رمان آنلاین بی ستاره قسمت ۴۱تا آخر

فهرست مطالب

بی ستاره رمان مریم ریاحی داستان داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین بی ستاره قسمت ۴۱تا آخر 

رمان:بی ستاره

نویسنده:مریم ریاحی

فصل چهل و یکم

عشرت جون رفته است… بچه ها را سر و سامانی داده ام… و برایشان فیلم کارتونی گذاشته ام تا دور و برم نباشند… تا اشک هایم را نبینند… ساکت و ارام نگاهم به قمری های پشت پنجره است که دانه ها را از نوک یکدیگر بیرون می کشند و می خورند… انها را می شمارم… یک دو سه چهار… ده دوازده تایی هستند… هر روز صبح برای شادی روح ناصر عبدالهی خواننده تازه فوت کرده و من صدایش را خیلی دوست دارم دانه می ریزم… و چند قطره اشک قمری ها با صدای زیبایشان لحظه ای است که مرا با خود برده اند… و یادم نیست که ساعتی قبل چه الم شنگه ای در اینجا برپا بود !!
دوباره داغ دلم تازه می شود… رو به اسمان می گویم : خدایا… چرا اینقدر بی انصافند !! اگر کسی با دخترهای خودشان چنین رفتاری داشته باشه پوستش رو می کنند !! اونوقت پا شده اومده اینجا می خواد منو بیرون کنه… می خواد مهناز خانم رو جای من بیاره… می خواد این بره های طفلی رو از من بگیره ودوباره اشک می ریزم…
طاها چند ضربه به در می زند… در را باز می کنم… با دیدن من می گوید :
ستاره… بچه ها رو بردار از اینجا برو… برو خونه ی مادرت… منهم برات وکیل می گیرم… برو نزار این مرتیکه رذل زندگی اتو خراب کنه…
با هق هق می گویم : دیگه کدوم زندگی رو می خواد خراب کنه !! مگه دیگه از این خراب تر هم می شه ؟!
بچه ها با شنیدن صدای طاها به سوی ما می ایند… از طاها می خواهند که بگذارد با کامپیوترش بازی کنند…
طاها به انها می گوید : در بازه… کامپیوتر هم روشنه… زهرا جون بلدی دیگه ؟!…
من می گویم : نه… خرابش می کنن…
می گوید : زهرا دیگه این چیزها رو یاد گرفته بابا… تو خبر نداری.
و زهرا با خوشحالی می گوید : بلدم… مامان به خدا بلدم…
هر دو به خانه ی طاها می روند…
نگاه طاها نگران تر از همیشه است… می گوید : ستاره… ترو خدا تمومش کن… خسته شدم از دیدن این همه زجری که تو می کشی… اخه دختر مگه تو چقدر طاقت داری ؟! بزار برات وکیل بگیرم… کارهاتو پیگیری کنه… طلاقت رو بگیر…
می گویم : بعدش چی ؟!
می گوید : بعدش خدا بزرگه !! ستاره اینقدر غصه بعدش رو نخور… اینقدر نترس ستاره!!
می گویم : بچه ها رو از من می گیره…
می گوید : غلط می کنه… تو اگر خودت رو حساس نشون ندی از خدا خواسته اس که بچه ها رو تو قبول کنی !! اون سرش شلوغ تر از این چیزهاست که به فکر نگه داری از بچه باشه… مادرش هم یک چیزی گفت که تو رو بترسونه… اون هیچوقت حاضر نمی شه بچه های تو رو بزرگ کنه…
می گویم : تو اون ها رو نمی شناسی… کینه ی هفت ساله ای دارند… که تازه سر باز کرده… می خوان عقده های این هفت سال رو سرم خالی کنند… هر چند که من توی این چند ساله کوچک ترین بی احترامی به هیچ کدومشون نکرده بودم… ونمی دونم این همه نفرت و کینه از کجا اومده ؟!!
طاها : ستاره… این فکر ها رو بریز دور… خیلی وقته که می خوام یکچیزی رو بهت بگم… راستش خیلی سخته… در واقع اگر این حرف منو حمل بر فرصت طلبی ام نکنی بهت می گم !!
می گویم : فرصت طلبی ؟!
می گوید : اره…یک چیزی توی این مایه ها !!!
می گویم : سر از حرفات در نمی یارم
من و من می کند… این پا و ان پا می کند… نگاهش اتش گداخته ای است که رنگ شرم دارد… عاقبت لب می گشاید و می گوید :
ستاره… از ماهان جدا شو… با من ازدواج کن…
نفس عمیقی می کشد… گویی باری از شانه هایش کم کرده اند قد راست می کند وسر بالا می گیرد و دوباره نگاهم می کند… لبخند شرمگینی بر لب دارد… می گوید : ترو خدا… بد برداشت نکنی ها !!! من خیلی وقته که میخوام اینو بهت بگم… اما راستش رفتار تو این اجازه رو به من نداد…
نمی دانم باید خوشحال باشمیا غمگن !! نمی دانم باید لبخند بزنم یا اشک بریزم… نمی دانم باید هیجان زده شوم یا همینطور حیرت زده… نگاهم را از او می دزدم…
طاها می گوید : تو باید از ماهان جدا بشی… فعلا فقط به همین فکر کن…
کسی در دلم می گوید :او هم پس بچه ای است که گرفتار احساسات شده و گرنه چنین پیشنهادی رو به یک زن نمی کرد…
ای کاش می شد از چنگال ماهان رهایی یابم بدون انکه بچه هایم زخمی شوند… ای کاش می شد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۶]
فصل چهل و دوم

بچه ها هنوز در خانه ی طاها هستند… من هم در اشپزخانه مشغول پخت و پز… با یک دنیا دلهره و اندیشه ام…یک لحظه به یاد پیرزن می افتم… وبا خود می گویم : حتما الن توی راهه… خدا کنه به سلامت بره وبرگرده… خدا کنه بهش خوش بگذره…
در افکارم غوطه ورم که در باز می شود ماهان روبرویم ایستاده… نفسم به شماره می افتد از حالت نگاهش می ترسم… حتما امده تا انتقام رفتارم با عشرت جون را بگیرد… وحشت زده قدمی به عقب بر می دارم…
زیر لب می گوید :می کشمت بی پدر و مادر… برو از خونه ی من بیرون… بچه ها کجان ؟ و من از ته دل فریاد می زنم و طاها را به کمک می طلـ ـبم…
به سویم حمله می کند و می گوید : چیه ؟ فاسق پیدا کردی !! بچه ها کجان لعنتی
فریاد می زنم : خفه شو…
موهایم را به چنگ می گیرد و مشت ولگدش را نثارم می کند…
طاها فریاد می زند : ولش کن …
ماهان با شنیدن این جمله به سوی او حمله می کند… و فریاد می زند… می کشمتون… بچه های من کجانزجه های من بی فایده است… جیغ می زنم… به سوی چراغ گرد سوزی می روم که سالهاست یادگار دارم… همیشه نفت داشته است و من همیشه ان را برق می اندازم…
سرش را بر می دارم و فریاد می زنم : ماهان به خدا خودم ونفتی می کنم و خودم و اتیش می زنم اگر دست از سر من و بچه هایم بر نداری !!
می گوید : زر زیادی نزن… از بچه مچه خبری نیست وقتی با لگد بیرونت کردم می فهمی…
جیغ می زنم و می گویم : خودم و اتیش می زنم…
طاها فریاد می کشد : ستاره بس کن…
و ماهان با پوزخندش می گوید: جرات نداری بدبخت ترسو بی پدر و مادر اگه راست می بریز روی خودت ببینم…
سراپایم به لرزش افتاده… حس انتقام جویی از ماهان مرا به جنون انداخته… می خواهم اخرش را به او نشان دهم تا دست از بچه هایم بکشد… نفت را روی شلوارم می ریزم…
طاها زجه می زند : ستاره بس کن…
ماهان جلوی او را گرفته… و نمی گذارد مانع من بشود !!
با شلوار نفتی جلوی ماهان ی ایستم… فریاد های طاها را نمی شنوم… فقط چشم های خونی ماهان را می بینم که وق زده به تماشایم ایستاده اند !! کبریت را می کشم… روشن نمی شود… دستم چنان می لرزد که لرزش را می بینم… کبریت بعدی را می کشم… روشن نمی شود… ماهان در انتظار است و طاها در تقلا که از دست های او رهایی یابد…
کبریت را به زمین می کوبم ومی گویم : لعنتی…
ماهان طاها را به بیرون هل می دهد… فندکش را روشن می کند و سوی من پرت می کند… ومن ناگهان اسیر شعله های اتش می شوم اتش از شلوارم بالا ی کشد و من جیغ می زنم… ماهان پا به فرار می گذارد و طاها هراسان در پی چیزی است تا اتش را خاموش کند… با دستهایم صورتم رامی پوشانم تا کور نشوم شعله های اتش بالا می کشند و صورتم را داغ کرده… هرم اتش دستهایم را ذوب می کند… و من جیغ می کشم… ومن هراسان اینطرف و انطرف میدوم…
بیاید… بیاید تماشا… امشب ستاره اتش می زنند ! بوی کباب می اید… امشب ستاره کباب داریم… بیایید بیایید تماشا امشب ستاره خود شهاب شده است بیاید تماشا… امشب عشق را به اتش می کشند…
امشب ستاره می سوزد…
صدای جیغم را می شنوم و صدای جیغ بچه هایم بره هایم را که می گویند : مامان ستاره مامان ستاره و صدای طاها که دنبالم می دود و می گوید : ستاره ندو… ستاره ندو
می خواهم از اتش فرار کنم اما اتشبه من چسبیده !!
توی راه پله ها می ایم و طاها با پتوی بزرگی خودش را به من می رساند… سرم گیج می رود… صدای گریه بره ها را می شنوم… و دیگر هیچ !!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۷]
چهل و سوم

به سختی چشم هایم را باز می کنم… حس می کنم سالهاست که در خوابم… بدنم خشکیده و نمی توانم دست و پایم را تکان دهم… به زحمت نگاهی به اطرافم می اندازم… ظرف محتوی سرم حکایت از اسارت در بیمارستان می کند… به یاد بره هایم می افتم… خدایا… حس می کنم سالهاست از انها بی خبرم… با زجه می گویم : یحیی و زهرا… خانمی با لباس سفید کنارم ظاهر می شود و می گوید : بلاخره بیدار شدی خانم خوشگله ؟!
با زجه می گویم : بچه هام…بچه هام…
می گوید : خب خب… ساکت باش… سعی نکندست و پات رو تکون بدی… الان همراهت رو صدا می کنم تا هر چی می خوای ازش بپرسی… درد همه جایم را فلج کرده… استخوان هایم منفجر می شوند… اما دلهره ی بچه ها امانم را بریده… نگاه مخملی طاها را می بینم که نگران وهیجان زده می گوید: ستاره… ستاره…به هوش اومدی ستاره جان خوبی؟!…
زجه می زنم : طاها… بچه هام کجان ؟!
طاها با صدای زیبایش که همیشه ارامم می کند می گوید : بچه ها خونه ی دختر خاله ات سوسن خانم هستند… نگران نباش…
سوسن کنار طاها ظاهر می شود… از چشم های مهربانش گلوله های اشک سرازیرند… با گریه می گوید : غصه بچه ها رو نخور… با نرگس و علی اند… علی مواظب اونها هست… اگه بیارنت توی بخش می تونی ببینیشون… اینجا اجازه نمی دن…
می گویم : نه نه… سوسن جون… نمی خواد بیاریشون… مریض می شن طفلی ها… سوسن چطورند ؟! حالشون خوبه ؟
سوسن هنوز اشک می ریزد می گوید : خوب خوبند… دو روز اول خیلی بهانه می گرفتند الان هم هر روز می گیم فردا مامانتون می یاد… ستاره تو باید زودتر خوب بشی.
طاها ساکت کنار ما ایستاده… می پرسم : چند وقته اینجام…
سوسن می گوید : چهار روزه… خدا رو شکر به صورتت اسیبی نرسیده… فقط پاهات و روی دستهات کمی اسیب دیده نمی دانم واقعا اینطور است یا سوسن برای دلخوشکردن من اینطور می گوید… طاها را نگاه می کنم و می پرسم : سوسن راست می صورتم چیزی نشده ؟
طاها می گوید ک به دا هیچی نشده… فقط موهات کمی سوخته ان شالله تا یکی دوروز دیگه منتقلت می کنن به بخش… اون جا خودم برات اینه می یارم تا ببینی که راست می گم…
نگاهش می کم… و می گویم : تو همیشه راست می . می دونم که از دروغ بیزاری او لبخند می زند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۸]
چهل و چهارم

امروز مرا به بخش منتقل کرده اند… دلم برای دیدن بچه هایم پر می زند… قرار شده امروز از پشت پنجره حیاط نشانم دهند… تا بچه ها را در حیاط بیمارستان ببینم…
احساس می کنم روحم این پنجره را می شکافد… وبچه ها را در اغـ ـوش می فشارد. خدایا شکر می گویمت… باورم نمی شد بچه ها را ببینم… انها برایم دست تکان می دهند… لبخند می زنم تا ببینند که خوب خوبم…
در این مدت طاها و سوسن بالای سرم بوده اند… به مامان و بابا چیزی نگفته اند… همینطور به خواهر ها و برادرم به سوسن می گویم : کار خوبی کردی… نگفتی…
سوسن می گوید : ولی لازمه بدونند ستاره !!
می گویم : چه لزومی داره… چه کاری از دستشون ساخته است کافیه منو با این وضعیت ببینند… اون وقت معلوم نیست چه بالایی سرشون می یاد…
سوسن باز اشکمی ریزد ومی گوید : اخه چرا ستاره ؟چرا اینکارو کردی ؟ مگه نمی دونستی اون نامرد و عوضیه !!
از اوردن نام ماهان خودداری می کند… حتما می داند که یاداوری نامش هم زجر کشم می کند… اما دلم می خواهد بدانم ماهان چه کرده است…
می پرسم : سوسن… ماهان و دیدی ؟!
با نفرت می گوید : اره… کثافت نامرد رو دیدم… طاها براش پلیس برده… دستگیرش کرده اند !! فعلا داره اب خنک می خوره… تا تو مرخص بشی… ببینم چیکار می تونیم بکنیم…
مامانش صد دفعه به من تلفن کرده… کلی گریه و زاری کرده… هر روز داره حالت رو می پرسه…
طاها زیر لب می گوید : اشکتمساح !!
دلم خنک می شود… از طاها ممنونم که به پلیس اطلاع داده… ماهان نباید رها شود…
پاهایم هنوز باند پیچی اند و عذابم می دهند… سه هفته است که در بیمارستانم… خجالت می کشم بپرسم خرج بیمارستان را چه کسی می دهد !!
حوصله ام اینجا سر می رود… دلم تنگ دیدن بچه هایم است… خدایا کاری کن مرخصم کنند… از تو خواهش می کنم…
طاها با لبی خندان وارد اتاقم می شود گل های تازه را به گلدان می گذارد و می گوید : ستاره… مژده بده… مرخص شدی
نمی دانم از خوشحالی چه کنم… هر چند که با این دست وپا کاری هم نمی توانم بکنم…
می گویم : طاها توی خونه… کی ازم… منکه نمی تونمهیچ کاری بکنم… بچه ها می ترسن.
طاها می گوید: نگران هیچ چیز نباش… بچه ها رو اماده کردم اون ها همینکه تو رو ببینند براشون کافیه… ستاره… برات پرستار گرفتم… شبنه روزی !!
می گویم : طاها آ خه پولش…
می گوید :حرف نباشه !!
و با لبخندش اخم خنده داری هم به چهره می دهد… چقدر شبیه کسی است که نمی دانم کیست !!
خدایا شکر می گویمت که طاها را دارم… حالا دیگر تنها به خوب شدن می اندیشم… هر چند که شب ها از کابـ ـوس اتش جیغ می زنم و فریاد کنان بیدار می شوم… دکترها می گویند تا مدتی طبیعی است به زمان نیاز دارم براب فراموش کردن ان لحظه ها !!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۸]
چهل و پنجم

یکماه از ان روز لعنتی گذشته… می توانم کمی راه بروم… باند دستهایم را برداشته اند… روی دست هایم به طرز چندش اوری سرخ و پوسته پوسته شده است… پرستار مهربانی به نام مریم دارم که خودش هم مثل نامش زیبا و دلنشین است… لحظه ای رهایم نمی کند… حتی برایمکتاب می خواند… و به جای من می نویسد !! طاها هم به بهانه های مختلف خانه ما را رها نمی کند هر لحظه چیزی می اورد… و گاهی صدای زیبایش سکوت وحشتناک خانه را می گیرد… با صدای زیبایش اوازی می خواند و با صدای سازش نوید زندگی دوباره را برایمان سر می دهد… هنوز اما ترسی در وجودم نشسته…
اگر ورم دستهایم بهتر شود… شاید بتوانم چیزی بنویسم…
زهرا را برای پیش دبستانی ثبت نام نکردم…
طاها می گوید ک هر روز خودم یک چیزی بهشیاد می دم…
یحییگاه به جایی خیره می ماند… دوست دارم بدانم چه چیزی در فکر کوچکاوست ؟!! دلم می خواهد زودتر از این رخوت و این بستر بیرون بیایم… هر دو روز یکبار طاها مرا به بیمارستان می برد تا زخم ها را پانسمان کنند…
ساعتی پیش مریم به خانه اش رفت و حالا من و بچه هایم تنها هستیم… تلفن زنگ می زند… زهرا گوشی را برایم می اورد…
می گویم: بله…
صدای عشرت جون خش دار تر از همیشه ازارم می دهد… می گوید : سلام… ستاره… خوبی ؟!
حرفی نمی زنم… بغض گلویم را سیخ می زند… من چه حرفی با او دارم… او چه می خواهد بگوید ؟!
عشرت جون: ستاره… ترو خدا حرف بزن… ستاره…
به زحمت می گویم : چیکار دارین؟
می گوید :ستاره جان تو رو به جون پدر و مادرت قسمت می دم تکلیف بچه منو روشن کن… این پسر طاقت نمی یاره اینطوری بلاتکلیف بمونه…
می گوید : به خدا از هول روز دادگاه خواب و خوراک نداره !!
می گویم :این همه ترسو بوده و من خبر نداشتم !!
می گوید : ستاره به خدا جونمون به لـ ـبمون رسیده… رضایت بده…
می گویم :توی دادگاه درباره اش حرف می زنیم !!
گوشی را قطع می کنم…
به زهرا می گویم سیم را از توی پریز بیرون بکشد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۹]
چهل و ششم

پانزدهم اذر است…با کوشش های طاها بلاخره روز جدایی من و ماهان هم رسید… دیه برایش بریدند… قابل توجه بود ! اما من ان را بخشیدم تا بتوانم سرپرستی بچه ها را برعهده بگیرم… ماهان از خدا خواسته بود… او قبول کرد نیمی از مهریه ام را بپردازد تا همه یز تمام شود… برای اخرین بار نگاهش می کنم… نگاه بر نگاه مردی که نوجوانی ام را گرفته است جوانی ام را گرفته است… اشتیاق زندگی را از من گرفته برایم فقط حقارت هدیه اورده است.
غرورم را گرفته است… به روح و به جسم زخم زده است و حالا فارغ از همه چیز بچه ها را به من سپرده… و اغـ ـوشش باز است برای پذیرش زنی دیگر… عشقی دیگر… و شاید بچه هایی دیگر !!!
نمی دانم به او چه باید بگویم… اوکه تمام ان هفت سال نشنید حالا چه بگویم !؟!
دستکش هایم را به ارامی در می اورم… دستهای سوخته ام را جلوی چشم هایش می گیرم و می گویم : حاصل زندگی مشترکمون !!
نگاه به دست های من می کند و چندشش می شود… سرش را پایین می اندازد و زیر لب می گوید : تقصیر خودت بود !!
می گویم : می دونم… من عادت کرده ام همیشه مقصر باشم !!!اگر به جز این می گفتی تعجب می کردم !!
برای اخرین بار نگاهش می کنم… هنوز نمی دانم چرا !؟!ان همه نفرت او از من چگونه امده ؟! و چرا امد ؟ من به کدامین گناه اینطور قصاص شدم !!هنوز خیلی چیز ها را نمی دانم!! ونمی پرسم !! مانند هزاران ستاره ی دیگر !!
ماهان راتنها می گذارم… نگاه پر از نفرت عشرت جون را تنها می گذارم نگاه حسرت الود فرزاد را تنها می گذارم… نگاه شرر بار فتانه را تنها می گذارم و در انتها… مهناز را می بینم… قربانی دیگر که خود از اینده اشبی خبر است !! مثل زن اول و دوم دایی مجید… مثل هزاران ستاره ی بی ستاره ی دیگر !!!دلم برایش می سوزد… فقط نگاهش می کنم… می دان ارثیه خوبی به او رسیده… و همه توجه خانواده ی ماهان به او… به همین خاطر است !!
رو به اومی گویم : دعا کن ثروتت هیچوقت تموم نشه… و ماهان همیشه محتاجت باشه !!
طاها می خواهد هر چه زودتر مرا از حـ ـلقه ی اتش کینه ی انها بیرون بکشد… می گوید : ستاره… بریم…
اهسته قدم بر می دارم و در دل می گویم : خدا جواب همه اتون رو می ده مطمینم !!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۹]
چهل وهفتم

دی ماه است… کنار شومینه کز کرده ام و می نویسم… طاها مثل ماموروظیفه شناسی هر شب نوشته هایم را تحویل می گیرد !! برای همین روزها تا فرصتی می یابم می نویسم… صدای جیغ و شیون به گوشم تیز می کنم !! و صدای گوشخراش دیگری از جا بلند می شوم… چیزی در دلم هوار می شود… خدای من ! پیرزن… !! پله ها را چند تا یکی پایین می روم… کفش ها و پوتین های زیبایی پشت در نشسته اند حالا می دانم که حدسم درست است… پیرزن هیچگاه میهمانی نداشت !! و حالا این همه کفش !!
حالم خراب است همان جا پشت در خانه اش روی پله ها می نشینم… شب قبل وقتی چند جفت کفش پشت در خانه اش دیدم… خوشحال شدم که بعد از مدتها مهمان دارد… و امروز می داتن که میهمان ها چرا امده بودند !!!
خانه ی پیرزن چند روزی است شلوغ است… حالا اونیست… و باد سرد به خانه اش هجوم اورده… درها و پنجره های خانه اش را به لرزه انداخته.. اما او دیگر از هجوم هیچ بادی نخواهد ترسید… او دیگر هیچوقت تنها نخواهد ماند !!
سهراب چه خوب می گوید : واگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت…
سرما از تیره ی پشتم عبور می کند… و به لرزه می اندازدم… دندان هایم به هم می خورند… این چند روز اشک هایم بی بهانه می ریختند و می امدند… و من از هجوم اشک ها وحشتی نداشتم.
دیگر پشت پنجره ام از هجوم قمری ها انباشته است… و من هر روز به یاد پیرزن مشتی ارزن اضافه می ریزم..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۰]
چهل و هشتم

 

حس می کنم خوشبخت هستم… همین که بچه هایم کنارم هستند خوشبختم… به مامان هر روز زنگ می زنم… واو فکر می کند… من همان ستاره ی چند ماه پیشم !! نمی دانم چگونه می توانم او را ببینم واو دستها و پاهایم را ببیند !! او هنوز می پرسد : دخترم… با ماهان خوشبختی ؟!
و من هنوز می گویم : بله مامان… ماهان مرد خوبیه !!
و با خود می اندیشم چند هزار ستاره ی دیگر به مادرشان دروغ می گویند ؟! حالا به مزایای زندگی های جدید و دیدارهای سالانه پی می برم !!! اگر مثل قدیم ها که مامان تعریف می کند قرار بود یک روز در میان فامیل را ببینم الان همه از حال و روزم خبر داشتند !!
طاها یککتابخانه برایم خریده… پر از کتاب… او هر روز با یک کتاب جدید به دیدنم می اید… ما هنوز دم در خانه روی پله ها می نشینیم و حرف می زنیم… همه خرید هایم با طاهاست… یحیی را او به سلمانی می برد !!… و برای زهرا عروسک می خرد…اوست که به دردهای تمام نشدنی من گوش می سپارد… واوست که برایم اواز می خواند… و با خط زیبایش شعرهایم را می نویسد و به در و دیوار خانه اشمی کوبد… حس می کنم با او هیچ غمی نخواهم داشت… نگاه مهربانش… ارامش دهنده ی روح وجسم من است و چقدر عاشقانه است… و چقدر لطیف است… و چه همدم خوبی است این طاها…
سوسن می گوید : ستاره باید زودتر عقد بکید… اینطوری که نمی شه…
می گویم : اره… طاها به خانواده اش گفته… قراره اونها بیان صحبت کنند…
مثل روز خواستگاری ماهان… نه… مثل ان روز هیجان زده نیستم… اما هیجان زده ام… طاها برایم دستکش های توری خریده… لباس عوض می کنم وچای دم می کنم… ساعت از وقت قرار می گذرد… هیچ کس نمی اید… در این چند ساعت جزییاز پنجره شده بودم… همان جا به پنجره چسبیده بودم و انتظار می کشیدم… و از خودم متنفرم… ارایشم را پاک می کنم… لباس هایم را عوض می کنم و به سوسن که در انتظار است زنگ می زنم…
سوسن مثل همیشه همه چیز را به طنز می کشد تا بخندم…
من اما درونم خالی است … خنده ام نمی اید !!
کسی چند ضربه به در می زند… با عجله از سوسن خداحافظی می کنم زهرا در را باز می کند… زنی سفید پوست با قدی متوسط پشت در ایستاده میان سال است… موهایش کوتاه و رنگ شده اند… ارایش ملایمی بر چهره دارد… لبخند روی لبش ماسیده…
سلام می کنم… او بعد از چند ثانیه می گوید : سلام دخترم… ستاره ای دیگه ؟!
می خندم و می گویم : بله…
منتظر نمی شود داخل خانه می اید وبا دقت در را پشت سرش می بندد… با بچه ها خوش و بش میکند… حدس می زدم که مادر طاها باشد… اما هنوز خودش را معرفی نکرده !! عارفش می کنم تا بنشیند… واو با طمانینه می نشیند… لبخد روی لب های ماسیده اش رهایش نمی کند.
بچه ها با حیرت نگاهش می کنند وکنارش می نشینند… طفلکی ها از بس کسی را نمی بینند تا چشمشان به غریبه ای می افتد می خواهند باب دوستی را بگشایند !! لبخد زنان به زن خیره شده اند… و سوال هایش را با دقت جواب می دهند… رو به انها می گویم : بچه ها برید برنامه ی کودک تماشا کنید… مهمونمون رو اذیت نکنید.
خانم میهمان می خندد و می گوید : ماشاء الله بچه هات هم مثل خودن خوشگل و شیرینند… !! هنوز نگاهم می کند و می گوید : … من… مادر طاها هستم…
سری تکان می دهم و لبخند می زنم ومی گویم : خوش اومدین… و می روم که برایش لوازم پذیرایی را مهیا کنم !! با ظرف شیرینی و دو فنجان چای بر می گردم وکنارش می نشینم… یک جوایی از او خجالت می کشم !!!
نگاه هایش به من کش دار و طولانی است… عاقبت می گوید : خوبی دخترم ؟
می گویم : بله… مرسی… وسعی دارم دست هایم را طوری نگه دارم که رویشان را نبیند… انگار متوجه می شود… نگاه از دست هایم می گیرد و می گوید : دیگه… از شوهرت خبری چیزی نشده…
با حیرت نگاهش میکنم طوری حرف می زند که پیداست همه چیز را درباره ی من می داند…
می گویم : نه…
می گوید: حتی برای دیدن بچه هات نیومده !!
می گویم: فعلا که اخه تازه جدا شده ایم… فکر می کنم الن سرش شلوغ تر از این حرفاست گویا قراره ازدواج کنه…
مادر طاها لب به دندان می گزد و می گوید :به این زودی ؟ پس حتما کسی رو زیر نظر داشته !!
از ادامه ی این بحث لذتی نمی برم… دوباره دست و پایم به سوزش افتاده اند… خدایا چرا این زن ها اینقدر به مسایل خاله زنکی علاقه مندند !! دیگر جوابی نمی دهم تا بفهمد دوست ندارم در این مورد حرف بزنم… واو ادامه می دهد : خب دخترم… حالا می خوای چیکار کنی ؟
باز هم نگاهم حیرت زده است… انگار او نمی داند اصلا برای چه به خانه ی من امده است !! به زحمت در برابر نگاه منتظرش می گویم : یعنی چی می خوام چکار کنم ؟! منظورتون چیه ؟!
قری به سر و گردن می دهد و می گوید : خب منظورم برای اینده ته !!
حس خوبی ندارم… از همان ابتدا که او را دیدم…

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۰]
بلند می شود… ترسیده نگاهم می کند… و با دستپاچگی بیرون می رود در را اهسته پشت سرم می بندم…
به اندازه ی کوهی سنگینم… تحمل وزن خودم را هم ندارم… روی زمین دراز می کشم… نگاهم به سقف دوخته شده… قرار است پاره ای از وجودم را که حالا چراغی در مسیر اینده ام شده… از من بگیرند… طاها !! چه لطافت مانوسی دارد این نام… هجوم اشک ها و راه گرفتن به سوی گوشم را مانع نمی شوم…
نمی دانم مهرش را می توانم همراه اشک ها از دلم بیرون بریزم… ؟!! چرا زمان دلخوشی ها اینقدر کوتاه است؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۰]
حس خوبی نداشتم…
نگاههایش برایم نامفهوم است… کلامش هم !!… می دانم که قصدش خواستگاری از من برای طاها نیست !! می دانم که به منظور دیگری پیش من نشسته… صدای قلـ ـبم که می گوید که باید منتظر شنیدن جملات غافلگیر کننده ای باشم… !!
دوست ندارم حس کند به خاطر اینکه می خواهم همسر پسرش بشوم مراعاتش را می کنم… زندگی با ماهان از من ادم کم تحمل و عصبی ساخته… باید خودم را کنترل کنم تا ببینم منظورش چیست !!
می گویم : میشه واضح تر صحبت کنید !! اگر چیزی هست که می خواهید من بدونم… خب بگین !!
اب دهانش را قورت می دهد… چایی را بر می دارد و کمی می چشد… بعد لبخند پر معنایی می زند و می گوید : ماشاءالله دانایی ! خوشم اومد !!
از تعریفش خوشم نمی اید… دلم هزار اشوب را در بر دارد و این اشوب لحظه به لحظه بی حال ترم می کند… دلم می خواهد فریاد بزنم… زود باش حرفت رو بزن لعنتی !!
وای خیلی بد شده ام… چرا اینقدر زود از کوره در می روم ؟! چرا اینقدر کم تحمل شده ام…
واو می گوید : ببین ستاره خانم… تو ماشاء الله خوشگل و جوونی…
نباید غصه از دست رفتن زندگی قبلیت رو بخوری باید به فکر زندگی بعدی ات باشی… تو هنوز یلی جوونی !! مطمئنم اراده کنی یک شوهر خوب و خوشگل مثل خودت می تونی گیر بیاری !!!
حرفهایش بو دار و ازار دهنده است… حس خوبی ندارم…
او ادامه می دهد : خیلی وقته که طاها از تو برام گفته… من تقریبا همه چیز رو درباره ی تو می دونم… و می دونم که با طاها چه تصمیمیی گرفتید !!… دخترم… راستش خیلی برام مشکله که اینو بگم اما… خب… مجبورم… !! من می دونم که طاها خیلی دوستت داره… اما می دونم که تو طاها به درد هم نمی خورین !! خودت یکنگاهی به بچه هات بنداز !! فرق خودت و طاها را اینطوری شاید بهتر بفهمی… طاهای من هنوز بچه است… تا به حال یاد دختری توی دلش نبوده… تا به حال عکس دختری تو لوازمش نبوده !! در حالیکه تو یک زندگی داشتی شوهر داشتی ودو تا بچه داری … !!
تو هرگز نباید… به خودت اجازه می دادی که حتی به ازدواج با طاها فکر بکنی !!… خودت رو بزار به جای من… من برای پسر ته تغاری ام ارزوهای زیادی دارم… راستش دختر خواهرم رو از بچگی برای طاها زیر نظر داشتم… اون هم طاها رو دوست داره… به علاقه ی طاها نسبت به خودن زیاد مطمین نباش… طاها بچه عاطفی و مهربونیه… از بچگی خمین طوری بوده… خب معلومه توی اون شرایطی که تو داشتی هر کسی هم جای طاها بود حتما کمکت می کرد… مطمین هستم این علاقه ای که بین تو و طاها بوجود اومده… فقط به دلیل شرایطیه که تو در گیرش بودی !! تو فکر می کنی اگر با طاها ازدواج کنی… چه بلایی سر بچه هات می یاد؟! بلاخره طاها هنوز ازدواجنکرده وبچه می خواد !! اگر بچه ی خودش به دنیا بیاد… فکر می کنی بازم حاضر باشه بچه های تو رو نگه داره ؟!!
از همه ی اینها که بگذریم… سوختگی دست و پاهات هم ودش مسئله است !!.. خدا این روز رو برای هیچ جوونی نیاره… ولی حالا مادر جون این بلا سر تو اومده… شاید حکمتی تو کار بوده !! اما خب.. پسر جوون من که گناهی نداره… یک عمر باید دست و پای سوخته ی تو رو تحمل کنه ؟! به خدا… برای خودت می گم… چند وقت بعد از ازدواج با تو می فهمه که عجب کار احمقانه ای کرده… اونوقته که چشمش می ره پی مردم…که خدا اون روز رو نیاره !!
او می گوید و می گوید … و من از درون لحظه به لحظه خالی می شوم… سلول به سلول از درون می میرم… و نفس نفس می زنم… خدایا چرا این زنیکه نمی رود پی کارش؟!!… نمی توانم بیش از این تاب بیاورم واشک ها را زندانی کنم… قلـ ـبم می سوزد خدایا… چرا او نمی رود…
صدایش در گوشم دنگ دنگ می کند : دخترم… به خدا خودم کمکت می کنم… اینجا رو که نخریدی… اجاره ایه…جات رو عوض کن بزار حال وهوای طاها هم عوض بشه دختر مردم چشم به راه طاهاست… تو نباید خودتو با طاها یکی کنی… شماها واقعا با هم فرق می کنید… طاها می گه نماز می خونی… اهل خدا و پیغمبری پس تو رو قسمت می دم به همون خدایی که می پرستی و اطاعتش می کنی… از زندگی پسر من برو بیرون… ترو خدا اینده اش روخراب نکن…
حالا به التماس افتاده… قطره اشکی چاشنی پن نامه عریض و طویلش می شود… دماغش را بالا می کشد و با التماس نگاهم می کند…
می خواهد تاثیر سخنرانی اش را در من ببیند و من دیگر حسی ندارم…
دیگر روحی ندارم… دیگر جانی ندارم در سکوت چشمان شیشه ایم را به او می دوزم… می دانم که حالا در ته نگاه من هیچچیز نیست… هیچ روزنه یا درخششی هر چند کوچک نیست که بشود حسی از ان فهمید…
به زور لب باز می کنم و می گویم : دیگه برید…
از جا بلند می شوم… گویی در خواب راه می روم… در را می گشایم و نگاه سرد و شیشه ایم را بدرقه ی راهش می کنم… انگار مسخ شده در برابر نگاه بی جانم… بی هیچ حرفی از جا

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۰]
چهل و نهم

دو روز است که دور از چشم طاها در منطقه ای دیگر بنگاهها را امید پیدا کردن خانه ای با شرایط مناسب جستجو می کنم…
حالا از نگاههای پر معنای بنگاهیان… و حرف های ناامید کننده شان در باب تنهایی ام… چیزی نمی گویم !!!
دو شبی که گذشت حتی برای لحظه ای خواب به چشمانم نیامد… هراسی هولناک پنجه بر قلـ ـبم می اندازد… تا به حال امیدم تنها به طاها بود… از حالا به بعد چه کنم؟! صدبار تصمیم گرفته ام… با مامان حرف بزنم… و به یاد بیماری قلبش می افتم… پشیمان می شوم… می خواهم به سامان بگویم… سیما جلوی چشم ظاهر می شود… می دانم که نمی گذارد سامان برای من قدمی بردارد !! تنها حرفم بر زبان ها می افتد… پس پشیمان می شوم… به راحله و مهتاب هم اصلا فکر نمی کنم… حتی نمی توانم یک شب به منزلشان بروم… و بمانم چه برسد به ان کلمه بخواهم برای اینده ام روی کمک انها حساب کنم… طفلکی ها اختیارشان دست پسر مردم است !! وضو می گیرم… سجاده ام را پهن می کنم… میدانم بی موقع است و هنوز اذان ظهر را نداده اند… اما باید با خدایم خلوت کنم… من نیازمند دست های یاریگر خدا هستم…
می گویم : خدایا… من به طاها نیاز دارم… اما نمی خواهم اینده ی اون تباه بشه… مادرش راست می گفت من همه ی حرفاش رو قبول دارم تو خودت کاری بکن بتونم جایی پیدا کنم… و بی سر و صدا از اینجا برم… قرانم را باز می کنم… و می خوانم می خوانم تا حس کردن امید… می خوانم تا دریچه ی نور… می خوانم تا ترمیم سلول های مرده… می خوانم تا جان دوباره… و نیرویی تازه… و صدای زنگ تلفن…
گوشی را بر می دارم… صدای جا افتاده ی مردی است که می گوید : خانم نور ایین ؟!
می گویم : بفرمایید…
می گوید : از دفتر املاک مزاحمتون می شم با شرایطی که شما خواسته بودین یک جایی پیدا شده… می تونید بیاید برای دیدن …؟ با خوشحالی می گویم… بله بله… الان می یام بچه ها را به سرعت ماده می کنم… و راه می افتم… خانه ی دو طبقه ی قدیمی است… طبقه ی اولش صاحبخانه است او هم پیرزنی تنهاست… که بچه هایش برایش پرستار گرفته اند… می گوید : … بالا را برای در اومدن از تنهایی اجاره می دم
از این که فقط یک زن است خوشحال می شوم… به پنجره اش نگاه می کنم… با اینکه به بلندی خانه ی فعلی ام نیستاما باز جای شکر دارد… باز اسمان پیداست !!
قرار داد می نویسیم وامضا ء می کنم… حس ترسی عمیق همراهم است… اما انگار قدرتی هم در برابر این ترس پیدا کرده امکه هر لحظه مقاومتم را زیادتر از پیش می کند… به خانه می ایم… به مادر طاها زنگ می زنم… شماره اش را گذاشته تا از تصمیم خودم مطلعش کنم… به او می گویم : فردا… طاها را به بهانه ای بکشید خونه ی خودتون !! من میرم…
صدای قربان صدقه اش عذابم می دهد… با خود می گویم : اگه یحیی بزرگ بشه… هر کسی رو که دوست داره براش می گیرم… و قطع می کنم…
امشب خیلی کار دارم… همه ی خرده ریزها را جمع می کنم… به صاحب خانه ام زنگ می زنم تا مطمین شوم فردا صبح پول پیشم را می اورد…
خوبی خانه ی جدید این است که اجاره ندارد… رهن کامل است
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۱]
پنجاه

امشب برای اخرین بار طاها را می بینم…
احساس بکر و پر جوش و خروش عشقش از نگاه زلالش پیداست…
قرار بود تکیه گاهم باشد… قرار بود من شعر بگویم واو با خط زیبایش بنویسد !! قرار بود برایم تا دیر وقت برایم گیتار بزند و با صدای زیبایش به خواب بروم… قرار بود شعرهایم را چاپ کند !! با جلدی به رنگ بنفش… قرار بود بازیگر نقش پدر برای یحیی و زهرا باشد… اما… قرار گذاشته اند ما از هم جدا بمانیم… و طاها این را نمی داند !!
او حرف می زند و من فقط نگاهش می کنم… می دانم که دیگر نباید او را ببینم… و چقدر دلتنگ می شوم… اگر او را نبینم… همین حالا هم دلم برایش تنگ می شود…
روی پله ها نشسته است وهنوز از شعر جدید من حرف می زند… بعد با خنده می گوید : ستاره… اگر تا اخر این هفته عقد نکنیم… فکر کنم من روی این پله ها دیگه از سرما قندیل ببندم !!
هر دو می خندیم… در دل می گویم : عزیز دلم تو دیگه از فردا شب مجبور نیستی توی پله ها بشینی…که قندیل ببندی !!
در دلم برای همیشه با او خداحافظی می کنم در حالیکه هنوز نمی دانم او مرا به یاد چه کسی می اندازد !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۲]
پنجاه و یکم

چه کسی واقعا غم تنهایی را حس کرده… خیلی سخت است… هیچ کلمه یا جمله ای را پیدا نمی کنم که بتواند عمق سختی تنهایی را به تصویر بکشد… فقط این را می دانم که باید خدا کمکم کند… چهار روز است که در این خانه ی جدید ساکن شده ایم… با اینکه برای جا به جا کردن اثاثیه کسی کمکم نبود اما زیاد خسته نیستم… بچه ها حسابی خوش گذرانده اند… با هر وسیله ای که از کمد یا انباری بیرون امد بازی کردند….
اینجا هم سعی دارند به من کمک کنند… اما گاهی حوصله ام از حرف زدن های زیادشان سر می رود… هنوز غمگینم…جدایی از ماهان برایم اینقدر سخت نبود… یعنی در واقع اصلا سخت نبود… زیرا تکیه گاهی چون طاها در همهی لحظات کنارم بود… اما حالا احساس می کنم پیر شده ام… کتاب هایش و خط زیبایش به اتش می کشدم… و نمی توانم تاب بیاورم… هق هق گریه هایم بچه ها را می ترساند… اما به خدا تحمل من تمام است… به خدا تمام است… خوب گریه هایم را می کنم…
زهرا با خوشحالی می گوید : مامان… طاها !!
بچه هایم همه را به شکل طاهای مهربانشان می بینند… نگاه می کنمتا ببینم چهکسی را می گویند… میان مجله هایم… عکس بازیگری است که شبیه طاهاست… زهرا راست می گوید… او شبیه طاهاست.
به عکس خیره می شوم و طاها را می بینم که لبخند می زند و می گوید : شعرها تو چاپ کردم..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۲]
پنجاه و دوم

زمـ ـستان است و هوا بسیار سرد پرستار صاحب خانه ازدواج کرده و یک ماه است که من پرستارش را بر عهده گرفته ام… باید محمل درامدی می داشتم… و حالا دارم… و خوش حالم… امروز اولین حقوقم را می گیرم… دست بچه ها را می گیرم و به کتاب فروشی می رویم… این کتاب فروشی را خیلی دوست دارم… می توانم مدتها کتاب هایش را جستجو کنم هیچکی مزاحم نمی شود هیچکس با دیدنم نمی گوید : بفرمایید !!
فروشنده های دختر… احاطه ام نمی کنند… صاحب فروشگاه خودش مرد با شخصیت و با سوادی است… گاه راهنمایی ام می کند کدام کتاب را انتخاب کنم…
کتابی با رنگ بنفش جلدش توجهم را جلب می کند… ان را بیرون می کشم ونگاهش می کنم… چند بار بلند نام کتاب و نویسنده را می خوانم…
بی ستاره… اثر : ستاره ی نور آیین
خدی من اشتباه نمی کنم… طاها بلاخره کار خودش رو کرد!!
با هیجان و لرزه ی فراوان شعرها را از نظر می گذرانم… اشک ها می غلطند وپایین می ایند… پول کتاب را می دهم… کتاب خودم !
هنوز باورم نمی شود… دم در کتاب فروشی می نشینم و در میان خنده و گریه کتاب را ورق می زنم… انگار می خوام از میان نوشته هایم طاها را بیرون بکشم… دلم هوایش را می کند… باید او را ببینم اما هوا بسیار بیرون بکشم… دلم هوایش را می کند… باید او را ببینم اما هوا بسیار سرد است… بهتر است بچه ها را دست سوسن بسپارم…به خانه می ایم… و با سوسن تماس می گیرم… جریان کتاب را می گویم… او هم بسیار خوش حال می شود… انقدر که می گوید : خودم الان می یام پیشت…
سوسن امده است… با اژانس به انجا می روم…سر خیابان پیاده می شوم… قدم زنان پیش می ایم… در دلم هزاران خانه ی امید چشمک می زند… ولوله ای برپاست… از شدت اضطراب دل پیچه دارم… بهمن ماه است وهوا بسیاربسیار سرد… موقع سرما اثر سوختگی هایم بیشتر می سوزد… اما… اهمیتی نمی دهم باز با خود می گویم : عجب هوای سردی !!…
بهمن… بهمن ماه تولد طاهاست… به فال نیک می گیرم و با قوای بیشتر قدم بر می دارم به سر کوچه امان نزدیک می شوم… می ایستم… نفس نفس می زنم… دلم می خواهد بی پروا به سوی خانه بدوم… وزنگش را بزنم…
از همین حالا دلم گریه می خواهد… می خواهم به طاها بگویم : دیگر برایم اهمیتی ندارد مادرت از من چه خواسته !! می خواهم بگویم : مهم نیست اگر دیگران راضی نیستند… می خواهم از او بپرسم با وجود سوختگی ام… باز مرا دوست دارد ؟! می خواهم به همه بگویم عامل پیوند من و طاها دست و پا و صورتم نبوده… که حالا بخواهد از من بگریزد…
نگاهی به دستهایم می کنم… ورم کرده اند در این سرما انگشتهایم را به زور جمع می کنم… و کتاب را در دستهایم می فشارم… دوباره چهره مادر طاها را می بینم که مرا به همه ی مقدسات قسم داده… تا دست از پسرش بردارم… هزار خانهی امیدم تاریک تاریک می شود… بی هیچ نور… بی هیچ شهاب… بی هیچ ستاره…
گوشه ای می ایستم… به خود می گویم… کجا میری ستاره ؟!! پس اون همه زحمت کشیدی خونه ات رو عوض کردی که چی بشه ؟!
برف گرفته است… وتردید راه مرا بسته است… به اسمان پر از برف نگاه می کنم… اسمان زیباست… سرما تیره ی پشتم را می لرزاند… نگاهی به کتاب می اندازم بازش می کنم… و بلند می خوانم :

من ستاره ام در شبی بی ستاره
بی ستاره ام در این… اسمان پر ستاره…
در شبی سهمگین بی ترانه
در شبی تیره و بی نشانه
اشک ها میهمان دیده ی من
غصه ها مرهم سـ ـینه ی من
خسته ام از سر دادن آه
فرسوده گشتم از باقی راه
اسمان پر ستاره است اما
بی ستاره مانده ام من
در اینجا
اشک به چشمانم می نشیند… خدایا من چه کرده ام… طاها را چرا رها کردم ؟… حالا چه باید بکنم… دوباره دستهایم را می بینم… اینه های دق !!…
احساس می کنم… غارت شده ام… جوانی ام… زیبایی ام… احساسم… اینده ام… عشقم من غارت شده ام… هیچ کدام را ندارم…
برف درشت و تند می بارد… می خواهم… انقدر در خیابان بمانم… تا برف بنشیند… تا رد پایم… روی برف بماند و من تماشایش کنم…
دوباره چند قدم بر می گردم عقب… در خانه را نگاه می کنم… روحم به سوی طبقه سوم پر می گشاید… اما پریشان وسر خورده باز می گردم کوچه خلوت است و بسیار سرد… قمری های من هنوز پشت طبقه چهارم خانه نشسته اند… و من دلم می خواهد برای انها اشک بیزم…
از کنار مغازه های اشنا می گذرم و نگاه های اشنا و حیران را می بینم… می دانم چقدر دلشان می خواهد… سوال پیچم کنند… تا بفهمند کجا رفته ام… چه کرده ام… از کنار بنگاه می گذرم… کسی صدایم می کند… خانم نور ایین…
بنگاه دار است… اقای خالقی…
باز می گردم و می گویم : سلام … اقای خالقی…
سلام دخترم… چرا نیومدی بقیه پولتو بگیری ؟!… مبلغی را صاحب خانه ی قبلی پیش اقای خالقی

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۲]
گذاشته بود برای پرداخت قبض ها !!… و قرار بود من باقی اش را از پرداخت قبض ها بگیرم… اما دیگر فراموش کردم…
اقای خالقی : بیا دخترم… بیا توی بنگاه… خیس شدی… منم مشتری دارم… بیا بشین تا پولت را بدم
دوباره بر می گردم… انقدر سرد است که دلم می خواهد… برای یک لحظه هم گرما را حس کنم… در را باز می کنم وبه داخل می رود…مردی پشت به ما روی صندلی نشسته… من پشت سر اقای خالقی داخل می شوم… و اقای خالقی در حالیکه به سوی میزش می رود و می گوید : بیا دخترم بیا اینجا نزدیک بخاری گرم بشی…
می گویم : مرسی… همین جا خوبه… و ناگهان مردی که روبروی میز بزرگ اقای خالقی نشسته… مثل برق گرفته ها… رو به من می کند… و چشم های سیاهش… مرا به دام می اندازد…
اقای خالقی حرف می زند… صدایش می اید… اما نمی فهمم چه می گوید… اینجا جلوی در ایستاده ام… یخ زده از سرما… و غافلگیر از نگاه سیاه و مخملی طاها !!… از بنگاه بیرون می ایم…
نمی دانم طاها برای چه ان جاست… صدای پایش را می شنوم و صدای اقای خالقی را که می گوید : کجا ؟ اقای… و بعد صدای گوش نواز طاها که صدا می کند : ستاره…
می ایستم… برف توی صورتم می خورد… بر می گردم و نگاهش می کنم به کتابی که در دست دارم… اشاره می کند و می پرسد :چطوره ؟
اشک در چشمانم نشسته و لبخند بر لـ ـبم… می گویم : خیلی خوبه…
جلوتر می اید… اشک چشمان سیاهش را پوشانده… می گوید : رنگ جلدش همون که می خواستی شده ؟…
من هم اشک ریزان می گویم : اره…
می گوید : نزدیک بود خونه رو بزارم برای فروش… به موقع اومدی !!
نگاهی به اسمان می کنم… برف ها ستاره بارانمان می کنند… به اسمان لبخند می زنم… و لبخند خدا را می بینم

#پایان
@nazkhatoonstory

2.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx