داستانهای شاهنامه قسمت ۶۱تا ۶۸

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه داستانهای نازخاتون داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۶۱تا ۶۸ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی

#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_یک
قسمت اول

تا اونجا خوندیم که رستم با گذر از هفت خوان کی کاووس و یارانش رو از زندان پادشاه مازندران آزاد میکنه و با چکاندن خون جگر دیو سپید به چشماشون بیناییشونو بهشون بر میگردونه و پس از فتح مازندران سپاه ایران به سمت خانه بر میگرده

کیکاوس پس از پیروزی بر دیوان مازندران در اندیشه گشودن سرزمینهای دیگر افتاد. پس با لشکری فراوان به سوی توران و چین و مکران حرکت کرد. سپاهیان او به هر جا که پای می گذاشتند چون کسی را یارای جنگ با آنها نبود مهترانشان پیش میامدند و باج و ساو شاه را پذیرا می شدند . مگر در بربرستان که در آنجا جنگ در گرفت و ایرانیان به سرداری گودرز در این جنگ پیروز شدند. آنگاه کاوس به مهمانی رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شکا ر شد که خبر رسیدن تازیان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنکشی برداش

پس کاوس کشتی و زورق فراوان مهیا کرد و سپاه را از راه دریا به بربرستان برد که سپاهیان هر سه کشور در آنجا گرد آمده بودند. جنگ سهمگینی میان سپاه کاوس و آن گردنکشانان در گرفت که به پیروزی ایرانیان انجامید و سپهدار هاماوران نخستین کسی بود که به عذر خواهی پیش آمد و پذیرای باج و خراج گردید، هدایای بی شماری تقدیم کرد و به این ترتیب هاماوران را نیز در زمره کشورهای باج ده ایران در آمد. از سوی دیگر به کاوس خبر دادند شاه هاماوران دختری زیبا به نام سودابه دارد که از هر جهت شایسته همسری کاوس است فردای آن روز، کاوس جمعی از خردمندان را به خواستگاری سودابه به نزد پدرش فرستاد

“شاه هاماوران که زر و گنج خود را به کاوس پیشکش کرده بود، دیگر تاب آن را نداشت که یگانه فرزندش را نیز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در میان گذاشت ولی چون اورا مایل به همسری کاوس دید ، کین کاوس را بیشتر در دل گرفت و پس از آنکه سودابه ، پدر غمگین و ناراحتش را تنها گذاشت و با کاروانی از غلامان و کنیزان و جهیزیه فراوان به حرمسرای کاوس رفت، شاه هاماوران در اندیشه انتقام جوئی افتاد. فکر کرد چاره ای اندیشید و مهمانی مجللی ترتیب داده که کاوس را به آن فرا خواند.

سودابه که در کار پدر متوجه نیرنگی شده بود کاوس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولی کاوس باور نکرد، همراه با بزرگان و لشکریان خود به شهر ساهه رفت . در آنجا هفته ای به بزم و خوشی گذشت و چون روز هشتم فرارسید، شاه هاماوران به یاری سپاه بربر که از پیش در آنجا گرد آمده بودند بر سر کاوس و همراهانش ریخته و آنها را گرفتار کرد و دست بسته درون دژی در کوهی بلند زندانی کردند. شاه هاماوران آنگاه گروهی را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه اش باز آورند ولی سودابه که از ماجرا, آگاهی یافته بود ، روی و موی خود را کنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگردید .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۳٫۲۱ ۱۰:۱۴]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_یک
قسمت دوم

چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد که دستور داد سودابه را گرفته و نزد کاوس به زندان اندازند. پس از زندانی شدن کیکاوس در بند شاه هاماوران ، سپاه ایران از راه دریا خود را به ایران زمین رسانید و همه مردم را گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون این خبر پراکنده شد به گوش افراسیاب رسید او هم فرصت را غنیمت دانست، با لشکری انبوه به ایران تاخت و از هر سوئی خروش جنگ بر خاست. افراسیاب سه ماه در جنگ بود و سر انجام همه را شکست داد. روزگار را به چشم ایرانیان تیره و تار نمود تا چاره را در آن دیدند که به زابلستان روند و بار دیگر از رستم یاری و از او بخواهند در این زمان شور بختی و سختی، پناه ایرانیان باشد.

پس موبدی را نزد رستم روانه کردند و او آنچه را که بر ایرانیان گذشته بود به رستم شیر دل باز گفت. رستم آشفته شد اشک از دیدگانش فرو ریخت و با دلی آکنده از درد پاسخ داد:« من آماده جنگی کینه خواهم ، اما نخست باید از کاوس خبری بگیریم و آنگاه ایران را از وجود ترکان پاک کنیم.» آنگاه رستم به هر سرزمینی در پی لشکر فرستاد و از زابل و کابل و هند سپاهی عظیم در آن دشت پهناور گرد آورد.

رستم نخست پیامی برای کاوس فرستاد: « دل غمین مدار و شاد باش که من با سپاهی گران برای نجات تو می آیم!» و آنگاه نامه ای تند و پر از کین به شاه هاماوران نوشت که :« ای بد گوهر حیله گر، این چه رفتار نامردانه ای بود که تو کردی. اگر هم دلی پر از کینه داشتی شایسته نبود که کاوس را با نیرنگ گرفتار کنی. اکنون یا او را رها کن و یا آماده کارزا با من باش! آیا از بزرگان نشنیده ای که من در مازندران چه کردم و چه به بر سر دیوان آنجا آوردم,اگر شنیده بودی,چرا چنین کردی؟

آنگاه نامه را مهر کرده و به پیکی سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پیام را شنید و نامه را خواند آشفته شد و در کار خود حیران مانده پاسخ داد.« کاوس را هرگز آزادی نخواهد بود و اگر تو نیز به این سرزمین بیائی همین بند و زندان در انتظارت است من نیز با سپاهی گران آماده ی کارزارم.» فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنیده بود باز گفت.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۳٫۲۱ ۱۰:۱۵]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_یک
قسمت سوم

پیلتن از پاسخهای ناشایست شاه هاماوران خشمگین شد، دلیران لشکر را گرد آورد و سپاهی گران را آماه حرکت نمود. برای کوتاه کردن راه سوار بر کشتی رو به سوی هاماوران نهاد. شاه هاماوران چون از آمدن رستم کینه خواه آگاهی یافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده نبرد شد. دو لشکر در برابر هم صف کشیدند و آوای کوس و شیپور بر خاست و هر یک مبارز طلبیدند ، رستم نیز با لباس رزم ، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوی دشمن نهاد.

 

سپاه هاماوران وقتی یال و کوپال رستم را دید هر یک هراسان و بیم زده به سویی پراکنده شدند و از آنجا گریختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رایزنی پرداخت و سر انجام چاره را در آن دید که از شاه مصر و بر برستان در این جنگ سخت ، یاری بخواهد. پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلیر سپرد تا یکی را به مصر و دیگری را به بر برستان برسانند. در نامه ها با اشک و آه نوشته شده بود« نه آنکه کشورهای ما همیشه بهم پیوسته بوده و خود در جنگ و شادی و نیک و بد یکدیگر شریک بوده ایم ، پس اکنون هم که روز سختی است اگر ما را یاری دهید باکی از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانید که این بلا از شما نیز دور نخواهد بود.»

چون نامه به ایشان رسید و از لشکر کشی رستم آگاهی یافتند، هراسان به تهیه و آراستن سپاه پرداختند و به زودی کوه تا کوه و کران تا کران پوشیده از سپاه گرانی شد که به سوی هاماوران می شتافتند . رستم چون چنین دید پیامی در نهان به کاوس فرستاد که « سپاه سه کشور متحد شده و به نبرد من آمده اند. نیک می دانم اگر از جای بجنبم یک تن از دلیران آنها را زنده نخواهم گذاشت ولی من نگرانم که مبادا از راه کین آسیب به شما برسد که از بدان هیچ بد کردنی دور نیست و اگر چنین شود تخت بربرستان به چه کاری خواهد آمد » کیکاوس پاسخ داد :« هیچ نگران نباش که این جهان تنها برای من گسترده نشده ولی بدان که یزدان یار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هیچ یک را زنده مگذار

تهمتن بر انگیخته از پیام کاووس، سوار بر رخش به سوی نبرد گاه شتافت و در برابر دشمن ایستاده ، مبارز طلبید و اما هرگز کسی را یارای پیش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپدید شدن خورشید در افق ، در میدان ایستاد و سپس به پایگاه خود باز آمد.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۳٫۲۱ ۱۰:۱۷]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_یک
قسمت چهارم

بامداد روزی دیگر پیلتن سپاه را بیاراست و لشکر سرفراز خود را به دشت کشید و به آنان گفت: « امروز چشم به نوک نیزه بدوزید و مژه بر هم نزنید. از فزونی آنها نیز نهراسید که همه سیاهی لشکرند.» از سوی دیگر شاهان سه کشور نیز لشکرهای خود را به حرکت آوردند.از بربرستان صدو شصت پیل دمان ، از هاوران صد پیل ژنده با انبوهی لشکر و از مصر سپاهی عظیم با درفشهای سرخ و زرد و بنفش، زمین چنان از آهن پوشیده شد که گوئی البرز کوه جوشن به تن کرده است.

از بانگ سواران، کوه بر آشفت و زمین به ستوه آمد و از ترس این لشکر انبوه ، دل شیر نر پاره شد و عقاب پر افکند ، دلیران دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند. گرازه در سمت راست لشکر ایران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جای داشت. به فرمان رستم شیپور جنگ نواختند و لشکر از جای کنده شد و شمشیرها در هوا زیر نور خورشید درخشیدن گرفت.

رستم به هر سو که رخش را می راند از آنجا آتش بر می خواست و جوی خون جاری می شد . دشت از سر های بریده و خفتانهای پراکنده ، پوشیده شد. تهمتن مردانه از کشتن سیاهی لشکر پرهیز می کرد و در پی شاه شام بود تا آنکه به او نزدیک شد و کمند انداخت و از کمرش گرفت و بر زمینش زد و بهرام او را بسته و گرفتار کرد. شاه بربرستان نیز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوی شاه هاماوران چون نگاه کرد، کران تا کران همه را کشته و زخمی و اسیر دید

گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به این شرط که کاوس را آزاد کند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر باز گشت ، کاووس و یاران او را از زندان آزاد کرد و تاج و تخت را به شایستگی به او باز پس داد. کاووس نیز غنایم آن سه کشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشکر به بارگاه و سپاه خود افزود .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۳۷]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_دو

نامه کاوس به قیصر روم و پاسخ آن:

چون جنگ هاماوران به پایان رسید . کاوس پیکی نزد قیصر روم فرستاده و در نامه ای از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم که کار کشته و آزموده باشند لشکری فراهم آورده نزد کاوس بفرستد. قبل از آن خبر شکست سه سپاه مصر و بربر و هاماوران نیز به آنان رسیده بود . قیصر روم پاسخ خود را در نامه ای شاهوار و شایسته نزد کاوس فرستاد و نوشت « ما همه چاکر و فرمانبردار تو هستیم و آن زمان از گرگساران لشکری برای نبرد به سوی تو روانه شد دل ما نیز پر از درد شد و با افراسیاب که چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگیدیم و کشته ها دادیم. اکنون که نیز فر شاهی نو شده، آماده ایم که همرا سپاه تو با آنان نبرد کنیم و از خونشان رود جاری کنیم»

کی کاووس از پاسخ قیصر خوشش آمد و نامه ای به افراسیاب نوشت که زیاده خواه نباش و به همان توران بسنده کن.مگر نمی دانی که من پادشاه ایرانم و در جهان از من بالاتر وجود ندارد.
افراسیاب با شنیدن این سخنان بسیار آشفته شد و چنین پاسخ داد که تو اگر پادشاه ایران هستی چه نیازی به مازندران داشتی و گفت ایران از دو جهت شایسته ی من است.یک اینکه از نسل فریدون هستم و دوم اینکه به زور شمشیر ایران را متصرف شدم.

با رسیدن این خبر به کی کاووس جنگ سختی شروع شد که در آن بخت از افراسیاب روی برگرداند.و بسیاری از سپاه او کشته شدند.افراسیاب که این اوضاع را می دید با دادن وعده به ترغیب لشکریان خود به جنگ نمود و می گفت که من شما را برای همچین روزی پرورش داده ام بکوشید و میدان را برای کی کاووس تنگ کنید و وعده داد هر کس رستم را شکست دهد دختر خویش را به او میدهد و او را به شاهی برمی گزیند.با این سخنان در سپاه توران نیروی جدیدی دمیده شد اما در نتیجه ی نبرد تاثیری نداشت.در آخر با از بین رفتن تعداد زیادی از لشکر توران اسفندیار شکست خورده به سمت توران می گریزد.

کی کاووس به ایران بازگشت و همه به جشن پرداختند.سپس از دلاوران تقدیر کرد و به گوشه های ایران لشکر فرستاد و دنیا پر از عدل شد.کی کاووس از رستم بسیار قدر دانی کرد و به او لقب جهان پهلوانی داد و در کوه البرز ساختمان هایی ساخت که حتی دست دیوان از آنجا کوتاه بود.

بدین ترتیب دیو بد سرشت برای فریب کی کاووس، خودش را به هیات غلامی در می‌آورد ویک روز که پادشاه برای رفتن به شکار از کاخ خودش خارج می‌شود، دیو بد سرشت سر راهش ظاهر می‌شود و پس از به جا آوردن مراسم بندگی، دسته گلی تقدیم کی کاووس می‌کند و می‌گوید که حالا که تمام روی زمین زیر فرمان تو ست شایسته است که سری هم به آسمان بزنی و ببینی در آسمان ها چه خبر است
با شنیدن این سخن‌ها از زبان دیو، کی کاووس به اندیشه فرو می‌رود و تحت تاثیر سخن‌های دیو بد سرشت تصمیم می‌گیرد که هر طور که شده به آسمان برود. پس دانشمندان دربار را فرا می‌خواند و از آن‌ها می‌خواهد که وسیله‌ای بسازند که بتواند با آن پرواز کند و ببیند در آسمان چه خبر است. دانشمندان پس از اندیشه زیاد به این نتیجه می‌رسند که چند جوجهٔ عقاب را از همان نوزادی بدزدند و دور از پدر و مادر، خودشان بزرگ بکنند و در نهایت آن طور که می‌خواهند آن‌ها را تربیت کنند.

تا بتوانند به موقع از آن‌ها استفاده کنند. و در این فاصله هم تخت مناسبی برای پادشاه می‌سازند که در چهار طرفش چهار پایه بلند(نیزه) قرار دارد که در پایین این پایه‌ها می توان قفس عقاب‌ها را قرار داد و در بالای آن ها گوشت بره مورد علاقهٔ عقاب ها را، تا عقاب‌هایی که چند روزی گرسنه نگهداری شده‌اند برای رسیدن به گوشت و رفع گرسنگی خود، به پرواز در آیند وبدین گونه تخت و بارگاه کی کاوس را نیز با خود به پرواز در آورند. بدین ترتیب تخت پرنده‌ای می‌سازند که پادشاه بتواند به وسیله آن به آسمان سفر کند و بدین گونه سفر افسانه‌ای و اسطوره ای کی کاووس به آسمان‌ها اغاز می‌شود
بعد از مدتی پرواز پرندگان خسته شدند و در بیشه ای در آمل بر زمین نشستند.کی کاووس از کار خود پشیمان شد و به نیایش پروردگار پرداخت.

بدین ترتیب با سقوط تخت و عقاب‌های خسته به زمین,کی کاووس نگون بخت نیز به زمین سقوط می‌کند. و نتیجه گناه و نا فرمانی‌اش را می بیند. وقتی رستم و بقیه سرداران ایران زمین از پرواز نا موفق شاه و سقوط تخت پرنده‌اش به سرزمین آمل و مازندران با خبر می‌شوند برای نجات جان او به آمل می‌روند، گرچه به قول گودرز این پادشاه عقل درستی ندارد و همه کارهایش از نابخردی است با این حال چاره‌ای نیست، پادشاه ایران زمین است و باید رفت و نجاتش داد.
چنین است که سرانجام پادشاه بیچاره‌ای که هوس پرواز در آسمان به سرش افتاده بود توسط سرداران و پهلوانان ایران زمین رهایی می‌یابد و پشیمان از کرده خویش سوگند می‌خورد که از این کارهای خطرناک انجام ندهد و جان خود و سرنوشت ملتی را بر باد ندهد

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۴۱]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_سه

روزی رستم در مکانی به نام نوند، ضیافتی آراست و بزرگان ایران از طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و گستهم و خرداد و برزین و گرازه با لشکریان را به آن بزمگاه فرا خواند.روزی گیو در حال مستی به رستم گفت اگر شکار خوب می خواهی بیا تا به شکارگاه افراسیاب برویم.
رستم و سایر نامداران سخنان او را پسندیدند و بعد از یک هفته شکار و خوشگذرانی،افراسیاب با لشکری به آنان حمله کرد.در لشکر افراسیاب پیران ویسه و پیلسم والکوس بودند که بعد از چند روزی نبرد تن به تن و گروهی سرانجام افراسیاب از مهلکه گریخت و بیش از نیمی از لشکریانش کشته و اسیر و مجروح شدند.

از آن سو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده ایم . باید به ناگاه به آنها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این سوی آب بیاید روزگار او را تباه می کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الان زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به سلامتی برادرش زواره می نوشید . گیو به رستم گفت : من می روم تا نگذارم افراسیاب به این سوی آب آید اما دید سپاهیان از آب گذشته اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .

در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به سوی او تاخت و نیزه ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گزرم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دو نیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟

از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی دانی که جایی که من باشم نه لشکری می ماند و نه تاج و تختی؟ ما تورانیان را مرد نمی دانیم که همه یکسره زن اند و تو ای ترک بدنژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست خورده بازگشت

افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد . زنگه شاوران که چنین دید به کمکش آمد و به پیلستم حمله کرد اما پیلستم برگستوان او را هم چاک چاک کرد .

گیو غرید و به یاری سه پهلوان آمد و با پیلستم برآویخت وجنگ سختی درگرفت . پیران وقتی دید برادرش تنها شده است به یاری او رفت و به گیو گفت : شما چهار نفر هنری ندارید که با یک نفر می جنگید. پس رستم از آن سو به کمک آمد و به سوی پیلستم تاخت به طوری که پیلستم مجبور به فرار شد و تعدادی از تورانیان هم کشته شدند وقتی افراسیاب چنین دید پرسید : الکوس جنگی کجاست؟ الکوس آمد و گفت : اگر شهریار دستور دهد من دمار از روزگار آنان درمی آورم .
افراسیاب تایید کرد و الکوس به پیش رفت . در برابرش زواره را دید فکر کرد رستم است با او برآویخت و نیزه زواره را به دو نیم کرد و زخمی بر زواره زد که او بی هوش شد . الکوس از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد اما وقتی رستم برادرش را دید نتوانست تحمل کند و مانند آتش به سوی او شتافت وغرید . الکوس زود بر اسب نشست و گفت : رستم تویی ؟ من فکر کردم اوست .
الکوس با رستم برآویخت و نیزه ای بر کمربندش زد اما نتوانست کاری از پیش ببرد پس نیزه ای برسرش زد و مغفرش را غرق در خون کرد . وقتی افراسیاب چنین دید به لشکریان گفت :همگی حمله برید پس همه تورانیان حمله بردند و یلان سپاه هم به نبرد با آنها پرداختند و بسیاری از آنان را کشتند . افراسیاب که چنین دید قصد فرار کرد . رستم با رخش به دنبالش روان شد وقتی به نزدیک شاه توران رسید کمندی گرفت و خواست کمرش را به بند آورد اما افراسیاب از کمند او گریخت و از آب گذشت و فرار کرد .

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۴۱]
پهلوانان ایران نامه ای به کاووس نوشتند و از شکار و پیکار و از اینکه کسی از آنان کشته نشده،او را آگاه کردند و خود هفته ای دیگر به شادمانی در آن دشت ماندند و بعد روانه ایران شدند.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۴۳]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_چهار

روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر اورا بیابی پاداشت می دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش,رخش پنهان نمی ماند و ما او را پیدا می کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به خوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود .

رستم از دیدن او شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزاگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون نخست این که شیفته ی تو شده ام و دوم این که می خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . موبد نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۴۶]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_پنج

زمانی که صبح شد, رستم مهره ای را که بر بازویش قرار داشت و آن مهره را در همه ی جهان می شناختند به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به سوی شاه سمنگان رفت ,شاه به او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال به سوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یک ماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمی توانست با او نبرد کند.

روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال می باشی . نامه ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانی که او به دنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو ملول می شوم . اما سهراب گفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان می کردی .

اکنون من از ترکان سپاهی آماده می کنم و به ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر می آورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود می کنم و بعد رستم را به جای کاووس می نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر ایران می کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می آوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه اش کرد.

افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم

سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن هم هجیر بود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم.
سهراب خندید و به سرعت جلو رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۴۹]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_شش

وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سمت سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک کلاهخود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟

پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر,دو لشکر نظاره گر ما هستند پس اکنون که دژ در تسخیر توست برای من ننگ و عیب مخواه . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد .
. سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الان هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند
وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده اند .

سهراب دربه در به دنبال گردآفرید بود و افسوس می خورد که چنین دختر زیبایی را از دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت .سهراب همینطور خودش را می خورد و نمی خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الان تمام یلان ایران به جنگ ما می آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .

هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی به وجود آید . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد .
رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فورا به ایران برویم . رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمی شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی شورد . پس رخش را زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود

وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت :برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست مصر و شام و هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و گفت : اگر من خشمگین شوم کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا هستم . همه می خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج و تخت را می پذیرفتم تو به این بزرگی نمی رسیدی . من بودم که کیقباد را به تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی آوردم تو به این بزرگی نمی رسیدی.

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۴۹]
اگر من به مازندران نمی آمدم و دیو سپید را نمی کشتم تو الان در اینجا نبودی . سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمی رسد,این را گفت و رفت.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۳٫۲۱ ۰۶:۵۱]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_شش

بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور
گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز ندارد . او می گوید و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم و دیگر با او کاری ندارم . گودرز باز هم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم و با اینکه شاه قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش به فرمانت هستیم .

شاه گفت بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم. وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد نامداری نمی بینم .
صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .
زمانی که سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یک طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد.

سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟ رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی به راه افتاد و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت
سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.

سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و می فهمیدی نمی توانی از پس او برآیی.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۴٫۲۱ ۱۷:۴۵]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_هفت
#رزم_رستم_و_سهراب

سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت. کاووس طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .
رستم ببر بیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم. سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد و نمی خواهم تو را بکشم . ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .
هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .
رستم با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود . سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست.

خورشید که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت را پنهان مکن .

سهراب گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته ام را به من بازگردان .
دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .
سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.

سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۴٫۲۱ ۱۷:۴۵]
#داستانهای_شاهنامه
#رزم_رستم_و_سهراب
رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یاد کرد

آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟
کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

رستم به کاووس گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگر چه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می کنم .
شاه به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است . زال اشک می ریخت و رستم می گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک می فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت.

پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه برتن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه کنان می گفت :چرا آن نشانی که مادرت به تو داد به رستم نشان ندادی,مادرت به خاطر همین آشنایی به تو نشان پدر را داد ,چرا باتو به سفر نیامدم,که اگر می آمدم رستم مرا از دور می شناخت و از ما استقبال می کرد پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می زد و رویش را به سمهایش می مالید.دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب کارش ناله و مویه بود و بالاخره یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

پایان داستان رستم و سهراب
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۰۳]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_هشت
#سیاوش
#فریناز_جلالی

روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان . پس کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او بخواهد که به شبستان برود . سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان نیستم و کلک و حیله در کارم نیست . روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او گفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کند
شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد. سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . کلید شبستان در دست پاکمردی به نام هیربد بود شاه او را فراخواند و گفت : فردا نزد سیاوش برو و او را به شبستان ببر روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و به سوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد.
شبانگاه شاه به شبستان رفت و نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد می توانیم از دختران من یا کی آرش یا کی پشین انتخاب نموده و به عقدش درآوریم. شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد و از او خواست تا کسی را انتخاب کند.سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را می پسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت و با خود گفت : من نباید زنم را از دشمنان انتخاب کنم . من ماجرای شاه هاماوران را از بزرگان شنیده ام و سودابه هم که دختر اوست خوبی مرا نمی خواهد پس سکوت کرد.

سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمی دهی چون این ماهرویان که در کنار خورشیدی چون من ایستاده اند زیباییشان به چشم نمی آید پس بیا تا با هم پیمان ببندیم پس سر او را در بر گرفت و بوسید . سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : خداوندا مرا از بد دور بدار من نمی خواهم با پدرم بی وفایی کنم و اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب سردی بدهم خشمگین می شود و نزد شاه از من بدگویی می کند . پس به آرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری و شایسته کسی جز شاه نیستی اکنون برای من دخترت کافی است تو سرور بانوان و جای مادر منی

وقتی کاووس به شبستان رفت سودابه مژده داد که سیاوش دختر مرا پسندید و شاه هم شاد شد . روز دیگر سودابه پس از آراستن خود سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و من هم دخترم را به تو می دهم . حالا چه بهانه ای داری ؟ من از عشق تو می میرم هفت سال است که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و به میل من رفتار کن و اگر چنین نکنی تو را نزد شاه مفتضح می کنم.

سیاوش گفت : مباد که من دینم را فدای دلم کنم و به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو می خواهی مرا رسوا کنی پس جامه اش را درید و فریاد کشید . در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بدگویی و تهمت زدن به سیاوش کرد . شاه عصبانی شد و گفت :باید سر از تن سیاوش جدا کرد
. شاه همه را متفرق کرد و به سیاوش گفت : ماجرا را بازگو.سیاوش هرچه گذشته بود بازگفت اما سودابه انکار می کرد و می گفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید . کاووس با خود گفت : نباید شتاب کنم پس بر و بالای سیاوش را بویید اما بوی می و مشکی که از سودابه می آمد در سیاوش نبود پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : باید او را با شمشیر بکشم اما نخست ترسید که در هاماوران شورش شود و دوم به یادش آمد که وقتی او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه به شدت سودابه را دوست داشت و چهارم آنکه کودکان کوچکی از او داشت .

پس شاه به سیاوش گفت : با کسی در این مورد چیزی مگو . وقتی سودابه فهمید که در برابر شاه خوار و ذلیل شده است به فکر چاره افتاد . زنی در پرده سرا داشت که پر از مکر و افسون بود و در آن هنگام نیز بچه ای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچه ات را بینداز تا من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است . زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افتاد. سودابه طشتی را که بچه ها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد وقتی کاووس شنید غمگین شد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۰۹]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_هشت
#فریناز_جلالی
#سیاوش

صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه می کند و طشتی را که کودکان در آن بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان و طالع بینان رفت و آنها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و سودابه نیست. کاووس تا مدتی راز را پنهان داشت .سودابه هر روز می نالید و از شاه دادخواهی می کرد . تا اینکه شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند .

هرچه به زن وعده دادند چیزی نگفت . او را با خواری زدند و تهدید کردند که او را با اره خواهند برید اما او گفت من اطلاعی ندارم. ستاره شناس هرچه را گفته بود در برابر سودابه گفت . سودابه پاسخ داد : اینها از ترس سیاوش چنین می گویند . شاه بین دوراهی قرار گرفت و نمی دانست چکار کند . ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش گناهکار را رسوا کند . سودابه گفت : من راست می گویم و این دو بچه گواه من هستند . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
پس در دشت هیزم جمع کردند و نفت برآن ریختند و آتش به پا کردند و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد . کاووس صورتش شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بیگناه باشم رها می شوم وگرنه مجازات را خواهم چشید . پس شروع به درد دل با خدا کرد و داخل آتش شد و به سلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت .

کاووس گفت : ای دلیر کسی چون تو که از مادری پاک‌دامن زاده شده است پادشاه جهان خواهد شد پس او را برگرفت و از کردار بد خویش پوزش خواست و سه روز به جشن و شادی پرداختند . روز چهارم سودابه را پیش خواند و ملامت کرد و کفت دیگر پوزش تو را نمی‌پذیرم پس آماده مرگ باش . سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید . شاه گفت : بازهم نیرنگ به کار می‌بری و شرم نمی‌کنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار بزن
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پندپذیر باشد و به راه آید و شاه پذیرفت . سودابه را دوباره به شبستان بردند پس از مدتی دوباره دل شاه پر از مهر سودابه شد و سودابه نیز دوباره به بدگویی از سیاوش می‌پرداخت و شاه را بدگمان می‌کرد . در همین زمان بود که شاه شنید که افراسیاب با صدهزار ترک به‌سوی ایران آمده است پس در فکر این بود که چه کسی می‌تواند هماورد او شود . سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او روم تا از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود بنابراین سپاهیان را آماده کردند و مجهز و کامل با دوازده هزار سپاهی پهلوی و پارس و بلوچ و کرد و گیلانی و خلاصه هر ایرانی پهلوانی را که آماده بود مهیا کردند . کاووس تا جایی سیاوش را همراهی کرد و با ناراحتی و اشک و آه با او خداحافظی نمود . گویا دلشان گواهی می‌داد که دیگر دیداری نخواهند داشت

. سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یکماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند . به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا می روم و با او می جنگم . شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن . او خود وارد جنگ می شود . از آن سو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفته شده است . افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .

نیمه شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند . گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در بر گرفت و پرسید چه شده است؟ ولی او همچنان در بغل برادرش می لرزید تا اینکه بالاخره گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پراز گرد و خاک و آسمان هم پراز عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد .لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود . مرا نزد کاووس بردند در حالیکه جوانی چهارده ساله و زیبارو هم در کنارش بود.

گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم . افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش می آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می شوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می شود و همه به کین خواهی سیاوش به جنگ ما می آیند .

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۰۹]
#سیاوش
#قسمت_شصت_و_هشت
#داستانهای_شاهنامه
افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما

گرسیوز به سوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم ودینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد. رستم گفت : باید تامل کنیم و بعد جواب می دهیم. رستم و سیاوش به فکر فرو رفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود . تصمیم گرفتند فرستاده ای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را می شناسد را به عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته اید پس بدهید و به توران بازگردید . من هم نامه ای نزد کاووس می فرستم و صلح را از او می خواهم . پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب به ناچار خواسته های ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت .
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است . بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم .
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیده ای چرا گول افراسیاب را خوردی؟
اکنون فرستاده ای نزد سیاوش می فرستم و او را به جنگ امر می کنم و می خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می جوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست

بعد از آن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران می روم و روز را بر او سیاه می کنم . از فرزندت مخواه که پیمان شکنی کند . کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر کردی . من طوس را نزد او می فرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمی خواهم.
رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است . این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بی درنگ آنها را خواهد کشت و اگر این طور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی پسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم

. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رونهادم و حالا شاه از من می خواهد که پیمان شکنی کنم حال که چنین است به گوشه ای می روم و انزوا می جویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا بازکند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه ای بروم

سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرز و بوم را تا آمدن طوس به تو می سپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت . طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همه چیز را برای افراسیاب تعریف کرد . افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش می رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می شود

افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی می دارم و تو جانشین من می شوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتی جویی من همه وسایلت را مهیا می کنم . وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد .
از آن سو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد . پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت . سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان در زمانیکه پیش رستم بود افتاد . به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید از اینجا می روم و اگر هم راضی باشید می مانم . پیران گفت اصلا فکر رفتن را مکن .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۱۹]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_هشت
#فریناز_جلالی
#سیاوش

افراسیاب پیاده به استقبالش رفت . وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در بر گرفتند .افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بی خرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است .جشنی به پا کردند .
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید .

شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شاد باشیم . صبح روز بعد از خواب برخاستند . شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم . سیاوش گفت : من با تو برابری نمی کنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی . افراسیاب گفت : تو هماورد شایسته ای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و
برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ راتعیین نمود .
سیاوش گفت : از اینها کدامشان می توانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند . اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب می کنم . افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبلها بلند شد . شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد . سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که از نظرها پنهان ماند
بار دیگر گویی به سیاوش دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد . افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تا کنون چنان کسی را ندیده اند . شاه برتخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود . شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کم کم بازی به تندی کشید . سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد . سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست . افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است . این کمان را کسی جز رستم نمی تواند استفاده کند . پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید .

روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند .سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد . آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش می کردند . افراسیاب از آن پس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمی گذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد می کرد . بدین سان یکسال گذشت

روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پرده سرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترینشان جریره است . هر کسی را که پسندیدی به تو می دهم . سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند .سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد .
به مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می شد . روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی . درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلفهای سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد . تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می کنم . سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی خواهم و در بند تاج و تخت نیستم . پیران گفت : من با جریره صحبت می کنم و او را راضی خواهم کرد . این کار به سود توست پس بپذیر .

سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده . مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی روم و کاووس را نمی بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید . پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی ؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سالها پیش ستاره شناسی به پدرم گفت : که شما نبیره ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می کند

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۱۹]
چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی می دارم و هر وقت خواست می تواند به ایران برود . پیران گفت : به سخن ستاره شناس کار نداشته باش . کسی که از نژاد سیاوش بوجود آید شهریار ایران و توران میشود و این دو کشور متحد می شوند . شاه گفت :هر چه تو بگویی می پذیرم چون تاکنون از تو بد ندیده ام . پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند .

روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند . سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هر روز مهرشان افزوده می شد . بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه های درم و پوشیدنیهای بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد .
یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری .سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن سوی دریای چین جایی یافتند . سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد . سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده اش پرسید : آنها گفتند که چندان بنیاد فرخنده ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت : این همه زحمت کشیدم ولی نه من درآن به شادی زندگی می کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است .

پیران به او گفت :از این افکار دست بردار اما سیاوش به پیران گفت : مدتی نمی گذرد که شاه بی گناه مرا می کشد و کسی دیگر به جای من می نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می آید سپس بین ایران و توران جنگ درمی گیرد و افراسیاب پشیمان می شود اما پشیمانی سودی ندارد .
پیران ناراحت شد و با خود گفت : تقصیر من بود که او را به توران آوردم . شاه هم چنین سخنانی می گفت .اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است .

یک هفته بعد نامه ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و از آنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر . پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت .
سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورتهایی از شاهان و بزرگان تراشید .صورتهایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند .
چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند .
زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند . پیران به سیاوش آفرین گفت بعد از آن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند . فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد . پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد
پیران سپس نزد افراسیاب رفت و خراجها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است . افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیباییهایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد. شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی اندیشد . چنانکه گفته اند در ویرانه ای جایی خرم بنا نهاده است و فرنگیس را در کاخی جای داده است و او را ارجمند می دارد
افراسیاب گرسیوز را با هدایایی به نزد سیاوش روانه میکند و از او میخواهد مدتی مهمان آن ها باشد

افراسیاب به گرسیوز می گوید تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر . گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت . درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری بدنیا آورده است . سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد . سپس با گرسیوز به سوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آن همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد .

صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان بازی کنند . گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه ای زد که از دیده ها ناپدید شد . بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست . پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد . گرسیوز به او گفت : حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی . پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد . بطوریکه تمام گره های آن از هم باز شد . از آنسو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه هایی برآن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره ها باز نشد .

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۱۹]
#قسمت_شصت_و_هشت
#سیاوش
#داستانهای_شاهنامه
گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا با هم کشتی بگیریم . سیاوش نپذیرفت و گفت : به جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می پذیرم . گرسیوز گفت : زیانی ندارد این یک بازی است اما سیاوش گفت : تو برادر شاه هستی و من گوش به فرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است ؟ گروی زره گفت : من می توانم با او نبرد کنم . بر سیاوش گران آمد و گفت : یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این یکی همتای من نیست . پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد . سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد .گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید .

گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت در حالیکه از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می برد . وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می رسد و تا کنون هم با او به خوبی رفتار کرده ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به سوی پدرش بفرستم .

. گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی رسد. افراسیاب گفت : او را نزد خود می خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی کنم و او را به جرم خیانت می کشم . گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می آید . فرنگیس هم عوض شده است .تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو در نمی آیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۲۲]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_هشت
#فریناز_جلالی
#سیاوش

. گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش وبا من نزد شاه بیاید هرچه رشته ام پنبه می شود . پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد . سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پر آتش شد . تو خوی بد افراسیاب را نمی شناسی . اول از همه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.

سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمی داد . من حالا با تو به درگاه او می آیم .
گرسیوز گفت : آنطور که قبلا او را دیدی نیست . افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیکتر نیستی . ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته می شود و گفت : هرچه فکر می کنم می بینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم . حالا بی سپاه نزد او می روم تا ببینم چه شده است . گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من از سوی تو می روم و نامه تو را به او می دهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام می فرستم و اگر نشد می توانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند .

. سیاوش نامه ای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئنا به دیدارت می آییم . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامه ات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش می آید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع می کند .
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرو رفته بود . فرنگیس به او گفت : چه شده است ؟ پاسخ داد : نمی دانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد افراسیاب روسیاه شده ام . فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه می خواهی بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمی توانی بروی پس باید به روم بروی .

سیاوش گفت: ای ماهروی من اینگونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیه گاه ماست و از حکم خداوند نمی شود فرار کرد . گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجی گری کند .
چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند . فرنگیس پرسید چه شده ؟ سیاوش پاسخ داد : خوابی دیدم ولی آنرا برای کسی بازگو مکن . در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همه جا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یک طرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که به شدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم .

سیاوش سپاه را خواند و طلایه به سوی گنگ فرستاد . بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور می آید . از سوی گرسیوز فرستاده ای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت . فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده می خواهم . سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمده . بالاخره همه می میرند . اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بزودی فرزندی بدنیا می آوری که شهریاری نامدار می شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی گناه سر می برد و من غریبانه می میرم و تو را به خواری می برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را بدنیا می آوری و مدتی نمی گذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود در می آورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران می برد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله می برد و همراه رستم توران را با خاک یکسان می کند .
پس از این سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختیها بسازی

فرنگیس صورت می خراشید و موی می کند و به سیاوش آویخت و گریه می کرد . سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتی که کیخسرو بیاید و تو را ببرد . پس سر بقیه اسبها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و به سوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست می گفت .

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۲۱ ۰۸:۲۲]
#قسمت_شصت_و_هشت
#سیاوش
#داستانهای_شاهنامه

ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بیگناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه گفت : چراباید با دشمن گفت و شنود کنیم ؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاج و تخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد بیاور نامداران ایران را که به کین خواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه برآنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش می آیند ومن و امثال من نمی توانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم .صبر کن تا پیران بیاید و باتو صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی . افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستاره شمار گفت اگر او را بکشم توران تباه می شود . نمی دانم عاقبت چه می شود . فرنگیس در حالیکه صورت می خراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک می ریخت و به شاه گفت : چرا می خواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بیگناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن . سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زنده ای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم می کنی .

وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد . سیاوش به پروردگار ناله کرد که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد . سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت : سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم می آیی و اکنون من یاوری در اینجا نمی بینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز می توان آن گیاه را دید که نامش ” خون اسیاوشان ” است . همه گروی را نفرین کردند .
از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را برتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد.

پایان داستان سیاوش

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx