داستان کوتاه شب قدر

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه شب قدر 

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

شب قـدر

 

همه چیز آروم بود و انگار خواب عمیقی کل کائنات رو در خودش فرو برده بود که به یک باره، ساختمان لرزید و زمین و زمون بهم ریخت. سقف خونه پائین اومد و صدای مهیبی بلند شد و گرد و خا ک بر سر و روی مریم ریخت معلوم نبود چند طبقه با آوار مجتمع ساختمانی پائین اومد که به ناگهان مریم دختر بچه ۹ساله در حالیکه عرق سردی روی پیشونی شفافش نشسته بود جیغ زنان از خواب پرید و وحشت زده به اطراف نگاه کرد، مادرش زهرا خانم زن جا افتاده ۵۰ ساله ای بود که به همراه دودختر۱۴ و۹ ساله خود ، درون چادری مشرف به مجتمع ویران شده ، زندگی نامعلوم و دردناکی رو پشت سر میذاشت : مریم ، مریم جون نترس عزیزم، مامان کنارته، چیزی نیست دخترم خواب می دیدی. همه چیز آرومه. من اینجام عزیزم. مینا خواهر بزرگتر از سروصدای مریم از خواب برخاست و لیوان آب از دبه گوشه چادر امداد هلال احمر به دست مریم داد، تقریباً نصف هر ماه بعد از وقوع زلزله ساله ۹۶ غرب کشور، مریم هنگام خواب، کابوس آن شب زلزله را می دید که بر اثر آن پدر و برادر خردسالش را از دست داده و در یک لحظه ، زندگی ساده آنان از هم پاشیده شده بود. فردای آن شب، مریم دمپائی گل دار آبی رنگ خود را به پا کرد و برای بدست آوردن پول ، یک بسته آدامس و تعدادی جوراب مردانه برداشت و به سمت خیابانهای شهر رفت. مریم : آقا بخرید، خانم آدامس بخرید، جوراب دارم… آدامس دارم. از میان آن همه جمعیت ، گاهی یک دو نفری به او نگاهی می انداختند. زنی در حالیکه دست دختر بچه هم سن مریم را در دست گرفته بود از کنارش گذشت و به او گفت : دختر جون مگه مدرسه نمی ری!! این وقت روز باید سرکلاس درس باشی، اینجا تو این خیابون شلوغ چه می کنی!!! مریم فقط به او نگاه می کرد و حرفی نمی زد. آن در حالیکه از او دور میشد زیر لب گفت : عجب پدر و مادرهائی پیدا میشن. بچه شون رو ول کردن تو خیابونا. کاسبی کنند… مریم لازم نبود در آن مکان شلوغ شهر زیاد راه بره ، گوشه ای ایستاده بود و به مردم نگاه می کرد و اگر کسی چشم تو چشم اون می شد، دوباره با همان صدای بچه گانه می گفت آقا آدامس دارم، جوراب دارم، ازم بخرید… در طی یکی دو ساعت موفق شد تا چند بسته آدامس و احتماً جورابی بفروشه و سر ظهر به سمت محل چادر موقتی که در حاشیه شهر قرار داشت می رفت تا در کنار مادر و خواهرش ناهاری که بیشتر سیب زمینی آب پز یا تخم مرغ نیمرو بود ، بخورد و دوباره عصر مجدداً به خیابانهای مرکزی شهر بره و جنس بفروشه. دمپائی مورد علاقه مریم ، دیگه داشتپاره می شد و سرعت حرکت اونو گرفته بود . اما خجالت می کشید به مادرش بگه . هیچ درآمدی نداشتند و تقریباً تمام لوازم زندگیشون از دست رفته بود. در همون بعدازظهر وقتی به داخل چادر رفت از شدت تابش آفتاب و گرمای خفه کننده اش ، نفس ها به شماره افتاده بود و عرق را از سر و صورت خانواده کوچکش ، جاری کرده بود. هر کدام بادبزن حصیری اهدائی مردم را به دست گرفته بودند ومجبور بودند تا جهت حفظ حجاب و دور ماندن از چشم نامحرم، آن گرمای طاقت فرسا را تحمل کنند. وعده دولت جهت اسکان دائم آنان به فراموشی سپرده شده بود و ادامه آن زندگی دشوار، تقریباً غیرممکن می نمود. آب داخل چادر فقط کمی خنک تر از آب گرم داخل سماور داشت و آنان جهت استفاده دستشویی می باید خود را به سرویس بهداشتی عمومی نزدیک آن محل می رساندند و از همانجا ظروف خود را پر از آب کرده و راهی چادر اسکان موقت، که اینک محل دائمی زندگی آنان شده بود، بشوند. حتی فقط به تعداد محدودی کانکس در اختیار آسیب دیدگان قرار گرفته بود و مسئولین به آنان وعده واگذاری آن در ماه های سرد سال را داده بودند. مریم که سر سفره ناهار نشسته بود ، به گفتگوی مادرش با مینا خواهر بزرگترش گوش می داد : ببین مینا جون تو دیگه برای خودت خانمی شدی، باید به فکر آینده باشی. به من نگاه نکن ، هر چه زودتر تصمیم درستی بگیر و با فیض اله ازدواج کن تا ازین جهنم خدا ، فرار کنی و سروسامونی بگیری دخترم. مینا بغض کنان گفت : مادر جون ، مگه من سربار شما شدم آخه ، فیض اله ۵۰ سال سن داره ، هم سن بابای خدا بیامرز منه . من حتی جای نوه اونم . چطور زن یک چنین آدمی بشم. مادرش با گوشه روسری اشک خود رو پاک کرد و گفت : مادر ، درسته ، صاحب کار بابات بوده، اما دخترم مرد جا افتاده ای هست، سردی ، گرمی روزگار چشیده ، با تجربه و دارای خونه ، زندگی و اسم و رسم و ماشین هم داره . مینا کمی گریه کرد و رو به مادرش گفت : مامان اون زن داره ، بچه بزرگ داره، آخه من چطور برم جائی که هر سه بچه فیض اله ازم بزرگترن. مادرجون تو روخدا نذاری سیاه بخت بشم. مادرش طاقت نیاورد و گریه کرد : به من و این طفل معصوم رحم کن دخترم. قول داده از گل نازک تر بهت نگه، گفته برات یک خونه اجاره ای می گیره ، داره به ما کمک می کنه، میگه بخاطر رضای خدا اومده خواستگاری تا ما رو از این گرفتاری یه جوری خلاص کنه. مینا انتهای گره روسری گلوارش رو روی چهره گرفت و گفت : مادر جون ، اون اگه می خواد به ما کمک کنه چرا سرپرستی شما رو بعهده نمی گیره و سراغ من بچه اومده. تور خدا ببخشید ، من خودم میرم کار می کنم ، کلفتی می کنم، توالت مردم رو میشورم ، خرج شما رو هم می دم. نذارید زندگیم و آرزوهام آتیش بگیرن. مادرش رو به مریم کرد و گفت : مریم جون میشه یه لحظه بری بیرون ، یه جا سایه پیدا کنی دختر گلم. بشین تا خنک بشی. مریم فهمید که آن دو حرفهای مهمتری دارند پس گفت : چشم و رفت بیرون چادر. اما حرفهای آن دو را هنوزم می شنید . ببین مینا جون ، تو تمام آرزو و آینده من و بابات بودی، راستش ما نیمی از پول خرید اون واحد ساختمانی رو از همین فیض اله گرفته بودیم ، الان که خونه از دست رفت و برادر و پدرت هم به رحمت خدا رفتند ، چه جوری ۳۰ تومان فیض اله رو پس بدیم. کسی هم که داری می بینی به داد ما نمی رسه باز همین فیض اله هر هفته مقداری پول و ارزاق برامون میاره، راستش من خجالت می کشم بهش نه بگم. چی کنم دختر. میگه دلش بدجور پیش تو گیر مونده. اگر نه بگیم، ناراحت میشه ، مرد همینه دیگه. میره کار دستمون میده. حالا یه چند سالی برو پیشش ، بعد طلاق می گیره ، ما هم آب به روده می گیریم و مریم هم بزرگتر میشه ، بالاخره خدا بزرگه . مینا گفت : مادر ، بخدا از غصه می میرم ، خودمو می کشم. نگاه فیض اله خیلی حیزه. ازم چشم بر نمی داره، اگه بابام زنده بود ، جرأت نمی کرد طرفم بیاد. مادرش گفت : مینا جون، مرد همینه خصلتش اینه. مینا : پس چرا بابام حیز نبود ؟ مادرش آهی کشید و گفت : شاید پول نداشت. مردها پول جیب شون بره ، هوا برشون میداره ، کار خلاف شرع نکرده که دختر ، خیلی با احترام ازت خواستگاری کرده، فقط بگو : بطور موقت برات خونه اجاره می کنه تا کم کم به زن و بچه هاش حالی کنه که عروسی کرده. مینا فریاد کشید : چی میخواد منو صیغه موقت کنه، عقد دائم هم نه!؟ مادر مینا در حالی که با دست به سرش می زد رو به آسمون گفت : خدایا آخه جواب بابای این بچه ها رو چی بدم ، چرا منو سیه بخت کردی تا با دست خودم ، گل زندگیم رو پر پر کنم ، خدا …!…. مریم با شنیدن این سخنان خیلی غمزده شد و آروم به چادر بازگشت و بسته آدامس و جوراب ها رو برداشت و راهی خیابون شد … آقا بخرید ، خان تو رو خدا بخرید. ناگهان زنی محجبه به مریم گفت : دختر جون ماه مبارک رمضون که آدامس نمی فروشند. معصیت میکنی، مردم ممکنه روزه بگیرند ، دلشون بخواد، مریم سری کج کرد و گفت : پولشو لازم دارم . آن زن گفت : همه پول لازم دارند دخترجون، برو فقط جوراب بفروش . آدامس ها رو بعد از افطار بفروش. مریم التماس کنان گفت : شما ازم جوراب می خری! زن بی اعتنا راهش رو گرفت و رفت. مریم که بخاطر خواهرش مینا غصه دار بود ، بیاد فیض اله افتاد و دلش می خواست اونو اگه بار دیگر به چادرشون اومد بندازه بیرون، رو به آسمون

 

کرد و گفت : خداجون نذار خواهرم زن فیض اله بشه، آخه اون از بابام هم بزرگتره، نذار مینا خودش بکشه. من فقط همین یک خواهر رو دارم. مامانم هم که پاهاش شکسته بودند، تازه میتونه راه بره، داره غصه ما رو می خوره. چرا زلزله آوردی ، ما رو بدبخت کردی! در همین عوالم بود که خودش رو کنار مسجدی رسوند و منتظر موند تا نمازگزاران از اونجا بیرون بیان، شاید بتونه چیزی بفروشه، مدتی به مردم نگاه کرد که متوجه کفشهای قسمت زنونه شد. یک جفت کفش نو سخت نظرشو جلب کرد. حدس زد درست اندازه پاهای کوچولو و برهنه اونه، خیلی وقت بود کفش نپوشیده بود. رنگ کفش ها قرمز بودند، مدتی با خود کلنجار رفت و به داخل مسجد نظری انداخت، هیچکس متوجه حضور او نبود. خود را به آن یک جفت کفش رسونده و آروم یک پای خود را از دمپائی بیرون آورد و داخل کفش کرد، بله درست اندازه پای کوچولوش بود. پای دیگر رو هم همینطور. خیلی شیک بودند، کاملاً نو . با تردید و وسوسه فراوان برگشت و با همون کفش های قشنگ قرمز ، شروع کرد به دویدن. هر چه توان داشت، دوید، انگار دنبالش کرده بودند، بسته آدامس و پلاستیک حامل جوراب دستش بشدت تاب می خوردند و مریم فقط می دوید، مغازه ها یکی پس از دیگری از برابرش انگار دور می شدند. قلبش بشدت درون سینه می تپید که ناگهان به یک صندلی چرخدار که از کوچه ای به پیاده رو وارد میشد برخورد کرد و به همراه سرنشین آن ویلچر بر زمین سقوط کرد و بسته آدامس بر زمین افتاد و پخش شد و در یک لحظه ، گرما و سوزش شدید در ساق پا و کف هر دو دست تا آرنج ، احساس کرد یک لنگه کفش از پایش درآمده بود. نفس در سینه اش حبس شد و سری به عقب برگرداند، پسری معلول و فلج از دو پا و با صندلی چرخدارش در کنارش افتاده بود. مریم اول مکثی کرد و سپس با صدای بلند گریه کرد. یکی دو نفر او را از زمین بلند کردند و آن پسر بچه را هم مجدداً سوار بر صندلی متحرکش نموده و به گوشه ای بردند : دختر جون مگه عزرائیل دنبالت کرده بود؟! ببین چطور این طفل معصوم رو هم بر زمین انداختی. شکر خدا زیاد چیزی نشدید. آن پسر کمی که حالش جا آمد با دستش ، پاهایش را بر روی ویلچر مرتب کرد و خوشحال رو به مریم کرد و گفت : مهم نیست ، من چیزی نشدم، تو هم زیاد زخمی نشدی. آدامس های مریم را جمع کردند و به دستش دادند، آن پسر ادامه داد : من پرویزم گریه نکن، مثل دو تا ماشین بهم خوردیم و با گفتن این حرف خندید. مریم که سوزش کف دستانش لحظه ای واقع نمی شد به سرعت لنگه کفش را به پایش کرد و تا خواست از آنجا دور شود، ناگهان نگاهش به پاهای پرویز افتاد. پاهای او برهنه بودند و پرویز کفشی به پا نداشت. لحظه ای به اطراف نگاهی کرد تا شاید کفش هاش را براش پیدا کنه، که پرویز فهمید و گفت : من کفشی با خودم نداشتم. راستش خواهرم کفشی درست مثل مال تو امروز خریده بود و به همراه مادربزرگم به مسجد رفتند تا نماز بخونند ، آخه پدر و مادرمون در زلزله چند ماه پیش هر دو مرده و من فلج شدم. میدونی چند روز زیر آوار مونده بودم، یک تیرآهن افتاده بود روی کمرم ، یک سگ تربیت شده ، منو از لای آوار پیدا کرد و مردم رو خبر کرد . با شنیدن این حرف ، انگار دنیا دور سر مریم چرخید و به طرف پرویز رفت و دستی به موی پرویز کشید. پرویز: بیا پشت ویلچرم وایستا ، سواری مجانی بخور. با هم بریم جلوی مسجد تا خواهرم بیادش بیرون بعد بریم خونه مادربزرگ بازی کنیم. مریم سرافکنده و ناراحت رفت و با زحمت ویلچر پرویز رو به جلو هل داد و روی جا پاهای اون ایستاد و سپس در سرازیری هم پرویز با دست ، چرخ های صندلی رو به حرکت درآورد. مدتی بعد جلوی مسجد رسیدند و هنوز جمعیت در حال نماز بودند. مریم رفت و دوباره دمپائی پاره آبی خودش رو پیدا کرد و آن دو کفش رو با گوشه پیراهنش تمیز کرد و سرجاش گذاشت. پرویز بادیدن این صحنه اصلاً بر روی خودش نیاورد و مریم را صدا زد و یه مقدار خوراکی که به همراه داشت به اون تعارف کرد و مریم هم چند بسته آدامس به پرویز داد و منتظر مادربزرگ و خواهر پرویز موندن، نماز تمام شد و اونها بیرون آمدند و با مریم آشنا شدند، مادربزرگ گفت : دخترم اگه خونه شما نزدیکه به مادرت بگو امشب شب قدر بیاد اینجا احیاء داریم ، بریم خونه افطار کنیم تا سه چهار ساعت دیگر برگردیم که تا سحر دعا کنیم. مریم پرسید : خب چرا همین حالا دعا نکنیم. مادربزرگ پیشانی مریم رو بوسید و گفت : امشب شب عزیز و با منزلتی هست، اگه همه ازدسته جمعی دعا بخونیم ، خداوند بیشتر استجابت میکنه. مریم دوباره پرسید : استجابت چیه ؟ مادربزرگ با صبر و حوصله گفت : دخترم ، استجابت یعنی خداوند دعاهای ما رو قبول میکنه ، می شنوه، نیازهای ما رو برطرف میکنه! مریم گفت : مادربزرگ یعنی خدا میتونه برای ما یه پنکه بیاره که برق نخواد ، مادربزرگ ، دست مریم و پروین خواهر بزرگ رو گرفت و گفت : پنکه ندارید دخترم. مریم : نه مادربزرگ، داخل چادر وقتی آفتاب بهش می خوره خیلی گرم میشه و ما برای اینکه خنک خنک بشیم باید بادبزن دستمون بگیریم . مادربزرگ : مگه داخل چادر زندگی می کنید؟ مریم : بله ، دولت به ما چادر داده ، اما برق نداریم بعدازظهر ، چون یخچال نداریم، آب گرم می خوریم، غذاهامون اگه زود نخوریم ، خراب میشن ، شبها هم چادر خیلی سرد میشه ، من با جوراب می خوابیدم، که جوراب هام پاره شدند، انقدر قشنگ بودند ، قرمز بودند، الان جوراب ندارم. این ها هم که دستمه ، مردونه ست و می فروشم. مادربزرگ خیلی با شنیدن این حرفها متأثر شد و پرسید : شما چند نفر هستید. مریم : من با مینا خواهر بزرگم و مادرم. مینا نمی خواد با آقا فیض اله عروسی کنه، میگه اون خیلی ازش بزرگتره ، مادربزرگ : مگه خواهرت چند سالشه ؟ مریم در حالی که انگشتان دستش رو نشون می داد ، گفت : پنج سال ازم بزرگتره، هنوز لباسهاش اندازه تنم نیست که با هم بپوشیم. قبلاً خیلی لباس داشتیم ، یخچال ، تلویزیون، تخت خواب، … همه چی داشتیم، زلزله همه شون رو خراب کرد. الان فقط یه خورده بشقاب و قاشق و چند تا پتو داریم . مادربزرگ دیگر چیزی نپرسید و به سمت خانه راه افتادند. مریم با پروین به سمت چادر اومدند و از مادر مریم اجازه گرفتن تا شب رو به مسجد برن، مینا یه گوشه غمزده ، پاهای خودش رو بغل زده بود ومادرش موهای سرش رو می بافت. شب هنگام داخل مسجد ، چراغها رو خاموش کردند. پروین به مریم گفت : آهسته از خدا هر چی دوست داری بخواه تا بهت بده. من از خدا یه تل صورتی با عروسک خواستم، تو چی میخوای. مریم آهی کشید و گفت : یعنی خدا نمی دونه ما چی احتیاج داریم! پروین گفت : بله که می دونه. مریم : پس چرا به ما نمی ده، ما چرا ازش بخواهیم، خودش بده دیگه. پروین : باید بگی تا بهت بده. مریم گفت : اگه نگیم ، نمی ده. پروین : نمیدونم همه میگن تا بده، تازه مادربزرگ می گه ، باید از ته دل بگی تا بهت بده. مریم پرسید : ما تو خونمون داشتیم زندگی می کردیم، ما که زلزله نخواستیم ، پس چرا زلزله آورد ؟ پروین: نمیدونم ، مامان بابای منم همون شب مردند. داداش پرویزم هم نتونست روی پاهاش بایسته. مریم دیگه چیزی نپرسید و ساکت و آروم به صدای مردم و ناله هاشون گوش می داد. فردای آن روز با سر و صدای مادرش از خواب پرید . داشت به صورت مینا آب می زد و با سیلی اونو به هوش می آورد. دختر چه کاری با خودت کردی؟ چرا من اینقدر سیاه بختم آخه؟ چرا همه قرصها رو یواشکی خوردی، میخوای خودتو بکشی ، اول بذار من بمیرم بعدش بلا سر خودت بیار. خدایا چرا این همه بدبختی بر سر زندگیم ریختی ، بچم از دست رفت… که چند همسایه با شنیدن ناله های مادر مریم به چادر اونها اومدند و بعد از مدتی حال مینا جا اومد و مادرش گفت: خب دیگه نمی زادم دخترم دست فیض اله بهت برسه، بذار بره هر غلطی میخواد بکنه، منو ببخش که در برابر درخواست زشت اون کوتاه اومدم، هر بلائی هم که بخواد بیاد بذار سر همه ما بیاد. شب هنگام مریم با پروین یه گوشه مسجد نشسته بودند که ناگهان مریم دستش رو بلند کرد و گفت : خدا نذار خواهرم بمیره ، زن فیض اله بشه، نذار مادرم غصه بخوره، ما کفش و لباس نداریم . خدایا منو زود بزرگ کن تا کار کنم ، پول دربیارم با مادر و مینا غذا بخوریم . دیگه شبها مادرم آهسته گریه نکنه ، عروسک نمی خوام، آب خنک نمی خوام، فقط ما رو ببر داخل یه خونه زندگی کنیم. حموم و دستشویی داشته باشه، مرسی. صبح روز بعد فیض اله با مقداری گوشت تازه و میوه به سمت چادر اونها اومد که مادر مریم اونو به داخل چادر راه نداد و گفت : مه که یخچال نداریم این چیزا رو بردار و ببر خونه ات با زن و بچه های خودت بخور، دیگه هماین طرفا پیدات نشه. فیض اله پرسید : چی شده ؟ کسی به شما حرفی زده ؟ زن و بچه های من اومدن اینجا چیزی به شما گفتند؟ مادر در چادر رو بست تا داخل اون دیده نشه، سپس گفت : ما کم بدبختی و بلا سرمون اومده ، تو هم شدی مصیبت دیگه، آخه پیرمرد از خدا خجالت بکش. فیض اله با غضب گفت : چی شده ، بد کردم به شما رسیدگی کردم. دل سوزی کردم. پول بهتون دادم. یالا پول قرض منو بده یا بیندازمت زندون. مادر گفت : اون دادگاه، اونطرف شهرم قبرستون. برو از پدر این بچه های صغیر شکایت کن. برو والا ازت شکایت میکنم .آسایش ما رو گرفتی ، مرتیکه طمعکار ، شهوت ران، اگه بشه همه میریم زندون ، اما نمی ذارم دست ناپاکت به دخترم بخوره. زود گمشو برو از اینجا. فیض اله هم گفت : پس ببین چه می کنم، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. دهان روزه اومدم اینجا ، به من توهین می کنی، بدبخت فلک زده، اگه براتون لباس نیاورده بودم از سرما هلاک شده بودید، بعد با لگد به چند ظرف آب ضربه زد و اونها رو بهم ریخت و به سرعت دور شد، هنوز به آن سوی خیابان نرفته بود که ناگهان صدای ترمز شدید اتومبیل به گوش رسید. مادر ، مریم و مینا ، سراسیمه به بیرون چادر نظری انداختند و دیدند که آن خودرو مانند بلای آسمونی بر سر فیض اله وارد شد و اونو یه گوشه ای پرتاب کرد و پیرمرد در دم جان سپرد. مدتی نگذشت تا از سوی ستاد بحران به آنها اطلاع دادند که طبق پرسشنامه اعلامی شما ، بر اثر خاکبرداری از آوار مجتمع مسکونی ویران شده شما، مقداری اشیاء قیمتی از جمله چند قطعه طلا پیدا شده که جهت تحویل آن به فلان نشانی بیایید تا طی مراحل قانونی اجناس مفقودی خود را بازپس بگیرید.

 

 

پایان .

 

 

 

نویسنده : حمید درکی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx