رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۱۱تا۱۵

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,داستان مذهبی فرشته,رمان شوکران,شهید مدق,فرشته همسر شهید

رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۱۱تا۱۵

اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

نویسنده: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
ناشر کتاب : روایت فتح

?قسمت یازدهم

.
#اسفند و فروردین را #دوست_دارم . چون همه چیز نو می شود، در من هم تحول ایجاد می شود. توی خانه ی ما که کودتا می شد انگار.

ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی

شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش، نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کناره سفره. #قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم.

همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه ی پنجره ی اتاق. رفتم دم در. در را باز کردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم یک خرس سفید بود که بین دست هایش یک #دسته_گل بود؛ منوچهر آمده بود، اما با چه سر و وضعی.

آن قدر خاکی بود که صورت وموهایش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توی حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توی این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود.

یک ساعت سرش را می شستم که خاک از لای موهایش پاک شود. یک ساعت و نیم بعد، از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود درآورد.

یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صافشان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود.

گفت:«وقتی نیستم بخوان.»…حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت، اما من همین که خودش را می دیدم بیشتر ذوق زده بودم.

?قسمت دوازده
.

دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چه قدر خسته است. لااقل برایش #چایی درست کنم. گفت:«برات چایی دم کنم؟»…گفتم: نه چایی نمی خورم.

گفت: «من که می خورم» گفتم: ولش کن. حالا نشسته ایم. گفت: «دوتایی برویم درست کنیم؟» سماور را روشن کردیم. دوتا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل
.

مادرم زنگ زد گفت: من باید زنگ بزنم #عید را #تبریک بگویم؟ گفتم: حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادرم سلام احوال پرسی کرد.

صبح همه آمدند خانه ی ما. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید عید. به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سر تا پایش را ورانداز کردم و مبارک باشیدی گفتم.

برایش عیدی شلوار لی خریده بودم، اما منوچهر معذب بود. می گفت:«#فرشته باور کن نمی توانم تحملش کنم.»…چه فرق هایی داشتیم! منوچهر شلوار لی نمی پوشید؛ ادوکلن نمی زد. من یواشکی لباس های او را ادوکلنی می کردم.

دست به ریشش نمی زد، همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. #انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد #هدیه داده بود. دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب #عروسی کراوات بزند، اما من این چیزها را دوست داشتم.
.

مادرم میگفت: الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده؛ و دایی حرفش را تایید کرد. من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب می شد.

اما به ظاهر اخم کردم و به منوچهر چشم غره رفتم و گفتم: وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید..
.

?قسمت سیزدهم
.

هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم؛ دور از همه. بعد از #عید . منوچهر رفت توی #سپاه . رسما #سپاهی شد.

من بی حال و بی حوصله امتحان نهایی می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد می کرد؛ امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم . منوچهر از سر کار یک سر رفته بود خانه ی پدرم.

مادرم قورمه سبزی برایمان ریخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم: چیه؟ خنده دارد؟ بخند تو هم مریض شوی. گفت:«من از این مریضی ها نمی گیرم»

گفتم: فکر می کند تافته ی جدابافته است. گفت:«به هر حال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان» نمی فهمیدم چه می گوید.

گفت:«شرط می بندم، بعد از ظهر وقت گرفته ام برویم دکتر.» خودش با #دکتر حرف زده بود، حالت های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوشحال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد.

منوچهر گفت:«به خاطر تو رفتم، نه به خاطر بچه. این را هم می گویم، چون خوابش را دیده ام.» بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم.

پایین منتظر ماندم. از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیش تر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل برای خودم می خواستم. گفت:«بفرمایید مامان خانم. چشمتان روشن.» اخم هایم تا دم دماغم رسییده بود. گفت:«دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: نه دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان.

تو هنوز بچه نیامده توی#آسمانی . منوچهر جدی شد. گفت:«یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو #فرشته ی دنیا و آخرت منی.»

?قسمت چهاردهم
.

واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم، هنوز هم احساسم فرق نکرده، اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، پکر می شوم. بچه ها می دانند.

علی می گوید: ما باید بدویم تا مثل  بابا تو #دل مامان جا بشویم. می گویم: نه، هر کسی جای خودش را دارد. علی روز تولد #حضرت_رسول به دنیا آمد.

#دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم. همین طور بود، وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشت هاش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی کردم بچه ی من است.

دستم را گذاشتم جلوی دهانش، می خواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم  عشق به بچه یعنی چه. گوشه ی دستش را بوسیدم . منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ  گل کوکب لیمویی. از بس  گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود.

تا من را دید؛ دوباره اشک هایش ریخت. گفت:«فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.»…علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بود.

پسری با چشم های مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دستم روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند؛ نشست، علی را بغل گرفت و توی گوشش  اذان و اقامه گفت.

بعد بین دست هایش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت:«چشم هایش شبیه توست، هی توی چشم آدم خیره می شود؛ آدم را تسلیم می کند.» تا صبح پای تختم بیدار ماند؛

از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشم هایش باز نمی شد….

?قسمت پانزدهم
.
از دو هفته ی بعد، زمزمه هاش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقتم هم نگفتم نرو. علی #چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم، منوچهر سر#جانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه می کرد.

می گفت:« خدایا من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین، من این جا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق #جبهه رفتن را ازم گرفته ای؟» عملیات نزدیک بود.

#امام گفته بود خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم: تا حالا من مانعت بودم؟ گفت: «نه.» گفتم: می خواهی بروی، برو.

مگر ما قرار نگذاشه بودیم جلوی هم را نگیریم؟ گفت:« آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای.» گفتم: نگران من نباش. فردا صبح رفت تیپ #حضرت_رسول تشکیل شده بود.

به عنوان آرپی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت. دل واپس بودم. چه قدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی تاقچه دست کشیدم.

این عکس را خیلی دوست داشتم. ریش های منوچهر را خودم آنکادر می کردم. آن روز از روی شیطنت، یک طرف ریش هایش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود.

این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بودم. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش من. روش نمی شد با آن سر و وضع برود #سپاه ، بین بچه ها.

اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کنم. نمی توانستم هیچ جوره او را نگه دارم پیش خودم. یک باره دلم کنده شد. #دعا کردم برای منوچهر اتفاقی نیوفتد.

می خواستم با او#زندگی کنم؛ زیاد و برای همیشه. دعا کردم منوچهر بماند. هرچه می خواست بشود. فقط او بماند….
#ادامه_دارد .

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx