رمان آنلاین امانت عشق قسمت پنجم 

فهرست مطالب

امنت عشق داستانهای نازخاتون رمان انلاین

رمان آنلاین امانت عشق قسمت پنجم 

نویسنده :فریده شجاعی 

روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مارد به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را رد مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغو.ل صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. رد حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میتنرا هم تنوضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های  خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.آنقدر گرم صحبت بویدم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا زا من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم. با صدای مارد برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت. با توجه به روحیه بدی که رد طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کریدم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشتم.او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف رد حیاط مدرسه رفتیمو چارد برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من …و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کریدم. زماین که از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مارد خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساندچند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت رد منزل متوجه شیک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زییاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارماز پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن رد اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتطظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعس کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جئانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند بل اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مارد رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. با زپرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با نارحتی بیرون رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مارد موضوغ رو برایم روشن کند.
حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشن که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مارد هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزدو خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مارد شنیده بودم که مهناز و رضا بریا آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مارد اطلاع داشت.به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط.دو روز پس از ـن ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مارد  صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آپزخانه رفتم. پدر و مارد روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشستهب ودند. وقتی وارد شدم لبخندی پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده د رخدمتم سرکار خانم شیرین فروغیبا لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارمصندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. -اول از همه جمعه همین هفته بریا دایی سعید میرویم خواستگاری.با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود. مارد ادامه داد:و یک خبر دیگر….با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود. جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارمبه پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مارد رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم….و بعد به من خیره شد . به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟مارد با صدایی من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کردهوخنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده . آن هم جلو یپدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود و به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتم سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برام معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرت؟ خیلی ملاحشه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟ پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه  حرف مارد شدم… علی نامزد کرده… راحله … دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر  میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را نارحت کنم. ولی حالا دیگر نمستوانستم نقش بازی کنم. گره یبغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با نارختی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهای رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به ماد رگفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من امحق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام. سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرداز اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مارد فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مارد سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت. دلم برایش سوخت زیار او هیچ تقصیری نداشن. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مارد سر بلند کرد . با ایبنکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند  و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط… مامان تو رو خدا …با صدای من پدر که رد هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی رت کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و رد یخچال به دنبال قرص قلب مارد گشتم. وقتی آن را جلوی مارد گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو پدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.وقتی مارد آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و زا ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تنا کار او را توجیه کنم. عاقبت به ای نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودن را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشدو به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. زا ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مارد در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدوت اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانهش دم و به مارد گفتم:مامان حسابی گرسنه  ام شده اول برای من چای بریز.مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا رد بستر خود بر غم دلم بنالم.
با همه تلخی ، آن هفته لعنتی هم تمام شد. به ظاهر مسئله برای پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اینکه متوجه شده بود من کوچکترین ناراحتی ابراز نمیکنم روحیه خود را بدست آورده بود و باز همان شیرینی شده بود که پدر عاشثش بود .خوشرو ، با حوصله و خونسرد.  و من هیچ وقت تا این  اندازه ایز اینکه آنان را فریب میدادم از خودم متنفر نبودم .خیلی بی حوصله و زود رنج شده بودم  ولی هر روز صبح با خود میگفتم به خاطر مادر …وبعد مانند هنر پیشه ماهری  در صحنه منزل حاضر میشدم.  حتی روز جمعه که قرار بئد برای  مراسم نامزدی دایی سعید به خانه خاله پروین برویم ، باز هم مثل همیشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولی به راستی دبگر برایم اهمیت نداشت  چطور لباس بپوشم.  عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشکی رنگی  که یقه گرد باز  و آستین کوتاهی داشت انتخاب کردم .وقتی آن را پوشیدم چشمم به گردنبند افتاد .برای برداشتن آن دچار تردید شدم .از طرفی به آن عادت کرده بودم و از طرفی روست نداشتم مادر با دیدن آن  دچار ناراحتی  شود.تصمیم خود را گرفتم زیرا از  وقتی که علی قفل آن را با دست خود بسته بود دیگر به آن دست نزده بودم .با خود گفتم من که علی را ندیده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نمیخواهم  آن وقت آن را در می آورم. سپس پلاک آن را داخل لباسم انداختم تا کمتر به چشم بیاید  و موهایم را هم روی شانه هایم ریختم  تا روی زنجیر را بپوشاند .وقتی به منزل خاله پروین رسیدیم ، مثل همیشه با دیدن مهناز در آغوشش گرفتم  و بعد با خوشحالی با همه احوالپرسی کردم .حتی سر بهسر دایی سعید گذاشتم .در فصتی که من و مهناز تنها شدیم  او با نگاه مشکوکی به من نگاه میکرد .فکرش را خواندم ، متوجه شدم که او فکر کرده  من هنوز از جریان با خبر نیستم .فقط از این موضوع خیالم راحت بود که همه از موضوع  نامزدی ما خبر نداشتند .چشمکی به مهناز زدم و گفتم :” اول به خاطر تو و رضا تبریک عرض میکنم  و در ضمن از موضوع علی هیچ ناراحت نیستم .بی خیال …چیزی که زیاد است مرد …” و خندیدم. مهناز با حیرت به من نگاه کد .سپس در حالیکه از لحنش فهمیدم  که هنوز باور نکرده من موضوع را بدانم گفت :”راستی میدانی که علی نامزد کرده .”سرن را به تائئد تکان دادم و گفتمک”بله ، مگر نباید نامزد میکرد ؟”مهناز با نگاهی خیره به من گفت:”لابد میدانی قرار است با نامزدش هم امروز بیاید .”کم مانده بود یادم برود در حال بازی کردن نقش دختری شجاع هستم .در حالیکه میترسیدم مهناز صدای قلبم را بشنود  که دیوانه وار به قفسه سینه ام میکوبید .با خونسردی که از خود بعید میدانستم  گفتم:”جدی این را نمیدانستم. تو او.را دیده ای ؟”سرش را تکان داد و گفت :گ نه و دوست هم ندارم ببینمش برود به جهنم .”با اخمی گفتم :” چرا بیچاره مگر چه کرده است ؟”مهناز با عصبانیتی که کمتر از او دیده بودم سرم فریاد کشید :گخفه شو > مرا هم رنگ نکن .فکر میکنی من نمبفهمم فیلم بازی میکنی .تو چه فکر کردی ، یعنی مرا اینقئر احمق فرض کردی .” و بعد زد زیر گریه. پرسدم وبا دست جلوی دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم ک”مهناز تو را به خدا گوش کن ، مامنم مریض است و من نمیخواهم باعث  شوم ناراحتی قلبی اش شروع شود .خواهش میکنم باعث نشو آبروی من برود .نمیخواهم دل کسی به حالم بسوزد .” وبعد اشکهایم سرازیر شد  اما پیش از آنکه روی صورتم اثر بگذارد  با زحمت جلوی ریزشش را گرفتم .مهناز هنوز گریه میکرد  و منکلی با او صحبت کردم تا راضی شد  در این بازی با من همکاری کند .وقتی دست از گریه برداشت پرسید :”سپیده با علی حرفت شده بود .”سرم را تکان دادم و گفتم :”نه تا آخرین لحظه عاشق و معشوق بودیم.”مهناز با لحن متفکری گفت :” پس هر چه هست مربوط به سفرش میباشد  و یا کسی دراره ی تو به او حرفی زده و یا شاید سرگرمی تازه ای پیدا کرده  و یا …”حرفش را قطع کردم و گفتم:”گوش کن ، من کاری به هیچ چیز ندارم .علی آنقدر عقل دارد که توضیحی در این مورد به من بدهد .پس فلسفه بافی نکن و اینقدر با آوردن اسم او جلوی من باعث ناراحتی ام نشو .”وقتی وارد جمع شدیم هر دو خود را برای پیش آمدن هر اتافاقی آماده کرده بودیم . خاله سیمین و آقای رفیعی تازه از راه رسیده بودند .خاله با دیدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغدش گرفت و بوسید و من نیز او را بوسیدم و خنده کنان گفتم :”خاله به خاطر علی تبریک میگویم. “خاله با حیرت به من خیره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقای رفیعی رفتم و با او هم احوالپرسی کردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالی گفتم :”مهناز آقا رضا هم امروز می آید ؟”مهناز سرش را به نشانه خجالت پایین انداخت  .خاله پروین با لبخندگفت :”بله او هم تشریف می آورد .”پس از آن پیش دایی سعید و با او حرف زدم  و با این کار نشان دادم که خیلی خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهی پر از پرسش به مادر نگاه کرد و مادر نیز سرش را تکان داد . دیگر کسی در مورد من شک نداشت . مهناز گاهی به من خیره میشد  و من با اخم به او میفهماندم که واکنشی نشان ندهد . خودم را آماده کرده بودم که اگر در بدترین شرایط قرار گرفتم  خونسردی ام را از دست ندهم .ولی شک داشتم با دیدن علی در کنار کس دیگری بتوانم همینقدر خونسرد باشم . آرزو کردم او را نبینم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم  تا نقشم را خوب اجرا کنم که میترسیدم با دیدن او از ناراحتی سکته کنم . نمیدانستم چه کنم. محسن از روبه رو شدن با من گریزان بود و سارا هم زیاد با من صحبت نمیکرد . تمام شواهد نشان میداد که موضوع نامزدی او راست است . ولی من باور نمیکردم . همانقدر که از رویارویی با هراس داشتم ولی برای رهایی از این سرگردانی  دلم میخواست  خود همه چیز را با چشم ببینم .خوشبخاتنه و یا بدبختناه  در تمام طول مراسم نامزدی دایی سعید او حضور نداشت ، شاید هم روی آمدن نداشت . نامزدی دایی بدترین جشنی بود که در طول سالای عمرم در آن شرکت  داشتم . نه به خلطر خود جشن که چه بسا خیلی  هم عالی برگزار شد  ولی دلم میخواست میتوانستم جایی را پیدا کنم تا با خودم تنها باشم  . از بس الکی خندیده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .پس از تمام شدن جشن وقتی برای تعویض لباس  به منزل خاله پروین برگشتم در حیاط سارا  را دیدم  که با دیدن من خود را مشغول پاک  کردن کفش هایش کرد . جلو رفتم و به آرامی گفتم :” سار اگر نمیخواهی با من حرف بزنی مهم نیست .فقط به علی بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر  جلوی پارک نزدک منزلمان میبینمش  . اگر آمد که هیچ و اگر نیامد پس فردا  صبح یکراست  میروم شرکتش تا آنجا با او ملاقات کنم .  پس به نفعش است که بیاد . “بدون اینکه منتظر پاسخی باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دوید  و دستم را گرفت و گفت :گ سپیده دلیل حرف نزدن من با تو این است که خجالت میکشم به صورتت نگاه کنم.”با پوزخند گفتم:” چرا مگر قرار بود تو با من عروسی کنی ؟”” به هر حال از کار علی شرمنده ام ، نمیدانم چه شده ، خیلی با اوصحبت کردیم. “دست سارا را گرفتم و گفتم :”سارا راستش را بگو ، عل چه میگقت ؟”سارا آهی کشید و با ناراحتی گفت :”اول که سکوت میکرد  بعد که اصرار مارا دید  گفت سپیده به درد من نمیخورد .”با ناراحتی گفتم :” آخر برای چی ؟”سارا سرش را تکان داد و گفت :” باور کن نمیدانم .””به هرحال پیغام مرا به او برسان .”به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت :”حتما.”وقتی به منزل رفتیم مادر پرسید :”زن دایی سعید چطور بود ؟”با اینکه زیاد به او توجه نکرده بودم ولی برای خوشنودی مادر گفتم :”دختر خیلی خوبی بود ، خیلی هم از او خوشم آمد .” بعد به اتاقم رفتم. تا روز بعد پیش خود حرفهایی را که باید به علی میگفتم مرور کردم .در این فکر بودم که به چه بهانه ای آن وقت ظهر از خانه بیرون بروم ، ناگهان فکری به خاطرم رسید . به مادر گفتم :گبا سارا قرار گذاشتیم  بعد از ظهر برویم سینما ، شما با من کاری ندارید ؟”مادر که به من اطمینان زیادی داشت  سرش را تکان داد و گفت ک”نه کاری ندارم ولی تنها میخواهید بروید ؟”
“نه محسن امروز خانه است  و من ساعت دو ونیمبا تاکسی تلفنی میروم  منزل آنان .چون برای سانس سه تا پنج بلیط رزرو کرده اند .”مادر نام فلم را پرید . بدون مکث نام فیلمی را بردم که چند شب پیش تبلیغش را درتلویزیون دیده بودم . مادر که قانع شده بود گفت :”پس مواظب خودتباش .درضمن اگ محسن نتوانست تو را به منزل برساند تلفن که  بزن که پدر به دنبالت باید .””مزاحم پدر نمشوم .اگر محسن هم کار داشت ا تاکسی بر میگردم.”مادر سرش را تکان داد و چزی نگفت .
ساعت دو و خورده ابی بود که آماده شده  بودم . مادر خوابیه بود .خیلی آرام بالای سرش رفتم و بوسیدمش  و آهسته گفتم :” مامان من رفتم خداحافظ.”مادر با خواب آلودگی گفت :”خوانگهدار عزیزم. با تاکسی تلفنی می روی ؟””بله زنگ زم الان سرکوچه منتظر است.””خوب سعی کن زود برگردی .””چشم.” به سرت از منرل خارج شدم از اینکه به مادر دروغ گفته بودم ، دچارعذاب وجدان  شده بودم .به خود گفتم بعد جیان را برایش تعریف میکنم .وقتی به خیابان رسیدم در آن وقت ظهر پرنده هم پر نمیزد . آفتاب داغ تیر ماه با حرارت  روی آسفالت  داغ خیابان میتابید . من از کنار پیاده رو راه میرفتم تا گاهی از کنار تک ردرختی رد شوم .وقتی وارد خیابان اصلی شدم  گاهی افراد پیاده ای را میمدیم  که با سرعت راه ایرفتند  تا پناهگاهی بیابند  و از شر گرمای آن وقت ظهر در امان بمانند .وقتی به پارک رسیدم هیچ کس آنجا نبود . به ساعتم نگاه کردم تازه دو و چهل دیقه بود . از تصور اینکه چطور بیست دقیقه باید معطل آمدن او شوم از ناراحتی دستهایم را مشت کردم  و فشار دادم . بدبختی هیچ مغازه ای هم باز نبود که با دیدن ویترین آن خودم را مشغو کنم .تصمیم گرفتم تا آخر خیابان بروم و برگدم .چون از یکجا استادن خلی بهتر بود .حرکت کردم و مستقیم راه افتادم . تا نیمه های خیابان رفته بودم که با شنیدن بوقی برگشتم. ماشین علی را دیدم .خودش پشت  فرمان نشسته بود  و عینک دوددی هم به چشم زدهبود  . از دیدنش یک لحظه فراموش کردم برای چه کاری با او قرار گذاشته بودم. قلبم به تپش افتاده بود و گلویم نیز خشک شده بود . با قدم های سنگینی به طرف ماشین فتم و در جلو را باز کردم و داخل ماشین شدم. خوشبختانه خیلی زود توانستم به خودم مسلط شوم.  به آرامی سلام کدم. او نیز پاسخ سلامم را به آرامی داد . وقتی از خیابان اصلی رد میشدیم  سرعت ماشین را کم کرد و پرید :”کجابرویم.” لحنش خیلی عادی بود و مثل این بود که هیچ اتفاقی نیفتاده است . با عینک دودی که زده بود نمتوانستم از چشمانش پی به حالتش ببرم  . در حالیکه سعی میکردم مثل او خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم ک”یک حای خلوت ،جایی که بتوانم با تو حرف یزنم.”
میتوانستم سوگند بخورم که او هم در حال بازی کردن نقش بود  ولی خیلی مسلط  تر از من بود .چون خیلی عادی سرعت ماشین را زیاد کرد و از داشبورد نواری برداشت و آن را  داخل ضبط  گذاشت .سرعت ماشین زیاد بود و از صدای موسیقی جاز خارجی سرم به دورانافتاده بود .به هیچ نمخواستم  او به اضطرابم  پی ببرد . با نگاه کردن خیابانها میخواستم  سر خود را گرم کنم اما صدای بلند ضبط مثل چکشی بود که بر سرم میکوبیدند  . آخر طاقت نیاوردم . دستم را جلو بردم  .و صدای نوار را کم کردم . به طرف من گاه کرد ولی چیزی نگفت . دوست داشتم عینک یاهش ا از روی چمانشبرمیداشتم و ا پنجره ماشین به بیرون پرتاب میکردم.نیم ساعتی در راه بودیم ، نمیدانستم کجاهستیم ولی احساس میکردم  به طرف شمال تهران میرویم .چون خیابانها سر بالایی بودند و هوا نیز خنک شده بود .پس از گذشتن از چند خیابان ایستاد و گفت :”پیاده شو .”به اطراف نگاه کردم. نه پارکی دیدم و نه جنگلی ، فقط چند تپه وجود داشت  که با وجود شیب تند آن امکان ساختن منزل در آنجا وجود نداشت .کمی دورتر چند منل ویلای دیده میشد . آنجا درست مثل قبرستن سوت و کور بود. از او پرسیدم :”اینجا کجاست ؟”با خونسردی گفت:”یک جای خلوت.”از حرص دندانهایم را به فشردم و گفتم :” خوب این را که خودم میبینم . نام  این محل چیست ؟گ”تپه های ولنجک.”با پوزخند گفتم :”یعنی تهران به این بزرگیجای خلوت بهتر از اینجا نداشت ؟ اگر مشود یکجای درست و حسابی برو و اگر دوسه آدم هم آنجا باشد اشکالی ندارد. “علی با دنده عقب از  آنجا بیرون آمد .پس گذشتن از یک بزرگراه در کنار پارکی که در حاشیه یک خیابان بود رفت و ایستاد .”اینجا خوب است ؟””بله.”ضبط ماشین را  خاموش کرد و گفت:”خوب مثل اینکه کارم داشتی ؟”به طرفش برگشتم و گفتم :” علی تو یک توضیح به من بدهکاری .”سرش را تکان داد و گفت :”چه توضیحی ؟”
از اینکه خودش را به نفهمی میزد خیلی  حرص میخوردم .فهمیدم میخواهد مرا عصبانی کند .عینک لعنتی اش نیز عصبانیتم را بیشتر  میکرد .چون نمیتوانستم از چشمانش پی به افکارش ببرم .با صدایی آارم که سعی میکردم خونسرد باشد گفتم کگعلی خواهش میکنم عینکت را از چشمت بردار .”با خونسردی عینک را از روی چشمانش  برداشت و آن را جلوی ماشین گاشت. نفس عمیقی کشیدم تا اعصابم را ارام کنم  سپس به او نگاه کردم و گفتم کگشنیدم قصد ازدواج داری ؟”خیلی خونسد گفت :”هوم بله و به طور حتم  این همه راه مرا نکشانده ای که به من تبریک بگویی .”از لحن صریحش جا خوردم و گفتم:”یعنی تو…”سرش را خم کرد و در حالیکه مستقیم به چشمانم نگاه میکرد گفت :”من …من چی / آیا نمیبایست ازدواج میکردم ؟”بدون فکر کردن بی مقدمه گفتم :گولی تو که نامزد داشتی!”ابروهایش را بالا برد  و گفت :”جدی ؟کی ؟”با ناارحتی گفتم :گ مگر خودت ان شب در پارک ساعی از من تقاضای ازدواج نکردی ؟گبا همان خونسردی که کم کم دیوانه ام میکرد گفت :”خوب بله .””مگر گردبندی  به نشانه نامزدی ندادی ؟””خوب بعد ؟”از طرز پاسخ دادنش با خشم گفتم :” پس منظورت از این مسخره ابزی چیست ؟فکر آبروی مرا نکردی ؟”او صبر کرد تا حرفم تمام شود سپس در حالیکه خیره به چشمانم نگاه  میکرد گفت :” از بابت ان شب بله مقصرم و الان از تو معذرت میخواهم.”دیگر نتوانستم بر اعصابم مسلط بمانم  پس با خشم بر سرش فریاد کشیدم :”همین و معذرت میخواهی یعنی تمام شد .”او نیز با بی حوصلگی گفت :” خوب حالا منظورت چیست ؟”با تعجب نگاهش کردم و گفتم :گمنظورم چیه ؟علی چطور میتوانی اینقدر بی انصاف باشی ؟من …من …” و بغض راه گلویم را بست  و برای اینکه اشکهای  لعنتی ام راه نیفتد  لبم را ب شدت به دندان گرفتم . ولی او بی تفاوت در حالیکه روبرو را نگاه مکرد  گفت :” بعضی اوقات انسان عاقبت کاری را که میکند، نمیداند . من آن شب حال خوبی نداشتم . در حقیقت آن شب مقداری مواد استفاده کرده بودم  و زیبایی تو هم مرا وسوسه کرد  از این رو برای دست یافتن به تو محبور شدم فریبت بدهم .”حرف او مثل پتکی بر سرم فرود می امد . با نگاهی گیج به او نگریستم .فکر میکردم اشتباه شنیدم .علی …مواد .نه بعید بود او اهل این کارها نبود وبرای اینکه متوجه شوم در خواب نیستم چند بار چشمانم را باز و بسته کردم .میخواستم حرفی بزنم  ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد . با زحمت گفتم :”علی تو شوخی میکنی ، اینطور نست ؟”با همان حالت و بدون اینکه به من نگاه کند گفت :”شوخی برای چی ؟”با صدای لرزانی گفتم :”به راستی تو آن شب …”نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف من جرخاند و گفت :”بله من ان شب مقداری گرس کشیده بودم و تو حال خودم نبودم …متاسفم.”
به چشمانش نگاه کردم اثری از شوخی در آن نبود . از ضعف و سر گیجه سرم را روی داشبورد ماشین گذاشتم  تا کمی فکرم را متمرکز کنم. از ناراحتی مغزم در حال ترکیدن بود . با نااحتی سرم رابلند کردم و گفتم :” ولی تو که حتی سیگار نمیکشی پس چطور ادعا میکنی  آن شب مواد مصرف کرده ب.دی ، مطمئنی الان چیزی مصرف نکردی ؟”با پوزخند گفت :” گوش کن سپیده هر جوانی برای خود سرگرمی و علاقه ای دارد . من هم استثنا نیستم ، آن شب با دو سه نفر از دوستانم مجلس کوچکی داشتیم  و بعد هم که به منزل برگشتم  هنوز اثر مواد در بدنم بود . من باست کمی فکر میکردم و از بین طعمه هاتو را انتخاب نمیکردم.”با نفرت به او نگاه کدم و گفتم:”طعمه…لعنتی چطور حالا به فکر افتادی ؟”” من هم بی تقصیر نیستم  و نمیبایست دختری از فامیل  انتخاب میکردم . باور کن از آن شب به بعد عذاب وجدان لحظه ای آرامم نمیگذاشت .  ولی هنوز که اتفاقی بین ما نیفتاده  بنابراین  از بابت ان شب معذرت میخواهم . امیدوامر تو هم آن را اموش کنی .هرچند که چیز مهمی نبوده .”با خشم فریاد کشیدم :”چطور چیز مهمی نبوده ..تو اینجور جواب محبتهای خاله شیرینت را دادی . راستی که خیلی پستی .علی هیچ فکر نمیکدم تو اینطور آدمی باشی ؟”بغضم سر باز کرد  و با وجودی که با تمام قدرت سعی میکردم  اشک نریزم اما عاقبت چند قطره اشک بی اختیار از چشمانم فرو چکید .علی سرش را برگرداند  و به روب رو نگاه کرد و با اینکه  رنگش کمی پریه بود اما با همان خونسردب گفت :”چرا…فکر کردی من احساس ندام و فقط آن پسرک مزخرف حق دارد تو را با ماشین برساند و یل فقط بهوز پسر عمه  محسن حق دارد با نگاهش قورتت بدهد .خوب ئقتی پای خوشگل سهل الوصولی مثل تو به میان می آید چرا غربه ها از آن بهره ببرند ؟ موضوع گردبند را فراموش کن . دست یافتن به تو بیشتر از  اینها می ارزید .”از شنیدن این سخن از زبان او حالت تهوعی شدیدی به من دست داد .دیگر بغضم را فراموش کرده بودم و وجودم یکپارچه خشم و آتش شده بود .بدنم به لرزه افتاده بود ، برسرش فریاد زدم:”تو…تو دروغگوی پت بی شرف حق نداری در  مورد من اینطور قضاوت کنی. تو آمنقدر در کثافت فرو رفتی که همه را مثل خودت میبنی .حیف که درابره تو اشتباه میکردم  و به خاطر این خریتم هیچ وقت خودم را نمیبخشم.”حرفهای زیادی بود که دوست داشتم به او بگویم ولی احساس کردم بی اختیار اشکم سرازیر شده و برای اینکه ا گریه کردن در مقابل او اظهار ضعف نکنم ، در ماشین را باز کردم و بیرون رفتم  و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم در ماشین را بهم کوبیدم و در دل آرزو کردم  کاش همان موقع ملشین منفجر شود .از تپه های مشرف به بزرگراه پایین آمدم  و د کنار حاشیه بزرگراه راه افتادم .صدای او را شنیدم که مرا به نام میخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگین بودم   که دوست داشتم بر میگشتم و با ناخنهایم تکه تکه اش میکردم . موقعیت خود را نمدانستم  و حتی نمیدانستم کجای تهران هستم .پس فکر کردم بزرگراه مستقیم به سمت پایین بوم . ماشین ها با زدن بوق و روشن کردن چراغ از کنارم  د میشدند .حتی ماشین پژوی سنجی کمی هراه من با قدمهای من حرکت کرد و دست آخر نیز نگه داشت  و جوانی فکر میکنم همسن و سال خودم ود ازآن بیرون آمد و با لحن بچگانه ای گفت :”چقدر ناز میکنی د بیا دیگه.”با هشم به طرف او برگشتم . آنقدرجوان بود که هنوز پشت لبش سبزنشده . با دیدن من سوتی کشید . با عصبانیت گفتم :”خفه شو نکبت ، زود گورت را گم کن.”ولی او با همان لحن گفت :”کدام خری قالت گذاشته ؟”
وقتی دیدم حرف سرش نمیشود ، راهم را ادامه دادم . از موقعیتی که برایم پیش آمده بود براستی احساس تاسف میکردم .ناگهان ماشین علی را دیدم که کنار بزرگاه جلوی من ایستاد و با خشم از آن پیاده شد . با عصبانیت سرم فریاد زد :”بیا سوار شو.”بدون اینکه به او وقعی بگذارم مسیرم را عوض کردم .از پشت سر صدایش را شنیدم که گفت :”صبر کن با توام، کدام گوری میروی ؟”
بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم از وسط ازاد راه به طرف دیگر رفتم. خودروها با سرعت از کنارم میگذشتند،ولی برایم مهم نبود چه اتفاقی بیفتد و اگر از مرگ نمیترسیدم خود را زیر یکی از همان خودروها می انداختم. از جدولهای فلزی وسط اتوبان پریدم و به طرف دیگر رفتم.قصد داشتم از او دور شوم،حالا هر جا که شده بود. خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و من بدون مکث سوار شدم. مرد راننده مردی جا افتاده بود و به محض ورودم آینه را روی صورتم تنظیم کرد. از چهره کریه و چشمان هرزه اش خوشم نیامد ولی چاره ای نبود. باید از ان مکان دور میشدم .راننده از اینه جوری مرا نگاه می کرد که احساس بدی پیدا کرده بودم . سپس با لبخند کریهی گفت:کجا میری؟ خواستم بپرسم اصلاً اینجا کجاست؟ ولی فوری پیش خود فکر کردم ممکن است سو استفاده بکند. بدبختی فقط از راه میدان ازادی میتوانستم مسیر خانه را تشخیص دهم چون همیشه با پدر این طرف و ان طرف می رفتم یا اگر میخواستم تنهایی جایی بروم با تاکسی تلفنی میرفتم و خیابانها را به درستی بلد نبودم. به زحمت گفتم:میدان ازادی.با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ازادی؟ و بعد به فکر فرو رفت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. با اینکه نمیدانستم کدام نقطه شهر هستیم ولی احساس کردم راننده مسیر را اشتباه میرود با اخم گفتم:میشود بگویید کجا میروید؟ با خنده گفت:برای تو چه فرقی میکند میرویم با هم گشتی بزنیم. با فریاد گفتم:اگر همین الان ماشین را نگه نداری در ماشین را باز میکنم و میپرم بیرون. این حرف را انقدر جدی گفتم که اگر چند دقیقه تاخیر می کرد ان کار را میکردم. او سرعتش را کم کرد و بعد با چرب زبانی گفت:شوخی کردم. دستگیره در را گرفتم و او با علم به اینکه من در ماشین رو باز میکنم روی ترمز زد. من بدون اینکه مجال صحبت دیگری به او بدهم به سرعت پیاده شدم. او هم چند ناسزا گفت و حرکت کرد. کمی ایستادم و برای نخستین خودرویی که دیدم دستم را تکان دادم. بیوک کرم رنگی از جلویم رد شد . سرعتش را کم کرد و مسافتی را که رفته بود دنده عقب طی کرد. شیشه خودکار ماشین را پایین اورد و گفت:کجا تشریف میبرید؟راننده مرد کاملی بود که خیلی مرتب و اراسته لباس پوشیده بود. -اقا خواهش میکنم به من کمک کنید. میخواهم به طرف میدان ازادی بروم ولی نمیدانم کدام مسیر را باید بروم.نگاهی به من انداخت و فکر میکنم در ذهنش مرا ارزیابی کرد سپس در جلوی ماشین را باز کرد و کیف دستی اش را از روی ان برداشت و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:سوار شویدبا نردید نگاهش کردم .او لبخند زد و گفت:نترسید میخواهم به شما کمک کنم. وقتی سوار شدم گفت:میدان ازادی از این جا خیلی فاصله دارد و مسیر مستقیمی ندارد که من شما را راهنمایی کنم. من در همین حوالی کار مهمی دارم پس از ان قول میدهم شما را به مقصدتان برسانمبا نگرانی گفتم:من نمیخواهم مزاحم شما شوم میترسم دیرم شود.به ساعتش نگاه کرد وگفت:من ساعت شش شما را به منزلتان میرسانم اگر خودتان بخواهید بروید مطمئنم ساعت هشت هم به منزلتان نخواهید رسید.از شنیدن ساعت هشت قلبم به لرزه افتاد. تا ان موقع به طور حتم مادر به منزل محسن زنگ میزد و ان وقت داستان ساختگی سینما لو میرفت. وقتی تردید مرا دید کارت ویزیتی از جیبش خارج کرد و گفا:برای اطمینان خاطر شما این کارت ویزیت من است خواهش میکنم بگیرید.کارت را گرفتم و نوشته ان را خواندم.دکتر محمد میر عماد فوق تخصص قلب و عروق و دارای بورد تخصصی از انگلستان. نفس راحتی کشیدم و با اطمینان گفتم:متشکرم.-حالا اجازه میدهید حرکت کنم؟-بله البته اگر زحمتی نیست.لبخندی زد و گفت:نه به هیچ وجه زحمتی نیست. و راه افتاد. مسافتی از راه را که رفتیم با صدای ارامی پرسید:قصد دخالت در کارتان را ندارم و اگر خواستید میتوانید پاسخ ندهید. ولی برایم جای تعجب است دختر باوقار و زیبایی مثل شما چرا باید در این ساعت در جایی باشد که حتی نامش را هم نمیداند؟سرم رو به زیر انداخته بودم. میتوانستم حدس بزنم چه فکرهایی میکرد. من تیز با صدای ارامی گفتم:امیدورام در مورد من تصور بدی نداشته باشید من به همراه پسرخاله ام به اینجا امدم تا با او صحبت کنم ولی در بین راه با او حرفم شد و ماشین را ترک کردم و به خاطر اینکه راه را بلد نبودم اشتباهی سوار ماشین مردی شذم که وقتی دیدم او ره جای راهنمایی قصد سواستفاده از من را دارد پیاده شدم .و بعد برای شما دست تکان دادم همه ماجرا همین بود. او سرش را تکان داد و گفت:از این که به من اعتماد کردید سپاسگزارم. و دیگر صحبتی نکرد.خیالم تا حدودی راحت شده بود .میتوانستم به این مرد متشخص و محترم اعتماد کنم. پس از طی مسافتی که نمیدانستم به کجا میرویم تابلویی را دیدم که در جهتی که ما حرکت میکردیم فلش زده بود و روی ان نوشته بود رسالت.از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم چون میدانستم رسالت در شرق و ازادی درغرب تهران قرار دارد. به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و سی دقیقه را نشان میداد. چشمانم را بستم تا قوت قلبی به خود بدهم. او با سرعت حرکت میکرد ولی صندلی های خودرو انقدر راحت بود که به هیچ وجه سرعت ان را احساس نمیکردم با توقف ماشین چشمانم را باز کردم.اقای دکتر با ملایمت گفت:ببخشید من هنوز نام شما را نمیدانم.-اه ببخشید حواسم نبود. نامم سپیده است. -خوب سپیده خانم من در این شرکت کار کوتاهی دارم اگر برای شما اشکالی ندارد منتظر من باشید. سرم را تکان دادم و گفتم:نه اشکالی ندارد خواهش میکنم بفرمایید. وقتی رفت متوجه شدم سوییچ را با خود نبرده . پیش خود فکر کردم روی چه اطمینانی اینکار را کرده و پاسخ خود را اینگونه دادم روی همان اطمینانی که من سوار ماشین او شدم. سپس به طرف جایی که میرفت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن قهوه ای به تن دارد و موهای مرتبی که در شقیقه ها کمی به سپیدی میزد .چهره خاصی نداشت ولی نوعی خلوص و صمیمیت در چهره اش به وضوح دیده میشد که میتوانست اطمینان طرف مقابل را جلب کند. وقتی به شرکت رسید به عقب برگشت و با لبخند برایم دست تکان داد. من هم سرم را تکان دادم و لبخند زدم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست همانجا بخوابم.عادت بدی بود هر وقت از موضوعی به شدت افسرده میشدم سعی میکردم با خواب ان را فراموش کنم ولی اینبار خستگی روحی به همراه خستگی جسمی بود.احساس می کردم روحم به شدت اسیب دیده است. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صحنه های برخورد با علی را بار دیگر مرور کردم. از یاداوری حرفهای زشتی که درباره من زد قلبم به درد امد. از ناراحتی دندانهایم را به هم فشار دادم. پس چرا من نفهمیده بودم رفتارم باعث این طرز تفکر در او میشود . درست بود رفتار بیتکلفی داشتم ولی هیچ وقت فرصت سواستفاده به کسی نداده بودم . پس چرا علی باید در مورد من اینگونه فکر کند. بررسی کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده و چه حرکتی از من سرزده که او اینگونه برداشت کرده است. به یاد حرفش افتادم که چطور کس دیگری حق دارد تو را به منزل برساند… و فهمیدم همان روزی که با ماشین امیر برادر میترا به منزل برگشتم او انجا بوده و مرا دیده که سوار ماشین او شده ام. ولی این موضوع قبل از رفتن ما به پارک ساعی بود. پس نامه اش چی؟ یعنی همه ان حرفها دروغ بوده. خداییا کم کم دیوانه میشوم چرا اینطور شد به یاد روزی افتادم که با سیاوش به پارک چیتگر رفته بویدم. ان روز کجا و امروز کجا. ان روز سیاوش برای گرفتن پاسخ مثبت اصرار میکرد و امروز من خود را جلوی علی کوچک کرده بودم. فکرم به انجا پر کشید که نکند روزگار خواسته به این وسیله انتقام سیاوش را از من بگیرد. ارگ راین طور بود به راستی به بهترین نحو تلافی کرده بود. ای کاش من هم میتوانستم به جایی بروم که دیگر نتوانم کسی را ببینم. با صدای بسته شدن در ماشین چشمانم را باز کردم  ودکنر را دیدک که با پوزش گفت:ببخشید مثل اینکه بیدارتان کردم.-خیر نخوابیده بودم-زیاد که معطل نشدید؟-به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نبودم.در حال حرکت از من اجازه گرفت و نوار موسیقی بی کلامی که بسیار ارامش بخش بود را در ضبط گذاشت با صدای ارام موسیقی ارامشی در خود احساس کردم. با سرعت در بزرگراه پیش میرفت  و پس از یک بریدگی دور زد.میدانستم راه را درست میرفت و با دیدن تابلویی که جهت فرودگاه را نشان میداد خیالم راحت شده بود. با پرسش دکتر که پرسید سپیده خانم تحصیلاتتان در چه مقطعی است؟ کم کم سر صحبت باز شد. فهمیدم که چند سالی است که برای طبابت به ایران امده است. همسرش اهل کالیفرنیاست.ولی در این چند ساله به راستی شیفته ایران شده . با اینکه حوصله حرف زدن را نداشتم ولی برای اینکه همراه بدی نباشم پرسیدم:دکتر فرزندی هم دارید؟با لبخند سرش را تکان داد و گفت:بله یک پسر دوازده ساله. -فرزندتان با چه زبانی صحبت میکند؟-به زبان مادری ولی من همت گذاشته ام  که به هر دویشان زبان فارسی را یاد بدهم و تا حدودی هم موفق بوده ام.دکتر کارت را از من گرفت و نشانی و شماره تلفن منزلش را در ان نوشت. گفت که هر وقت کاری داشتم میتوانم با او تماس بگیرم. با اگاه کردن نشانی متوجه شدم که راه او را چقدر دور کرده ام. با ناراحتی عذرخواهی کردم ولی از اینکه توانسته بود کمک کند خوشحال بود. وقتی برج ازادی را دیدم نفس راحتی کشیدم. دکتر نشانی را پرسید تا مرا به منزل برساند. با شرمندگی با اینکه او را به زحمت انداخته بودم او را راهنمایی کردم و تا خیابان اصلی مرا رساند. اما ترجیح دادم بقیه راه را پیاده بروم. با تشکر خیلی زیاد از ماشین دکتر پیاده شدم و او با گفتن به امید دیدار خداحافظی کرد و رفت.
از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ رد هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم ولی چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود. مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.-چطور مگه؟-علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟-سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق … میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با گفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دخنتر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفام. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟-خیلی غم انگیز بود.مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد  .-دایی که خودش خیلی با سلیقه است.-خوب دیگر  لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شالهه برای عروسی جبران میکند.دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودم چقدر بد است تا کمی توی خوش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهناز بق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گشوه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بذم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مفابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستموخوابیدم.

فصل پنجم
روزهای تابستان کم کم از پس هم میگذشتند . طبق معمول گاهگاهی فایمل دور هم جمع میشندن ومن دیگر به خود فشار نمی اوردم تا به ظاهر خود را بی خیال نشان دهم. قبول کرده بودم علی را از زندگی ام خارج منم ولی اعتراف میکنم چنین کاری اسان نبود و به وقت زیادی احتیاج داشت. بعد از ظهر یک روز جمعهیک ماه و نیم پس از ماجرای ان روز من و علی مادر در حال صحبت کردن با پدر بود که در میان صحبتهایش گفت:مهدی راستی نگفتم سیمین زنگ زد و گفت یکشنبه میخواهند بروند شمال.پدر در حالی که چایش را سر میکشید گفت:جدی؟ چند وقت میمانند؟مادر سرش را تکان داد و گفت:معلوم نیست در ضمن خانم صابری خودش به من زنگ زدند و از ما نیز دعوت کردند تا برای گذراندن تعطیلات به ویلایشان برویم.-خانم صابری عمه اقا محسن؟-بله خیلی هم اصرار کردند  من گفتم ان شالله اگر فرصتی پیش امد خدمتشان میرسیم-خوب ممکن است تا چند وقت دیگر از مرخصی سالیانه ام ساتفاده کنم و دو سه روزی برویم مال.مادر با خوشحالی گفت:خیلی خوب میشود روحیه ای هم تازه میکنیماز صحبت پدر و مادر یک هفته گذشته بود . یک روز ظهر پدر به منزل امد و گفت:-پانزده روز مرخصی گرفتم.من و مادر خیلی خوشحال شدیم .چون میتوانستیم با خیال راحت به مسافرت برویم و برای اینکه وقت هدر ندهیم فردای ان روز اسباب مختصری برداشتیم تا صبح روز بعد حرکت کنیم. نخست قصد داشتیم به رامسر برویم وموقع برگشت سری هم به نوشهر و ویلای عمه محسن بزنیم. مادر به شمال و ویلای خانم صابری تلفن کرد تا با خاله سیمین صحبت کند و بگوید ممکن است هفته اینده سری به انجا بزنیم. خاله سیمین پس از کمی حرف زدن گوشی را به خانم صابری داد و واو وقتی فهمید ما قصد مسافرت به شمال را داریم با اصرار از ما خواست که به جای بندر انزلی به ویلای انان برویم و با اصرار به مادر گفت:اگر از ویلای ما خوشتان نیامد میتوانید هر کجا که دوست داشتید بروید.انقدر اصرار کرد تا مادر راضی شد و گفت که در این مورد با پدر صحبت میکند. و بعد گوشی را به خاله سیمین داد. او نیز ما را تشویق کرد که به انجا برویم  انقدر از ویلای خانم صابری تعریف کرد که مارد گفت:حتماً می اییم.وقتی مارد گوشی را گذاشت رو کرد به پدر و گفت:مثل اینکه قسمت این است امسال به نوشهر برویم. ما که هر سال به رامسر میرویم حالا که امسال قسمت شده بهتر است به نوشهر برویم.پدر هم با او موافق بود و روز بعد به سمت نوشهر حرکت کردیم.حدود چهار پمج ساعت در راه بودیم. طی راه مناظر بسیار زیبایی بود که من جای دیگری این منظره ها را نیده بود. انقدر طبیعت لطیف و فرح بخش بود که نشاطم را به دست اورده بودم. انقدر خوشحال بودم که همه چیز را زیبا میدیدم. پدر و مادر نیزاز نشاط و سرحالی من به وجد امده بودند. پدر خیلی زود توانست از روی نشانی  که خانم صابری به مادر داده بود ویلا را پیدا کند.وقتی به مقصد رسیدیم. ویلای بسیار بزرگی را در محوطه سر سبز زیبایی مشاهده کردم. ویلا انقدر زیبا و رویایی بود که نمونه ان را در کارت پستالها دیده بودم. مدتی منگ بودم و فکر میکردم همه اینها رو در خواب دیده ام. اما وقتی سرایدار با دیدن ما در بزرگ و سبز رنگ ویلا را باز کرد و از ان میان نرده های کوتاه رنگ که با شمشادها پوشیده بود رد شدیم ان وقت فهمیدم که خواب نمیبینم و بیدارم.مادر وپدر هم دست کمی از من نداشتند و از دیدن چنین ویلایی حیرتزده شده بودند. ساختمان ویلا گرد بود که دور تا دور ان باغچه ای به شکل دایره وجود داشت که پر از گل سرخ و سفید بود. محوطه انقدر زیبا بود که انشان را وادار میکرد ساعتها باسیتد و به این طبیعت زیبا چشم بدوزد . استخری بزرگ به شکل دایره در محوطه جلوی ساختمان وجود داشت. از پشت ساختمان دریای زیبا و ابی نمایان بود. حدس میزدم پنجره های طرف دیگر ساختمان رو به دیرا باز میشوند. انقدر غرق در زیباییهای انجا بودم که متوجه نشدم خانمی از ساختمان خراج و به طرف ما می امد. وقتی ان خانم نزدیک شد. تازه متوجه او شدم. ان خانم به ما خوش آمد گفت و با خوشرویی ما را به داخل ساختمان راهنمای کرد. هنوز از پله های ویلا بالا نرفته بودیم که خاله سیمین و خانم صابری برای استقبال از ما بیرون امدند. با دیدن خاله سیمین به طرف او رفتم و او نیز با دیدن من اغوشش را باز کرد و مرا در اغوش گرفت. بعد هم با خانم صابری دست دادم و او به ما خوش امد گفت وما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. ئقتی وارد شدیم با دیدن تعداد زیادی مهمان از تصور اینکه فقط ما مهمان انان هستیم بیرون امدم.مکن پس از پدر و مادر وارد شدم و به انان سلام کردم. اکثرشان را نمیشناختم ولی فکر میکنم چند نفر انان را در عروسی سارا دیده بودم.خانم صابری مهمانان را به ما و ما را نیز به انان معرفی کرد. سرم را به لبخند به علامت احترام پایین می اوردم ولی راستش نام هیچ کدام از انان به خارم نمیاند. داخل ساختمان نیز مانند محوطه بیرون زیبا بود. ابتدا از هالبه نسبت وسیعی گذشتیم سپس با چند پله وارد پذیرایی شیدم. نرده هایی وسط هال بود که به صورت مارپیچ به اتاقهای بالا منتهی میشد. حدسم در مورد باز شدن پنجره های طرف دیگر ساختمان به دریا درست بود و از پنجره های اتاق پذیرایی مید دریا را دید.
وقتی نشستم تازه فرصت نگاه کردن به دور و اطرافم را پیدا کردم .اتاق بزرگی که با چند ۱له به پایین میرفت و اتاق پذیرایی را تشکیل میداد که اتاق بزرگ دیگری هم در جوار آن بود .میز طویل و صندلی های آن اتاق ناهار خوری را زینت داده بود . آشپزخانه پیدا نبود  ولی بعد آن را هم در طبقه همکف مشرف  به اتاق ناهار خوری دیدیم  که بسیار بزرگ و مرتب بود . دور تا دور اتاق پذیرایی و ناهار خوری  با پنجره ها ی بزرگی  که با پرده های مخمل زرشکی  مزین شده بود با بیرون ارتباط داشت  و از هر طرف میشد منظره زیبای بیرون ا دید .از اتاق پذیرایی دریای آبی پس از حصار شمشادهای کوتاه و دیواری مه با فاصله ای نچندان دور پدا بود  و من محو زبایی این منظره بودم . همان خانمی که ما را به داخل ساختمان هدایت کرده بود  به طرف ما آم  و از من خواست اگر مایل هستم  به طبقه بالا بروم تا او اتاقم را نشان بدهد .با خوشحالی از اینکه می توانستم از طبقه بالا هم دیدین کنم ، با عذرخواهی از جمع بلند شدم وبه همراه او به طبقه بالا رفتم  که از همان پله های مارپیچ وسط ساختمن به بالا منتهی میشد . آن خانم خود را منیر معرفی کرد  و گفت :”تگر مایلید میتوانید با خانم مارال و خانم مهناز هم اتاق شوید .”از شنیدن اسم مهناز به قدری  خوشحال شدم که نمیتوانستم حرفی بزنم .با خوشحالی پرسیدم :”مگر ایشان هم تشریف آورده اند ؟” منیر خانم با لبخند سرش را تکان داد و گفت :”بله.”من با خوشحالی اظهار کردم خیلی دوست دارم با ایشان هم اتاق شوم .وقتی چمدان کوچک لباسم را به  اتاق بردم ، از دیدن منظره زیبای اتاق ناخود آگاه لبم را به دندان گرفتم و هاج و واج به اتاق نگاه کردم .منیر خانم در حالیکه بیرون میرفت گفت :”هروقت کاری داشتید میتوانید به من مراجعه کنید .”من نیز تشکر کردم .وقتی رفت به طرف پنجره رفتم ، دریای زیبا و مواج دیده میشد.انقدر منظره دریا زیبا بود  که مدتها به تماشای آن ایستادم .وقتی به خود ژامدم که صدای در را شنیدم .گفتم :”بفرمایید .”منیر خانم داخل شد . سینی در دستش بود که داخل آن لیوانی آب پرتقال قرار داشت .به طرف من امد و ان را روی میز گذاشت و گفت :” خانم برای صرف ناهار تشریف بیاورید پایین .”سپس مرا تنها گذاشت .به اطراف نگاه کردم سه تخت بزرگ در اتاق بود .من چمدان را برداشتم و روی نخستین تخت گذاشتم  و به سرعت آن راب از کردم و لباسهایم را در کمد بزرگی که در گوشه اتاق بود در کنار لباسهای مارال و مهناز  آویزان کردم . و یک لباس ساده برداشتم .فرصتی برای حمام رفتن نبود به سرعت دست و صورتم راشستم  و به موهایم دستی کشیدم و ه طبقه پایین رفتم .پایین پله ها خانمی دیگر مرا به اتاق  ناهارخوری  دعوت کرد .همه سر میز بودند و من روی صندلی کنار مادر جا گرفتم .میز طویلی بود که با وجود  نشستن همه  هنوز صندلی های خالی زیادی داشت  .به اطراف نگاه کردم .خاله پروین را در بین جمع ندیدم . در فکر این بودم که مهناز با چه کسی  آمده ؟ در این فکر بودم که این سوال را از مادر بپرسم  ولی چون موقع صرف غذا بود  درست نبود صحبت کنم .سر میز ناهار تنها فرد جوان من بودم  و بقیه خانم ها حتی از مادر نیز مسن تر بودند .فکر میکنم کسانی که نبودند قرار بود ناهار را بیرون صرف کنند .سر میز ظروفی منظم و یک دست چیده شده  بود  و دوخانم در حال پذیرایی ما بودند . آنقدر این منظره برایم جال بود که فکر میکردم در حال نگاه کردن فیلمی هستم .مادر آهسته با ضربه ای به پایم مرا متوجه موقعیتم کرد .میدانستم نباد مثل ندیده ها رفتار کنم .خانم صابری زنی خوش  زیبا  و خوش پوش و بسیار ثروتمند بود . بعد ها فهمیدم شوهرش از خان زاده های قدیم بوده و این ثروت افسانه ای  را از شوهرش به ارث برده  و همچنین متوجه شدم ، او فقط دو فرزند دارد . بهروز را  دیده بودم و هنوز هم خاطره ی آخرین برخوردم با او را به یاد داشتم .ولی از چهر ه اش فقط بینی عقابی و چشمان نافذش را به یاد داشتم .بهرخ را هم دیده بودم و  میدانستم او پنج سال پیش  با مهندسی ازدواج کرده  و هنوز فرزندی ندارد .مهندس سر میز ناهار بود و برایم جای تعجب داشت  که چرا همراه بهرخ به گردش نرفته است .ناهار را با احتیاط صرف کردم  که مبادا سکوت آن جمع را بهم بزنم و چون خیلی  مواظب بودم تا مبادا اصولی را رعایت نکنم ، از مزه ی غذا هیچ نفهمیدم .پس از صرف ناهار همگی به اتاق پذیرایی رفتیم و پس از صرف دسر عده ای برای استراحت به اتاقهایشان رفتند . من نیز در فرصت به دست آمده نزد خاله سیمین رفتم . او مرا بوسید و حالم را پرسید .پس از کمی  صحبت به او گفتم :”خاله پروین نیامده ؟”خاله سرش را تکان داد و گفت :”نه عزیزم، او همراه حمید و سودابه و مادر جون به مشهد رفته و ما نیز مهناز را با خودمان آوردیم .”ازدایی سعید پرسیدم  و او گفت :”سعید هم کلاسهای دانشگاهش هنوز تمام مشده بود ولی ممکن است  بعد بیاید .””حالا مهناز کجاست ؟””با مرال و بقیه به بازر رفته اند .”منظورش را از بقیه نفهمیدم ولی حدس زدم منظورش سارا و محسن و بهرخ باشد .وقتی خاله برای استراحت رفت من نیز  به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم  و شیرجه زدم روی تخت  و با خوشحالی غلتی روی آن زدم .فکر میکردم وارد قصه ای شده ام .دوست داشتم مهناز زودتر بیاید تا با او ذوق کنم .هر کاری کردم خوابم نبرد .وسوسه شدم بروم بیرون  و گشتی دور و اطراف بزنم .اول به حمام رفتم و خستگی راه را از تن  بیرون کردم .سپس پیراهن ساده و خنکی به رنگ کرم پوشیدم  و موهایم را هم ساده ا گیره ای  جمع کردم  و روسری کوچکی  به رنگ لباسم سر کردم .سپس آهسته بیرون امدم .کسی پایین نبود و من آهسته وارد محوطه باز ئیلا شدم .نگاهی به درختان سر به فلک کشیده  انداختم. سپس نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای پاک و تمیز کردم .بعد قدم زنان به سمت چپحیاط پیچیدم .خیلی دوست داشتم اطرافم را کشف  کنم  و خیلی بیشتر دوست داشتم ویلا را دور بزنم  و به طرف دریا بروم .ولی نابلد بودن و ترس از گم شدن اعث شد به همان فضای محدود بسنده کنم .وقتی از قدم زدن خسته شدم  به طرف استخر دایره شکلی که بر زیبایی وسط محوطه نقش انداخته بود  رفتم و روی نیمکتی  که کنار آن قرار داشت نشستم و به استخر نگاه کردم .  آب استخر صاف و آبی رنگ بود ، با اینکه گرمی هوا به علت  وجود درختان  آنقدر نبود  که آدم را کلافه کند  ولی زلالی آب هوس شنا را در من زنده کرد .صدای پرنده ها در بالای درختان همچون سمفونی زیبایی بود و فضا را رویا یی کرده بود  به طوری که لذت خاصی  در اعماق روحم احساس کردم . به ساعت مچی ام نگاه کردم .ساعت سه بعد از ظهر بودم .در این فکر بودم که چرا تا به حال مهناز و بقیه بر نگشته  اند البته نمیدانستم چه کسان دیگری هم آمده بودند  ولی از گفته ها معلوم بود غیر از مهناز و مارال و سارا کسان دیگری هم هستند .حرفی از بهروز نبود و من دعا میکردم او نباشد .چون از برخورد با او واهمه داشتم .از طرفی خیالم راحت بود دایی سعید نیست  تا با چپ چپ نگاه کردن و غرولند کردن  باعث شود مثل بچه ها به مادر بچسبم .تا ئقتی که منیر خانم به دنبالم نیامده بود  تا برای عصرانه که ساعت چهار و نیم صرف مشد مرا به داخل دعوت کند  آنجا نشسته بودم و از موسیقی پرندگان  و صدای خوش دریا که به وضوح شنیده میشد لذت میبردم و اگر کسی کارم نداشت  ممکن بود تا شب از جایم تکان نخورم .با اینکه میلی به خردن نداشتم  ولی به خاطر اینکه به حرف او بی اعتنایی  نکرده باشم  بلند شدم و به داخل رفتم .بساط چای به همراه ظرفی کیک روی میز پذیرایی اماده بود .خانم  صابری با دیدن من خواست پهلوی بنشینم .من نیز به طرف او رفتم و کنارش نشستم .او در نورد درسم پرسید و اینکه در حاتل حاضر به چه کاری مشغولم .من هم گفتم تازه درسم تمام شده و درحال استراحت می باشم.خانم رحمانی مادر محسن که نزدیم من نشسته بود گفت :” بچه نیستند لابد حوصلاه ات سر رفته .اگر دو سه ساعت  زودتر میرسیدید  تو هم با آنان رفته بودی.”لبخندی زدم و گفتم :”آنقدر منظره ی اینجا زیباست  که جایی برای سر رفتن ح.صله نمی ماند .”مدانستم مارال برای کنکور آماده میشد ه پس از خانم رحمان  پرسیدم :” راستی مارال در دانشگاه قبول شد.”خانم رحمانی گفت :”متاسفانه چون نتوانست برای رشته مورد علاقه اش نمره بیاورد در حال حاضر به کلاس کنکور میرود تا برای سال آتده در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند .”میلی ه خودن عصرانه نداشتم و در انتظار فرصتی بودم تا باز بیرون بروم ، پس از صرف چای رو کردم به خانم  صابری و گفتم :”اگر اجازه بدهید من برای قدم زدن بیرون بروم.”او با لبخند سرش را تکان داد. لبخند او مرا به یاد بهروز انداخت .ولی خانم صابری زنی زیبا بود  که دارای بینی قلمی و چشکانی  به رنگ روشن بود .بهرخ تماما به او رفته بود  و من حدس مسزدم بهروز  به پدرش رفته است .وقتی عمس تمام قد وبزرگ آقای صابری را در طبقه بالا دیدم  حدسم درست از آب در امد .بار دیگر از حاضران عذرخواهی کدم و به بیرون رفتم. دوباره به سمت استخر رفتم ولی اینبار روی نیمکتی که  زیر درخت بزرگی بود نشستم. درخت تنومند بود و شاخه های آویزانی داشت  که مانند یک چتر بر زمین سایه انداخته بود .دستهایم را از دو طرف باز کردم و نفس عمیقی کشیدم .چشمانم را بستم و به صدای پرندگان گوش دادم. آنقدر سکوت بود که جز صدای دست جمعی پرندگان صدایی  به گوش نمیرسید .فقط صدای چکاوکی که با صدای بلند آواز میخواند صدای پرنده ها را تحت تاثیر قرار میداد .وق هنری ام گل کرده بود  و زیر لب شعری در وصف طبیعت سرودم. با خود گفتم اگر چند وقت دیگر اینجا باشم یک شاعر درست و حسابی از کار در می آیم .درحال لذت بردن از محیط بودم که با شنیدن صدای خر خری با ترس از حا پریدم و به اطراف نگاه کردم .ناگهان از دیدن سگ بزرگی که در چند متری ام ایستاده بود آمنقدر وحشت کردم که حتی حس فرار کردن  را هم از دست دادم ، آنقدر ترسیده  بودم  که مثل انسانهای مسخ شده ایستاده بودم  وبا چشمان از حدقه در آمده به سگ  که بزرگی  آن بیش از اندازه بود نگاه کردم . سگ  گوشهای تیزی مانند گرگ داشت  که قلاده ای به رنگ طلایی دور گردنش میدرخشید  و همان حلقه بود که باعث شد از ترس سکته نکنم  ، چون فهمیدم سگ تربیت شده ای  هست . ولی زود فکر کردم که هرچقدر هم تربیت کرده باشد مرا تا کنون ندیده و نمیشناسد .قلبم از شدت ترس به سرعت میزد .خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نیامد .از ترس به نیمکت چسبیده بوم .یک لحظه خواستم پشت نیمکت سنگر بگیرم  که پارس سگ باعث شد  همانجا میخکوب شوم .صدای خیلی بدی داشت ، چنان پارس مسکرد که هر لحظه  نزدیک بود قلبم از کار بیفتد .در این موقع صدای سوتی شنیدم و همان باعث شد که کمی دلگرم شوم که کسی به دادم خواهد رسید .صداهایی نزدیک میشدند  و پس از چند لحظه من از پشت درختان انبوه چند نفر را دیدم که نزدیک می شدند .یکی از آنان  سوتی زد و سگ را به نام خواند .صدا به نظرم خیلی آشنا آمد ولی چون  خیلی ترسیده بودم حواسم را متمکز نکردم  تا صدا را بشناسم .سگ همچنان ایستاده بود و پارس میکرد .وقتی جلوتر آمدند  از دیدن بهروز علاوه بر ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن .به همراه اوچند نفر دیگر هم بودند .او مرا نشناخت  ولی وقتی جلوتر آمد با شناختن من ایستاد .با تعجب به من خیره شد و بعد با بالا رفتن یک ابرویش لبخند مرموزش  نیز روی چهره اش نقش بست .ترس از سگ و دلهره دیدن او بتعث شد یادم برود که سلام کنم  سگ نیز دور و بر صاحبش  میچرخید که بهروز با اشاره ای  او را ساکت کرد .دیگران هم جلو آمدند .هیچ کدام از |آنان را نمیشناختم ولی حدس زدم  یا دوستان اوهستند و یا از اقوام میباشند .صدایش را شنیدم که گفت :”سلام.”با دستپاچگی سلام کدم .خیلی خونسرد و با صدایی نافذ گفت :”تنها هستی ؟”در حالی که سگ را میپاییدم گفتم :”آه ، بله ، من اینجا نشسته بودم که سگ شما مرا ترساند .”او با همان لبخند مرموز گفت :”ما به دنبال شکار خرگوش بودیم ولی مثل اینکه شی ین غزالی شکار کرده.”از لحنش بدم آمد بخصوص که دوستان بی تربیت او هم با صدای بلند خندیدند .اخمی کردم و چون از  بودن در آنجا معذب بودم و چرخی دم که به طرف ویلا بروم. ولی با صدای سگ که پارس  میکرد در جا ایستادم و با وحشت به سگ نگاه کردم .سگ به من نزدیک شده بود .من از ترس عرق کرده بودم . با وحشت  به بهروز نگاه کردم ولی او خیلی خونسرد به من نگاه میکرد. خیلی زود متوجه شدم  که میخواهد با این کار سر به سرم بگذاد .لبم را به دندان گرفتم و پس از جمع کردن قوایم گفتم :”شما اینطور مهمان نوازی میکنید ؟”مکثی کردو با خونسردی به سگ اشاره کرد و گ در جا نشسیت و من بدون معطلی به ساختمان راه افتادم .از برخورد او خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم در نخستین فرصت به پدر و مادر میگویم که از اینجا برویم .وقتی به ساختمان رسیدم یکراست به طبقه بالا رفتم و وقتی داخل اتاق شدم در را از پشت قفل کردم .به طرف دستشویی داخل اتاق  رفتم و در آینه به خود نگاه کردم .با اینکه چند دقیقهاز آن موضوع  گذشته بود ولی رنگ همچنان پریده بود .دیگر از ویلا با تمام زیباییش بدم آمده بود  بخص.ص با وجود دیوانه ای مثل بهروز تمام لذت چند لحظه پیش در نظرم محو شد .میترسیدم از اتاق خارج شوم و چشمم به او بیفتد .آن قدر در اتاق ماندم که با صدای در به طرف آن رفتم تا آن را باز کنم .پشت د مهناز را دیدم و از خوشحالی یادم رفت که تا چند لحظه پیش از آمدن پشیمان شده بودم .مهناز را در آغوش گرفتم و او را بوسیدم و گفتم :”هیچ معلوم است کجا هستید ؟”مهناز خندید و گفت :”برای دیدن بازار رفتیم و بعد همانجا ناهار خوردیم  و در شهر گشتی زدیم .خوب شما کی آمدید ؟””فکر میکنم دو سه ساعتی بعد از رفتن شما .”مهناز با خوشحالی گفت :” کاش زودتر می آمدی تا با هم به بازار برویم و بعد خریدهایی را که از بازار  کرده بود نشانم داد. یک بلوز نخی و دو کلاه حصیری و چند خرده ریز دیگر .”چرا دو کلاه خریدی ؟”مهناز با خنده گفت :”برای اینکه سر تو راهم کلاه بگذارم.” با هم خندیدیم  و من از او درباره رضا پرسیدم .گونه هایش رنگ گرفت و با لبخند گفت :”او هم خوب است .””اشاالله کی عقد میکنید ؟””فکر میکنم آخر های شهریور .””آیا رضا با تو نیامده ؟””نه، ما که هنوز عقد نکرده ایم.”سرم را تکان دادم و گفتم :”طفلی رضا از دوری تو چه میکشد ؟”در حال صحبت کردن بودیم ک ناگهان مهناز ساکت شد و گفت :”سپیده تو…” و بعد حرفش را قطع کرد .از طرز صحبتش فهمیدم میخواهد چیزی بگوید .”چیزی میخواهی بگویی ؟”او با تردید به من نگاه کرد و گفت :”تو میدانی علی هم آمده است .”احساس کردم خون در رگهایم یخ بست .با اینکه خیلی سعی کرده بودم از او متنفر باشم ولی عشق او چنان در قلبم جا گرفته بود که فراموش کردنش برایم  غیر ممکن بود .سعی کدم خود را خونسرد نشان بدهم .با اینکه میدانستم مهناز با دیدن رنگ پریده ام گول نمیخورد با این حال گفت:” آمده که آمده من که دیگر با او کاری ندارم.”او همچنان که به من نگاه میکرد گفت :”ولی آخر …نامزدش هم آمده است.” نفسم بند آمد و احساس کردم از یک پرتگاه به پایین پرت شدم .نمیدانم چه حالتی در وجودم بود که مهناز  بازویم را گرفت  و مرا تکان داد .با تکان او به خود آمدم و به زحمت  آب دهانم را قورت دادم و گفتم :”راست می گویی ؟”و با ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت :”بله جدی میگویم.”باز از آمدن پشیمان شدم ولی دیگر نمیشد کاری کرد چون اگر کوچکترین اصراری به رفتن میکردم ، همهم متوجه میشدند  که من هنوز نراحت جریان نامزدی او هستم .باید کار دیگری میکردم .از مهناز به خاطر گفتن این موضوع سپاسگذار بودم چون اگر درحضور آن همه آدم علی را در کنارنامزدش  میدیدم ، معلوم نبود گه واکنشی نشان میدادم .ولی حالا میتوانستم خود را آمااده برخورد با او کنم .مدتی به یک جا خیره بودم ، پس از اینکه حواسم سرجایش برگشت پرسیدم :”خوب دگر چه کسانی هستند .”” محسن و سارا و مارال و بهرخ و دوستش و دختر عموی بهرخ  که با یک من عسل هم نمشود او را خورد  و علی و راحله .”از بودن نام کس دگری در کنار اسم علی خون خونم را میخورد ولی وقتی خود او این انتخاب را کرده بود و مرا مثل یک…به دور انداخته بود دیگ چه میتوانستم بگویم .از یاد آوری حرفهای او در آخرین دیدارمان ، کینه  ای در دلم شعله کشید .سعی کردم جلوی مهناز ضعف نشان نداهم ولی مهناز که خود متوجه حال من بود سرش را پایین انداخته  بود و وانمود میکرد به من توجهی ندارد  تا من راحت باشم  .پس از لحه ای مثل اینکه چیزی به یادش افتاده باشد  گفت :” راستی بهروز هم امه ولی با ما به بازار نیامد فکر میکنم مهمان داشته باشد.”سرم را تکان دادم و گفتم :”خودم او را  دیدم ، هم او و هم سگش را .”مهناز با لبخند گفت :”سگش، میدانی نام او شی ین است .””اسمش را نمیدانم ولی آنقدر از او ترسیدم که فکر میکنم یک سکته ناقص هم کرده ام ببین لب و دهانم کج نشده ؟””ولی باور کن سگ بی آزاری است .”با پوزخند گفتم :”اگر آن پارسهایی را که آقا سگه برای من کرد، برای تو هم میکرد ، آن وقت شک داشتم  به او بگویی بی آزار .”مهناز با صدای بلند خندید و گفت :” آنقدر سگ تربیت شده ای است که هر چه بگویی میفهمد .دیشب بهروز به او هرچه میگفت انجام میداد ، حتی وقتی به سگش گفت برو کلاه آقای صابری  منظورم عموی بهروز است را بیاور سگ از بین این همه آدم درست به سراغ او رفت و با دهانش کلاه او را برداشت و آورد و آن را به بهروز داد.”خودم حدس زده بودم که بهروز میتوانست به سگش فرمان بدهد که پارس نکند  ولی به عمد این کار را نکرد وحالا دیگر مطمئن شدم او قصد ترساندن مرا داشته است .با حرص گفتم :” مرده شور بهروز با سگ تربیت شده اش را ببرد .کاش به جای تربیت سگش یکی او و دوستانش  را تربیت میکرد .”مهناز با دیدن عصبانیت ب موقع من گفت :”مگر چه شده ؟”و من به اختصار جران باغ ا برایش تعریف کردم  .او هم تصدیق کرد که لاد بهروز به سگش اشاره کرده تا پارس کند .با صدای در صحبتمان قطع شد و امرال داخل شد .از دیدن او با خوشحالی به طرقش رفتم و او را در آغوش گرفتم .مارال لباس آبی تیره ای پوشیده بود که خیلی او را زیبا کرده بود .پس از احوالپرسی گفت :” هم آمدم تو راببینم  و هم اینکه بگویم برای صرف شام پایین بیایید.”با لبخند گفتم:”من الان حاضر میشوم.” و به سرعت دست و صورتم را شستم و بلوز قرمز رنگ خنکی که خالهای سفیدی داشت به همراه شلوار  مشکی به تن کردم  و موهایم راساده پشت سرم رها کردم .مهناز نیز بلوز و شلواری  به تن کرد و همراه من و مارال به طبقه پایین رفتیم .در دلم غدغایی بود .میدانستم هم اینک با علی رو به رو میشوم.با اینکه خودم را آماده کرده بودم ولی دلم میلرزید .از وقتی که در آن بزرگراه از هم جدا شده بودیم دیگر او را ندیده بودم .دلم دیدار او را میطلبید ولی عقلم حکم میکرد باید از او دل ببرم .میدانستم خواه ناخواه باید حرف عقلم را گوش کنم  چون او دیگر آزاد نبود و در شناسنامه اش نام راحله ثبت شده بود .آهی از روی حسرت کشیدم و عقل به احساسم پیروز شد . و من به همراه مارال و مهناز وارد  جمع شدم .وقتی سلام کردم ،عده ای ه طرفم برگشتند .از شلوغی گیج شده بودم ، سارا با دیدن من جلو آمد و صورتم را بوسید .بعد از او با محسن احوال پرسی کردم .احساس کردم محسن با دیدن من کمی معذب شد .خوب بنده خدا تقصیر نداشت شاید او هم گول ظاهر علی را خورده  بود .بعد بهرخ به رفم آمد و با من دست داد و مرا به دوستش و دختر عمویش معرفی کرد .مهناز است میگفت ، دختر عموی بهرخ آنقدر متکبر بود  که حتی به خود زحمتی نداد تا خوش و بشی کند  و فقز مات و صامت مرا نگاه میکرد .ولی دوست او جلو آمد و در حالیکه با من دست میداد نامم را پرسید . با او صحبت میکردم  که چشمم به بهروز افتاد که با نیشخندی به من نگاه میکرد .بدون اینکه به او توجه کنم سرم را برگرداندم . هرچند میدانستم این کار دور از ادب است  و باید احترام مزبان را حفظ کنم ولی این کار دست خودم نبو  چون به شدت از او متنفر بودم. میترسیدم به دور و بر نگاه کنم  زیرا میدانستم عاقبت او را میبینم .ولی به هرحال مجبور بودم سرم را برگردانم تا کسی را از قلمننداخته باشم .با صدای بهرخ سرم را برگرداندم . و در این لحظه چشم به او افتاد .ساکت و بی حرکت ایستاده بود و مرا نگاه میکرد .چقدر این نگاه برایم آشنا بود  وچقدر به این نگاه احتیاج داشتم .ولی از تصور اینکه این نگاه  به شخص دیگری  تعلق دارد قلبم مانند اسفنجی فشرده شد .برای حفظ  ظاهر با سر سلامی کردم  و اونیز بدون هیچ  واکنشی پاسخ سلام مرا داد .به سرعت رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم  با او احوالپرسی کنم .از همسرش خبری نود ولی وقتی  به طرف مادر برگشتم ، او را کنار خاله سیمین دیدم.
با دیدن من از جا بلند شد و من نیز با پاهای لرزان به طرف او رفتم  و برخلاف میل درونم با لبخند به او سلام کردم .او هم متقابلا با لبخند پاسخم را داد و دستش را به سویم دراز کرد .با اکراه با او دست دادم .دست او برعکس دست من گرم بود .خیلی زود دستم را کشیدم و بدون اینکه دیگر نگاهی به او بیندازم به طرف مادر رفتم و کنار او نشستم .منگ بودم ، البته میدانستم ممکن است دیگران موضع من و علی را فراموش کرده باشند ولی احساس میکردم زیر ذره بین نگاه آنان قرار دارم بنابراین حتی به خود زحمت ندادم   که نگاهی بع راحله بیندازم  تا او ا دقیقتر ببینم .فقط زمانی که برای شام  که به صورت سلف سرویس  صرف میشد  بع اتاق عذاخوری رفتیم آن وقت وتانستم او را درست ببینم .راحله قدی متوسط داشت و کمی هم چاث بود . موهایش مشکی و فر خوشحالتی داشت  و صورتش نمکین بود .چشمانش روشن و به رنگ عسلی بود و ابروانی پیوسته داشت ، بینی متناسب  ودهانی کوچک داشت . رو یهم رفته زیبا بود . لباسی به رنگ زیتونی به تن داشت که بلندی آن تا  قوزک پایش بود .وقتی علی کنار او قرار گرفت متوجه شدم  تناسب قدش با علی درست  مثل من بود  و فهمیدم که هر دو هم قد هستیم .علی بلوز آستین کوتاه آبی رنگی به همراه شلوار  مشکی به تن داشت و موهایش را م کمی کوتاه کرده بود .از پهلو نیم رخ زیبایی داشت .  متوجه شدم علی بشقابی برداشت و از راحله پرسید چه میل دارد .دیگر نتوانستم به آن صحنه نگاه کنم.  چشم از آن دو برگرفتم و به مهناز نگاه کردم . او نیز متوجه  من بود و ا تاسف به من نگاه میکرد .با اینکه آنقدر غرور داشتم که تاسف کسی را نپذیرم  ولی به نگاه دلسوزانه مهناز  احتیاج داشتم چون میدانستم یک نفر حالم را درک میکند . به گوشه ای رفتم و مهناز برای هر دویمان غذا کشید و به طرفم آمد .شروع به غذا خوردن کردیم .غذا در گلویم میچسبید و برای فرو دادن آن مجبور بوم مرتب آب بخورم .همراه با غذا بغضم را فرو می ادم .درست مثل ظه از مزه  غذا چیزی نفهمیدم .پس از صرف شام به اتاق پذیرایی رفتیم  و پس لز مدتی بعوز پیشنهاد کرد برای پیاده روی  تا ساحل برویم .با اینکه خیلی دوست داشتم دریا را در شب ببینم ولی وقتی دیدیمراحله و علی هم بلند شدند تمایلی به رفتن نشان ندام .تمام جوانان حاضر برای قدم زدن بیرون رفتند . مهناز به من نگاهی کرد و گفت :”بلند شو زود باش ، نمیدانی ساحل در شب چدر زیباست .دیشب هم به ساحل رفتیم. آنقدر قشنگ بود که تا نیمه شب آنجا بودیم.” آهسته گفتم :” کمی سر درد دارم تو برو ، من دفعه بعد می آیم.” مهناز مقل کنه به من چسبیده بود  و اصرار میکرد و در آخر گفت :”اگر الان نیایی همه میفهمند از حسودی رفتی قایم شدی .” از حرف آخرش با اخم به او نگاه کردم .بهرخ به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت :”پس جرا نمی آیی ما منتظریم.” با بی میلی بلند شدم و به مادر نگاه کردم .مادر با لبخند سرش را به علامت تایید تگان داد .در حالیکه بهرخ و همناز هر کدام یک دستم را گرفته بودند بیرون رفتم .سارا و محسن جلوتر از ما بودند .محسن برگشت و با دیدن من سرش پایین انداخت .به خود گفتم در ک فرصت مناسب با محسن صحبت میکنم تا هروقت مرا میبیند خود را معذب نکند .پس از گذشتن از جنگل پر درخت  به طرف ساحل رفتیم .از دیدن نور ماه که بر موجهایدریا افتاده بود و آنها را نقره ای نشان میداد فوق العاده لذت بردم . دریا آرام بود و نور ماه همه جا را روشن کرده بود و احتیاجی به چراغ قوه که جوانها برای احتیاط با خود آورده بودند نشد .بهرخ دست مرا رها کرد و به طرف دوستش رفت .علی و راحله هم جلوتر از ما رفته بودند . من و مهناز آخر از همه راه میرفتیم . مهناز دستم را گرفت و با هیجان گفت :گببین چقدر زباست .” نگاهی به دریای سیمگون کردم و سرم را تکان دادم .کمی جلوتر ایستادیم ، هرکس برای خود چیزی فراهم میکرد تا روی ان بنشیند  و دریا را نگاه کند . مهناز تکه چوبی گیر آود و به طرف من آمد و گفت :”روی این بنشین تا من برایخودم هم بیاورم .” “لازم نیست چیزی بیاور من دوست دارم روی ماسه ها بنشینم.” و همانجا روی زمین نشستم. مهناز هم پهلویم نشست .موجهای آبی مثل کوهی از نقرا بالا و پایین میرفتند .بهروز و یکی از دوستانش کفشهایشان را  در آوردند و پاهایشان را به آب زدند . وبا لباس کمی در اب جلو رفتند .من نیز خیلی دلم میخواست این کار را بکنم ، ولی چون سایر خانم ها سنگین و متین نشسته بودند ، ترجیح دادم مثل آنان باشم. محسن دست سارا را گرفت  و پای شلوارش را بالا زد و کفشش را در آورد ولی سارا با همان سرپایی و جوراب پاهایش را به آب زد .زیر چشمی به علی نگاه کردم ، او را یدیم که با فاصله کنار راحله نشسته بود و بدون هیچ حرفی به دریا خیره شده بود .پس از مدتی سکوت بلند شد و به احلهچیزی گفت و او سرش را تکان داد .سپس علی تنهایی شروع کرد به قدم زدن .از کارش تعجب کردم .با خودگفتم چرا تنهایی ، عجب اخلاق بدی داشته  و من نمیدانستم .دوباره متوجه زیبایی دریا شدم .بهروز و دوستش را نمیدیدم  ولی سارا و محسن و همینطور مرال و بهرخ و دوستش را دیدیم که جلوی ساحل قدم میزدند  و اب تقریبا مچ پایشان را گرفته بود .دختر عموی بهرخ در فاصله ای دوتر مثل تافته جدابافته نشسته بود و به آب چشم دوخته بود  .یکی از دوستان بهروز که تاری برگ در دست داشت همانجا روس ساحل نشسته بود و با تارش ور میرفت .س از چند لحظه او نیز تارش را گذاشت و به طرف دریا رفت . به مهناز گفتم :” فقط ما ماندیم .بلند شو ، آنقدر خودم را کنترل کردم هک نپرم توی آب که کم کم دارم خفه میشوم .” بلند شدیم و پس از ذر آوردن کفش هایمان به طرف دریا دویدیم.  وقتی آب با پاایم تماس پیدا کرد احساس کردم  تمام لذت دنیا در وجودم جاری شد .خیلی دلم میخواست با همان لباس توی /اب بخوابم  ولی میدانستم اگر این کار را بکنم همه در عقلم شک خواهند کرد .به زحمت جلوی خواسته دلم را گرفتم ولی در عوض مسافت بیشتری در دریا جلو رفتم .آب تا زانوهایم وش اید بیشتر میرسد  و شلوارم را حسابی خیس کرده بود. مهناز احتیاط بیشتری میکرد و دورتر ایستاده بود و مرتب  به من میگفت جلو نرو ، ممکن است زیر پایت خالی شود. من با خنده گفتم :”چه بهتر  دیگر زحمت شیرجه رفتن توی آب را به خود نمیدهم.” موجهای دریا که از دریا به ساحل می آمد حسابی مرا خیس کرده بود و من هر لحظه وسوسه میدشم  که خودم را بیشتر داخل آب بکشم ومهناز در فصله ای دورتر از من به خاطر جسارتی که به خرج میدادم غر غر میکرد .برای انکه بیشتر جیغ نکشد  کمی از آب بیرون آمدم .وقتی رما یدی گفت :” دیوانه ، میخواهی از ناراحتی خودت را بکشی.” “نارحتی از چه ؟” او به پشت سر اشاره کرد .به طرف ساحل نگاه کردم .راحله همچنان نشسته بود و علی به فاصله کمی پهلوی او ایستاده بود . به دریا و یا شاید هم ما نگاه میکرد . با خنه گفتم :”آه باه ،من رفتم ، خداحافظ زندگی …” و چند قدم به طرف دیا برگشتم .ناگهان چیزی به پایم گیر کرد و همان باعث شد با سر در آب بیفتم . صدای جیغ مهناز را شنیدم  و برا اینکه  او جیغ نکشد میخواستم به سرعت فریاد بنم ولی این باعث شد فقط چند قلپ آب بخورم .صدای جیغ مهناز را میشنیدم و این بیشتر باعث وحشتم  مشد .با تمام وجودسعی کردم حواسم را جمع کنم تا اصول صحیحی شنا را  به کار گیرم  و پایم را به جایی بند کنم  ولی ترس از خفه شدن باعث شد  نتوانم تعادل خود را حفظ کنم .فقط توانستم سرم را بیرون بیاورم و نفس کوتاهی بکشم  و دوباره در آب فرو رفتم .به راستی در حال خفه شدن بودم که در یک لحظه  متوجه شدم دستی بازویم را گرفت و ما به طرفی به طرفی کشید .برای چند پانیه توانستم نفس بکشم .در این هنگام چشمم به علی افتاد که بازویم را چسبیده بود  . مرا به  طرف ساحل میکشاند .از اینکه توسط او نجات پیدا کنم متنفر بودم  و با اینکه خیلی ترسیده بودم  ولی حاضر بودم خفه شوم  ولی مدیون او نباشم .به خاطر همین فکر تلاش کردم دستم را چنگش خارج کنم .همانطور که دستم را گرفته بود به سمت کم عمق رسیدیم  و من توانستم پایم را روی زمین بند کنم .ولی او همچنان مرا چسبده بود .دستم را با شدت کشیدم  و او با اخم به عقب برگشت .سر او فریاد کشیدم :”دستت رابکش.” او با همان اخم گفت :”حالا وقت کله شقی نیست .” من با لجبازی دستم را کشیدم. وقتی جلوتر رفتیم رما رها کرد و به سمت من برگشت و نگاه  میقی به چشمانم کرد و به آرامی پرسید :”یعنی اینقدر از من متنفری ؟” نیشخندی زدم و بدون اینکه نگاهش کنم  با حرص گفتم :” لابد توقع داری به خاطر نجاتم  از تو تشکر کنم ؟” وبا خود گفتم تو خیلی وقت است که مرا کشته ای . او همچنان مرا نگاه میکرد ، نکاهش تاثیر عمیقی بر قلبم گذاشت  ولی با یاد آوری اینکه او متعلق به  دیگری است با خشم روم را برگرداندم و او نیز به ساحل رفت .از پشت او را میدیم که سرا پایش خیس شده بود .من نیز مثل اینکه اتفاقی نیفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگی پریده هنوز جیغ میکشید .به او گفتم :”جیغ نزن ، من حالم خوب است .” مهناز فریاد کشید :”تو حالت خوب است ؟” در حالیکه مثل موش آب کشیده شده بودم گفتم :” می بینی که حالم از تو هم بهتر است .” و به طرف او رفتم و با نارحتی گفتم :”از بس جیغ جیغ کردی حواسم را پرت کردی ، حالا ببین….” مهناز نفس عمیقی کشید و گفت :”مرا نصف عمر کردی .” اما پس از دیدن سر و وضع من خندید  . و من هم برای اینکه  به تنهایی خیس نباشم  ، دست او را گرفتم و به داخل آب کشیدم. با این کار تعادل هر دو به هم خود و داخل آب افتادیم .وقتی بلند شدیم هر دو خیس خیس شده بودیم. مهناز با خنده گفت :” سپیده خیلی لوسی ، من چهر پنج شب است که به ساحل می آیم .ولی حتی یکبار هم ذره ای از لباسم خیس نشده بود.” در حالیکه آب روی  صورتم را با دست خشک میکردم گفتم :”برای اینکه من اینجا نبودم.” چون حالا دیگر حسابی خیس  شده بودیم در عرض ساحل توی آب راه میرفتیم .پس از اینکه مسافتی طولانی را  طی کردیم برای اینکه راه را گم نکنیم  ، همان راه را ربمیگشتیم .آنقدر قدم زدیم تا حستبی خسته شدم. از دور آتشی دیدیم ، وقتی جلوتر رفتیم متوجه شدیم همه از آب در آمده اند و با درست کردن آتش  دور تا دور آن نشسته اند .من و همناز که سر تا پایمان خیس  شده بود به طرف آنان رفتیم .آب بلوزم را با دست گرفتم  و آن را تکان دادم  تا بلوزم که از خیسی به تنم چسبیده بود کمتر بدنم را نشان بدهد .مهناز هم با آن شلوار و پیراهن بلند که تا روی زاونیش  میرسید و موهای خیس آنقدر بانمک شده بود که من بی اختیار دستم را دور گردنش انداختم  و او را بوسیدم. مهناز خندیدی و گفت :” بی خودی مرا نبوس ، افتضاح امشب همه اش تقصیر تو است .ببین مرا به چه روزی انداختی ؟” وقتی نزدیک شدیم مارال و بهرخ ودوستش  و سارا را دیدم  که آنان هم خیس شده بودند   اما نه مثل ما از سر تا پا ، با این حال خیالم راحت شد که من و مهناز در این جمع تابلو نیستیم .ولی مردها همه خیس بودند .البته به حز علی که مجبور بود داخل آب شود بقیه برای تفریح داخل آب شده بودند .بین همه ما فقط راحله و دختر عموی بهرخ بودند  که کوچکترین تغییری در ظاهرشان ایجاد نشده بود .دوست بهروز تارش را برداشت  . شروع کرد به نواختن. راستی هم که قشنک میزد .حتی من که از موسیقی چیزی سر در نمی آوردم ، در دلم مهارت او را ستایش کردم .  تا آن موقع نمیدانستم که این ابراز موسیقی صدایی به این جالبی دارد . اول آهنگ غمگینی زد  و باعث شد که من به فکر علی که تقریبا رو به رو من  نشسته بود بیفتم .آهنگآنقدر غمگین بود که دلم گرفت و مرا به این فکر انداخت  که چرا علی راحله را به من ترحیح داد .بی درنگ به خود گفتم از کار امشبم معلوم است که چرا او مرا برای زندگی نخواست .از رفتار راحله متوجه شدم  دختر بسار صبور و سنگینی است ، حتی موقعی که همه داخل آب رفتند او حتی دستش را هم به آب نزد .من فهمیدم که علی دختری را میخواهد که مثل یک خانم رفتار کند .نه مثل یک بچه شیطان ، ولی دست خودم نبود هروقت تصمیمی میگرفتم  کمی متین باشم فقط همان چند لحظه اول  به تصمیمیم عمل میکردم و با کوچکترین موضوعی  شیطنتم گل میکرد .نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم به درک ، امیدوارم آن قدر خود دار باشد که بترکد ، به من چه مربوط .من هم کسی را انتخاب میکنم که شیطنتم را دوست داشته باشد .در این گیر و دار متوجه شدم امرال باحالتی رویارویی به بهروز نگاه میکند .با دیدن ان صحنه دوباره شده بودم همان کنجکاو و  فضول همیشگی .خیلی آهسته به طوری که کسی متوجه نشود  شروع کدم به نگاه کردن دیگران .مهناز با سکوت به آتش خیره شده بود  و نمیداستم در آن لحظه به فکر سیاوش است  یا به رضا می اندشد. ولی امیدوار بودم به جیزی جز عشق فکر نکند .کمی آنطرفتر  دختر عموی بهرخ با حالتی متکبر نشسته بود .از حالت نشستنش خنده ام گرفت .بهرخ و دوستش دستهایشان ا درهم  قلاب کرده بودند  و سرشان را به هم چسبانده بودند .در این فکر بودم که چرا بهرخ برای گردش همراه مهندس نیامده .مهندس ، مردی جدی و متین بود و فکر میکنم فاصله سنی اش هم با بهرخ زیاد بود .از اینکه ترجیح داده بود در بین مردان  حاضر  در ویلا باشد  و با بهرخ به ساحل نیامده بود به راستی برای بهخ متاسف شدم .با وجود چنینی همسری نمیتواند احساست جوانی اش را بروز بدهد   و به جای او دست در دست دوستش نهاده است .در کنار آن دو با فاصله ، دوست بهروز نشسته بود  که تارش را مانند کودکی در آغوش گرفته بود و پهلوی او یکی دیگ از دوستان بهروز نشسته بود .بعد محسن وس را که با گرفتن دستهای هم لذت شب مهتابی را احساس میکردند .من میدانستم آن دو د حال به خاطر سپردن ان خاطرات هستند .پهلو آنان مارال نشسته بود که به بهروز چشم دوخته بود  و بعد راحله و با فاصله ا محدود پهلوی علی نشسته بود .در ذهن از این فاصله ای که بین آن دو بودتعجب کردم  و آنان را با محسن و سارا مقایسه کردم  و با خود گفتم جوری نشسته اند که انگار نه انگار عقد هم هستند ، خوب شد من با علی ازدواج نکردم و گرنه چند سات  بعد مانند بهرخ دوستی را با خود این طرف و ان طرف  می کشاندم .به راحله نگاه کردم با حالتی غم زده به آتش چشم دوخته بود . با اینکه او باعث جدایی  علی از من شده بود ولی دلم برایش سوخت که با وجود شوهری به خوشقیا فگی و زیبایی علی  باید اینقدر غم زده باشد . سپس نگاهم روی علی ثابت ماند . او نه به آتش نگاه میکرد و نه به جای دیگر ، به نظر میرسید دید او از دنیا مادی جدا شده بود و در عالم دیگری سیر  میکرد آقدر نگاهش مات بود  که فکر کردم با چشمان باز خوابیده است. هنوز موهایش خیس بود  و بلوز آستین کوتاه تابستانی اش به شانه ها و سینه اش چبده بود .دستانش را دور پاهایش  قلاب کرده بود .آه که چقدر او را دوست داشتم .برای اینکه تحت تاثیر احساست قرار نگیرم لبم را به شدت زیر دندانهایم فشردم و بعد چشم از او برگرفتم و به بهوز که کنار او نشسته بود نگاه کردم تا ببینم د چه حالی است .در نهایت ناراحتی موتجه شدم او با لبخندی موذیانه مرا نگاه میکند .درست صحنه عروسی سارا تکرار شد و او مچ  مرا که در حال نگاه کردن به این و ان بودم گرفته بود . از اینکه متوجه من بود آن قدر ناراحت شدم که وقت نکردم به دوست او که بغل دستش  نشسته بود نگاه کنم .سرم را به طرف مهناز چرخاندم و بدون فکر به او گفتم :”تو خوابت نمی آدی ؟” مهناز با تعجب به من نگاه کرد و گفت :”خوب ! حبف نیست این شبها را بخوابی ،گوش کن .” دوست بهروز که تار در دستش بود در خواندن تصنیفی از حافظ بود که به همراه صدای خوش تار صدای گرم او نیز فضای زیبایی را درست کده بود .سعی کردم مانند بقیه به آتش چشم بدوزم و به شعر او گوش  بدهم . او می خواند :                       هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود                                                         هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود                        از دماغ من سرگشته خیال دهنت                                                         بجفای فلک و غصه و دوران نرود                      در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند                                                        تا ابد سر نکشد و زسر پیمان نرود آهی کشیدم و بدون اینکه بخواهم نا خودآگاه به علی نگاه کدم و بیشتر حیرت کردم وقتی دیدم او هم به من نگاه مکند .ولی وقتی متوجه من شد به سرعت نگاهش را دزدید به طوری که شک کدم که از اول مرا نگاه میکرده یا نه . دوباره  به آتش نگاه کردم و تصمیم گرفتم دیگر به جایی نگاه نکنم و مسعود همچنان میخواند :                    هر چه جز بار  غمت بر دل  مسکین منست                                                  رود از دل من وز دل من آن نرود چ                    آنچنان مهر تو ام در دل و جان جای گرفت                                                  که اگر سر برود از دل و جان نرود                    گر رود از پی خوبان دل من معذورست                                                    درد دارد چه کند کز پی پیمان نرود پس از اینکه خواندن شعر تمام شد همه برایش کف زدیم  و او را تشویق کردیم .بعد از آن چند آهنگ دیگر زد . کمی بعد محسن  در حالی که به ساعتش نگاه میکرد اعلام کرد که وقت رفتن است .ولی هیچ کس رغبتی به بلند شدن نشان نداد .ولی باز خود محسن  دست سارا را گرفت و هر دو بلند شدند  . و ما نیز به تبعت از آن دو بلند شدم .در حال بازگشت باز من و درخت رسیدیم ، متوجه شدیم بهروز ایستاده تا ما برسیم .راه فراری نبود و نمیشد به عقب برگشت .بنابراین تصمیم گرفتم خیلی مجکم با او برخورد کنم .وقتی رسیدیم او شروع کرد به حرکت و با ما قدم برداشت . رو به مهناز گفت :”خوش گذشت ؟” مهناز ا رویی باز گفت :”بله شب بسیار خوبی بود.” ازاینکه مهناز به راحتی با او صحبت میکرد متعجب شدم .لحن بهروز هم مودب بود . من سرم را پایین نداخته ودم و بن آن دو راه می رفتم . بهروز به مهناز گفت :”دختر خاله ی شما همیشه  همینطور آرام وسر بهز یر است .” مهناز خندید و گفت :” “تنها چیزی که به سپیده نمیخورد  آامی است . نمیدانم چرا انقدر سربه زیر شده.” از حرف مهناز به حدی حرصم گرفت که چشمانم را بستم و نفسی کشیدم ، به هبچ وجه نمیخواستم در حضور او حرفی به مهناز بزنم و باز هم باعث سرگمی اش شوم .بدون اینکه اهمیتی به او بدهم به راهم ادامه دادم . بهروز خطاب به من گفت :” فکر میکنم شما بیشتر دوست دارید با نگاه کردن به اطرافیان به افکارشان پی ببرید .” متوجه حرفش شدم و با خجالت  لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم .او که متوجه من بود با قهقهه ا بلند ادامه داد :” درست نمیگویم ؟” مهناز نیز با  خنده به من نگاه میکرد ولی میدانستم متوجه منظور  نشده است .دلم میخواست میتوانستم چزی به این پسر ماحم میگفتم تا  گورش را گم کند و برود ، ولی چون مهمانشان بودیم حق نداشتم  و نمتوانستم به او توهین کنم .با نفرت به او نگاه کردم و با لحن آرامی گفتم:” بله درست میگویید ، حالا هم فکر میکنم شما با سر به سر گذاشتن من مخواهید باعث ناراحتی ام شوید .” بهروز با لبخند گفت :گ اشتباه نکنید من چنین اخلاقی ندام ، فقط کمی در بیان حرفهایم رک هستم.” با همان سردی گفتم :”بله متوجه شدم .” و با این حرف خواستم زحمتش را کم کند  ولی انگار او را به ما زنجیر کرده بودند .کنار ما اه میرفت و حرف میزد .با وجودی که از او خوشم نمی امد  ولی حرفهایش باعث سرگرمی ام شده بود با اینکه نمیخواستم از بعضی اصطلاحاتش خنده ام گرفته بود .وقتی از پیچ گذشتم متوجهمحسن شدم که به عقب برگشته بود و به ما نگاه میکرد .ناراحتی را ب وضوح  در چهره اش میدم  ولی دلیل ان را نمیداستم .اگر مارال پیش ما بود میگفتم به خاطر او ناراحت است  ولی در حال حاضر از کار او سر در نمی اوردم .نمیدانستم چرا به بهروز حساس  است ، برفرض هم  که او بی بند و بار  باشد ، ولی چه ربطی به حالا دات که خیلی مودب و متینصحبت میکرد .از نگاه محسن خیل حرصم گفت .در حالیکه دندانهایم  ا به هم فشار میدادم  در دل خاب به او گفتم آقا محسن کاش آن موقعی که علی آقا داشت برای من خالی می بست کمی غیرت به خرج میدادی . و از لج محسن با اینکه  از بهروز متنفر بودم شروع کردم به صحبت کردن با او . وقتی به ویلا رسیدیم ، چراغهای اتاقها و حتی پذیرایی خاموش بود .فقط چند چراغ برای تاریک نبودن محیط وشن بود .با تعجب به ساعت نگاه کردم .از دیدن ساعت سه نیمه شب با حیرت به مهناز گفتم :”وای چقدر دیر شده .” به جای مهناز بهروز گفت :گ اینکه چزی نیست ، چند شب پیش تا سلعت پنج صبح بیرون بودیم و پس از دیدن طلوع خورشید  به خانه برگشتیم .گ با حیرت به مهنا نگاه کردم و او با سر حرف بهروز را تصدیق کرد . بهروز آرام گفت :”امشب چون سرتاپا خیس شده ایم  زودتر برگشتیم.” تازه متوجه شدم لباسهایم هنوز کمی نمناک است . بهروز گفت :”بهتر است لباسهایت را عوض کنی ، ممکن است سرما بخوری .” پیش خود گفتم خوب شد گفت وگرنه با همان لباس مسخوابیدم …. موقعی که برای خواب به طبقه بالا میرفتم  او در حالکه پایین پله ها ایستاده بود  و به من نگاه میکرد گفت :”خوب بخوابی .” با تکان دادن سر بالا رفتم  و در حالیکه از احساسی که به خج میداد مشمئز شده بودم با خود گفتم با وجود هیولایی مثل جنابعالی  شک دارم کابوس نبینم . شب خوابی راهروی بالا ا روشن میکرد . آهسته به طرف اتاق رفتم  و وقتی در را باز کردم از دیدین راحله که با لباس خواب  روی تخت نشسته بود تعجب کردم .با لبخند داخل شدم. مارال برای استحمام  رفته بود و مهناز هم در حال آماده کردن تخت بود .سه تخت بزرگ در اتاق بود و من فکر میکردم این سه تخت برای من و مهناز و مارال است با این حال وقتی راحله را  دیدم اصلا ناراحت نشدم  چون مشد با مهناز دریک اتاق بخوابم.  ول وجود راحله در اتاق برایم معما بود  چون میدانستم علی و راحله چند وقت پیش عقد محضری کرده اند .حالا راحله را در اتاق خواب جداگانه ا میدیدم .با اینکه مدانستم در این ویلا اتاقهای زیادی وجود دارد  به خود گفتم ممکن است راحله خجالت میکشد  تا موقعی که مراسم رسمی ازدواج  برگزار نشده با علی اتاق خواب مشترک داشته باشد .با صدای مهناز از فکر خارج شدم .در حاایکه دو بالش پهلوی هم میگذاشت گفت :”سپیده ، کدام طرف میخوابی .” “بغل پنجره .”

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx