رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۱۶تا۲۰

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,داستان مذهبی فرشته,رمان شوکران,شهید مدق,فرشته همسر شهید

رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۱۶تا۲۰

اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

نویسنده: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
ناشر کتاب : روایت فتح

?قسمت شانزدهم
.
همان روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز و بعد هم آورده بودند #تهران . خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد. گفتم: کجایی؟ صدات چقدر نزدیک است.

گفت:«من همیشه به تو نزدیکم.» گفتم: خانه ای گفت:«نمی شود چیزی را از تو قایم کرد.»…رفته بود خانه پدرم. گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم.

منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. سیگار را گذاشت گوشه لبش و علی را با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم و انداختم دم حوض.

همین که آمدیم حرف بزنیم، پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش، همه آمدند و ریختند دورش. عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند.

سست شد. نشست. همه ترسیدیم که چی شد. زیر بغلش را گرفتیم، بردیم تو. #زخمی شده بود. از جای ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداختم روی دوشش.

علی را گذاشتم آن جا و رفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد. دکتر گفت: دو تا مرد می خواهد که نگهت دارند. آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش.

منوچهر گفت:«نه، هیچ کس نباشد. فقط #فرشته بماند، کافی است.» پیراهنش را درآورد و گفت شروع کند. دستش توی دستم بود. دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم.

من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، باید چه می دیدم. منوچهر یک آخ نگفت. فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد نشست.

گفت: تو دیگر کی هستی؟ یک داد بزن من #آرام بشم، واقعا دردت نیامد گفت:«چرا، فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود.» دستس را بست و آمدیم خانه. ده روزی پیش ما ماند….
.

?قسمت هفدهم
.
از #آشپزخانه سرک کشیدم. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.

چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی  می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.

اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها راخاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح #دعا و #قرآن می خواند.

من پکر بودم. توقع این برخوردها را نداشتم. #شب_جمعه که رفته بودیم #بهشت_زهرا ، من را گذاشته بود و داشت #تنها بر می گشت. یادش رفته بود مرا هم راهش آورده. این بار که رفت، برایش نامه ی مفصل نوشتم.

هر چه دلم می خواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد عذر خواهی کردن. نوشته بودم: محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای.

می گفت:«#فرشته ، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این#عشق را برسانم به #عشق_خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین.

من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم.» گفتم:آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد.

تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم:می دانم نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببرم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روی، راهی نیست که سالم برگردی. بگذار بعدها تاسف نخوریم.

اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره ی خوش بماند…
.

?قسمت هیجدهم
.
بعد از آن مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی#کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد.

نان سنگک و کله پاچه را خریده بودم، گذاشتم روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم. خنده ی علی از توی اتاق می آمد. لای در را باز کردم، منوچهر دراز گشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی می کرد.

دو انگشتش را در گودی کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز منوچهر همانی شده بود که می شناختم.
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاری کرد.

جاهای حساس بودند، باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش را که نگاه می کردی سوراخ سوراخ بود. به#ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند، غبطه می خوردم. می گفت:«خانم شما که توی قلب مایید»
دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیده بودم خیلی از خانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم عبادیان صمیمی شدیم.

آنها جنوب#زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوری. منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت بهش گفتم: باید ما را با خودت ببری!
.

?قسمت نوزدهم
.

قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.
شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول.

یکی از بچه های لشکر، آقای #موسوی ، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.

می گفتند: همه جای #دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم.
آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.

ولی هر کس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم.?
پدر و مادرم خیلی #گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت:
«من این طوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چه طوری تو روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.» با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طور می گوید. گفتم«اگر  ما را نبرد بعد# شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیشتر کنارش بمانند؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید: علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟

علی گفت: آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه. علی را بوسید. گفت:تو که این همه پدر ما را درآورده ای، این هم روش. خدا به هم راهتان. بروید.

صبح زود راه افتادیم

?قسمت بیستم
.

هنوز نرسیده بودیم، قالمان گذاشته بود. به هوای دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.

با علی #تنها مانده بودیم توی شهر غریب. کسی  را آنجا نمی شناختیم. خیال کرده بودم دوری تمام شد. اگر هر روز منوچهر را نبینم، دو سه روز یک بار که می بینم. شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودند. .
یک ماهی می شد که منوچهر نیامده بود. با علی توی #اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاطند. از بالا هم صدای پا می آمد.

علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم. یک #اسلحه توی خانه نگه می داشتم. برش داشتم. آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند.
.

گفتند: اِ، حاج خانم خانه ید؟ در را باز کنید. گفتم: ببخشید، شما کی هستید؟ یکیشان گفت: من صاحب خانه ام. گفتم: صاحب خانه باش. به چه حقی آمده ای اینجا؟ گفت: دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم.

می خواست بیاید تو. داشت شیشه را می شکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم: اگر یکی پا بگذارد تو، می زنم. خیلی زود دوتا تویوتا از بچه های #لشکر آمدند. هر پنج تاشان را گرفتند و بردند.
.

به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند توی خانه، قبل از این که بیاید، رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه.
گفته بود:«ما شهر و زندگی و همه چیزمان را آوردیم اینجا، آن وقت تو که خانواده ت را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی می کنی؟» شام می خوردیم که زنگ زد….
#ادامه_دارد

3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx