داستان کوتاه دوشنبه خونین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

 ‌داستان کوتاه دوشنبه خونین 

دوشنبه ِخونین.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

پوفی کشیدمُ رفتم‌ جلویِ‌ آیینه

حوصله هیچکسو نداشتم

به‌ سیاهی‌ زیر‌ چشمام‌ نگاه‌ کردم

این‌ چند‌ شب اصلا‌ خواب‌ درست‌ درمونی‌

نداشتم..

مثل‌ اینکه.،زندگیم‌‌ این‌روزا‌ استرس زیادی رو بهم وارد میکنه.

همینطور‌ که داشتم خیال پردازی میکردم صدای در را شنیدم

یا‌خواهرم‌ بود‌ یا‌ مادرم

چون‌ پدرم‌‌ هرروز‌‌‌ صبح‌ از‌خونه‌ میره‌ بیرونُ

تا‌ شب کار میکنه

ما‌ اونو‌ زیاد‌ نمی‌بینیمش‌.

_دنی (مخفف دانیال)!در‌ رو‌ باز‌ نمیکنی؟خودم‌ بیام تو!

_ بیا .

_ وا چرا وایستادی؟

درضمن صبحانه حاضره نمیخوای بیای سر سفره؟

_ همینجوری .. چیز مهم نیست

نه.. فکر نکنم وقت بشه .

_ چرا داداش؟

_نمیدونم..سرم یکم شلوغه‘ از زیر چشمام مشخص

نیست؟

_ آخه نمیشه که چیزی نخوری.

_ باشه ناراحت نشو حالا.

یک کوچولو بیار تواتاق میخورم.

_باشهه.قول میدی؟

_آره آره قول میدم

خواهرم رفتو درُ بستم.. با خواهرم نسبت به بقیه اعضای خانواده احساس راحتی بیشتری داشتم..

همچنین نیاز به یک خواب طولانی مدت داشتم

تا اتفاقات اخیر و کارایی که پیش رو دارمو

فراموش کنم.

قرار بود امروز یکم استراحت کنم که دیدم دوباره

صدای در اتاقم اومد.

_ باز کیههه؟

-انتظار داری کی باشه؟

واقعا امروز اصلا حوصله مادرمو نداشتم!

‌_چیزی شده؟

_چرا نشستی؟مگه خاهرت بهت نگف تا چند ساعت دیگه میخایم بریم بیرون؟

-بیرون؟نه به من نگفت..ول کن مامان من جدا حوصله بیرون اومدنو ندارم

+برو اماده شو باید باشی امشب

-واجبه؟

-اره!

_ولی خستم..

_ولی نداریم همینیکه گفتم!

و رفت..

کنجکاو شده بودم ک امشب چخبره که مامانم ایقد اصرار ب بودن من داره!منی که معمولا بودو نبودم زیاد اهمیتی نداشت..

اخلاقمم زیاد اوکی نبود که بخوام غر غر های خانوادمو تحمل کنم..

وقتش رسیده بود که کم کم حاضر شم

لباسامو پوشیدمو رفتم تو حیاط منتظر خواهرُ مادرم شدم..

وقتی که اومدن گفتم:

_خب الان برنامه چیه؟

خواهرم گفت:

_میریم پیش بابا!

تعجب کردم.

_بابا؟برا‌ی چی؟

کجاست‌الان؟

_ تو ی رستوران قرار گذاشتیم .

_ از دست شمااا! چرا زودتر نمیگید؟

خیلی‌از‌اون‌آدم‌خوشم میاد مثلا که باهاش

شامم بخورم!

_ انقدر غر نزن خودمو مامان میدونیم

که رابطتون خوب نیست.

_هرچی بادا که بادا . بریم..

ماشینو روشن کردمو راه افتادیم

با خودم توی راه میگفتم خدایاا نمیشه این دوشنبه زودتر تموم شه؟ نیاز به استراحت دارم.

رسیدیمو به خواهر مادرم گفتم پیاده شین منم

ی سیگار میکشم تا یکم مغزم آروم بگیره

تا اونجا شر بپا نشه.

قبول کردنو رفتن داخل رستوران ..

منم بعد سیگار کشیدنم رفتم.

ی نگاهی به چهره بابام انداختم..

خیلی پیر شده بود!

ولی بازم دلم نسوختو حتی سلامم بهش

نکردم..

امان از چشم غره رفتن مادرم…

گارسون اومدهُ غذارو سفارش دادیم..

بابام یهو شروع به صحبت کرد

_میدونی پسرم .. نمیدونم ایراد از تربیت

من بوده یا مادرت که تو هنوز ی سلام

کردنو بلد نیستی!

سریع جواب دادم:

_ ایراد؟ بجای ایراد لفظ کار رو بیارید بهتره..چه کارهایی رو درحقم کردید؟

_ هنوز نفهمیدی که کل کتک و کارایی که برات انجام دادیم واسه تجربه و یادگیری خودت بوده..

_بیخیال‌شو ی امشبو! گوشم از این حرفا پره

بابام زیر لب داشت میگفت که حیف ۱۹ سالته و نمیتونم دست روت بلند کنم..

منم با اینکه شنیدم چیزی نگفتم چون حوصله بحث و دعوا نداشتم.. هرچند نفهمیدم که از عمد گفت بشنوم یا واقعا قصدش این نبوده!

غذا خوردیمو بلند شدیم

بابام حساب کرد پول غذاهارو

_هی پسر من رانندگی میکنم

درضمن حق جلو نشستنم نداری! مادرت

میشینه..

_ باشه باشه ! حالا انگار عاشق صندلی جلوئم!

رفتیم سوار ماشین شدیمُ منم کنار خواهرم نشیستم..

راه افتادیم.. در طول مسیر دوباره بحث شروع شده بود..

این سری بین منو بابام نبود! بین مامانمو بابام

اونم سر تربیت کردن من!

معلوم نبود هدف این شام خانوادگی چیه؟ بهتر کردن روابط من با پدرم ! یا چیز دیگه ای؟

بحث شدت گرفته بود:

_چندبار گفتم خانوم ..اینو انقد سوسول بار نیار.تهش چی شد؟ میبینیش

_ اگه ادعات میشه پدر خوبی هستی میموندی

بالا سر بچه هات..نه اینکه کل روزو بری سر کار..

_ اوه ! حتما اونوقت تو خرجی خونه رو میدادی؟

همینجور که داشتن بحث میکردن

ی صدای بوق عجیبی اومد بیشتر شبیه صدای بوقِ خاور بود!

و دیگه چیزی متوجه نشدم..

وقتی چشامو باز کردم تو بخش آی سی یو بودم..از پرستار پرسیدم:

_چه اتفاقی افتاده؟ چه بلایی سرم اومده؟

چرا دستو پام تو گچه!

_ لطفا آروم باشید. شما از یک حادثه تصادف

که دوشب پیش اتفاق افتاده نجات پیدا کردید! تبریک میگم.

_ تصادف چی؟ خانوادم کجان؟

_ تنها کسی که زنده مونده شمایید..

تسلیت میگم.

بغض عجیبی گلومو گرفت..

یعنی اونا دیگه نیستن؟

پس- پس من

چطوری بقیه زندگیمو ،زندگی کنم!

_ ابوالفضل فخرائی

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx