رمان آنلاین امانت عشق قسمت چهارم 

فهرست مطالب

امنت عشق داستانهای نازخاتون رمان انلاین

رمان آنلاین امانت عشق قسمت چهارم 

نویسنده :فریده شجاعی 

به شوخی گفتم:” ا ، ا ، ا ، اقبال من را ببین، خوبه دیگه عوض تبلیغ کردنته . تا دوستی مثل تو دارم ، دیگراحتیاج به دشمن ندارم .” و بعد هرسه باهم خندیدیدم .
آن شب مشخص شد که سارا و محسن به همراه خاله سیمین و آقای رفیعی قرار است به شیراز بروند .علی هم قرار بود  پس از تعطیلات برای سفری ده روزه به آلمان برود .بقیه ما هم قرار شد  تهران بمانیم ولی زود زود همدیگر را ببینیم .شب، هنگامی که برای رفتن به منزل آماده می شدیم دایی سعید با اشاره به من گفت که به اتاقش بروم . من هم به بهانه براداشتن چیزی به اتاقش رفتم .چند لحظه بعد او آمد و در حالیکه سعی میکرد کسی متوجه غیبتش نشود به سرعت کاغذی از جیب کتش که در کمد آویزان بود در آورد و ان را به طرف من دراز کرد .
“این چیه؟”
دایی با نگاهی نافذ گفت:” این را  سیاوش داده که بدهم به تو.”
از نگاه دایی شرمگین سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:” من … نمیتوانم آن را قبول کنم .”
دایی با لحن آمرانه ای گفت:گ من حامل پیام او ستم .خواهش می کنم بگیر.”
با خجالت نامه را گرفتم . دایی به سرعت اتاق را ترک کرد . من هم چند دقیقه  بعد از اتاق بیرون رفتم و نامه را درجیب لباسم گذاشتم و تا موقعی که به منزل نرسیده بودیم به آن دست نزدم .پس از اینکه به پدر و مادر شب بخیر گفتم  داخل اتاق شدم و در  را از پشت بستم . روی صندلی نشستم   و نامه را از جیبم در آرودم و ان را جلویم گذاشتم . تا چند لحظه نمیتوانستم آن را باز کنم . پس از مدتی با دست لرزان آن را باز کردم . با خطی زیبا نوشته بود :

به نام همان که عشق را آفرید. سلام …
سلام به فرشته ای که با وجود لطلفت چهره اش قلبی به سختی سنگ دارد . خیلی با خود جنگیدم تا بدون نوشته ای ترکت کنم ولی هر چقدر که توانستم تو را از قلبم برانم در این کار نیز موفق شذم . سپیده باور کن هر روز به خود مشق میکردم تا فراموشت کنم و دیگر نامی از تو به میان نیاورم ولی این آموخته ها تا شب بیشتر دوام نداشت و شب هنگام احساس بر عقلم غلبه می کرد و یاد نگاهت وجودم را به آتش می کشید . و دلم چون دیوانه ای زنجیر می گسست و سر در پی ات می گذاشت . چه شبهایی که مثل شبگردی آواره در خیابان منزلتان پرسه می زدم و خودم هم نمیداتستم اگر در آن وقت شب با آشنایی مواجه شدم چه عذر موجهی می توانستم بیاورم . نمیدانم وقتی این هذیانها را میخوانی چه فکری میکنی ولی من به خودم قول  داده ام حتی یک بار هم از روی نوشته های خود نخوانم چون پس از خواندن آن را پاره میکنم . پس تو حرفهای بی ربط مرا به هم ربط بده.. چون امشب در تب شدیدی میسوزم و نوشتن این هجویات هم دلیل بر تب است . به هر حال نوشته های مرا زمانی میخوانی که فرسنگها از تو دور شده ام و کیلومترها خاک و کوه و دریا بین ما فاصله انداخته است . دیگر نگران تمسخر کردنت نیستم که پسر دایی پزشکت از پس یک نامه ساده بر نیامده و تا توانسته چرت و پرت نوشته . فقط برای آخرین بار این را مینویسم که سپیده من دیوانه نشاط و سرزندگی ات بودم شاید اگر خیلی هم زیبا نبودی باز هم دوستت داشتم .خودت میدانی که من در خانواده ای ارام و ساکت بزرگ شده ام و این شیطنت های تو را تا حد جان دوست دارم . ولی افسوس اگر کمی با من مهربان بودی .. و اما در مورد مهناز . من نمیتوانم به خواسته تو عمل کنم . هر چند که برای مهناز احترام زیادی قائلم و او را خیلی دوست دارم ولی نمیتوانم او را به عنوان همسر بپذیرم که چه بسا در حقش ظلم میشود . مهناز دختری است که میتوناند هر مردی را خوشبخت کند و هر مردی میتواند او را عاشقانه دوست داشته باشد اما نه مردی مثل من که قلبش گرو دیگری است . پس امیدوارم که تو هم مرا درک کنی .. در آخر برایت آرزوی سلامتی دارم و تو را به خدای مهربان میسپارم .خدانگهدار سیاوش
وقتی به خود آمدم شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در حالی که نامه سیاوش رو در دست داشتم به یک جا خیره شده بودم . راستش دلم برای او تنگ شده بود . در نامه اش صداقتی پیدا میشد که قلبم رو به آتش می کشاند . فکرم مشوش شده بود . چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به راه درستی هدایت کند . نامه را تا کردم و آن را لای کتاب دیوان حافظ گذاشتم و یادم افتاد که فالی از حافظ بگیرم . نیت کردم و کتاب رو باز کردم .
این بیت شعر آمد:گفتم که تو را شوم مدار اندیشه *** دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه***کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند*** یک قطره خونست و هزار اندیشه
هر چه فکر کردم تا با این شعر و نیتم رابطه ای پیدا کنم نتوانستم. نفسی کشیدم و با خود گفتم:حافظ هم با من قهر کرده است. کتاب را بستم و آن را کنار بقیه کتابها گذاشتم . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی من هنوز خوابم نمی آمدو پیش خودم فکر میکردم که چقدر بعضی شبها طولانی میشود.
بی خوابی باعث شد روز بعد تا نزدیک ظهر بخوابم .نزدیکی ظهر با تکانهای ملایم مادر از خواب برخاستم . او را دیدم که لباس آبی زیبایی پوشیده بود و با صدای لطیفش گفت:خوش خواب نمیخواهی بیدار شوی؟مگر قرار نیست بریم مهمانی؟
بی حال گفتم:مامان مگر قرار نیست برای شام برویم؟ حالا که خیلی زود است.
مادر در حالی که لحاف رو از رویم کنار میزد گفت:چرا ولی پیش از آن باید به منزل خاله پروین برویم و آنان رو نیز با خود ببریم.
با سستی بلند شدم و یکراست به طرف حمام رفتم و با گرفتن دوشی خستگی شب پیش را از تنم بیرون کردم . بعد ارظهر نخست به منزل خاله پروین رفتیم . مهناز در حالی که لباس قرمز رنگ زیبایی که خیلی هم به او میآمد به تن داشت به طرفمان آمد و به ما خوش آمد گفت. از میلاد پرسیدم. خاله گفت:
-پس از تعطیلات ممکن است برای مرخصی بیاد.
چند ساعت بعد به طرف منزل خاله سیمین حرکت کردیم .وقتی به آنجا رسیدم هنوز کسی نیامده بود . فقط خاله و اقای رفیعی و سارا در منزل بودند  .محسن وعلی هم به اتفاق بیرون رفته بودند .مادر پرسید:حمید هنوز نیامده؟
خاله سیمین پاسخ داد:حمید زنگ زد و گفت برادرهای سودابه به اتفاق خانواده اشان برای مهمانی به منزلشان آمده اند و از اینکه نمیتوانست بیاید معذرت خواستو گفت جای مرا حتماً خالی کنید .
خاله پروین گفت:کاش میشد حمید هم بیاید . و مادر نیز سزش رو تکان داد و پرسید:راستی سیمین از مادر جون چه خبر ؟
خاله پاسخ داد:علی و محسن رفتند که سعید و مادر جون رو بیاورند و
من و مهناز و سارا با هم به اتاق سارا رفتیم . اتاق سارا درست مثل قبل بود وهیچ تغییری نکرده بود . ما نیز با تجدید خاطره عروسی کلی خندیدیم . ورود دایی سعید و مادربزرگ و محسن از اتاق بیرون آمدیم. علی هنوز داخل منزل نیامده بود .چند لحظه بعد او وارد شد و دوباره سال تو را تبریک گفت.علی خیلی ساکت بود و جز در مواقع لزوم حرفی نمیزد و. پس از شام محسن پیشنهاد کرد برای هوا خوری بیرون برویم .من و سارا و مهناز از این پسشنهاد محسن استقبال کردیم . علی هم رضایت خود را اعلام کرد ولی دایی سعید که کمی هم سرماخوردگی داشت ترجیح داد بماند . بزرگترها سفارش کردند که زود برگردیم . ما نیز سریع حاضر شدیم و بیرون رفتیم . علی خود پشت فرمان نشست و محسن نیز بغل دست او نشست .من و مهناز و سارا هم پشت نشستیم . علی پرسید:خوب کجا برویم؟
هر کس جایی رو پیشنهاد کرد و قرار شد با اکثریت آرا به طرف پارک ساعی برویم .در بین راه از همه جا سخن گفته میشد و محسن نیز لطیفه های بامزه و دست اولی تعریف می کرد که ما سه نفر از خنده ریسه رفته بویدم .وقتی به پارک ساعی رسیدیم . علی ماشین رو در حاشیه خیابان پارک کرد و ما پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم محسن دست سارا رو گرفت و گفت:ما که رفتیم . با اعتراض گفتم:قرار نشد کسی تکروی کند .محسن با خنده گفت:ولی شاید ما حرفهای خصوصی داشته باشیم . مهناز با لبخند گفت :ما با شما کاری نداریم بفرمایید بروید .
محسن و سارا کمی جلوتر از ما حرکت کردند و ما سه نفر هم در یک ردیف قدم میزدیم .مهناز و۰۶۳۳ راه میرفت و من و علی هر دو طرف او قدم برمیداشتیم .گاهی مهناز سر صحبت رو باز میکرد و از ما چیزی می پرسید .در سر بالایی که به سمت بالای پارک میرفت مهناز گفت:آخ یادم رفت به سارا بگم که …
و به طرف سارا حرکت کرد .
-مهناز چی رو؟
-الان میام.
و از ما فاصله گرفت . با اینکه همیشه آروز داشتم با علی تنها باشم ولی حالا ازتنها بودن با او معذب بودم . بلند گفتم:مهناز صبر کن من هم بیم .مهناز در حالی که تند راه میرفت گفت:کجا میای من الان برمیگردم .
علی گفت: بسیار خوب پس ما روی این صندلی میشینم تا تو بیای.
چاره ای نبود با فاصله روی نیکمت نشستیم و نمیدانم از کی این چنین خجالتی شسده بودم . سرم پایین بود و با دسته کیفم بازی میکردم  علی سکوت رو شکست و گفت:سپیده .. میخواستم با تو کمی حرف بزنم .
در یک آن متوجه توطئه سارا و محسن ومهناز شدم و درحالی  که از شیطنتشان خنده ام گرفته بود سرم رو بالا آوردم و به علی گفتم: من حاضرم ولی قبلش بگو آیا این هواخوری نقشه بوده؟
با خنده گفت: بله و طراح آن هم محسن بود.
با تعجب گفتم:محسن؟ سرش رو تکون داد و گفت: بله محسن . من از او خواستم تا ترتیبی دهد تا بتوانم با تو کمی صحبت کنم و او این پیشنهاد رو کرد و سارا و مهناز رو هم در جریان برنامه گذاشت .
-دایی سعید چی؟
سرش رو به علامت نفی تکان داد و گفت: نه سعید خبر دارد  و نمخواستم او نقش جاسوس دو جانبه رو بازی کند .منظورش رو فهمیدم .چون دایی واسطه سیاوش بود و علی نخواسته بود با مطرح کردن این برنامه باعث ناراحتی او شود .
-من حاضرم حرفهایت رو بشنوم.
پیشنهاد کرد راه برویم . در حالی که جهت مخالف بچه ها قدم میزدیم گفت:سپیده چرا پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول نکردی؟
با بیحوصلگی گفتم:وای چقدر باید حساب پس بدهم؟اصلاً چرا باید قبول میکردم؟ میدانی تا حالا به چند نفر توضیح داده ام؟
علی با لحن آرامی گفت: اگر میشود آخرین توضیح را هم به من بده.
نفس عمیقی کشیدم و در فکر به دنبال پاسخ قانع کننده گشتم که نه سیخ بسوزد نه کباب . به هیچ وجه نمیخواستم موضوع مهناز رو پیش بکشم و یا در مورد علاقه ام به او صحبت کنم .بنابراین گفتم:درست است که سیاوش مرد خوبی است و دارای موقعیت شغلی عالی و خوش قیلفه و دوست داشتنی و دارای اخلاق خوبی است ولی معیار من برای ازدواج فقط اینها نیست .
با همان آرامش گفت: پس معیارت برای ازدواج چیست؟ – شرط اساسی فکر میکنم عشق و علاقه فی مابین باشد .
مدتی بدون اینکه کلامی رد و بدل کنیم قدم میزدیم . علی رو به روی من ایستاد و گفت:سپیده اگر چیزی ار تو بپرسم حقیقت رو به من میگویی؟
با تردید گفتم:بستگی به سوالت دارد .
در حالی که نگاهش رو مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت: پیشنهاد ازدواج مرا میپذیری؟

درست در لحظه ای قرار گرفته بودم که همیشه آرزویش را داشتمولی حالا که در آن موقعیت قرار داشتم دلم میخواست از ان فرار کنم .در نی نی چشمان سیاهش آرامشی بود که همیشه دنبال آن بودم . نمیخواستم با سرعت پاسخ دهم شاید بهتر بود در پاسخ دادن عجله به خرج ندهم ولی نمیدانم در چشمانش چه چیز بود که باعث شد بگویم:بله می پذیرم.
در آن لحظه مطمئن بودم از پاسخی که می دهم هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. چشمانش را که حالا درخشندگی خاصی پیدا کرده بود بست و سرش را بالا کرد و گفت:خدا رو شکر.
در تمام این مدت فکر میکردم در خواب هستم . پس از لحظه ای دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی در آورد و در حالی که آن را باز می کرد گفت:سپیده عزیزم ، دلم میخواست این موضوع را در جمع عنوان میکردم ولی با توجه به سفر سیاوش حالا زود است کسی این موضع را بداند . فقط برای اینکه دیگر کسی نتواند با عنوان کردن خواستگاری از او مرا به اضطراب بیندازد این نشانه نامزدی را از من بپذیر.
و بعد گردنبندی را از داخل آن بیرون آورد و آن را جلوی صورتم گرفت و با خنده گفت:البته می بایست برایت حلقه می گرفتمک ولی به خاطر لو نرفتن موضوع این ناقابل برگ سبری است تحفه درویش.
در حالی که هنوز فکر می کردم خواب می بینیم دستم رو جلو بردم و پلاک گردنبند رو لمس کردم . پلاک گردی بود که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم . بعداً متوجه شدم پشت آن با خط زیبایی نوشته شده علی . او هنوز زنجیر رو در دست داشت . به او نگاه کردم و گفتم:خودم ببندم؟
با خنده زنجیر رو دور گردنم انداخت و قفل ان رو بست. گردنبند از روی مانتو وروسری درست مثل مدال افتخاری بود که بر گردن قهرمانی می اندازند. در همان لحظه چند جواب که از پهلوی ما رد می شدند بلند بلند دست زدند و گفتند»بچه ها مبارک است . آن وقت تازه متوجه موقعیتمان شدیم . در حالی که هول شده بودم رویم رو برگرداندم . گردنبود رو داخل لباسم انداختم . علی نیز دست کمی از من نداشت ولی با لبخند به طرف آن چند جوان که با هورا ما رو نگاه میکردند برگشت و گفت:متشکرم.
و پسرها باز کف زدند و با هلهله دور شدند . از خجالت لبم رو به دندان گرفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم این روز رو برای همیشه به خاطر بسپارم .روز دوم فروردین مماه . ساعت نه شب. موقعیت پارک ساعی . زیر چراغ برق و در حضور چند جوان که نامزدی امان رو جشن گرفته بودند . آه خدایا متشکرم …
وقت آن بود که کم کم به فکر بازگشت باشیم .ولی هنوز از بچه ها خبری نبود . رو به علی کردم و گفتم:علی از بچه ها خبری نیست . با خنده گفت:این دیگر جزیی از نقشه نبود .. . و هر دو خندیدیم .
پس از کلی گشتن علی پیشنهاد کرد به طرف ماشین برویم و گفت:شاید آنان هم به طرف ماشین رفته اند . حدس او درست بود . وقتی رسیدیم.دیدینم در حال خورن کافه گلاسه هستند .با اعتراض گفتم:بچه ها قبول نیست پس ما چی؟
محسن با خنده گفت:قرار نیست ما شیرینی بدهیم.
سرم رو پایین انداختم . محسن سوییچ رو از علی گرفت و در ماشین رو باز کرد و فگت:خانمها بفرمایید داخل ماشین تا سرما نخورید . و بعد دست علی رو گرفت و گفت:حالا من و علی می رویم تا یک شیرینی عالی به حساب علی آقا بگیریم.
هر دو رفتند و آن وقت بود که مهناز و سارا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند.سارا در حالی که از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من همیشه آرزو داشتم تو و علی با هم ازدواج کنید و حالا آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد زار زار گریه کنم .
با اینکه خودم هم احتیاج به جایی داشتم تا از خوشحالی گریه کنم اما با لبخند  گفتم:چرتا؟ از اینکه برادرت بدبخت شده گریه میکنی؟
سارا گونه ام رو بوسید و گفت:من هیچ وقت علی رو مثل امشب خوشحال ندیده بودم، سپیده علی خیلی دوستت دارد… خیلی…
به چشمانش نگاه کردم و گفت:من هم دوستش دارم . خیلی .. خیلی زیاد.
و ناخوداگاه اشکهایم جاری شد. مهناز که تا به آن وقت با لبخند ما رو نگاه می کرد با دستهایش اشکهابم رو پاک کرد و گفت:الان که وقت گریه نیست.
سپس در رو بار کرد تا سوار شویم . این بار من وسط نشستم. چند دقیقه بعد محسن و علی به همراه جعبه برزگی آمدند. با نگرانی به سارا نگاه کردم و گفتم:وای ما که نمیتونیم این همه شیرینی بخوریم.
سارا گفت:»خوب میبریم خونه…
با نرگانی پرسیدم:و بعد می گوییم مناسبت شیرینی چیست؟
با خنده گفت:میگوییم به مناسبت نامزدی تو و علی.
با وحشت گفتم:وای نه.
سارا از وحشت من خندید و گفت:شوخی کردم .
وقتی محسن و علی سوار شدند محسن گفت:بچه ها به خاطر داشته باشید این راز تا وقت مناسب بین ما باقی می ماند.
سارا و مهناز به علامت تایید گفتند:بله متوجه شدیم .

وقتی به منزل خاله رسیدیم ، محسن مناسبت شیریتنی را هفتاد و ششمین روز ازدواجشان عنوان کرد . واین  تفریحی شد بین پدر و آقای رفیعی  که هرکدام سعی میکردند روزهای ازدواجشان را حساب کنند.
آخر شب که آماده ی رفتن بودیم قرار شد روز بعد به منزا دایی حمید برویم . زیرا روز چهارم خاله و آقای رفیعی به همراه محسن و سارا عازم شیراز بودند و دوست داشتند پیش از آن به بازدید دایی حمید بروند مهناز و خاله پروین و مادر بزرگ ودایی شب همانجا ماندند .خاله سیمین خیلی اصرار کرد تا ما هم شب بمانیم  ما پدر و مادر بهتر دیدیند که به منزل برگردیم.
وقتی در ماشین نشستم، دستم را داخل لباسم کردم تا از وجود گردنبند  اطمینان حاصل کنم .با لمس آن چشمانم را بستم و  برای جلوگیری از بروز  خوشحالیم لبهایم را به هم فشار دادم .آن شب نخستین شبی بود که پس از این مدت از خوشحالی خوابم نمیبرد، چند بار گردنبند را لمس کردم  و آن را بوسیدم .بلندی زنجیر تا روی سینه ام میرسید . در فکر این بودم که چه کار کنم کسی متوجه آن نشود .خیلی دوست داشتم موضوع را با مادر در میان بگذارم اما از واکنش او میترسیدم .پس از کلی کلنجار رفتن با خود ، عاقبت تصمییم گرفتم  در نخستین فرصت آن را با مادر در میان بگذارم .
روز بعد هم چند بار فرصت مطرح کردن موضوع پیش آمد  ولی هربار نمیدانستم چگونه آن را عنوان کنم .عاقبت در یک فرصت مناسب دلم را به دریا زدم و به مادر گفتم :گ مامان میشود چند لحظه از وقتتان را به من بدهید ؟”
مادر از لحن رسمی من هم متعجب شد و هم خنده اش گرفته بود  گفت:”بفرمایید.”
در حالیکه نمیدانستم چگونه حرف را شروع کنم ، بی اختیار پریدم :” مادر عشق چیز بدیست.؟”
مادر در حالیکه از پرسش من متعجب شده بود یک صندلی پیش کشید و روی ان نشست . در حالیکه با حالت به خصوصی به من نگاه میکرد گفت:” عشق لازمه ی زندگیست ولی بستگی دارد این عشق به چه چیز یا چه کسی باشد.”
دوباره پرسیدم:” شما و پدر که زندگیتان را با عشق شروع کردید آیا هیچ وقت پشیمان شدید؟”
خودم هم از اینکه با این مهارت موضوع را به سمت خودشان کشانده بودم در شگفت بودم .مادر که از سیاست من خنده اش گرفته بود گفت:” من و پدر همیشه ار اینکه با هم ازدواج کرده ایم راضی ستیم و هیچ وقت هم  احساس پشیمانی نکرده ایم . خوب فکر میکنم میخواهی موضوعی را مطرح کنی من آماده ی شنیدن هستم.”
با تردید دستم را به طرف گردنم بردم و زنجیر را بیرون کشیدم .با دقت مواظب واکنش مادر بودم .مادر با دیدن گردنبند  کمی مکث کرد  و بدون اینکه خونسردی اش را از دست بدهد و یا حتی تعجب کند گفت:”خوب جریان چیست؟”
و من جریان شب گذشته را با احتیاط برایش تعریف کردم . مادر به من نگاه میکرد ولی چیزی در چشمانش نمیدیدم .نه خشم> نه ترس ، نه تعجب، از اینکه تا این حد خود دار و خونسرد بود تعجب کردم .پس از تعریف کردن ماجرا گفتم:”شما از من ناراحتید؟”
سرش را تکان داد و با لبخند گفت:گنه، به هرحال خوت بایستی انتخابت را می کردی ولی من باید می فهمیدم دلیل  جواب رد به سیاوش این موضوع بوده تا برخورد بتری با تو داشته باشم.”
با خجالت گفتم:” ولی آخر آن موقع  من هنوز نمیدانستم علی هم مرا دوست دارد.”
مادر با خنده گفت:”امیدوارم همیشه خوشبخت باشی ، علی پسر خوبیست و من از داشتن دامادی مثل او افتخار میکنم . راستی سپیده در مورد این موضوع باید کمی صبر کنی تا مسئله ی سیاوش کمی فراموش شود.”
سرم را تکان دادم و گفتم:” بله ما هم قرار گذاشتیم تا مدتی این راز بین خودمان پنج نفر بماند.”
مادر گفت:” الیته شش نفر، ولی تو به بچه ها نگو من این موضوع را میدانم.گ
با خوشحالی بلند شدم و صورت مادر را بوسیدم ، او هم مرا بوسید وبرایم آرزوی سعادت کرد.
برای رفتن به منزل دایی فرصت زیادی داشتم ، پس به طرف تلفن رفتم و با چند تلفن به دوستانم  نوروز را تبریک گفتم.خیلی دلم میخواست به میترا هم تلفن کنم ولی از ترس اینکه مبادا امیر گوشی را بردارد  ار تلفن کردن به او منصرف شدم .امدر و پدر هم برای دید و بازدید  به منزل چند تن از همسایه ها رفتند .مشغول مرتب کردن کتابخانه ام بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتی گوشی را برداشتم ، میترا پشت خط بود.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم .میترا گفت:گ تا به حال چند بار برای تبریک به منزلتان زنگ زدم ولی کسی گوشی را برنداشت.”خلاصه پس از کلی صحبت خواحاظی کردیم. من هم برای تمام کردن کارم به اتاقم رفتم .بعد از ظهر به منزل دایی حمید رفتیم. فقط مادر بزرگ آنجا بود، دایی سعید برای دیدن دوستانش رفته بود و بقیه هنوز نیامده بودند .زندایی با همان حالت همیشگی با لبخند کمرنگی به ما خوش آمد گفت  ولی دایی حمید با خوشحالی مرا بوسید و سال خوبی برایم آرزو کرد. پس از کمی نشستن با اشاره ی مادر بلند شدم و سینی را برداشتم و استکانهای خالی را  جمع کردم  و به طرف آشپزخانه رفتم. زن دایی در آشپزخانه مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود .راستش از اینکه با او تنها باشم میترسیدم .البیته نمیدانستم چرا ولی فکر میکردم او مرا به خاطر رفتن سیاوش مقصر میداند .وقتی دید من با استکانهای خالی چای جلوی در آشپزخانه ایستاده ام  لبخند زد و گفت:” زحمت کشیدید سینی چای را روی میز بگذارید.”
از لحن آرامش به خود جرات دادم و سینی را به طرف ظرفشویی بردم  و انها را شستم. سودابه  از من تشکر کرد .از او پرسیدم:”شما کاری ندارید  تا من کمکتان کنم.”
با کمال تعجب ظرف کاهو و گوجه  فرنگی خیار را جلویم گذاشت  و گفت:” زحمت درست کردن سالاد را بکش.” تا من شام را آماده کنم.
نفس راحتی کشیدم و شمغول به کار شدم .بین ما سکوت بود و هرکس مشغول کار خودش بود .پس از  چند لحظه زندایی صندلی تی را جلو کشید  و روبه روی من نشست تا در درست کردن  سالاد به من کمک کند .سپس با صدای آرامی گفت:” سپیده جان میتوانم با تو صحبت کنم؟”
با تعجب به او نگاه کردم .چشمان زیبایش که درست شبیه چشمان سیاوش بود حالی غمگین داشت .مژگان بلند  برگشته اش روی صورتش سایه انداخته بود. در دل زیباییش را تحین کردم . بدون اینکه نگاهی به من بیندازد گفت:” دیروز سهراب تلفن کرد.”
با خوشحالی گفتم:” وای چقدر خوب، حالشان چطور است.”

لبخند زد  و گفت:” خوب است، دخترش اردیبهشت ماه سه سالش تمام میشود.”
از همسر سهراب پرسیدم.زن دایی گفت:” سوفیا هم خوب است و در حال یادگیری زبان فارسی است تا اگر به ایران آمدند از لحاظ زبان مشکلی نداشته باشد .”
پس از کمی مکث گفت:” ولی موضوع این است که سهراب میگفت از سیاوش خبر ندارد.”
دوست نداشتم حرفی از او به میان بیاید ولی چاره ای جز گوش دادن نداشتم و او ادامه داد:”الان چند روز است که او رفته ولی هنوز نه تلفنی زده و نه پیغامی داده و من نگرانم مبادا بلایی سرش امده باشد.”
سرم را پایین انداختم و احساس میکردم تمام تقصیر ها متوجه من است  فکر میکنم زندایی هم احساس مرا درک کرده بود  زیرا با لحن مهربانی  گفتک” سپیده جان نمیخواستم تو را ناراحت کنم. ، منتو را مقصر نمیدانم، زیرا ازدواج چیزی نیست که بشود انسان را به زور به آن وادار کرد .ولی دوست داشتم چیزی را به تو نشان بدهم .”
به آرامی گفتم:گ من متاسفم. باور کنید نمبدانم چه بگویم، من هم نگران سیاوش هستم ولی کتری از دستم بر نمی آید ….” . بعد با ناراحتی چشمانم را بستم .زندایی با لبخندی که کمتر از او دیده بودم شروع کرد به حرف زدن ، از خودش گفت و از عشق پرشوری که به دایی حمید داشته  و از سرسختی پدرش که سرهنگ بازنشسته ای بوده  و میخواسته سودابه را مجبور به ازدواج با سرهنگی بکند که بیست سال  از او بزرگتر ب.ده است …واز دوستی خودش با دایی حمید و…از شنیدن این حرفها از زباناو به راستی متحیر مانده بودم  و فکر نمیکردم سودابه هم بتواند احساسش را بیان کند .شیفته ی حرف زدنش بودم.
” در مجموع دختر آرامی بودم و این به خاطر جو نظامی ای بود که در منزلمان حکم فرما بود . از همان کودکی یاد گرفتم که خود دار باشم و احساسم را بروز ندهم  و این بعد ها برایم عادت شد ، حتی موقعی که میخواستم جواب نامه های حمید را بنویسم ، آنقدر رسمی مینوشتم که بعدها حمید گفت که فکر میکرده پدرم نامه ها را دیکته می کند . خلاصه با هر جنگ و سرسختی که بود عاقبت توانستم همسر حمید بشوم  و تا این لحظه هیچ قت از زندگی با او احساس ناراحتی نکردم ولی متاسفانه  هرگز نتوانستم اخلاق زمان دخری ام را تغییر بدهم .به همین خاطر سیائش وقتی تو را میدید که با سرندگی و سرحالی احساست را برزو میدهی  شیفته ی حرکاتتت میشد و احساس نشاط میکرد  و بیشتر اوقات درباره ی تو با من صحبت میکرد ، از رفتار بی تکلفت از خنده ای بلندتو از ورجه ورجه های بچگی ات  و از حاضر جوابی ها و شلوغ کاری هایت  و همیشه ارزو میکرد بتواند با ازدواج با تو سکوت حاکم بر خانه را از بین ببرد.” سپس با کشیدن آهی حرفش را تمام کرد.
آنقدر سرگرم شنیدن حفهاش بودم که یادم رفت باید چه کار کنم .نظرم درباره ی زندایی خیلی تغییر کرده بود  و از اینکه بعضی اوفات در موردش بد قضاوت کرد بودم ، شرمنده شدم. راستی انسانها چه موجودات عجیبی هستند .گاهی اوقات در پس چهره ی سردشان قلبی سرشار از عاطفه و محبت پنهان شده  که سودابه هم از این گونه افراد بود .با دیدن کاهوهایی که باید خورد میکردم یادم افتاد که باید سالاد درست کنم و بعد مشغول به کار شدم .زندایی هم بلند شد تا سری به غذاها بزند .در این موقع صدای زنگ در منزل خبر آمدن مهمانان را داد .سریع کارم را تمام کردم و برای دیدن مهمانان داخل هال رفتم .با دیدن خاله سیمین و بقیه به طرفشان رفتم و روبوسی کردم  .علی را هم دیدم که پیراهن زرشکی اسپرت و شلوار مشکی به تن داشت  و خیلی جذاب شده بود . با خجالت به ا. سلام کردم و با لبخند پاسخ گرفتم .احساس زن جوانی را داشتم که همسرش را پس از مدتها دوی میبیند .دلم خیلی برایش تنگ شده بود . در تمام مدت مهمانی همه فکرم مشغول او بود  ولی فقط او ا نگاه میکردم . او هم همینطور بود، چون هربار که چشمم به او می افتاد، می دیدم مرا نگاه میکند . تا حدی که محسن زیر گوش او چیزی زمزمه کرد و او سرش را پایین انداخت .فکر میکنم او را متوجه دیگران کرده بود .دلم نمیخواست مهمانی تمام شود، چون میدانستم فردا خاله سیمین و سارا و محسن و آقای رفیعی برای مسافرت به شیراز میوند و برای مدتی علی را هم نمیتوانم ببینم . وقتی ظرفهای میوه را به آشپزخانه میبردم تا پس از تمیز کردن آنها را بر گردانم ، زندایی پشت سر من وارد اشپزخانه شد .ظرفها را از دستم گرفت و روی میز گذاشت  و بعد دستم را گرفت و گفت:” سپیده بیا چیزی را که میخواستم نشانت بدهم ببین.”
به دنبالش حرکت کردم . او کلیدی از اتاقش در آورد و در اتاق سیاوش را باز کرد .دلهره برم داشت. ترسیدم داخل شوم، نمیدانم چرا ولی احساس کردم با این کار به علی خیانت میکنم. با صدای زندایی که میگت:” بیا داخل.” به خود آمدم و با بی میلی داخل اتاق سیاوش شدم .با ورود به اتاق او متجه دیوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زیبایی خوشنویسی کرده بود  و آنها را در قابها زیبایی به دیوار آوبخته بود  . زندایی را دیدم که نزدیک کتابخاهنه بزرگ او ایستاده بود .به من اشاره کرد که نزدیک وم. وقتی جلو رفتم کش.ی کتابخانه او را که کنار تخت خوابش بود بیرون کشید . من با دیدن عکس های خودم که در مراسم های مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی گفتم:”زن دایی…” ولی او مشغول بیرون آوردن دفتری از کمد سیاوش بود . آن را به طرف من  گرفت و گفت:” این را هم ببین.”
با دستی لرزان دفتر را گرفتم  و آن را باز کردم . طرح هایی در دفتر بود  که خودش را آن را کشیده بود  و اشعاری هم در پایین  آنها نوشته بود .دغتری شبیه دفتر خاطرات ولی نه به صورت کامل. فقط تاریخ زمانهای خاصی در آن  یا داشت شده بود .چشمم به نوشته ای اتاد که آن را تاریخ زده و نوشتهبود : در مورخ ۱۵/۱۰ تز دکترایم  کورد موافقت استادان قرار گرفت .تاریخ هایی را که نوشته بود زمانهای خاصی را نشان می داد دفتر را ورق زدم  که چشمم به طرحی افتاد که در آن قلبی  طراحی شده بود که نیم رخ زنی در داخل آن بود  و زیر آن نوشته شده بود  : عاقبت تصمیمم را با مادر در میان گذاشتم. به تاریخ آن نگاه کردم. تاریخ رز عروسی سارا را یاد داشت کرده بود .همچنین در صفحه  بعد تاریخ روز خواستگاری را نوشته بود  و جلوی آن نوشته بود: عاشقی منتظر وصال محبوب….و عاقبت تاریخ روز پروازش را نوشته بود و در جلوی آن چند نقطه گذاشته و نوشته بود : وافسوس پایان. و در زیر آن با چند بیت شعر نوشته هاش را پایان داده بود .شعر را خواندم . نوشته بود :

زفراق سینه سوزت ، غم سینه سوز دارم
گل من قسم به عشقت  نه شب و نه روز دارم
به دو گونه لطیفت ، به دو چشم اشک ریزم
که به راه عاشقی ها زبلاها نمیگریزم
به تو ای فرشتع من ، گل من ترانه  من
که جدایی از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشی ، غم بی شمار دارم
تو بدان که با غم تو غم روز گار  دارم
به آرامی دفتر را بستم و آن را به طرف زندایی گرفتم . او هم که با سکوت  روی تخت نشسته بود و مرا نگاه  می کرد دفتر را از دستم گرفت . حال خیلی بدی داشتم .احساس سرگیجه می کردم . دو احساس  متفاوت در من بوجود آمده بود نمیدانستم چه کنم . ماندن در این اتاق را به منزله خیانت به علی میدیدم  و از طرفی هم از این همه شیفتگی دلم به درد آمد ه بود. آرام به طرف در رفتم  و زندایی هم با سکوت مرا نگاه میکرد .وقتی  خارج شدم به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم  و سرم را روی میز گذاشتم . دلم میخواست جای خلوتی گیر می آوردم تا کمی فکر کنم. البته نه به خاطر تصمیم گرفتن ، چون من انتخابم را کرده بودم و علی را با تمام دنیا عوض نمیکردم . نمیدانم چه مدت در این حال بودم که مادر دستی روی موهایم کشید و بغل گوشم به آرامی گفت :گ سپیده ، چیزی شده عزیزم؟”
سرم را بالا کردم و مادر را دیدم که با نگرانی روی من خم شده . دلم نمیخواست کمی متوجه جریان شود .با لبخندی که به زور  از للبهایم بیرون می آمد گفتم:” چیزی نشده فقط کمی احساس سرگیجه دارم.”
مادر با نگرانی گفت:” نمیدانم این سرگیجه های وقت و بی وقت تو مربوط به چیست ، حتما باید به دکتر مراجعه کنیم .گ
زندایی که حالا پیش مادر ایستاده بود دست نرمش را روی پیشانی من گذاشت و با دادن لی.ان آبی به مادر گفت:” شیرین نگران نباش ، چیزی نشده ، فکر میکنم با یک لیوان آب رفع شود.”
چشمانم را به او دوختم . هیچ موقع تا این اندازه او را دوست نداشته بودم ، حاال در مورد او نظرم فرق کرده بود . تازه فهمیدم که چرا هر وقت از زندایی بد مگیفتم مادر با ناراحتی میگفت: سپیده اشتباه میکنی، سودابه زن بسیار خوب و مهربانی است  و دلی مثل آینه دارد. و راستی که این زن دلی مثل آیینه داشت .هرکس دیگری که جای او بود باید پ.ست مرا میکند  که باعث شدم پسرش  به یک باره به خاطر غشق روانه دیار غربت شود . تا زمانی که میخواستیم به منزل برگردیم  در فکر بودم که اگر یک موقع بلالیی به سر سیاوش بیاید من تا آخر نمبتوانم خودم را ببخشم.
موقع خداحافظی زندایی آرام زیر گوشم گفت :” مرا ببخش که ناراحتت کردم. باور کن که دلم نمیخواست اینوطر  شود.” به چشمانش نگاه کردم  و صورتش را بوسیدم و گفتم:” شما باید مرا ببخشی زندایی عزیزم.”
پس از خداحافظی بیرون رفتم .پایین آپارتمانشان مهناز سر بع سرم میگذاشت که چه طور شده با زندایی گرم گرفته بودم .ولی من حوصله پاسخ دادن و یا حتی حرف زدن هم نداشتم . در یک فرصت مناسب موقعی که با علی خداحافظی میکردم  در حالی که از آرام بودن من تعجب کرده بود  گفت:گ فردا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تلفن من باش .” سرم را تکان دادم و از او جدا شدم. شب از ناراحتی خوابم نمیبرد  و بح روز بعد با کسلی از خواب بیدار شدم ، فکر میکردم باز هم سرما خورده بودم . چون سرم به شدت درد میکرد .وقتی مادر متوجه شد من تب دارم باز هم نسخه  رختخواب تجویز کرد  و مرا به زور به رختخواب برگرداند . دلم نمیخواست بخوابم و حوصله ماندن در رختخواب را  نداشتم ولی چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم . واین برای من خوب شد ، چون بعد از ظهر که مادر و پدر میخواستند  برای دیدن  عموی پدرم بروند که منزلش در شمیران بود . مریضی من باعث شد که برای  رفتن من اصرار نکنند و من در خانه تنها ماندم . تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود و من می دانستم  که خاله سیمین و بقیه صبح زود حرکت کرده اند  اما نمیدانستم که آیا علی هم در منزل تنهاست یا نه . وسوسه شدم  به منزل خاله سیمین تلفن بزنم  ولی دلم نمیخواست با این کار خودم را سبک کنم  .بنابراین صبر کردم ، هرچه ساعت بع پنج نزدیکتر میشد دلهره ی من هم بیشتر میشد . راستی که خیلی بیشتر از یک ساعت طول کشید . ساعت یک ربع به پنج بود و من فکر میکردم که عقربه های ساعت خوابیده است . با دقت بیشتری به عقربه های ساعت نگاه کردم و به نظرم رسید  که عقربه ها خیلی کندتر از همیشه حرکت میکنند .برای سرگرم کردن خود به اشپزخانه رفتم  و با گذاشتن یک قوری چای سعی کردم فراموش کنم منتظر هستم . در حال دم کردن چای بودم که تلفن زنگ زد . با عجله زیر گاز را خاموش کردم  و به طرف تلفن دویدم . ولی وسط راه سعی کردم که آهسته بروم که یک وقت علی  پیش خور نگوید با نخستین زنگ  تلفن را برداشتم .پس از  چند بار زنگ زدن که  مستقیم قلبم را تکان میداد  گوشی را برداشتم  و سعی کردم خونسرد باشم  ولی اگر کسی پیش من بود  از چهره برافروخته ام میفهمید  برای قانع کردن خودم که مکث میکنم چه زجری میکشم.علی پشت خط بود ، با شنیدن صدای او جریان خون در رگهایم افزایش یافت و شروع کردم به عرق ریختن .پس از سلام گفت:”خوبی عزیزم؟”
هر کلمه ای که از دهان او خارج میشد احساسات رنگارنگی را در من به وجود می آورد . و من فکر میکنم اگر خودم را در آینه نگاه میکردم مثل رنگین کمان شده بودم. پس از احوالپرسی گفت:” مامان و بابا خانه نیستند؟”
” نه برای دییدن عموی پدر به شمیران رفته اند .” و بعد از خاله و بقیه پرسیدم .
“صبح زود راه افتادند .”
“راستی سپیده چرا دیروز آنقدر پکر بودی ؟ از چیزی ناراحت بودی ؟”
نمیتوانستم موضوع را به او بگویم پس گفتم:”چیز مهمی نبود.”
علی با لحن زیبایی گفت:گناسلامتی بنده تا چند وقت دیگر همسر جنابعالی خواهم شد و باید بدان همسر عزیزم از چه موضوعی ناراحت است.”
از شنیدن این جمله پاهایم سست شد و همانجا روی زمین نشستم . خدا را شکر کردم که او نبود تا مرا ببیند که با گفتن  یک جمله به این صورت وا رفتم. در حالیکه خودم نیز از رفتن خودم خنده ام گرفته بود گفتم:”سرم گیج میرفت فکر میکنم فشارم پایین آمده بود.”
علی با نگرانی گفتک”میخواهی بیایم ببرمت دکتر.”
از اظهار دلسوزی اش تشکر کردم و گفتم:”چیز مهمی نبود . الان خوب خوبم.گ
نمیدانم چه مدت با او صحبت میکردم ولی وقتی به ساعت نگاه کردم از فرط تعجب شاخ در آوردم . ساعت شش و نیم بود و من حتی فرصت نکرده بودم چراغ اتاق را روشن کنم و حاضر هم نبودم به هیچ قیمتی گوشی تلفن را از خودم حدا کنم و چنان به آن چسبیده بودم که طفلی به شیشه شیرش می چسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و یا چه شنیدم ، همین قدر  میدانم که روی زمین نبودم  بلکه در آسمان ها پرواز میکردم .عاقبت با شنیدن صدای ماشن پدر  به سختی با او خاحافظی کردم و با گذاشتن گوشی به دو خود را به اتاقم رساندم  و روی تخت دراز کشیدم . با دیدن ساعت که هشت شب را نشان میداد  فهمیدم  آنان زود برنگشته اند  بلکه زمان برای من زود گذشته است .وقتی صدای باز کردن در هال را شنیدم، لحاف را رویم انداختم و خودم را خواب زدم، پدر و مادر که از دیدن تاریکی خانه با نگرانی به داخل آمده بودند ، با دیدن من که روی تختت خوابیده بودم ،  آهسته در را بستند تا به خیال خودشان من را بیذار نکنند .از اینکه آن دو را فریب داده بودم ناراحت بودم ولی نمیتوانستم این موضوع را به آنان بگویم چون رویم نمیشد. پیش خود فکر کردم آیا مادر هم همین کارها میکرده ؟ و با تصور آن لبخندی دم و لحاف را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم.
روزهای عید مثل برق میگذشت . در این مدت فقط دوبار عل را دیدم ولی هر روز تلفنی با هم صحبت میکردیم. یک روز که مهناز به منزل ما آمد با گلایه گفت:” بله دیگر سپیده خانم ما را تحویل نمیگری .”
با خنده او را بوسیدم و گفتم:”باور کن سرم شلوغ است.”
مهناز چشمکی زد و گفت:”بله میدانم.” و طبق مهمول هر بار که همدیگر را میدیدم پرسیدم :”چه خبر/”
مهناز با همان لحن گلایه آمیز گفت :”خبرها پیش شماست خنم.گ
“لوس نشو، اذیت نکن بگو.”
با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:”قرار است هفته دیگر برای من خواستگار بیاید .گ
با خوشحالی گفتمک”وای چه خوب۱چه کسی؟”
لبش را به دندان گرفت و گفت.”هیس! خواهش میکنم آهسته تر.”
” زود بگو وگرنه می روم از خاله می پرسم.”
مهناز دست مرا که بلندشده بودم گرفت و گفت:” بنشین تا خودم برایت بگویم.”
نشستم و اوگفتکگرضا دوست علی.”
چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:”خوب چرا هفته بعد؟”
مهناز پاسخ  داد:” تا خاله سیمین و اقای رفیعی از سفر  برگردند.”
از ذوق از روی تخت پرش کردم و با شادی گفتم:”وای خیلی خوب میشود .رضا پسر  خوبی است چون دوست علی است در ضمن شیطون رضا هم خیلی خوش تیپ است .انشا الله مبارک باشد .خب حالا کی عروی میکنید.”
سر تکان داد و گفت:”خودت میبری و میدوزی ، صبر کن شاید قسمت نشد.”
“بی خود او تو را دیده و تو هم او را دوست داری پس معطل نکن.”
با اعتراض گفت:” چی برای خودت میگویی ، کی گفته من او را دوست دارم.”
با حیرت پرسیدم :”یعنی تو از رضا خوشت نمی اید .”
سرش را پایین انداخت و گفت:”خوب چرا ولی پیش از آن باید  ببینم با هم تفاهم داریم…فکر کردی زندگی یکی دو روز است.”
به تایید حرف او سرم را تکان دادم و گفتم:”انشاالله خوشبخت شوب.گ اما دیگر جرات نکردم درباره سیاوش و اینکه آیا هنوز هم او را دوست دارد حرفی بزنم، ولی میدانستم مهناز دختری نیست که به این اسانی کسی را فراموش کند .سرم را تکان دادم و با خود فکر کردم کتش ساوش با مهناز زادواج میکرد . آن وقت چه قدر خوب میشد. و با افسوس آهی کشیدم.
روز دهم فروردین بود و من و پدر و مادر مشغول تماشای تلویزیون بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر از جا بلند شد و گوشی را برداشت واشاره کرد که ما صدای تلویزیون را کم کنیم. درست جای حساس فیلم بود . با دلخوری صدای تلویزیون را آهسته تر کردم . و پیش پدر نشستم . مادر با کسی احوالپرسی میکرد . از لحن مادر متوجه شدم مخاطب او هیچ یک از فامیلها نیستند چون کمی رسمی صحبت میکرد و در اخر گفت:”خواهش میکنم منزل خودتان است.” و بعد خداحافظی کرد . وقتی گوشی را گذاشت به طرف مبلی که قبلا روی آن نشسته بود رفت.
پدر پرسید:” کی بود؟”
مادر به من نگاه کرد و گفت:گ خانم کریمی مادر دوست سپیده.”
از شنیدن نام فامیل میترا با وحشت به مادر نگاه کردم .
پدر پرسید:”جدی . حالشان چطور بود . میخواستی سلام برسانی .گ
مادر در حالیکه سیبی پدست میکند گفت:” امروز بعد از ظهر به منزلمان می آیند آن وقت می توانی خودت سلامت را برسانی .”
داشتم از ترس غالب تهی میکردم. ملاحظه بودن پدر را کردم. دلم میخواست مادر به من نگاه کند تا به او اشاره کنم  به اتاقم بیاید  ولی مادر غرق صحبت با پدر بود .پدر دوباره پرسید:”چطور شده که به منزل ما تشریف می آورند؟”
گ لابد میترا میخواهد به دیدن سپیده بیاید ، خانم کریمی هم او را همراهی میکند.” و بعد ادامه داد:” ولی کاش ما اول میرفتیم، چون هرچه باشد آنان بزگتر هستند و به طوری که شنیدم حاج آقای کریمی از سرشاسان محل می باشد.”
پدر به تایید حرف مادر سرش را تکان داد . در این وقت چشم مادر به من افتاد که با دست اشاره کردم به اتاقم بیاید . امدر متوجه شد و من بلند شدم و به اتاقم رفتم. مادر نیز به دنبلم آمد و گفت:”چی شده سپیده؟”
با ناراحتی گفتم:” مامان چرا دعوتشان کردید.”
مادر با تعجب  به من نگاه کرد  و گفت:گبرای چی؟ یعنی نباید میگفتم…”
با سردرگمی گفتمکگ البته نه، ولی آخر نباید به منزل ما بیایند.”
مادر که از طرز حرف زدن من کلافه شده بود روی لبه تخت نشست و به آرامی پرسید:” سپیده ردست حرف بزن ببینم چه میگویی؟”
نفس عمیقی کشیدم و پهلوی او نشستم و با خجالت گفت:گ فکر میکنم میخواهند برای خواستگاری بیایند .”
مادر با خنده گفت:” مگر آقای کریمی پسر بزرگ دارند؟ در ضمن تو از کجا این موضوع را میدانی ؟”
به خاطر آوردم درباره ی امیر چیزی به مادر نگفته ام . با شرم جریان صحبت میترا  و حتی امیر را به مادر گفتم.
مادر خیره به من نگاه میکرد و پس از تمام شدن صحبتم گفت :گ سپیده خیلی دوست داشتم پیش از هرکس جریان را به من میگفتی. ”
با همان نارحتی گفتم:گ آخر من فکر نمیکردم این موضوع  حقیقت داشته باشد  و فکر میکردم از همان شوخی هایی است که بعضی اوقات با هم میکردیم.”
گ خوب بلند شو و اینقدر ناراحت نباش، از کجا معلوم است حدس تو درست باشد .شاید هم به قول خودت شوخی بوده و در ضمن من که نمیتوانستم بگویم لطفا تشریف نیاورید.”
حق با مادر بود . مادر در حالیکه بلند میشد تا بیرون برود با لبخند گفت:” سپیده چه کارهایی که نمیکنی؟”
تا بعد از ظهر در اضطراب به سر میبردم پیش خود گفتم عجب مصیبتی  گرفتار شدم ، حالا چطور درستش کنم .اگر مادر بخواهد بگوید سپیده نامزد کرده ، پدر را چه کنم، او که هنوز از جریان با خبر نیست . وای چه بدبختی بزرگی…
به اشپز خانه  رفتم و مادر را دیدم که مشغول چیدن میوه و شیرینی  داخل ظرفهاست . با نگرانی پرسیدم ک” مامان میخواهید چه بگویید .”
” با پدر صحبت کردم موضوع را به او گفتم.”
با ترس گفتم:”چه موضوعی را ؟”
” جریان اقای کریمی و اینکه شاید برای خواستگاری بیایند .”
سرم را تکان دادم و پرسیدم :”پدر چه گفت؟”
مادر لبخندی زد و گفت:گ چه میخواستی بگوید . گفت:خوش آمدند.”
لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی گفتم :” ولی آخر من که…” نوک زبانم بود تا بگویم نازد دارم ولی از گفتن آن خجالت کشیدم . حرفم را خوردم و گفتم:” آخر درست نیست.”
مادر متوجه منوظر من شده بود و با خنده گفت:” نترس اتفاقی نمی افتد . تو هم سعی کن کمی خونسرد باشی. با این قیافه ای که گرفته ای از وسط راه مردم را برمیگردانی.”
به ناچار لبخند زدم و از خونسردی مادر تعجب کردم.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که زنگ منزل به صدا در آمد . از ترس دویدم و رفتم داخل اتاقم و در را بستم. پدر گوشی آیفون را برئاشت و با باز کردن در به استقبال مهمانان رفت . من به پشت در داده بودم  و دستم را روی قلبم که دیوانه وار به قفسه سینه ام میگوبید گذاشته بودم /وقتی صدای سلام و احوالپرسی شنیدم وسوسه شدم و روی زانو نشستم و از سوراخ کلید  در بیرون نگاه کردم . اول چند خانم چادری وارد شدند که در میان انان مادر میترا را شناختم ولی از خود میترا خبری نبود . بعد هم سه مرد که یکی از آنها آقای کریمی بود داخل هال شدند  و در اخر هم امیر که در دستش سبد گل بزرگی بود  سربه زیر وارد شد . وقتی وارد پذیرایی شدند  بلند شدم  و در فکر بودم کجا پنهان شوم . روی تخت نشستم و از روی ناچاری به در . دیوار زل زدم. با ورود مادر  به اتاق مثل فشنگ از جا پریدم .مادر که از جش من خنده اش گرفته بود گفت:” چه خبرته ترسیدم .”
با التماس گفتم:گ مامان من میروم زیر تخت پنهان میشوم  شما بگوید  من رفتم جایی….باشه.”
” زشت است از من پرسیدند کجا هستی من هم گفتم الان به حضورتان می اید .بلند شو، کمی هم رژ به گونه هایت بزن  آنقدر رنگت پریده که هرکس تو را ببیند فکر میکند همین الان روحت به اسمان پرواز میکند .” با نگاهی پر از ترس گفتم:” مامان اصرار نکنید من چای تعارف کنم.”
مادر خندید و گفت:”خیلی خوب، فقط اینقدر دستپاچه نباش.” سپس بیرون رفت.

جلوی آینه رفتم و به خود نگاه کردم. مادر راست میگفت. جز مردمک چشمانم صورتم خیلی بیرنگ و رو شده بود.حتی لبهایم به بنفش میزد . جلوی آینه به خود گفتم برای چی میترسی ؟اتفاقی نیفتاده.سپس دستم را به طراف زنجیر بردم و آن را از لباسم بیرون کشیدم و از داخل آینه به آن نگاه کردم.با دیدن گردنبند احساس کردم قوت قلب گرفتم . پلاک  گردنبند را به جای اولش برگرداندم و بعد کمی رژ به گونه هایم زدم و روسری سفیدی را که برای عید خریده بودم به سر گردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . پشتن در اتاق پذیرایی نفس عمیقی کشدم و دستم را از روی لباس بر گردنبند کشیدم و داخل اتاق شدم . سلام کردم . خانم کریمی و خانم های همراهش با دیدن من از جا بلند شدند. آقایان هم به تبعیت از خانم ها بلند شدند. با گفتن خواهش میکنم بفرمایید آنان را دعوت به نشستن کردم  و به طراف خانم کریمی رفتم و با او روبوسی کردم . با آن دو خانم هم دست دادم و بعد پهلوی خانم کریمی نشستم.از او درباره میترا پرسیدم. خانم کریمی گفت:میترا خیلی داش میخواست بیاید ولی چون مهمان داشتیم مجبور شد بماند و از مهمانها پذیرایی کند. سپی خانم کریمی آن دو خانم را عمه و زن عموی میترا معرفی کرد. و من با گفتن خیلی از دیدارتون خوشوقتم به روی آنان لبخند زدم. در این موقع مادر وارد اتاق شد. در دستش یک سینی پای بود. مخصوصاً بلند تشدم تا مجبور نشوم سینی چای را از مادر بگیرم و مادر خود سینی چای را گرداند. حالا دیگر ترسم ریخته بود و فکر میکردم آنان هم مثل سایری مهمانان هستند و با روی باز صحبت میکردم .موقعیت نشستن من جوری بود که روبروی پدر قرار گرفته بودم و او را میدیدم که گاهی با لبخند روحیه مرا تقویت می کرد . برای جمع کردن و بردن استکانها بلند شدم /. چشمم به امیر افتاد که زیر چشمی مرا نگاه میکرد گوشه ی لبش لبخندی بود . با خود گفتم بیچاره از چیزی خبر ندارد که اینقدر شنگول است. وقتی استکانها را جمع کردم با عذرخواهی بیرون رفتم . و با خود گفتم خوب ماموریت من تمام شد . دیگر به اتاق پذیرایی کاری ندارم . سپس به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم  و برای بدرقه آنان به هال رفتم .خانم کریمی با همان خشرویی صورتم را بوسید و دوباره عید را تبریک گفت:پدرش هم  در حالی که خداحافظی میکرد برایم آرزوی موفقیت کرد. قیافه همه عادی بود همه جز امیر که احساس می کردم رنگ او بدجوری پریده است. وقتی همه رفتندمادر به پدر نگاهی کرد و گفت:یعنی بد نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:به هر حال چاره ای نبود.
-مامان چرا سبد گل را ندادی ببرند؟
مادر با موشکافی به من نگاه کرد و گفت:متوجه ای چه میگوی؟کافی بود همین کار رو بکنم تا بنده های خداها رو حسابی ناراحت کنم.
وقتی با مادر تنها شدیم گفتم:مامان چی گفتید؟
-موقعی که آقای کریمی موشوع خواستگاری رو عنوان کرد پدر پس از شنیدن صحبت هایش گفت متاسفانه مرغ از قفس پریده و دختر ما چند روزی است که با پسرخاله اش نامزده کرده است .
با حیرت گفتم:-مامان یعنی او…
مادر سرش رو تکان داد و گفت:مگر میتوانستم موضوع را از او پنهان کنم؟هر چه باشد او پدرت است و حق دارد بداند دخترش چه میکند.
با خجالت گفتم:ولی حالا من از پدر خجالت میکشم.
مادر نیشگونی نرم از صورتم گرفت و گفت:شیطون.. تو که خجالتی نبودی.
لبخند زدم و به یاد مهمانان افتادم و گفتم:خوب وقتی مشا موضوع رو گفتید چه کر دند؟
-هیچ بنده خداها کلی معذرت خواهی کردند.ولی این وسط بیچاره پسرشان سرش پایین بود و تا آخر یک کلام نیز حرف نزد.
از تصور قیافه میترا هنگام شنیدن این خبر خیلی دلم برایش سوخت. میدانستم وقتی این خبر را بشنود به عادت همیشگی دستهایش را به هم قلاب می کند و آن را روی سینه می گذارد. دلم برایش تنگ شده بود،پیش خود فکر کردم آیا باز هم مثل قبل صمیمی خواهیم بود یا اینکه این اتفاق در دوستیمان خلل ایجاد میکند.
سیزده بدر مثل هر سال همه فایمل جمع بودیم. فقط با این تفاوت که سیاوش در بین ما نبودولی در عوض میلاد به مرخصی آمده بود و باز با همان روحیه بذله گو و شیطان سر به سرم میگذاشت که اگر ملاحظه دیگران نبود احتمال کتکارای حسابی میرفت.
خاله سیمین و آقای رفیعی از مسافرت برگشته بودند. سارا مرتب از مناظر و آب و هوای آنجا تعریف میکرد.


 

فصل سوم

پس از تعطیلات وقتی به مدرسه رفتم احساس کردم رفتار میترا فرق کرده است. دیگر مثل سابق سر قرار نمی ایستاد و ختی در حرف زدن با من کمی سرد شده بود و به هر بهانه ای سعی میکرد از من کناره گیری کند. چند بار خواستم جریان را برایش توضیح بدهم اما هر بار با پیش آمدن حرفی موضوع را عوض می کرد. من هم دیگر اصرار نکردم و سعی کردم با بی تفاوتی رفتارش را ندیده بگیرم تا کمی به خودش بیاید . ولی از اینکه میترا ظرفیت پذیرش این موضوع را نداشت خیلی ناراحت شدم . خیلی دوست داشتم او کمی منصف بود و واقعیت را درک میکرد چون مایل نبودم دوستی مثل او را از دست بدهم . چند روز پس از تمام شدن تعطیلات وقتی علی تلفنی با من صحبت می کرد اطلاع داد که آخر هفته به آلمان میرود. با اینکه از پیش برنامه سفرش را میدانستم ولی به شدت دچار دلشوره شدم . خیلی سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم ولی از صدای ارزانم به اضطرابم پی برد و در حالی که با صدای آرامی مرا دلداری میداد گفت:قول میدهد که خیلی زود برگردد. آن روز حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم پیش از رفتن او همدیگر را ببینیم. تنا آخر هفته نفهمیدم که روزها چگونه گذشتند تا چشم باز کردم روز پنجشنبه شده بود و ساعت دو صبح هواپیمای او به مقصد فرانکفورت پرواز داشت . وقتی از مدرسه آمدم به سرعت رفتم تا با گرفتن دوشی خستگی  ام را رفع کنم . سپس حاضر شدم و به اتفاق مادر به منزل خاله سیمین رفتیم کسی جز خاله سیمین منزل نبود.حتی سارا هم هنوز نیامده بود. خاله سیمین با دیدن ما با خوشحالی به استقبالمان  آمد. مطمئن نبودم که خاله هم از جریان من و علی خبر دارد یا خیر.چون اگر رازداری علی هم مثل من بود تنها کسی که از جریان ما خبر نداشت خواجه حافظ بود.خاله مرا بوسید  و به مادر خوش آمد گفت سپس به اتفاق مادر داخل منزل شدند. من دلم میخواست در حیاط کمی تنها باشم. علی در منزل نبود و به گفته خاله برای انجام دادان یکسری از کارهای شرکتی اش هنوز به منزل نیامده بود. داخل باغچه شدم .هنوز گل و گیاهی سبز نشده بود. فقط گلهای بنفشه ای که آقای رفیعی به مناسبت رسیدن بهار در باغچه کاشته بود با رنگهای زرد و بنفش و قرمز و نارنجی در باغچه خود نمایی می کرد. باغچه را دور زدم و به طرف تاب رفتم . و رو به گلها روی تاب نشستم و به آنها خیره شدم . با تکانهای ملایم تاب چشمانم رو بستم و به فکر فرم رفتم . از سفر او خیلی ناراحت بودم احساس میکردم طاقت دوری اش را ندارم و پیش خود فکر کردم چطور این ده روز را تحمل کنم. غرق در فکر خودم بودم به حدی که صدای ماشین او و حتی باز شدن در را با کلید نشنیدم . نمیدانم  در آن حال بودم که با شنیدن صدای سوت ملایمی چشمانم رو باز کردم و علی را روبرویم دیدم . در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود با لبخند نگاهم می کرد از دیدن او با خوشحالی سلام کردم . پاسخ سلامم رو با بالا بردن ابرویش داد و گفت:فکر می کردم خوابیدی.
-فکر کردی منزلتان جایی برای خواب نداشت . خواب نبودم فقط فکر میکردم.
با لبخند چشمان زیبایش را به من دوخت و با شیفتگی گفت:عزیزم به چی فکر می کردی میتوانم امیدوار باشم که به من فکر می کردی؟
با افسردگی آهی کشیدم و گفتم:به تو و سفرت و اینکه چطور این چند روز را تحمل کنم .
دستی به موهایش کشید و گفت:یعنی سفر من اینقدر برای تو اهمیت دارد.
سر تکان دادم و گفتم:بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
با رضایت لبخند زد  و گفت:خوشحالم این را میشنوم .
وقتی من و علی با هم وارد منزل شدیم خاله با شیفتگی ما را نگاه میکرد . از طرز نگاهش فهمیدم حدسم درست بوده و خاله از جریان با خبر است ولی نمیتوانستم بفهمم چه کسی موضوع را به خاله گفته است. احتمال دادم مادر جریان را به او گفته چون از سارا و مهناز مطمئن بودم . خاله سیمین به طرف ما آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید. علی خم شد و صورتش رو جلو اورد و با لحن شوخی گفت:مامان فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟من بچه شما هستم نه سیپده.
خاله سیمین که صدایش از شادی می لرید گفت:شما هر دو بچه های خوب و قشنگ من هستید.
علی کیفش رو به طرف من گرفت و گفت:سپیده کیف مرا به اتاقم ببر.
در حالی که میفش را میگرفتم به شوخی گفتم:این دستور بود یا خواهش؟
با نگاه نافذی بدون ملاحظه خاله سیمین گفت:نه خواهش نه دستور بلکه وظیفه یک همسر خوب.
از لحن رک و صریحش جلوی خاله سیمین از خجالت سرخ شدم ، چشمانم رو بستم و با یک چرخ به طرف اتاق علی رفتم. در این فکر بودم که این صراحتش رو به او گوشزد کنم تا بار دیگر تنکرار نشود. در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم  کیف را روی میز تحریرش گذاشتم . میخواستم برگردم که خودش وارد اتاق شد و در را بست. با اعتراض گفتم:علی آقا مگر قرار نبود این موضوع مخفی بماند.
به تقلید از من گفت:نه که خودت به خاله جون نگفتی.
با قیافه حق به جانبی گفتم:من باید میگفتم چون …
او در ادامه حرف من گفت:چون یک دزد سر گردنه تو را از من می ربود.
نگاه موشکافانه ای به او انداختم و با تردید گفتم:مثل اینکه هر چیزی برای من اتفاق میافتد جنابعالی از آن باخبری؟
با خنده موذیانه ای گفت:مثل اینکه فراموش کردی من و خاله شیرین خیلی با هم صمیمی هستیم .
با چشمانی که از حیرت گرد شده بود گفتم:وای یعنی مامان … خدای من یعنی جاسوس مامانمه … من که باور نمیکنم .
-بیجهت شلوغش نکن. من خودم جریان نامزدی امان رو به خاله شیرین گفته بودم .
گیج شده بودم .البته میدانستم علی با مارد خیلی صمیمی است . ولی دیگر از این مسئله سر در نمی اوردم . با همان گیجی گفتم:

پیش از رفتن به پارک مادر در جریان بود.
با خنده گفت:بله نه تنها خاله شیرین بلکه آقا مهدی و پدر و مادر من هم در جریان بودند.
با حیرت گفتم:مثل اینکه فقط این وسط من رل احمق ها رو بازی می کردم.
با دیدن دلخوری من با حالت پوزش گفت:نه باور کن مهناز و سارا هم از قضیه خبر نداشتند.
-حالا چی؟
سرش رو تکون داد و گفت:هنوز هم نمیدانند مادر و پدر از قضیه باخبرند. چون در حال حاضر درست نیست خبر به گوش دایی حمید و سودابه خانم برسد چون از وقتی که سایوش رفته هنوز خبری از او ندارند.
با تمسخر گفتم:علی نکند تو هم بروی و خودت رو گم و گور کنی.
در حالی که به طرف من می امد تا روبه رویم بایستد گفت:سیا به خاطر از دست دادن تو رفت ولی من تو را بدست آوردم . حالا باید خیلی احمق باشم که خوشبختی خودم رو از دست بدهم.
-از کجا مطمئنی که خوشبخت میشوی؟
با نگاهی که قلبم رو می لرزاند گفت:نمیدانم.
طاقت نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم و او نیز به طرف میز رفت و کیفش رو برداشت و قفل آن را باز کرد. سپی به من گفت:عزیزم هدیه ای برایت گرفته ام امیدوارم آن را بپسندی.
در سکوت نگاهش کردم . از داخل میفش یک بسته کادو پیچ شده بیرون آورد وقتی آن را به دستم میداد گفتم:علی فکر نمیکنی مرا بد عادت می کنی. حالا هر وقت تو را ببینم انتظار دارم هدیه ای به من بدهی. . بسته را گرفتم
-قابل شما را ندارد ولی این کادو به مناسبت روز تولد توست که ان موقع من در ایران نیستم .
از یادآوری تولدم که خودم هم آن را یادم نبود ذوق زده گفتم:وای چه خوب یادت مونده.
او با لبخند شیطنت آمیزی گفت:اختیار دارید هانم من از ده سالگی روزهای تولدت رو به خاطر داشتم و آن را میشمردم تا به موقع برای خواستگاری ات اقدام کنم.
و ادامه داد:ولی مثل اینکه یکی دیگر هم در این شمارش با من سهیم بوده و زودتر اقدام کرد.
سرم رو به زیر انداختم و مشغول باز کردن کادو شدم. روسری حریر بسیار زیبایی داخل آن بود و به همراه یک پاکت نامه .نامه رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت آن را مطالعه کنم. ولی روسری رو لمس کردم .بسیار لطیف و خوش نقش بود. از سلیقه  عالیش در انتخاب روسری لذت بردم. با نگاه تشکر آمیزی گفتم:خیلی قشنگ است.متشکرم. سپس آن را روی سرم انداختم و گفتم:بهم میاد؟
جلو امد و گره روسری را بست و گفت:عالی است.
بخاطر اینکه فاصله او با من اینقدر کم بود یک قدم به عقب برداشتم.البته از او نمی ترسیدم چون به حدی پاک و مقید به اخلاق بود که با او احساس راحتی میکردم و میدانستم با عزت نفسی که دارد هیچ وقت کاری نمیکند که من معذب شوم. فکر میکنم او هم موقعیت مرا درک کرده بود چون به طرف تختش رفت وروی آن نشست. من نیز به طرف میز رفتم و به آن تیکه دادم و پرسیدم:علی در مدت سفر شرکت تعطیل است؟
به شوخی گفت:شرکت نه ولی آبدارخانه چرا. چون فقط من چای میخورم.
-به مدت چند روز؟
ابروهایش رو بالا برد و گفت:معلوم نیست تا موقعی که برگردم.
-مگر برای ده روز نمیروی؟
سرش رو تکان داد و گفت:بستگی به کارم دارد .
در حین حرف زدن چشمم به کیفش که باز بود افتاد و بلیت هواپیما رو دیدم .آن را برداشتم و به تاریخ رفتنش نگاه کردم. تاریخ فردا ساعت دو بامداد بود ولی تاریخ برگشت نداشت.
با تعجب پرسیدم:مگه بلیت دو سره نگرفتی؟
-چرا ولی تاریخ برگشت ندارد چون ممکن است کارم کمی طول بکشد و شاید هم زودتر تمام شود.
با ناراحتی گفتم:مگر امضای یک قرارداد تجارتی نیست یعنی برای یک امضا ده یا بیست روز معطلی؟
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت:خوب دیگهو
بلیت رو سر جاش میگذاشتم که چشمم به ورقه ازمایش افتاد. با کنجکاوی آن را برداشتم و به آن نگاه کردم و پرسیدم:علی برای چی ازمایش دادی؟
تمام نوشته ها به زبان انگلیسی بود و من چیزی از آن سر در نمی آوردم. به علی نگاه کردم که با لبخند مرا نگاه میکرد. و سرم را به علامت پرسش تکان دادم و گفتم:نگفتی؟
بلند شد و به طرف من آمو در حالی که صدایش رو بم میکرد با طنز گفت:برای یک مرض خطرناک… یک ویروس… یک شبح … ها ها ها…
ورقه را داخل کیفش انداختم و گفتم:جدی پرسیدم.
او هم جدی شد و گفت:برای تجدید گذرنامه احتیاج به ورقه سلامت داشتم همین.
رد حالی که نامه او را از روی میز برمیداشتم گفتم:بهتر نیست بریم بیرون. میترسم مامان و خاله ناراحت شوند.
با خنده گفت:فکر نمیکنم ولی بریم…

آنقدر ساعت  سریغ دوازده شب شد که حد نداشت . آماده شده بودیم تا به موقع حرکت کنیم .دلم خیلی گرفته بود. موقع حرکت شد و ما  به طرف فرودگاه  راه افتادیم. هرچقدر علی اصرار کرد برای بدرقه او خود را به زحمت نیندازیم  ، اما همه آماده رفتن شده بودیم. موقعی که همه به اتفاق به حاط میرفتیم .علی با خنده گفت:”حالا همه فکر میکنند من چه شخصیت مهمی هستم.”
برای بدرقه علی جز مادربزرگ که به علت کهولت سن در منزل مانده بود  مهمه به فرودگاه رفتیم .چهار ماشین علی را اسکورت میکرد .چون دایی سعید به تازگی رنوی دودی رنگی خیده بود.  من و مهناز به همره میلاد در ماشین دایی سعید نشسته بودیم. در این بین میلاد هم که هنوز در مرخصی بود با دایی سعید مسابقه راه انداختن لطیفه راه انداخته بودند .همه خوشحال بودند ، ولی در دل من غوغایی بود . به قول مهناز بر خلاف رفتن سیاوش که همه گریه میکردند ، حالا همه میخندیدند و مثل این بود که برای تفریح و یا آوردن مسافر به فرودگاه میرفتند  ، نه برای بدرقه آن. وقتی به فرودگاه رسیدیم جالب بود ، چون فضای زیادی از محوطه آنجا را اشغال کرده بودیم. علی با وجودی که در خنده ها و گفتگوها شرکت میکرد  ولی گاهگاهی به جایی خیره میشد .میدانستم او هم از رفتن ناراحت است ولی بر احساسش بیشتر از من غلبه داشت .دایی سعید و میلاد از بس بقیه را میخنداندند ، اکثر مسافران و بدرقه کنندگان محو تماشای  جمعیت چند نفری ما شده بودند  که این همه آدم برای بدرقه یک نفر آمده اند. وقتی از بلند گو اعلام شد از مسافران پرواز شماره ی ششصد و پنجاه و شش به مقصد فرانگفورت تقاضا میشود هر چه سریعتر برای عملیات گمرکی  مراجعه کنند  دیگر کنترل اعصابم دست خودم نبود  .علی با دست دادن و روبوسی از تک تک افراد خدا حافظی کرد . من کنار مهناز  ایستاده بودم  و میلاد و دایی سعید در طرف دیگرم ایستاده بودند .پس از اینکه علی با مهناز دست داد و از او خداحافظی کرد  به طرف من آمد و دستش را برای  خداحافظی جلو آورد . در حالیکه دستم را در دستش میگذاشتم بی اختیار اشکم سرازیر شد . او با فشاری که به دستم وارد کرد مرا دلداری داد. سپس به طرف سارا رفت و او را در آغوش گرفت ، بعد هم با میلاد و سعید روبوسی کرد وو خیلی سریع بدون اینکه دیگر نگاهی به من بیندازد ب طرف در خروجی رفت . خوشبختانه همه متوجه علی بودند و دیگر کسی به من توجه نداشت  .فقط میلاد متوجه من بود که گریه میکردم . آهسته زیر گوشم گفت:”نگران نباش انشاالله به زودی بر میگردد .” به او نگاه کردم .اثری از شوخی در نگاهش نبود. از همدردی و از اینکه سر به سرم نگذاشته بود خوشحال شدم و به رویش لبخند زدم  و سرن را به نشانه تشکر تکان دادم.
پس از رفتن او و اطمینان از پرواز هواپیما ، همانجا از بقیه خداحافظی کردیم . هرکس به طرف منزل خود راه افتاد .وقتی به خانه رسیدیم پس از شب بخیر گفتن  به پدر و مادر یکسر به اتاقم رفتم و گردنبند او را در دستم گرفتم و در رختخواب حسابی گریه کردم .
صبح از شدت سردرد و کسالت نتوانستم از رختخواب خارج شوم .بعد از ظهر با بی خالی در اتاق چرخ میخوردم که ناگهان به یاد نامه ای افتادم که پیش لز رفتنش به من داده بود . از فراموشی خود حسابی عصبانی شدم  ولی به خود حق میدادم چون آنقدر افسرده بدم که حتی غذا خوردن هم یادم رفته بود  چه برسد به نامه . با شتاب به طرف مانتویی رفتم که شب گذشته پوشیده بودم و از جیب آن پاکت محتوی نامه را در آوردم و با عجله آن را بازکزدم .نوشته بود :
سلام گرمی از اعماق قلبم تقدیم به عروس زیبایم
چند لحظه به کاغذ سفید خیر شده بودم و در ذهنم  در جستجوی کلمه هایی بودم که زیر نگاه زیبایت  بتواند گویای راز های درونم باشد . غم سفر و جدایی از تو چنان بر قلبم فشار مب آورد که دلم میخواهد بنویسم ، حتی اگر شده از اینکه مل پسرک نوجوانی  قلم به دست گرفته  و نامه عاشقانه مینویسم به من بخندی . حتی وسوسه شدم تا از کتاب شعر یکی از شاعران  نامدار چند بیتی بنویسم و آن را به اسم خود جعل کنم چون زبان و حتی قلمم را از توصیف راز قلبم عاجز میبینم .امشب کتاب حافظ را ورق میزدم  و حتی یک فال هم گرفتم . شعر را برایت مینویسم تو خود ان را تعبیر کن . هستی من ، سپیده ، سالها بود که دلم میخواست راز عشقم را با تو در میان بگذارم  ولی هربار ترس از قهر تو باعث میشد که در این کار عجله به خرجندم . باور کن سالها بود  که سالگرد های تولدت را به یاد داشتم  تا به موقع تو را به باغ رویاهایم دعوت کنم  و عشق و امیدم را با تو تقسیم کنم . حال که به آرزوی دیرینم رسیدم  ، همراه با این هدیه ناقابل قلبم را هم به تو میسپارم .قلبی که با نگاه درخشان و زیبای  تو مثل کبوتی اسیر خود را به قفس سینه ام می کوبد تا راهی برای رهایی پیدا کند .
آنکه در آرزوی وصالت آرام و قرار ندارد            علی
فالی که دیشب از حافظ گرفتم این بود :
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل هوش مدار
کان تحمل که تو دیدیی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن همه مست شدند
موسم عاشقی و کار به دنیا آمد
بوی بهبود زاوضاع جهان میشنوم
شادی آور گل و باد صبا شاد آمد
از عر.س هنر از بخت شکایت منما
مجلس حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر مات که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب گفت از حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که زعهد طربم یاد آمد

وقتی نامه را خواندم آن را بوسیدم و کاتب گنجینه اسرارم که کتاب حافظ بود  باز کردم و نامه را تا کردم تا آن را در میان کتاب بگذارم .چشمم به نامه سیاوش افتاد .صفحه ی دیگری را باز کردم و در حالی که نامه علی را داخل آن میگذاشتم چشمم به ان بیت شعر افتاد :
هر روز به دلم باری دگر است
در دیده من زهجر خاری دگر است
من جهد همی کنم قضا میگوید
بیرون زکفایت تو کاری دگر است
در حالیکه در فکر معنی این شعد بودم  دیوان حافظ را بستم و در دل برتی او دعا کردم .
از روزهای پس از رفتن علی چیزی نگویم بهتر است ، چون لحظه لحظه آن مانند سالی برایم گذشت . دو روز پس لز رفتن او وقتی از مدرسه به خانه بر میگشتم  مادر گفت:” سیمین صبح زنگ زد و خبر سلامتی علی را داد و گفت به سپیده هم سلام برسان .”
از شنیدن خبر  سلامتی او خوشحال شدم  و وقتی برای تعویض لباس  به اتاقم رفتم ، نگاهی به تقویمانداختم و با خود گفتم  خوایا این روزها کی تمام میشود. هر روز به امید اینکه یک روز دیگر هم بگذرد بیدار میشدم  و تا شب سعی میکردم  سر خود را یکجوری گرم کنم  تا گذر کند زمان را احساس نکنم. هیچ وقت تا این اندازه منتظر سپری شدن عمرم نبودم . کم کم باید برای امتحانات معرفی حاضر میشدم .ولی اشتیاقی به درس خواندن نداشتم.
میترا هر روز بیشتر از من فاصله میگرفت  و من نیز چاره ای جز تحمل نداشتم . ده روز با همه سختی اش گذشت . ده روزی که فکر میکردم به قدر ده سال طول کشید ه است . خلی دوست داشتم به منزل خاله زنگ بزنم و  درباره ی بازگشت  علی بپرسم ولی حالاکه او جریان  نامزدی مارا میدانست رویم نشد این کار را  بکنم . چند بار هم خواستم به بهانه  دیگری به منزل خاله جون زنگ بزنم  ولی هربار که گوشی را بر میداشتم  بدون اینکه شماره بگیرم آن را سر جایش میگذاشتم. فکر میکنم مادر متوجه حال من بود  چون شب همان روزی  که  خیلی بی قرار بودم ، در حالیکه دور هم نشته بودیم رو کرد به پدر و گفت :گ بهتر است به سیمین تلفن کنم و بپرسم از علی چه خبر دارد.”
پدر سرش را به علامت موافقت تکان داد و گفت:”خوب است، چون خیلی وقت است که دورهم جمع نشده ایم .دلم برای رضا و سیمین تنگ شده است .”
با خوشحالی زیادی که سعی میکردم آن را در چهره ام نشان ندهم  مشغول بازی با انگشتانم شدم  تا بر هیجانم مسلط شوم.  تمام حواسم را متمرکز تلفن کزدم تا همه چیز را بشنوم .خیلی زود تماس برقرار شد و مادر با خاله جان  احوالپرسی کرد .احوالپرسی مادر به نظرم زیاد طول کشید ، دوست داشتم زودتر در باره ی علی بپرسد .ولی مثل اینکه خاله خود موضوع علی را مطرح کرده بود  چون مادر فقط سرش را تکان میداد و گاهی خیلی کوتاه میگفت :”بله ، بله ، متوجه شدم…پس اینطور شده …خوب …”
از صحبتهای مادر نمیشد موضوع را فهمید .حسابی کلافه شده بودم و احساس دلشوره  زیادی  میکردم .مادر یک ربع و شاید بیشتر با خاله صحبت کرد  و در آخر هم گفت:”چشم، سلام میرسانم.” و بعد گوشی را گذاشت.
چشمم به دهان مادر بود تا حرفهای خاله را بازگو کند .
مادر خیلی خونسرد رو به پدر کرد و گفت:”سیمین سلام رساند و می  گفت چرا این طرف نمی آیید.”
“بله چند وقتی است که به آنها سر نزدیم .خوب درباره ی علی چه  میگفت ؟”
خیلی سعی کردم تا از جا نپرم و پدر را به خاطر پرسش به موقع اش نبوسم.
مادر گفت:” هیچ خبری نداشت. سیمین می گفت علی فقط همان روزهای اول که تلفن کرده و خبر سلامتی اش را داده دیگر زنگ نزده .سیمین هم نگران بود  چون شماره تلفن محل اقامت علی را نداشت تا خودش تماس بگیرد .”
پدر و مادر بازهم  صحبت کردند ولی من دیگر چیزی نمیشنیدم  و در این فکر بودم که او کجاست و چرا تا به حال تصمیم  تماس نگرفته .
خوشبختانه امتحانات معرفی شده بود و دیگر مجال  فکر کردن نداشتم .هر روز امتحان داشتم و گذر روزها را نمیفهمیدم .
حدود بیست و پنج روز بود که علی رفته بود .خاله سیمین  یکبار تلفن کرد و گفت که علی تلفن کرده  و اطلاع داده که کارش تا مدتی طول میکشد  و گفته نگران نباشیم. پس از امتحانات معرفی یک هفته تعطیل بودیم تا برای امتحانات خرداد خود را حاضر کنیم.  دیگر دوری از او مثل اوایل رفتنش برایم سخت نبود  ولی به هر حال انتظار چیزی نیست که بتوان آن را ندیده گرفت . فقط زمانی که منتظر هستیم میفهمیم که انتظار چه قدر کشنده است  . آن هفته هم با تمام تلخ کامی هایش گذشت .در نخستین روزهای خرداد همراه  با دلشوره امتحان نگران دیر کردن علی  هم بودم چون  حدود چهل روزی بود که او را ندیده  بودم.  کم کم امتحانات را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم و هر وقت که به خانه بر میگشتم  منتظر بودم تا مادر خبر  بازگشت علی را بدهد .خیلی دلم میخواست مثل دفعه پیش که برای بدرقه اش به فرودگاه رفتیم ، این بار برای استقبال از او برویم .هفته آهر امتحاناتم بود و من در حال حاضر کردن درسهایم بودم که تلفن زنگ زد .وقتی مادرگوشی را برداشت با خوشحالی گفت :”به به ، به سلامتی کی ؟ چط.ر بدون خبر ؟”
از طرز صحبت مادر وجودم پر از هیجان شد  و بدون ملاحظه به هال دویدم وپیش مادر ایستادم و چشم به دهان او دوختم .مادر با خوشحالی با خاله سیمین  صحبت میکرد ، وقتی پس از خداحافظی گوشی را گذاشت  با خنده گفت :”عاقبت علی آقا تشریف آوردند .”
از هیجان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:”جدی، پس جرا از پیش خبر نداده.”
“نمیدانم، شاید نمیخواسته کسی را به زحمت بیندازد ، در ضمن ممکن  است ملاحظه امتحانات تو را هم کرده باشد.” سپس در حالیکه دستش را روی بازویم  میگذاشت گفت:”خیلی خوشحالی نه ؟”
با خونسردی مصنوعی گفتم :”البته برایم فرقی نمیکند.”

مادر با خنده گفت:”ای شیطون…خوشحالی از چشمانت یداست.”
با حال خوبی به سراغ درسهایم رفتم. به کناب نگاه میکردم ولی در عالم دیگری سیر میکردم .فکر دیدارش چنان مرا مشغول کرده بود که سر از پا نمیشناختم .
شب وقتی پدر از آمدن علی با خبر شد به مادر پیشنهاد کرد که سری به منزل آنان بزنیم .عاشقانه به پدر نگاه کرده که همیشه حرف دل مرا میزد. مادر به ساعت نگاه کرد و گفت:گبرای رفتن وتقت مناسبی نیست ، چون سپیده فردا امتحان دارد و باید زودتر بخوابد .فردا شب با سیمین قرار میگذارم و میگویم حمید و سودابه را هم دعوت کند…”
از اینکه باید شب دیگری هم منتظر بمانم با دلخوری به تلویزیون خیره شدم.
روز بعد، پس از اینکه امحتنم را دادم با شوق زیادی به خانه بر گشتم. مادر برای خرید بیرون رفته بود .از فرصت استفاده کدم و به اتاقم رفتم تا لباسی که مناسب شب باشد انتخاب کنم .پس از اینکه حسابی  کمدم را به هم ریختم  دست آخر بلوز و دامن شکلاتی رنگ را مناسب این مهمانی تشخیص دادم .آنقدر سرگرم ریخت و پاش بودم  که متوجه ورود مادر نشدم. وقتی مادر پساز در زدن وارد اتاقم شد  از دین آن همه لباسی که روی زمین پخش شده بود با تعجب گفت:”سپیده چکار میکنی؟گ
با دیدن مادر با خنده گفتم:”داشتم کمدم را تمیز میکردم.گ
مادر با تعجب گفت:”یعنی اینقدر وقت داری ؟” و بعد هم بیرون رفت.
من نیز فوری کمدم را جمع و جور کردم و به حمام رفتم. آن روز تا عصر کارم شده بود یا با موایم ور بروم  ویا لباس و مانتویم را اتو کنم. با اینکه سه تا از امتحاناتم نوز باقی مانده بود  ولی احساس میکردم دیگر نگران نیستم و تا موقعی که راه ییفتیم صدبار خودم را بر انداز کردم تا زیباتر از همیشه باشم. موقع رفتن هم دو از چشم مادر مداد آایش او را برداشتم و با آن خطی توی چشمم کشیدم و با رژ صورتی او گونه هایم را رنگ کدم. آنقدر از دیدن علی هیجان زده بودم  که فکر میکردم با دیدن او سکته میکنم  و آن وقت از خدا خواستم که اینطور نشود. از طرفی از دیدن مهناز که حدود یک ماهی میشد که از او خبر نداشتم خیلی خوشحال بودم. همینطور از دیدن مادر بزرگ و بقیه… .
وقتی به منزل آنان رسیدیم پاترول دایی حمید و ماشین محسن و همینطور رنوی دایی سعید را دیدم که کنار در پارک شده بودند. وقتی در باز شد آنقدر صبر کردم  تا پس از پدر و مادر داخل منزل شوم. وقتی هم وارد منزل شدیم من آخر از همه داخل شدم  همه حاضران برای استقبال از ما بلند شده بودند.
من هم هول هولکی با همه سلام و احوالپرسی کردم. با دیدن مادربزرگ به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم .در این موقع او را دیدم که با پدر دست میداد.  آنقدر هیجان زده بودم که باز مادر بزرگ را بغل کردم و او را تند تند بوسیدم .علی به طرف من آمد و در حالیکه دستش را به طرفم دراز میکرد حالم را پرسید .وقتی دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم  با برخورد دستم به دستش  لرزیش در وجودم احساس کردم.  ولی ا خیلی معمولی با من صحبت میکرد به طوری که  یک لحظه شک کردم  او همان علی باشد.با حیرت به او نگاه کردم. همان شیفتگی در چشمان زیبایش پیدا بود  و من فکر میکردم  ملاحظه بون دیگران را میکرد .تا وقتی که منزا خاله بودیم  علی پهلوی دایی سعید و محسن و دیگان بود  و من نتوانستم حتی یک کلام با او صحبت کنم.  حتی فکر میکنم موفق نشدم درست و حسابی نگاهش کنم. خبر های جدیدی هم بود. عاقبت دایی سعید رضایت داده بود تا ازدواج کند  و این خانم خوشبخت دوست مهناز  و یا بهتر بگویم همسایه آنان بو. خاله پروین از محسنات و زیبایی او خیلی تعریف میکرد . در حالیکه به صحبتشان گوش میکردم  به گوشه ای خیره شده بودم و د فکر فرو رفته بودم  .خاله پروین در تعریف از زهرا گفت :” چشمان او  مانند سپیده خودمان است.” با بردن نام من همه به طرفم برگشتند  و من که با شنیدن نامم به خود آمده بودم با گیجی گفتم:” بله؟ با من بودید ؟”
خاله حرفش را تکار کرد .با لبخند به دایی سعید نگاه کردم و گفتم:” یعنی میپسندی .”
دایی با خنده گفت:” اگر اخلاقش هم مثل تو باشد صد در صد عالیه.”
خاله پروین گفت:” اما اخلاقش مثل سپیده نیست. زهرا خیلی کم روست…”
دایی ابروهایش را بالا برد و به سودابه نگاه کرد . در چهره اش خواندم که به چه فکر میکند . یک سودابه دیگر … .
به زندایی سودابه نگاه کردم .با لبخند کمرنگی به صحبت های جمع گوش میکرد . نا گاه به یاد سیاوش افتادم . به مهناز که پهلوی من نشسته بود اشاره کردم  و او سرش را جلو آورد .آهسته پرسیدم:”راستی از سیاوش چ خبر ؟”
مهناز آهی کشید و گفت:گ چند وقت پیش تلفن زده بود  ، البته از خودش چیزی نگفته فقط خبر سلامتی اش را داده.”
سرم ا تکان ادم و گفتم:”خیالم راحت شد.”
به علی نگاه کردم. حسابی مشغول صحبت با دایی سعید و محسن بود .به یاد روی افتادم که قرار بود به سفر برود ، آن روز آن همه شوق داشت  ولی حالا مثل غربه ای رفتار میکرد . از اینکه  در این مدت آنفدر روزگار را به خودم سخت گرفته بودم متاسف شدم و در ذهنم به اد قطعه شعری افتادم که جند روز پیش در دفتر عقاید یکی از دوستانم خوانده بودمک
ای درست نیست که میگویند دل به دل راه دارد
دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد .
پس لز شام خانمها با هم گرم صحبت شدند  و آقایان هم مشغول بازی شطرنج  و صحبت درباره ی مسائل گوناگون بودند  که من و مهناز و سارا به اتاق او رفتیم  .سارا آهسته و خصوصی گفت که برای دادن آزمایش به آزمایشگاه رفته و خود احمال میداد که باردار باشد .از شنیدن این خبر من و مهناز از خوشحالی به رقص در آمدیم .سارا با التماس از ما خواست تا موقعی که موضوع قطعی نشده جای درز پیدا نکند .سپس رو به مهناز کرد و گفت:” به سپیده گفتی چند وقت دیگر …گ
مهناز با سر اشاره کرد و گفت:”هنوز نه .”
با کنجکاوی گفتم:”موضوع چیه .”
“البته هنوز معلوم نیست .ولی شاید اول تیر ماهمراسم نامزدی من و رضا باشد.”
با حیرت گفتم:”راست میگویی ؟”
سر تکان داد .
“عاقبت رضا را قبول کردی ؟ ددوست محسن چه شد ؟ مگر او چند دفعه برای خواستگاری نیامده بود ؟”
“چرا ولی شرایط ما به هم جور در نمی آمد . در ضمن حدود دوازده سال هم تفاوت سنی داشتیم.”
با خنده شیطنت آمیزی گفتم:گبهانه نیاور ، چرا نمیگویی که از رضا بیشتر خوشت آمده بود.”
مهناز خندید و گوشم را گرفت .سپس من و سارا از تصور عروسی مهناز و دایی سعید کلی ذوق کردیم. در این حین سارا گفت :”راستی قرار شده مادر با دایی حمید صحبت کند  و از او اجازه بگیرد تا برای خواستگاری از تو اقدام کند. حالا که علی برگشته پس سه عروسی در پیش داریم.”
در حال خنده و صحبت بودیم که خاله مارا به اتاق پذیرایی صدا کرد .وقتی آنجا رفتیم کلی بسته کاد.یی روی میز بود که خاله گفت:”سوغاتی هاییست که علی آورده .” سپس خود او یکی یکی  آنها را به دست صاحبانش داد. وقتی کادویم را رگفتم تشکر کردم و او با لبخند پاسخ داد :”قابل شما را ندارد.”
با دیدن لبخندش با خود گفتم حالا شد همان علی خودم. کادو را باز کردم . از دیدن بلوز زیبایی که به رنگ لیمویی و بسیار زیبا بود خیلی خوشحالشدم. بلوز به قدری لطیف بود که برای پوشیدن آن وسوسه شدم  .برای مهناز و سارا  هم لوزی شبیه بلوز من آورده بود  با این تفاوت که رنگ بلوز سارا صورتی  و رنگ بلوز مهناز بنفش بود .سلیفه فوق العاده ای داشت چون صورتی رنگی بود که فوق العاده به سارا می آمد و بنفش هم به پوست سبزه  مهناز برازنده بود و او را خیلی ملوس میکرد . شاید هم به نظر علی لیمویی به پوست  من می آمد که آن را برایم انتخاب کرده بود .برای خانم ها روسری های حریر بسیار زیبایی به همراه یک عطر آورده بود و برای آقایان هم ادوکلن آورده بود .هرکس سوغاتش را میگرفت با خوشحالی آن را میپسندید .علی حتی برای میلاد هم هدیه آورده بد .باز ما سه نفر به اتاق سارا رفتیم تا بلوزهایمان را امتحان کنیم .وقتی بلوز را پوشیدم از دیدن  آن ذوق زده شده بودم .رنگ لیمویی خیلی به پوستم می آمد و از حسن تشخیص علی خیلی خوشم آمد .

بلوز یقه باز و آستین کوتاهی داشت. یقه باز آن سپیدی گردنم را به نمایش گذاشته بود و برق زنجیر هدیه علی آن را زیباتر نشان میداد و کوتاهی آستین آن تا بالای بازوانم بود.
سارا با جیغ کوتاهی گفت:وای صبر کن علی رو بگویم بیایید و تو را ببیند.
ابروهایم رو بالا بردم و گفت:فقط همین کارت مونده
-مگر یک نظر حلال نیست.تازه او حق دارد بداند همسرش چه تیپی دارد.
در حالی که بلوز رو در میآوردم گفتم:ببخشید باید بدانی که فقط هنداوانه رو به شرط چاقو میخرند. و بعد خندیدم و به سارا گفتم:تا لباست را بپوشی به محسن میگویم بیایید تو را ببیند.
وقتی سارا لباسش را پوشید فوق العاده زیبا شده بود. بلوز به مهناز هم می آمد و او را خیلی نازتر از پیش نمایش میداد. با آهی گفتم :جای رضا خالی است که تو را ببیند و ضعف کند.
او با لبخندی ضربه ای به پشتم زد و پس از اینکه لباسش رو عوض کرد به اتاق پذیرای رفتیم.مادر گفت:پس چرا لباسهایتان رو نپوشیدید؟با خنده گفتم:پوشیدیم خیلی قشنگ بود. مارد گفت:خوب می آمدید تا ما هم آن را ببیننیم. رویم نشد بگویم لباسش یقه باز و چسبان است. سارا لباس رو پوشیده اگر دوست دارید بروید و آن را ببینیدو
محسن اول از همه بلند شد و تا به اتاق سارا برود. وقتی از جلوی ما رد میشد به شوخی گفتم:آقا محسن مواظب باشید چشمانتان ضعیف نشود.
با حیرت به من نگاه مرد وقتی دید موذیانه لبخند میزنم فهمید با او شوخی کرده ام. با لبخند سرش رو تکان داد و گفت:باشه بعد تلافی میکنم.
و بیرون رفت. پس از چند دقیقه که کمی هم به طول انجامید وقتی محسن برگشت مادر و خاله پروین بلند شدند تا بروند و لباس سارا رو ببیند.
با خنده گفتم:نوبت را رعایت کنید موزه تا چند دقیقه دیگر تعطیل میشود.
وقتی سارا به اتاق پذیرایی امد با ذوق و شوق به طرف علی رفت و او را بوسید و از او تشکر کرد و سپس  به ما گفت:شما هم میتوانید از علی تشکر کنید.
از شوخی او خندیدم. سارا ما رو وادار کرد باز هم از او تشکر منیم. من و مهناز هم مانند زنان ژاپنی دست به سینه تند تند خم و راست میشیدم و تشکر میکردیم. سارا و بقیه از مار من و مهناز از خنده ریسه رفته بودند.
ساعت حدود دوازده شب بود که بلند شدیم تا به منزل مراجعت کنیم.
محسن گفت:راستی تا فراموش نکردم عمه جان برای تابستان همه را به ویلایشان در نوشهر دعوت کرده و پدر هم تایید کرده که افتخار رفتن به آنجا را به ما بدهید.
همگی از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار شد در یک فرصت مناسب همه با هم به آنجا برویم.
وقتی به خانه رسیدم هدیه او را از کیفم در اوردم و آن را در کمد لباسهایم گذاشتم ولی از اینکه فرصت نکرده بودم حتی چند کلمه با او صحبت کنم خیلی حالم گرفته بود و پیش خودم گفتم خیلی اخلاقش عوض شده حتی موقع برگشتن توجه زیادی به من نکرد. از تصور اینکه شادی با دیدن دخترهای رنگ و وارنگ آلمانی حواسش پرت شده دندانهایم را از خشم به هم فشردم. پس از چند لحظه از فکرهای حسودانه خود لبخند زدم و به یاد حرف مهناز افتادم که پیش از سفر سیاوش گفت میترسم برود کانادا و مرا فراموش کند. آن موقع من او را دلداری دادم و حالا خودم درست همین فکر را کردم. با این تفاوت که اینجا کسی نبود تا مرا دلداری دهد. وقتی برای خوابیدن آماده میشدم با خودم گفتم لابد این چند وقت دوری باعث شده تا با من کمی رودرباستی پیدا کند. زمان همه چیز را درست میکند و با یان فکر به رختخواب رفتم و خیلی زود خوابم برد.
عاقبت چند امتحان آخر هم سپری شد . در این مدت منتظر بودم علی به منزلمان زنگ تلفن بزند. با اینکه مادر برای روز جمعه همه را دعوت کرده بود ولی او برای مهمانی نیامد. به یاد روزی افتادم که سیاوش به خواستگاری من آمده بود ولی او کار را بهانه قرار داد و به منزل ما نیامد. خیلی ناراحت بودم و در فکر بودم که حالا بهانه اش چیست؟ از حرص حوصله انجام کاری را نداشتم رد یک فرصت مناسب به سارا گفتم:پس چرا علی نیامد؟ سارا با نارحتی گفت:»برای کاری به شمال رفته است. و به بهانه حرف زدن با مهناز دنباله حرف را نگرفت.
غروب جمعه که همه رفتند. مارد مشغول جمع و جور کردن شد و من نیز پس از اینکه کارم تمام شد روزنامه ای رو برداشتم و روی مبل راحتی نشستم و وانمود کردم مکشغول خواندن روزنامه هستم ولی در حقیقت میخواستم فرصتی برای فکر کردم داشته باشم. از کار علی سر در نمی آوردم چون میتوانست کارش را به روز دیگری بیندازد و به مهمانی بیایید. پیش خود گفتم فکر کرده من برای تلفن کردن پیش قدم میشوم. اگر اینطور است کور خوانده ، آنقدر تلفن نمیکنم که به التماس بیفتد و دندانهایم رو با خشم به هم فشردم.

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx