داستان کوتاه ناسپاس

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه ناسپاس

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

ناسپـاس

 

 

همه چیز بدست نسل شما خراب شده، اوضاع کنونی کشور

 

نتیجه آرمانگرایی بیهوده شماست، مثلاً روشنفکری، فقط مشتی

 

کلمه هستی، از دار دنیا چی برات مونده! چند جلد کتاب قدیمی

 

و یه مشت روزنامه کاغذ باطله با چند نوار کاست قدیمی، کی

 

به تو گفته بود بری سیاسی بشی، زندون بری، بدون

 

 

بازنشستگی، بیکار و بیمار بیفتی یگوشه ، بیچاره مادرم از

 

دست کارهای تو چقدر خون دل خورد. شده بود یه مشت پوست

 

و استخوون تا مرد و از دستت راحت شد. آخه شماها چی فکر

 

کردید ، یکی دو جلد کتاب بخونید و بشید آرمانگرا ، تا دنیا رو

 

تغییر بدید، حتی عرضه نداشتید زندگی شخصی خودتون رو

 

سر و سامان بدید. چه جور پدری هستی ، من خاک بر سر نه

 

شغل درستی دارم، نه ماشینی ، خونه ای حتی پول دانشگاه هم

 

ندارم. تو چی یادم دادی ، تو زندگی به من چی دادی ، هر وقت

 

نیاز به نوازش داشتم برام از مزخرفات دوران زندانی بودنت

 

گفتی! بیچاره مادرم از بس بجای تو رفت کار کرد ، خون دل

 

خورد، نتونست مثل یه خانوم زندگی راحتی داشته باشه.

 

سرطان گرفت و مرد. همش شمع نذر آزادیت می کرد. می

 

ترسید مبادا اعدامت کنند، ای کاش در همون زندان مرده بودی

 

بابا، بجای اینکه زندگی ما رو تأمین کنی، رفتی بدنبال سیاست.

 

چقدر زیر گوش من از خاطرات زندان گفتی، آخه به چه درد

 

من در زندگی میخوره، الان کی تو رو میشناسه، حتی یه اثر

 

هم از خودت نداری، شدی مثل دن کیشوت سروانتس، پیر و

 

.ذلیل، حتی قادر به پوشیدن شلوار تنت هم نیستی. چرا منو

 

بدنیا آوردید. می خواستی این دنیای پر از نکبت و بدبختی رو

 

تحویلم بدی! آخه برام چه ارثی از خودت بجا گذاشتی، فقط یک

 

زندگی مستأجری خانه بدوشی. همین. معلوم نیست راست

 

گفتی، دروغ گفتی که با آقای ادیب هم سلولی بودی، اگه این

 

مرد سرشناس و معروف دوست صمیمی تو هست، پس چرا

 

حتی یکبار من اونو ندیدم. چرا در هیچ کدوم از کتاباش نامی

 

ازت نبرده ، عکسی داری ثابت کنه که با هم دوست بودید!

 

اصلاً الان کجاست. چرا سری به تو نمی زنه، کمکی نمی کنه

 

بابا…. امروز بخاطر نبودن قطعه ، منو از کارگاه تولیدی

 

انداختن بیرون… آخه چقدر مجرد بمونم ، منم دل دارم، خواسته

 

دارم، نیاز دارم، آدمم ، همسر می خوام، شغل معتبر می خوام،

 

کار می خوام، پول می خوام، گناهم چیه چرا منو بدنیا آوردی ؟

 

۲۷ سالمه ، یبار پول کافی نداشتم مسافرت برم. همش سربار

 

مردم و دوستام بودم. دیگه خجالت می کشم اونا رو می بینم.

 

خسته شدم بخدا، خسته شدم از همه . شایان اینو گفت و بداخل

 

اتاق خود رفت. چند ساعت بعد شاهپور مردانی مرد ۶۳ساله

 

ای که سختی های روزگار بسیار شکسته تر و پیرتر از سن

 

تقویمی او نشان می داد ، غذای ظهر هنگام شایان تنها پسرش

 

رو داخل سینی در کنار درب ورودی اتاق او گذاشته و با چند

 

ضربه ملایم گفت : پسرم شایان جان ، ناهار آماده ست. تا سرد

 

نشده ، چند لقمه ازش بخور و مقداری هم پول کنارش گذاشتم

 

عزیزم. و بی آنکه سخن دیگری بر زبان آورد به اتاق مطالعه

 

خود رفته و رمان دن آرام شولوخوف رو برداشت و غرق

 

دنیای خود شد. پاسی از شب گذشته و هنوز شایان برق اتاق

 

خود را روشن نکرده بود، سکوت شب را زمزمه آرام نوای

 

موسیقی که از اتاق مطالعه به گوش شایان رسید درب را گشود

 

و سینی بر جای مانده ناهار ظهر را برداشت ، املت ساده ای

 

بود که پدرش تدارک دیده بود ، مقداری خورد و لباسش رو بر

 

تن کرد و از منزل بیرون رفت. تقریباً پدر و پسر سالها بود که

 

بعد از مرگ مادر خانه درست و حسابی چند کلمه با هم حرف

 

نزده بودند. هریک در دنیای خود غوطه ور ، شایان با ترس از

 

آینده، بدنبال زندگی راحت و رفاه بود که البته به سادگی به آن

 

نمی رسید و شاهپور نیز روشنفکری که به آرمانهای پیشین

 

وفادار مانده و جهان را گرفتار آماده در کام سرمایه داری می

 

دید. تنها چیزی که تا حدی می توانست فاصله این دو نسل را

 

کاهش دهد، علاوه بر پیوند رو به زوال خانوادگی ، موسیقی

 

بود. تنها هنری که شایان یعنی پسر بازمانده از تحصیل را به

 

خود مشغول کرده بود . ساز ویلوون بود. شایان از میان

 

کتابهای موجود پدرش ، گه گاه کتاب شعر ادیب را ورقی می

 

زد و برگی از آن را می خواند. با آنکه علاقمند فراگیری

 

قطعات موسیقی کلاسیک غربی شده بود اما گوشه هائی از

 

موسیقی ایرانی را نیز با ویلون قرمز رنگ محبوبش می

 

نواخت. هر چقدر سالهای پر مشقت ایام حبس ، شاهپور را

 

صبور کرده بود ولی شایان دارای روحیه ای حساس و ظریف

 

و شکننده با خلق و خوئی زود خشم و ناشکیبائی که داشت از

 

او انسانی بسیار گوشه گیر و منزوی ساخته بود. در خانه اجاره

 

ای آنان، گویی بر روی مدار صفر درجه ای بنا شده و گذشت

 

زمان تأثیر مفیدی بر زندگی آن دو بر جای نگذاشته بود. با این

 

همه هنوز در کنار هم روزگار سپری می کردند. شاهپور هر

 

از چندی از تکه زمین کشاورزی که داشت، محصولی بدست

 

می آورد و توانسته بود بر روی پاهای خودش بایستد. اما اینک

 

کهولت زودهنگام سبب شده بود که امور زمین را بدست

 

دیگران بسپارد و شایان نیز هیچ علاقه ای به کار کشاورزی

 

نداشت و مترصّد فرصتی بود تا آن را بفروش برساند و بقول

 

خودش از شرّ زمین آسوده شوند . روزی یک از معدود

 

دوستان شایان، رحیم برای دیدنش به خانه آنان آمد و به او گفت

 

: شایان، خوش به حال تو که بابات مخالف موسیقی نیست و

 

گویا خودش اهل دل نیز هست. پدرم مخالف ساز موسیقی هست

 

و حرام می دونه. شایان لبخند تلخی زد و گفت : عوضش

 

پدرت در بازار و پاساژ و خیابون برای خودش مغازه و دم

 

دستگاهی به هم زده، ای کاش جای ما دو تا با هم عوض میشد.

 

رحیم خندید و گفت : ای بابا پدرم مرد خسیس و سختگیری

 

هست و اصلاً به کتاب و موسیقی علاقه ای نداره و می گه ،

 

کتاب ، مغز آدم رو خراب میکنه و موسیقی هم آدم رو قرتی

 

میکنه. شایان ، ای بابا ، پدرامون عقل به کله شون نیست، یکی

 

بیسواده اما در کار پول و درآمد موفق، دیگری با سواده اما در

 

پول درآوردن بی عرضه و ناتوان. رحیم گفت : اینو نگو ،

 

پدرت مرد بزرگیه ، بسیار متواضع و با اخلاقه، خیلی میدونه.

 

شایان پوزخندی زد و گفت : پدرت خسیسه اما برات ماشین

 

خریده ، فردا کار و بارت آمادس میری مغازه و زن و بچه دار

 

می شی اما من چی ، تازه باید کلی آرشه بر روی این ویلون

 

بکشم تا بعدها بتونم ، یکی دو تا شاگرد برای خودم دست و پا

 

کنم تازه اگر اعصابم بکشه، بعدها چند کنسرت اگه تونستم

 

مجوز بگیرم و در سطح شهر اجرا کنم. رحیم نگاه معناداری به

 

شایان کرد و گفت : تو مرد هنری من بنا به خواست پدر

 

زورگوی خودم تازه بشم مرد بازار. پدرت مال و منال زیادی

 

نداره اما تو رو آزاد گذاشته که خودت انتخاب کنی، اما پدر من

 

خیلی پول و ملک داره اما من اسیر اون شدم به کار روزگار

 

باید خندید. راستی پدرت می گه با آقای ادیب شاعر مطرح و

 

نویسنده و ترانه سرا دوستی داره، چرا پیش ادیب نمی ری تا

 

اسم و رسمی به هم بزنی. شایان آهی کشید و گفت : باور نمی

 

کنم این دو تا با هم دوست باشند. ادیب و آثار و شهرتش کجا و

 

بابای ساده دل و بی نام و نشان من کجا آخه ؟! بنظرم قاطی

 

کرده یا شایدم طبق زندگینامه مختصری که از ادیب در گوگل

 

سرچ کردم ممکنه در یک زمان در زندان با هم بوده باشند، اما

 

سن بابای من ۶۳ ساله من کجا و ادیب ۴۰ ساله کجا ؟ رحیم :

 

ای بابا در این دنیا هیچ اتفاقی عجیب نیست! شایان : بگذریم با

 

خودت چیزی آوردی بخوریم یا نه؟ رحیم : آره بابا ، اگه پدرم

 

بدنه لب به این چیزا می زنم ، پوست تنم رو زنده زنده می کنه

 

و توش کاه می ریزه… مدتها گذشت و حال شاهپور رو به

 

وخامت گذاشت و کند ذهنی می رفت تا آثارش را در رفتار او

 

نشان دهد، شایان مجبور شد او را به خانه سالمندان ببرد تا بلکه

 

در آنجا از او مراقبت کنند و در طی این مدت نیز زمین

 

کشاورزی را فروخت و بیشتر وقت خود را به تمرین و

 

فراگیری فنون نوازندگی ویلون گذراند. در یکی از همین

 

روزها بود که از خانه سالمندان با او تماس گرفتند تا هرچه

 

زودتر خود را به آنجا برساند، در راه با خودش گفت : حتماً یا

 

حال پدرم رو به وخامت رفته و یا اینکه زندگی او به پایان …

 

خودش رو به آنجا رساند و یکراست به سمت اتاق چند تخته او

 

رفت. از دور دید که چند سالمند به همراه یکی دو پرستار در

 

جلوی درب اتاق پدرش ایستاده اند و با کنجکاوی بسیار به

 

داخل آنجا می نگرند. خود را به آنان رساند و با تعجب فراوان

 

دید که آقای ادیب شاعر مطرح کشور ، کنار تخت پدرش

 

نشسته است و دست او را بر دست گرفته و با دست دیگرش

 

موهای او را مرتب میکند. از آنچه می دید خشکش زد ، گویا

 

پرستارها و چند سالمند ، این شاعر توانا و سرشناس را شناخته

 

بودند و با اشتیاق به حرکات او می نگریستند، سکوتی همه جا

 

را فراگرفت و پلک های چشم شاهپور را بست و و ملافه

 

سفیدی را بروی او کشید و به نشانه احترام لختی کنار او ایستاد

 

. دو پرستار به سمت آن دو رفتند و در این میان شایان را به

 

ادیب معرفی نمودند : ایشان پسر آقای شاهپور مردانی هستند.

 

ادیب دست شایان را فشرد و او را در آغوش کشید. شایان که

 

نمیدانست چه باید بکند بسیار متعجب و پریشان نگاهش را به

 

پدر دوخته بود. ادیب به او گفت : تسلیت عرض می کنم ،

 

ببخشید که در طی این سالیان بر اثر مشغله کاری نتونستم

 

سراغی از جناب آقا شاهپور گل بگیرم، ایشون زحمت زیادی

 

برای من کشیدند ، در طی سالهای حبس در دوران نوجوانی،

 

بداخل بند سیاسیون منتقل شده بودم تا در بند بزرگسالان آسیبی

 

نبینم. من که نوجوانی شرور و خام بودم تحت سرپرستی پدر

 

شما با کتاب و فرهنگ آشنا شدم و در طی چند سال به کمک

 

این بزرگوار دانشگاه قبول شده و بصورت مکاتبه ای توانستم

 

مدارج آن را طی کنم. همه اینها رو مدیون پدر شما هستم.

 

شایان متعجب به سخن آمده پرسید : پدر من با شما دوست بوده

 

؟ ادیب پاسخ داد : ایشون استاد من ، پدر من و رفیق من بودند،

 

در جریانی هر دوی ما را جهت بازجوئی احضار کردند و من

 

که مرتکب جرم در زندان بودم، پدر شما با شهامت آنرا به

 

گردن گرفت و زیر بار شکنجه ، بسیار توان جسمی خودشون

 

رو از دست دادند ، باعث افتخار منه با مردی چند سالی زندگی

 

کردم که خودش به تنهائی ، یک فرهنگ بود ، یک ملت بود،

 

یک آرمان بود، ایشون گمنامی خودخواسته ای را دنبال می

 

کردند ، براستی او یک کتابخانه بسیار بود که توانست ، چندین

 

تن مثل منو در جاده فرهنگ قرار بده ، روحش شاد.

 

 

پایان

 

 

 

نویسنده : حمید درکی

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx