رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۳۱تا۴۰

فهرست مطالب

اینجا قلبی ناآرام است نسیم شیرازی داستان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۳۱تا۴۰

رمان :اینجا قلبی ناآرام است

نویسنده:نسیم شیرازی

#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۱ چشم گردوندم تا مهدوی رو پیداش کنم… با اون عجله ای که داشت شک نداشتم زودتر از من رسیده.
سعی کردم چهرم جدی باشه و اخمم رو روی صورتم حفظ کنم.
هنوز یه دور کامل چشم نگردونده بودم که قامت بلند مهدوی رو دیدم.
سعی کردم جدی تر شم و خودم رو به میز انتهای کافی شاپ رسوندم.
مهدوی دستش رو سمت صندلی روبروش دراز کرد و گفت : مرسی که اومدی.
جایی رو که مهدوی نشون داده بود نگاه کردم و ضمن اینکه مینشستم به این فکر کردم که اگه سعید بود خودش صندلی رو واسه نشستنم آماده میکرد.
کیفم رو روی میز گذاشتم و بی مقدمه گفتم: خب؟
مهدوی لبخند زد و گفت: چی دوست داری سفارش بدم.
سری تکون دادم و گفتم: فرق نداره، قهوه …
مهدوی دو تا قهوه سفارش داد و گفت: خب… چه خبر؟
دو تا دستم رو مشت کردم و زیر چونم گذاشتم و با ابروهای گره کرده گفتم : زود بگو.
لبخند زد و گفت: امون بده خانوم… من حق داشتم فکر کنم سعید برادرته… شما دو تا خیلی شبیه هم هستین.
بی اراده لبخند روی لـ ـبم نشست… میدونستم شبیهیم… حالا من توی ورژن دخترونش و البته به قول مادر جون لطیف تر و نمکی تر.
مهدوی گوشه ی لپش رو واسه یه لحظه به دندونش گرفت و رها کرد و گفت: مهرداد هستم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: منم شیرین… خب؟
قهوه ها رو آوردن و روی میز چیدن.
مهرداد سری تکون داد و با لبخند و آروم گفت: حالا هیچ وقت اینقدر زود سرویس نمیدن ، همین امروز که میخوام زمان جلو نره زود همه چی آماده میشه…
اخمام از هم باز شد و لبخند زدم… حرفاش واسم تازگی داشت… هیچ وقت هیچ پسری جز سعید که همیشه بود واسه دیدن من اینطوری حرف نمیزد.
مهرداد هم لبخند زد و گفت: چقدر خوب بود که همیشه میخندیدی.
با هیجان گفتم: سعید همیشه میگه چقدر خوبه که واسه یه لحظه نیشمو ببندم.
مهرداد نفسی کشید و به صندلیش تکیه زد و کمـ ـرشو صاف کرد و در حالی که به دست مشت شدش نگاه میکرد گفت: خوش به حال سعید..
اخمام توی هم رفت… گفت: چقدر از من زودتر رسیده؟
متعجب گفتم : کی؟
مهرداد دسته ی فنجون سفید رنگ قهوش رو گرفت و با انگشتش بهش ضربه زد و گفت: سعید رو میگم… چقدر زودتر از من اقدام کرده؟
فهمیدم منظورش چیه… دیگه حوصله به گیجی زدن خودم رو نداشتم ، گفتم: خیلی ساله… از ۵ سالگی.
به طرز واضحی ابرو های مهرداد بالا پرید و خودش رو نزدیک میز آورد و سرش رو کمی خم کرد و گفت: چی؟
خندیدم و گفتم: سعید پسر خالمه… از بچگی خودمون رو واسه هم میدونستیم.
مهرداد نفسش رو محکم بیرون فرستاد و دوباره کمـ ـرش رو صاف کرد و به صندلی تکیه کرد و فنجون قهوش رو نزدیک لبش برد.
نگاش کردم، معلوم بود گیج شده… چشمای مشکیش داد میزد که گیج شده. لبخندم پررنگ شد و واسه یه لحظه فکر کردم من اینجا چی کار میکنم وقتی با فکر کردن به سعید لبخند روی لـ ـبم میاد.
قلـ ـبم تپش گرفت.
به مهرداد دقیق شدم… خیلی زیباتر از سعید بود… سعید در مقابلش اصلا زیبایی نداشت.
عصبی از جام بلند شدم و گفتم: ببخشید من باید برم.
مهرداد با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: من حرف دارم.
کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم: اشتباهی اومدم ببخشید.
قدم تند کردم و از کافی شاپ بیرون اومدم.
صدای مهرداد از پشت سر باعث شد سر جام بمونم. – شیرین … تقصیر من نیست که دیر رسیدم… تقصیر من نیست که سال هاست دوستت دارم و جرات گفتنش رو نداشتم.
تقصیر من نیست که سعید از ۵ سالگیت بمونه…
صداش رنگ التماس گرفت: تو رو خدا بمون و گوش کن.
سرمو برگردوندم تا به مهرداد نگاه کنم و قاطع حرفم رو بهش بگم… سر برگردوندم و ناباورانه میون راه گردنم دوباره چرخید و حالت تهوع سراغم اومد.
سعید اینجا چی کار میکرد… از کی اونجا بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۲ مسیر نگاه من رو مهرداد هم دنبال کرد.
شوکه شد… چشماش گرد شد و خیره موند توی چشمای عصبانی سعید.
دلم میخواست آب شم… دلم میخواست اون لحظه هیچ وقت وجود نداشت… احساس میکردم خائنم و باید مجازات بشم.
یه قدم سمت سعید برداشتم و خواستم صداش کنم که قدم برداشت. محکم و سخت…
روبروی مهرداد ایستاد، عصبانی و منزجر… دلم آَشوب بود.
صدای آهسته و پر از خشم سعید از بین دندونای به هم فشردش تو گوشم پیچید – گفتم زنمه… درسته؟
مهرداد سرش رو پایین گرفت.
دلم سوخت واسش… به هر حال حق داشت علاقه مند بشه… دست دلش که نبود… ولی باید خوددار میشد. پس حق داشت… حق داشت نامزد غیر رسمی من که اینطوری از کوره در بره.
صدای مهرداد آروم اومد: بذار خودش انتخاب کنه. دوسش دا…
مشت سعید که توی دهن مهرداد کوبیده شد نذاشت حرفشو ادامه بده.
مهرداد جمب نخورد، بازم ایستاد… سعید یخه ی پیراهن اتو کشیده مهرداد رو چسبید و تقریبا داد زد: آشغال بی ناموس ، چه انتخابی بکنه… بین شوهرش و یه مرد دیگه انتخاب کنه؟
حالا فکر کنه که شوهرشو میخواد یا یه بی شرفو؟
مشت دوم سعید توی راه دندونای مهرداد بود که مهرداد دست مشتش رو گرفت و گفت: تو یه خاستگاری که توی مرحله آشنایی هستین… یه نامزدی مسخره که هیچ چفت و بستی نداره… نذار این دختر قربونی یه دوست داشتن بچه گانه بشه که خیلی ساله درگیرشه…
نگاه سعید رد دست مهرداد رو دنبال کرد و به من رسید… انگار تازه متوجه من شده بود… یخه ی مهرداد رو رها کرد و یه قدم سمتم برداشت… مهرداد دستش رو گرفت، عصبانی بودم از این همه مسخره بازی مهرداد… فکر میکردم اصلا با هم صمیمی نشدیم که بخواد اینطوری ازم دفاع کنه.
سعید سعی کرد دستش رو آزاد کنه … و توی همون تقلاها داد زد: برو توی ماشین…
یکه ای خوردم و خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم… آروم قدم برداشتم و مسیرم رو سمت ماشین سعید کج کردم.
صدای مهرداد میومد: حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی.
و صدای آخش که به خاطر ضربه سر سعید روی بینی مهرداد نشسته بود بلند شد.
دیگه منتظر نموندم، مسبب این ماجرا من بودم ، به شدت ترسیدم. سعید عصبانی بود و من تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش…
اولین تاکسی که رد شد و دربست گرفتم و سوار شدم…
سعید منو ندید… ولی آخرین لحظه نگاه مهرداد مچم رو گرفت… حس کردم لبخند زد… مسیر نگاهمو عوض کردم… لبخندش توی اون همه خون واسه چی بود.
خیلی زود خودم رو به خونمون رسوندم… تنها جای امن خونه خودمون کنار بابا و مامان بود.
صدای مامان بلند شد-شیرین اومدی؟
آب دهنمو قورت دادم و به زود آره ای تحویلش دادم و خیلی زود خودم رو به اتاقم رسوندم.
با همون لباس ها توی تخـ ـتم مچاله شدم و پتو رو تا گردن روی خودم کشیدم. می ترسیدم… از سعید میترسیدم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۳ صدای موبایلم اونقدر روی مخم رفت که گوشیم رو سایلنت کردم و دور از خودم گذاشتمش.
نمیخواستم حتی روشن شدن صفحه ی گوشیم رو ببینم… چند باری هم مهرداد و هم سعید زنگ زده بودن…
عصبانی بودم و سعی میکردم آروم باشم تا مامان یا شادی سوال پیچم نکنن.
پتو رو روی کشیدم و پاهامو بیشتر توی شکمم جمع کردم.
عذاب میکشیدم و سعی میکردم خودم رو تبرئه کنم… من حق داشتم فکر کنم… من میتونستم با بقیه آشنا شم… چرا نباید بیشتر فکر میکردم.
و یه چیزی توی وجودم نهیب میزد خجالت بکش شیرین… تو و سعید حتی اگه عقدم نباشید با هم قرار گذاشتید… و باز یاد مریم قدرتمندم میکرد برای دفاع از کاری کردم… یه توجیه خوب… یه توجیه مسخره ی خوب… یه توجیه خنده دار…
با صدای باز شدن در سرم رو از زیر پتو بیرون کشیدم و به شادی که کتاب به دست جلو در اتاق ایستاده بود خیره شدم.
شادی مشکوک نگام میکرد و من دلم نمیخواست چیزی بفهمه…
با تعجب متوجه شدم که گریه نکردم… بغض داشتم و احساس میکردم صورتم از اشک خیسه.. ولی گریه نکرده بودم… اشکام هم نیومده بود.
دستم رو مـ ـستاصل روی صورتم کشیدم که شادی گفت: شیرین چرا اینقدر عرق کردی…
آب دهنمو سخت قورت دادم و فکر کردم عرق کرده بودم!
دستمو روی صورت خیسم کشیدم و گفتم: نه…
شادی دهنشو جمع کرد، صداشو کلفت کرد و ادای منو درآورد و گفت: نه…، و کمی مکث کرد و ادامه داد : دروغم که میگی… رفتی زیر پتو معلومه که اینجوری عرق میکنی.
کتابش رو توی دستش چرخوند و گفت: بیا بریم پایین … سعید منتظرته.
با اومدن اسم سعید واضح از جا پریدم و روی تخـ ـت نشستم و گفتم: چی میگی… کجاست.
شادی با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: خوبی؟
سرم رو سخت به علامت آره تکون دادم و گفتم: آره…. تو برو … میام.
اونقد با تته و پته کلمه ها رو گفتم که شادی حیرت زده نگام کرد و وقتی اخم من رو دید خیلی زود از پیشم رفت.
نگران بودم… سعید اومده بود و من باید توضیح میدادم. چی رو باید توضیح میدادم… قلـ ـبم تاپ تاپ میزد و دوباره از اضطراب و دلشوره حالت تهوع گرفته بودم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۴ کنار آینه رفتم و توی چشمام خیره شدم، قرمز بود و متورم، دستم رو بالا بردم و دو تا انگشت اشارم رو زیر چشام کشیدم…از کنار بینی تا انتهای ابروهام…
از فشار دستم سفید شد و یهو موج خون زیر رگ های ریز پایین چشام جون گرفت.
قلـ ـبم توی سیـ ـنم محکم میزد…
هنوز مانتو و شلوار تنم بود و قصد نداشتم تعویضش کنم، آروم سمت در حرکت کردم و دستم رو با تمام قدرتم روی دستگیره چرخوندم… درو باز کردم نگاهم به پایین چند تا پله و سعید که با موبایلش سرگرم بود انداختم.
یه نگاه به پشت سرم انداختم ، احساس میکردم بهتره توی اتاقم باشم. صدای شادی توی هال کوچیکمون پیچید…
-شیرین … بیا دیگه…
سرم رو چرخوندمو به چشمای متعجب شادی خیره شدم.
سعید گوشی رو کنار گذاشت ولی سرش رو برای دیدنم بالا نیاورد.
صدای مامان هم اومد: شیرین بیا دخترم.
خون توی صورتم دوید… اگه مامان ماجرا رو میفهمید صد در صد دیگه به من دخترم نمیگفت.
خداروشکر کردم که سعید هیچی نگفته.
سرم تیر کشید… دستم رو به نرده گرفتم و پایین اومدم… برای بار چندم توی دلم کلی به خودم فحش دادم که چرا هیچ وقت غش نمیکردم، فشارم نمی افتاد، یا به موقعش بی هوش نمیشدم… حتی الان که سرم گیج میره و تیر میکشه هم من زمین نمیخورم که حداقل یکم از این تنش کم شه.
دهنم رو از عصبانیت جمع کردم و روبروی سعید ایستادم و گفتم : بریم بیرون؟
سعید نیم نگاهی به من انداخت و هنوز نگاهش به چشام نرسیده بود سرش رو برگردوند و به مامانم نگاه کرد و گفت: خاله اجازه میدی؟
مامان لبخند زد و گفت: وا این حرفا چیه… برید عزیزم… خوش بگذره.
سعید موبایلشو برداشت و خداحفظی کرد و رفت.
حالا من موندم و دو جفت چشم تبیخ گر که چرا سعید مهربونشون اینطوری آَشفته کردم.
همیشه … از همون بچگی توی دعوای کم من و سعید نگاه توبیخ گر مامان سمت من بود.
سخت و تلخ لبخند زدم و گفتم: من میرم.
جوابی نشنیدم. حتی شادی هم هیچی نگفت، دلم میخواست معطلم کنن و دیرتر پامو بیرون بذارم.
ولی… راه فراری نبود.
گوشیم رو برنداشتم… دلم نمیخواست زنگ بخوره و سعید عصبانی تر بشه.
در ماشین رو باز کردم… نشستم… دنده عوض شد… صدای حرکت تند ماشین توی گوشم پیچید… دنده ۲ شد… سرعت بیشتر… دنده ۳… از توی کوچه با همون سرعت زیاد پیچید و دنده رفت روی ۴…
به تکیه گاه صندلی ماشین چسبیده بودم و حرف نیمزدم…
دلم نمیخواست نمک به زخمش بپاشم و این یعنی قبول داشتم که بهش زخم زدم.
اشک توی چشمام دوید و چشمام رو بیشتر باز کردم تا بیرون نریزه…
توی یه پیچ کوچه با ترمز شدید ماشین به جلو پرت شدم و با دستم که روی داشبورد نشست، خودم رو کنترل کردم.
هنوز خودمو جمع و جور نکرده بودم که صدای داد سعید سر دردم رو چند برابر کرد.
-با اون لندهور چه غلطی میکردی…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۵ نفسم قطع شد… مغزم هنگ کرد. چرا باید دعوام میکرد…
اصلا چی کاره بود که بخواد این طوری منو بترسونه…
یه چیزی توی قلـ ـبم داد زد نامزد…میفهمی نامزد چیه…
سعید دوباره داد زد: جوابمو بده.
دستمو گوشه ی مانتو کشوندم و آروم گفتم: هیچی.
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: هیچی! میخوای باور کنم؟ واقعا هیچی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: واقعا هیچی.
دستشو روی فرمون کوبید و گفت: من احمقم؟
سرمو بالا گرفتم و به نیم رخش زل زدم.
آروم گفتم: میخواست حرف بزنه، گفت بهش فرصت بدم…واسه اولین بار رفتم که بهش فرصت حرف زدن بدم.
نگاه پر از خشم سعید توی چشمام ثابت شد… دو تا چشم قهوه ای تیره به هم زل زده بودیم.
من پر از ترس و ناراحتی و اون پر از خشم…
-خیلی احمقی شیرین… نمیدونستم اینقدر بی فکری …. فرصت چیو بهش میخوای بدی؟ فرصت آشنایی با یه مرد دیگه وقتی من نامزدتم….
یهو صورتش گر گرفت و دستش ور زیر چونم آورد و ادامه داد: تو چی منو فرض کردی؟ یه بی غیرت ؟ یه آشغال؟ یه احمق؟
چشام میسوخت…
میدونستم اگه دستشو بر نداره از این تحقیر گریه میکردم.
ولی نمیخواستم اشکی که دیدمو تار کرده بود رو بیرون بریزم.
احساس کردم چونم داره لرز میگیره از بغض… لرزش خفیف لـ ـبم رو احساس کردم… انگار سعید هم متوجه شد که دستشو آروم پس کشید…
دلم میخواست بزنم توی صورتش… دلم میخواست حرصمو، ترسمو ، حس تحقیر شدنمو بکوبونم توی صوررتش…
ولی بازم یه چیزی نهیب میزد که شاید حق داشت… شاید من به جاش بودم بدتر از این برخورد میکردم.
صدای آروم سعید توی ماشین پیچید-منو تو زن و شوهریم… به این نیت نامزد کردیم… از بچگی… قرارمون همین شد… که بزرگ شیم و کنار هم بمونیم. درست میگم؟
سرمو پایین گرفتم ، دلم میخواست حرف بزنم ولی تهی بودم… خالی بودم از فکر.
سعید ادامه داد: تمام عمرم بهت تعصب داشتم…. اینقدر تو رو حق مسلم خودم میدونستم و میدونم که توی چشم هیچ دختری به نیت پسندیدنش نگاه نکردم… بعد تو… به اون کثافت فرصت میدی؟
دندوناشو روی هم فشرد و با حرص گفت: آخه فرصت چی بی معرفت؟ من تا حالا توی زندگیت چی کاره بودم که چشمت پی یکی دیگه رفت.
قلـ ـبم فشرده شد… هم راست میگفت هم دلم نمیخواست باور کنم راست میگه.
بالاخره قطره ی اشکی که از دید همه پنهونش میکردم روی بینینم لغزید و روی دستم فرود اومد.
صدای سعید هم با بغض من لرزید: نریز اون اشکو… فقط بگو چرا منو نمیخوای؟ زشتم ؟ دلتو زدم؟ اون خوش تیپتره؟ پولدارتره ؟ چی باعث شد بهش فرصت بدی.
جمله فرصت بدی شده بود پتک توی سرم… نفس کشیدم و چند تا قطره اشک با هم روی گونم لغزید.
با همون بغض گفتم: الان نمیخوام جوابتو بدم … یکم وقت میخوام.
سکوت شد. دلم نمیخواست توی چشماش نگاه کنم… شاید هنوزم میترسیدم… مکث کردم و گفتم: من بزرگ شدم…. میخوام بفهمم عشق این همه سال چقدر واسم واقعی بوده.
صدای هیس سعید اومد…- هیـــــــــــس… نگو ، دیگه چیزی نگو.
دستش روی دنده رفت و با حرص جا انداخت و کوچه رو دور زد… مقصد معلوم بود… خونه ی ما…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۶ بی سر و صدا پیاده شدم… دلم گرفته بود.. از خودم از مهدوی از سعید بیزار بودم.
صدای مامان تو گوشم چرخید-وا شما که الان رفتید…چرا برگشتی؟
بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم –بعدا مامان… خستم.
از پله ها بالا رفتم که شادی جلو در اتاق دست به سیـ ـنه ایستاده بود و گفت: چه مرگته؟
قطره ی اشک از چشمم پایین افتاد و شادی رو بغـ ـل کردم.
شادی هم بغـ ـلم کرد و گفت: چی شده خواهری؟
صدای مامان هم از پایین پله ها اومد-شیرین جان؟
از شادی جدا شدم و در اتاقم رو باز کردم و گفتم: خستم… دلمم واسه مادرجون تنگ شده ، میرم بخوابم.
شادی با چشمای قرمز نگام کرد ، بر عکس من شادی اشکش دم مشکش بود… وارد اتاقم شدم.
هجوم در و دیوار رو حس میکردم.
روی تخـ ـتم نشستم… چراغ موبایلم نشون میداد که واسم اس ام اس اومده، دست بردم و گوشیم رو برداشتم.
چقدر دوست داشتم از سعید پیام داشته باشم.
۴ تا پیام و ۱۲ تا تماس از دست رفته یکم برای دیدن اسم سعید امیدوارم کرد.
سراغ پیام ها رفتم، دیدن اسم مهرداد عصبیم کرد… تقصیر اون بود، وسوسه شدنم تقصیر مهرداد بود.
پیام ها رو بدون خوندن پاک کردم…. معلوم بود چی میخواد بگه… بازم دنبال فرصت بود.
ازش متنفر بودم…از سعید هم …
زیر پتو رفتم و از سوزش چشمام خیلی زود گرم شدم و خوابیدم.
شاید هم دلم میخواست خواب باشم… نمیدونم بین خواب و بیداری بودم یا واقعا خواب بودم … ولی دیدن مادر جون با لبخند قشنگش روی لبش و دل دل زدنم واسه در آغـ ـوش کشیدنش حالمو عوض کرد.
دلم میخواست از دیدنش جیغ بزنم و ازش کمک بخوام ولی نمیتونستم… داشتم آروم اسمشو صدا میکردم که لبخندش محو شد… نگاهش تغییر کرد… بغض گلومو گرفت… محو شد و رفت… بغضم شکست … با تکون شدید از خواب بیدار شدم.
بابا بالای سرم بود.
مامان کنار تخـ ـتم و شادی در آستانه ی در…
همه ی اعضای خونوادم دور من بودند… چقدر عجیب… بابا دست روی پیـ ـشونیم کشید… حس کردم دونه ها ی عرق سرد روی پیـ ـشونیم بیشتر نشست و لرز افتاد توی بدنم.
دستمو توی بدنم جمع کردم که بابا گفت: خواب بد دیدی؟
مامان پتو رو تا روی گردنم بالا کشید… چشمام تب دار بود … به نگاه سرزنشگر مادرجون فکر کردم…. دوباره لرز افتاد توی وجودم…
پتو رو بیشتر به خودم پیچیدم.
بابا دوباره سوالش رو تکرار کرد… انگار اون قسمت زندگیم داشت دوباره تکرار میشد که شادی میون این تکرار پرید و گفت: اسم مادرجونو بردی … خوابشو دیدی؟
نگاهم روی نگاه نگران شادی قفل شد… دلم سوخت واسش… دلش میخواست توی آرامش درس بخونه ولی هیچ وقت نتونست…
لبخندی به اجبار زدم و گفتم: آره …
صدای آروم مامان اومد: خیره ایشالا…
نگاهم به نت بوکم کشیده شد و گفتم: من خوبم… میخوام بخوابم.
بابا گفت: شام نخوردی…
فکر کردم دلم ضعف میرفت… ولی گفتم: نیم ساعت دراز بکشم میام…
مامان گفت: پس منتظر می مونیم با هم بخوریم.
متعجب به مامان نگاه کردم.
بابا هم با تعجب به مامان نگاه کرد. مامان بی حرف دیگه ای از جاش بلند شد.
شادی لبخند میزد و من فکر کردم چند ساله به جز مهمونی ها همه کنار هم شام نخوردیم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۷ اتاقم که خلوت شد دستم رو دراز کردم و کمی هم بدنم رو کشیدم تا به نت بوکم رسیدم…
روشنش کردم و منتظر شدم ویندوزش بالا بیاد…
نگاه مادر جون دوباره جون گرفت… سعید رو خیلی دوست داشت… با سعید دعوامون شده بود و شکایت منو پیش مادرجونم برده بود، مادرجون منو سعید رو آشتی داد… به من میگفت نباید دل اعضای خونواده رو بشکنم… یاد مریم افتادم… سال ها ناخواسته دلشو شکسته بودیم… فکر کردم چقدر واسه سعید سخت بوده که حرف مادرجونو زمین گذاشته و دل دخترخالشو شکسته.
فکر کردم چقدر سخته که دل سعید رو شکستم…
بازم چشمام سوخت… «لعنتی» ناسزایی بود که توی دلم به خودم گفتم و نذاشتم اشکام بریزم.
صفحه وورد که بالا اومد سوزش چشمام رو فراموش کردم.
«ماجرای بچه دار شدن مون خیلی زود توی فامیل پیچید… بچه رو سخت به دنیا آوردم… حسام مهربون تر شده بود و شب ها زودتر خونه میومد ولی من همیشه نگران بودم و اگه عصبانی نمیشدم به خاطر موجود کوچولویی بود که توی وجودم بود.
ماه آخر رو خونه ی پدری زندگی کردم. حسام هم کنارم بود… پیش پدر مقید و محافظه کار بود… دلم به حمایت پدر خوش بود.
دخترم با درد به دنیا اومد… تلخ ترین و شیرین ترین لحظه ی عمرم همون لحظه بود… درد بود و این درد با صدای گریه دخترک نوزادم به لذت تبدیل شد.
من مادر شده بودم… درست مثل مادرم.
منیره و شهراد ذوق زده از این نوزاد مدام دور و بر منو حسام بودن.
دیگه تنها شدن با حسام واسم آرزو شده بود و همین باعث شد با وجود آرامش خانه ی پدری دوباره خونه ی خودم برم.
خونه ی کوچیک و جمع و جورمون که با وسیله ی بچه تزیین شده بود. حسام فکر همه چی رو کرده بود و من احساس غرور میکردم.
بچه رو توی گهواره فلزی که با رختخواب صورتی تزیین شده بود گذاشتم و هنوز کامل صاف نشده بودم که دستای حسام جلوی قفسه سیـ ـنم قفل شد و در آغـ ـوشم گرفت. دلم واسه آغـ ـوشش تنگ شده بود…
حسام به حرف اومد: تنهایی چقدر خوبه.
دلم میخواست بچگی کنم و بچگانه جواب بدم ولی نتونستم… یاد نداشتم… با همون اقتدار گفتم: خونه ی پدر راحت نبودی.
منو سمت خودش برگردوند و گفت: مگه میشه خونه ی شاهرخ خان خوش نگذره… خیلی هم خوب بود ولی تنهایی منو تو …
قلـ ـبم به تاپ تاپ افتاده بود… حسام دوباره مهربون شده بود و من این مهربونی رو دوست داشتم ولی نمیخواستم ذوقم رو نشون بدم… یاد نداشتم ذوق زدگیم رو نشون بدم…
صدای گریه دخترم از حال و هوایی که داشتم بیرونم کشید و خیلی زود خودم رو به گهواره رسوندم.
حسام خندید و گفت: کارمون درومد… دیگه قرار نیست تنها باشیم.
لبخند زدم و ستارم رو در آغـ ـوش گرفتم.
اسمش رو مادرم انتخاب کرده بود… ستاره … دخترک من…
***
دو ماه گذشت و ستاره ی من شیرین شده بود… قند بود و حسام توی خونه بیشتر موندگار شده بود.
البته هنوزم دیر وقت میومد و اغلب مـ ـست بود. امشب هم از اون شبا بود که دیر اومده بود.
نگران بودم… این دیر اومدنش زیاد طول کشیده بود و مجبور شدم به مهدیه پناه ببرم و از اون علتش رو بپرسم.
شوهرش دم در اومد… اونم مـ ـست بود… انگار خانوادگی اهل مشـ ـروب بودن… ازش علت دیر اومدن حسام رو پرسیدم که بی حالت نگام کرد و تا خواستم حرف بزنم هیبت مهدیه در آستانه در ظاهر شد… لبخند زد و گفت: ستاره خوبه؟
هنوز نمیدونستم چطوری باید باهاش حرف بزنم… ما اصلا با هم حرف نمیزدیم . سرم رو تکونی دادم و گفتم: حسام هنوز نیومده خونه….
مهدیه دست به سیـ ـنه ایستاد و گفت: بهت نگفته؟
چشمام گرد شد و گفتم: چی؟
با چشمای ریز شدش نگام کرد و گفت: یعنی نمیدونی که شبا کاباره قرار داره؟
آروم زمزمه کردم –کاباره؟
لبخند زد و گفت: آره،
میدونستم کاباره شهر رو چرا درست کردن… میدونستم اونجا فقط جای رقاصه های خوش برو رو و قمار و مشـ ـروبه…
اسمشو شنیده بودم و هیچ وقت جرات نکرده بودم حتی از اون طرف رد شم.
حالا مهدیه روبروم قد علم کرده بود و به شوهر من تهمت میزد.
نیشخندی زدم و خواستم برم که مهدیه گفت: میخوای ببرمت ببینی؟
قلـ ـبم توی دهنم اومد… گفتم: دروغ میگی.
صدای بی روحش توی وجودم پیچید… تا جایی که میدونم سرش گرمه… تا نزدیک صبح اونجاست… میخوای بریـــــــم؟
دیگه نمیتونستم نیشخند بزنم… گفتم: بریم.
و به اتاقم پناه بردم و ستاره را در آغـ ـوش گرفتم و با مهدیه راهی کاباره معروف شهر شدم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۸ می ترسیدم و قدم هامو تند بر میداشتم… نباید شناخته میشدم… خوب نبود دختر بزرگ شاهرخ خان اینجور جاها دیده شود…
نگران و آشفته ستاره رو بیشتر توی آغـ ـوشم گرفتم و گوشه ای از روسری بزرگی که مهدیه واسم آورده بود رو جلو صورتم گرفتم.
به شدت حالم بد بود و عصبی شده بودم.
احساس میکردم از شدت اضطراب فشارم پایین اومده و قفسه سیـ ـنم میسوزه… نفس هامم تند شده بود. ستاره از گهواره دستام که با راه رفتنم تکون میخورد چشماش گرم شده بود و خواب رفته بود.
شام نخورده بودم و بی رمق شده بودم…
کاباره شلوغ بود… بابا گفته بود میکده ها جای خوبی نیستن… کاباره هم میکده بود… آدمهای مـ ـست این ور و اون ور میرفتن… ستاره رو بیشتر به خودم فشار دادم. مهدیه کنار بار رفت و یه چیزی از یه آقایی پرسید… صحبت میکردن و من به رقاصه هایی نگاه میکردم که با لباس های رنگ وارنگ و تقریبا برهـ ـنه کنار میزها و روی سکویی در انتهای سالن می رقصیدن…
نزدیک صبح بود و این آدم ها انگار خواب واسشون معنا نداشت…
چشمم به زن و مردی افتاد که بدون در نظر گرفتن حضور جمع در آغـ ـوش هم بودند و من از خجالت و خشم سرخ شدم و چشم به مهدیه دوختم که به من نزدیک میشد.
کاباره اون قدر بزرگ نبود ولی سالن های تو در تو داشت…
مهدیه دستم رو گرفت و آروم گفت : صورتتو بپوشون ، زشته تو رو بشناسن.
واسه یه لحظه توی اون بدبختی دلم گرم شد به حرف مهدیه… پس نمیخواست رسوا بشم…
نگام دور تا دور سالن تاریک توی نور کوچیک شمع گشت و با دیدن میز دو نفره ای که کسی شبیه حسام سرش رو روی شونه ی دختری بلوند گذاشته بود قلـ ـبم از حرکت ایستاد…
نمیشنیدم صدای جمعیتی رو که مـ ـستانه قهقهه میزد.
نمیدیدم بـ ـوسه های گه گاه دختر رو از گونه ی حسام.
کراوات آویزون و موهای شلخـ ـته حسام عذابم میداد…
صدای مهدیه اومد: بریم…
خواستم بگم بریم . ولی زبونم بند اومده بود… اون دختر کی بود… کی بود که حسام اونجا بود. به زحمت سوالم رو گفتم.
مهدیه هم همونقدر آروم گفت: فکر اون دختر نباش… فردا شب یکی دیگه جای اون دختر نشسته… شخص خاصی توی زندگی حسام جز تو نیست… ولی دختر های زیادی توی زندگیش هستن… هر کدوم فقط واسه یک شب.
حالت تهوع گرفتم..
دستم آروم روی قفسه سیـ ـنم و روی قلـ ـبم نشست… ضربان نا منظمش رو حس میکردم… نا آرومی قلـ ـبم رو حس میکردم…
دستم روی قلـ ـبم مشت شد… میسوخت… ستاره رو به مهدیه سپردم و با کمک دیوار خودم رو بیرون کاباره رسوندم.
♥️
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۳۹ تا خونه با بغضی غریب راه رفتم… ستاره در آغـ ـوش مهدیه بود و من این رو نمیخواستم. به مهدیه اعتماد نداشتم. چرا تا این حد از حسام میدونست… حسام… حسام من… یه مرد بی حیثیت بود… به حسام فکر کردم… به زیباییش، به اندام ورزیده ی فوق العادش، به قد بلندش، به لبخندش، به نگاهش، گرمای دستش و گرمای بـ ـوسه هاش…
دوباره دستم روی قلـ ـبم مشت شد… این قلب امشب چی میگفت… در خونم رو باز کردم. بی حرف، بی صدا ستاره رو از مهدیه گرفتم و وارد خونه شدم. در رو قفل کردم و پرده ها رو کشیدم. پنجره توی هال رو قفل کردم و هیچ روزنه ای رو باز نذاشتم.
ستاره رو توی بغـ ـلم فشردم… خواب بود، فرشته ی کوچیک من خواب بود.
باید فردا پیش پدر و مادرم میرفتم و در مورد حسام حرف میزدم.
ولی اگه میگفتم ضربه ی بدی میخوردن… طلاق من نقل محافل میشد. پدر حتما حسام رو میکشت و عواقب بدی داشت.
پدر گفته بود قهر نکنم… لوس نباشم ، محکم باشم، نشون بدم دختر شاهرخ خانم… پس باید زندگیمو میساختم… نگاهم به ستاره خیره شد… با بچم… به بچه هایی که همیشه میخواستم داشته باشم… بی حسام، بدون دوست داشتن حسام.
باید یاد میگرفتم مهرشو از دلم دور بندازم…
روی تخـ ـت دراز کشیدم و ستاره رو کنارم خوابوندم.
چشام گرم خواب بود… صدای در اومد… هوشیار شدم. حسام اومده بود…. دوباره صدای در زدنش اومد… نرفتم، امشب باید بیرون میخوابید… باید یاد میگرفت هر غلطی میکنه بذاره برای اول شب… نه نزدیک صبح…
این بار صدای کوبیدن در اوج گرفت.
قلـ ـبم میلرزید از این همه اصرار برای ورود به خونه ای که هیچ کی منتظرش نموند.
ستاره توی بغـ ـلم خواب بود و دعا میکردم بیدار نشه.
دستم رو کنار گوشش گرفته بود.
صدای حسام بلند شد… باز کن درو ماه بانو… بیدار شو لعنتی.
صدای گریه ی ستاره بلند شد . صدای حسام هم بلند شد، از توی بینی حرف میزد و مـ ـستانه…
-ستاره دخترم ،بابایی… به مامانت بگو این در بی صاحابو باز کنه … خستم.
پر از خشم بودم. کف دستم رو آروم روی شکم ستاره میزدم که نترسه و آروم بگیره…
ولی صدای گریش بیشتر میشد.
بغـ ـلش کردم و بـ ـوسیدمش… باید ارومش میکردم… نبای تسلیم حسام میشدم.
صدای حسام قطع شد…
ستاره هم آروم شد.
آروم بلند شدم و خیلی کم پرده ی پنجره رو کنار زدم. حسام در خونه ی برادرش بود و با مهدیه مشغول حرف زدن بود و بعد از چند دقیقه هم وارد خونه برادرش شد.
پرده رو سر جاش برگردوندم و گوشه ی لـ ـبم رو بین دندونام گرفتم … عصبی شدم از وجود این زن…
باید خونه رو عوض میکردیم… باید از مهدیه دور میشدم… اینجوری میتونستم حسام رو سر به راه کنم… با وجود مهدیه و حمایت هاش از حسام فقط از خودم دورش میکردم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۰ -شهریار پسرم نازنینم بیا پدر جون کارت داره.
-چشم مامان اومدم.
صدای پدر توی گوشم پیچید: ماشالا… این پسر نمونست… باور کن منو یاد بچگی های خودم میندازه… شهراد هم اینقدر آقا منش نبود.
لبخند زدم و به پسر ۶ سالم خیره شدم…
۶ سال…، چقدر سخت گذشت و چقدر تحقیر شدم تا تونستم زندگیم رو از مهدیه جدا کنم.
توی چند سالی که اونجا زندگی کردم فهمیدم که مهدیه زندگی سختی داشته… پدرش تاجر نا موفقی بوده که بی رضایت پدر حسام بساط عروسی دخترشو با آقایی ها جور کرده و از این راه هم ثروت زیادی به جیب زده…
به خاطر همین هم پدر حسام واسه مهدیه جشن عروسی نگرفته و تا تونسته به عروس اولش بی محلی کرده.
مهدیه توی عقده بزرگ شده و با عقده ازدواج کرده… ولی حسش به حسام به خاطر این که توی اون بی محلی ها همیشه حمایتش کرده مثل یه پسر خونده بود… اگه من قصد تنبیه حسام رو داشتم مهدیه حمایتش میکرد و جای خالی من رو پر میکرد.
واسه همین چند سالی که با اونا زندگی کردم بی اختیار ترین فرد روی زمین بودم. به محض به دنیا اومدن شهریار بود که از ذوق حسام استفاده کردم و حسام ثروتش رو از بقیه جدا کرد و نزدیک پدر خونه ساختیم و زندگی جدیدمون شروع شد.
حالا که بزرگ تر شده بودم فکر میکردم تمام سال های زجر آور زندگیم با حسام دور کردنش و بیرون نگه داشتنش از خونه بزرگ ترین اشتباهم بود.
هر چقدر در رو به روش بستم حسام هم بیشتر به مهدیه و میکده وابسته شد…
حالا حسام سر به راه تر شده بود و شب ها زودتر خونه میومد.
اومدن شهریار به زندگیمون بی تاثیر نبود.
بـ ـوسه ای که روی گونم نشست منو از سال های قبل زندگیم بیرون کشید و به دخترکم نگاه کردم که سعی داشت توی بغـ ـلم بشینه.
بـ ـوسه ای به گونه ی «سروناز» دختر کوچیکم زدم و به شهریار که با احتیاط دست ساحلم رو گرفته بود تا پیش پدر بیاد خیره شدم.
با چشم دنبال ستارم گشتم وبا دیدنش کنار منیره خواهر نازنینم که تازه عقد کرده بود نفسی راحت کشیدم.
صدای پدر بلند شد: بیا شهریارم، بیا عزیزم.
صدای شهراد بلند شد… – من ممکنه حسودیم بشه پدر جان.
لبخند زدم.
میدونستم شهراد بیشتر از جونش پسرم رو دوست داره…
شهریاد سفید بود و به نسبت هم سالانش قد و هیکل بلند تر و قوی تری داشت.
به حسام و پدرم شبیه بود و من از این بابت به شدت خوشحال بودم
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx