سامی کوچولو کنجکاو میشود

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

سامی کوچولو کنجکاو میشود 

سامی کوچولو کنجکاو می شود !

 

یکی بود، یکی نبود، غیرازخدا هیچکس نبود، روزی روزگاری سامی پسرکوچولوی ۵ساله قصه ما دوست داش درتمام کارهایی که دیگران انجام می دهند کنجکاوی کنه ، البته خیلی ازکارها باعث دردسرش شده بود، مثلا یک روز سامی دید که آقای آرایشگر داره موهای مشتری ها کوتاه می کنه سامی وقتی این صحنه دید با خود گفت : آخ جون پس من

هم میرم آرایشگرمیشم! این را گفت با خوشحالی نزد دوستش

پیتررفت، سلام کرد وگفت: سلام پیترمیای باهم آرایشگر بازی

کنیم، پیترگفت: البته با کمال میل، سامی گفت: تو بشو مشتری منم آرایشگر، پیترلبخندی زد وقبول کرد! سامی قیچی و شانه برداشت شروع کرد موهای پیترمثلا کوتاه کردن، اما قبلش پیتربه اوگفته بود، الکی ادای آرایشگردربیاره! ناگهان سامی قول هایی که داده بود، یادش رفت قیچی راست راستکی برداشت موهای پیترکج وکوله کوتاه کردن ، یهو پیتر داد زد آهای سامی داری چیکارمیکنی؟ موهام چرا این شکلی کردی حالا من جواب مامان وبابام چی بدم، ای داد بیداد، آخه بلد نیستی چرا به موهام دست زدی، وای ، وای، سامی با دستپاچگی گفت: من که کاری نکردم فقط خواستم موهات کوتاه کنم! پیترگفت: اصلا برو پی کارت، اه ، سامی با خودش گفت: این پیترهم با خودش مشکل داره، اصلا از کار آرایشگری خوشم نیومد! میرم سراغ یک شغل دیگه . این را گفت: به سمت رستوران رفت، اونجا دید که آشپز داره آشپزی میکنه ، غذامیپزه. سامی با خود گفت : بهترین کارآشپزی پس همین شغل ادامه میدم! او رفت تا مثلا آشپز حرفه ای بشه در خونه دید که مادرش داره غذا درست میکنه ، سلام کرد و گفت: سلام مامان جون اجازه میدی امشب من آشپزی کنم ؟ مادرش لبخندی زد وگفت : البته پسرم فقط مواظب باش خودت

نسوزونی ، سامی با خوشحالی چشمی گفت شروع کرد با قابلمه ها ور رفتن، اون تمام مواد هارو باهم قاطی کرد، پنیر

پیتزا، سوسیس ، نخود فرنگی ، ذرت ، هویج ، گوجه فرنگی

همه چی که قاطی کرد یهو به جای اینکه نمک اضافه کنه به غذا شکر اضافه کرد، با خوشحالی غذا آورد سرسفره! پدر و مادرش اورا درآغوش گرفتند ، قربان صدقه اش رفتند یهو پدرش قاشق به ظرف غذا زد دید ، ای وای چقدر شیرینه ، چشماش گرد شده بود، هاج وواج به سامی مادر سامی نگاه میکرد، مادرسامی با تعجب هم تماشا میکرد بعد او هم ظرف غذا برداشت دید بله غذا به کلی شیرین شده، مادش اولش سکوت کرد اما بعد فریاد زد ، وای وای وای سامی تو چرا داخل شکر ریختی آخه پسره نادون ! سامی هم بدجور ترسید بود پابه فرارگذاشت دراین میان اوفهمید که آشپزی هم بدرد نمیخوره او تصمیمم گرفت به مغازه خواربارفروشی برود، وقتی آنجا رو دید فهمید مغازه خواربارفروشی چقدرعالی وخوشمزه هستند ، آدم هرچه قدر که میتونه میخوره ، اون رفت تا پیش آقای ِمگی خواربار فروش کار کنه ، اوایل کارخیلی خوشش اومد اوضاع بسیارعالی بود، اما ناگهان یک روز دید حساب وکتاب های مغازه باهم نمیخونه آقای مگی گفت : سامی بقیه حساب ها چی شدن سامی گفت : من سردرنمیارم یعنی چی ، حساب ها داخل دفت هست، آقای مگی با ناراحتی گفت: یا پول مغازم برگردون پولت کنم سامی که بدجور ناراحت شده بود گفت: اصن من میرم به حساب ها دست نزدم! ناگهان ، آقای مگی گفت : دزد ، دزد بگیرینش ،اما سامی بدجور پا به فرار گذاشت او با خود کلی فکرد میکرد ، آرام آرام می رفت، یهو ایستاد وگفت : اصلا من وقتی که هرکاری کنم باید قبلش مشورت کنم،وقول بدم دیگه هرگز درکارهایی که به من مربوط نیست دخالت نکنم، آره خودشه ، این بهتری راه هست پس بدوم برم پیش مامان وبابا ؛ وبا هیجان وجیغ وفریاد بگم مامانی وبابایی من دیگه در کارهیچکس کنجکاوی نمیکنم قول و قول قول میدم .

 

 

 

 

پایان .

 

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx