رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۶تا۱۰

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,داستان مذهبی فرشته,رمان شوکران,شهید مدق,فرشته همسر شهید

رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۶تا۱۰

اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

نویسنده: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
ناشر کتاب : روایت فتح

?قسمت ششم
.
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش#اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من #علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون.

می گفت: من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه. بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس. منوچهر از کار برگشته بود؛ دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس.

یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: حرف باید از ته دل باشد که من با همه ی وجود می شنوم.

منوچهر شروع کرد به حرف زدن« اگر قرار باشد این #انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطردارم.» گفت:« من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نشوید.» گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شرط بگذارید. تا گوش هاش قرمز شد چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود.

طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید
باورش نمی شد.

قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید«از کی؟» گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی یادش رفت خداحافظی کند.

خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: اصلا چرا این حرف را بهش گفتم؟ فقط می دانستم اگر پدرم بداند خیلی خوشحال می شود؛ شاید #خوشحال تر از خودم. شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود.

مادرم بیست سالگی #ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ی #خواستگار پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان!

و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود.

?قسمت هفتم

#زندگی مسئولیت داشت و من کاری بلد نبودم. حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم.

شد سوپ. آبش زیاد شده بود؛ کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم.

شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت:«چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرد، هرچه درست کند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد.

به من می گفت:« دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد می گیری.»…روزی که آمدند #خواستگاری ، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است پدر و مادر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.

خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه اتاق #نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک #خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت، تا دوم راهنمایی خوانده بود و رفته بود سر کار.

توی مغازه مکانیکی کار می کرد؛ خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت: تو دیوانه ای، حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی؛ کی این کار را می کند.!؟ خب من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد، یک ماه. ما هم را می دیدیم، منوچهر نگران بود برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد.

گفت:« من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه، لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم #فرشته ؟»…منوچهر صبور بود بی قرار که می شد منم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند.

گفتم: اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر #عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آنها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم #مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.

اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان. #عید_قربان عقد کردیم؛ عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. .

?قسمت هشتم
.
.
«حالا من #قربانی شدم یا تو؟» منوچهر زل زد به چشم هام، چشم هایم را دزدیم و گفتم این که، این همه فکر ندارد معلوم است من. منوچهر از ته دل خندید.

من به گردنبندی که سر #عقد داده بود و تاریخ بیست و یک بهمن پشت آن کنده شده بود نگاه می کردم. حالا احساس می کردم اگر آن روز حرف های منوچهر برایم قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجودش برایم ارزش دارد و زیباست. او مرد رویاهایم بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس.

هر چه من از بلندی می ترسیدم او #عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم؛ می گفت:«دختری که با سه چهار تا ژـ سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چه طور از بلندی می ترسد؟» کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ #قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری.

می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود من را می برد فیلم های نبرد کوبا و#انقلاب الجزلیر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان.

منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن، خودش تا دوم راهنمایی بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود می رفت مدرسه، با دوستش علی برادر خوانده شده بود،

فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟

منوچهرم می گوید:«نه» برای این که سر عقل بیاید می گذاردش سر کار مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار.

به من می گفت:«تو باید درس بخوانی» می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم تمام لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتیم.

توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم؛ نیمه شعبان #عروسی گرفتیم. دو سه روز مانده به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم.

بعد از امتحانات، رفتیم #ماه_عسل ، یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا کی رسیدیم و خوشمان می آمد؛ #چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد .

?قسمت نهم
.
اول دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به#جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی ۵۶ یعنی چه

گفت:« یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش #رسول آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون.

بعد از ظهر برگشت با یک کوله خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای؟ گفت:«لازم می شود. آماده شو با مریم و رسوا می خواهیم برویم بیرون. » دوستم مریم، با رسول تازه #عقد کرده بودند.

شب رفتیم #فرحزاد ، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:«ما فردا عازمیم.»
گفتم: چی؟ به این زودی؟ گفت:«ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده بود باید برویم» مریم پرسید: ما کیه؟

گفت:«من و داداش رسول» مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی، ما تازه عقد کرده ایم؛ اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگوییم مریم روحیه اش بدتر می شود.

آن ها تازه دو ماه عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم. چشم هایم روی هم نمی رفت، خوابم نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کردم. هیچ وقت نفهمیده بودم چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟

انگار رنگ عوض می کردند. دست هایش را در دست گرفتم و انگشتانش را دانه دانه لمس کردم. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از آن ها پهن تر بود سرکار پتک خورده بود.

منوچهر می گفت:«همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد.» می خواستم همه ی اینها را در ذهنم نگه دارم لازمم می شد. منوچهر می گفت: «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند؛ یک #عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.» بغضم را قورت دادم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم: قول بده زیاد برایم بنویسی.

اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. #جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفتم: حداقل یک خط. منوچهر دستم را که بین انگشتانش بود فشار داد و قول داد بنویسد تا آنجا که می تواند.

زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم.
می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من و یا وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش.

رسول تکنسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد#تهران .

?قسمت دهم
.

دوتا ماشین شدیم و بردیمشان #پادگان . منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد.

ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، #تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم #بدرقه ی منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم.

با مریم برگشتم، مریم زار می زد، من سعی می کردم بی صدا #گریه کنم.می ریختم توی خودم. وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام ؛ گز گز می کردند.

از حال رفتم، فکر می کردم منوچهر مال من نیست. دیگه رفت. از این می ترسیدم. منوچهر شش ماه نیامد من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم، فقط امتحان ها را می دادم.

سرم به #بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلویش،

به دوستم گفتم: من الان دارم این را می بینم؛ حالا کی منوچهر را می بیند؟ روحیه ام را باختم آن روز، دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجاست؟ حالش چه طور بود؟ چشمم افتاد به #گل های نرگس که بین دست های پیرمردی شاداب بودند.
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آن جا می گذشتیم. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند،می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشمم را گرفته بود.

منوچهر چند بار صدام زده بود نشنیده بودم؛ فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسم را برده اند. همه ی گل ها را برایم خرید. #چقدر_گل نرگس برایم می آورد!

هر بار می دید می خرید. می شد که روزی چند دسته برایم می آورد. می گفت:«مثل خودت سرما را دوست دارند» اما سرمای آن سال گزنده بود، همه چیز به نظرم دل گیر می آمد.

سپیده می زد، #دلم_تنگ می شد. دم غروب دلم تنگ می شد. هوا ابری می شد دلم تنگ می شد. عید نزدیک بود اما دل و دماغی برای عید نداشتم….
#ادامه_دارد…

4 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx