داستان کوتاه مرگ پرستو ها

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه مرگ پرستو ها 

داستانهای نازخاتون

داستان : مرگ پرستوها

 

 

بابک در اتاقش بروی صندلی نشسته بود و بلند با خودش حرف میزد : من چرا باید عذاب وجدان داشته باشم .. اصلا به من چه چیکار کرده ..بیگناه یا گناهکاره .. حتما یه غلطی کرده که میخوان اعدامش کنن و دستهایش را محکم به سر تراشیده اش میکشید : خدایا این چه امتحانیه کاش زودتر خدمتم تموم شده بود باورم نمیشه آخر کاری مسئول اعدام شدم من چجوری اینارو انجامش بدم

روز قبل بابک را پیج کرده بودند . وقتی به اتاق جناب سرهنگ رسید محکم پا کوبید

سرهنگ جاویدی : آزاد باش پسر

بابک : قربان بنده را خواسته بودین بیام

سرهنگ : بله … فردا صبح یه اعدامی داریم مآمور اعدام نیست رفته مرخصی و تو باید صبح آماده باشی و جای اون انجام وظیفه کنی

بابک : ولی قربان …

سرهنگ جلوتر اومد و تو چشمای بابک تیز شد و پرسید : ولی چی ؟؟

بابک با لکنت : هیچی قربان .. چشم قربان

ودوباره محکم پا کوبید و از دفتر سرهنگ بیرون رفت تمام بدنش میلرزید و دستپاچه سراغ دوستش علی رفت

و ماجرا را که علی شنید کلی بهش خندید

بابک کجای این موضوع خنده داره من مامور اعدام شدم نمیتونم میفهمی

بعداز ظهر همون روز علی واسه دلداری به بابک به اتاقش آمد

علی : چطوری پسر باز که غنبرک زدی شنیدم با خودت حرف میزدیااا

بابک : تو که میدونی چه بدبختی سرم اومده

علی : خجالت بکش تو دیگه ۲۰ سالته ناسلامتی اومدی خدمت سربازی که مرد بشی

بابک : با اعدام یه بیگناه بدبخت

علی : تو از کجا میدونی بیگناهه حتما قاتلی یا چیزه دیگه ای من چی میدونم ولی تو باید خجالت بکشی از خودت ، چایی بریزم برات نازی جون ..

بابک : مسخرم میکنی ؟ اگه خودت بودی میرفتی پای چوبه دار صندلی برداری از زیر پای متهم

علی : آره میرفتم من اومدم خدمت و باید مطیع حرف مافوق، باشم تو هم باید همین کارو بکنی بیا چایی بخور عزیزم دیگه گریه نکن بخدا آبرو داریم اینجا بسه دیگه ..

نزدیک اذان صبح ” بابک شهامی” تو بلند گو پیج کردند بابک مثل فنر از جاش پرید کلاهش سرش گذاشت و همراه یه نگهبان که مسلح بود به راه افتاد .

آنطرف نرده ها یک افسر و دو سرباز و یک زندانی با لباسهای آبی که با زنجیر به دست و پاهایش بسته شده بود ایستاده بودند

افسر : بابک شهامی

بابک : بله قربان

افسر : دستبند . بابک خیلی زود با دستبند ، دست متهم را به دست خودش بست

وباهم در راهروهای تاریک و پرپیچ و خم زندان به سمت اتاق اعدام حرکت کردند .

بابک نگاهی به اندام درشت متهم کرد و بعد صورتش را که در تاریکی کریه بنظر میرسید ریش نتراشیده و چشمان پف کرده بابک آرام زمزمه کرد : اسمت چیه

متهم : حمید

بابک با نگرانی : خلافت چیه

حمید چشم غره به بابک رفت و بی احساس غرید : قتل !!!

بابک موهای تنش سیخ شد تا حالا با یه قاتل دست به دست نشده بود .بابک : اعتراف کردی ؟!

حمید با صورت رنگ پریده بیشتر ترسناک بنظر میومد : آره

نگهبان : هیس س

به اتاق اعدام رسیدند . چند مامور دادگستری و دادستان و دکتر که با برانکارد پیش از ورود متهم در اتاق آماده ایستاده بودند ولی از شکاکی پرونده و بستگان متهم هیچکس نیومده بود. و بعد از انجام تشریفات دادستان به بابک اشاره کرد و بابک متهم را تا طناب هدایت کرد و دستبند را از دست خودش آزاد کرد و طناب را دور گردن حمید انداخت و متوجه شد حمید هیچ مقاومتی نمیکند و آماده کنار چهار پایه ایستاد و منتظر فرمان شد . با اشاره دادستان بابک به صندلی ضربه ای زد و دیگر به حمید نگاه نکرد .

چند شب بود که بابک خواب درستی نداشت

یا کابوس میدید یا بیخوابی کامل داشت

دیگه به روزای آخر خدمتش نزدیک میشد

علی : خوش بحالت دیگه داره تموم میشه

بابک : حالا دیگه ؟؟؟ دیگه واسم فرق نمیکنه

علی : باز شروع کردی دیگه تمومش کن

بابک : من صورت حمید از جلو چشمام پاک نمیشه

علی : مطمئن باش الکی اعدامش نکردند

بابک : چیکار کرده بود

علی غر زد : من چه میدونم … وبعد ساکت شد

بابک : چیه به چی فک میکنی

علی با تردید گفت ولی شاید بشه فهمید

بابک : چی تو کلته به من بگو

علی : جاسم بچه جنوبه تو بایگانی دادگستری کل ، خدمت میکنه شاید با پول بتونم ازش بخوام پرونده این خدابیامرز را بهمون نشون بده

بابک پرید تو حرفش: شایدم یه آدرس از خونوادش

رفت سمت علی دستاشو گذاشت رو شونه هاش وبا التماس گفت اینکارو واسم انجام بده

علی: تو بخدا دیونه ای داری خود زنی میکنی با این کارت حالا اگه گنهکار باشه تو خیالت راحت میشه؟؟

حالا اومدیم و بیگناه بود!!!

آنوقت چی ؟؟!!میخوای تا آخر عمرت خودتو سرزنش کنی؟ بابا بفهم تو یه سربازی یه مامور … میفهمی اینو

بابک : اوهوم

علی: اوهوم یعنی چی ؟؟ یعنی میخوای بفهمی جریان چی بوده ؟

بابک با حالتی درمانده فریاد زد: آره ..آره ….

علی: باشه خودت خواستی

بابک هنوز مطمئن نبود که دونستن حقیقت میتونه کمکش کنه

علی: از فردا صبحش پیگیر پرونده حمید شد

تنها چیزی تونست گیرش بیاد یه شماره تلفن از شاکی پرونده

هر کاری کرد که بتونه به پرونده نگاه بندازه

جاسم : نه کاکا واسه من مسئولیت داره باید زودتر پرونده رو بذارم سر جاش تو که نمیخوای اضافه خدمت بخورم

علی : دمت گرم همینم خوبه

جاسم : به بابک سلام برسون از طرف من بگو

خوبه نفرستادنت خط مقدم و هار هار خندید

علی با یه شماره برگشت پیش بابک

دستش رو دراز کرد سمت بابک : داداش همین از دست من ساخته بود بقیش با خودت

بابک باید میموند تا روزای آخر خدمتش تموم بشه

ولی حتی یه شب آروم نخوابید

بعد از پایان خدمتش بدنبال پاسخ سوالش با همون شماره تماس گرفت

نادر سرایدار خونه از آنور سیم : بله بفرمایین

بابک : ببخشین میخواستم با آقای کامیار صحبت کنم

نادر : آقا حالشون خوب نبود رفتن تو اتاقشون استراحت کنند

بابک : میخوام ببینمشون چند تا سوال خصوصی داشتم ایشون منو نمیشناسن لطفا بهشون بگین

من دوباره تماس میگیرم

بعد از چند روز تلفن زدن و پیگیری بابک تونست یه وقت ملاقات از آقای کامیار بگیره

دیگه آقای کامیار میدونست بابک کیه و چرا داره به دیدنش میره

فصل پاییز تمام شده و هوای برفی سردی باغ آقای کامیار را دو صد چندان کرده بود

شومینه روشن بود و آقای کامیار جلو شومینه رو کاناپه نشسته بود و به آتش شومینه چشم دوخته بود آهی کشید و به بابک نگاه کرد که سراپا گوش بود تا بشنود از اتفاقی که منجر به اعدام حمید شده.

آقای کامیار ۶۵ سالش بود ولی کاملا خمیده شده بود و ماجرا را اینطور آغاز کرد: حدود ۳۰ سال پیش من با خانمم به تهران اومدیم و هر چه داشتم از ارث پدریم را به این شهر آوردم و از روز اول خدا به پول من برکت داد و کارم رونق گرفت و تونستم فرش فروشی تو تهران بزنم کار و کسبم خوب بود خودم از قشر متوسط بودم ولی یکدفعه وضعم عالی شد

من و خانمم خیلی خوش شانس بودیم که خدا دو تا دختر شیرین بهمون داد دو سال با هم تفاوت سنی داشتن سارا و یلدا … و بعدش این خونه رو خریدیم این خونه بزرگ با این درخت های بلند فقط بدلخوشی دو دخترم خریدم میخواستم همیشه تو این باغ صدای خنده هاشونو بشنوم اما از بد روزگار اینجا قتلگاه دخترانم شد بیچاره منیره همسرم از این جا رفت و من تنها با خاطرات عزیزانم اینجا موندم .

وپیر مرد آهی کشید و به باغ خیره شد و به زحمت جلو اشکهایش را گرفت

یه روز زنی درمانده که به همراهش یه پسر ۷ ساله بود، مغازه من اومدند.

واز من تقاضای کمک کردند مقداری بهشون پول دادم

و برایشان تو بازار غذا سفارش کردم .

و هر دو نشستن و تمام غذایشان را خوردند

چند روزی گذشت و زن دوباره اومد تو مغازم و از من کمک بیشتری خواست . میگفت صاحبخونه چون پول نداریم من و پسرم را بیرون انداخته

جا نداریم شب بمونیم دلم بحال پسر بچه سوخت که بیگناه و بی سرپناه شده کجا باید شب را سر کنند .

آنها را به خانه ام آوردم و گوشه باغ خونه سرایداری را در اختیارشون گذاشتم

منیره همسرم ، زن بسیار مهربان و خوش قلبیه خیلی راحت با بهجت خانم الفتی گرفتن ولی عمر بهجت خانم خیلی کوتاه بود وخیلی زود مُرد ، تنها پسرش حمید ۱۲ سالش بود . یه بچه کم حرف کم هوشی بود به زحمت کارهای مغازه را بهش آموزش میدادم. حمید شناسنامه نداشت و من آخر مجبور شدم علی رغم مخالفت خانمم به اسم و فامیل خودم برایش شناسنامه بگیرم و پسر خواندم شد ، حمید کامیار و من اسم و رسم خودم را به حمید دادم . شبانه درس خواند و فقط تونست دیپلم بگیره ودر کار خانه کمک میکرد ودر باغ و کارهای خانه کمک خیلی خوبی بود .

سالها گذشت و دخترای منم بزرگ شدن

اونا هر سال زیباتر میشدند و مانند همسرم مهربان ولبریز از عشق بزندگی بودند .حمید را مثل برادر دوست داشتند .تو این باغ همیشه دخترام پر سرو صدا بودند مدام سربه سر همدیگه میذاشتند و گاهی هم با حمید شوخی میکردند سارا و یلدا عاشق بهار و تابستان این باغ بودند

رو درختای بلند باغ پرستوها لانه درست کردند، بیشترین و دلچسب ترین روزهای این باغ برای دخترای من همون روزایی بود که پرستوها تو لونه از جوجه هاشون مراقبت میکردند

وقتی جوجه ها پرواز یاد میگرفتن میومدن کنار حوض واسه آب خوردن

یه روز تابستان یلدا : منم یه روز مثل این جوجه ها پرواز میکنم

سارا : دختر مگه تو بال پرواز داری

یلدا : نه اونجوری که ، همه پرستوها اولش پیش پدر و مادرشون هستن ولی بعدش میرن جای دیگه و واسه خودشون لونه درست میکنند . وبعد صدای خنده هاشون که هنوز تو این باغ شنیده میشه .

یه روز تو مغازم نشسته بودم

حمید : حاجی عرضی داشتم خدمتتون

حاجی : بگو پسرم

حمید : من خیلی وقته حرفی تو دلم هست میخواستم بهتون بگم ولی میترسم

حاجی : از چی میترسی ؟ بگو اگه بتونم برات انجامش میدم

حمید : من چون کسیو ندارم مجبورم خودم بگم

حاجی کلافه شد : بچه بگو دیگه … زود باش ..

حمید : حاجی میخواستم یلدا را از شما خواستگاری کنم

حاجی تا اینو شنید گوشهایش قرمز شد فریاد زد

چی داری میگی حمید ؟؟!!

تو جای پسر نداشته من هستی

یلدا حکم ناموس و خواهر تو رو داره

اصلا میفهمی چی میگی

تو محرم خونه ما هستی تو چطور آدمی هستی ؟

تا حمید میخواست حرف بزنه حاجی فریاد زد

برو بیرون برو جلو چشمم نباشی پسرهء ابله

حمید آنروز از مغازه رفت تو خونه همون خونه سرایداری که روز اول با مادرش بهجت ، اونجا اومده بود .

چند ماه پیش حمید تو مغازه تنها نشسته بود که سلمان دوست دوره خدمت سربازی ش اومد پیشش ،از اوضاع حمید خبر داشت میدانست که پسر خونده حاجیه

سلمان : خوب حمید چیکار میکنی با کار و کاسبی

خوب پول در میاری

حمید : آره خوبه خدارو شکر

سلمان : حمید به فکر آیندت باش حاجی چیزی واست خریده

حمید : نه تا الان هیچی نخریده من با حاجی زندگی میکنم چیزی نیاز ندارم

سلمان : خیلی بچه ای تو چرا متوجه نیستی باید زرنگ باشی بار خودتو ببندی

اینقدر سلمان گفتو و گفت که حمید به فکر چاره افتاد و بازم با مشورت با سلمان این ایده بنظرش خوب اومد که با یکی از دخترای حاجی ازدواج کند

و حالا که حاجی دست رد زده بود

باید چاره ای پیدا میکرد

حمید نگران این بود بعد از اینهمه سال که پیش حاجی کار کرده حالا بی نسیب بمونه و تمام ثروت بره برسه به دخترای کامیار

با این آشوب ذهنی که واسش پیش اومده بود

میخواست هر چه سریع تر به سامان برسه

اولین حرکتش که به بن بست خورده بود

پیش خودش فکر کرد باید با یلدا صحبت کنه

اگه نظر یلدا را جلب کنه دیگه حاجی کاری نمیتونه بکنه و حمید با ازدواج با یلدا آیندش تآمین میشه

حمید : یلدا میخواستم نظرتو راجب خودم بپرسم .

یلدا : تو خوبی.. مهربونی ..

حمید : از اینو نمیگم که منظورم چیز دیگه ایه

یلدا : مثلا چی

حمید : تا حالا به ازدواج فکر کردی

یلدا : خوب آره خیلی

حمید : واقعا آنوقت به کی فکر کردی

یلدا : یه رازه نمیتونم بگم

حمید : یعنی تو کسیو دوست داری

یلدا چشاش برق زد و با خنده گفت آره

ولی حالا زوده به هیچکس نگفتم تو فقط میدونی

البته به سارا هم گفتم ولی منتظرم طرف خودش پا پیش بذاره .

حمید : پس میخوای بگی عاشق شدی و فقط با همون ازدواج میکنی

یلدا : هیس.. یواش بابام بفهمه عصبانی میشه

حمید که تمام نقشه هاش نابود شده بود با حالت درماندگی دنبال راه چاره بود

پیش خودش تصور کرد که حالا یلدا با یه پسر دیگه ازدواج میکنه و کلی از ثروت حاجی مفت مفتی میره تو جیب پسر غریبه

فکر میکرد : کاش از اول سراغ خواهر بزرگه میرفتم درسته با سارا هم سن بودم ولی شاید نقشه میگرفت الانم که بی فایدست حرف سارا بشه گند کار من در میاد .

این افکار افتاده بود تو جونش و مدام دلهرهء از دست دادن هر چی که آرزویش بود را داشت

ماهها گذشت و این افکار پوچ در ذهنش قویتر شد

اینقدر قوی که به فکر یه چاره اساسی شد

نقشه ازدواج با یلدا که از طرف حاجی بشدت رد شده بود خود یلدا هم که اصلا به حمید فکر نمیکرد

حمید حتی روش نمیشد تو صورت حاجی نگاه کنه

حاجی این اواخر با خشم نگاهش میکرد ولی هیچ حرفی نمیزد

رفتارای حاجی باعث میشد که حمید به نقشه های شوم فکر کنه

حمید رفته رفته از خونواده کناره میگرفت و حس گرفتن حقش از خانواده کامیار برایش پر رنگتر میشد .

افکار شیطانیش قوی تر شده بود: اگر حاجی وارثی نداشته باشد انوقت تمام ثروتش به من میرسد.

این افکار هر روز تمام وجودش را میخورد و هر روز بیشتر از پیش تو تصمیمش قاطع تر میشد

نقشه اش را کشیده بود

باید مخفیانه دختران حاجی را سر به نیست کند و کاری کند که بقیه باور کنن که دخترا گم شده اند

اول تمام تلاشش را کرد که مثل سابق در مغازه فرش فروشی مشغول کارش بشه

در خانه سعی میکرد بیشتر به یلدا و سارا نزدیک شود : یلدا جان امروز بعد از ظهر میای بریم سینما

یلدا : اوه خیلی عالیه من فیلم انتخاب میکنم خیلی وقته نرفتیم . حمید: من امروز مغازه نمیرم میخواستم تو شهر گشتی بزنم یلدا : من میرم آماده بشم به سارا هم میگم بیاد اونم خوشحال میشه

بعد از سینما هر سه قدم زنان در مورد هیجان فیلم صحبت میکردند فیلم جنایی و ترسناکی بود

یلدا : من هیجان ترس را خیلی دوست دارم ،حمید بازم بریم فیلم ترسناک ببینیم

سارا : تو دیونه ای من اصلا خوشم نمیاد دیگم نمیام با شما سینما . هرسه بلند خندیدند

حمید خیلی آرام جوری که سارا متوجه نشه به یلدا گفت ساعت ۱۱ بیا ته باغ یه تجربه ترسناک بهت نشون میدم یلدا با صدای آرام : اوه عالیه میام .

اواخر پاییز بود پرستوها کوچ کرده بودند و باغ بیشتر از قبل ساکت مانده بود و صدای وز وز باد در لای شاخه های درختان و هوای سرد باغ آمیخته میشد و حس دحشتناکی در قلب یلدا میانداخت

دلش شور افتاده بود در تاریکی به درستی جلو پاییش را نمیدید وسعی میکرد اطرافش را در تاریکی ببیند و آرام حمید را صدا زد : حمید ..

حمید جان … در سیاهی شب هیکل درشتی را دید که بدون حرکت ایستاده بود یلدا مردد شد چون سیاهی هیچ حرکتی نمیکرد : حمید تو هستی

حمید مانند روح یکدفعه حرکت کرد و جلو یلدا ظاهر شد . یلدا : وای حمید منو ترسوندی چرا قایم شده بودی حمید: مگه نمیخواستی بترسی یلدا : دیگه نه اینقدر داشتم سکته میکردم واای حمید ایتجا چقدر تاریکه امشبم مهتاب نیست . حمید: من تاریکی را دوست دارم چون هر چی که روشنی و خوبیه پنهانش میکنه و فقط ترس و وحشت احساس میکنی ازش

یلدا : چه حرفهای خوفناکی بلدی

حمید : یلدا تو میدونی قربانی چیه

یلدا : این چه سوالیه هوا خیلی سرده منم حس بدی دارم بیا برگردیم پشیمون شدم

حمید : همین سوال جواب بده میریم

یلدا : خوب ما آدما برای محافظت از چیزهای خوبی که داریم قربانی میکنیم

حمید : آفرین ..حالا تو حاضری بخاطر آرزوهای یه انسان دیگه قربونی بشی

یلدا : یعنی چی قربونی بشم ؟؟

حرفشو نتونست تموم کنه از دیدن چاقوی بزرگ در دستهای حمید جیغ کوتاهی کشید : این چیه دستت بذارش کنار من از چاقو میترسم

حمید : تو امشب قربونی منی یلدا : شوخی خوبی نیست بسه دیگه جلو نیا من میترسم چند قدم به عقب رفت و بی اختیار دستهاشو جلو صورتش گرفت و تا خواست فریاد بزند حمید چاقو را با عداوت و کینه ای که از قبل در وجودش پرورانده بود در قلب یلدا فرو کرد و یلدا با همون یک ضربه روحش راتسلیم مرگ کرد . حمید با چابکی که در آن شب تیره از هیجان کشتن، دختر معصوم در خودش میدید جسد یلدا را را در گودالی که از قبل آماده کرده بود و به همراه یک چمدان لباس و وسایل شخصی یلدا که از اتاقش جمع کرده بود همون موقع که یلدا در باغ منتظر آمدن حمید بود ویک نامه با این مظمون در اتاق یلدا گذاشت: پدر و مادر عزیزم و خواهر گلم من برای تجربه یک زندگی پر هیجان از این خانه میروم به همراه عشقم، نگران من نباشبن

دوستتون دارم : یلدا

سارا : پدر پدرجان یلدا نیست رفته

منیره خانم : یعنی چی که رفته

آقای کامیار : یعنی به هیچکس نگفته یلدا چرا باید اینکارو بکنه سارا عشقش کیه که تو نامه نوشته؟!

سارا : تمام زندگیش کسی را جز حمید دوست نداشت

کامیار : یعنی چی ؟ یلدا دختر من عاشق شاگرد مغازه من بود

سارا : آره دقیقا ولی الان که حمید اینجاست پس سارا کجا رفته بدون حمید

کامیار : دیگه این حرفو جایی نزن نمیخوام بگوش حمید این حرف برسه باید بگردیم دنبال یلدا…

حمید که از عشق یلدا خبر نداشت

فردای آن روز مثل همیشه به مغازه رفت و با خیال آسوده شروع به کار کرد

چند هفته از گم شدن دختر حاجی میگذشت

کامیار بدنبال دختر دلبندش همه جا را میگشت و پلیس هم پیگیری میکرد ولی هیچ اثری از یلدا پیدا نشد

بعد از چند روز حمید باید نقشه دومش را اجرا میکرد

تو این مدت که یلدا نبود سارا بیشتر پیش حمید میرفت و از فقدان یلدا حرف میزد و حمید دلداریش میداد و به سارا میگفت:

نگران نباش بزودی غم و غصه هات تموم میشه

سارا : آخه چه جوری خواهرم باید برگرده اون حق نداشت مارو تنها بذاره

حمید : من یه سر نخهایی پیدا کردم

ولی فعلا نباید به حاجی حرفی بزنیم

من میخوام برم دنبالش اگه بخوای تورو هم میبرم امیدوارم دست پر برگردیم

سارا : باید به پدر بگم خیلی خوشحال میشه

حمید : نه اینکار درست نیست نباید بیخودی امیدوارش کنیم

سارا : من میخوام بیام تو مطمئنی که یلدا خودشه

حمید : آره یکی از دوستام نشونی که میداد تقریبا خودشه، یلداست

سارا : کی میخوای بری منم باهات میام یه نامه مینویسم به پدر که رفتم دنبال یلدا

حمید : خوبه پس برو وسایلت را جمع کن بیار همین امشب حرکت میکنیم . نامه هم بنویس منم الان آماده میشم هر چه زودتر حرکت کنیم بهتره فردا تا قبل از ظهر ایشالا با یلدا خونه ایم

سارا ساعتی بعد به اتاق سرایداری برگشت و آرام حمید را صدا کرد . هوا سردتر شده بود در باغ زمزمه بگوشش میخورد گویی کسی آرام داشت نجوا میکرد صدا، شبیه ناله بود سارا دل آشوب شد هر چقدر بیشتر به تاریکی دقت میکرد تا صدای ناله را پیدا کند بیشتر در برزخ وحشت فرو میرفت

چراغهای اتاق سرایداری تماما خاموش بود و سارا وسط باغ با یک چمدان کوچک ایستاده بود و هراسناک به اطرافش نگاه میکرد

هوا ابری و مه آلود بود سارا در یک لحظه سایه ای کوچک را در باغ دید نجوایی بگوشش میخورد موهای تنش سیخ شد . سایه آرام به او نزدیک میشد . سارا مردد بود : یلدا…. یلدا تو اینجایی ؟ بادی سرد فضای مه آلود را در هم شکست و سایه محو شد

صدای خش خش برگها را از پشت سر شنید

سریع به پشت سرش نگاه کرد هیکل درشت حمید به او حمله ور شد تا خواست فریاد بزند حمید با خشم و نفرت گلوی سارا را با دستش محکم گرفت و فشار داد و چاقوی بلندی که با اون یلدا را کشته بود به سارا نشان داد : خفه شو صدات در نیاد

سارا به علامت مثبت سرش را تکان داد

و حمید خیلی تر و فرز دستمالی را از جیبش درآورد و دهان سارا را محکم بست و او را کشان کشان به مسلخ میبرد

سارا هیچ مقاومتی نمیتوانست بکند در چنگال حمید اسیر شده بود به حمید که سرد و بی روح او را در باغ میکشید نگاه میکرد و مرگ را احساس کرده بود .

حمید : بیا دختر دیگه داره تموم میشه اینم خواهرت یلدا که دنبالش میگشتی

خیالت راحت الان میری پیش خواهرت

سارا سعی کرد گریه کند ولی دهانش بسته بود و احساس خفگی مرگباری را داشت

حمید با قصاوت تمام به اون موجود بی دفاع با ضربه ای ، چاقو را در بدنش فرو کرد و پیکر بی جانش را با تمام وسایلش در گودال کنار خواهرش دفن کرد و آرام و بی روح به اتاقک سرایداری برگشت .

فردای آنروز آقای کامیار و همسرش نامه ای در اتاق سارا پیدا کردند با این مظمون : پدر و مادر عزیزم ، حمید جان یه سرنخ تازه از یلدا پیدا کرده نگران ما نباشید فردا تا قبل از ظهر دست پر بر میگردیم

آقای کامیار با نامه ای که دستش بود دوان دوان به سراغ حمید رفت و در کمال تعجب دید حمید خوابیده

حمید : من اصلا از هیچی خبر ندارم نمیدونم چرا این نامه را نوشته من روحمم خبر نداره

کامیار : من به پلیس زنگ میزنم اونجا شاید بحرف بیای دختر منو کجا فرستادی ؟؟ باید حرف بزنی

حتما خبر داری یلدای من کجاست زود باش بگو

حمید : حاجی شما دیونه شدین دخترتون با یکی دیگه فرار کرده رفته جای دیگه پی خوش گذرونی

کامیار : خفه شو پسره گستاخ چطور جرات میکنی راجب دختر پاک من اینطوری حرف بزنی

دخترم یلدا فقط تورو دوست داشت اینو به سارا هم گفته بود ولی اینقدر پاک بود که اینو به خودتم نگفت حالا تو راجب دختر من اراجیف میبافی

حمید پتک محکمی برسرش خورد و زانوانش سست شد و بر زمین افتاد

باورش نمیشد یعنی حرفهای یلدا که راجب عشقش میگفت ؟؟ منظورش خود حمید بوده حمید یک دفعه سقوط کرد و تازه متوجه کار پلیدش شد .

کامیار از حمید شکایت کرد چون فکر میکرد اون میدونه یلدا و سارا کجا هستن و امیدوار بود بار دیگه دخترانش را در آغوش بگیرد

پلیس بعد از بازپرسی و تحقیقات و گشتن داخل خانه حمید متوجه وقوع جنایتی هولناک شد و حمید بازداشت را روانه زندان شد و بعد از اعتراف و محاکمه به اعدام محکوم شد

آقای کامیار وقتی تعریف ماجرا به اینجا رسید از کاناپه بلند شد و با کمک عصایش به تراس رفت

به بابک اشاره کرد که پیشش برود

با عصایش نقطه دور را که ته باغ بود و به درستی مشخص نبود به بابک نشون داد

کامیار: جنازه دخترهایم اونجا دفن شده بود

بابک : روحشون شاد خدا رحمتشون کنه

کامیار : همسرم نتونست اینجا بمونه برگشت شهرستان پیش فامیلش

ولی من تنها موندم تا بهار بشه و دوباره پرستوها رو تو این باغ ببینم یلدا و سارا عاشق این باغ بودند

هنوز اینجان ، همش احساسشون میکنم صداشون هنوز تو این باغ هر شب شنیده میشه گاهی میخندند گاهی از من کمک میخوان

صد افسوس من هیچکاری نتونستم برای نجاتشون از مرگ انجام بدم

من کور بودم قاتلی را در گوشه خونم پروراندم قصد و نیت من خیر بود ولی نمیدونم چرا به فاجعه وحشتناک منجر شد

شیطان تمام وجودش را تسخیر کرده بود وگرنه کی میتونه دو تا دختر بیگناه را اینقدر راحت …. آرام سرش را بر روی دسته عصایش گذاشت ، گریست

بابک : چرا واسه اعدامش نیومدین

کامیار : اون هم پسرم بود هم قاتل دخترام بود

نتونستم رضایت بدم از طرفی من اونو مثل پسر خودم دوس داشتم نیومدم چون نمیتونستم شاهد مرگش باشم

بابک در راه برگشت به آقای کامیار فکر میکرد که تا آخر عمرش این مصیبت بزرگ را باید بدوش بکشد

یاد اعدام حمید افتاد ،چقدر بی تفاوت و خونسرد و با پای خودش به طناب دار نزدیک میشد و شاید در اون لحظه به این فکر میکرد میتونست جور دیگه ای داستان تموم بشه یلدا و عشق پاکش میتوانست اونو به خوشبختی و سعادت برساند و در اون باغ بزرگ کامیار صدای جیغ و خنده ، بچه های خودش و یلدا فقط شنیده شود

 

پایان

 

نویسنده : نوشین تقویان

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx