داستانهای شاهنامه قسمت ۶۹ 

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه داستانهای نازخاتون داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۶۹ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

داستان کیخسرو

همه نامداران شاه را نفرین کردند . پیلسم با رخی خونین و روانی داغ به نزد لهاک و فرشیدورد رفت و گفت : دوزخ بهتر از تخت افراسیاب است. باید نزد پیران رویم و از او کمک جوییم. پس چنین کردند . وقتی پیران خبر مرگ سیاوش را شنید بیهوش شد و بعد جامه چاک میکرد و خاک بر سر میریخت و ناله می کرد. پیلسم به او گفت زودتر بشتاب که فرنگیس در خطر است . پیران که چنین شنید شتابان با ده پهلوان روانه شد و بعد از دو روز رسید و فرنگیس را دید که بیهوش است و او را میزنند . دلش پراز درد شد و افراسیاب را نفرین کرد . وقتی فرنگیس او را دید گفت: تو با من بد کردی اما پیران به پایش افتاد و گفت تا نگهبانان او را رها کنند.سپس نزد افراسیاب رفت و به او گفت: شاها چرا چنین کردی ؟چه کسی به تو آموخت که سیاوش را بیگناه بکشی ؟ اگر ایرانیان بفهمند آشوب به پا می شود و تو پشیمان میشوی

حالا به فرزندت هم رحم نمی کنی ؟ او را رها کن و به کاخ من بفرست وقتی بچه به دنیا آمد او را نزد تو می فرستم . شاه پذیرفت . وقتی پیران به کاخش رسید به گلشهر گفت : او را پنهان کن . شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر تخت نشسته و تیغی در دست دارد و می گوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است . پیران از خواب پرید و به گلشهر گفت : نزد فرنگیس برو و مراقبش باش . گلشهر نزد فرنگیس رفت و فرزندش را دید که به دنیا آمده بود پس به پیران خبر داد پیران آمد و او را دید . گویی کودکی یکساله است پس با خود گفت :نمی گذارم شاه به او دست یابد .

صبح روز بعد نزد افراسیاب رفت و گفت از بخت تو یک بنده دیروز به بندگانت افزوده شد که همتایی ندارد گویی فریدون گرد است . اندیشه بد را از سر بیرون کن . پیران کمی او را نصیحت کرد طوری که شاه از کارش پشیمان شد . . افراسیاب گفت : او را نزد شبانان به کوه ببرید طوری که نداند کیست و از چه نژادی است . پیران شبانان کوه قلو را خواند و از شاهزاده برایشان صحبت کرد و گفت: او را چون جانتان حفظ کنید و چون غلامی خدمتگزارش باشید . آنها گفتند:فرمانبرداریم پس پول زیادی به آنها داد و با دایه بچه را به آنها سپرد. مدتی سپری شد و کیخسرو هفت ساله گشت

کیخسرو از چوبی کمان و از روده زه ساخت و به شکار می رفت وقتی ده ساله شد به جنگ گراز و گرگ و پلنگ می رفت . پس شبانان با گله نزد پیران آمدند و گفتند : ابتدا به شکار آهو میرفت ولی حالا قصد شیر و پلنگ می کند و ما می ترسیم بلایی به سرش بیاید و تو از ما دلگیر شوی . پیران خندید و به بروبالای جوان نگریست و او را به آغوش گرفت . خسرو به او گفت : چطور شبان زاده ای را به آغوش می گیری و عارت نمی شود؟ پیران دلش به حال او سوخت و گفت : تو از نژاد بزرگی هستی
پس جامه شاهانه به او پوشاند و اسبی برایش آورد و در کنار خود او را می پرورانید. شبی فرستاده ای از افراسیاب به نزد پیران آمد و او را نزد شاه خواند . شاه به پیران گفت : از کارهایم پشیمانم,درست نیست که فرزند فریدون چون شبانان پرورده شود اگر داستان مرگ پدرش را نداند می توانیم او را نزد خود نگهداریم اما اگر بدخویی کند سرش را مانند پدرش می برم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

پیران گفت : آن بچه از گذشته ها بی خبر است . پس از شاه سوگند گرفت که ستمی به بچه روا ندارد و بعد لباس تمیز و کلاه کیانی بر سرش گذاشت و او را نزد افراسیاب برد . افراسیاب از شرم صورتش پر از اشک شده بود و رنگ از رویش پرید پس به او گفت : ای شبان جوان با گوسفندان چه می کنی ؟ خسرو پاسخ داد : شکاری نیست و من کمان و تیری ندارم . شاه از آموزگارش و گردش روزگار پرسید و او پاسخ داد: جایی که پلنگ است مردم شجاع هم می ترسند . شاه از ایران و آرام و خوابش پرسید و او پاسخ داد : شیر درنده سگ جنگی را به زیر نمی آورد . شاه گفت :از اینجا به ایران نزد شاه دلیر برو . او پاسخ داد : در کوه و دشت سواری بر من گذشت . شاه خنده اش گرفت و به کیخسرو گفت: تو نمی توانی کینه ای داشته باشی . او پاسخ داد در شیر روغنی نیست . شاه خندید و گفت : او دیوانه است من از سر می پرسم و او از پا سخن می راند . پس به پیران گفت: او را به مادرش بسپار و آنها را به سیاوخشگرد ببر و وسایل رفاهشان را فراهم کن .

وقتی کاووس آگاه شد که سیاوش چه بر سرش آمده و چگونه سر از تنش جدا شده است جامه درید و رخ را خونین کرد و از تخت به خاک افتاد . ایرانیان مویه کردند و دیدگانشان پر از خون بود و رخشان زرد شده بود . تمام پهلوانان چون طوس و گودرز و گیو و شاپور و فرهاد و بهرام و رهام و زنگه و خراد برزین و گرگین و اشکش و شیدوش همگی به سوگواری نشستند . خبر به نیمروز رسید که ایران از مرگ سیاوش به عزا نشسته است وقتی تهمتن این خبر را شنید از هوش رفت و در زابل غوغایی بر پا شد . زال صورت می خراشید و زواره گریبان درید و فرامرز سینه چاک کرد و رستم مویه میکرد که جهان چون تو شاهی ندیده است دریغ و افسوس که دشمن شاد شد و همه کوششهای من از بین رفت . یک هفته سوگواری کردند و روز هشتم سپاهیان از کشمیر و کابل جمع شدند و به سوی کاووس راه افتادند .
بزرگان ایران به استقبالشان رفتند و همه زار و گریان بودند . وقتی رستم به کاووس رسید گفت : عشق سودابه باعث این بلا شد و چنین ضرری به ایران رساند . سیاوش به خاطر بدگوییهای این زن شوم از بین رفت اکنون من به کین خواهی سیاوش آمده ام . کاووس گریان می نگریست و پاسخی نداد پس تهمتن به سوی کاخ سودابه رفت و گیسوانش را کشید و از پرده سرا بیرون آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد. بهد از مدتی عزاداری ایرانیان آماده نبرد شدند و گودرز و طوس و شیدوش و فرهاد و گرگین و گیو و رهام و شاپور و خراد و فریبرز پسر کاووس و بهرام و گرازه و گستهم و زنگه شاوران و فرامرز پسر رستم و زواره همه اجتماع کردند و رستم گفت : نباید این کینه را کوچک شمارید از دلها ترس را بیرون کنید و به خدا قسم تا زنده ام دلم از درد سیاوش خون است و انتقام او را می گیرم . بنابراین خروشی پدیدار شد و سپاهیان آماده نبرد شدند و پیشرو سپاه فرامرز فرزند رستم بود .سپاه راه افتاد تا به مرز توران رسید و دیده بان آنها را دید .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۴٫۲۱ ۱۹:۵۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی چنین دید سپاهش را آماده کرد و به سوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده است . فرامرز گفت: من ثمره پهلوانی هستم که شیر به دستش پیچان می شود . رستم با سپاه پشت سر ماست و ما به کین سیاوش کمر بسته ایم .
ورازاد وقتی این سخنان را شنید آماده جنگ شد . فرامرز هم آماده بود و با یک حمله هزاران تن را به زمین زد و مانع فرار ورازاد شد و لشکریان همگی سراسیمه فرار کردند . فرامرز نیزه ای به کمربند ورازاد زد و او را از زین بلند کرد و بر خاک زد و سرش را از تن جدا کرد و نامه ای نزد پدر نوشت و گفت که به کین سیاوش سر از تنش جدا کردم . از آن سو به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران حمله کرده است . افراسیاب غمگین شد و بزرگان را فراخواند و لشکر را آماده کرد . وقتی به هامون رسیدند افراسیاب سرخه را فراخواند و از رستم برای او سخن راند و سپس گفت: با سی هزار شمشیرزن نامدار به سوی سپیجاب برو و سر فرامرز را از تن جدا کن .تو فرزند من هستی پس خود را از رستم محفوظ بدار که کسی همتای او نیست . سرخه گفت :دمار از جان رستم در می آورم و فرامرز را کت بسته به اینجا می آورم . افراسیاب گفت: فرامرز پسر رستم دلیر و بیدار است پس مراقب باش و در جنگ با آنها خود را ایمن ندان

وقتی سرخه به سپیجاب رسید از سپاه ایران طبل جنگ را شنید و دید که از کشتگان کوهی در آنجا پدید آمده است فرامرز به سوی سرخه تاخت و گفت : ای ترک بخت برگشته خون سیاوش را می ریزید و از دادار نمی ترسید ؟ نامت را بگو تا جنگ را آغاز کنیم . سرخه گفت : من سرخه پسر افراسیاب هستم و آمده ام جان از تنت جدا کنم پس نیزه ای به سوی او پراند اما فهمید که همتای او نیست . وقتی فرامرز سرخه را یافت کمربندش را گرفت و او را بر زمین زد و او را به لشکرگاه آورد و سپاه ترکان را شکست دادند

در همین موقع پرچم رستم پدیدار شد و فرامرز نزد او رفت و سرخه را دست بسته نشان داد . سپاهیان رستم به او آفرین گفتند و رستم گفت : هنر و گوهر نامدار و خرد و فرهنگ چهار گوهری هستند که اگر داشته باشی جهان در دست توست . رستم سرخه را دید فرمود تا او را به دشت برند و چون سیاوش سر از تنش جدا کنند . طوس آماده شد تا خون او را بریزد . سرخه به او گفت: چرا مرا بیگناه می خواهی بکشی ؟ سیاوش دوست و همسال من بود و من هم از مرگ او ناراحت بودم . تو بر نوجوانی من ببخش . طوس دلش به درد آمد و با رستم صحبت کرد . رستم گفت : باید دل و جان افراسیاب را پر از درد کنیم . همین کودک که از پشت اوست بعدها حیله دیگری می سازد و این را بدان تا وقتی که من در جهان زنده ام کسی از ترکان را زنده نمیگزارم

پس به زواره اشاره کرد و او تشت و خنجر را برد و جوان را به جلاد سپرد و سر از تن سرخه جدا کردند . لشکریان سرخه با تن های مجروح نزد افراسیاب رسیدند و خبر کشته شدن سرخه را دادند . افراسیاب موی از سر می کند و اشک می ریخت پس لشکریان را آماده کرد و به سوی ایرانیان حرکت کرد .به رستم خبر رسید که لشکریان افراسیاب نزدیک شدند . از دو سپاه خروش برخاست. در سپاه توران بارمان در طرف راست و کهرم در طرف چپ بود و افراسیاب در قلب سپاه قرار داشت . در سپاه ایران گودرز و کشواد و هجیر در طرف چپ و در راست گیو و طوس بودند و تهمتن در قلب سپاه قرار داشت و بعد زواره و سپس فرامرز بودند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۲۱ ۲۳:۵۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

جنگ آغاز شد . پیلسم به قلب سپاه آمد و از شاه رخصت طلبید و شاه خرسند شد و گفت اگر رستم را بکشی دخترم و تاج شاهی را به تو می دهم .
پیران غمگین شد و به شاه گفت : اگر او با رستم بجنگد گور خود را کنده است و تو می دانی برادر که کوچکتر باشد عزیزتر است . اما پیلسم ادعا کرد می تواند از پس رستم برآید . پیلسم نزد ایرانیان آمد و گفت : رستم کجاست بگویید تا به جنگ من آید . وقتی گیو سخن او را شنید دست به تیغ برد و جلو رفت و گفت : رستم با یک ترک چون تو نمی جنگد که این برایش ننگ است .
آن دو به هم آویختند و فرامرز وقتی چنین دید به کمک گیو آمد و هر دو با پیلسم به مبارزه پرداختند وقتی رستم از قلب سپاه نگاه کرد و این صحنه را دید با خود گفت : جز پیلسم کسی در میان ترکان مایه دار نیست و او هم عمرش به سر رسیده است که به جنگ من آمده . پس نزد پیلسم رفت و گفت : مرا خواستی آمدم تا جنگ با مرا بیازمایی حیف دلم بر جوانی تو می سوزد . این را گفت و از جا حرکت کرد و نیزه بر کمرگاهش زد و او را از روی زین چون گویی بالا آورد و به طرف تورانیان تاخت و او را در قلب سپاه انداخت و بازگشت. پیران اشکش سرازیر شد و دل لشکر توران شکست .
لشکریان از هر سو می تاختند و جنگ سختی درگرفت . افراسیاب از قلب سپاه حرکت کرد و به طرف سپاهیان طوس رفت و تعداد زیادی را کشت . طوس نزد رستم رفت و کمک خواست پس رستم و فرامرز آمدند و رستم تعداد زیادی از آنها را کشت . وقتی افراسیاب درفش بنفش رستم را دید برآشفت و به سوی او تاخت و رستم هم وقتی درفش سیاه او را دید به سوی او حمله برد و آنها با هم گلاویز شدند . رستم نیزه ای بر خود او زد و افراسیاب هم نیزه بر سینه رستم زد اما چون رستم ببر بیان به تن داشت نیزه کارگر نبود .

بعد از این نبرد سختی بین دو سپاه در می گیرد,تا اینکه رستم و افراسیاب به هم می رسند,دو حریف ضرباتی به هم وارد می کنند که کارساز نیست,در آخر رستم نیزه ای بر اسب افراسیاب زد و شاه از اسب افتاد . رستم کمرگاه او را گرفت اما در این هنگام هومان گرز گران بر شانه رستم کوبید و افراسیاب از دست رستم فرار کرد و به سمت چین رفت, بدینسان ترکان شکست خوردند . وقتی خورشید سر زد تهمتن لشکر را به حرکت درآورد و به دنبال افراسیاب روان شد . افراسیاب لشکر به دریای چین برد و وقتی می خواست از آب بگذرد به پیران گفت که کودک شوم سیاوش را باید کشت چون اگر رستم او را بیابد به ایران می برد . پیران گفت: بهتر است او را به ختن ببریم . کشتن او درست نیست و به زیان توران

پیران کیخسرو و فرنگیس را نیز به چین می برد,از آن سو رستم همه مرز چین و خطا و ختن را گرفت و به جای افراسیاب نشست. در گنجینه ی او را باز کرد و بین سپاهیان تقسیم نمود . تخت عاج با طوق و منشور شهر عاج را به طوس داد . تاج پرگوهر و یک تخت با طوق و گوشوار همراه منشور سپیجاب و سغد را به گودرز داد. تاج زر را به همراه طلا و گوهر فراوان برای فریبرز فرستاد و گفت : تو برادر سیاوش هستی و باید کمر به کینخواهی او ببندی . شهر ختن را به گیو سپرد و ختا و چگل را به اشکش داد . مدتی گذشت و پادشاهی رستم بر توران هفت سال طول کشید .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۲۱ ۲۳:۵۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

روزی گیو به بیشه ای رفت و از اسب پیاده شد و خوابید و با خود می گفت : از کیخسرو نشانی نیافتم و بیخود آواره شدم . یا خسرویی نبوده است یا اینکه مرده است . چشمه ای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود که جام می در دست داشت و از صورتش نور خرد می بارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است . گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمی تواند باشد
پیاده به سوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید و با خود گفت : این شخص جز گیو نمی تواند باشد که آمده مرا به ایران ببرد .پس جلورفت و گفت : ای گیو خوش آمدی از طوس و گودرز و کاووس چه خبر داری ؟ از رستم چه خبر ؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا می شناسی ؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانیهای تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است . گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم ؟ کیخسرو برهنه شد و آن نشان سیاه را نشانش داد . پس از آن بیشه راه افتادند و گیو از هفت سال جستجوی خود و از کاووس که در غم سیاوش از پا افتاده سخن راند . خسرو غمگین شد .

کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند . فرنگیس گفت : اگر درنگ کنیم افراسیاب آگاه می شود و آن دیوصفت ما را می کشد پس تو با زین و لگام به مرغزاری که در این نزدیکی است برو . جایی است چون بهار خرم و جویباری با آب روان دارد که هرچه گله هست برای آب خوردن آنجا می آیند . شبرنگ بهزاد اسب پدرت آنجاست . برو او را بیاور که پدرت او را برای همین روز آنجا رها کرده است

وقتی نزد فرنگیس رسیدند او به ایوان رفت و گنجی را که نهان کرده بود آورد و به گیو گفت : هرچه می خواهی انتخاب کن . گیو درع سیاوش را پسندید و مقداری از گنج را برداشتند و فرنگیس نیز خودی برسر گذاشت و براه افتادند. در ایران گفتگو افتاد که خسرو به سوی ایران می آید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و با خود گفت : چگونه این خبر را به افراسیاب بگویم ؟ آبرویم رفت . پس گلباد و نستیهن را برگزید و به همراه سیصد سوار ترک فرستاد و گفت : باید سر گیو را به نیزه کنید و فرنگیس را به خاک اندازید و کیخسرو را به بند کشید
فرنگیس و کیخسرو خوابیده بودند و گیو نگهبانی می داد که سواران را دید و میان آنها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد طوری که همه از جنگ سیر شدند . گلباد به نستیهن گفت: گویی کوه خاراست که ما از پس او بر نمی آییم و اخترشناسان گفته اند که به توران بد خواهد رسید و کوشش ما بی فایده است پس همگی فرار کردند . گیو نزد خسرو رفت و ماجرا را بازگفت. خسرو بر او آفرین گفت سپس چیزی خوردند و راه افتادند . از آن سو ترکان خسته و مجروح به پیران رسیدند . پیران از گلباد پرسید : خسرو کجاست ؟ گیو چه شد ؟ گلباد ماجرا را بازگفت . پیران او را نکوهش کرد و گفت که این شکست مایه ننگ است . پیران سه هزار سوار جنگی برگزید و به آنها گفت : باید سریع رفت تا آنها به ایران نرسند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۲۱ ۲۳:۵۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو
گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب می رفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است پس چیزی خوردند و خوابیدند و فرنگیس بیدار ماند و به محض اینکه سپاه را دید آنها را بیدار کرد و به گیو گفت : او ما را دست بسته نزد افراسیاب می برد و شاه هم به ما رحم نمی کند .
گیو پاسخ داد : نترس . من از جنگ توران هراسی ندارم . تو با شاه سریع به بلندی روید که خداوند یار من است . کیخسرو گفت : من هم با تو می جنگم . گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند .من و پدرم پهلوان هستیم و همیشه در خدمت شاهان بودیم و من هفتادوهشت برادر دارم اگر من کشته شوم پهلوانان دیگر هستند ولی اگر تو کشته شوی دیگر کسی نیست و رنج هفت ساله من نیز به هدر می رود .

گیو لباس جنگ پوشید و به جنگ سپاه رفت و غرید و جنگجو طلبید . پیران دشنام داد که تو تنها به این رزمگاه آمدی ؟ گیو غرید ای ترک بدنژاد به کینخواهی سیاوش در جنگ مرا دیده ای و بسیار بزرگان چین به دست من تباه شدند و دو تن از زنان حرمت که خواهر و همسرت بودند را اسیر کردم و تو چنان زنان فرار کردی .
. تمام بزرگان و خویشان کاووس و دیگر دلیران همگی دختر رستم را می خواستند حتی طوس به خواستگاریش رفت ولی تهمتن اعتنا نکرد و دخترش مهین بانو گشسپ را به من داد و من هم به رستم خواهرم شهربانو را دادم . به جز رستم کسی هماورد من نیست و اکنون با این خنجر جهان را پیش چشمت سیاه می کنم و حتی یک نفر از لشکرت را زنده نمی گذارم و خسرو را به ایران می برم و سپس به کینخواهی سیاوش به توران می آیم و آنجا را تباه می کنم .

وقتی پیران این سخنان را شنید دلش پر از بیم شد و گفت : ای شیرمرد بیا تا با هم کشتی بگیریم و ببینیم کدام می توانیم دیگری را به زمین بزنیم . گیو گفت : پس شایسته است که تو به این سوی آب بیایی . شما شش هزار نفر هستید و من یک نفر . پیران با اضطراب پذیرفت و به آن سوی آب رفت .
گیو گرز را کنار گذاشت و شروع به کشتی کردند . گیو حمله برد طوری که پیران گریزان شد و گیو او را با کمند اسیر کرد و بعد لباس او را پوشید و درفش او را بدست گرفت و تا لب آب آمد. وقتی ترکان او را دیدند جلو آمدند و گیو گرز را به دست گرفت و بسیاری را نابود کرد و بسیاری فرار کردند

گیو نزد پیران رفت و خواست سرش را ببرد بنابراین او را با خواری نزد شاه برد. پیران به کیخسرو گفت : تو می دانی من به خاطر تو چه کارها کردم و اگر آن زمان من نزد افراسیاب بودم سیاوش نمی مرد . من بودم که تو و مادرت را نجات دادم . گیو به کیخسرو نگاه کرد که او چه فرمان دهد . فرنگیس به گیو گفت : تا کنون بعد از خدا او ما را از بلایا حفظ کرده است پس او را ببخش .
گیو گفت : من سوگند خورده ام که خون او را به زمین بریزم . کیخسرو پاسخ داد : گوش او را با خنجر سوراخ کن تا خون او بر زمین بریزد و سوگندت درست باشد . گیو نیز چنین کرد .
پیران به خسرو گفت :بفرما تا اسبم را به من دهد تا برگردم . کیخسرو پذیرفت . گیو به پیران گفت : چرا مثل زنان لابه می کنی ؟ اگر اسبت را می خواهی باید دستت را با بند ببندم و قول دهی که کسی جز همسرت گلشهر بند را نگشاید . پیران پذیرفت. فرنگیس و کیخسرو او را به بر گرفته و خداحافظی کردند و پیران راه خود در پیش گرفت .
nazkhaatoon.ir
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۰۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

وقتی افراسیاب از شکست لشکرش با خبر شد خشمناک تاخت و دید که همه لشکرش پراکنده شده اند پس پرسید :این پهلوان که بوده و از کجا از وجود کیخسرو باخبر شده و چگونه از مرز گذشته است ؟ سپهرم گفت : معلوم است که او گیو بوده . در این میان ناگهان چشم افراسیاب به پیران افتاد که موی سرش خونین شده بود و دست بسته بر روی اسب بود. پیران ماجرا را باز گفت . افراسیاب به شدت عصبانی شد و پیران را از پیش خود راند و بعد شروع به دشنام دادن کرد و گفت که دمار از روزگارشان درمی آورم و چنین و چنان می کنم و نمی گذارم جان سالم به در ببرند .
پیران ناراحت و افسرده به ختن رفت و از آن سو افراسیاب هم به سوی جیحون لشکر کشید و به هومان گفت :زودتر به لب آب برو که اگر گیو و خسرو از آن بگذرند همه رنجهای ما هدر می رود و سرانجامی جز تباهی نداریم .
گیو و خسرو به آب رسیدند و از نگهبان کشتی خواستند که آنها را به آن سوی آب ببرد, اما او به گیو گفت : یا زره یا اسب سیاه و یا آن زن و یا آن غلام ماهرو را به من بده. گیو گفت : این چه سخنانی است ؟ تو کیستی که شاه را می خواهی و یا خواستار مادرش هستی ؟ شبرنگ بهزاد هم اسبی نیست که به تو داده شود . این زره به همتا که نه آب و نه آتش و نه نیزه و نه شمشیر بر آن کارگر نیست هم به درد تو نمی خورد . ما خودمان از آب می گذریم . گیو به خسرو گفت : فریدون از اروند رود گذشت و تخت شاهی از آن او شد . پس تو هم می توانی از آب بگذری اگر الان افراسیاب بیاید تو و مادرت را می کشد .
کیخسرو نخست با خداوند راز و نیاز کرد و سپس اسب سیاهش را در آب برد و به دنبالش فرنگیس و گیو روان شدند و همگی به سلامت عبور کردند . نگهبان کشتی متعجب شد که با آن آب فراوان جیحون در بهار آنها چگونه گذشتند و پشیمان گشت و برای عذرخواهی از خسرو رفت ولی گیو با او درشتی کرد و عذرش را نپذیرفت .

درهمین زمان افراسیاب سررسید و از نگهبان پرسید : او چگونه به آن سوی آب رفت ؟ نگهبان ماجرا را تعریف کرد . افراسیاب گفت : کشتی را آماده کن تا به دنبالشان برویم . هومان گفت : تو با این سواران اگر به ایران روی با پای خود در کام اژدها رفته ای چون گودرز و رستم و طوس و گرگین در انتظار ما هستند . از این رود تا رود چین از آن ماست تو توران را حفظ کن که فعلا از ایران گزندی برای ما نیست . ناچار افراسیاب با خون دل و ناراحتی بازگشت .
گیو پیکی به اصفهان فرستاد و تمام ماجرا را برای گودرز بیان کرد و نامه ای هم برای کاووس فرستاد . شاه بسیار شاد شد . رستم هم از شنیدن موضوع شاد شد و دخترش بانو گشسپ را با مال و خواسته فراوان نزد گیو فرستاد .
همه از آمدن خسرو باخبر شدند و گودرز وسایل استقبال از او را فراهم کرد . وقتی گودرز خسرو را دید به یاد سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد و او را در آغوش گرفت . خسرو یک هفته در خانه گودرز ماند و سپس به راه افتاد.

وقتی کیخسرو نزد کاووس رسید شاه بسیار شاد شد و به استقبالش رفت و از حال و روزش پرسید و خسرو همه جریانات را از کشته شدن پدر و شکنجه های مادر و فرستادن او به کوه نزد شبانان و همه و همه را تا انتها و رسیدنش به ایران بیان کرد و بعد هم بسیار از گیو و شجاعتهای او سخن راند و شاه بسیار از گیو خرسند شد و کاخی نیز در اختیار فرنگیس نهاد و گفت : هرچه دارم از آن توست . خسرو به کاخ کشواد در اصطخر رفت و تمام پهلوانان به خدمت خسرو گردن نهادند به جز طوس نوذر که سرپیچی کرد
. گودرز عصبانی شد و گیو را نزد طوس فرستاد و گفت به او بگو : در این زمان که همه شادند بهانه مگیر . چرا از فرمان شاه سرمی پیچی؟ اگر چنین کنی با تو می جنگیم . گیو پیام را برد . طوس پاسخ دا بعد از رستم سرافراز لشکر من هستم . من نبیره منوچهر و فرزند نوذر هستم پس بر این کار رضایت ندارم که کسی از نژاد افراسیاب بر تخت نشیند . فریبرز که فرزند کاووس است سزاوارتر است تا آن ترک نژاد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۰۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

گیو عصبانی شد و گفت: اگر سر از فرمان بپیچی با تو می جنگیم . تو خود به این خاطر شاه نشدی که سرت از مغز تهی بود کسی شایسته تخت شاهی است که با فر و هوش باشد . گیو رفت و ماجرا را برای گودرز تعریف کرد. گودرز آشفته شد و با سپاهیان به جنگ طوس رفت . وقتی طوس آن سپاه و شکوه و عظمت را دید غمگین شد و با خود گفت : اگر من جنگ کنم از هر دو سپاه بسیاری تباه می شوند و این به سود افراسیاب است پس مرد خردمندی را نزد گودرز فرستاد و پیام داد : این جنگ به سود ما نیست و افراسیاب از این فرصت استفاده می کند و به ایران می تازد .
کاووس هر دو طرف را خواست . طوس به شاه گفت : اگر شاه تاج و تخت را میخواهد واگذار کند باید به فرزندش فریبرز بدهد .
گودرز گفت : در جهان کسی چون سیاوش نبوده و خسرو هم فرزند اوست . در ایران و توران مردی چون او نیست .او از جیحون بدون کشتی گذشت درست مانند فریدون که از اروندرود گذشت . تو از نژاد نوذر هستی و چون پدرت تند و تیز و دیوانه ای اگر سلاحم همراهم بود تو را می کشتم .
طوس به گودرز گفت :تو از نژاد شاهان نیستی و پدرت آهنگری بیش نبود و به فرمان ما بود که سالار شد .
گودرز پاسخ داد : از آهنگری ننگ ندارم انسان باید خرد داشته باشد . من از فرزندان کاوه آهنگرم که ضحاک را سرنگون کرد .
طوس گفت : تو فر و شوکتت را از ما یافتی اگر تو از نژاد کشواد هستی من شاهزاده و از نژاد نوذر هستم .

گودرز گفت : فریدون به خاطر کاوه بود که سرافراز شد و کاوه ستون شاهی او بود مانند قارن عمویم و پدرم کشواد که همه برای استحکام پادشاهی کوشیدند . سپس به کاووس گفت : دو فرزند را بیاور و ببین کدام سزاوارترند . کاووس گفت این درست نیست من هردو را دوست دارم اگر من یکی را انتخاب کنم دیگری از من کینه به دل می گیرد . باید کاری کرد که هیچکدام ناراحت نشوند . باید هر دو با سپاهیان به دژی به نام دژ بهمن بروند . آنجا ایزدپرستان از دست اهریمن در رنج هستند هر کدام که اهریمن را شکست داد تخت شاهی را به او می سپارم . طوس و گودرز پذیرفتند .

صبح روز بعد فریبرز و طوس حرکت کردند . فریبرز در قلب و طوس پیشرو سپاه بود تا به دژ رسیدند. اما گویی زمین پراز آتش شده بود . طوس به فریبرز گفت : در اطراف دژ راه نیست و اگر باشد ما از آن بیخبریم . از این گرما بدن در زیر جوشن می سوزد . بهتراست برگردیم تو که نتوانی دژ را بگیری کسی دیگر هم نمی تواند . یک هفته در اطراف دژ بودند و به جایی نرسیدند پس با ناامیدی بازگشتند.
به گودرز خبردادند که فریبرز و طوس بازگشتند و اینک نوبت شماست پس خسرو به همراه گیو و گودرز و با سپاهیان به دژ رسیدند.
خسرو نامه ای نوشت و پس از ستایش خدا گفت : ای بهمن جادوگر از خداوندبترس وگرنه من این دژ را تباه می کنم.

سپس نامه را به نیزه زد و به گیو داد و گیو آن نامه را به دیوار دژ کوبید . نامه ناپدید شد و ناگهان خروشی برخاست و دیوار دژ ترک خورد . خسرو گفت : دژ را تیرباران کنند . بسیاری به خاک افتادند و پس از آن روشنی سرزد و تیرگیها ناپدید شد و دیوان رفتند و در دژ پیدا شد. خسرو و گودرز داخل دژ شدند و شهری دیدند که پر از باغ و میدان و کاخ بود . خسرو گفت آنجا گنبدی بنا کنند و آذرگشسپ را در آن قرار دهند و موبدان آنجا باشند و به ستایش حق بپردازند . پس از یکسال خسرو با لشکریان به ایران بازگشت .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۰۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

وقتی کاووس از فتح خسرو باخبر شد بزرگان را به استقبال خسرو فرستاد و فریبرز هم در میان انها بود پس روی فرزند برادرش را بوسید و او را بر تخت فیروزه نشاند و طوس نیز به استقبالش آمد و او را ستایش کرد و از گذشته پوزش خواست . نزد کاووس رفتند و خسرو دست شاه را بوسید . کاووس دست خسرو را گرفت و او را به تخت نشاند و تاج بر سرش گذاشت و بسیار او را اندرز داد و همه بزرگان به شاه جدید تهنیت گفتند .
بعد از به شاهی رسیدن کیخسرو جهان پر از عدل و داد میشود و خبر ان به رستم می رسد.پس رستم به همراه زال و فرامرز و بزرگان کابل به سمت کیخسرو روان میشوند.از ان طرف کیخسرو وقتی مطلع میشود گیو و گودرز و طوس را به پیشواز انها می فرستد.بعد از دو روز دو سپاه به هم رسیدند،سه پهلوان به پیش رستم شتافتند و او را در اغوش کشیدند و سپس نزد زال رفته و بعد از ان دیداری با فرامرز تازه کردند و همگی به سمت شاه راهی شدند.

کیخسرو با دیدن رستم از تخت بلند شد و انها را در کنار خود جای داد.رستم با دیدن کیخسرو به یاد سیاوش افتاد و بسیار از او یاد کرد و گفت که در جهان چنین شباهتی بین پدر و پسر را ندیده است و بعد از ان به جشن پرداختند و تا نیمه ی شب از گذشته سخن گفتند. افتاب که برامد کیخسرو به همراه بزرگان سفری به دور ایران را اغاز نمود و از شهرهای مختلف گذر کرد و هر جایی ویرانه ای دید انجا را اباد ساخت تا به اتشکده ی اذرگشسب رسید.پس در انجا مدتی به نیایش گذراند و سپس به سمت کاووس حرکت کردند.
در نزد کاووس تا شب به شادمانی و جشن پرداختند و صبح که شد کاووس در کنار رستم و زال و کیخسرو از افراسیاب سخن گفت که با سیاوش چه کرد و چطور شهر های ایران را ویران نمود و از کیخسرو خواست که سوگند یاد کند تا افراسیاب را به سزای اعمالش نرسانده ارام نگیرد و شاه جوان چنین کرد.

انها به مدت یک هفته به جشن پرداختند و در روز هشتم کیخسرو سر و جان را بشست و جایی برای عبادت جست و شروع به نیایش کرد و تا صبح ارام نگرفت و گریست و گفت ای پروردگار،تو در جوانی مرا بدون همراه داشتن سپاهی از دست اژدها رها کردی و تو میدانی که افراسیاب خوب و بد را نمیشناسد و به همه ظلم کرده و خون سیاوش را به نا حق ریخته است و تخت او بر زمین به بلا می ماند.مرا یاری کن تا کین پدر را از او بستانم.

سپس نامداران ایران را فراخواند و به انها گفت تمام ایران را پیمودم و همه را نالان از افراسیاب یافتم.اگر شما دوستداران من هستید اکنون که کمر به جنگ با افراسیاب خواهم بست مرا یاری کنید.تمام بزرگان پاسخ دادند که همراه شاه خواهند بود.شاه با شنیدن این پاسخ بسیار خرسند شد.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۰۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

چون خورشید نمایان شد کیخسرو به موبدان بفرمود تا طوماری از پهلوانانی که برای نبرد با افراسیاب اعلام امادگی نمودند ،تهیه کنند.نخستین افرادی که نامشان نوشته شد صد و ده سپهبد از خویشان کی کاووس به سر کردگی فریبرز پسر کاوس بودند.بعد از انها نوبت به هشتاد تن از طایفه ی نوذر به سرکردگی زرسپ فرزند طوس رسید.گروه سوم هفتاد و هشت نفر از فرزندان گودرز کشواد بودندو در پی انها شصت و سه نفر از نوادگان پشنگ و هفتاد مرد از خویشان شیروی از جمله فرهاد و از تخم گرازه نیز صد و پنج نفر بودند.بعد از اتمام نام نویسی کیخسرو دستور داد که سپاه از شهر خارج شده و در کنار هامون برای نبرد اماده شود.همه ی پهلوانان گردن نهادند و بر کیخسرو درود فرستادند.پس کیخسرو گنج فراوان به انها بخشید.

شهریار فرمود مجلسی بیاراستند و بزرگان جمع شدند.کیخسرو هدایایی گرد اورد و گفت صد جامه ی زر بافت و یک جام پر از گوهر هدیه به کسی که عهده دار آوردن اسب و تیغ افراسیاب در روز نبرد به لشگرگاه شود.در میان بزرگان ،بیژن فرزند گیو برخاست و با چابکی جامه و جامه زر را در بر گرفت و بسیار بر شاه درود فرستاد و در حالی که جام زر در دستش بود به جایگاهش بازگشت.
سپس شهریار دستور داد دویست جامه ی زرنگار و دو گلرخ اوردند و فرمود اینها ارزانی کسی که تاج افراسیاب را برای من می اورد.اینبار نیز بیژن بجست و هدایا را ربود به طوری که همه از او در تعجب ماندند. کیخسرو بار دیگر فرمود ده اسب و ده غلام و ده تن از خوب رویان را اوردند و گفت در توران ماهرویست به نام اسپینوی،هر کس او را زنده به نزد من اورد این هدایا پیشکش او خواهد بود که باز هم بیژن پیش دستی کرده و هدایا را در بر میگیرد.
شاه بسیار از او خرسند شد و گفت ای نامدار سترگ هرگز پهلوانی مانند تو یار دشمن نباشد و همیشه سلامت باشی.

سپس نوبت به هدایای مخصوص کسی رسید که سر افراسیاب را در روز نبرد برای شاه بیاورد و گیو گودرز این مهم را قبول نمود.پس فرمود گنج های فراوان اوردند و گفت اینها پیشکش پهلوانی که به کاسه رود رفته و کوه هیزمی که در مرز ایران و توران وجود دارد را اتش زند تا راه برای سپاه ایران باز شود و گیو گفت این کار من است.پس شهریار ان هدایا را به او داد و بعد از ان شهریار پهلوان خوش سخنی را خواست که از جانبش پیامی نزد افراسیاب ببرد و پاسخ او را بازگرداند و این بار گرگین میلاد قبول کرد و هدایای بسیاری به او دادند.

شب که از راه رسید شاه بر ایوان خود شد و جشنی برپا کردند.صبح رستم به در گاه شاه امد و از چگونگی اغاز نبرد با توران سخن گفتند.رستم گفت در زابلستان شهری است که تورانیان از ایران گرفته بودند.منوچهر شاه تورانیان را از انجا بیرون راند.در دوران کاوس ان شهر را پس گرفته و مردم انجا به افراسیاب خراج می دهند.
اگر سپاه ایران ان شهر را بگیرد شکست بزرگی برای افراسیاب خواهد بود,کیخسرو دستور دادفرامرز فرزند رستم ان سرزمین را متصرف شود و قرار شد خاک ایران را تا مرز هندوستان از دست تورانیان رها نماید و او را نصیحت کرد که با مردم مهربان باشد و هرگز بیهوده کارزار نکند و شاهی ان قسمت از کشمیر و سند تا مرز هندوستان را به او داد.
تهمتن فرزندش را دو فرسنگ بدرقه کرد.با هم خیلی صحبت کردند و بیاموختش بزم و رزم و خرد.رستم بعد از خداحافظی با فرامرز به پرده سرای خود بازگشت با سری پر ز باد و دلی پر ز رای.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۰۷]
#قسمت_شصت_و_نه
#داستان_های_شاهنامه
#کیخسرو
کی خسرو ، لشکریان را فراخواند و به آنها گفت : ” همه شما به فرماندهی توس و گودرز به کاسه رود در توران بروید ، برادرم فرود و مادرش جریره ، دختر پیران ، در کلاتی در نزدیکی آنجا زندگی می کند. به آن ها آسیبی نرسانید و به سراغ تورانیان بروید .”

توس و لشکریان به سوی کاسه رود به راه افتادند ، در راه به دوراهی رسیدند که یکی به کلات و راه دیگر به “چرم “می رفت . توس به گودرز گفت : ” راه کلات سر سبز و فراز و نشیب کمی دارد ، بهتر است از راه چرم که بیابانی است ، نرویم .

فرود از آمدن لشکر ایران به فرماندهی توس با خبر شد . او دستور داد که گله ها و گوسفندان و ستوران را به “سپد کوه” برده و پنهان کنند . سپس نزد مادرش جریره رفت و گفت : ” از ایران سپاهی به فرماندهی توس به اینجا آمده چه باید بکنیم ؟ ”

جریره گفت : ” کاری مکن . برادرت کی خسرو شاه تازه ایران شده و از وجود تو با خبر است ، خفتان به تن کن و پیش سپاه ایران برو و بگو ، من هم کین خواه سیاوش هستم و بر افراسیاب نفرین کن و سیاوش را تحسین کن و بگو نژادت از مادر و پدر به پادشاهان و نامداران می رسد ، از آنان سراغ “بهرام ” و “شاوران” را بگیر و نشانه های آن دو را به آنها بگو تا به ما آسیبی نرسانند . ”

فرود با “تخوار” از راه چرم به سوی ایرانیان رفتند . فرود مشاهده کرد لشکر ایران در اطراف دژ دربند موج می زنند . او از تخوار خواست نام نامدارانی را که در لشکر ایران می شناسد ، به او بگوید . تخوار ، توس ، فریبرز ، گستهم گژدهم ، زنگه شاوران ، بیژن پسر گیو ، شیدوش ، گرازه ، فرهاد ، گودرز کشوادگان را از دور به او نشان داد . فرود بسیار خوشحال شد . دیدبان سپاه ایران ، فرود و تخوار را دید و به توس گزارش داد .

توس با دیدن آن دو در بالای کوه ، برآشفت و به بهرام دستور داد : ” برو و این دو را کشان کشان اینجا بیاور ، اگر جاسوس افراسیاب بودند ، به آن ها امان مده و همانجا به دو نیمشان کن و برگرد.”

بهرام به سوی فرود و تخوار حرکت کرد . تخوار ، بهرام را نشناخت . بهرام به آن دو گفت : ” چرا لشکریان ایران را می پایید و شمارش می کنید ؟ ” فرود گفت : ” با ما این گونه صحبت مکن ، چرا خصمانه صحبت می کنی ! تو برتری بر ما نداری ! ”

فرود پرسید : ” سالارتان کیست ؟ بهرام گفت : ” سالار ما توس است و نام سرداران سپاه را نیز به او گفت . ”

فرود گفت : ” چرا از بهرام نام نبردی ؟ ” بهرام پرسید : ” نام بهرام را از چه کسی شنیده ای ؟! ” فرود گفت : ” از مادرم ، او گفته است : ” وقتی سپاه ایران را دیدی ، از آن ها سراغ بهرام یا زنگه شاوران را بگیر ! ” بهرام گفت: ” ای شهریار جوان ، آیا تو فرود هستی ؟ نشان سیاوش را به من نشان بده ! ” فرود علامت روی بازویش را نشان داد.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۱۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

بهرام به فرود احترام گذاشت و گفت : ” توس دوست نداشت خبری از تو بشنود ، چون از ابتدا دوستدار به پادشاهی رسیدن فریبرز بود و نه برادر تو ! اگر هرکس برای جستجو و دستگیری شما به جای من به بالای کوه می آمد ، برای تو خطرناک بود . اکنون به لشکرگاه می روم و مژده دیدن تو را به لشکر ایران می دهم ، تو داخل دژ برو و درش را ببند . ” فرود گرزی از زر و فیروزه را به بهرام برای یادگاری هدیه داد و گفت : ” اگر توس اجازه دهد با هدایایی خواهم آمد . ”
بهرام نشانه های فرود را به توس بیان کرد و گفت : ” شاه به تو گفته گرد فرود نگرد و به او آسیبی مرسان . ” توس گفت : ” من فرمانده سپاه ایران هستم ، چرا دستور مرا اجرا نکردی و او را نیاوردی ؟ ! ای بزدل تو از یک تورانی ترسیدی ! او برای شناسایی ما آمده بود ! ”

توس رو به سوی سپاه کرد و گفت : ” یک پهلوان می خواهم که برود و سر این ترک تورانی را بیاورد . ” بهرام گفت :” از خدا بترس! از شاه شرم کن ! هرکس با فرود نبرد کند ، از چنگش رهایی نمی یابد . ”

توس ، چند سوار نامدار را برای نبرد با فرود برگزید . چند نفر داوطلب نبرد با فرود شدند ، بهرام به آنها گفت : ” شخص بالای کوه برادر کی خسرو است . ” و نشانه های او را بیان کرد . عده ای از سواران بازگشتند .

داماد توس برای نبرد به بالای کوه رفت . فرود تیری به سر او زد ، از اسب افتاد . توس، پسرش ، “زرسپ” را به نبرد فرستاد . فرود او را نیز با تیر زد و بر زمین افتاد . توس خشمگین شد و خود به او حمله ور شد

. توس، پسرش ، “زرسپ” را به نبرد فرستاد . فرود او را نیز با تیر زد و بر زمین افتاد . توس خشمگین شد و خود به او حمله ور شد .

تخوار به فرود گفت : “باید به دژ برگردیم و در آن را ببندیم . اکنون سی هزار سوار به سوی تو می آید و دژی نمی ماند و اینجا را زیر و رو می کنند . ” تخوار گفت : ” مواظب باش توس را نکشی ، اسبش را با تیر بزن ! فرصتی به او بده ، جلو تیر تو نیاید ، اگر لشکر بالای کوه بیاید تو توان رویارویی نداری !

فرود ، اسب توس را با تیر زد و توس بر خاک افتاد . همه خدمتکاران از ظاهر فرمانده خاک آلود خود خندیدند .

گیو پسر گودرز از سرافکندگی و خواری توس ناراحت شد ، جوشن پوشید و گفت : ” او پسر ” جم ” و ” قباد” است ، اما از روی نادانی جنگی را آغاز کرد و به فرود حمله ور شد ! ”

تخوار گفت : “او گیو است که دست پیران نیای تو را بسته ، لشکر توران را شکست داده و برادرت کی خسرو را بدون کشتی از جیحون گذرانده و به ایران رسانده است ، بهتر است اسب او را با تیر بزنی . ” فرود ، اسب گیو را با تیر زد و او نیز بر خاک افتاد و همه خدمتکاران خندیدند .

بیژن پسر گیو گفت : ” سوگند می خورم تا فرود را نکشم باز نخواهم گشت . ” گیو گفت : ” ما فقط دو اسب داریم که توان و تحمل سنگینی سوار با جوشن را دارد . ” بیژن گفت : ” می خواهم پیاده بروم.”

گستهم گفت : ” از اسبان من اسبی برگزین و برو . ” او نیز با اسب به سوی کوه رفت ، فرود اسب او را نیز با تیر زد و به خاک افتاد .

فرود و تخوار با شتاب به دژ برگشتند و در را بستند . بیژن به دنبال آنها دوید ، نگهبانان دژ از بالای دیوار دژ بر سر بیژن سنگ ریختند و بیژن نیز ناکام نزد توس بازگشت .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۱۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

شب شده بود ، و همه خسته از جنگ در اضطراب خوابیده بودند . جریره خواب دید آتشی بزرگ جلو فرود در دژ افروخته شده و سراسر سپدکوه و خدمتکاران در آتش می سوزند . بیدار شد و به بالای دیوار دژ رفت . اطراف دژ را پُر از جنگجویان ایرانی دید ، نزد فرود رفت ، او را بیدار کرد و گفت : ” وضع بسیار بد است . ” فرود گفت : ” سرنوشت من نیز مانند پدرم است ، او در جوانی کشته شد من هم همانگونه می میرم ، او را گروی کشت و مرا بیژن خواهد کشت . ” سپس به همه مردم ، زره و سلاح داد و خود لباس رزم پوشید .

در طول شب ، سپاهیان فرود یکی یکی کشته شدند و یاوری برایش نماند . او به تنهایی از دژ بیرون رفت . رهام و بیژن کمین کرده بودند . رهام با شمشیر دست فرود را قطع کرد و بیژن پای اسب فرود را برید .
فرود به دژ بازگشت . خدمتکاران پشت سرش در دژ را بستند ، همه گریه می کردند و موی خود را می کندند . فرود در حالی که جان می داد ، گفت : ” اگر به من علاقه دارید و دلتان برای من می سوزد به حرف من گوش دهید ، برای اینکه اسیر دشمن نشوید ، باید خود را از بالای دیوار قلعه پایین بیندازید تا یک تن زنده نماند . آنگاه چشم از جهان فرو بست !” خدمتکاران یکی یکی از بالای دژ خود را پایین انداختند .
جریره برای اینکه غنیمتی نصیب دشمن نشود ، تمام وسایل موجود در دژ را به آتش کشید و سپس خنجری برداشت و شکم اسبان را درید و پاهای آنها را قطع کرد و در آخر ، صور.تش را به صورت فرود چسباند و در کنار جنازه او با خنجر خود را کشت .

بهرام به دژ نزدیک شد . دلش از آن صحنه به درد آمد و گفت : ” فرود از سیاوش بدتر و خوارتر مُرد ، زیرا که قاتل پدرش از خدمتگزارانش نبود و مادرش نیز بر بالینش جان نداد و خان و مانش در آتش نسوخت . ” سرداران ایرانی همه بر جنازه فرود و مادرش گریستند و از کرده خود پشیمان شدند .

گودرز به توس و گیو گفت : ” شایسته یک سپهبُد ایرانی نیست که تندخو و لجوج باشد ، زیرا نه تنها جنگجویانمان را از دست دادیم ، بلکه فرود ، فرزند سیاوش و برادر کی خسرو و جریره همسر سیاوش را نیز از دست دادیم . ” سپس دستور داد به رسم و آیین ایرانیان باستان دخمه ای شاهانه بر بالای کوه ساختند و پیکر فرود و زرسپ را که پیچیده در دیبای زرباف معطر شده به کافور و گلاب و مشک ، در آن جا قرار دادند و سه روز در چرم به سوگواری نشستند و روز چهارم ، سپاه به سوی کاسه رود به راه افتاد
خبر حرکت سپاه ایران به سمت کاسه رود به تورانیان می رسد پس دلیر جوانی به نام پلاشان را برای جاسوسی به سمت لشگرگاه ایرانیان روان میدارند.در مسیر،پلاشان به گیو و بیژن برخورد میکند.گیو با دیدن او تصمیم به نبرد میگیرد اما بیژن میگوید که شاه وظیفه ی این نبرد را به من داده است.پس گیو او را راهنمایی میکند و گفتنیها را میگوید.بیژن برای نبرد زره سیاوش را از گیو طلب می کند و او می پذیرد و بیژن راهی کارزار می شود.پلاشان که مشغول خوردن غذا بود با خروش اسبش متوجه امدن بیژن می شود و از او میخواهد که خود را معرفی کند و پس از معرفی خواندن رجز نبرد اغاز می گردد.ابتدا با نیزه و بعد با شمشیر می جنگند و بعد از ان به گرز دست میبرند که در این زمان بیژن ضربه ای به کمر پلاشان می زند و او را به زمین می افکند و سرش را از تن جدا می نماید و به نزد پدر میبرد.گیو که نگران فرزند بود با دیدن بازگشت بیژن شاد می شود و برای جشن پیروزی به پرده سرا میروند.

خبر کشته شدن پلاشان و حرکت سپاه ایران به سمت کاسه رود به افراسیاب می رسد پس پیران را فرامیخواند و می گوید سپاهی را تدارک ببیند که زمان تعلل نمی باشد.
از طرف دیگر سپاه ایران در راه کاسه رود گرفتار سرما و یخبندان میشود بطوری که همگان جنگ را فراموش میکنند.پس از رهایی از سرما توس سپاه را گرد می اورد و مهیای نبرد می سازد.بهرام به او در مورد کشتن فرود معترض میشود اما سپهبد می گوید که از گذشته یاد نکنیم و گفت اکنون زمان انست که گیو وظیفه ی خود را عملی کند و کوه هیزم را به اتش بکشد تا راه برای سپاه ایران باز گردد و گیو قبول می نماید.
بیژن از پدر میخواهد که این وظیفه را به او محول نماید اما گیو نمی پذیرد و میگوید که من به این کار گردن بر افراختم و از کاسه رود عبور می کند و بر بالای کوه هیزم میرود و انجا را اتش میزند.تا سه هفته ان کوه هیزم میسوزد و در هفته ی چهارم سپهبد لشکر را می اراید و به سوی گروگرد روان می شوند.
nazkhaatoon.ir
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۲۱ ۰۰:۱۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

حاکم گروگرد،تژاو نام داشت.خبر نزدیک شدن سپاه ایران به او می رسد.پیکی به نام کبوده را به سمت ایرانیان میفرستد تا از چند و چون سپاه ایران برایش اخباری فراهم کند و به او میگوید که برای مخفی ماندن در تاریکی شب حرکت نماید.شبانگاه که کبوده به سپاه ایران میرسد بهرام به نگهبانی گمارده شده بود.اسب کبوده خروشی برمی اورد و بهرام متوجه حضور او میشود پس تیری از کمان رها میسازد که به کمر کبوده اصابت میکند و او را نقش بر زمین میکند.بهرام به بالای او حاضر میشود و میپرسد چه کسی او را برای جاسوسی فرستاده است.و او میگوید در عوض رهاییش همه سئوالات را پاسخ خواهد گفت.و ادامه میدهد تژاو او را فرستاده و در صورت ازادی راهنمای بهرام به درگاه تژاو خواهد برد.اما بهرام به خواسته ی او تن نمیدهد و سر او را از تن جدا میکند.
با بالا امدن خورشید و باز نیامدن کبوده،تژاو متوجه میشود که برای او بد امده است.پس سپاهی اماده میکند و به سمت ایرانیان روان میشود.گیو و چند تن از بزرگان سپاه ایران به سمت او می روند و نام او را می پرسند.تژاو نام خود را می گوید و ادامه می دهد که مرزبان توران است و از نژاد ایرانیان.گیو از سپاه کوچک تژاو می گوید و پیشنهاد می دهد که خود را تسلیم ایرانیان کند.اما تژاو پاسخ می دهد که به کمی سپاهم منگرید.امروز کاری میکنم که شما از امدن به سمت توران پشیمان شوید.
بیژن به پدر میگوید دلیل این همه پندت به این تورانی چیست.اینها را باید با گرز و خنجر از بین برد.جنگ بزرگی میان انها در گرفت و از تورانیان بسیار کشته شدند.تژاو با دیدن این وضع از میدان می گریزد و بیژن به تعقیب او می رود و با نیزه به میان تژاو می زند چنان که زره از تنش جدا شده و تاجی که افراسیاب به او داده بود به زمین می افتد.پس بیژن انرا می رباید.تژاو به سمت دژ می رود و بیژن همچنان به دنبال او می تازد.اسپینوی از ماهرویان دژ از تژاو می خواهد که او را به همراه ببرد پس تژاو به همراه او به سمت توران می گریزند اما پس از مدتی اسب تژاو خسته شده و از سرعتشان کاسته میشود و تژاو از اسپنوی می خواهد که از اسب فرود اید پس اسبش جانی تازه می گیرد و از بیژن دور می شود.بیژن با دیدن اسپینوی می ایستد و او را به پشت خود می نشاند و به سمت لشکرگاه راهی میشود.سپاه با دیدن او شاد می شوند و به ویرانی دژ گروگرد می پردازند.

سپاه ایران در گروگرد ساکن شدند و به شکار و شادی پرداختند و جنگ را به فراموشی سپردند.از ان طرف تژاو به افراسیاب رسید و خبر سقوط گروگرد و کشته شدن سپاهیان خود را به اطلاع افراسیاب رساند.افراسیاب بسیار غمگین شد و پیران را بدلیل کوتاهی در اماده سازی سپاه سرزنش کرد.
پیران به تندی سپاهی متشکل از صد هزار جنگ اور گرد اورد و بسمت کارزار حرکت نمود.پیران مسیر بیراه را برگزید تا ایرانیان از نزدیک شدن انها مطلع نشوند و جاسوسانی برای اطلاع از سپاه ایران در جلو فرستاد.
پس خبر آوردند که سپاه ایران به میگساری مشغول است و اماده ی نبرد نمی باشد.پیران بزرگان سپاه را فراخواند و سی هزار از سواران را گلچین نمود و در تاریکی شب و سکوت به سمت ایرانیان فرستاد.سپاه ایران همه در خواب بودند به جز گیو و گودرز.
گیو از شبیخون دشمن اگاه میشود و گودرز را مطلع و دیگران را بیدار میکند.اما کار از کار گذشته است.در نبرد بسیاری از ایرانیان کشته میشوند و باقیمانده به سمت کاسه رود

ایرانیان تصمیم گرفتند خبر این شکست را به کیخسرو برسانند.شاه از اوضاع لشگریان و عاقبت برادر بسیار غمگین میشود و به نفرین توس می پردازد.کیخسرو با دلی پر از درد از مرگ برادر نامه ای برای فریبرز مینویسد.
طبق رسوم نامه با یاد و ستایش پروردگار اغاز می گردد و شاه در ان از فریبرز میخواهد که فرماندهی سپاه را بر عهده گیرد و توس را به ایران بفرستد و به فریبرز یاداور می شود که از وجود گودرز و گیو در سپاه بهره ببرد و بعد از پیروزی های به دست امده به جشن نپردازد و از خواب و می اجتناب کند.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۰۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

فریبرز با خواندن نامه بزرگان را فرا خواند و موضوع را به اطلاع انها رساند و همگان بر شاه ایران درود فرستادند.پس توس درفش و فرماندهی سپاه را به فریبرز میدهد و خود به نزد شاه باز می گردد.کیخسرو بسیار او را سرزنش میکند و از کنار خود می راند.
فریبرز کلاه سپهداری را بر سر می کند و رهام را نزد پیران میفرستد و از او فرصتی برای باز ارایی سپاه خود میخواهد.پس پیران رهام را پذیرا میشود و او را بر تخت مینشاند و خواست فریبرز را قبول می نماید.
فریبرز در این فرصت لشکری گرد می اورد و در روز موعود به سمت کارزار روان می شوند

در سپاه ایران گیو و اشکش در دو طرف و فریبرز در قلب سپاه جای داشتند.جنگ سختی در می گیرد.گیو به قلب سپاه پیران می زند و بسیاری از انها را میکشد.لهاک و فرشیدورد به سمت گیو حمله می برند و انها را تیرباران می کنند و بسیاری کشته میشوند.هومان به فرشیدورد میگوید اگر قلب سپاه ایران را شکست دهیم جنگ با اشکش اسان خواهد بود و این اتفاق می افتد و فریبرز در نبرد از هومان گریزان میشود و سپاه ایران پا به فرار می گذارند و به دامن کوه پناه میبرند.

گودرز با دیدن فرار فریبرز بسیار غمگین می شود و او هم پا به فرار می گذارد.گیو به او می گوید ای سپهدار اگر تو از پیران بگریزی کسی از دلیران و بزرگان زنده نخواهد ماند. مرگ را چاره ای نیست.در این روزگار سخت،مردن بهتر از گریختن است پس بجنگیم.داستان گذشتگان را شنیده ای که اگر دو برادر با هم متحد شوند،کوه در مشت انان است.اکنون تو به همراه هفتاد پسر دلیر خود هستی.با اتحاد،ما قلب دشمن را می شکافیم و اگر کوه باشد از بن ان را می کنیم.
چون گودرز سخنان گیو را بشنید پشیمان شد و به سمت کارزار باز امد.پس دلیران سوگند یاد می کنند که از رزمگاه رو بر نگردانند حتی اگر از خون انان بر زمین جویی جاری شود.
گودرزیان به رزمگاه باز می گردند و در نبرد از هر دو طرف بسیاری کشته میشوند.
گودرز که میداند سپاه ایران با دیدن درفش کاویانی جانی تازه برای نبرد میگیرد بیژن را به سمت فریبرز می فرستد تا شاید او را به میدان باز گرداند.
بیژن در مقابل فریبرز خواست گودرز را بیان میکند و از او می خواهد که اگر حاضر به بازگشت نیست درفش و سواران سپاه را در اختیار او قرار دهد.اما فریبرز قبول نمی کند.
بیژن درفش را از میان به دو نیم کرده و نیمی را می رباید و به سمت کارزار باز می اید.
تورانیان با دیدن درفش به سمت بیژن روان شدند.هومان گفت اگر درفش کاویانی را به چنگ اوریم ننگ بزرگی برای ایرانیان خواهد بود و نیروی سپاه انها از بین می رود.
بیژن مهاجمان را تیر باران می کند و انها از وی دور می شوند.
ایرانیان به قلب سپاه توران زدند و بسیاری از انها را کشتند.
بیژن به سپاه که رسید همه به دور درفش حلقه زدند و نیروی تازه ای گرفتند و رزمی نو علیه دشمن اغاز کردند.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۰۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

اکنون که روح جدیدی در کالبد سپاه ایران دمیده شده از بد روزگار ریونیز پسر فریبرز در نوک سپاه کشته میشود.او از تاجداران سپاه ایران بوده و در صورتی که تاج او به دست تورانیان بیفتد ننگ بزرگی برای ایرانیان به حساب می اید.پس به فرمان گیو،بهرام مسئول برگرداندن تاج او به لشگرگاه میشود و انرا با چابکی به سر انجام می رساند.اما با تمام این دلاوری ها نیروی ایرانیان در جنگ بر سپاه پیران نمی چربد و از کارزار روی بر میگردانند.بیژن در راه بازگشت گستهم را که اسبش کشته شده می یابد و او را بر پشت خود می نشاند و در حالی که روز به پایان می رسد به سمت کوهسار می گریزند.و تورانیان با شادی و جشن پیروزی به لشکرگاه باز می ایند.

در اردوی ایرانیان خروشی بر می اید.بهرام به نزد پدر رفته و می گوید که تازیانه ای که نامش بر ان هک شده را در کارزار گم کرده است و برایش ننگ است که ان بدست دشمن بیفتد پس برای یافتنش به میدان باز می گردد.گودرز از او می خواهد که نرود اما بهرام قبول نمیکند.گیو به بهرام می گوید زمانی که فرنگیس گنج خود را بر او گشود از میان ان گنج تازیانه ای برداشته و یکی هم که از زر بافته شده است کاووس به او داده و پنج تازیانه ی دیگر نیز دارد و همه را تقدیم بهرام می کند تا او به میدان باز نگردد اما بهرام نمی پذیرد و راهی میدان میشود.
در میدان پیکر کشته شدگان ایرانی بهرام را بسیار متاثر میکند و او بر بالین انها بسیار می گرید.و پس از مدتی تازیانه ی خود را می یابد.از اسب برای برداشتن تازیانه فرود می اید اما اسب در پی مادیانی روان می گردد.پس از سوار شدن بهرام،اسب سر نا فرمانی پیش می گیرد و حرکت نمی کند پس بهرام با ضربه ی تیغی انرا می کشد و پیاده به سمت کوهسار روان می گردد.

تورانیان از حضور بهرام با خبر شدند و برای گرفتنش امدند اما در مقابل او تاب نیاورده و به سمت پیران بازگشتند.پیران رویین را برای اوردن بهرام فرستاد،رویین در نبرد با بهرام کشته شد و یاران او به سمت پیران امدند او بسیار غمگین گشت و خود به سمت بهرام راه گشود و به او پیشنهاد صلح و دوستی داد و به او گفت به تورانیان بپیوندد.بهرام قبول نکرد و از او اسبی خواست و گفت در غیر اینصورت جنگ تنها خواسته ی من است.پیران نپذیرفت و برفت.تژاو خواستار نبرد با بهرام شد پس اجازه یافت و به سمت بهرام روان گشت. بهرام دست به کمان برد و مهاجمان را تیر باران کرد.تیرها که تمام شد با نیزه و سپس با شمشیر به جنگ پرداخت و هنگامی که بی اسلحه شد تژاو تیغی بر کتف او زد و دستش را از تنش جدا نمود.

صبح هنگام گیو از نیامدن برادر غمگین شد و همراه بیژن به کارزار امد و بهرام را در خون غلتیده یافت.بهرام داستان را بازگو نمود.گیو براشفت و به کین خواهی برادر به لشکر تورانیان زد و تژاو را اسیر کرده و به سمت بهرام بازگشت.تژاو بسیار ناله کرد و خواست که گیو جانش را ببخشاید.اما گیو نپذیرفت و بر بالین بهرام،سر از تن او جدا نمود.بهرام نیز جان سپرد.
پس پیکر او را به نزدیک ایران اوردند و تنش را با مشک و عنبر اغشته کردند و در دخمه قرار دادند و سپاه شکست خورده ی به ایران باز گشتند.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۰۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

خبر این پیروزی به افراسیاب رسید و بسیار پیران را افرین گفت و گنج های فراوان به او داد و به او گفت که نباید از حمله ی ایرانیان اسوده خاطر باشد.پیران سر سپرد و به سمت ختن راهی شد.
سپاه ایران در پی شکست از تورانیان و ماجرای کشتن فرود با شرمندگی به نزد کیخسرو بازگشتند.
خسرو با خشم به انها نگریست و گفت اگر شرم از یزدانم نبود اکنون به کشتن طوس و همراهانش فرمان می دادم.
از کین پدر در خروش بودم اکنون غم برادر افزوده گشت.
کیخسرو به دلیل سرپیچی از فرمانش توسط توس بسیار او را مورد سرزنش قرار داد و بسیار غمگین بود از کشته شدن فرود به دست فرستادگانش.
پس انها را از دربار بیرون راند و فرمود درها را بر انها ببندند.
بزرگان ایران به نزد رستم شدند و او را میانجی قرار دادند باشد که دل شاه به رحم اید و انان را ببخشاید.
انها به رستم گفتند که کسی قصد کشتن فرود را نداشت اما هنگامی که پسر و داماد توس به دست فرود کشته شدند این اتفاق اجتناب ناپذیر بوده و از کشته شدن ریونیز فرزند جوان کی کاووس در جنگ سخن راندند و گفتند اقتضای جنگ همین است.
پس صبح هنگام رستم به نزد کیخسرو امد و داستان نبرد با فرود را برای شاه بازگو نمود و حال پدری را که فرزندش در مقابل چشمانش کشته می شود رل برای وی یاداور شد و برای توس طلب بخشش کرد.

کیخسرو سخنان رستم را پذیرفت و توس برای عذرخواهی به نزد شاه رفت و برای وی عمر جاودان ارزو نمود و از کردارش ابراز شرم کرد و از غم خود در سوگ فرود و زرسب سخنها راند و از مرگ بهرام و ریونیز نالید و اجازه خواست برای گرفتن انتقام به مانند یک سرباز بدون چشم داشت به نام و کلاه در سپاه ایران حضور یابد. کیخسرو از سخنان توس شاد گشت و او را بخشید.
صبح هنگام بزرگان ایران به نزد شاه امدند.شاه از سلم و تور و از ان جنگ قدیمی میان ایران و انها گفت و اضافه نمود از ان زمان تا کنون چنین ننگی بر ایرانیان وارد نشده بود که تمام دشت توران پوشیده از انبوه کشتگان ایرانی باشد.
همه ی بزرگان ایران سر بر خاک نهادند و گفتند اگر شاه فرمان جنگ دهد تا اخرین نفس از پای نخواهند

شهریار گیو را فراخواند و بسیار از وی قدردانی نمود و گنج های فراوان داد.کیخسرو با گیو و رستم بسیار سخن گفت و مشورت نمود تا اینکه روز به شب رسید.
سپیده دمان رستم به همراه گیو و چندی از بزرگان سپاه به نزد کیخسرو امدند.شاه درفش کاویانی را به او داد و سپاهی همچو کوه سیاه به سمت رود شهد روان گردید.

فرستاده ای از ایران به سمت پیران رفته و پیام توس را مبنی بر کارزاری دوباره را به او می رساند و از او می خواهد تا سپاهیانش را آماده ی جنگ کند. پیران به حیله روی آورده و با یادآوری کمک و خوبی هایی که در حق سیاوش، فرنگیس و کیخسرو کرده است، سعی می کند تا توس را تحت تأثیر قرار دهد. فرستاده پیام را به توس رسانده و توس به پیران پیام می رساند که اگر در گفتار تو صداقت و راستی وجود دارد، سپاه توران را رها کن و به سمت ایران بیا تا شاه ایران تو را مورد بزرگی و احترام قرار دهد. با این گفته ها پیران حیله را به انجام رسانده و پیام به افراسیاب می رساند و زمان لازم را جهت آماده کردن سپاه و آوردن سپاه کمکی به دست می آورد و از افراسیاب می خواهد تا هر چه زودتر خود را به سپاه او برساند. توس با دیدن سپاه توران پی به نقشه ی پیران می برد. اولین پهلوان توران ارژنگ با دیدن توس شروع به رجزخوانی کرده و توس را به جنگ می طلبد که توس بی درنگ او را می کشد
دو سپاه در هم می آمیزند و جنگ در بین دو سپاه روی می دهد. هومان در پی یافتن راهی برای شکست دادن سپاه ایران به نزد توس می آید. گفتگویی بین آن دو در می گیرد. توس سعی دارد با تحریک هومان و پیران آنان را به آمدن به نزد ایران تشویق کند و از آنان می خواهد تا خود را به سپاه ایران تسلیم کنند و جلوی جنگی خونین را بگیرند. هومان از توس می خواهد پهلوانی از سپاه ایران را در کین خواهی ارژنگ به او معرفی کند و خود توس با او نجنگد چرا که به طعنه می گوید اگر تو به دست من کشته شوی تمامی سپاه ایران از هم می پاشد و شما شکست خواهید خورد.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۱۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

از طرفی او نیز سعی دارد به گونه ای توس را از نبرد با خود منصرف کند. خاندان پهلوانی او را برمی شمرد. او را در کنار رستم قرار می دهد و از نسب بزرگ آنان می شمارد . توس همین شیوه را در مورد خود او به کار می برد. به او می گوید تو نیز پهلوانی نامدار هستی و از او می خواهد تا کارزار را ترک کرده و به نزد شاه ایران آمده و به بزرگی برسد. گیو که شاهد این گفتگوست با خشم و تندی به میان حرف آن دو می آید و از توس می خواهد تا گفتن را به پایان رسانده و اجازه ی جنگ بدهد و می گوید جز با شمشیر نباید در بین این دو صف حرفی زده شود. هومان با خشم از گیو می خواهد که حد واندازه ی خود را بداند و به او هشدار می دهد اگر من به دست توس کشته شوم سپاه توران کین مرا خواهد گرفت اما اگر توس به دست من کشته شود، سپاه شما از بین خواهد رفت و کسی از شما جان سالم به در نخواهد برد

با دخالت گیو توس نقشه ی خود را برای ایجاد شکاف بین سپاه توران بر باد رفته می بیند. تن به نبرد تن به تن با هومان می دهد و نبردی سخت بین آن دو در می گیرد. با گرز و شمشیر و گرفتن دوال کمر یکدیگر در هم می آمیزند. هومان از اسب جدا می شود و بر زمین می افتد. توس با افتادن هومان به سمت او می آید که سپاه توران با دیدن شکست و خطری که جان هومان را تهدید می کند به صحنه ی کارزار آمده، اسب تازه نفس دیگر هومان را برای اومی فرستند و شروع می کنند به پرتاب تیر تا هومان بتواند از صحنه ی نبرد جان سالم به در برد. هومان به نزد پیران و پهلوانان می آید. و با آمدن شب وتاریکی میدان نبرد، هومان می گوید با آمدن روز، نبرد را ادامه می دهیم. باشد که پیروزی با ما باشد و بتوانیم سپاه ایران را
شکست دهیم

روز بعد که لشکر ها را در مقابل هم اراستند،طوس از چیره شدن دشمن بیمناک بود ولی گودرز او را دلداری داد.طوس گفت چگونه نگران نباشم که در برابر یک نفر ما،انها دویست نفر دارند.گودرز پاسخ داد اگر کردگار یار ما باشد در زیادی و کمی سختی نیست.
از اوای کوس و کرنای یکباره همه از جای برامدند و دلاوران هر کدام همنبرد می خواستند.
در میان تورانیان جادوگری بود به نام بازور که هم جادو میدانست و هم زبان چینی و پهلوی اموخته بود.پیران به او دستور داد تا بر قله کوه برود و بر ایرانیان برف و سرما بفرستد.بازور چنان کرد و در ان ماه تیر چنان برفی بارید که دست نیزه داران ایران از کار فرو ماند.انگاه پیران فرمان حمله داد.

کشتار زیادی از سپاه ایران شد و در ان میان مرد خردمندی بازور جادوگر را به رهام نشان داد.رهام بسوی او تاخت و با شمشیر دستهایش را از بدن جدا کرد
ناگهان ابرها پراکنده شدند و خورشید درخشان اشکار شد.انگاه گودرز گفت که دیگر جای پیل و کمند و کمان نیست.باید با تیغ و شمشیر جنگید.طوس پاسخ داد تو درفش را نگهدار و اگر من در نبرد کشته شدم تو سپاه را بسمت ایران ببر.
دلیران ایران جان بر کف جنگیدند ولی سپاه هراسناک شده و پشت به دشمن کرده و گریختند.طوس گیو را فرستاد تا لشکر را جمع کرده و انگاه که هوا تاریک شد،کمی ارمیدند و کشته ها را به خاک سپردند.در انشب پیران لشکر را فراخواند و گفت فردا هر کس را از دشمن که زنده مانده بی جان خواهیم کرد.سپاه شادمانی کردند و شب را به اسودگی گذراندند.
ولی طوس لشکر را با بنه و خیمه به سوی کوه هماون کشید و سواری نزد شاه فرستاد.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۱۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

از شاه خواست تا رستم را با سپاه به کمک انها بفرستد.
سپاه ایران پیش از انکه دشمن از خواب برخیزد و ده فرسنگ از انجا دور شده تا به دامنه کوه هماون رسیدند.چون افتاب دمید پیران با جوش و خروش لشکر به میدان اورد اما انجا را خالی یافت.
انگاه سواری از پی ایرانیان فرستاد.سوار بازگشت و خبر داد ایرانیان در کوه هماون هستند.بعد از مشورت با ناموران تورانی پیران هومان را بطرف کوه هماون فرستاد تا خود بعد از او حرکت کند.
چون هومان به دامنه ی کوه هماون رسید،لشگر ایران را اراسته دید.رو به طوس و گودرز بانگ زد:شما شرمتان نیست که از پهلوانان تورانی گریخته و چون نخجیر به کوه پناه برده اید؟
روز بعد با طلوع افتاب پیران با سپاهش به کوه هماون رسید و به هومان گفت سپاه را در همین جا نگهدار تا ببینیم سپهدار ایران به چه امیدی لشگر را به کوه کشیده.انگاه نزد سپاه ایران امد و فریاد زد:ای طوس،تو پنج ماه است که با سختی می جنگی و بسیاری از گودرزیان را به کشتن دادی،اکنون به چه امیدی به کوه گریخته ای؟به گمان به بند خواهی امد.
طوس پاسخ میدهد مکر و حیله ی تو در ما اثری نخواهد داشت و دلیل حرکت ما به سمت کوه کمبود علف در دشت برای اسبان بود.اکنون نیز شاه از کار ما اگاهی یافته و با زال و رستم به یاری ما خواهند امد.باش تا بر و بوستان را بر باد دهم.
سران سپاه ایران با هم به رایزنی پرداختند و گودرز پیر چاره را در شبیخون زدن دید و طوس پذیرفت.

چنان به قلب سپاه توران زدند که خروش از سپاه برخاست و دریای خون به راه افتاد و چون درفش پیران دریده شد،بیم در دل سپاه توران افتاد و هر یک بسویی گریختند.هومان به دنبال سپاه پراکنده ی خود رفت و توانست انها را جمع کند.
سواران تورانی ایرانیان را در میان گرفتند و با تیغ و تیر و گرز و شمشیر بر انها باریدند.
از سوی دیگر دلاوران ایرانی که برای حفظ درفش و جایگاه ایرانیان در اردوگاه مانده بودند از به درازا کشیدن پیکار نگران شدند و دانستند که به یاری انها نیاز است.پس گرزها را بدست گرفتند و به رزمگاه تاختند و تا سر زدن خورشید جنگیدند و انگاه دست از نبرد برداشته و به کوه بازگشتند.
چون اخبار به کیخسرو رسید موبد نامداری را با پیام به نزد رستم فرستاد و از نگرانیش در مورد احتمال سقوط کشور گفت.
رستم چنین پاسخ داد که بدون تو نگین و کلاه معنا نداردو سپاه را اماده کرد و با شتاب ارایش جنگی اغاز نمود و به فریبرز گفت :تو سپاه را بردار و از پیش برو و به طوس بگو در جنگ شتاب مکن تا من از پشت برسم.

فریبرز به رستم گفت ای پهلوان ارزویی دارم که جز تو بر کسی نتوانم گفت.من و سیاوش برادر و از یک بنیاد و گوهریم و زنی که از او بازمانده،زیبنده ی من است.
رستم نزد کیخسرو رفت و گفت:شهریارا حاجتی دارم.فریبرز کاوس خواستار فرنگیس است.خسرو پاسخ داد ای نامدار میدانم که گفتار تو جز از راه خیر نیست اما میدانی که مادرم به رای من نیست ولی به او می گویم تا چه پیش اید.
سپس تهمتن و کیخسرو نزد فرنگیس رفتند.خسرو مادر را ستود و گفت ای تنها یادگار پدر و ای پشت و پناه من،اکنون که رستم را به یاری سپاه میفرستم و فریبرز سرکردگی سپاه را دارد،رستم بر این است که تو همسر فریبرز باشی.اکنون رای و فرمان تو چیست؟
فرنگیس با دیدگانی اشکبار گفت از من گذشته،هیچ مردی در جهان چون سیاوش نخواهد بود.
ولی گفتار تو زبانم را بسته و هر چه شاه بفرماید فرمانبردارم.
رستم بی درنگ موبدی را فراخواند،فرنگیس و فریبرز را به همسری هم در اوردند و پس از سه روز فریبرز چون اختری فروزان در پیشاپیش لشگر به حرکت در امد…
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۴۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_شصت_و_نه
#فریناز_جلالی
#کیخسرو

شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او مژده پیروزی داد . از خواب برخاست و شاد شد و ماجرا را برای گودرز بیان کرد و آن‌ها شاد شدند .
هومان به پیران گفت که نباید صبر کنیم اما پیران گفت : شتاب مکن آن‌ها در کوه غذایی ندارند و مجبورند تسلیم شوند . از طرفی از جانب افراسیاب سپاهی فراوان به آن‌سو آمد و فردی به نام کاموس که زور صد نره شیر را داشت سپاه را همراهی می‌کرد و خاقان چین هم با سپاهیانش به کمک آن‌ها رفت و به او مژده دادند که از کشمیر تا دریای شهد سپاهیان فراوان درراه کمک به آن‌ها مهیا شده‌اند . در سقلاب کندرو و در بیور کاتی و در چغانی فرتوس و کهارکهانی . پیران شاد شد و به هومان گفت : باید به استقبالشان بروم . توس و گودرز بدگمان شدند که چرا ترکان خاموش شده‌اند و کاری نمی‌کنند و حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و هراسان از این بودند که اگر رستم نرسد تباه می‌شوند . گیو گفت : چرا اندیشه را ناراحت می‌کنید خدا یار ماست . روز بعد ایرانیان سپاه عظیمی را که برای کمک به تورانیان آمده بود دیدند و نگران شدند .گودرز اندوهگین شد و قصد خداحافظی با فرزندانش گیو و شیدوش و رهام و بیژن را کرد اما به او خبر دادند که سپاهی هم از سوی ایران درراه است او دیده‌بان را نزد توس فرستاد و گفت : سپاه ایران فردا صبح می‌رسد

خاقان چین به پیران گفت : سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند . وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت : اینها که اندکند . پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند . پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آن‌ها می‌جنگیم .
کاموس گفت : اینها اندکند چرا باید این قدر درنگ کنیم ؟ همین حالا می توانیم کارشان را بسازیم . خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند . از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آن‌ها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند . گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت : او از پشت من می‌آید و گفته که فعلاً جنگ نکنیم تا او بیاید .
خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید . کاموس گفت : تو از رستم می‌ترسی ؟ صبر کن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم .
وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبر آوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است . پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم . اما پیران بازهم در دل نگران بود .
وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و به توس و گیو پیوست . کاموس که لشکر ایران را دید به لشکریانش گفت : یال و برز و بالای مرا ببینید و نترسید و جلو بروید . گیو که این سخنان را شنید عصبانی شد و تیغ کشید و کاموس را تیرباران کرد . کاموس سپر را پیش گرفت و با نیزه پیش آمد و بر کمرگاه گیو زد و سنان از کمر گیو افتاد . گیو جلو رفت و نیزه او را قلم کرد . توس که این صحنه را دید فهمید که او تاب تحمل جنگ با کاموس را ندارد پس به یاری گیو رفت . کاموس تیغی بر گردن اسب توس زد و توس بر زمین جست و پیاده به نبرد پرداخت . تا مدتی دو طرف به همراه سپاهیانشان می‌جنگیدند تا خسته شدند و هرکدام به‌سوی سپاه خود برگشت .
بالاخره رستم رسید .گودرز رویش را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد پس رستم گفت که رزم سختی در پیش است و به مشورت با گودرز و گیو و توس و دیگر بزرگان پرداخت و آن‌ها برای رستم از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و بزرگان توران سخن گفتند .
صبح روز بعد هومان خیمه‌های فراوانی دید و فهمید که سپاه کمکی به نزد ایرانیان آمده است . غمگین نزد پیران رفت و گفت : خیمه‌ای سبز با پرچم اژدها دیده‌ام به گمانم رستم آمده باشد. پیران گفت : اگر او باشد که کار ما ساخته است و از کاموس هم کاری برنمی‌آید . کاموس گفت : چرا از رستم می‌ترسی ؟ من ابتدا دمار از روزگار او درمی‌آورم و سرش را می‌برم . پیران کمی آسوده شد و نزد خاقان رفت و گفت : امروز من با سپاهم جنگ می‌کنم و تو پشت سپاه مرا داشته باش و کاموس گفته که من پیشرو باشم .
رستم به سپاهش گفت :درراه یکسره و بی‌درنگ به اینجا آمدم و به همین خاطر سم رخش کوفته شده است .امروز بدون من بجنگید تا فردا که حال رخش بهتر شود . سپاه ایران آماده شد . رستم بر سر کوه رفت و سپاه توران و خاقان را دید و از زیادی آن به فکر فرورفت و از خدا کمک طلبید .
طبل جنگ‌زده شد و مبارزه آغاز گشت .
شخصی به نام اشکبوس به نزد ایرانیان تاخت و جنگجو طلبید . رهام به جنگ او رفت ولی هرچه گرز بر سرش می‌کوبید بر او کارگر نبود . اشکبوس گرز خود را بر سر رهام کوبید و کلاه‌خود او را خرد کرد . رهام فرار کرد و به کوه گریخت.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۴٫۲۱ ۲۰:۴۵]
#فریناز_جلالی
#قسمت_شصت_و_نه
#کیخسرو
#داستان_های_شاهنامه
توس خواست تا به جنگ او برود ولی رستم گفت : تو قلب سپاه را نگهدار من پیاده به جنگ او می‌روم. اشکبوس نام او را پرسید و رستم گفت : تو کیستی که نام مرا می‌پرسی ؟ مادرم نام مرا مرگ تو قرارداد پس تیری بر اسب او زد و او بر زمین افتاد و اشکبوس شروع به تیراندازی به رستم کرد . رستم کمان برآورد و پیکانی را که چهارپر عقاب بر آن بود به سینه اشکبوس زد و او فوراً جان داد . کاموس و خاقان از او درشگفت شدند و از پیران پرسیدند او که بود ؟ پیران گفت :او را ندیدم جز گیو و توس کسی نباید با آن‌ها باشد پس از بزرگانش پرسید و آن‌ها بی‌اطلاع بودند ولی گفتند که اگر رستم نباشد باکی نیست . کاموس به پیران گفت : رستم چگونه آدمی است که آن‌قدر از او می‌ترسید ؟
پیران پاسخ داد : او به خونخواهی سیاوش آمده و پهلوانی است که بارها افراسیاب را فراری داده و جامه‌ای دارد به نام ببر بیان که آن‌را از خفتان و جوشن بهتر می‌داند و آب‌وآتش بر آن کارگر نیست اسبی دارد به نام رخش که نظیر ندارد . پیران ادامه داد : اما تو با این برویالی که داری ما نباید از رستم هراسی داشته باشیم . کاموس از تعریف پیران خوشش آمد و قسم خورد تا او را بکشد . صبحگاه خاقان گفت : امروز نباید درنگ کنیم و باید همگی باهم حمله ببریم

رستم به سپاهیان گفت تا آماده شوند و برای پیروزی مبارزه کنند . جنگ آغاز شد . در سپاه توران کاموس در راست و در چپ لشکرآرای هند بود و خاقان در قلب قرار داشت و در سپاه ایران فریبرز در چپ و گودرز در راست و در قلب سپاه توس بود .
کاموس آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات هماوردی او را نداشت شخصی به نام الوا که با رنج بسیار هنر رزم از رستم فراگرفته بود به‌سوی کاموس شتافت. رستم به او گفت : هشیار باش و مغرور هنرهایت مشو . وقتی الوا به نزد کاموس رسید کاموس با نیزه او را بلند کرد و بر زمین زد و او کشته شد . رستم از کشته شدن الوا دردمند شد و به‌سوی کاموس تاخت .کاموس تیغ کشید و خواست سرش را ببرد اما سر تیغ به گردن رخش خورد و برگستوان او پاره شد. رستم کمند انداخت و کاموس را گرفت و کت‌بسته نزد سپاه برد و گفت : او آمده بود که زابل و کابل را نابود کند و ایران را ویران سازد و رستم را بکشد. شما بگوییدچگونه او را بکشیم پس او را نزد سران سپاه انداخت و آن‌ها تن او را با شمشیر چاک‌چاک کردند .

پایان داستان کیخسرو
nazkhaatoon.ir
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx