قصه : هِنری پسر شیرینی فروش

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

قصه : هِنری پسر شیرینی فروش

داستانهای نازخاتون

هِنری پسر شیرینی فروش !

 

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود روزی پادشاهی به همراه دخترش دریک قصر خیلی قشنگ وباشکوه زندگی میکردند، پادشاه بزرگ تازه همسرخود را ازدست داده بود، برای همین موضوع دختراو کاترین هرگز نمی خندیدشاد نمیشد ، پادشاه ازبابت این موضوع ناراحت بود وبه وزیرخود دستور داده بود تا راه حلی برای این مشکل پیدا کنند ، پادشاه گفت : آهای وزیر شکم گنده و که کاری جز خوردن وخوابیدن دراین قصر نداری هرکسی که بتواند دختر مرا خوشحال کند به او ۶۰ سکه طلا جایزه خواهم داد و کاری می کنم دخترم با او ازدواج کند. وزیر گفت : قربانت گردم قبله عالم شما جان بخواهی فدایت میکنم این که چیزی نیست با جان ودل انجام خواهم داد . وزیر با خود گفت : حالا چیکارکنم خنداندن دخترپادشاه کار مشکلی است هرکسی نمی توانداینکار انجام دهد! اونزد دلقکی رفت وگفت : سلام دلقک همین الان با من به قصر بیا باید دختر پادشاه را بخندانی ، دلقک گفت : خندیدن دختر پادشاه مشکل است اما باشه چشم همراه تو می آیم وزیر ودلقک سریعا نزد پادشاه رفتند ، دلقک گفت:قبله عالم سلامت باشند اجازه می دهید کارم شروع کنم ، پادشاه لبخندی زد وگفت : البته زود کارت شروع کن ، کاترین نزد دلقک نشست ، او فقط به دلقک زل زده بود ونگاه می کرد دلقک شروع کرد به ادا درآوردن وصدای حیوانات درآوردن تمام اهالی قصر از خنده روده بورشده بودند اما دریغ از یک لبخند روی لب های کاترین دخترپادشاه، دلقک بی چاره مایوس شد، پادشاه گفت : اشکالی ندارد تقصیر تو نیست عیب از دخترما است تو میتوانی بروی به وزیرش گفت : فعلا ۵سکه به او انعام بده ، دلقک سکه گرفت از قصرخداحافظی کرد ، وزیربا خود فکر کرد که چیکارکند ، ناگهان غولی دید در گوشه ای خوابیده ، نزد غول رفت وازخواب بیدارش کرد ، غول گفت : نگران نباش من به شما کمک می کنم به شرطی که کار کنید که دختر پادشاه با من ازدواج کند ، وزیر قبول کرد باهم به قصر رفتند، دختر پادشاه کاترین دوباره روبه روی غول نشست ، غول هرکاری کرد ، ادای حیوانات درمی آورد لطیفه های شیرین تعریف میکرد، حرکات موزون انجام می دادا ما باز دختر پادشاه نخندید، غول با ناراحتی سکه ای گرفت ورفت تا اینکه وزیر نزد هِنری پسرشیرینی فروش رفت که داشت مگس های دور شیرینی با باد بزنی که دورشیرینی بودند دور میکرد هی با خود میگفت : مگس های مزاحم دوربشید، خسته ام کردید، برید پی کارتون ، اَه برید هنری گفت : جناب وزیر چی شده چرا اینقدر ناراحتید؟ جناب وزیر کل ماجرا برای هِنری تعریف کرد ، هنری گفت : نگران نباش چاره کار دست من است راه بیفتید که برویم هنری به قصر رسید روبه پادشاه گفت: قربانت گردم تصدقتون شوم اجازه دهید دستتون ببوسم پادشاه گفت : حال دخترم خوب کن ، دست دادن پیش کش ، هنری گفت ، قربانت گردم امرشماست مقداری شیرینی با خودش به اطاق کاترین برد هنری شیرینی داخل ظرفی گذاشت شروع کرد حرف زدن با کاترین ، کاترین عکس العملی نشون نداد، هنری دوباره شروع کرد به ادا درآوردن حتی یک لبخند به او نزد ناگهان دید روی شیرینی ها کلی مگس وزنبور نشسته تا اومد اینا رو فراری بده یهو زنبور نیشش زد که هنری شروع کرد به داد وبیداد کردن و دور خودش چرخیدن و فرار کردن تا اینکه یهویی دختر پادشاه شروع کرد به بلند خندیدن وشادی کردن خبربه گوش پادشاه رسید ، سریعا ۶۰ سکه طلا به هنری داد وگفت : بلاخره بعد چند سال دخترم کاترین از ته دل خندید ، از تو هم بابت کاری که انجام دادی کمال تشکر دارم،پدر من خوب شدم بله دخترم !آیا حاضری با هنری ازدواج کنی؟ کاترین لبخندی زد وگفت : البته ، هنری با خوشحالی دست دختر پادشاه گرفت جشن عروسی راه انداختند و به خوبی وخوشی باهم زندگی کردند البته هنری قول داد برای کاترین شیرینی های خوشمزه درست کند به شرطی که هرگز مگس مزاحمی دور شیرینی نشیند .

 

 

 

. پایان

 

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx