رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۴۱تا۵۰

فهرست مطالب

اینجا قلبی ناآرام است نسیم شیرازی داستان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۴۱تا۵۰

رمان :اینجا قلبی ناآرام است

نویسنده:نسیم شیرازی

#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۱ همین پسر حسام رو پای بند زندگیش کرد… حالا حسام کم تر با دوستانش وقت می گذروند و دیگه نمیشد بهش رفیق باز گفت.
شهراد که اسبش رو زین میکرد گفت: این داماد ما کجاست؟ قرار بود بریم سواری… نمیخواد بیاد؟
خندیدم و گفتم: میاد عزیزم، یه سری حساب کتاب داشت که باید سری به پستخونه میزد.
اداره پست جایی بود که حسام کار میکرد. همه چیز رو کنار گذاشته بود و به ثروت پدرش چشم نداشت… بی عاری رو کنار گذاشته بود و من خوشحال بودم.
صدای مامان هم اومد: دخترم بیا قابله اومده برای دیدنت…
لبخند زدم و شرمگین از پدر از جا بلند شدم و سعی کردم توی زاویه ای که پرد نبینه به اتاق برم.
شهراد مثل پدر سرش رو پایین گرفته بود و منیره قایمکی میخندید.
همیشه میگفت ماشین جوجه کشی راه ننداز… ولی خبر نداشت که چقدر بچه دوست دارم.
از الو تصمیم داشتم خانواده ام شلوغ باشد… خونواده ی ۵ نفره ی خودمون همیشه واسم کم جمعیت بود و بزرگی عمارت پدری این کم بودن رو بدجور به چشم می آورد.
از بچگی می گفتم ۲۵ تا بچه میخوام.
و حالا که نزدیک به چهارمین وضع حملم بودم فکر میکردم که دیگه تمومش کنم و این آخرین باریه که هـ ـوس بچه دار شدن میکنم.
قابله لبخند زد و گفت: من دو تا نبض حس میکنم، بلند شدن و نشستنت هم نشون میده دختره…
مامان با حیرت نگام کرد و رو به قابله گفت: عزیز جون، مطمئنی دو تا نبض میفهمی؟
عزیز خانم سرشو تکون داد و گفت: دو تا دختر…
چشام گرد شد و با لبخند پرسیدم: دوقلو؟
مامان چشماشو روی هم گذاشت و خندید.
عزیز خانم هم خندید…
مامان به حرف اومد: ساناز و ساغر… چطوره؟
به دلم نشست… حس قشنگی بود… ساناز و ساغر من…
دستم رو روی شکمم گذاشتم و فکر کردم و ۲ ماه دیگه به دنیا میان .
صدای با اجازه گفتن شهریار برای ورود به اتاق قند توی دلم آّب کرد.
عزیز خانم لبخند زد و گفت: ماشالا چه شیر مردیه این پسر…
با اتحسین به شهریارم نگاه کردم ، خاص بود.
شهریار با چشمای قهوه ای تیرش توی چشمای عزیز خانم نگاه کرد و گفت: سلام عزیز جون.
عزیز خانم دستش رو برای بغـ ـل کردن شهریار باز کرد و پسرم به رسم احترام توی آغـ ـوشش جا گرفت. میدونستم از بغـ ـل شدن و بـ ـوسیدن خوشش نمیاد ولی پسرم صبور بود و دل کسی رو نمیشکست.
برای نجات پسرم از بـ ـوسیدن های آبدار عزیز خانم صداش کردم و گفتم: چیزی میخواستی بگی؟
شهریار که حالا از دست عزیز خانم راحت شده بود کنار مامانم ایستاد و گفت: میخواستم اگه شما و مامان جون اجازه میدید با بابا و دایی برم سوارکاری.
ابروهامو توی هم کشیدم و گفتم: ولی تو هنوز مسلط نیستی… نمیتونم بذارم.
مامانم لبخند زد و گفت: اگه دایی شهرادت قبول میکنه که تو رو صحیح و سالم ببره و برگردونه اجازه میدیم… ولی باید سوار اسب دایی یا بابا بشی.
صدای شهراد از پشت در اتاق بلند شد: من که قول شرف میدم، حسام هم میگه به منم اعتماد کنید.
خندیدم و مامان گوشه ی لبش رو گاز گرفت و شرمنده سری تکون داد و گفت: حسام جان اومدی پسرم؟
و همزمان از جاش بلند شد تا پیش حسام بره.
با کمک شهریار از جام بلند شدم و از عزیز جون خداحافظی کردم تا حسام رو بببینم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۲ حسام با لبخند خاصش نگام کرد… از اون لبخندایی که وقتی قابله خبر سلامتی بچه هامونو بهش میداد… میدونست وقتی خوشحالم یعنی حال بچه ها خوبه.
لباس سواری بهش میومد و از شهراد زیباتر شده بود.
شهریار رو به حسام سپردم و گفتم: هوای این پسر من رو داشته باشید که اگه یه تار مو از سرش کم شه من میدونم و شما.
شهریار صورتش رو بالا گرفت و از روی شونش به من نگاه میکرد. به خاطر تابش نور افتاب چشماشو ریز کرده بود و با صورتی مچاله سعی میکرد لبخند بزنه.
از این حالت پسرم دلم ضعف رفت و بـ ـوسه ای روی گونش زدم.
شهراد دست شهریار گرفت و گفت: خب پس ما میریم.
حسام لبخند زد و با احترام از مامانم خداحافظی کرد و سمت پدر رفت.
پدر هم آماده شده بود برای سواری… همه با هم می رفتند و خیالم راحت بود که کنار هم هستند.
تفنگ های شکارشون رو برداشتن و رفتن.
منیره روی تخـ ـت کنار درخت توت نشست و گفت: طفلک شوهر منو با خودشون نبردن.
مامان دستی به موهای بافتش کشید و نگاه توبیخ گری به منیره انداخت.
آروم خندیدم و مامان برای رفتن به داخل عمارت قدم برداشت و منیره به من چشم غره می رفت.
فردای اون روز کمی از امدن مردها گذشته بود و دلشوره به جونم افتاده بود.
نگران بودم و مدام فکرم دور و بر شهریار میگشت.
حال مادر هم مثل من بود و منیره مدام از پنجره سالن بیرون رو میپایید.
با اومدن سراسیمه کارگر به خونه قلـ ـبم از جا کنده شد… نگام رو به مامان دوختم و مامان دستش رو که به خاطر اضطراب روی گلوش گذاشته بود روی دسته ی صندلی گذاشت و گفت: چی شده؟
آقا محسن ، اصطبل دارمون بود که دستپاچه و با لکنت گفت: آقا شهراد پیغام فرستادن برید تهران.
چشمام از تعجب گرد شد و گفتم: چی؟
مامان از جاش بلند شد و سرش رو کمی کج کرد و گفت: چرا؟
آقا محسن بعد از کلی این پا و اون پا کردن گفت: من نمیدونم … فقط حالشون خوب نبود. ماشین فرستادن دنبالتون و الان هم توی حیاط منتظرن.
هر سه از جا بلند شدیم که منیره گفت: تو کجا با این وضعت…
راهی نیست تا تهران… تو بمون من و مادر میریم و بهت خبر میدیم.
مدام اسم شهریار توی ذهنم میچرخید و همین باعث شده بود یادم بره باید استراحت کنم.
روسری بلندم رو سرم انداختم و گوشه هاش رو روی شکمم رها کردم تا کم تر جلب توجه کنم و زودتر از بقیه بی توجه به اصرار منیره توی ماشین جا بگیرم.
مادر هم کنار نشست و منیره موظف شد با وجود دلشوره ای که داشت توی خونه بمونه.
چند ساعت تا رسیدن به تهران نه من حرف زدم… نه مادر…
من بی اراده اشک میریختم و مادر محکم و پر از بغض روی صندلی نشسته بود و دردش رو به روی من نمیاورد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۳ دم دمای غروب بود که به مقصر رسیدیم و با احتیاط از ماشین پیاده شدیم و کنار بیمارستانی که شهراد آدرسش رو به راننده گفته بود پیاده شدیم.
فکر این که با چی روبرو میشم داشت آزارم میداد.
به محض ورود به بیمارستان حسام رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود و خیلی زود متوجه پسرم شدم که سرش رو روی پای حسام گذاشته بود و خوابش برده بود.
برای یک لحظه خالی شدم از ترسی که وجودم رو پر کرده بود و زیر لب نالیدم : پسرم… عزیزم… و با بغض کنار شهریار که حالا بیدار شده بود وبا حیرت به من نگاه می کرد نشستم و در آغـ ـوش گرفتمش.
حسام رو ندیدم ولی متوجه بلند شدنش و رفتن پیش مادر شدم…
گونه ی شهریار رو بـ ـوسیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم.
شهریار بغض کرد و گفت: پدر جون حالش بدتر شده؟
با اومدن اسم پدر موجی از ترس ضربان قلـ ـبم رو بالا برد…
نگاهم از چشمای اشکی شهریار به حسام و مادر کشیده شد.
مادر به حسام خیره شده بود و حسام مدام حرف میزد.
خواستم از جام بلند شم که شهراد رو از انتهای سالن دیدم.
سمتش رفتم و یهو حسام با حالت دو از من سبقت گرفت و به شهراد رسید.
مادر سر جاش ایستاده بود و من سعی میکردم خودم رو به شهراد برسونم.
صدای شهراد واضح تر شد – توی اتاق عمله… خدا به خیر بگذرونه… این چه بلایی بود.
صدای گریه شهریار بلند شد.
نگاه من بین اعضای خونوادم که پراکنده و جدا از توی راهروی بیمارستان ایستاده بودن چرخید.
با صدای که سعی میکردم بالا ببرم گفتم: یکی به من بگه چی شده.
نگاه حسام و شهراد روی من ثابت موند.
انگار تازه متوجه حضورم شده بودن.
شهراد داد زد : تو چرا اومدی ؟
شهراد داد زده بود و من حیرت زده از فریادش خیره شدم توی چشمای عصبانیش.
صدای یکی از پرستارها بلند شد: لطفا آروم تر.
پرستار مودب بود… شاید هم میدونست با کی طرفه که مودب برخورد میکرد…
صدا مامان شکسته و بغض دار اومد: خوب میشه؟
چشمای خشمگین شهراد رنگ دلسوزی گرفت، سمت مامان رفت ، دستاشو گرفت و گفت: به امید خدا مامان…
شما غصه نخور، بابا به هوش میاد ببینه پژمرده شدی از چشم ما میبینه.
قطره اشک از چشم مامان پایین افتاد.
یه چیزی توی قلـ ـبم فرو ریخت… بغض کردم… شکستم… هیچ وقت اشک مادر رو ندیده بودم.
چی بود که من نمیدونستم.
صدای شهراد بلند شد: مامان اشک نریز، میدونی که طاقت ندارم… اشک نریز توروخدا… خدا بزرگ بود که شهریار باهامون بود.
نگاه پر اشکم روی شهریار لرزید. کنارش رفتم و نشستم و با بغض گفتم: چی شده مامانم… به من بگو.
شهریار با بغض گفت: با پدرجون رفتیم گشت زنی ، قدم میزدیم که گرگ حمله کرد، غفلگیر شدیم… اصلا نفهمیدیم کی اومد، پرید روی پدر جون… ترسیده بودم… تفنگ پدرجون روی زمین افتاده بود، شلیک کردم و گرگه افتاد، ولی…
بغض شهریار شکست و منم پا به پاش گریه کردم… شهریار با گریه گفت: صورت پدر جون پر از خون بود.
شهریار رو توی آغـ ـوشم جا دادم و به این فکر کردم پسرم کی شلیک کردن رو یاد گرفته بود که واسه نجات پدر کمک کرده بود.
مامان روی صندلی نشست و گفت: حسام جان، ببین کی تموم میشه… نمیتونم طاقت بیارم.
حسام چشمی گفت و انتهای سالن محو شد.»
♥️
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۴۴ ساعت ها به سخت گذشت… دلم گرفته بود و عصبانی از این همه انتظار دستم رو روی دهنم کشیدم.
صدای عصبانی شهراد منو به خودم اورد . –حالت خوبه؟
فهمیدم کلافگیم خیلی مشهوده… نباید نگرانشون میکردم،لبخند زدم و گفتم: آره عزیزم، خوبم.
شهراد دستش رو بین موهاش کشید و گفت: کاش نمیومدی.. نگرانیم رو چند برابر کردی.
لبخند زدم که نگران نباشه … شهراد هم لبخند زد، تلخ و آشفته.
صدای حسام اومد… پدر جان به هوش اومده. مادر اولین نفر از جاش بلند شد.
شهریار سرش رو روی پام گذاشته بود و خواب رفته بود… نمیتونستم بلند شم.
دستی روی سرش کشیدم که شهراد کنارم ایستاد و دستش رو زیر سر شهریار گذاشت و آروم بغـ ـلش کرد.
شهراد همیشه حواسش به من و شهریار بود.
اروم از جام بلند شدم و آروم اروم کنار اتاقی که می گفتن پدر رو منتقلش کردن رسیدم.
صدای زمزمه ای شنیده میشد… مادربود که قربان صدقه پدر میرفت…
صدای آروم مادر توی گوشم میپیچید… – شاهرخ جان، دردت به جونم… خوبی؟ درد نداری؟
صدای مادر رنگ التماس گرفته بود –ناله کن عزیز من… یه چیزی بگو… حرف بزن… حداقل به من نگاه کن شاهرخ.
دلم گرفت از این همه التماس… میخواستم وارد اتاق شم ، هنوز چهره ی پدر رو ندیده بودم… هنوز قامت پدر رو روی تخـ ـت بیمارستان ندیده بودم. اولین قدم رو که داخل اتاق گذاشتم صدای زمزمه پدر بلند شد… انگار سعی میکرد صداش رو بالا ببره… با حرص جملش رو گفت: برید بیرون… با همتونم.
بی اراده بدون دیدن پدر قدمی که به داخل اتاق گذاشته بودم رو برگردوندم و برگشتم… نمیدونم چرا از نوع صدای پدر ترسیدم.
انگار خش داشت….نکنه درد باعثش شده بود.
چشمام به چشمای قرمز شده شهراد که پشت سرم ایستاده بود گره خورد.
ناراحتیم تبدیل به نگرانی شد… چشمای خودمم قرمز شد.
حسام از اتاق بیرون اومد و در رو بست.
با تعجب نگاش کردم، حسام شهریار رو از آغـ ـوش شهراد بیرون کشید و گفت: مادر خواست تنها بشان.
شهراد آروم گفت: نکنه تغییری توی حالش ایجاد نشه.
حسام جواب داد: نه ایشالا دردشون کم شده آرومتر میشن.
با صدای لرزون پرسیدم : چی شده؟
حسام بیخیال از نگرانی من گفت: شاید این درد روی اعصاب پدر جان تاثیر بذاره.
نگاه خیره شهراد رو روی حسام حس کردم… چشمام می سوخت… وقتش بود باید گریه میکردم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۴۵

شیرین نمیای؟
با چشمای سرخ شده از بغض به شادی خیره شدم.
شادی که انگار انتظار نگاه تب دارم رو داشت گفت: دعوا بین همه زن و شوهرا پیش میاد، نباید خودتو اینقد ناراحت کنی.
گیج و منگ به شادی خیره شدم… چی می گفت این دختر… از دعوای زن و شوهری میگفت… دلم لرزید حتما مامان و بابا دوباره دعواشون شده بود.
از جام بلند شدم و گفتم: باز دعواشون شد؟
شادی حیرت زده نگام کرد و آروم گفت: تو و سعید رو میگم دیوونه .
بازم با تعجب نگاش کردم و گفتم: به من و سعید میگ زن و شوهر؟
شادی با همون چشمای گرد شده پلکی به نشونه تایید زد.
تموم ماجرای امروز جلو چشمام رژه رفت… من چی کار کرده بودم.
بی حرف از کنار شادی رد شدم و وارد آشپزخونه شدم.
مامان دیس خوراک مرغ رو روی میز گذاشت و دوباره کنار گاز برگشت و گفت: دیدم حالت روبراه نیست سوپ هم واست درست کردم ، فکر کنم سرما خوردی.
سرما خورده بودم؟ هوا اونقدر سرد نبود که سرما بخورم… دستم روی پیـ ـشونیم نشست و متوجه داغ بودن غیر عادیش شدم… فکر کردم حتما سرما خوردم …
پدر وارد آشپزخونه شد و گفت: امشب به خاطر تو شاممون دیر شد.
مامان لبخند زد… عجیب بود، الان مامان باید یه تیکه ای به بابا مینداخت… ولی لبخند زد.
انگار بابا هم مثل من تعجب کرده بود که با لبخند گفت: خانم اجازه هست در جوار شما بشینیم؟
مامان ظرف سوپ رو روی میز گذاشت و صندلی رو کنار کشید و گفت: بفرمایید خواهش میکنم.
این دفعه ابرو های شادی هم به طرز خنده داری بالا پرید…
مامان صد در صد یه چیزیش شده بود.
جای مامان و بابا همیشه روبروی هم بود، یکی اونور میز و اون یکی اونور… من و شادی هم این فاصله رو پر میکردیم ولی حالا نیازی به من و شادی نبود… لبخند زدم و واسه خودم سوپ کشیدم.
شام رو نصفه و نیمه فقط به خاطر خراب نشدن حس قشنگ مامان و بابا خوردم و بعد از نوشیدن آب پرتقال راهی اتاقم شدم.
دوست داشتم بخوابم ولی وسوسه نوشتن از مادرجون نمیذاشت چشمام روی هم بره.
نت بوک که هنوز روشن بود رو برداشتم و به مطالبی که نوشته بودم خیره شدم.
یادمه مادرجون هر وقت از اون اتفاق و از اون سال ها حرف میزد بغض بدی داشت… توی دلم آهی کشیدم و زمزمه کردم «بیچاره مادرجون»
دستم دوباره روی کیبورد جون گرفت.
« روزها گذشت و حال پدر بهتر که نشد هیچ بدترم شد… پدر حوصله دیدن هیچ کدوممون رو نداشت و فقط مامان جرات حضور توی اتاق رو داشت.
من که دیگه به خاطر حال جسمیم اجازه رفتن به بیمارستان رو نداشتم.
بالاخره بعد ۴ روز پدر مرخص شد ولی شرایط بد روحیش ادامه داشت.
مرخصیش هم به منزله خوب شدنش نبود، پدر یک چشمش رو از دست داده بود و این براش قابل درک نبود.
نمیذاشت کسی بهش نزدیک شه و دکتر برای بهبود شرایط روحیش پیشنهاد کرده بود پدر رو به خونه بیاریم.
فردای روزی که پدر به خونه اومد دستور داد عروسی منیره خیلی زود راه بگیره… نمیدونم از چی میترسید که اینقدر زود این دستو رو داد.
منیره طفلک با اضطراب و نگرانی منتظر عروسیش بود و جشن عروسیش با حضور فقط نیم ساعته پدر که بی حرف و خشن روی صندلی نشسته بود پا گرفت.
منیره با اشک خونه پدری رو ترک کرد، بدون دست نـ ـوازش پدر … بدون بدرقه پدر… فقط من و شهراد بودیم که تمام حواسمون رو به منیره داده بودیم که یه وقت بیشتر از چیزی که هست غصه نخوره… منیره راهی شهر دیگه ای میشد و همین باعث غصه بیشتر مادر شده بود.
زمان اینقدر بد میگذشت که احساس میکردم توی کلاف دارم میپیچم و کاری از دستم ساخته نیست.
روزها می گذشت و ما کم تر پدر رو میدیدیم.
پدر تمام شبانه روز توی اتاقش خودش رو حبس میکرد و فقط مادر رو موقع شام و ناهار به اتاقش راه میداد.
مادر توی همین مدت صورتش پر از چروک شده بود… بالا رفتن سنش انگار یه دفعه خودشو نشون داد و همین باعث میشد تنم بلرزه از این تنها شدن.
دو ماه به سرعت گذشت… دو قلوها سخت به دنیا اومدن و برای یه لحظه احساس میکردم مرگ نزدیکه…
اونقدر نزدیک که اشهد هم خوندم ولی صدای گریه اولین دو قلو باعث شد برای زنده موندن تلاش کنم.
بچه هام به بودنم احتیاج داشتن.
دو هفته ای از به دنیا اومدن دو قلو ها گذشته بود که منیره و شوهرش برای دیدنمون اومدن…
منیره رنگ پریده بود و من نگران این موضوع بودم.
مادر با دیدن منیره پر و بال گرفت و دستور برگزاری یه مهمونی خونوادگی را داد.
همه کنار هم. پدر با خواهش مادر قبول کرده بود یک ساعتی رو در جمع ما بگذورنه.
دلم واسه دیدن پدر پر پر میزد.
بالاخره شب مهمونی رسید.
شهریار از همه بیشتر ذوق دیدن پدر رو داشت و همه امیدوار بودیم شهریار بتونه پدر رو به زندگی با ما برگردونه.
نگاهم به منیره که با وسواس لیوان ها رو روی میز مرتب میکرد افتاد. معلوم بود ناراحته… البته حس میکردم دوری از پدر و مادر پژمردش کرده… ولی دلم ریش بود برای غمی که توی وجودش بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۸]
ادامه ……… کنارش نشستم و گفتم: منیره جان چیزی شده؟
منیره لبخند تلخی زد و گفت: نه. چطور؟
ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم: چیو داری پنهون می کنی؟
منیره سرش رو بالا گرفت و آهی کشید… کمی مکث کرد و گفت: بعد شام حرف میزنیم.
باشه ای گفتم و به اتاق کودکیم رفتم تا بچه هام رو برای شام آماده کنم.
بعد از رفتن منیره بیشتر خونه ی پدری بودم تا نبود منیره رو جبران کنم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۶ میز شام چیده شده بود… همه نشسته بودیم و چند دقیقه ای گذشته بود که پدر و مادر دست در دست هم آمدند.
پدر کلاهی بر سرش داشت که چشمانش درست دیده نمی شدند… ولی لبخندی که روی لبش نشانده بود دلگرمم میکرد برای بلند شدن و بـ ـوسیدنش…
از جا بلند شدم… منیره و ارسلان شوهرش هم از جا بلند شدند.
پدر با دست اشاره کرد کسی جلو نرود و با حفظ لبخندش دستور داد بنشینیم.
دلم آغـ ـوشش رو میخواست ولی با نشستن حسام و شهراد و نگاه پر از دلسوزی مادر نشستم.
ارسلان هم نفسی کشید و نشست… بیچاره از وقتی وارد خانواده شده بود روی خوشی از پدر ندیده بود، بر عکس حسام که تا قبل از آن ماجرا مورد محبت پدر بود.
غصه میخوردم از این که پدر در چند قدمی ام نشسته بود و من باید تظاهر میکردم که همه چیز عادیست و خیلی وقت است پدر را ندیده ایم.
صدای شهریار بلند شد: پدر جان ، من دوست دارم کنار شما بشینم.
مادر نگران به من نگاه کرد… میترسید پدر تلخ شود.
من هم ترسیدم و سعی کردم اوضاع را درست کنم.
لبخند تصنعی زدم و خواستم حرف بزنم که پدر گفت: بیا پسرم… بیا کنار من بشین.
هاج و واج به شهریار که با لبخند سمت پدر میرفت نگاه کردم.
لبخند زدم… مادر نفسش رو بیرون فرستاد و لبخند زد…
شام توی سکوت مطلق خورده شد… پدر به صدای قاشق و بشقاب حساس بود… مادر هم به سکوت میز شام و ناهار اعتقاد داشت.
با آرامش ساختگی سعی میکردیم به یکدیگر لبخند بزنیم و فکر نکنیم که پدر رو مدت ها این همه نزدیک به خود ندیده ایم.
بعد از شام پدر جمعمون رو ترک نکرد و دیگه این نهایت خوشبختی برای من بود.
شهریار روی زانوی پدر نشسته بود و با پیپ خاموش پدر که به رسم عادت گوشه لبش گذاشته بود بازی میکرد.
چای را منیره آورد و نزدیک پدر شد تا به این بهانه بتونه نزدیک تر شه.
پدر سرش رو بلند نکرد و فقط دست برد تا نعلبکی و فنجون رو برداره.
و همزمان با این که حبه ای قند رو از قندون گل قرمز بزرگ بر میداشت گفت: بچه ها بیاید دور من.
چی از این قشنگ تر بود که دور پدر جمع شیم. .. درست مثل بچگی ها.
همه نگاهی به هم انداختیم و دور پدر جمع شدیم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۷ پدر شهریار رو روی زمین گذاشت و گفت: میدونم اذیت میشید… ناراحتی شما ناراحتم میکنه… ، دستش رو سمت مادر دراز کرد و بعد از گرفتن دست مادر ادامه داد: ناراحتی شهربانو ناراحتم میکنه ولی سخته واسم تحمل این شرایط… سخته که نمیتونم کلاهمو بردارم و راحت ببینمتون… سخته که نگرانم نوه هام با دیدنم نترسن…
بغض گلوم رو گرفت… پدر چرا این جوری شده بود، دلم نمیخواست به اعضای خونواده نگاه کنم… مطمئن بودم وضع روحی بقیه بهتر از من نیست.
پدر گفت: امشب اومدم بگم همیشه واسم عزیزید… چه کنارتون باشم و چه نباشم حواسم به همتون هست… حالتون رو از شهربانو میپرسم… ولی زیاد حال خوشی ندارم که بتونم همیشه خوب باشم…
پدر از جا بلند شد و گفت: شهراد تو دیگه باید به فکر خودت باشی… هنوز سر پام…. هنوز حالم بهتره باید دومادیتو ببینم… دست به کار شو وگرنه مجبورم خودم عروسمو تعیین کنم.
دیگه حرفی نبود… پدر گونه شهریار رو بـ ـوسید و گفت: ماه بانو صورت تک تک نوه هام رو از طرفم ببـ ـوس… منیره زیاد راه دور نمون … با ارسلان برگردید همین شهر زندگی کنید… دوست دارم بچه تو رو هم ببینم.
به منیره نگاه کردم… رنگ چشمای منیره اصلا فروغ نداشت…. یه حسی توش خاموش بود… دلم لرزید از این همه بی فروغی.
پدر موقع رفتن از اتاق گفت: حسام ، ارسلان، دخترام و نوه هام امانتن دستتون… مراقبشون باشید… نمیگذرم ازتون اگه لبخند از لبشون محو شه.
هیچ صدایی نمیومد… هیچ کی حرفی واسه گفتن نداشت… پدر مقتدر در حالی که کمـ ـر راست میکرد و سرش رو بالا می گرفت، خداحافظی کرد و از سالن بیرون رفت…
تکلیفمون روشن بود، پدر محترمانه خواسته بود به اتاقش نزدیک نشیم… خواسته بود هر جا هست ما نباشیم… فقط در دو صورت میشد دوباره پدر رو به بهانش دید… بچه دار شدن منیره و دوماد شدن شهراد…
پدر رفته بود و هیچ کدوممون از جایی که نشسته بودیم بلند نشدیم، نمیدونم چند دقیقه گذشت که صدای مامان هممون رو به خودمون آورد… –شنیدید که غصه خوردن شما شاهرخ خان رو ناراحت میکنه.
بلند شید به زندگیتون برسونید، امشب رو اینجا بمونید … اتاق هاتون رو گفتم آماده کنن.
نگاهی به سماور بزرگ در حال قل زدن توی سالن انداختم و گفتم: مامان سماور رو خاموش کنم.
مامان از جاش بلند شد و گفت: آره خاموشش کن برید بخوابید.
صدای شهراد بلند شد-مامان باید باهاتون صحبت کنم.
همه نگاه ها سمت شهراد برگشت … منتظر بودیم حرفش رو بزنه که شهراد متعجب بهمون نگاه کرد و گفت: همتون مامانید؟
حسام خندید و گفت: واقعا موجودات فضولی هستیم… و دست شهریار رو گرفت و به اتاق من رفت تا پیش بچه ها باشه.
ارسلان هم از منیره و مامان اجازه گرفت که استراحت کنه و این بهترین شرایط برای حرف زدن با منیره بود.
منیره رو به اتاق شهراد بردم و دلیل ناراحتیش رو پرسیدم.
گرفتگی ارسلان رو هم حس کرده بودم ولی گذاشته بودم پای آشنا نشدن کافیش با خونواده…
منیره ساکت بود و تودار… در مقابل سوالای من سکوت میکرد و من هم عادت به کنجکاوی نداشتم… دستش رو گرفتم و گفتم: خواهر مثل جونمه.. روح نداشته باشی روح ندارم منیره… اگه مشکلی داشتی ، اگه کمکی خواستی یا حتی دنبال دیوار واسه حرفات بودی همیشه روی من حساب کن.
حرفامو زده بودم… منیره چشماش پر از اشک شده بود و من نمیخواستم دیدن اشکاش رو به روش بیارم… از جام بلند شدم که گفت: ماه بانو یکی از دو قلو ها رو میدی من بزرگ کنم؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۸ سر جام خشک شدم… چی میگفت تنها خواهر من… میخواست پاره ی وجودم رو بزرگ کنه… ولی چرا؟
جرات برگشتن و دیدن چشماش رو نداشتم … حرف میومد تا نوک زبونم که بپرسم چی گفتی ولی جرات دوباره شنیدنش رو نداشتم…
زمان سخت می گذشت و دلم میخواست منیره بخنده و بگه شوخی کرده ولی صدای هق هق منیره چیز دیگه ای رو می گفت: میدونم خواسته نا حقیه… ولی جونم به رو به جونش میبندم… هنوز که چیزی نمی دونن بذار من بزرگش کنم… ماه بانو من … من نمیتونم بچه دنیا بیارم.
صورتم گر گرفت… چشمام دو دو میزد… عرق سرد روی پیـ ـشونیم نشسته بود… سخت برگشتم و چشمای قرمزم رو به چشمای معصوم منیره دوختم… خودم گفتم جون منه… بدون اون بی روحم… حالا جون من ازم یه خواسته داشت که قرار بود یه تیکه از وجودم رو بکنه و ببره.
بغض کردم و گفتم: سخته منیره… نمیتونم از بچه هام بگذرم.
منیره از جاش بلند شد وسمتم اومد و من صامت رو توی بغـ ـلش فشرد و گفت: تو رو جون هر کی دوست داری… میدونی چقدر بچه دوست دارم… نمیتونم بچه دار شم… قول میدم همیشه بدونه که تو مادر اصلیشی… فقط بذار یکی از خون خودمون به منم بگه مادر… میشه ماه بانو؟ میشه خواهرم؟
آب گلوم رو پر صدا قورت دادم و دستم رو روی گلوم فشردم… درد داشت… یه چیزی توی وجودم درد می کرد… پرسیدم: چرا بچه دار نمیشی؟
صداش خش دار شد… نمیدونم چرا…هق هقش دوباره جون گرفت و گفت: یه ماه دنبال درمون بودم… نمیشه… قابله میگه بچه دار نمیشم. ارسلان دم نمیزنه ولی میفهمم شاکیه… من دیگه به وفادار موندنش اعتمادی ندارم… نگرانم ماه بانو.
صدای تقه ای که به در خورد باعث شد هر دو خیلی سریع اشک رو از گونه هامون بگیریم و اجازه ورود دادم.
شهراد اروم وارد اتاق شد و گفت: واسه اومدن به اتاق خودم هم باید اجازه بگیرم… از دست شما دو تا.
لبخند زدم … خیلی مصنوعی، ولی تلاشم رو کردم.
ماه بانو سرش رو پایین گرفته بود. شهراد با شک به من نگاه کرد و پرسید: چیزی شده؟
سرم رو به نشونه «نه» تکون دادم و لبخند زدم… میترسیدم حرف بزنم و به جای حرف بغضم دوباره بشکنه.
شهراد با ابرو های بالا رفته به منیره نگاه کرد و من سعی کردم دست منیره رو بکشم تا از جلو چشمای شهراد دور باشیم.
بدون اینکه صحبت دیگه ای با شهراد منیره داشته باشم سمت اتاق خودم رفتم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۴۹ حسام خواب بود و شهریار توی آغـ ـوشش خـ ـوابیده بود.
بچه ها قد و نیم قد روی تخـ ـت، خواب رفته بودن و هیچ چیزی برای من لذت بخش تر از دیدن بچه هام نبود.
جلو رفتم و تک تکشون رو بـ ـوسیدم.
بـ ـوسیدنشون به من انرژی میداد… عشق بودن توی وجودم که هیچ وقت کمـ ـرنگ نمیشدن.
سراغ دو قلو ها که توی گهواره هاشون خواب بودن رفتم… پیـ ـشونی ساغر و گونه سانازم رو هم بـ ـوسیدم. خیلی شبیه هم بودن… نگاهشون کردم… شباهتشون خیلی عجیب بود… ولی چهره ساناز یه کم مظلوم تر از ساغر بود… لبخند زدم و خواستم دوباره ببـ ـوسمشون که چشمای ساناز باز شد و لبخند کمـ ـرنگی زد…
لبخند زد و من بغضم بی صدا شکست… نمیتونستم … نمیتونستم از بچه هام دلم بکنم…دستم رو جلو دهنم قفل کردم که صدای گریه کردنم کسی رو بیدار نکنه، سانازم چرا بیدار شده بود… چرا الان که باید تصمیم میگرفتم، به من لبخند زد… بی تاب بودم… بغـ ـلش گرفتم و با تمام وجودم عطر تنشو وارد ریم کردم… چشمای منیره توی ذهنم جون گرفت… باید با حسام حرف میزدم.
باید از خودم میگذشتم… یه چیزی توی وجودم نهیب زد …. از بچت هم باید بگذری… دوباره خودم رو توجیه میکردم که دور نمیشه ازم… میدونه همیشه من مامانشم… ساناز رو به خودم فشردم و آروم زمزمه کردم، صد در صد منو پدرت زجر میکشیم از نبودنت… از این که نمیتونم خودم بزرگت کنم ولی مطمئن باش جای بدی نمیفرستمت باشه دخترم.
ساناز لبخند میزد و من لبخند بی موقعش رو گذاشتم پای درک کردم احساسم… دلشوره عجیبی داشتم و دلم نمیخواست دخترم رو به گهوارش برگردونم… دستای کوچولوش رو بـ ـوسیدم و گفتم: مامانتو ببخش باشه؟
چشمای ساناز بسته بود و انگار اصلا بیدار نشده بود… خواب بود… خواب خواب… انگشتم رو توی دستای مشت شدش نگه داشته بود و من بی صدا اشک میریختم… اروم توی گهوارش گذاشتمش و از اتاق بیرون رفتم… بدجور بیخواب شده بود.
حیاط و تاب قدیمی کنار حوض نرم ترین جایی بود که همیشه دوست داشتم اونجا باشم.
شال بافت مادر رو از روی جالباسی نزدیک اتاقشون برداشتم و دور خودم پیچیدم.
روی تاب نشستم و با پاهام هماهنگ شدم برای یه ذره تاب بازی.
صدای جریغ جریغ تاب فلزی میومد و من باز هم ادامه می دادم چون می دونستم صدا از اونجا به هیچ کدوم از اتاق ها نمیرسه.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۰ چرا نمیخوابی؟
صدای حسام بود… با این که از شنیدن یهویی صداش حسابی ترسیده بودم ولی ذوق زده از بودنش لبخند زدم و نگاش کردم.
نزدیک اومد و گفت: نگران شدم.. شهراد رو هم نگران کردم… الانه که پیداش شه. بیا بریم توی خونه.
خودمو کنار کشیدم و گفتم: بیا بشین.
حسام ابرویی بالا انداخت و گفت: الان شهراد میاد نگرانه…
لبخندم پررنگ تر شد، عیب نداره بیاد… اونم بدونه بهتره.
حسام شونه بالا انداخت و کنارم نشست.
از وقتی بچه ها اومده بودن تنها نشده بودیم… فرصت خوبی بود برای درد دل.
منم شروع کردم… بدون وقفه … باید تا قبل اومدن شهراد همه حرفام رو می گفتم… باید نظرشو می دونستم.
سعی کردم حرفامو خلاصه بگم و گفتم.. ابروهای حسام توی هم بود… سکوت بود…اونقدر سکوت بدی بود که دلم میخواست بازم حرف بزنم.
حسام گفت: مگه میشه؟
صدای شهراد از پشت سر اومد…-اره میشه… منو بیخواب کردید بعد خودتون اینجا خلوت کردید.
حسام از جاش بلند شد، بی لبخند… بی روح… با صدای بم گفت: چه خلوت کردنی.
ابروهای شهراد به وضوح بالا پرید.
سرم رو پایین گرفتم و گفتم: قرار نیست خالش باشیم… فقط دو تا مامان بابا داره.
حسام دستش رو بین موهاش برد و در مقابل تعجب شهراد گفت: تو باشی از بچت دل میکنی؟
شهراد چشماشو ریز کرد و به من خیره شد…
حالا مجبور بودم دوباره توضیح بدم.
شهراد با دهان باز به من خیره شده بود. میفهمیدم چقدر میون دو راهی احساس دو تا خواهر موندن واسش سخت بوده… شهراد کمی مکث کرد و گفت: مگه میشه مادری رو از بچش جدا کرد… این چجور خواسته ای بوده که ماه بانو ازت داشته.
سرمو تکون دادم و گفتم: برای منم سخته… دل کندن حتی واسه چند لحظه از بچم حکم جهنمه، ولی شکستن دل خواهرم… معلوم نبودن زندگیشو آیندش منو میترسونه… بازم تصمیم آخر رو حسام میگیره… من منتظرم نظرش می مونم.
این رو گفتم و دو گوش شال رو محکم دور خودم پیچیدم و بی سرو صدا وارد سالن شدم.
بوی دود سیـ ـگار از توی سالن باعث شد بینیم رو ریز کنم و دستم رو جلوش بگیرم.
اطرافمو نگاه کردم و به ارسلان رسیدم که انتهای سالن پشت به من روی صندلی همیشگی مادر نشسته بود و سیـ ـگار باریکش رو میون دو انگشتش گرفته بود.
انگار امشب همه بی خواب شده بودیم.
دیگه نموندم و قدم تند کردم تا به اتاقم و پیش بچه هام برگردم.
یک ساعتی گذشت و از اومدن حسام خبری نشد… چشمام از خواب میسوخت ولی نبود حسام نمیذاشت راحت پلک روی هم بذارم.
بالاخره تسلیم کنجکاوی و نگرانیم شدم و از پله ها پایین رفتم. @nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx