داستان کوتاه پیرمرد دلشکسته

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه پیرمرد دلشکسته 

داستانهای نازخاتون

پیرمرد دل شکسته

گلی : بلند شو مرد صدای اذان میاد باید بری میدون دیر برسی بار برای جابجایی گیرت نمیاد

حسن آقا : ای بابا مگه صبح شده زن ، چقدر زود الان سرم را روی بالش گذاشتم.

آره بابا بلند شو اتفاقا ساعت هاست که خوابیدی ماشالله صدای خروپفت هم عالم را برداشته و من اصلا نتونستم یک دقیقه بخوابم‌.

حسن آقا: امان از دست تو خوابیدن من را هم نمیتونی ببینی ضمنا خودت خبر نداری توی خواب چه خروپفی میکنی.

خوبه حالا پررو نشو تو با اون خواب سنگینت چجوری متوجه میشی که من خرناس میکشم‌.

راستی حسن آقا رفتی میدون آمدنی تونستی یکی دوتا نون سنگگ بخر بده خونه مرتضی نوه ات میلاد دلش سنگگ میخواست دیروز آمده بود می‌گفت مامان بزرگ برام از اون نونایی که بابایی میخوره میخری دلم از اون نونا میخواد.

باشه رسیدم حتما میخرم حالا پاشم برم میدون ببینم روزیمون امروز دست کیه.

خدایا به امید تو و بلند شد کتش را پوشید و دست پینه بسته و زمختش را برد توی جیب بغل کتش ببینه پول داره یا نه و انگاری دستش خالی اومد بیرون با دست چپش جیب بغل راستش را چک کرد چیزی پیدا نکرد.

گلی خانم راستی پس پولهام کو من گذاشته بودم توی جیب کتم ولی پیداش نمیکنم.

من چی میدونم حتما توی جیبته دیگه ، والله من که دست نزدم‌.

راست بگو تو بر نداشتی .

گلی: این چه حرفیه مرد من کی بدون اجازه تو به جیبت دست زدم تا حالا باشه والله من که بی خبرم .

پس پولهام‌ چی شده خودم دیروز گذاشتم توی همین جیب کتم.

توی این گیرو دار بود که چشمش افتاد به قاب عکس مرتضی روی تاقچه اتاق.

با خودش گفت ای دل قافل نکنه مرتضی برداشته باشه.

آهای زن بگو ببینم من شب خوابیده بودم مرتضی اینا اینجا نبودند .

گلی: مرتضی نه البته چرا چرا یک توک پا مرتضی خودش تنهائی اومد اینجا و گفت اومدم به تو و بابا سر بزنم که طبق روال خواب بودی و طفلکی هر چی منتظر موند شاید تو بیدار بشی نشدی که نشدی و آخرش هم بدون دیدن تو خداحافظی کرد و رفت.

حالا برای چی آمده بود حالش خوب بود چیزی نمی‌خواست پولی ، چیزی.

نه مرد تو هم چقدر مشکوکی به بچه ات، خوب طفلکی آمده بود به ما سربزنه تو که خوابیده بودی یه کم نشست و یه چائی خورد و رفت.

حسن اقا: همین ! رفت.

آره دیگه رفت مگه قرار بود بخوابه زن و بچه اش منتظرش بودند چائی خورد رفت همین .

حالا بین خودمون باشه اصلا توی اتاق مرتضی تنها نموند و تو تمام وقت پیشش بودی؟

استغفرالله مرد خجالت بکش یعنی چی تنها نموند.

حسن آقا: منظورم تو در طول مدت حضور مرتضی از اتاق خارج نشدی .

گلی : خوب راستش چرا یه بار از اتاق رفتم بیرون برای پر کردن سماور تونک آب را از شیر آب حیاط پر کنم و اومدم دیدم مرتضی داره عکس های دیوار را نگاه میکنه و توی فکره منم گفتم‌ پسرم چیزی شده چرا بلند شدی بشین آب بجوشه برات چائی دم کنم اونم چیزی نگفت و نشست.

زن خوب زودتر بگو دیگه من مطمئنم پولهام را که توی جیب بغل کتم گذاشته بودم مرتضی برداشته.

گلی: مرد بده این حرف ها را نزن به پسرت اعتماد نداری یعنی میگی مرتضی از جیبت پول برداشته از خدا بترس داری تهمت دزدی به بچه ات میزنی.

زن چه تهمتی من دیشب پول هام توی جیبم بود هیچ کس هم بجز مرتضی اینجا نیومده اگه مرتضی برنداشته پس کی برداشته خوب من که خواب بودم تو هم که از این کارها نمیکنی و اگه تو پول بخوای معمولا از خود من میخوای که بهت پول بدم‌ و با این حرف از جاش بلند شد و خواست بره بیرون .

گلی : حالا شما صداش را در نیار یه وقت به مرتضی چیزی نگی ها ناراحت میشه و پیش زن و بچه اش خجالت میکشه حالا تو فکر کن من برداشتم نگران نباش جاش بر میگرده.

حسن آقا: نمیدونم والله دیگه چی بگم اگه خجالت می‌کشید که راست راست توی خیابون کوچه راه نمیرفت ، نه کار میکنه نه درآمدی داره و نه حیا میکنه، من‌ پیرمرد با این سن و سالم صبح زود باید برم میدون تره بار حمالی این و اون را بکنم آنوقت این پسره باید از جیب من دست کجی کنه و با گفتن این حرفها از خونه خارج شد و با پای پیاده به سمت میدون حرکت کرد .

حسن آقا وارد میدون تره و بار که شد یک راست رفت کنج بازار برای برداشتن چهار چرخ خودش که با زنجیر به تیر برق قفل کرده بود و بعد از برداشتن چرخ حمالی به سمت غرفه حاج احمد حرکت کرد .

حاج احمد : سلام حسن آقا دیر رسیدی متاسفانه امروز بارم را دادم به حسین خط خطی بردش به سمت بارگاه حالا تو بیا داخل یه چایی بخور ببینم میتونم برات بار جور کنم‌.

حسن آقا: نه حاج احمد ممنونم اینجا منتظر می مونم ببینم چی میشه بی زحمت بفرمائید ساعت الان‌ چنده ؟

حالا چرا ناراحتی بیا توی غرفه یک کم بشین با هم اختلاص کنیم چایی آماده است ساعت هم ۶ صبحه حالا نگفتی چرا ناراحتی و پکری اول صبحی .

ای بابا دست روی دلم نزار حاج احمد چی بگم والله دیروز هر چی کار کردم یه نفر خدا نشناسی پولهام را دزدیده و فکرم بدجوری درگیره .

بیا تو حوصله کن مالت حلاله گم نمیشه پیدا میشه ایشالله.

حاج احمد : بیا بشین یک کم منم باهات حرف دارم راستش حسن آقا من از شما یکم گله مندم البته از خودت نه از آقا مرتضی پسرت.

حسن آقا تا اسم مرتضی را شنید بلند گفت مگه‌ چی شده مرتضی کاری کرده.

چجوری بگم کاری که نه ولی بچه ها دیدن از داخل دخل غرفه پول برداشته آنهم بدونه اینکه به کسی گفته باشه راستش دوربین را هم چک کردم حرف بچه ها تائیده ، اول گفتم به شما بگم پولم را بیاره پس بده و من هم کاری باهاش ندارم ولی اگه نیاره مجبورم‌….

حسن آقا: مجبوری چی دعواش کنی ، کتکش بزنی یا بترسونیش.

اصلا شما‌ مطمئنی مرتضی اونم‌ پسر من بیاد اینجا که همه هم اونا و هم من را میشناسن دزدی کنه نه حاج احمد من باور نمیکنم‌.

حاج احمد: خوب باور نکن یعنی من با این سن و سال بهت دارم دروغ میگم مرد حسابی چرا نمیگم فلانی میگم مرتضی حتما کار بدی کرده که دارم میگم دیگه.

نه احمد آقا پسر من دزد نیست و این حرفها هم بیخوده این برچسب ها به پسر من نمی‌چسبه اون فیلم ها هم بدرد عمه ات‌ میخوره و چائی را نخورده از روی تخت بلند شد.

تا خواست از غرفه خارج بشه صدای احمد آقا بلند شد مرد مومن من رعایت سنت را میکنم عمه ام را برای چی میکشی وسط میدون خیلی زرنگی برو بجه ات را خوب تربیت کن خجالت هم نمی‌کشه با اون ریش سفیدش ما را باش به کی بار میدیم .

حسن آقا: درست صحبت کن حاج احمد چرا منت میزاری دارم حمالی میکنم دزدی که نمیکنم و مزد حمالیم را می‌گیرم مثل شما نیستم که فلان مقدار قیمت را بکشم روی محصول و غالب کنم به کاسب های دوره گرد دلالی که با بی انصافی باشه نونش حلال نمیشه.

حاج احمد : استغفرالله عجب پیرمرد نفهمیه ببین از کجا می بره به کجا می دوزه همونجا وایستا ببینم به من میگی حروم خور حالا یه چیزی هم بهت بدهکار شدیم‌ ، حرام خور آن پسر نابکارته .

حسن آقا: شیطون میگه برگردم یه جیزی بهش بگم اول صبحی عجب گیر آدم خدانشناسی افتادیم.

حاج احمد : مرد نامسلمون خجالت بکش با این سنت من خدا را نمی‌شناسم وایستا نشونت بدم نفهم کیه ،امید زودباش زنگ بزن پلیس ۱۱۰ بیاد اینجا تا من تکلیفم را با این آقا و پسر دزدش روشن کنم‌.

حسن آقا: تا اسم ۱۱۰ را شنید بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت روی وردی غرفه حاج احمد ولو شد.

امید: استا بنده خدا افتاد روی زمین حالا چکار کنیم برامون دردسر نشه.

نه بابا چه دردسری تو کاری که گفتم انجام بده، بگو تو را سنه نه.

امید : حسن آقا حسن آقا بلند شین حالتون خوبه چرا اینقدر عرق کردین ، استا فکر کنم حال حسن آقا خوب نیست یه وقت بلایی نیاد سرش .

با این گفته امید حاج احمد خودش را رسوند به بالای سر حسن آقا رنگ و روش مثل گچ شده بود سفید و انگاری نفس نمی‌کشید با دیدن این وضعیت حاج احمد هم انگاری ترسیده باشه گفت ای داد و بیداد چی شد حسن آقا فشارت افتاد ، بچه ها بیاین کمک کنین پاهاشو بگیرین بالا فکر کنم بنده خدا فشارش افتاده امید به جای تماس با ۱۱۰ با فوریت‌های پزشکی ۱۱۵ تماس بگیر زودباش.

پیرمرد احساس سرگیجه شدیدی توی سرش میکرد و حرف های حاج احمد مثل پتک روی سرش فرود می‌آمد و با هر فرود آمدن انگاری مخش را تکون می‌داد و در همین حال صدای اطرافیان را نا مفهوم میشنید ، حسن آقا حسن آقا چشمات را باز کن ، منا میبینی حرفام را میشنوی منم حاج احمد حالا نگران نباش ما یه چیزی گفتیم پولم را بگیرم شکایت نمیکنم .

حسن آقا که توی حال خودش نبود احساس کرد بازوش میسوزه و نفسش تنگ میاد و بدنش عرق کرده و توی سینه اش یک سنگینی احساس میکنه تا به خودش بیاد دید با برانکارد دارن می‌برنش داخل آمبولانس.

آقا ولم کنین کجا دارین میبرین من حالم خوبه .

پرستار فوریتها : آقا لطفا دست تون را تکون ندین میخوام رگ بگیرم لطفا دستتون را مچ کنین .

رگ برای چی من حالم خوبه باید برگردم سرکار الان چرخ دستیم را می‌دزدند.

ای وای دستم آقا یواش تر دردم گرفت.

آقا لطفا دستتون را تکون ندین رگتون پاره میشه الان میرسیم بیمارستان یک کم تحمل کنین.

آقا شما چیش میشی لطفا دستش را محکم نگهدار تا بتونین ازش رگ بگیریم.

بله چشم من پسرش هستم بابامه حالا بگین حالش چطوره خطری که نداره.

حسن آقا در عالم درد تا صدای پسرش را شنید سرش را با زحمت به اون طرف کرد و یه نگاه معنی داری به پسرش انداخت و چشماش را بست.

پرستار : آقا حالا که بعنوان همراه بیماری کمک کن کارهای اولیه را برای بابات انجام بدم تا برسیم به بیمارستان.

چشم آقای دکتر هر چی شما بگین فقط یه کاری کنین بابام درد نکشه، بابام خیلی زحمت کشه و با این حرف دست باباش را گرفت توی دستاش و فشار داد و آنجا بود که فهمید دستای بابا چقدر پینه داره و پوست دستش چقدر زخیم و زمخته و بی اختیار صورتش را برد به سمت دستای پیرمرد و بوسید و آروم اشک ریخت.

نه نگران‌نباش فقط شما دست بابات را محکم‌ نگهدار تا من بتونیم ازش یک رگ خوب بگیرم بابات سکته قلبی کرده نباید بهش استرس وارد بشه.

آمبولانس در مسیر رسیدن به اورژانس بود که حسن آقا با گرفتم سرم و مسکن انگاری دردش کم شده بود و حالش رو به بهبودی بود احساس کرد یک نفر دستش را محکم گرفته و داره فشار میده ، چشمش را نیمه باز کرد و دید دستش توی دست مرتضی هست که پیشش نشسته‌ و محکم دستش را گرفته و همزمان داره گریه و هی میگه قربون دستای پینه بسته ات برم باباجون من را ببخش نمیدونستم دستات اینقدر زبره و پینه داره بمیرم برات ، خدا من را بکشه و تو را روی تخت بیمارستان نبینم .

حسن آقا: گریه نکن پسرم من چیزیم نیست ولی انگاری تو چیزیت هست که به من نرفتی و راه کج را انتخاب کردی و باعث شدی امروز من پیش صاحب کارم شرمنده بشم و همه اهالی بازار فهمیدند که تو چکار بدی کردی اگه پول میخواستی چرا به خودم نگفتی.

مرتضی: نگو بابا شرمنده ام من خطا کردم ، بد کردم ولی باور کن مجبور بودم ، بیکارم ، شغل درست و حسابی ندارم ، عروست ازم خرجی میخواد میلاد نوه ات ازم دوچرخه میخواد ، پول نداشتم مجبور شدم دیشب آمدم ازت پول قرض کنم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم مامان متوجه شد پریشونم خودش فهمید بی پولم، بنده خدا چندرغاز پس اندازش را به من قرض داد ولی باور کن بابا از شرمندگی صبح زود از خونه زدم بیرون هم دو تا نون سنگگ بخرم برای خونه و هم بدهی ام را به حاج احمد پس بدم و ترسیدم دیر بشه به شما بگه و یا از دستمزدت کم کنه رفتم داخل بازار دیدم صاحب کارت داره بار تحویل میگیره رفتم بدهیم را گذاشتم توی کشوی دخلش تا خواستم به ایشون اطلاع بدم شاگرد حاج احمد به من گفتن دزدی دارم میکنم ولی باباجون من دزد نیستم فقط دستم خالیه هر چی گفتم باور کنین من دزد نیستم مبلغ بدهی ام را داخل دخل گذاشتم ولی باور نکردند این بود که از بازار خارج شدم و اون گوشه موشه مخفی شدم ببینم آخرش چی میشه که دیدم تو اومدی و و وقتی آمبولانس وارد میدون شد و جلوی غرفه حاجی وایستاد دلم هری ریخت.

بابا جون من را ببخش بهت بد کردم.

حسن آقا با دستهای پینه بسته اش موهای مرتضی را نوازش میکرد و زیر ملحفه اشک می‌ریخت و می‌گفت پسرم زنده باشی تو باید من را ببخشی من به تو تهمت دزدی زدم من مقصرم که نتونستم یه زندگی راحتی برات مهیا کنم .

برانکارد که به اورژانس رسید نفس های حسن آقا بد شده بود و دیگه به سختی نفس می‌کشید.

فوریتها : بیمار ایست قلبی تنفسی کرده زود باشین کد احیا قلبی و ریوی را اعلام کنین .

مرتضی در حالی که هنوز دستهای باباش توی دستش بود با گریه ناله میکرد و می‌گفت باباجون قربونت برم تو برگرد خوب شو قول میدم دیگه کار اشتباهی نکنم بهت قول صد درصد میدم ، ای داد و بیداد حالا به مادرم چی بگم بابا جونم و همونجا روی کف اورژانس ولو شد.

حاج احمد با شاگردش با ماشین شخصی همزمان با آمبولانس به بیمارستان رسیدند و حاج احمد خودش را به بالین حسن آقا رسوند و برانکارد را چسبید تا کمک کنه و در همین حال دهنش را برد سمت گوش حسن آقا و گفت من را حلال کن شاگردم توی مسیر بهم گفتن اشتباه شده پسرت آقا مرتضی دزدی نکرده بلکه بدهی اش را توی دخلم گذاشته من را ببخش و گوشش را برد نزدیک دهن حسن آقا و انگاری چیزی شنید که با چشمهای اشک آلودش تاییدش کرد و چشم گفت.

حسن آقا: آسمونی شده بود و از اون بالا شاهد افتادن مرتضی روی زمین بود هی داد میزد مرتضی پسرم و کمک میخواست ولی هیچ کس صدای حسن آقا را نمی شنید .

مرتضی حالا کنار تخت باباش روی تخت مجاور دراز کشیده بود و از لای پرده شاهد ماساژ و احیا تیم پزشکی بود و باباش هم گوشه بالای اتاق احیا شش دونگ حواسش به مرتضی بود .

حاج احمد : آقا مرتضی چشمات را باز کن من را میبینی میخوام از تو هم حلالیت بطلبم بچه ها گفتن که جریان چی بوده .

مرتضی : بابام کو کجاست همین حالا پیشم بود .

حاج احمد : انگاری بابات حالش خوب نیست چون دکترا و پرستارا دورش جمع شدند و دارند بهش شوک میدند فقط باید دعا کنیم در همین حین بود که همه پرستارا از سر حسن آقا پراکنده شدند و به نظر حسن آقا دیگه تموم کرده بود.

احمد آقا،: دکتر جان چی شد حال بیمار ما چطوره.

پرستار : آقا تسلیت عرض میکنم بیمار شما عمرش را داد به شما و تموم کرد و دیگه کاری از دست ما بر نمیاد فقط مدارکش را بیارین که پزشک گواهی فوت صادر کنه.

مرتضی که در عالم نیمه بیهوشی بود متوجه صحبت‌های پرستار شد و با شیون و زاری باباش را صدا میزد.

حاج احمد: پسرم بابات رفته پیش خدا من بهت تسلیت عرض میکنم ولی آقا مرتصی بابات توی آخرین لحظات قبل از رفتنش تو را سپرد به من ، بابات خدا بیامرز مرد خوب و با خدایی بود الان هم جاش توی بهشته و از سختی های روزگار خلاص شد شما مثل پسر خودم هستی بعد از ختم بابات بیا غرفه پیش خودم باش و دخل و خرج غرفه را بگیر دستت.

خدابیامرز بابات آدم درست و زحمت کشی بود و تو هم پسر اون مردی من کاملا به شما اعتماد دارم .

حالا هم بلند شو برو مدارک بابات را بیار و مادرت را هم آروم کن من اینجا هستم تا تو بیای .

مرتضی : نه آقا بیشتر از این من را شرمنده خودتون نکنین شما هم باید ما را حلال کنین بخصوص پدرم را خدا شما را از بزرگی کم نکنه منم از حالا اول امیدم به خدا بعد شما هستین .

بلند شو برو پسرم همه ما امیدمون به خداست ، اون بلده همه کارها را ردیف کنه راستی آقا امید تو هم برو میدون درب غرفه را قفل کن و یک بنر هم سفارش بده و بزن روی درب غرفه و به غرفه دارها بگو احمد آقا گفت حاضر شین برای تشیع جنازه یک انسان وارسته و با خدا بلند شو برو پسرم .

پایان

نویسنده : سیدجواد ابراهیمی

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx