رمان آنلاین بی ستاره قسمت۲۱ تا۴۰ 

فهرست مطالب

بی ستاره رمان مریم ریاحی داستان داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین بی ستاره قسمت۲۱ تا۴۰ 

رمان:بی ستاره

نویسنده:مریم ریاحی

#بی_ستاره

فصل بیست و یکم

آوای خوش او در میان نوای گیتارش چه مسکن روح نوازی است برای این روح درهم شکسته من… در را باز می کنم و همان جا جلوی ان می نشینم… به بچه ها اشاره می کنم ارامتر و بی صدا تر بازی کنند…
چشم هایم را می بندم تا صدای او همراه با نـ ـوازش سازش تار و پودم را بلرزاند… سلول های مرده ام را جان بدهد. روح زوال یافته از خیانتم را مرهمی باشد…
((افتاده باد آن برگ که به اهنگ وزش هایت نلرزد… صدایت نـ ـوازشی است بر صورت احساس)).
حالا نیازمند نوشتن هستم… همه ی سلول های مرده و انگیزه های خاموش و سرکوب شده جانی گرفته اند… سر براورده اند و تکانی می خورند… دوست دارم بنویسم… می توانم… خدا را شکر می کنم که کلمات را به یاری ام فرستاد… تا بتوانم ارامش را بار دیگر تجربه کنم…
حالا آرام هستم… حالا راحت شده ام… روح تشنه ام سیراب شده … از او ممنونم… او… طاها…!!
به سراغ قران می روم… تا شاید معنای نامش را بدانم… زیر کلمه ی طاها نوشته شده (( ای مشتاق حق و هادی خلق)) حالا بیشتر از نامش خوشم می اید… چند بار نامش را زمزمه می کنم … طاها… چه لطافت مانوسی دارد این نام… گویا نام غریبی است که از هر اشنایی برایت اشناتر است…
صدای بی رحمانه ای وجودم را از رویاهای شیرین بیرون می کشد… انگار درونم صداهای زیادی نهفته است… صداهایی که نوید زندگی می دهند… و صداهایی که شوق زندگی را در من می کشند…
صدای بی رحمانه در وجودم فریاد می زند: او نه تنها اشنا نیست بلکه غریبه تر از هر غریبه ای است… تو در میان شر به دنبال کدام خیری؟!
قران را می بندم… چشم هایم را هم…
از ته دل می گویم:
خدایا به حق همین کتاب راه خطا را بر من ببند.
دوباره به یاد ماهان می افتم… می خواهم یاد غریبه را از ذهن بگیرم… می خواهم مثل گذشته ها ان روزهای خوب عشق و دوستی… با من حرف بزند… شیدایم کنند… تنهایی ام را مرهمی باشد… شماره اش را می گیرم…
چندین بار پشت سر هم می گیرم و هر بار انقدر گوشی را نگه می دارم تا خود به خود بوق اشغال بزند…
جد کرده ام با او حرف بزنم… شاید این زمان طولانی ازصبح تا شب باعث جدایی ما شده… درست است! زمان زمان دشمن رابطه هاست…
زمان فقط رابطه ها را بیشتر می کند…!
بلاخره جواب می دهد عصبی و فریاد زنان می گوید:
الو… چی شده؟
جا می خورم… من که حرفی برای گفتن نداشتم… اصلا چرا شماره اش را گرفتم؟!شاید دلم برایش تنگ شده!!… برای ماهان؟!!… خودم هم حیران مانده ام
دوباره می پرسد:
ستاره!!… چیه؟!
نمی دانم چه بگویم… به دنبال دلیلی برای این همه تماس می گردم… اما ایا باید حتما دلیلی باشد؟! دلیلی که بشود دید و گفت ؟!
باز فریادش بلند می شود چرا حرف نمی زنی؟!
با زحمت می گویم:
سلام… خوبی… من…
مهلتم نمی دهد… انگار کسی وارد اتاقش می شود… با دستپاچگی می گوید:
باشه باشه… بعدا تماس می گیرم!! و قطع می کند…
حالا همه چیز مثل دیروز است! مثل همه ی روزهایی که گذشت اندک نشاطی که به واسطه ی گریز به دوران اشقی و شیدایی ابتدای زندگیمان در من ایجاد شد… در من به خاکستر نشسته… انگار راه نفسم مسدود است نیاز به اکسیژن دارم به سوی پنجره می روم و ان را باز می کنم… اسمان را نگاه می کنم نفس عمیقی می کشم… اشک به چشمانم هجوم می اورد…
چقدر دلتنگ دوست داشته شدنم… ! دوست داشتن… و عشق!!
چیزی که زمان زیادی است نبودنش مایه ی رنج و عذابم شده… ای کاش دوران عاشقی این همه کوتاه نبود…
مطلبی نوشته ام… نگاهی می اندازم… بلند می خوانمش… بی نقص به نظر می اید… همین هم خوب است… جای شکر دارد… شاید دوست داشتن و دوست داشته شدن همه چیز نباشد… درست است چیزهای بهتری هم هست!!
نگاهی به کتاب او می اندازم… حوصله اش را ندارم… از همه چیز سیرم تغیرات دم به دم درونم متحیرم می کند… خدایا چرا اینطور شده ام؟
شاید بهتر باشد کمی با ماهان صحبت کنم… اگر… بشود با او صحبت کرد…
غذای مورد علاقه اش را الم می کنم… خانه را تمیز و مرتب می کنم… می دانم که غذا برایش از اهمیت زیادی برخوردار است… وقتی گرسنه است تابع هیچ قانون و قضایی نیست !!بطرز فجیعی وحشتناک می شود… هر چند که از غذا خوردن همتنها سیری و پری شکم را می داند!!
چه زود گذشت ان زمان که منتظرش می ماندم تا با نگاه در چشمان عاشقش لذت خوردن را حس کنم… و دیر زمانی است که از این موهبت بی بهره ام… حالا از یکدیگر می گریزیم تا راحت لحظه ها را تحمل کنیم…
روبروی هم نشسته ایم و غذا می خوریم… به چشم های خسته اش نگاه می کنم… او جای دیگری است… من و بچه ها را نمی بیند… حتی مزه ی غذای مورد علاقه اش را نمی فهمد… در انتظار شنیدن یک جمله ام… یا حتی یک کلمه که بتوانم مسیر حرف را باز کنم اما… (( چراغ های رابطه تاریکند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۲]
#بی_ستاره

بی حوصله و خسته بعد از وردن غذا روبروی تلویزیون رها می شود… به کارهایم که در رابطه با جمع و جور کردن اوضاع اشپزخانه است سرعت می بخشم تا بتوانم اندک زمانی را برای صحبت با او باز کنم…
بعد از شستن و خشک کردن و نظافت چای خوشرنگی برایش می ریزم تا بهانه ای برای باز کردن صحبت باشد… ((باز هم باج می دهم))!!
کنارش می نشینم… نگاهش به تصویر تلویزیون دوخته شده… !نمی دانم متوجه امدن من شده است یا نه؟! بچه ها دور و برمان مشغول بازی اند…
سینی چای را کمی جلوتر می دهم و می گویم:
ماهان! می شه تلویزیون رو خاموش کنی؟!
نگاهش که انگار تازه مرا دیده است در گیجی و حیرت دست و پا می زند… انقدر متعجب است که انگار گفته ام اتم را بشکافد!!
چای را بر می دارد و می گوید:
برای چی؟
لبخند می زنم و می گویم:
می خوام باهات حرف بزنم…
بی اهمیت نگاهش را به تلویزیون می دهد و می گوید:
خب… حرف بزن!!
می گویم:
اینطوری نمیشه… تو همه حواست به تلویزیونه !!
می گوید:
نگاهم اینجاست… تو حرفت رو بزن!!
می گویم:
ماهان!!… احساس نمی کنی خیلی از هم دور شدیم!!
نگاهش تمسخر در اغـ ـوش دارد… به من زل می زند و می گوید:
باز شروع شد؟!
می گویم:
ماهان… خیلی وقته که حتی نشده حتی برای دو دقیقه کنار هم بنشینیم و ازمشکلات و درد دلهامون برای هم حرف بزنیم… خیلی وقته که نشده یک زمانی رو برای تفریح های هم در نظر بگیریم… ماهان تو… خیلی وقته که منو نمی بینی… به خدا من فقط سراشپز این خونه نیستم… من
تلفنش زنگ می زند… روزنه ای که برای خلاصی از شنیدن حرف های من نصیبش شده برق شادی را به چشمان ریز و خسته اش می اورد… چنگ به گوشی اش می اندازد و در چشم به هم زدنی مرا تنها می گذارد!… در اتاق خواب بسته می شود و صدای خنده های بی شرمانه اش تمام نسوجم را می لرزاند…
پژواک خنده هایش در برهوت مغزم می پیچد و دهن کجی ام می کند… ریشخندم می کند. از جا بلند می شوم.به سوی در اتاق خواب می روم و با یک حرکت ان را باز می کنم… جلوی اتاق می ایستم و نگاه عصبی و پر از نفرتم را به او می دوزم…
خوب نمی دانم با کدامین جرات یا کدامین نیرو اینکار را می کنم…
گویی کس دیگری به جایم تصمیم می گیرد… هنوز خیره خیره نگاهش می کنم… اب دهانش را قورت می دهد… و رنگ از چهره اش می رود… چیزی در گوشی اش پچ پچ می کند و بعد رو به من می گوید: چیه؟!
بلند می گویم:
این کیه؟! کیه که ساعت ۱۲ شب رو هم ما رو رحت نمی ذاره!!؟
در حیرت از خروشمن ناگزیر از قطع کردن ارتباط است… معلوم است که جور ناجوری پیش طرف ضایع شده است… ان قدر عصبانی است که در دل می گویم: الانه که منو بکشه!!
اما دیگر مهم نیست… همه چیز از دست رفته است… در حالی که من تنها به نجابت و حفظ ابرو اندیشه کردم… حالا بهتر است او هم کمی بترسد!!
در ناباوری و حیرت هنوز نگاهش خیره به من است… پیشمی اید و می گوید: نفهمیدم… چی داری زر زر می کنی؟!
با حرص می گویم:
چرا قطع کردی؟! مهناز خانم ناراحت نشن؟!
خنده ی عصبی و پر سر و صدایش گوشم را می ازرد…
از خشم سرخ شده و میگوید:
اهان!! بگو از کجا می سوزی؟!
می گویم:
بدبخت ! خجالت بکش… تو دو تا بچه داری… خجالت بکش…
فریاد می زند:
از چی خجالت بکشم لعنتی… مگه من چکار کردم؟
من هم فریاد می کشم:
از کارهای پست و کثیفت… !! با غریبه ها کم بوده؟! حالا دیگه به فک و فامیل محترمت! هم رحم نمی کنی؟! می خوای مضحکه خاص و عام بشیم؟! می خوای دوست و دشمن ریشخند مون کنن!!؟… به این بچه های بیچاره فکر کن!!
و بچه ها از ترس با چشم های دایره ای به ما خیره مانده اند…
به سوی انها می روم و هر دو را به اتاقشان می برم و به زهرا می گویم:
مامانی با داداشت بازی کن بیرون نیایی ها!!و در را به رویشان می بندم…
می دانم که دل کوچکشان طاقت اینجور تپیدن را ندارد… می دانم اخر شب است و حتما صدایمان را همه خواهند شنید اما چاره نیست… او باید بداند… باید بفهمد باید دست از این همه پنهان کاری ابلهانه بر دارم…
یا رومی روم یا زنگی زنگ!!
او هنوز فحش و ناسزا می گوید و فریاد می زند… به سوی کیفم می روم و عکسی را که در ان پنهان کرده ام بیرون می کشم و در جواب می گویم:
من زده به سرم؟!من دیوونه شم؟! پس این چیه؟!
و عکس را جلویش پرت می کنم… با چشم های خونی و وق زدهدر ناباوری تمام بر من خیره است… رنگ پریده و کف بر دهان اوردهبا یک حرکت به سوی من حمله می کند… چنگ می اندازد و موهایم را به دست می گیرد… و با دست دیگر مشتی بر دهانم می کوبد… مزه ی شور خون دهانم را پر می کند…
روی زمین ولو شده ام… باز به سویم حمله ور می شود و لگد محکمی به پهلویم می خورد… صدای عربده هایش گوشم را کر می کند… به من فحش می دهد:
بی همه چیز بی پدر و مادر زاغ سیاه منو چوب می زنی؟ شدی مفتش من؟! وسایل منو زیر و رو می کنی؟ خودم خفه ات می کنم

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۲]
ادامه

کثافت!!
با باز کردن دهانم خون به همه جا فوران می کند و فریادم با خون به صورتش می دود.
زجه می زنم:
کثافت تویی… کثافت تویی… صدای کوبیدن در انچنان خانه را تکان می دهد که ماهان بی معطلی رهایم می کند و به سوی در می رود و با حرص ان را می گشاید…
چشم های سیاه نگرانی مرا جستجو می کنند… و من ناخواسته خود را جمع می کنم و صورتم را با دستهایم می پوشانم…
صدای طاها را می شنوم اما نمی فهمم چه می گوید… بعد ماهان در را به هم می کوبد و می رود!! شاید طاها او را با خود برده… تا من دمی نفس بکشم!!
با گریه فریاد می زنم:
زهرا از اتاق بیرون نیایید ها!!
خون دهانم بند امدنی نیست… افتان و خیزان به سوی دستشویی می روم… سینی چایی خورده نشده را نمی بینم استکان ها سرنگون می شوند و هر کدام به سویی می روند…!
بی اهمیت به ان خود را به دستشویی می رسانم… تف می کنم…
خون و کف صفحه ی سفید روشویی را قرمز می کند… با اکراه سر بلند می کنم نگاهم را در اینه می بینم… حقارت را می بینم زجر را می بینم… بی کسی و تنهایی ام را می بینم…
شب از نیمه گذشته… بالش زیر سرم مثل سنگ سخت و سفت شده است. گردنم درد گرفته است در جای می نشینم… ماهان هنوز به خانه نیامده شاید پایین است… خانه ی طاها!! چقدر خجالت می کشم از او!
دوست ندارم دیگرهرگز ببینمش… طاها را می گویم…
دلم از خجالت چنگ می شود… حالا چه فکری درباره ی ما خواهد کرد؟! ماهان چه دروغ هایی برای او گته است؟!…
خدایا کمکم کن تا بتوانم بخوابم… چقدر ناارام و ناراحتم… آسمان!!
باید نگاهی به آسمان بیاندازم… شاید ارامم کند… از جا بر می خیزم و به سوی پنجره می روم… پنجره را باز می کنم… آسمان سرمه ای رنگ با ستاره های کم نورش چشم هایم را پر می کند…
بلند می گویم:
خدایا… خسته ام… کمکم کن…
شعری را که به یادم امده می خوانم.

(( دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم…
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
تراوش سیاه نگاهش را با زمزمه ی سبز علف ها امیخت
و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم))

((سهراب))

شهابی رد می شود… و ته دلم امید لانه می کند… از کودکی عاشق تماشای عبور شهاب در اسمان بیکرانم…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۳]
#بی_ستاره

فصل بیست و دوم

چشم هایم سرخ و صورتم ورم کرده از گریه های شب گذشته است… حتی نمی توانم برای خرید بیرون بروم… می ترسم توی راه پله ها… طاها را ببینم… خجالت می کشم… ماهان نیمه شب امد… و صبح با سرعت لوازم شخصی اش را جمع کرد… و ساک به دست خانه را ترک کرد! یعنی این که قهر کرده است !! من مانع رفتنش نشدم !!
می دانستم اگر حرفی بزنم این بار محق تر از شب گذشته رفتار کند… و دوباره کار به جاهای باریک می کشد… از این گذشته… او حتما تصمیمش را برای رفتن گرفته… او با قهر می خواهد بگوید (( گناهکار نیستم !! هیچ تقصیری متوجه من نیست !!))
در ثانی این قهر فرصت خوبی است برای فتن به سفری دو نفره با همسفری جدید !! و مهم تر این که مجبور نیست خرجی خانه را تا وقتی نیست بدهد!! اخر خرجی خانه را مثل مردهای قدیمی روز به روز به من می دهد… شاید برای این که نتوانم چیزی برای خودم پس انداز کنم!! او حتی فکر بچه ها را نمی کند… بچه هایش !!
من در میان تمام غم ها اینجا نشسته ام… تنها نشسته ام… و نمی دانم کارم به کجا خواهد کشید!! به بچه ها که چون فرشته های معصوم و کوچکارمیده اند نگاه می کنم…
دلم از این همه تنهایی به درد می اید و باز تنها مونس تنهایی ام به دادم می رسد… اشک ها را می گویم گویی با هق هق ام می خواهم همه ی غم ها را از سـ ـینه ام بیرون بکشم… ای کاش چیزی به او نگفته بودم… حالا بدون خرجی تا کی میتوان با بچه ها تنها باشم؟! ماهان از ان دسته مردانی است که هیچگاه نگذاشت استقلال را حس کنم… همان اوایل… پر و بالم را چید و زندانی خانه ام کرد… حالا با همه ی بدبختی ها وابسته مالی اش نیز هستم !! به یاد اجاره این ماه می افتم… زمانش به زودی فرا خواهد رسید… دلم می لرزد… ماهان می داند چه کرده است… او می خواهد مرا در تنگنای مالی قرار دهد تا خودم توی سر زنان و غلط کنان برای طلب مغفرت به سویش بشتابم…
او عادت کرده است غرورم را زخمی ببیند… او از زخم زدن به روح من لذت می برد… می داند در بدترین شرایط دوست ندارم دست نیاز به سوی کسی دراز کنم… با این حال هیچگاه پشتوانه ای مالی برای من در نظر نگرفت… همه ی انچه از خانه پدر به خانه ی او اورده ام در همان اوایل زندگی خرج ماهان شد… ماهان مغرور و از خود راضی حاضر نبود دل به کار بدهد… منظورم کاری به جز ریاست است !! برای همین انقدر از این شاخه به ان شاخه پرید و پول خرج کرد تا همه انچه که من داشتم … تمام شد !!
صدای زنگ تلفن روزنه ای در دلم باز می کند… شاید ماهان است!! به سوی گوشی میروم … با تردید ان را بر می دارم… نمی دانماگر ماهان باشد چه برخوردی داشته باشم ؟!… اما… صدای سوسن است… خدا را شکر بلاخره یکی پیدا شد که مرا یاد بکند !!
سوسن: چته ستاره؟! باز که صدات گرفته… گریه کردی؟!
من: نه بابا تازه از خواب بلند شدم… صدام اینطوری شده !!
سوسن: چرا خبری ازت نیست ؟! یک وقت زنگ نزنی ها!!
من: به خدا گرفتارم سوسن… چرا تو یک سر نمی یایی پیش من؟!
سوسن: اتفاقا دوست داشتم بیام اما فعلا که نمیشه !!
قراره برای یک هفته برم مسافرت… علی برای چند روزی مرخصی گرفته…
دیگر از حرف های سوسن چیزی نمی فهمم… ته دلم محکم بود که اگر در نبودن ماهان به پول نیاز پیدا کردم سری به سوسن بزنم… اما ای کاش می شد… ما هم به سفر می رفتیم… من و ماهان… هیچ خاطره ای از مسافرت در کنار هم نداریم… شاید برای این است که تا به حال به هیچ سفری در کنار هم نرفته ایم !! برای من که هر چه بوده مربوط به قبل از ازدواجبا ماهان است و برای بچه ها تنها تصویر مانده… تصویری از خاطره ای گنگ که دو سال پیش همراه با سوسن و علی به شمال رفتیم… و البته بدون ماهان !!
به یاد دریا می افتم… چشم هایم را می بندم… گوش هایم را تیز می کنم صدای امواج کف الودش که محکم به ساحل می خورد و با خودش صدف های ریز و درشت سوغات می اورد… را می شنوم.
چقدر دوست داشتم در این گرمای کشنده و این برهوت عشق سفری به دریا می کردم !!
با سوسن خداحافظی کرده ام و هنوز از سفر دریا باز نگشته ام که زنگ در به صدا در می اید. شاید ماهان است !!شاید پشیمان شده و بازگشته… !!
چقدر دلم می خواهد تصویری که در ذهن دارم عینی شود… در را باز کنم و ماهان را ببینم که با لبخند نان تازه ای به دست دارد و برای خوردن یک صبحانه دونفره ی اشتی کنان بازگشته… ! این صحنه!! این ذهنیت! این تصویر… انقدر شفاف می شود که دلم می لرزد و همه ی غم های دیشب و امروز را فراموش می کنم و با خود می گویم او را می بخشم… فرصت دوباره به او خواهم داد… اصلا شاید من اشتباه کرده ام… شاید او با کسی رابطه ی خاص ندارد !! یا… یا اصلا داشته باشد !!!
شاید من در زندگی با او چیزی کم گذاشته ام… شاید انقدر زشت و بد ترکیب شده امکه خود بی خبرم… شاید حق با او باشد… !!

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۳]
مادرم می گوید:
مردها حق دارند هر کاری دوست دارن بکنند… چون مردند!!
برای لحظه ای حالم از خودم بهم می خورد… احساس نیاز چه موجود پستی از من ساخته است… چطور می شود از همه تقصیرات ماهان چشم پوشید ؟! می خواهم دستگیره را بچرخانم که صدایی از پشت در می گوید: ستاره خانم!!؟
چیزی در دلم اوار می شود… صدای فرو ریختنش را می شنوم و بر خود می لرزم… صدای طاهاست…
پس ماهان باز نگشته… !! بیشتر از خودم متنفر می شوم.خدایا با این صورت ورم کرده و این چشم های گریان چگونه در را باز کنم؟ چادر به سر انداخته ام و هنوز جرات باز کردن در را ندارم…
بلند می گویم: بله…
و صدای طاها نرم و خوش اهنگ می گوید:
می شه لطفا چند لحظه بیان دم در؟
ناچار از بازکردن در… و خجالت زده ام از پریشانی و زجری که از صورتم پیداست… حتی نمی توانم به کمک لبخند احمقانه ای پوششی بر عقده های دلم بگذارم هر چند برای او نامه ی سر گشاده ای هستم که نیاز به پنهان کردن نوشته هایش نیست !!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۴]
#بی_ستاره

نان تازه در دست دارد… ونگاهش ارام است و مهربان… ! اما نگاهش را سریع می دزد و… شاید دوست ندارد با نگاهش ازارم دهد… نان را جلویم می گیرد و می گوید:بفرمایید…
و بعد از چند لحظه ادامه می دهد: امروز من سحر خیزتر از شما شده ام… نون این خانم طبقه ی اول رو هم من دادم !
تشکر می کنم و می گویم : چرا به زحمت افتادین؟!… ما نون داریم !
می گوید: نون تازه رو بچه ها بیشتر دوست دارن !!
هنوز نان را نگرفته ام… می گویم… پس اجازه بدین… پولش رو براتون بیارم…
ناگهان نگاه بر نگاهم می دوزد… گویی رنجیده… سری تکانمی دهد و می گوید: چقدر تعارف می کنید !!
نان را با اکره می گیرم … او هنوز این پا و ان پا می کند… می دانم نان بهانه ای برای گفتن چیز دیگری است که نمی دانم چیست !! خدایا او مرا به یاد چه کسی می اندازد ؟!
باز تشکر می کنم… تا زودتر برود… چند پله پایین می رود می خواهم در را ببندم که باز صدایش را می شنوم :ستاره خانم ؟!!
با گشودن دوباره ی در چهره و نگاه جدی اش حاکی از دل به دریا زدن و تصمیم به گفتن چیزی است که اوردن نان بهانه اش بوده ! نگاه از من می گیرد و می گوید:
ستاره خانم… اگر پیش خانواده اتون می خواین برین… من می برمتون!!
نمی دانم منظورش چیست… فقط با تعجب می پرسم: من گفتم میرم پیش خانواده ام؟!!
دست پاچه می شود و با لبخندی بیرنگ می گوید:
نه نه… راستش… چطوری بگم؟!… بهتره که برین پیش خانواده اتون… چند روزی فقط !!…
هنوز با تعجب نگاهش می کنم می پرسم: برای چی ؟!
طاها: راستش ستاره خانم… فکر نکنم اقا ماهان به این زودی ها برگرده !! اگه شما هم اینجا تنها نباشید بهتره…
نان را در گوشه ای از خانه رها می کنم… چادرم را درست می کنم… و با دغدغه ای که حالا دوچندان شده … می پرسم: شما چی می خواین بگین؟ ماهان دیشب پیش شما بود؟! چیزی به شما گفته؟!… نکنه گفته هرگز برنمی گرده…
هول شد و پرید وسط سوال های من و گفت: نه نه ناراحت نشین… بله دیشب اقا ماهان رو بردم پیش خودم… راستش اون گفت که برای مدتی میره مسافرت… برنامه ی سفرش رو از قبل ریخته بود…گویا منتظر فرصتی بوده !!
از لحن کنایه دار طاها خوشم نمی اید… اخم ها را در هم می کشم و می گویم: اون یک چیزی گفته!! کدوم سفر !!؟
طاها: ستاره خانم… اون حتی به همسفرش زنگ زد و گوشزد کرد که برای امروز قبل از ساعت ۷ اماده باشه !!
با چشمانی از حیرت گشاد شده نگاهش می کنم و می گویم: همسفرش؟ شما چی میگین؟! همسفرش کیه؟! کدوم سفر… اون فقط عصبانیه چند روزی میره خونه مادرش و بعد هم برمی گرده !!
خودم هم حرف های خودم را باور ندارم…
طاها می گوید : ستاره خانم… من دیشب با اقا ماهان خیلی صحبت کردم اما اون… تصمیم اش رو گرفته بود… از حرفاش معلوم بود لاف نمی زنه! راستش… اون قصد داره اینطوری شما رو تنبیه کنه… گویا پولی هم به شما نداده… درسته؟!
انقدر از ماهان حرصم گرفته… انقدر نفرت سراسر وجودم را پر کرده که اگر اینجا بود با دستهایم خفه اش می کردم… باورم نمی شود او تا این اندازه بی غیرت و نامرد باشد !!
همه ی رازهای زندگیمان را در عرض چند ساعت برای یک غریبه فاش کرده !! متنفرم از ان مردهایی که هر جا می نشینند بساط بدگویی از همسرانشان را پهن می کنند… مردهایی که با مظلوم نمایی سعی دارند در همه ی زمینه ها همسرانشان را مقصر جلوه دهند… فکر نمی کردم ماهان تا این حد پست و بی مقدار باشد… !!
عصبانی و ملتهب به حرف های طاها گوش نمی دهم… می گویم: مهم نیست… بلاخره از مسافرت بر می گرده!…
با اجازه اتون…
و می خواهم در را ببندم… طاها قدمی پیش می گذارد و دستش را مانع بسته شدن در می کند… به حالت عصبی سری تکان می دهد و می گوید:
صبر کن… من نیومدم که بیشتر ناراحتت کنم… من فقط می خوام بهت کمک کنم…
چقدر می توانم خوددار باشم ؟! چقدر می توانم همه چیز را عادی نشان دهم… چند نفر هستند که راز دل من را می دانند… ؟! تقریبا هیچکس نمی داند… چند نفر دست یاری به سویم اورده اند… ؟!
چقدر می توانم بغضم را فرو بدهم… با صدایی که لرزان است و اماده ی گریه می گویم: خواهش می کنم برید… من کمک نمی خوام.
او با لحن ارام و دلنشین خود می گوید: ستاره… من تو رو می فهمم به خدا نمی خوام به تو و بچه هات اسیبی برسه… ستاره… تو واقعا نمی خوای جایی بری پیش مادرت؟ یا کسان دیگر؟!
اشک های داغ بی اختیار سرازیر شده اند… سری تکان می دهم و می گویم: نه ! نه.
با اصرار می پرسد: اخه چرا ! ؟ شاید اون لعنتی حالا حالا ها برنگرده…
تو با این دو تا بچه ی معصوم اخه چکار می خوای بکنی ؟!
با صدای لرزانم می گویم: اگه پدر و مادرم ببینند بدون ماهان اونجا رفته ام شک می کنند… نمی خوام بدونند چه اوضایی دارم… اگر بدونند هم بجز غصه خوردن کاری نمی تونند بکنند !!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۴]
ادامه

انگار از طرز حرف زدن می فهمد که نمی توانم روی خانواده ام حسابی باز کنم… صدایش ارام بخشی است که سلول به سلولم را ترمیم می کند.
می گوید: اصلا مهم نیست… نگران هیچ چیز نباش… هر کاری داشتی به خودم بگو… هر چی لازم داشتی هم به من بگو…
و بعد دسته ای اسکناس که از پیش اماده کرده جلوی من می گیرد و می گوید: این فعلا پیشت باشه!!
دوباره خشم و نفرت اتشم می زند… با گریه فریاد می زنم:برو…
از اینجا برو… من هیچ چیزی لازم ندارم… پول هم دارم…
در را انچنان به هم می کوبم که بچه ها هراسان از خواب می پرند و به سویم می ایند… انها را در اغـ ـوش می گیرم… و از ناراحتی بلند بلند با خودم حرف می زنم یا نه… غر می زنم !!
((اول صبحی برام خبرهای خوشایند اورده که با نون داغ بیشتر بهم بچسبه !!… ماهان رفته سفر… با همسفرش !! به جهنم!!… می خواد منو تنبیه کنه؟!… اون گناهکاره و من باید تنبیه بشم ؟! اره حقم همینه… حق زنی که بی دست و پا و بدبخت و تو سری خوره ! همینه !!
بعد ناگهان… انگار چیزی در دلم فرو می ریزد… به یاد پس اندازم می افتم… از خیلی وقت پیش عادت کرده ام لابه لای کتاب هایم پول بگذارم… تا بعد روزی خودم را غافلگیر کنم!!
سراسیمه به سوی کتاب ها می روم… با نگرانی و دلهره ای که دستهایم را به لرزه انداخته… یکی یکی انها را از کتاب خانه ام بیرون می کشم و جستجویشان می کنم… خدایا… خدای من… باز هم سهراب و سعدی و حافظ و فروغ و نیما و صادق هدایت به دادم می رسند… حالا به سراغ رمان هایم می روم لابه لای هر کدام از ان هم تعدادی هر چند اندک اسکناس می یابم… اشک هایم روانند و دست هایم پر!! کتاب هایم به دادم رسیده اند… ! خدایا شکرت !!
خوشحالم از این که فعلا انقدری دارم که جوابگویمان باشد… بعد از ان هم خدا بزرگ است… به این فکر می کنم که اگر تا موعد اجاره هم پیدایش نشد به عشرت جون زنگ می زنم… ابرویش که پیش خانواده اش رفت ان وقت ادم خواهد شد !!
با این افکار کمی ارامتر می شوم… صبحانه را اماده کرده ام بچه ها را با خنده و شادی ساختگی به سوی میز صبحانه می خوانم… اصلا دوست ندارم از اوضاع غیر طبیعی ام اگاه شوند… یک اهنگ شاد می گذارم صدایش را بلند می کنم… می خواهم همه بدانند من خوشحالم ! هیچ غمی ندارم !! همه چیز خوب است… خوب خوب !! بچه ها با خنده و شادی از من می خواهند با انها بازی کنم… پس بازی می کنم !!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۶]
#بی_ستاره

فصل بیست وسوم

خورشید اخرین تلاشش را می کند… انگار می خواهد از لابه لای ابرهای سیاه… پنجه اش را بر زمین بیاندازد… کاش می شد مرا با پنجه اش بگیرد و با خود ببرد… تاب این تیرگی ها را ندارم…
شب با همه ی عظمت و سیاهی از راه می رسد… و من شب ها جرات روزها را ندارم… و نمی دانم چرا !!
شب و سکوتش… و چراغ های خاموش… و بی کسی ها… دلم را سخت می ازرد… من اینجا نشسته ام پشت پنجره… و هنوز نگاهم به اسمان است و در دل می گویم: کاش امشب ماهان بیاید…
دو روز است که خانهرا ترک کرده و من هنوز دلتنگ او می شوم !! پس هنوز هم کمی دوستش دارم… زهرا امروز چند بار سراغمامد و پرسید:
پس بابا چرا نیومد؟! وهر بار با پرسش تمام وجودم را به اتش کشید… و اشک را میهمان چشم هایم کرد…
هر بار با بغضی که به سختی فرو می دادمش گفتم: بابا رفته مسافرت… چند روزی نمی یاد…
حالا هیچ خبری از ماهان نیست. من هم انگیزه ای برای انجام کاری ندارم…
شب است و من هنوز اینجا پشت پنجره رو به اسمان نشسته ام و شعری را که از قبل به یادم مانده زمزمه می کنم:

دیرگاهیست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم براه همه چشم و همه گوش
دیگر این پنجره بگشای من
به ستوه امده ام از این شب تنگ
به ستوه امده ام از این شب تنگ

((هوشنگ بهتاج ))

و باز صدای در نوید زندگی می دهد… به سوی در می شتابم…
باز هم طاها به جای ماهان است !! نگاهش بوی غم دارد و لبش خندان است.
با چهره ی جدی ام روبرویش می ایستم… نایلون سفید بزرگی که سنگین به نظر می رسد جلوی چشم هایم بالا می اید… بدون مقدمه می گوید: برای بچه هاست ! می دونم حوصله پخت و پز نداری !!
نمی دانم چه کنم!! او با سماجت سعی دارد به من و بچه هایم مهربانی کند اما من قطره قطره می چکم و اب می شوم… باز نگاهش می کنم… تمام قوایم را بر زبانم می ریزم و می گویم:
چرا اینکار رو می کنی؟!… چرا فکر می کنی در برابر من وبچه هام مسولی ؟! چرا مثل یک نیازمند و گدا با من برخورد می کنی؟!… من هیچ کمکی از تو نمی خوام…
موجی از شرمندگی بر ساحل نگاهش می نشیند… سر به زیر می اندازد و می گوید: منو ببخش. من اصلا قصد ناراحت کردن تو رو ندارم… اما راستش نمی دونم… نمی دونم چکار کنم که تو و بچه ها رو خوشحال کنم !!
باز فریاد می زنم: چرا تو باید به فکر خوشحال کردن ما باشی ؟! چرا؟! چرا؟
و دوباره اشک ها امانم را می برند… او ناراحت و عصبی چنگی به موهای سیاهش می کشد… و سری تکان می دهد و می گوید: خیله خب… خیله خب… من احمقم… من نمی دونم چه جوری باید با تو حرف بزنم که بد برداشت نکنی… به خدا نمی خوام ناراحتت کنم… فقط… فقط فکر کردم شاید حوصله غذا درست کردن نداشته باشی !!… مخصوصا که دیدم امشب برای این خانومه هم غذا نبردی !!
نگاه خیره ام وادارش می کند لبخند بزند وبگوید: نه… نه… اشتباه نکن… من فضول نیستم !!
و می خندد… حالا لبخندی نیمه جان را بر روی لب های خودم احساس می کنم…
او حالا نگاهش جدی تر است… و انگار لبخند بی جان من اعتماد به نفسش را تقویت کرده است… رو به من می گوید : مگه دوست نداری جلوی اون وایسی ؟!
ماهان را می گوید!! و ادامه می دهد : مگه دوست نداری نشون بدی که محکمی و توانایی !!؟ با اشک ریختن… و دل از همه چی بریدن خودت و بچه هاتو نابود می کنی… ستاره خانم تو نباید به خاطر این کارهای کوچیک و بیارزش من اینهمه خودت رو ناراحت بکنی… نمی خوام بچه های معصومت متوجه ی ناراحتی تو بشن !!
دوباره گریه می کنم… در میان اشک ها می گویم: من عادت ندارم به غریبه ها انقدر زود اطمینان کنم… تو چرا این همه خودت رو به ما نزدیک می دونی ؟! چرا خودت رو به خاطر کسانی که ربطی بهت ندارن توی دردسر می اندازی !؟ من دوست ندارم هیچ کس برام دلسوزی کنه !!
او دوباره دستپاچه می شود و تقریبا فریاد می زند:من برای تو دلسوزی نمی کنم… من فقط می خوام… من…
او نمی تواند حرفهای دلش را ان طوری که هست به زبان بیاورد… و من از اینکه دوباره مثل صبح ناراحتش کردم نگرانم !! می ترسم همین دست یاری دهنده را هم از دست بدهم!!
اما گرفتن این دست گناه است… رد نکردنش رسوایی است خدایا چه کنم؟!!
او سر به زیر دارد و با لحن ارام و متینش می گوید: تو درست میگی من یک غریبه ام… اما حالا این غریبه خواسته یا ناخواسته وارد زندگی تو شده… چیزهایی راجع به تو وشوهرت می دونه و دوست داره به تو کمک کنه !! تو باید کسی رو داشته باشی که بتونی روش حساب کنی ستاره… من نمی خوام تو بازنده ی این دعوا باشی !!
نمی دانم شب گذشته ماهان چه مزخرفاتی برای او سر هم کرده که اینطور خروشان و ملتهب کمر همت بسته که یاری گر من باشد !!
باز با حرارت می گوید: ستاره… ممکنه شوهرت همین فردا پشیمون بشه و برگرده !! ممکن هم هست تا دو هفته دیگه هم نیاد !!

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۶]
تو میتونی این مدت زندگی ات رو بکنی و بچه ها تو بدون هیچکم و کاستی اداره کنی…
هم می تونی زندگی ات رو تعطیل کنی و بشینی مدام اشک بریزی… اگر هم تصمیم گرفتی خونه ی فامیلت بری خودم در خدمتت هستم…
حالا من ساکت و ارام سر به زیر انداخته ام و به حرفهای او گوش می دهم حرفهایی که حس دوباره زندگی کردن را در وجود مرده ام می دهد.
اما چرا هنوز اشک می ریزم؟!! چرا نمی توانم حرف بزنم ؟!!
حالا دوباره صدایش می شنوم… بحث را عوض کرده و می گوید:
راستی اگه کتاب می خونی چند تا برات بیارم سرت گرم بشه !! به یاد کتابی که از او در دست دارم می افتم و می گویم:
آخ… ببخشید… یادم رفت کتابتون رو بهتون برگردونم…
چشم ها را برای لحظه ای می بندد و پوزخندی می زند و می گوید: چرا من هر چی میگم تو یک چیز دیگه تعبیر می کنی ؟!!
لبخند می زنم و می گویم:نه… تازه یادم افتاد… رنگ شوخ چشم هایش خجالتم می دهد…
می گوید:
اون کتاب مال خودت قابل تو رو نداره… من زیاد خوندم همه اش رو حفظم !!.. دیگه مزاحمت نمی شم… شامت سرد شد… چند تا کتاب برایت می یارم… بعد هم میرم پشت بوم… کولرتون رو نگاهی بیاندازم !!
خجالت زده و حیران سری تکان می دهم به معنای خداحافظی !!
دوباره نگاهم می کند و می گوید: شامت رو بخوری ها !!
خنده ام می گیرد… نمی دانید چه احساسی دارم… احساس می کنم چهارده سال بیشتر ندارم… با گونه های گر گرفته و قلبی لبریز از سرخوشی برای بچه ها قصه می خوانم… و کتاب های طاها را کنار دستم لمس می کنم… گویی نیروی عجیبی از انها وجودم را لحظه به لحظه می لرزاند…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۷]
#بی_ستاره

فصل بیست و چهارم

به عشرت جون زنگ می زنم تا شاید خبری از ماهان بدست اوردم…
صدای خش دارش گوشم را می آزرد…
– سلام عشرت جون… ستاره ام… با اکراه جواب می دهد:
– علیک سلام… چه عجب !!
لحن طعنه دارش را بی خیال می شوم.می پرسم: عشرت جون از ماهان خبر دارین ؟!
هول و دستپاچه می پرسد:
ماهان چی شده… !!
می فهمم که در جریان نیست… می گویم:
هیچی… !! آخه انگار رفته مسافرت… چهار روزه که ازش خبر ندارم.
عشرت جون که انگار تازه متوجه ی حرف من شده می گوید:
نکنه دعوا کردین ؟!
ساکت می شوم… که باز می پرسد:
تو هم گذاشتی بچه ام بره ؟!!
می گویم:
عشرت جون!! ماهان خیلی عوض شده… من نمی تونم حریفش بشم !! اون من و بچه ها رو بدون پول و خرجی گذاشته رفته چهار روزه که حتی یک زنگ هم نزده !!
صدای عشرت جون طلبکار و عصبی گوشم را سوراخ می کند.
– لابد اونقدر عرصه رو برای بچه ام تنگ کردید که جونش رو برداشته رفته!! آخه چی از جونش می خوای ستاره؟! چرا یک کم ازادش نمی زاری؟! چرا این همه بهش پیله می کنی ؟!
پیداست دل پری دارد… پس ماهان انچنان که من حدس می زدم در قید و بند پنهان کردن مسایل خانوادگی نیست اینطور که پیداست یکی دیگر از لذت های او بازگو کردن مسایل مشترکمان برای دیگران می باشد !! البته به نفع خودش !! سر خورده و عصبی می گویم:
شما هم که حرف خودتون رو می زنید !! من چیزی از ماهان نخواستم به جز صداقت… به جز پاکی !!
فریاد عشرت جون توی گوشم می پیچد:
چی میگی دختر ؟! از بچه من پاک تر سراغ داری؟! خب بچه ام جوونه… جذابه… بهش پیله می کنند !! دست اون نیست !! تو باید زن باشی با محبت اونو نگه داری !! سرت و کردی تو کتاب های بی خودی و از زندگی شوهرت غافل شدی اونوقت شکایت هم داری !!…
خدایا عشرت جون هم همان حرف های ماهان را تحویلم می دهد… این کتاب خواندن من چه پتکی شده که هر دم توسط کس و ناکس توی فرقم کوبیده می شود !!!
چطور به او بگویم که من در این کتاب ها به دنبال رویاهایم هستم… بدنبال خودم می گردم… چطور می توانم دیگر قلم به دست نگیرم… چطور می توانم ارزوهایم را دفن کنم ؟! کابـ ـوسی از این ترسناک تر هم هست؟!!
عشرت جون هنوز حرف می زد(( ماهان مرده!! همین که بالای سر تو و بچه هات هست باید خدات رو شکر کنی !! وقتی من به سن وسال تو بودم… عباس اقا (شوهرش) ماه به ماه خونه پیداش نمی شد… وقتی هم که می یومد یک مینی بـ ـوس مهمون با خودش می اورد که باید یک هفته پذیرایی اشون رو می کردم !! زیر لب زمزمه می کنم :
پس این قضیه ارثیه !!
عشرت جون تاب نمی اورد و داد می زند :
زبون درازی هم می کنی… خوبه والله !! بچه ام و از خونه اش فراری دادی حالا دوقورت و نیمت هم باقیه؟!… و گوشی را می گذارد !!
موجی از سرما ستون مهره هایم را عبور می کند… لرزه ای بر جانم می افتد… چه اشتباهی کردم !! نباید با او تماس می گرفتم… پیداست از جانب ماهان مدتهاست که پر می شده… حالا فقط نیاز به اشاره ای بود تا منفجر شود… و من عامل این اشاره شدم ! لحظه به لحظه دلتنگ تر می شوم… هم دلتنگ ماهانم هم از او حرصی و وصف ناکردنی در دل دارم… مدام با خود می گویم:
چرا این همه پشت سر من بدگویی می کنه… چرا این همه به نظرش ایراد دارم؟!… دلم انقدر تنگ است که دیگر تاب تحمل ان را ندارم… این روزها گرم و پر از نور خورشید انقدر برایم طاقت فرسا و طولانی شده است که حال بیماری دق یافته ام !!
دلم ماهان را می خواهد… ای کاش زودتر بیاید… اماده می شوم تا بچه ها را بیرون ببرم… شاید کمی فکرم ازاد شود… در و دیوار این خانه دهن کجی ام می کنند… باید خود را از شر این مالیخولیا رها کنم !!…
کفش های طاها پشت در اپارتمان نشسته است… خودش هم به محض شنیدن صدای پا ما در را باز می کند… نگاه تب دارش راه را به رویمان می بندد… ناچارم از ایستادن و سلام کردن…
طاها: سلام… حالتون خوبه؟!… جایی می رین ؟!
می گویم: نه… کمی خرید دارم…
می گوید: من کاری ندارم… هر چی لازم دارید بنویسید من می خرم !!
با جدیت می گویم: نه… مرسی… خودم هم دوست دارم با بچه ها سری به بیرون بزنم…
بی حوصله از کنارش می گذرم… می دانم در تمام لحظات نگاهش با من است… اما حوصله اش را ندارم… مدام تیغه تیز احساس گناه را روی شاهرگم حس می کنم… نمی خواهم دردی به دردهایم اضافه کنم…
نمی خواهم گزک به دست ماهان و خانواده اش دهم !! باید روی پای خودم بایستم واجازه ندهم هیچ نگاه دیگری دلم را بلرزاند و زندگی ام را از این که هست خراب تر کند… چند پله پایین تر باز صدایش را می شنوم…
ستاره خانم !! راستی کولرتون خوب کار می کنه !!؟
می گویم: بله… دست شما درد نکنه… !!
لبخند می زند… انگار خیالش راحت می شود…
خدایا او شبیه کیست ؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۸]
#بی_ستاره

فصل بیست و پنجم

چهارمین روز از نبودن ماهان سپری شد… این چهار روز از ان هفت سال که پیشم بود تنهاتر نشده ام… اما چیزی رفته رفته درونم را پر می کند… چیزی مثل ترس !!… دیگر بچه ها بی تاب شده اند… از نبودن ماهان به تنگ امده اند و بازی هایشان بی سر و صدا شده است… اگر ماهان نیاید چه کنم !! این دلهره فلجم کرده… توان انجام هر کاری را از من گرفته… ظرف غذای پیرزن را بر می دارم و چادر به سر خانه را ترک می کنم… پیرزن امشب نگاهشخالی است… گویی هیچ چیز در ته نگاه او نیست می گوید:
ستاره… چند روزه خبری ازت نیست ؟
کنارش می نشینم و می گویم:
گرفتار بچه ها هستم مادر… !!
می گوید:
شوهرت کجاست ؟! چند شبه صدای ماشینش نمی یاد !
نگاهم را از او می دزدم و می گویم:
رفته مسافرت… !
پیرزن سکوت می کند… به دنبال قاشق به اشپزخانه می روم پیرزن می گوید:
تو با بچه ها تنهایی ؟!
می گویم:
بله… مادر… !!
می گوید:
چرا نمی ری پیش مادرت ؟!! تنها نمون مادر جون !! درست نیست تنها بمونی!! و بعد دوباره می گوید:
این پسر جوون که طبقه بالا اومده پسر خوبیه… چند مرتبه به من سر می زنه… دیشب و شب قبل هم برام غذا اورده… صبح هم نون اورده… اما مادر انگار عذبه !! مواظب باشی ها !!!
لبخندی می زنم و می گویم:
نگران نباشید مادر… مواظبم…
می پرسد :
مردت کی میاد ؟!
کلافه از سوالهایش می گویم :
نمی دونم مادر… هر وقت که کارش تموم بشه !!
سری تکان می دهد… غذا را جلویش می گذارم و قاشق را به دستش می دهم… پیرزن را ترک کرده ام و پله ها را بالا می ایم… به اهستگی از جلو اپارتمان طاها می گذرم… اما دوباره در را باز می کند بی اهمیت به راهم ادامه می دهم…
چراغ راهرو را روشن می کند و می گوید:
ستاره خانم… صبر کنید !!
در جای می ایستم… لحظه ای به داخل خانه میرود و بعد باز می گردد… چند سی دی در دست دارد… می گوید:
اینها را بگیرید… فیلم های خوبی هستند… خوشتون می یاد !!
نگاهش می کنم… نگاه پر تمنایش را به من می دوزد و می گوید:
البته اگه فرصت دیدنش رو داشته باشید !!
دستش را رد نمی کنم… به حد کافی حسن نیت خود را ثابت کرده… اما نمی خواهم او را درگیر مسایل خودم بکنم… حالا نسبت به چهار روز پیش احساس دیگری دارم… حس می کنم باید سخت تر و سردتر باشم… که اگر غیر از این باشم… در نبود ماهان نمی توانم مادر خوبی برای بچه ها باشم…
فیلم ها را می گیرم و نگاهش بی پاسخ پشت سرم می ماند… ساعت از یک نیمه شب گذشته بچه ها در خوابند… چقدر این خانه ترسناک شده است…
چقدر خالی است… چقدر ساکت است … ! حالا دست و دلم به نوشتن هم نمی رود… انقدر ماهان از این کارم متنفر بود که حالا در نبودش هم گویی انگشتهایم از لمس کردن قلم در هراسند!!!… چند کتاب که طاها برایم اورده… خوانده ام… اما چیزی نیست که بتواند جای این تنهایی و دلهره را در دلم بگیرد… خدایا چرا سوسن نیست ؟! کاش می توانستم دردم را به یکی بگویم ای کاش راحله یا مهتاب سراغی از من می گرفتند !! انگار احساس زیبای خوشایندی هم زیر اوار سنگین روز مرگی نابود شده… ان قدر کانال های تلویزیون را عوض کرده ام که خودم گیج شده ام… نگاهم به سی دی های طاها می افتد… به سراغشان می روم… شاید امشب با تماشای انها زودتر به پایان برسد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۸]
#بی_ستاره

فصل بیست و ششم

صدای اتومبیلی را می شنوم… سست و بی حال در جا می نشینم… همه جا تاریک است… نگاهم ساعت را می کاود… انگار ساعت سه و نیم است… به سوی پنجره می روم… اتومبیل ماهان است… شادی عمیقی بر جانم می نشیند… نگاهی به اسمان می اندازم… ستاره ا چشمک می زنند… خدا را شکر می کنم… دلم می خواهد به انتظارش بنشینم… تا بیاید و ببیند که من هنوز چشم به راهش هستم… همان جا می نشینم بدون هیچ غرور!! بدون هیچ رنگ !! بدون هیچ سیاهی !! من سراسر نورم… سراسر انتظار… من سراسر ستاره ام… من سراسر عشقم… و به قول نیما تو را من چشم در راهم شباهنگام!
صدای کلیدش را می شنوم… صدای قلـ ـبم را می شنوم و همین طور نشسته ام… بدون هیچ غرور… سایه اش را در تاریکی می بینم… چند لحظه داخل را می کاود… ساکش را در گوشه ای می گذارد… در راپشت سرش می بندد… بوی عطر زنانه خانه را پر می کند… عشق را از من می گیرد و باز دگرگونم… و باز بی نورم… و باز مچاله ام… حتما او هم مرا دیده است… بی تفاوت از کنارم می گذرد… به اتاق می رود و در را می بندد… شاید هم مرا ندید !!… در جا تکانی می خورم… به سختی خود را حرکت می دهم گویی پاهایم اسیر باتلاق شده اند… می خواهم به سویش بروم و پاهایم یاری ام نمی دهد… می خواهم در اغـ ـوش او همه ترس ها را نابود کنم… می خواهم از خودش به خودش گله کنم می خواهم بگویم برای من او هنوز ماهان است…
به سختی بلند می شوم… در اتاقش را اهسته باز می کنم… نگاهش غافلگیر است… بوی عطر زنانه مشامم را می ازرد اما… ناگزیرم از بی خیالی !!… بی خیالی که… ؟!! ناگزیرم از خودداری !! هنوز خیره به سوی من است…
زیر لب زمزمه می کنم:
ماهان… کجا بودی؟!!
به سویش می روم و دستهایم را دور کمرش حـ ـلقه می کنم… سرم را به سـ ـینه اش می چسبانم… قد بلندش مانع در اغـ ـوش گرفتن است… صدای خودم را که با بغض و گریه همراه است می شنوم:
ماهان… دیگه هیچوقتنرو… ما رو تنها نذار…
می دانم دوستم ندارد… می دانم بی محبت است بی عشق است خالی خالی است… اما بچه ها او را می خواهند… او باید باشد… و باید حس کند… من هم نیازمند او هستم… و همین احساس کافی است تا غرور برایم بی معنا شود…
با سردی گره دستانم را باز می کند… و خود را کنار می کشد… باز مرا پس می زند !! بوی عطرش ازرده ام ساخته… سردی دستهایش ازرده ام ساخته… سردی دستهایش ازرده ام ساخته… نگاه خیره و بی محبتش ازرده ام ساخته… و صدای گریه های خودم ازرده ترم ساخته… هر چند این دیگر گریه نیست زجه ای است بر سوگ از دست رفتنم !! اگر ریشه هایم اینقدر سست نبود سهمگین ترین بادها هم قادر نبودند مرا این چنین بر زمین بکوبند اگر نیازمند یاری اش نبودم… اگر این همه تنها نبودم…
لباسهایش را به سرعت عوض می کند… و می گوید:
چیه؟! توی این چند روزه مثل اینکه بدجوری گرسنه موندی !!
تیغ زهرناک زبانش بر قلب و روحم فرو می رود… و زخمی ام می کند…
لب ها را به دندان گرفته ام و تمام حرصم را روی انها می ریزم ان قدر که مزه ی خون را حس می کنم… دوباره به سویش بر می گردم و می گویم:
ماهان!!
خودش را روی تخـ ـت می اندازد و می گوید:
بی صدا… !! خسته ام… !!
و پشت به من می خوابد…
چیزی از من باقی نمانده… هر چه هست مشتی گوشت و استخوان است… بی هیچ غرور… بی هیچ نور… تاریک تاریک… بی هیچ ستاره…
در را می بندم و از اتاقش بیرون می ایم اهسته در رختخوابم می خزم… و اشک ها میهمان ناخوانده ی نیمه شبم هستند… حالا تنهایی شفاف شفاف است.
قابل لمس است… ماه بالای سر تنهایی است سهراب می گوید
نگاه تب داری در میان اشک ها ظاهر می شود… نگاه اوست… طاها… چقدر در این روزها از این نگاه گرم و مخملی دوری کردم… و چقدر الان نیازمند این نگاهم… نگاهی که به سوی من باشد… مرا ببیند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۹]
#بی_ستاره

فصل بیست و هفتم

 

چند روزی است که ماهان امده… از ترس دوباره رفتنش سرم به کار خودم است… دیگر پاپی اش نشدم حتی برای حرف زدن!! گذاشته ام هر وقت او دوست داشت حرف بزند !!
می بینید؟!! ما زنها همیشه مجازات می شویم چه گناهکار چه بی گناه !!
اما حالا که امده دلم از جانب بچه ها در امان است… ترس از بی ابرو شدن و بر ملا شدن تیرگی روابطمان پیش خانواده ام هم در کار نیست پس بهتر است خود را بیش از این نیازارم…
ماهان هم در این چند روز کلامی صحبت نکرده… فقط روز اول بچه ها را تحویل گرفت… بچه ها هم لحظه ای رهایش نکردند… همین برای من کافی است !! راستش با همه ی دلخونی هایم دیگر عادت کرده ام نادیده گرفته شوم !! برای همین فکرهای ازار دهنده را تند تند پاک می کنم…
صبح است و همگی در خوابند… باز برای خرید خانه را ترک می کنم…
طاها هم اماده رفتن به محل کارش است ! او را درون اتومبیلش می بینم… از وقتی ماهان امده او را ندیده بودم… با دیدن من از اتومبیل پیاده می شود… پیش می اید…
طاها: سلام… صبح بخیر.
من: سلام…
نگاهش عصبی است و مشوش… گویی مردد است چیزی بگوید یا نه !!
و عاقبت می گوید:داری می ری خرید ؟
زیر لب می گویم: بله…
با اشاره به بالا می گوید : خونه است ؟!
ماهان را می گوید !
سرم را در تایید سوالش تکان می دهم… نفرتی نگاه سیاهش را پر می کند… و می گوید: این وقت صبح تو میری بیرون چکار کنی ؟!
لبخند می زنم و می گویم: اگر دیرتر برم نون گیرم نمی یاد…
دندان ها را روی هم می فشارد و می گوید: به جهنم !! هر کی نون تازه می خواد خودش بره بگیره !!
به چهره اش نگاه می کنم… انگار قبلا او را جایی دیده ام این حالت و این طور دندان ها را بر روی هم فشردن او را شبیه کسی می کند که دوستش دارم… فکرم مشغول است او شبیه کیست ؟!!
دوباره صدای طاها را می شنوم: برو بالا ستاره… اینکارهای تو از اون موجود خودخواه و از خود راضی ساخته… برو بالا !!…
می دانم که ناراحت است…بی قرار است… گویی در پی بهانه ای است برای جنگیدن !! اما با بی خیال ظاهری در حالی که لبخند کم رنگی هم دارم می گویم: به خاطر اون نیست… به خاطر بچه هاست… خودم هم دوست دارم آسمان را ببینم…
حالا لبخند می زند… خطوط چهره اش باز می شود می گوید: راستی یک برگ از نوشته هات لای کتابی بود که بهم دادی !
می پرسم: نوشته های من؟!
می گوید: آره… عصر که اومدم برات می یارمش…
خداحافظی می کند و می رود… هنوز نمی دانم مرا به یاد چه کسی می اندازد…
وقتی به خانه می ایم ماهان رفته است…
فرصت خوبی است برای تمیز کردن خانه… از بچه ها هم می خواهم تا جایی که می توانند کمک کنند… چشمم به ساک ماهان می افتد… شب امدنش ان را بالای کمد جا داد… ناگهان دوباره دلم زیر و رو می شود… فوری صندلی را می اورم تا به کمک ان ساک را پایین بکشم ! و با حرکتی ساک سقوط می کند…
پایین می پرم و با سرعت جستجویش می کنم… لباس های کثیفش را که مچاله کرده و بوی ناگرفته با اکراه بیرون می کشم… و بعد… پاکتی بزرگ و سفید ته ساک خودنمایی می کند… آن را بر می دارم… دسته ای عکس داخل ان پاکت است… صدای قلـ ـبم را می شنوم شل و وارفته روی زمین می نشینم… عکس ها را یکی یکی نگاه می کنم…
ناباورانه به مرگ غیرت و عاطفه خیره می شوم… عکس های مسافرت ماهان است… حالا می فهمم که… طاها چه می گفت !!
ماهان تنها نبوده… مهناز و فتانه همراهش بودند… همه ی عکس ها را نگاه می کنم تا اثری از جعفر خان بیابم… اما خبری نیست !!
بیشتر عکس ها مربوط به ماهان و مهناز است !! در بعضی از انها فتانه هم هست !
سرگشته و حیرا نشسته ام…
انگار فاصله خوشبختی تا بدبختی تنها دانستن است !! تا وقتی چیزی را که عامل بدبختی است نمی دانی… خوشبخت هستی !!
ای کاش من هم نمی دانستم… ای کاش من هم نمی دانستم… حرص بدی به جانم افتاده… دلم می خواهد تمام حرصم را سر فتانه خالی کنم… به سوی گوشی تلفن می روم و شماره اش را می گیرم…
می خواهم هر چه بر زبانم امد نثارش کنم… برای لحظه ای می اندیشم ایا واقعا مقصر واقعی فتانه است ؟! یا ماهان که اجازه ی اجرای این فتنه را به دست فتانه داده ؟!…
صدای جیغ مانند فتانه را می شنوم که می گوید: الو…
مثل برق گرفته ها گوشی را رها می کنم… و تلفن را قطع می کنم…
این زخم عفونی و نفرت انگیز است بوی چرک و عفونتش همه جا را بر می دارد !!… تمام کارهایم را نیمه رها کرده ام… ساعتهاست بالای سر این عکس ها نشسته ام… و خیره به نقطه ای در هیچ تمام ذهنم روی چهره ی خندان ماهان با نگاه مشتاقی است که در نگاه شیدای مهناز حل شده !! و این فکر ویران گر مثل کاکتوسی همراهم شده و عذابم می دهد که : من مزاحمم
خدایا چگونه خود را رها سازم ؟! خدایا چگونه ؟!
با وجود بچه ها رهایی چه سخت است… هم رهایی من… و هم رهایی

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۲۹]
ماهان !!… پوزخندی روی لب دارم… ماهان که خود رهاست !! اما… من چه کنم…!!
به یاد گفتگوی تلفنی ام با عشرت جون می افتم ! چه خوب خود را به بی خبری زده بود… چه خوب نقش بازی می کرد چه بازیگر قابلی است این عشرت جون !!
اسیر توطئه ی بدی شده ام و نمی دانم چرا؟!! چرا فتانه خواهر شوهرش را تقدیم ماهان کرده است !! چرا عشرت جون در این فتنه سهیم شده و چرا می خواست مرا مقصر جلوه دهد… چرا همه خود را به نادانی زده اند… و می خواهند زندگی مرا خراب کنند… چرا هیچکس به فکر بچه های من نیست !! خدایا اسیر توطئه کثیفی هستم… نجاتم بده .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۰]
#بی_ستاره

فصل بیست و هشتم

طاها آمده… صدایش امروز غمگین است… و آوازش هم !! من تشنه ی آرامشم… و صدای او… انتهای صمیمیت حزن است. پس به روی پلکان می نشینم… و اجازه می دهم غصه ها جاری شوند… لحظه ای سکوت می شود… و صدای پایش می اید…
دستپاچه می شوم… اما دیر شده… او مقابلم ایستاده… و من هنوز گریانم… نگاهم می کند… باز هم کتاب دارد… و خطی خوش روی کاغذی زیبا !
خطوط چهره اش در هم می رود… به نفس افتاده می پرسد: چی شده ؟
دیگر خوددار نیستم… دیگر خجالت نمی کشم… دیگر پنهان نمی کنم… من هم ادمم… من هم درد دل دارم… من هم حرف دارم… و او اینجاست… روبروی من… می خواهد که برایش بگویم… و من سراسر حرفم… سراسر شکوه ام… روی پله ها می نشیند… گویی پاهایش توانی برای ایستادن ندارد…
می گوید: ستاره… حرف بزن… چیزی بهت گفته ؟! نکنه باز… دست روت بلند کرده… به ولایعلی می کشمش… و بعد از جا بر می خیزد…
فریاد می زنم : نه نه…
می پرسد : پس چی شده؟!
نگران است… نگران من !! چه احساس زیبایی است ان لحظه که بدانی کسی نگران توست !!
نگاهش می کنم… بدون حرفی به داخل خانه می ایم… عکس ها را بر می دارم و دوباره به سویش می روم… عکس ها در دست طاهاست… با گوشه روسری ام اشک هایم را پاک می کنم… و می ایستم تا ببینم… تا ببینم نفرت چگونه از چشم های سیاهش تراوش می کند !! تا ببینم طاقت و تحمل یک مرد چقدر است ؟! تا ببینم از اوار اعتماد من چه حالی می شود… عکس ها می لرزند… دست هایش می لرزند… نگاه مضطرب و بی قرارش در نگاهم ریخته می شود… و هنوز عکی ها می لرزند !! عاقبت می گوید : اینا کی اند ؟!
زهر خندی بر لب دارم و می گویم: یکی اش خواهرشه اون یک هم… دوستش !!…
می گوید: اینا رو از کجا اوردی ؟
می گویم: توی ساکش بود…
می گوید: همه رو ببر بزار سر جاش ! ستاره… طوری بزار که نفهمه… بهش دست زدی !! ستاره… اگه بفهمه… دوباره اذیتت می کنه ها !! ببین ستاره… باشه هر چقدر که می تونی گریه کن… گریه کن…
و بعد حـ ـلقه ای اشک مخمی چشم هایش را می پوشاند… نگاهش را می دزدد تا اشکش را نبینم… حس می کنم… از رنج من در رنج است… و نمی داند چگونه باید رنج مرا کم کند !!
اما من همین که دردم را به او گفته ام ارام تر شدم… بارم سبک شد… شانه هایم خرد شده بود زیر این بار !!… حالا ازاد شده اند…
می توانم قدم را راست نگه دارم… خم شده بودم… نفسی از ته دلم می کشم و عکس ها را از طاها می گیرم…
طاها: چکار می خوای بکنی ؟!
هنوز نگاه و لحن صدایش نگران است…
می گویم: هیچی… همه رو می زارم توی ساکش !
می گوید: افرین… و به روی خودت هم نمی یاری… باشه ؟!
سری تکان می دهم…
می گوید: قول بده ستاره !!
می گویم : باید فکر کنم
می گوید: فکر کردن نداره… فعلا به روی خودت نیار تا بعد فکر بهتری بکنیم !!
از اینکه خودش را در مسائل من محرم می بیند لذت می برد… از نگاهش از لحن صدایش پیداست… و من هنوز نمی دانم چرا به او اعتماد کرده ام ؟!
طاها می گوید: بهش فکر نکن…
می گویم: به چی…
می گوید: هر چی که ناراحتت می کنه !! این عکس ها… رفتارش رفتنش !!
می گویم: پس به چی فکر کنم ؟!
می گوید: به چیزهای بهتر… اینو ببین !!
و کاغذ خطاطی شده ای را جلویم می گیرد
می گویم : این چیه ؟
می گوید : خط خودمه… برای شما نوشتم !!
می گویم : خطاطی بلدی ؟
می گوید : آره !!
خط بسیار زیبایی است و شعری که نوشته شده زیباتر است…

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که مرآن راز توان دیدن و گفتن نتوان
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه.ژ
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۰]
#بی_ستاره

از خود رها شده ام… با شعرش رفته ام…
که می گوید: این هم نوشته شما که لای کتاب من جا گذاشته بودید
راست می گوید… نوشته من است… نگاهش می کنم و می گویم : آره اما درد من نمی خوره…
و مچاله اش می کنم… کاغذ مچاله شده را با حسرت و ناباوری خیره می شود و با حرکتی ان را از دست من می گیرد… در حالی که سعی دارد دوباره بازش کند می گوید : چرا این کارو کردی ؟! نوشته ی به این قشنگی رو ؟!
حالا من تعجب کرده ام… نمی دانم چه در ان دیده که اینطور به خروش امده…
می گوید: همیشه این کارو می کنی؟ می نویسی بعد هم پاره اشمی کنی ؟!!
می گویم :نه… پاکنویس اینو دارم…
لبخند می زند و می گوید: پس گنج پیش خودته !!
می گویم :گنج ؟!
می گوید: اگه به همین قشنگی باشن آره !! می شه نوشته ها تو بخونم ؟!
لبخند می زنم و می گویم : اگر دوست داشته باشین بله…
می گوید : من اینجا منتظرم شما بیارید !!
از سماجت و لحن کلامش خنده ام می گیرد… به خانه می ایم و دسته ای از نوشته هایم را بر می دارم… و به سوی او می روم انها را از دست من می گیرد… نگاهش با ولع روی خط من می گردد. از اینکه کسی پیدا شده اینطور شعرها و نوشته های مرا تحویل بگیرد به وجد امده ام و لبخند از روی لب هایم نمی رود… و اصلا نه انگار که دقایقی پیش با دنیایی از غم روی پله ها در ستیز بودم… دلم می خواهد او همانطور بخواند و تعریف کند… طاها مشتاق و عاشق نگاهش با نوشته های من است نگاهش به درد دل های من است… نگاهش با حرف های من است روی پله ها می نشیند…
من هم چند پله پایین تر می نشینم…
حتی در خیالم نمی گنجد روزی در کنار مرد غریبه ای ای چنین صمیمی و بی تکلف بنشینم… حتی در رویاهایم جای نداشت روزی کسی اینطور مشتاق و ارزومند شعرهایم را بکاود… به ماهان فکر می کنم… و به مهناز و فتانه… و در اخر دوباره چشم های سیاهی را می بینم که ارزومند و پر تمنا نگاهم می کند… و ناگهان انگار خون داغ و تازه ای رگ هایم را پر می کند… صدایش نرم و گیرا به گوشم می اید: تو باید بیشتر بنویسی… تو باید اینها رو چاپ کنی !!
لبخندی کم رنگ بر لب دارم… می گویم : به چه دردی می خوره !!
می گوید : یعنی چی به چه دردی می خوره… ؟! اگه همه شاعرها و نویسنده ها مثل تو فکر می کردن… حالا هیچ کتاب شعری نبود !! هیچ داستان یا کتاب دیگه ای نبود !! تو احساسات خودت رو با بهترین جمله ها با زیباترین کلمات و اهنگین نوشته ای… شاید خیلی های دیگه همین احساسات رو داشته باشن و نتونن مثل تو بنویسند… پس وقتی نوشته های تو رو بخونند… همون احساس خوبی که به تو در موقع نوشتن دست میده به اونها موقع خوندن منتقل می شه!! حتی اگر یک نفر از شعر تو لذت ببره… اون وقته که دیگه تو کار خودت رو کرده ای !! تو باید بنویسی ستاره… تو باید بیشتر مطالعه کنی تا بهتر بنویسی… باید اینارو چاپ کنی.
حرفهایش تازه اند… همه سبزند…مه پر از نور و ستاره اند… پر از شهابند… گرم و دل انگیز… چقدر زیبا حرف می زند این غریبه ی اشنا ی خوش صدا… دوست دارم او حالا حالا ها بگوید… نمی دانم چرا دیگر احساس گناه نمی کنم… شاید هم دیدن عکس ماهان و مهناز اینطور گستاخم ساخته!!… برای لحظه ای از خودم بدم می اید…
طاها هنوز حرف می زند: اصلا خودم چاپشون می کنم !!
بی رمق می گویم : نه… خرجش زیاده !!
می گوید : اشکالی نداره می ارزه… همین فردا می رم دنبال کار چاپ !!
می خندم…
می گوید : باور نمی کنی ؟!
از نگاه مصممش می توانم بفهمم که تصمیم او جدی است… اما برای من فرقی نمی کند… می گویم : من پولی بابت چاپ ندارم…
می گوید: اون با من !! تو فقط اینا رو بده به من… امشب بشینم بخونمشون… شعرها رو از نثرها جدا کنم… تا بعد نشونت بدم چیکار کرده ام !!
لبخند می زنم و می گویم :باشه !! اینها مال تو !
می گوید : ستاره… دوست نداری بری دانشگاه؟!
آهی می کشم و می گویم : دانشگاه ؟! دیگه خیلی دیره !!
می گوید : چرا دیره؟!… راستی چند سالته ؟!
زیر لب می گویم : سی سال…
لبخندی می زند و می گوید : خدا وکیلی اصلا بهت نمی یاد !! شوخی نمی کنی واقعا سی سالته ؟!
می گویم : آره واقعا !! تو چند سالته ؟!
می گوید : ۲۹ سال… و بعد لبخندی می زند و می گوید : لابد من هم خیلی پیرتر نشون می دهم نه ؟!…
من هم لبخند می زنم و می گویم : نه… به تو هم نمی یاد !!
می پرسم : چرا تنها زندگی می کنی ؟!
می گوید : به خاطر اینکه نیاز به تنهایی داشتم…راستش من خانواده ی پر جمعیتی دارم… سه تا خواهر دارم که ازدواج کرده اند… و یک برادر که اون هم تازه نامزد کرده… خواهرها هر کدام دو سه تا بچه دارن… یک روز در میون همگی جمع می شن پیش نادرم !! از وقتی پدرم فوت کرده… مادرم خیلی تنها شده !! خب اونها هم دخترن… دلشون پیش مادره وقتی هم می یان… دیگه خونه جای کار کردن نیست…

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۳۰]
میپرسم از صبح تا عصر مگه سرکار نمیری ؟
می گوید : چرا توی دفتر وکالت کار می کنم… اما موسیقی در حقیقت عشق منه… اگه نباشه یک چیزی کم دارم…
و حالا نگاهم می کند… دوباره داغ می شوم… دستپاچه از جای خودم بلند می شوم و می ایستم…
هنوز نگاهش با من است می گوید : وقتت رو گرفتم ؟! کار داشتی ؟!…
می گویم :کمی خرید دارم…
می گوید : بگو هر چی می خوای من می خرم… خودم هم یک چیزایی لازم دارم…
حوصله تعارفات را ندارم می گویم : باشه… مرسی اما به شرط اینکه او پولش رو بگیری…
لبخند می زند و می گوید: باشه… باشه…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۲۷]
فصل بیست و نهم

حالا او رفته و من دوباره در را بسته ام… اینجا ایستاده ام روبروی زندگی ام خانه ام… بچه هایم… اثاثیه ام… نگاهی به همه اینها می اندازم و نگاهم دوباره سر می خورد و روی ساک ماهان بالای کمد میخکوب می شود… وحالا چهرهی ماهان و مهناز جلوی چشم هایم به رقص در می ایند… نمی دانم مهناز چندمین معـ ـشوق ماهان است اما این بار حس می کنم زخم بدی بر داشته ام… این زخم کاری است… و اذیتم می کند… خوبی غریبه ها در این بود که هیچوقت چشمم به جمال خودشان روشن نمی شد… !! اگر عکسی هم می دیدم نمی شناختم… اما مهناز… و حتی فتانه که این لقمه را برای ماهان گرفته لحظه ای رهایم نمی کنند… می دانم بوی تعفنشان همه جا را بر خواهد داشت… پس فتانه را به خشم خدا می سپارم…
با این اوصاف باز باید ادامه دهم… بی صدا ادامه دهم… باز هم کاری نمی کنم… خیلی وقت است که به همین روال پیش می روم دوروز ناراحتم… و بعد دوباره ادامه می دهم… یکروز غصه می خورم و بعد دوباره ادامه می دهم… خدا می داند چند زن… چند هزار زن مثل من از روی بی کسی و نا چاری همینطور ادامه می دهند… تا بلاخره عمرشان سر آید !!… ای کاش تنها کمی جرات داشتم… هر چند که جرات به تنهایی هم کافی نیست

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۲۹]
ภคzкђคt๏ภ:
.

 

فصل سی

امروز اول شهریور است… آمدن شهریور نویدی است بر کاهش گرما… این روزها کمتر فکر می کنم خودم را با خواندن کتاب های طاها سرگرم می کنم… طاها مشوق خوبی برایم شده است… شب ها به عشق این که فردا نوشته هایم را بخواند وتشویقم کند… به عشق دیدن نگاه پر از ارزوی او تا دیر وقت می شینم و می نویسم… نمی دانید چقدر شیرین است ان لحظه که به یادم می افتد فردا او را خواهم دید…
مادرم می گوید: وقتی گناه کردی… و ادامه دادی… تازه شیرینی گناه را حس می کنی… انوقت است که دیگر دست شستن از گناه برایت سخت است !
و بعد می گویم : نه خوشحالی من برای دیدن او نیست !! به خاطر شنیدن حرفهای خوبی است که راجع به نوشته هایم می زند…
نمی دانم این هم یک توجیه است… یا واقعا همین طور است !! اما هر چه هست حالا انگیزه دیگری برای نوشتن پیدا کرده ام حالا انگیزه ی دیگری برای وطالعه پیدا کرده ام که این انگیزه نوید زندگی به من می دهد…
طاها نوشته های مرا با خط خوش می نویسد برای خودش از روی نوشته هایم کپی می گیرد… با یک ناشر راجع به چاپ شعرهایم صحبت کرده و هنوز مصمم است انها را چاپ کند… احساس می کنم کسی را یافته ام که می توانم به او تکیه کنم!!… خدایا… چطور می توانم چنین احساسی داشته باشم ؟! خدایا منو ببخش…
روابطم با ماهان همان طور است که بود… با این تفاوت که من دیگر توقعی از او ندارم… باورم شده است که او هیچ وظیفه ای در قبال من و بچه ها ندارد… به قول عشرت جون همین که سایه اش بالای سرمونه باید خدا را شکر کنیم !!من به همان چشم که از من می خواهد به او می نگرم… به چشم غریبه ای که فقط روزانه خرجی اندکی در خانه می گذارد و می رود… و از من فقط شام شب می خواهد و لباس تمیز… از بچه ها هم سکوت !!
سخت است اما چاره ای نیست!!
طاها می گوید : باید به فکر کاری باشم… می گوید اگر تایپ یاد بگیرم می توانم برای خودم درامدی داشته باشم… اما من که وقت یاد گرفتن ندارم… ان هم با وجود بچه ها !! تازه ماهان بابت این جور چیزها پولی به من نخواهد داد !
صدای زنگ تلفن وادارم می کند افکارم را فراموش کنم و گوشی را بردارم صدای فتانه است !!!
سلامش را ازرده خاطر و سرد پاسخ می گویم…
فتانه: ماهان خونه است ؟!
می گویم : ماهان این وقت روز خونه چکار می کنه !!
می گوید : موبایلش همراهشه !!؟
می گویم : اره…
با صبانیت می گوید: پس چرا جواب نمی ده !!
پوزخندی می زنم… و به این فکر می کنم که انها تا مجبور نشوند به انه ما تلفن نمی زنند… حدس می زدم با من کاری نداشته باشد…
از این که اینطوری در پی ماهان بال بال می زند نفرتی عظیم به دلم چنگ می اندازد هر چه می کنم نمی توانم بره ی همیشگی باشم !!
می گویم : چی کارش داری ؟!
می گوید : با خودش کار دارم
می گویم : منم نگفتم با سایه اش کار داری
می گوید: منظورم اینه که کارم خصوصیه !!
می گویم : سفر جدیدی در پیشه ؟! به سلامتی این بار دیگه جعفر خان هم همراهتون هستند یا نه… باز هم سه نفری می رین !!
سکوتی طولانی ان طرف گوشی حاکم است… حتم دارم ار تعجب و ترس شاخ در اورده !! با رویه ای که من پیش می رفتم هیچکدام شک نداشتند که از همه چیز بی خبرم اما حالا فتانه گیج و گنگ گوشی به دست تنها صدای مرا می شنود…
و من پرم از گفتن… پرم از کینه… پرم از نفرت!!…
می گویم : راستی حالا که این وسط چی به نفع تو و جعفر خانه ؟! ببینم نکنه ارث و میراثی به مهناز رسیده !!
صدایش بلاخره در می اید… سعی دارد خود را از تک و تا نیاندازد…
می گوید: این حرف ها یعنی چی ؟ دیوونه شدی ستاره ؟
می گویم : داداشت دیوونه شده که لقمه که تو براش گرفتی رو توی دهانش گذاشته… می دونم که نه می تونه بالا بیاره نه می تونه قورتش بده… تو گلوش بدجوری مونده… اگه خفه بشه تو مسولی فتانه !!
ایندفعه اگه بچه های منو دیدی بهشون بگو واسه باباشون تیکه گیر می یاری بهشون بگو ویلای شمالتون رو در اختیارشون می زاری تا راحت باشن راستی جعفر خان چه لبریز از غیرته !! چی شده که خواهر ترشیده اش رو توی بشقاب گذاشته !! تواین وسط چی گیرت می یاد فتانه !! راستی عشرت جون خبر داره پسرش در عالم پاکی و مردانگی چطوری دختر مردم رو می بره سفر ؟!
فتانه جیغ می کشد : خفه شو… خفه شو… و گوشی را قطع می کنه.
حتم دارم ان طرف گوشی پس افتاده !! ولی چقدر سبک شده ام… چقدر دلم خنک شده است… چه احساس خوبی دارم… الانه که ماهان رو از زیر سنگم شده پیدا کنه و همه چیز را کف دستش بگذارد… ماهان… وای ماهان اگه بداند… حتما مرا می کشد!! ترس مثل بمبی توی دلم منفجر می شود و همه ی بدنم را فرا می گیرد… نمی دانم چه کنم… با خود می گویم (( عجب غلطی کردم!!… الان که ماهان بیاد سراغم !! بی اختیار چادرم را روی سرم می اندازم و در را باز می کنم… از توی راه پله ها… طاها را صدا می زنم : اقای حسینی !

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۰]
ภคzкђคt๏ภ:
. و در اپارتمانش فوری باز می شود…
در حالیکه سعی دارد دکمه هایش را به سرعت ببند می گوید :
بله بله و من که دارم نگاهش می کنم خنده ام می گیرد…
اهسته می گویم :سلام.
ناگهان مرا می بیند… دستی به موهایش می کشد و می گوید : سلام… خوبی ؟!
می گویم : ببخشید… مزاحم شدم… داشتین استراحت می کردین !
می گوید : نه… نه اصلا… چیزی شده ؟!
می گویم : نه… فعلا نه… فقط ممکنه ماهان بیاد سراغم !!
گفتم به شما بگم بدونید… یک وقتی امشب جای نرید… اگر لازم شد بتونید کمکم کنید…
با وحشت نگاهم می کند دوباره چنگی به موهایش می زند و می گوید : مگه چی شده ؟
می گویم : خواهرش زنگ زد… من هم همه چیز رو گفتم !!
طوری حرف زدم که حرصش در اومد !!… حتما همه چی رو به ماهان می گه !!
نفس عمیقی می کشد… و همان جا روی پله ها می نشیند… دوباره نگاهم می کند و می گوید : خیالت راحت باشه… اگه دیدی عصبانی بود… صدام کن…
می گویم : صدات کنم ؟!!
می گوید : نه نه… فقط با پا دو ضربه به زمین بزن… همین…
می گویم : اگه در و باز نکرد چی ؟!…
می گوید : درو می شکنم !!
خشم مخمل نگاهش را پوشانده… هنوز ماهان کاری نکرده اما حس می کنم طاها دوست دارد او را نابود کند!!
به هر حال خدا را شکر می کنم که یک نفر هست دردم را می داند… بی هیچ خجالت… بی هیچ ترسی… همه چیز را به او گفته ام !!
باز صدای کسی در دلم می گوید : اشتباه می کنی ستاره… نباید از اون کمکمی خواستی…
دیگر نمی دانم کدام کار درست است کدام کار غلط !؟! فعلا مجبورم فکرهای بد را دور بریزم… چون جز او کسی را ندارم… !

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۱]
#بی_ستاره

سی ویکم

ساعتی قبل ماهان امد…
در نگاهش چیزی نیافتم… نه خشمی نه جنونی !! مثل دیروز بود… مثل همه ی روزهایی که گذشت… پس حتما فتانه چیزی به او نگفته… شاید هم گفته و نقشه ی دیگری کشیده اند !! در هر حال خوش حالم که فعلا از تیر خشمش امانم !!
ماهان تلفنی حرف می زند… با عشرت جون!! وجمله ای را بلند تکرار می کند… حتما باشه مامان حتما می یاییم !!
نمی دانم باز چه خبر است !! اینطور که پیداست حرف از رفتن به جایی است !… ماهان به اشپزخانه می اید… من مشغول شستشوی کاهو هستم… کنارم می اید وگل کاهو را از سبد بر می دارد وگازی می زند… !! چه عجب… نزدیک من امد !!
باورم شده است که بیماری ام مسری است و او باید از من فاصله بگیرد !!… حالا دیگر مطمینم خبری شده… والا ماهان اصلا حوصله ای دورو بر من بودن را ندارد !! از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد و بعد پرده را می کشد… صندلی را عقب می کشد و می نشیند… من اصلا نگاهش نمی کنم… انقدر از من فاصله گرفته که حالا احساس بدی دارم یک جور بدی معذب شده ام دوست دارم زودتر حرفش را بزند و برود… وقتی بدانی برای همسرت تنها ملالی و اندوه… دوست داری که نباشی… !!
ماهان هنوز کاهم می خورد… عاقبت به حرف می اید و می گوید : فردا هم دعوت شدیم !!
با تعجب نگاهش می کنم… هنوز سوالی نکرده ام که می گوید : دایی… رفتن خواستگاری !!
و می خندد… و دوباره ادامه می دهد… مامان دست بردار نیست نمی زاره این بیچاره راحت زندگی شو بکنه !!
عشرت جون برادر سن و سال داری دارد که تا به حال سر دو زن را خورده است… البته از نظر عشرت جون برادر ان دو حتما یک دردی داشته اند حالا دوباره برای دایی مجید استین بالا زده اند… و لابد دوباره جشن انچنانی و غیره !!
ماهان ادامه می دهد : تو باغ کرج جشن می گیرند… مثل اینکه دختره از اون مایه دارهاست !!
با تعجب نگاهش می کنم… می گویم : مگه دختره ؟!
می گوید : اره… تو فکر می کنی عشرت جون می زاره دایی زن بیوه یا مطلقه بگیره !! عشرت جون میگه فقط دختر اون هم تازه زیر بیست سال !!
می گویم : مگه به خواست عشرت جونه !! دایی… خودش با این سن و سال دختر زیر بیست سال رو می خواد چکنه !!
لبخندی می زند و می گوید : اون دیگه به دایی مربوطه !!
توی دلم غر می زنم(( واقعا که همتون شانس دارین !!))
ماهان در حالیکه از جایش بلند می شود می گوید : فردا اماده باش… برای ساعت ۷ باید اونجا باشیم… من که از سر کار می رم… تو هم اژانس بگیر بچه ها رو بیار !!
باز هم می خواهد تنهایم بگذارد… می گویم : اصلا حرفش رو نزن من نمی توانم تنهایی اینهمه راه رو بیام !!
و او دوباره فراموش می کند مهربان باشد… می گوید : تو اصلا حرفش رو نزن… من توی اون ساعت چه جوری اون همه راه بیام تا خونه .
می گویم : تا کرج راه زیاده… با خودت باشیم بهتره…
می گوید : ستاره حرف بیخود نزن !! باشه ؟! حرف بیخود نزن !!
می گویم : اصلا من نمی یام… خودت برو !!
می گوید : تو بیای یا نیای به حال من چه فرقی می کنه !! عشرت جون اصرار داره شماها باشین !!
با خودم می گویم : اهان !! پس تو یکی اصلا دلت نمی خواد ما بیاییم !!
شاید هم مهناز خانم تشریف میارن !! اره حتما اون هم میادش !!
ماهان اشپزخانه راترک کرده… و من به فردا فکر می کنم به اینکه حتما به ان جشن خواهم رفت !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۱]
#بی_ستاره

سی و دوم

تقریبا اماده شده ام… بچه ها هم همینطور… صدای در را می شنوم حالا دیگر صدای در زدن او را می شناسم… مثل پرنده ای به سوی در پر می کشم… ان سوی در چشم های پر تمنا و مشتاقی مرا می جویند…
سلام می کند… منهم !!
می پرسد : جایی می ری ؟!
می گویم : عروسی !! عروسی دایی ماهان !!
می گوید : ماهان کجاست ؟!
می گویم : اون از سر کارش میره .
می پرسد : عروسی کجاست ؟!
می گویم : کرج !
می پرسد : تو چه جوری می خوای بری ؟!
می گویم : با اژانس !
می پرسد : این همه راه رو می خوای با اژانس بری ؟! با یک غریبه !!
خنده ام می گیرد… می گویم : خب اژانسی ها که نباید فامیلمون باشند !!
با عصبانیت می گوید : چطور این مرد به تو اجازه میده با یک غریبه توی این ساعت… اون همه راه رو طی کنی ؟!
و بعد اهی می کشد و می گوید : خودم می برمتون !!
با دستپاچگی می گویم : نه نه… اصلا !!
می گوید : چرا ؟!!
می گویم : می ترسم ماهان بفهمه !! بد میشه… نمی خوام گزک به دستش بدم !!
می گوید: خب بهش زنگ بزن… بگو من می خوام بیارمتون !!
می گویم : دیگه چی ؟!
می گوید : شماره اش چیه… بگو…
و موبایلش را نگاهی می کند…
می گویم: چکار می کنی من با اژانس می رم… طاها ترو خدا دست بردار…
می گوید : امکان نداره… تا یک ساعت دیگه هوا تاریک میشه… با این دو تا بچه کجا می خوای بری؟! اونهم با یه غریبه !!
مـ ـستاصل مانده ام… او با اصرار می گوید : خب… شماره رو بگو… نترس ستاره… می دونم چه جوری حرف بزنم !!
من هم شماره ماهان را می گویم… ماهان زود جواب می دهد…
طاها می گوید: سلام… اقا ماهان… طاها هستم !! خوبین؟! و بعد می گوید: گویا خانواده قرار عروسی تشریف ببرن… اژانس هم تا یک ساعت دیگه ماشین نداره… اگه جسارت نباشه من خانواده رو برسونم… و بعد ادامه می دهد : نه نه قربان… مشکلی نیست… نه بابا این حرفا چیه !! وظیفه است… قربونت برم !!
و بعد با لبخند می گوید: حل شد !! من میرم لباس بپوشم!! بعد… پله ها را دو تا یکی پایین می رود !!
هنوز دو به شکم… به سمت تلفن می روم… شماره اش رو می گیرم خدا خدا می کنم جواب بدهد… ماهان شماره خانه را معمولا جواب نمی دهد… چون می داند من با او کار دارم!!! شماره اش را دوباره می گیرم…
ای بار می گوید: دیگه چیه ؟!
می گویم : ماهان سلام… ببین همسایه امون…
و دوباره اجازه حرف زدن به من نمی دهد می گوید: اره اره باهاش بیایید !! و بعد قطع می کند…
شل و وارفته و بی حس اینجا نشسته ام… صورتم مثل صورت یک عروسک بزک شده است… زیبا شده است… و ماهان مرا به دست پسر همسایه مان می سپارد… خدایا… من از این لحظه بیزارم… از این نامردی ها بیزارم…
جلوی اینه می ایستم و ارایشم را کم می کنم… راستش هنوز امیدوار بودم خود ماهان بیاید… صدای زنگ تلفن صدای تپش قلـ ـبم را به همراه دارد… گوشی را چنگ می زنم…
صدای فتانه است… که می گوید : الو…
می گویم : بفرمایید…
کمی سکوت می کند و بعد می گوید : ستاره… تو هنوز نرفتی ؟!
می پرسم : علیک سلام فتانه جون!! کجا قرار بود که برم ؟!
با حرص می گوید : عروسی تشریف نمی یارین !!
می گویم : چرا عزیزم… اماده شده ام !!
می گوید : ماهان نیومده
می گویم : نه
می گوید : ای بابا پس کی می خواد بیاد !!
می گویم : اصلا قرار نیست بیاد !!
می گوید : یعنی چی ؟
می گویم : خودش می ره !!!
با لحنی که معلوم است می خواهد مرا حرص بدهد می گوید : اره… اما قراره اول بیاد خونه اماده بشه بعد بره !!
تازه می فهمم منظورش چیست !! پس ماهان قرار است انها را ببرد !!
می پرسم : مگه شما قراره با ماهان برید ؟!
می گوید : جعفر خان نیست… زحمت ما افتاده گردن ماهان ! و بعد ادامه می دهد… خب ستاره جون امشب می بینمت!! و قطع می کند… او می خواست من بفهمم که ماهان قرار است انها را به جشن ببرد…
لحظه به لحظه از درو متلاشی می شوم و تحلیل می روم… خدایا این چه معرکه ای است که ماهان به پا کرده !! تا کی می خواهد به این فضاحت ادامه دهد… خدایا من تا کی می توانم تحمل کنم… تا کی ؟!
صدای زنگ می گوید طاها امده است و منتظر !! از این همه اشتباه به ستوه می ایم… خدایا همه چی اشتباهی است… همه چیز عوضی است !! ماهان با دختر غریبه ای می رود… من با مرد غریبه ای … !! خدایا نجاتم بده از این لج زار… من طاقت ندارم… خدایا نجاتم بده…
زهرا و یحیی پله ها را طی می کنند و با سر و صدا پایین می روند…
غذای ظهر را گرم کرده ام و درون سینی گذاشته ام… به سراغ پیرزن می روم… غذایش را کنارش می گذارم و می گویم : امشب نیستم… خیلی دیر می یام… هر وقت گرسنه شدید بخورید. فعلا تا یکی دو ساعت گرم می مونه…
پیرزن نگاهم می کند نگاهش پر تمنا است… پر از اضطراب است می گوید : دیر نیای مادر !!
می گویم : نگران نباشید… می یام…
او هنوز نگاهم

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۱]
می کند… می خواهد که من پیشش بمانم… از نگاهش می فهمم… دستش را می گیرم… لبخند می زنم و می گویم : از چیزی ناراحتین ؟!
می گوید : نه… دخترم… باد می یاد… از باد می ترسم…
باز لبخند می زنم… و می گویم : پنجره های راه پله بازه… صدای باد زیاد می یاد… الان همه رو می بندم… دیگه صدای باد رو نشنوین.به سوی تلویزیون سیاه و سفیدش می روم… ان را روشن می کنم… و صدایش را کمی بلند می گویم : اهان… حالا دیگه صدای باد اصلا نمی یاد… پنجره ها رو هم می بندم… خوبه ؟!
می گوید : دستت درد نکنه دخترم… زود بیایی ها !!
می گویم : زود می یام… شما غذاتون رو بخورید… تلویزیون تماشا کنید… می خواهید به برادرتون زنگ بزنم…
می گوید : نه… دخترم… مزاحمش نمی شم… تو هم برو… دیرت میشه…
خداحافظی می کنم و نگاه نگرانش را تنها می گذارم… دلم از نگاهش مچاله شده… پله ها را بالا می ایم… یکی یکی همه پنجره ها رو می بندم… پیرزن راست می گوید صدای هوهوی باد به جان ادم تنها هراس می اندازد…
طاها دم در ایستاده… با نگاهی از همیشه تازه تر… پر نورتر… مشتاق تر… برق نگاه سیاهش اتش به جانم می اندازد… خدایا مرا ببخش… در اتومبیل را باز می کند تا بنشینم… بچه ها زودتر از من سوار شده اند و سر و صدا به راه انداخته اند…
طاها سوار می شود و می گوید : چرا اینقدر دیر کردی ؟! این خانومه چی می گفت ؟!
می گویم : از صدای باد می ترسه… چشم های شوخش با شنیدن این جمله ابری می شود… سری از روی تاسف تکان می دهد و دیگر چیزی نمی گوید…
به بچه ها تذکر می دهم ساکت تر باشند… و طاها می گوید : بزار راحت باشن… راه زیاده… حوصله اشون سر میره !
دقایقی به سکوت می گذرد… من هنوز در عذابی جهنمی دست و پا می زنم… انگار طاها متوجه این عذاب شده است… نگاهم می کند و می گوید : ستاره ناراحتی ؟!…
لبخندی عجولانه می زنم و می گویم : نه نه…
می گوید : خب پس راحت تر بشین… چرا این همه خودت رو جمع و جور کردی !!!
راست می گوید حالا واقعا مچاله شده ام !! کمی ازادتر می نشینم…
می گوید : اهان… ! لازم نیست اینقدر احساس غریبی بکنی…
با خود می گویم (( سعی می کنم اما نمی شود… تو هنوز برای من یک غریبه ای ))
صدای موسیقی را کمی زیاد می کند… نرم و راحت می راند… کم کم راحت تر می شوم…
می پرسد : راستی جدیدا چیزی نوشتی ؟!
می گویم : نه زیاد
می گوید : بنویس ستاره…
می گویم : اخه باید شرایطش جور باشه…
می گوید : وقتی به چیزهای دیگه فکر نکنی شرایطش جور می شه… ببین ماهان داره زندگی خودشو می کنه… چه تو دوست داشته باشی چه دوست نداشته باشی… یک کم به خودت فکر کن ستاره… یک کم جدی تر فکر کن…
نمی دانم منظورش به (( جدی تر فکر کردن )) چیست !! اما چیزی هم نمی پرسم…
می گوید : فکر می کنی عروسی تا کی طول بکشه ؟!
می گویم : نمی دونم… شاید تا ۱۲ تا یک !!
می گوید : پس من دوباره بر می گردم…
چشم هایم را گرد می کنم و ی گویم : چی ؟ تو دوباره می خوای برگردی ؟ من اخر شب با ماهان می یام… دیگه خودش اونجاست کاری هم نداره… اونهم می خواد بیاد خونه دیگه !!
طاها لبخندی می زند و می گوید : خیلی خب… خیلی خب !!
و به روبرویش خیره می شود… و بعد از لحظاتی بدون انکه نگاهم کند می پرسد : ستاره… خیلی دوستش داری ؟!!
ماهان را می گوید… راستش پاسخ این سوال حالا دیگر سخت است !!
می گویم : نمی دونم !!
و طاها می گوید : ای کاش ارزش دوست داشتن رو داشت !!!… ای کاش لایق داشتن تو بود !!
سر حرف را نمی گیرم… اخر این حرف ها بو دار است… و من حالا شرایطش را ندارم… تحملش را ندارم… طاها نگاهش غم دارد… نگاهم می کند و می گوید : رابطه ات با خانواده اش چطوره ؟
می گویم : چندان خوب نیست…
می گوید : پس چرا داری به جشنشون می ری ؟!
می گویم : نباید برم ؟!
با لحن جدی می گوید : وقتی خودش حاضر نیست ببردت نه !!
از حرفش حرصم می گیرد… می گویم خودش کار داشته…
نگاه جدی اش نفسم را می برد… می گوید: ستاره… باید فکر دیگه ای بکنی !! اینطوری می بازی !!
از حرفهایش سر در نمی اورم… حس می کنم نمک پاش دل ریشم شده !! نگاهم رنجیده است… و اماده ی گریستنم…
طاها همچنان ارام و با متانت می راند… و می دانم تمام حواسش با من است… صدایش را می شنوم که می گوید : ستاره… نمی خوام سوهان روحت باشم… به خدا می فهمم که چی می کشی…
تو هر وقت که اراده کنی کمکت می کنم… بهترین وکیل رو برات می گیرم.
با نگاه ترسیده ام خیره اش می شوم… و با زحمت می پرسم… منظورت اینه که… جدا بشم ؟!!
نگاهم می کند و می گوید : مگه راهی به جز این داری ؟!
نفسم به شماره می افتد… و همانطور خیره به او مانده ام… نگاه حیرانش را به چشمانم می ریزد و می گوید : چیه ستاره ؟!… نکنه می خوای تا عمر داری اینطوری زندگی کنی !!

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۱]
… البته اگه بشه اسمش رو زندگی کردن گذاشت !!
اب دهانم را به سختی قورت می دهم و می گویم : من به خاطر بچه ها نمی تونم اینکار رو بکنم… تازه… بعد از جدایی چیکار کنم… کجا برم ؟! بچه ها چی میشن ! اره… تو راست میگی… من الن زندگی نمی کنم… اما هر چیه… فکر می کنم خیلی بهتر از موقعی باشه که جدا می شم !!
می گوید : تو فقط می ترسی ستاره… !! مطمین باش وقتی جدا بشی شرایط بهتری خواهی داشت !!
به او نگاه می کنم و می گویم : منظورت چیه ؟! نگاهش را می دزدد… و جاده را چشم می دوزد… نمی خواستم به اینجا کشیده شود…
گفتم ان حرف ها بو دار بود… گفتم حالا طاقتش را ندارم… دلم می خواهد تکلیفش را روشن کنم… مامان می گوید : سلام گرگ بی طمع نیست !!
با خودم می گویم (( دیگه غیر ممکنه بهش رو بدم !! )) دلم نمی خواهد به امید واهی دل بسپارد… او خیلی جوان است… فرصت های زیادی دارد… جذاب و زیباست… پاک و دوست داشتنی است… نباید اسیر یک زن شکست خورده و درمانده شود… یکی در دلم می گوید : تو چی ستاره ؟!… پس دل تو چی میشه ؟!… باز خودم می گویم : هیچی… تو یک بار انتخابت رو کردی حالا شانس نداشتی… تاوانشرو یکی دیگه باید بپردازه ؟!!
صدایش را می شنوم… می خواهد حال و هوایم را عوض کند…
می گوید : من رو عروسی راه نمی دن ؟!! لبخند بر لب دارد… می گوید : خانومی… با شمام… !!
می گویم : نمی دونم… می تونید امتحان کنید !!
می گوید : تو با این همه حساسیتت !! مونده ام چه جوری دوام اوردی !!
می گویم : طاها… دیگه چیزی راجع به این موضوع نگو…
می گوید : اخه نا کی ستاره !!؟
می گویم : طاها… من از ماهان جدا نمی شم… من دو تا بچه دارم… و به جز ماهان کسی را ندارم…
او با لحن عصبانی می وید : ماهان چی ؟!… اونم دوست داره با تو زندگی کنه ؟!… اونم به جز تو کسی رو نداره ؟!…
می گویم : تو رو خدا طاها… تو به چی می خوای برسی ؟! به کجا می خوای برسی ؟!
می گوید : من می خوام وادارت کنم برای زندگیت تصمیم دیگه ای بگیری !! کار دیگه ای بکنی که هم برای خودت هم برای بچه هات مفید تر باشه !!
می گویم : مثلا چکار ؟!
می گوید : اول این که قبول کنی زندگی تو در کنار ماهان امکان پذیر نیست… دوام نداره …
می گویم : من اینطوری فکر نمی کنم…
می گوید : تمام مشکلاتت هم از همین جاست… ستاره اگر تو زبون باز کنی و شکایت همسرت رو حداقل به پدر و مادرت یا برادرت بکنی به خدا اعدامت نمی کنند !! ستاره باید جلوی این نامرد بایستی !! نباید بزاری فکر کنه محتاج و نیازمند اونی…
بحث ما نتیجه ای ندارد… این جنجال همیشه با من است… از خیلی وقت پیش… اما نتوانستم راه حلی برایش بیابم… حالا یک نفر پیدا شده… تازه نفس و پر حرارت…
به محل جشن رسیده ایم… نگاه طاها بلاتکلیف و منتظر است… بی قرار و عصبی است… نه ! رنجیده است…
می گوید : اخر جشن به من زنگ بزن می یام دنبالتون… ! از این همه سخاوتش در عذابم ناراحتم… کاش این همه خوب نبود !!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۳]
#بی_ستاره

سی و سوم

 

اینجا باغ بزرگ عموی عروس خانم است !! میهمانی و جشن در واقع دو قسمت جدا گانه را به خود اختصاص داده… داخل عمارت که جوانان و عروس و داماد مشغول شادی اند… و خارج از عمارت که باقی مدعیون یعنی سن و سال دارها نشسته اند… هوای خنک باغ روحم را تازه می کند… بچه ها خوشحال و خندان لابه لای درختان بازی می کنند… از وقتی امده ام… همین جا نشسته ام… توی باغ کنار میز و صندلی خانواده عروس که انها را نمی شناسم… عشرت جونبرای لحظه ای به سراغم می اید و می گوید : جوان ها داخل عمارت هستند… می خوای تو هم برو… اما با بچه ها نری بهتره…
و من می گویم : عشرت جون… ماهان اومده ؟!
می گوید : اره با فتانه و اذر داخل ساختمون اند… بچه ام دیی اشو تنها نمی زاره… اخ اگه بدونی ستاره… مجید مثل ماه شده الهی فداش بشم… و بعد مرا تنها می گذارد… حوصله اشناها را هم ندارم… از دور هر کس را می بینم… لبخند می زنم و سری تکان می دهم…
خانم میان سالی کنار باقی اعضای خانواده اش در نزدیکی من نشسته رو به من می گوید : دخترم… تنها نشین… پاشو برو توی ساختمون… جوان ها اونجا هستند !!
لبخندی می زنم و می گویم : چشم !!!… ولی هوای اینجا فکر می کنم بهتر باشه…
او می گوید : اونجا از اینجا هم خنک تره…
من فقط لبخند می زنم… دوست ندارم کسی حواسش به من باشد !!
ماهان حتی یک لحظه برای دیدن من نیامده… و همین طور فتانه و اذر… از فتانه و اذر که نباید توقعی داشته باشم… !! اما ماهان !!کاش امشب مرا می دید… با این لباس و ارایش… زیبا شده ام… در نگاه همه این را می بینم… و در نگاهی که مدتی است زیر نظر ان هستم بیشتر !!
پسر جوانی در گوشه ای تنها نشسته و سیـ ـگار می کشد… و تا جایی که می تواند مرا می پاید… از نگاه خیره اش کلافه می شوم… دلم می خواهد من سری به داخل بزنم… اما بچه ها را چه کنم…
از دور سودابه را می بینم که با فرزاد می ایند… برایشان دستی تکان می دهم تا به سویم بیایند… فرزاد هم از دور دستی تکان می دهد… اما سودابه با همان سردی همیشگی نگاه یخ زده اش را سرسری برایم می فرستد… و همان جا روی یک صندلی می نشیند… از جا بلند می شوم… نگاه مرد جوان امشب سایه ام شده است و لحظه ای تنهایم نمی گذارد !! به سوی فرزاد و سودابه می روم… بچه ها را هم صدا می کنم تا همراهم بیایند… با فرزاد و سودابه سلام و علیک می کنم…
رو به سودابه می گویم : شما داخل نمی ری ؟
سودابه می گوید : نه !!
فرزاد هم که دلش در هوای داخل اپارتمان پ پر می زند می گوید : اون جا خیلی بهتره ستاره… تو رفتی ؟!
می گویم : نه… بچه ها دوست دارن اینجا بازی کنند… ماهان هم اونجاست ؟!
می گوید : اره… ما حواسمون به بچه هاست… تو اگه می خوای برو !!
می گویم : فقط می خواستم به عروس و داماد تبریک بگم … !!
می گوید : برو… برو… بچه ها پیش ما هستند !!
یحیی و زهرا را به انها می سپارم و خرامان خرامان قدم بر می دارم… سایه ام به دنبالم می اید… !! پله ها را بالا می روم…
هجوم صدا… قلـ ـبم را می لرزاند… خاموشی چراغ ها می ترساندم… و نورهای رنگی که به فواصل کوتاه خاموش و روشن می شوند… گیجم می کنند… اینجا هیچ کس پیدا نیست… همه در هم می لولند… بوهای تند ادکلن های گرا قیمت… و ناخوشایندی بوی الکل… حالم را به هم می زند… به دنبال دیدن یک اشنا چشم هایم را گرد کرده ام… اما هر چه هست تاریکی است… و صدا… !!
در گوشه ای می ایستم… منتظر می مانم تا بلاخره این اهنگ تمام شود و شاید لحظه ای چراغ ها را روشن کنند !!… صدای کسی را کنارم می شنوم که می گوید : سلام !!
با حرکتی سریع به سوی صدا بر می گردم… برای لحظه ای نور صورتش را روشن می کند… مرد جوانی که سایه ام شده را می بینم… !
صدایش را باز می شنوم که می گوید : اسم من امیده… اسم شما چیه ؟
نگاه حیرانم را به او می دوزم و سعی دارمدر این تاریکی خوب بینمش…
می گویم : من از شما خواستم خودتون رو معرفی کنید ؟!
می گوید : نه… ولی من از شما می خوام خودتون رو معرفی کنید !!
با عصبانیت می گویم : شما خیلی بی جا می کنید !!
و بعد بلافاصله از او فاصله می گیرم… و به گوشه دیگر سالن می ایم… همان لحظه همه چراغها روشن می شود… هورای جمعیت داخل سالن به ناگاه تنم را می لرزاند… وای… کاش چراغ ها همان طور خاموش بودند !! من در این بالماسکه رعب انگیز به دنبال چه هستم ؟
آه ماهان!!… ملاهان را کنار مهناز می بینم… غرق خنده… غرق شادی… صورت سیاهش به عرق نشسته و برق می زند… پیداست خیلی از خود مایه گذاشته است… هنوز دست از دور کمر مهناز برنداشته… فتانه هم کمی دورتر کنار باقی رقصنده ها ایستاده شالم را روی سرم جا بجا می کنم و دوباره ماهان را نگاه می کنم… لحظه ای دهانش بسته نمی شود…

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۳]
نمیدانم در گوش مهناز پچ پچ می کند که مهناز اینطور به وجد امده…
آهان… اینهم عروس و داماد… دایی مجید از همان لحظه اول مرا می بیند… لب ها را به طرز خنده اوری غنچه می کند و دست عروس را می کشد… انها به سوی من می ایند… و دایی مجیذ بلند می گوید : سلام به زیباترین ستاره ها !!
خنده ام می گیرد… به او و عروسش تبریک می گویم… دایی مجید سر پیش می اورد و می گوید : دایی… این چیه روی سرت انداختی !! ماهان را ببین !! یاد بگیر !!
منهم اهسته می گویم : دنائت یاد گرفتنی نیست دایی… توی خون ادمه !!
با حیرت نگاهم می کند و می گوید : یکی طلبت !!
از من که جدا می شود… نگاه ماهان غافلگیر می شود… برای یک لحظه نمی داند چه می کند !! نگاه از من می دزد و دوباره نگاهم می کند… سری تکان می دهم و زیر لب سلام می کنم… او با تردید و نگاه خطا کارش تنها سر تکان می دهد… مهناز سر به سوی ماهان می چرخاند… و مرا می بیند!!…
او هم برای لحظه ای رنگسیاه پوستش به زردی میزند… کمی از ماهان فاصله می گیرد… با اینکه نمی خواهم اذیتشان کنم اا نگاهم همانطور ثابت به انها مانده… می دانید !! ذهنم انجا نیست… فقط نگاهم جا مانده…
فکرم همه جا می چرخد… حرف های طاها توی گوشم می پیچد…
صدای دایی مجید که می گوید : یاد بگیر !! و خیلی صداهای دیگر که دوباره صدای چندش اوری کنار گوشم زمزمه می کند : خانم خوشگله… خودتون و معرفی نمی کنید ؟!
انگار از کابـ ـوسی به کابـ ـوس دیگر می خزم… به یاد بچه ها می افتم… دلم شور می گیرد… نکند فرزاد بچه ها را رها کرده باشد !! صدای غریبه دوباره می اید : خانم خوشگله شما چقدر بداخلاقید!!
نگاه ماهان هنوز به سمت من است… حتی قدمی به سوی من بر نمی دارد !!!
با حیرت نگاهش می کنم… مطمینم که مرد جوان را کنارم می بیند… و صدای مرد جوان که می گوید : افتخار میدین… چند لحظه… فقط چند لحظه… در خدمتتون باشم ؟!…
و شاید سکوت مرا حمل بر تعارف می بیند که به خود اجازه می دهد بازویم را لمس کند… لباسم پوشیده است… اما تماس دست غریبه دل و روده ام را بیرون می کشد… تمام قدرتم تمام نفرتم تمام بغضم و تمام حقارتم سیلی می شود و بر صورت هفت تیغ مرد جوان فرود می اید…
صدای سیلی همه صداها را خاموش می کند… الکل از سر خیلی ها می پرد… نگاهها ترسیده اند و بار سوال بر دوش دارند…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۴]
#بی_ستاره

ماهان با چشم های گرد شده و دهانی نیمه باز خیره به سویم مانده…
مرد جوان صورت خود را می مالد… من همه نگاهها را تنها می گذارم از سالن به سرعت خارجمی شوم… دلم می خواهد جایی برای گریستن پیدا کنم.
جایی که بتوانم اندوهم را کم کنم… ای کاش نیامده بودم ای کاش مردانگی و غیرت اینطور متلاشی نشده بود… ای کاش ماهان تنهایم نمی گذاشت… خدایا نه… هیچکس را نمی خواهم… نه ماهان… نه این جمعیت برهـ ـنه ی ناپاک را… من… فقط طاها را می خوام خدایا کاش طاها نرفته بود… به سوی میز فرزاد می روم… و به او می گویم : فرزاد… موبایلت رو یک لحظه بده… او در حالی که از چهره ی برافروخته و عصبی من به حیرت امده می گوید : چی شده ستاره ؟!!…
می گویم : هیچی هیچی !! و گوشی را از او می گیرم… شماره ی طاها را می گیرم… و صدای گرم و زیبایش را می شنوم که می گوید : بله…
دلم می خواهد گریه کنم… اما بغضم را فرو می دهم… مثل همیشه… و می گویم : طاها… من ستاره ام…
می گوید : چی شده ؟! ستاره اتفاقی افتاده ؟!
می گویم : نه… طاها… می تونی منو برگردونی ؟!
می گوید : اره اره… ببینم اتفاقی که نیافتاده !!
می گویم : نه… چیزی نشده… فقط طاقتم تموم شده !!
دیگر چیزی نمی پرسد… گویا همه چیز را خودش می داند… !!
می گوید :من تا نیم ساعت دیگر اونجام !!
می گویم :نه طاها… یواش بیا…
می گوید : نگرا نباش… فقط نیم ساعت دیگه دوباره با من تماس بگیر… تا بگم کجا بیایی !!
می گویم : باشه… باشه…
گوشی را به فرزاد می دهم… ماهان را می بینم که تنها به سوی ما می اید…
نفرت سراسرم را پوشانده… با فرزاد و سودابه سلام علیک می کند و نزدیکم می شود… سرش را خم می کند و طوری که خودم بشنوم می گوید : احمق… بازم که امل بازی در اوردی !!… باز که ابروی منو بردی !!!
نمی توانم تمام نفرتم را به او نشان دهم… ای کاش می شد !!
نگاهش می کنم و می گویم : بی غیرت… اشغال !!
دندان ها را روی هم می فشارد و می گوید : غیرت رو توی خونه نشونت می دم بی پدر و مادر !! و دوباره از من فاصله می گیرد…
مهناز و فتانه هم به باغ می ایند… گویا جمع عاشقانه انها به طرز بدی خراب کرده ام… کم کم احساس می کنم همه درباره ی من و اتفاق چند لحظه پیش پچ پچ می کنند… نگاهم روی ساعت خشک شده دلم می خواست می توانستم زودتر ساعت را جلو ببرم… و از این ناامنی ها رهایی یابم…
دوباره با موبایل فرزاد طاها را جستجو می کنم… می گوید : تا پنج دقیقه دیگه بیا جلوی در… بچه ها را صدا می کنم… مانتویم را می پوشم…
هیچکس برای رفتنم مانع نمی شود !! حتی کسی نمی پرسد با کی می خوای بری !!؟ خدایا اخر زمان که می گویند… این است ؟!!
بچه های طفلکی گرسنه اند… خودم هم دهانم تلخ شده و صدای شکمم را می شنوم !! اما طاقت یک لحظه ماندن هم ندارم… چه رسد به شام خوردن !!… شامشان هم ارزونی خودشان !!
سوار اتومبیل طاها می شویم… بچه ها غر می زنند که گرسنه ایم…
می گویم : یک کم دیگه تحمل کنید می رسیم…
طاها عصبانی و حیرت زده نگاهم می کند… اما چیزی نمی پرسد…
تمام طول راه را در سکوت طی کرده ایم… بوی اتومبیلش… بوی عطرش را دوست دارم… چشم ها را می بندم… و دوباره باز می کنم تقریبا نزدیک خانه ایم… اما طاها… اتومبیل را کنار رستورانی متوقف می کند… در برابر اصرار من که می گویم : برویم خانه…
فقط می گوید : ستاره… بچه ها… که تقصیری ندارند !!… پیاده شو… یک کم حرف بزن ببینم چی شده !!
پیاده می شوم… بچه ها مشغول غذا خوردن هستند… اما من اشتها ندارم… طاها می گوید : ستاره… یک قاشق دیگه بخور… اشتهات باز می شه…
می گویم : مرسی… خوردم !!
لب ها را روی هم می فشارد و سری تکان می دهد… باز شبیه کسی می شود که دوستش دارم… خدایا او شبیه کیست ؟!
با خود می گویم : ستاره این کیه ؟! این کسی که باهاش به رستوران اومدی ؟! این کیه که حاضری تمام حرف های دلت رو بهش بگی !! ستاره… داری چکار می کنی ؟! داری به کجا می ری ؟!!!
اگه خاطرات امشب توی ذهن بچه ها بمونه… که حتما می مونه !!! و از تو سوال کنند چرا ما با پسر همسایه به رستوران بردی !! اون وقت تو چی داری که بهشون جواب بدی ؟! ستاره به کجا میری ؟!!
صدای طاها قلـ ـبم را از جا می کند… می گوید : کجایی ستاره ؟!!
نمی خوای حرف بزنی ؟!! زهرا و یحیی هم حواسشان به من است… با اشاره ای از طاها می خواهم فعلا حرفی در این مورد نزند…
از رستوران خارج می شویم… بچه ها خوابشان برده… وحالا طاها دوباره می گوید : ستاره…
می گویم : باشه… برات همه چیز رو می گم !!
و او می گوید : من نمی خوام تو همه چیز رو برام توضیح بدی !! من فقط می گم هر چی دیدی فراموش کن… به سختی لب ها را روی هم می فشرم…
اما باز نمی توانم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم…

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۴]
طاها اتومبیل را کناری متوقف می کند… انگار می داند درد دل من بیش از اینهاست !!
ساکت می نشیند و اجازه می دهد من خالی از اشک گردم…
و من که خیلی وقت است کسی را نداشته ام تا برایش از غصه هایم بگویم…بی امان اشک می ریزم و هق هق می کنم… و هنوز او ساکت است… و من بلاخره می گویم… از ماهان… از مهناز… از فتانه… از مرد جوان… از همه و همه… می گویم… و از تهدید ماهان !!…
حالا من سبک شده ام… و او سنگین !! حالا من خالی از اشک شده ام و او پر ! حالا من نفس عمیقی می کشم… و او به نفس نفس افتاده… حالا رنگ به روی من بازگشته و از روی او رفته !!…
چنگ به موهایش می کشد… گویا نمی تواند انچه را که می شنود باور کند…
نگاهم می کند و می گوید : نترس… برو خونه راحت بخواب… نمی زارم بیاد بالا…
می گویم : خیلی عصبانیه… می دونم نمی تونی حریفش بشی…
با خشم می گوید : غلط کرده مرتیکه… وبعد دوباره نگاهم می کند و می گوید : باهاش طرح دوستی ریخته ام… نمی زارم بیاد بالا مطمین باش
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۷]
#بی_ستاره

سی و چهارم

طاها راست می گفت… نگذاشت ماهان به خانه بیاید !! خدایا شکرت که طاها هست !! امروز باز هم جمعه است…
آی جمعه… آی جمعه… باز رسیدی… باز غریبی… باز غم داری… باز تنهایم… باز بیزارم… باز غم دارم…
دلم نمی خواهد از رختخواب بیرون بیایم… با خودم می گویم : مامام چرا یک زنگ به من نمی زنی ؟!… راحله… مهتاب… چرا فراموشم کرده اید… دلم هوای مامان را می کند… از جایم بلند می شوم برای لحظه ای سرم به دوران می افتد… گوشی را بر می دارم… شماره ی مامان را می گیرم… صدای بابا را می شنوم…
سلام بابا…
سلام بابا جان… ستاره تویی ؟!
می گویم : بله… خوبی بابا
و صدای مهربان بابا می گوید : خدا رو شکر نفسی می یاد و میره… مامانت اینجاست…
با خودم می گویم چرا بابا نمی خواد با من حرف بزنه… چرا هر وقت بهش زنگ می زنم گوشی رو میده به مامان !! چرا هیچوقت من و بابا حرفی برای گفتن نداریم !! یعنی همه بابا ها اینطورند !!
صدای مامان را می شنوم… خوشحال می گویم : سلام مامان چطوری ؟
و او گله مند می گوید: می خوای چطور باشم ؟! یک وقتی نکنه اون بچه ها رو بیاری من ببینم ها !!
می گویم : به خدا مامان… خیلی دلم براتون تنگ شده… اما ماهان شب و روز سرکاره !! نمی تونه ما رو بیاره…
مامان : خوب مادر خودت بچه ها رو بردار بیار مگه ما شهرستانیم که نمی تونی بدون ماهان بیای… گیرم ماهان حالا حالا ها بیکار نشد نباید تو یک سری بیای پیش ما ؟! امروز جمعه است اگر ماهان نیست پاشو خودت بیا… سامان و سیما هم می یان… دلم برای بچه ها یک ذره شده…
با شنیدن صدای مامان انرژی گرفته ام… قوی شده ام… به سراغ بچه ها می رومو انها را بیدار می کنم… دوست دارم زودتر به خانه مامان بروم…
حس خوبی دارم انقدر که دوست دارم پرواز کنم… پس چشم هایم را می بندم… اینجا وسط اتاق می ایستم… دستهایم را باز می کنمتا جایی که می توانم…. من دارم پرواز می کنم… چه زیباست پرواز در اسمان آبی خیال…
آژانس دم در منتظر است… بچه ها با سر و صدا پایین می روند… من آرام پایین می روم تا طاها را نبینم… می دانم الان می اید… و می اید…
طاها : سلام…
من: سلام
طاها : کجا می ری ؟!
من : خونه ی مامان…
طاها : صبر کن من می برمتون
من : اژانس اومده… بچه ها پایین رفتند…
طاها : می رم بهش می گم بره…
من : طاها… صبر کن… با اژانس بریم بهتره…طاها : برای چی ؟
من : اونجا محل بچگی هاست !! همه منو می شناسن… بهتره با اژانس برم…
طاها : خب من هم مثل یک راننده اژانس می شم !! و می خندد…
من : نه… یک وقتی بچه ها می گن…
طاها : به کی میگن ؟
من : طاها… بهتره نیای
و او که سر خورده می شود سری تکان می دهد… و می گوید : کی می یای ؟!
من : شاید عصر بیام…
طاها: شب نمی مونی ؟!
من : فکر نمی کنم…
طاها : کاش یک زنگ به من بزنی !!
من :برای چی ؟!
طاها : می خوام مطمین بشم امشب هستی یا نه !!
نمی خوام اینطور وابسته هم شویم… اما انگار وابسته شدن دل ها… دست ما ادم ها نیست !!
چقدر این کوچه را دوست دارم… کوچه ای پر از خاطرات زیبا…
خانه ی مامانانگار به من لبخند می زند… در ابی رنگش کهنه است…
اما انگار مهربانی را می توانی از رنگ ابی اش ببینی… زنگ را فشار میدهم سامان در را باز می کند… یکدیگر را در اغـ ـوش می گیریم… حالا تازه حس می کم برادری دارم… برادری که خیلی وقت است او را ندیده ام… برادری که حالا می فهمم خیلی دوستش دارم… سیما هم می اید… می دانم سیاست مدار است و زیرک… و اصلا به سوسن نرفته… می دانم از ته دل دوستم ندارد…. می دانم حسودی در خونش بالا و پایین می رود اما دوستش دارم…
زبانش گرم است… همین برای ما کافی است سامان راضی است… ما هم راضی هستیم… دختر خانه داری است مامان هم راضی است… مامان می گوید خدا راضی باشد…
مامان… مامان در لباس سفیدش سر سجاده نشسته است… با عطری از همیشه… حس می کنم مامان سالهاست همانطور سر سجاده است… با همان انگشتر عقیق که همیشه به دست دارد… با همان سجاده مخمل که حالا نخ نما شده… همه جای خانه مامان پر از عطر گل های یاس است… و درخت انار که چه باشکوه با برگ های سبزش فخر می فروشد… و مامان… و اغـ ـوشش که چه عطری دارد… چه صفایی دارد… گونه هایش لاغرند… و جثه اش کوچک شده … در اغـ ـوششجا می گیرم… چه بی جان شده است مامان… چه بی روح شده اند چشمان قشنگش… و پدر… با نگاهی منتظر… انگار چند سال منتظرم بوده… و چه پیر شده است دراین چند سال… و چه بیمار است پدر… و چه مهربان…
با دیدن انها جان دوباره می گیرم… با تک تکشان نگاه می کنم… چه صداقتی در نگاه انهاست… چه تفاوتی هست میان انها و بقیه!!
به اتاقم می روم تا لباسهایم

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۷]
را عوض کنم… اتاقم… دیوارهایش… و عکس هایشو بازیگری که دوستش دارم… چه سخت است دیگر نتوانی عکس بازیگر مورد علاقه ات را به دیوار بچسبانی… و همه اینها یعنی تو بزرگ شده ای !! اما من… هنوز همان ستاره ام با همان علایقم… هنوز همان بازیگر را دوست دارم… و هنوز همان احساسات را دارم… نمی دانم بزرگ شده ام یا نه !!
زهرا عروسک بچگی ام را بر می دارد و می بـ ـوسدش… و من چقدر بـ ـوسه بر گونه این عروسک زده ام ؟!! عروسکی که مامان برایم خریده بود و چقدر لباس عروسک دوختیم من و دوستم الهام !!
چه خوب کردم امروز به اینجا امدم… انگار اینجا دنیای دیگراست… دنیای کودکی است… دنیای صداقت و زیبایی است… دنیای دوستی و مهربانی است… هر گوشه پر از خاطره است… پر از عطر یاس است… پر از عشق است… چقدر عاشق شده ام در این خانه… اصلا اینجا خانه ی عشق است… بهترین خانه دنیاست… چه خوب شد تنهایی امانم را برید… وادارم کرد خانه عشق را دوباره ببینم… بوی خوش قیمه بادمجان خانه را پر کرده… قیمه مامان خوردنش واجب است… و صدای زنگ در می گوید کسی امده است… و اکرم خانم… همسایه مامان. با ظرفی از اش… از همان اش های خوشمزه ی کودکی با لبخندی از حریر می اید… اینجا همه چیز مثل گذشته هاست همه چیز زیباست وهمه چیز رویایی است… چه خوب شد… امروز به اینجا امدم…
از راحله و مهتاب می پرسم… انها هم در راهند… به اینجا می ایند…
مامان می گوید : وقتی زنگ زدم گفتم می یای… هر دوشون کلی خوشحال شدند… گفتند ما هم می اییم…
راحله و مهتاب چقدر عوض شده اند… دو ماه پیش انها را دیده بودم… دلم برایشان تنگ شده بود… باز مثل ان وقت ها… سبد کاهم را از مامان می گیرم… و به حیاط می روم… شیشه ترک خورده زیرزمین باز مرا به کودکی می برد… یادگاری است از بازی من و دوستم الهام… شیر اب را باز می کنم… و کاهو را یکی یکی می شویم… گوشهایم را تیز می کنم… تا شاید باز هم الهاماز ان طرف دیوار صدایم بزند… تا شاید باز هم حرفی ناگفته بین من و او باشد… و بخواهیم که بگوییم… تا شاید اشکی مانده باشد… که بخواهیم کنار هم بریزیم اخر ما همیشه وقت کم داشتیم !!… و همیشه حرف های ناگفته زیاد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۷]
اما حالا… من تنهایم… همه بزرگ شده ایم… همه رفته ایم… چرا من همیشه فراموش می کنم که بزرگ شده ام ؟!…
نگاهی به یاط می اندازم… همه چیز همان طور است گویی زمان در این جا بی معنی شده… دلم می خواهد سری به پشت بام بیاندازم… دلم برای انجا هم تنگ شده… سبد کاهو را بر می دارم و بالا می ایم…
مامان می خندد و می گوید : دستت درد نکنه ستاره جان… بیا چایی بخور… عطر چای مامان… را دوست دارم… او هر لحظه چای تازه دم دارد !!! می گویم : مامان چای رو بریز من الان می یام… و راه پله ها را به سوی پشت بام طی می کنم…
نگاه خندان پدر و مادر بدرقه ام می کند… و خنده نگاهشان می گوید که می دانند برای چه پشت بام می روم… باز کلی خرده اثاثیه را با دقت پشت سر می گذارم تا به در پشت بام برسم… و در را باز می کنم… خورشید سلام می کند…
من هم به او می گویم : سلام… خورشید خانم…
نگاهی به اطراف می اندازم… نفس عمیقی می کشم… چه شب ها که کنار مامان در این پشت بام خوابیدم !! چه شب های که مامان کنار گوشم تا سحر دعا خواند تا دعای اخر شب را یاد بگیرم… وچه شبها که کنار مامان به تماشای عبور شهاب بنشستیم… و ستاره ها را به هم نشان دادیم… مامان می گفت هر شهابی که رد می شه خدا یکی از ادم های خوبش رو که دوست داره جدا می کنه و با شهاب پیش خودش می بره !! این افسانه یا خرافه… مرا می ترساند… با خود می گفتم نکنه یکی از این شهاب ها مامان رو با خودش ببره ؟!! پتو را روی سرم می کشیدم تا فکرهای بد نکنم !!!
باز نگاهی به اطراف می اندازم… و می گویم : چه خوب شد امروز به اینجا امدم و بلند بلند می خوانم شعر فروغ را که می گوید :

آن روزها رفتند… آن روزهای خوب
آن روزهای سالم و سرشار
آن اسمان پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس… و دختری که گونه های را
با برگ ها شعمدانی رنگ می زند
اکنون زنی تنهاست…

زهرا صدایم می کند… و من باز یادم می افتد که… فراموش کرده ام… بزرگ شده ام !!…
با کمک راحله… و مهتاب سفره را می اندازیم و همه دور سفره می نشینیم… بر لب های همه ما خنده شادی نقش دارد… و دل هایمان تند تند برای هم می تپد… زهرا کنار مامان نشسته و یحیی به روی پای مامان… هیچ کدام حاضر نیستند کمی از مامان فاصله بگیرند… و مامان در برابر اعتراض من به انها مخالفت می کند و می گوید : ستاره تو غذات رو بخور… بزار بچه ها راحت باشن…من دوست دارم خودم بهشون غذا بدم… سر سفره هر کسی چیزی می گوید و بر عکس همیشه که سکوت و تنهایی مهمان سفره ی من است… امروز با هیاهو و خنده… کنار سفره هستیم… در دل خدا را شکر می کنم… چقدر دوست دارم این لحظه ها تمام نشدنی باشند… ابدی باشند…
دلم می خواهد امشب کنار مامان بمانم… مثل گذشته ها کنارش بخوابم و او برایم حرف بزند… و من برایش حرف بزنم… دوست دارم امشب اینجا بمانم… و با مامان به خرناس های بابا بخندیم !!
زهرا و یحیی هم دوست دارند… کسی در خانه منتظر ما نیست… ماهان هم ببیند ما در خانه نیستیم خوشحال می شود !! پس امشب اینجا می مانم…
راحله و مهتاب رفته اند… سامان و سیما هم… !!
فقط من و بچه ها ماندیم… مامان خوشحال است… کنار هم ایستاده ایم و نماز می خوانیم… بابا جلوتر از ماست… او با صدای بلند نماز می خواند…
صدای نماز خواندنش را دوست دارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۸]
#بی_ستاره

سی و پنجم

دیشب… نگاه ارزومند مامان نگذاشت راست بگویم… نگذاشت حرفی از دردهای روی هم مانده ی دلم بزنم… وقتی با نگاه مضطربش توی چشمانم خیره شد و پرسید : ستاره… ماهان هنوزم خوبه… ؟! هنوز خوشبختی ؟
لبخند زدم وگفتم : بله مامان… از جانب من خیالت راحت راحت باشه !! و امروز می دانم که دیشب بهترین و درسترین کار را انجام دادم مامان و بابا دیگر خیلی پیرند… نمی خواهم ازارشان دهم… بگذار فکر کنند که خوشبختم !!!بگذار همیشه از جانب من احساس ارامش بکنند… این حداقل کاری است که می توانم در حقشان بکنم !!!
دو روزی است که از ماهان بی خبرم… و دیشب حتی یک زنگ به خانه ی مامان نزد… که خبری از ما بگیرد !! راستش هنوز از رفتار ماهان در تعجبم !!! نمی دانم چه تصمیمی دارد… و چرا این همه بی تفاوت شده است !!
کسی زنگ در را می زند… حتما طاهاست… روسری ام را بر می دارم و در را باز می کنم… پریشان است و کمی گیج !! و نگاهشگویی رنجی به همراه دارد… نگاهش می کنم و می پرسم : سلام… چی شده ؟
زیر لب جواب می دهد و می گوید : کی اومدی ؟
می گویم : امروز بعد از ناهار…
می گوید : خوش گذشت ؟!
لبخند می زنم و می گویم : خیلی… و بعد می پرسم : راستی ماهان رو ندیدی ؟! اومد خونه یا نه !!؟
می گوید : اره… دیشب دیدمش… اومد خونه…
می پرسم : بهش گفتی ما رفتیم خونه مامان ؟!
می گوید : نه… اون چیزی از من نپرسید !! من هم چیزی نگفتم !
هنوز نمی دانم چرا طاها امروز اینطور پریشان است…
حس می کنم نگاهش با همیشه فرق دارد… انگار شعله ای در این نگاهزبانه می کشد که بیشتر صاحبش را می سوزاند !!
می گوید : راستی… اون ناشری که باهاش صحبت کرده بودم… قبول کرده که شعرهای تو رو چاپ کنه !!
از او تشکر می کنم … و بعد می گویم : طاها… چیزی شده… انگار امروز پریشونی !!
نگاهش را می دزد و می گوید : این پریشونی مال دیشب بوده !!
می پرسم : دیشب مگه چی شده !!
می گوید : هیچی… فکر می کردم دیشب می یای خونه… !! من که بهت گفته بودم… زنگ بزن… چرا زنگ نزدی… بی خبر موندی خونه مامانت ؟!!
حالا می فهمم دردش چیست !! نمی دانم چه بگویم… قرار نبود از یک شب نبودنم اینطور پریشان و دلتنگ شود… اما… این را می دانم که کار دل قرار و مدار نمی شناسد… دل قانون خودش را دارد… برای همین باز هم چیزی نمی گویم…
او می گوید : منو ببخش ستاره… اما… گاهی خیلی برام سخته که بی خیال باشم !!
می گویم : طاها…
می گوید : نه… تو رو خدا فعلا چیزی نگو می دونم چه چیزهایی می خوای بگی !! ولی من الان به این حرف ها احتیاجی ندارم…
خودم هم درست نمی دانم چه می خواستم بگویم !! اما تصمیم داشتم به هر مکافاتی هست او را از عواقب این ارتباط اگاه کنم !! هر چند که خودم روزی هزاران بار عواقب این ماجرا را در ذهن برای خودم می گویم و هیچ فایده ای هم نداشته است !! شاید او هم دقایقی پیش همه ی اینها را برای خودش گفته است و باز ناگزیر از ادامه راه… زنگ در خانه ی مرا زده !!
این مسئله جدی است… باید فکری کرد… نباید بیخ پیدا کند… نباید… واما نگاه بی قرارش تمام قرارم را می گیرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۹]
فصل سی و ششم

ماهان تازه به خانه امده… برقی در چشمانش نشسته… لبخندی زیر نگاهش پنهان است… انگار شادی خاصی دارد که نمی تواند پنهانش کند… عاقبت تاب نمی اورد و با سرخوشی یک کودک که اسباب بازی جدیدی یافته می گوید : ستاره… بیا…
و به سوی پنجره می رود… پرده را کنار می کشد و در پنجره را باز می کند… می گوید : بیا اینجا… بیا اینو ببین .
بچه ها زودتر از من به سویش می روند تا گره از این راز نابهنگام بگشایند… من هم در ناباوری از این همه هیجان ماهان انگار در خواب راه می روم… با گیجی مطلق به سوی او روانم… از پنجره پایین را می کاوم… اتومبیل سفید زیبایی جلوی در خانه پارک شده… ماهان به اتومبیل اشاره می کند و می گوید : چطوره ؟!!
هنوز نمی دانم منظور او چیست… می گویم : چی ؟! این ماشینه ؟!
می گوید : اره…
می گویم : مال کیه ؟!
می گوید : تو چکار داری!! بگو چطوره ؟
می گویم : خب… خیلی قشنگه
حالا همه دندان ها را به نمایش گذاشت… دهانش کمی گشاد است و هنگام خنده زیبا نیست !!… لبخندش از ته دل گذشته… خیلی شاد و شنگول است… می گوید : مال منه !!
با حیرت نگاهش می کنم و می گویم : مال توست ؟! پولش رو از کجا اوردی ؟!
می گوید : مال منه… پولش رو هم داشتم… ماشین خودم رو هم فروختم !!
می گویم : اگه پول داشتی خب…
می گوید : نه… برای هیچ چیز دیگه ای پول نداشتم فقط برای این تونستم جورش کنم… تو هم حالا به پولش پیله نکن… ماشین رو حال کن !!
با خودم می گویم : مگه برای من فرقی هم می کنه ؟! مگه قراره چقدر منو با این ماشین این طرف و اون طرف ببری ؟!…
می گوید : برو پایین خوب ببینش !! خیلی توپه…
می گویم :مبارکت باشه !! از همین جا هم پیداست خوشگله !!
ماهان از خوشحالی در پوست خود بند نیست… هر دو دقیقه از پنجره… اتومبیل جدیدش را ورانداز می کند… نگاهش عشقی به همراه دارد که به اتومبیل حسودیم می شود !! با خود می گویم اندازه این پاره اهن هم نیستم !!
بچه ها پیله کرده اند که ماهان سوار اتومبیل تازه اشان بکند… و ماهان بلاخره قبول می کند.یحیی را در اغـ ـوش می گیرد و دست زهرا هم در دستش گم می شود… به سرعت پله ها را طی می کند… موبایلش زنگ می زند… صفحه ان را نگاه می کنم… نام فتانه خاموش و روشن می شود… بدون اهمیت به کارم مشغول می شوم… حتی ماهان را صدا نمی کنم…. از پنجره نگاهشان می کنم…. بچه ها با خوشحالی همه جای اتومبیل را ورانداز می کنند و زیاد حرف می زنند… و امروز ماهان پس از مدتها به انها می گوید : بسه… چقدر حرف می زنید ؟!
فتانه دست بردار نیست و هنوز زنگ می زند… و من هنوز بی اهمیتم ما هان می اید… و بچه ها هم هیجان زده و با خنده و شادی به سوی من می ایند…زهرا می گوید : مامانی… بابا ماهان یک ماشین سفید خریده
یحیی می گوید : قشنگه… و من هم به ظاهر ابراز خوشحالی می کنم…
ماهان با فتانه صحبت می کند… صدایش را می شنومکه می گوید : من تا یک ساعت دیگه اونجام… بهش بگو اماده باشه… !!
اینطور که پداست مهناز خانم بی قرار دیدن اتومبیل جدید ماهان است !! ماهان لباس می پوشد… نزدیک می روم و می گویم : مگه شام نمی خوری کجا دوباره راه افتادی !!
می گوید : شما بخورین… من جایی کار دارم…
می پرسم : باز فتانه چی گفت ؟!
با چشم های گرد شده ی عصبی نگاهم می کند و می گوید : یعنی چی ؟! تو چرا سر هر چیزی پای فتانه طفلی رو می کشی وسط ؟!
می گویم : اخه پای فتانه طفلی همیشه وسط زندگی ما دراز هست !!
می گوید : ستاره… توی این چند روزه خیلی جلوی خودم رو گرفتم ها !! نگذاشتم روی سگم رو ببینی ها !! پاتو از کفش فتانه در بیار ”
می گویم : چی شده که انقدر به فتانه باج می دی ؟!
می گوید : من به هیچ احدی باج نمی دم هر طور دوست داری فکر کن…
می گویم : داری میری ماشین رو بهشون نشون بدی ؟! می خوای ببینی مورد پسند فتانه جون ومهناز خانم واقع میشه ؟!!
حالا نزدیک انفجار است… قدمی جلو می گذارد و می گوید : حیف که کار دارم لعنتی… والا نشونت می دادم نکبت !! در ثانی این ماشین مال من نیست… مال فتانه است !! به نام فتانه است !!
از اول هم می دانستم فتانه بی جهت دانه نمی پاشد… پس هدفشان این بود که اتومبیل ماهان را از چنگش بیرون بکشند… ماهان احمق هم برای این که نکند در اینده من طلبکار چیزی باشم… ان را به نام فتانه کرده تا خیالش از بابت من راحت باشد !! شاید هم قصد دارد… شاید هم به فکر جدا شدن است !! هر چند که همین طوری هم جدا از ماست !!
خدایا چرا محکومیم به زندگی مشترک ؟! زندگی مشترک که در هیچ چیزی اشتراکی نداریم !! به جز سقفی برای خوابیدن !! و این بره های طفلکی که خیلی وقت است ماهان انها را به من بخشیده !!
از اخرین باری که من وماهان با هم بیرون رفتیم… سالها می گذرد…

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۳۹]
من تمام اینسالها به خودم وعده دادم… که بلاخره ماهان به سوی منباز خواهد گشت… اما انگار تمام وعده های من بیهوده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۴۱]
سی و هفتم

شهریور رو به پایان است… هوا خنک شده است… خیلی دوست دارم این روزها به مسافرت بروم… دلم برای سفر کردن تنگ شده… گاه فکر می کنم فرق نمی کند به کجا بروم… فقط از اینجا بروم !!
به ماهان گفته ام هر طور است امسال قبل از امدن پاییز به جایی برویم… فکر می کردم… اگر دوباره بعد از سال ها با او جایی دیگر غیر از این جا باشم… شانس بیشتری در به دست اوردن دوباره اش خواهم داشت… اما او مثل همیشه گفت : با سوسن اینا برو… سوسن می گوید : خب بیا بریم…
اما من دوست ندارم سر بار انها باشم… !
به ماهان هم دیگر چیزی نمی گویم… یک هفته است که کاری به کارش ندارم… او هم ارامتر است و با بچه ها مهربانتر… گاه هم زود می اید… نمی خواهم این رویه را دوباره بر هم بزنم…
فتانه هم دیگر تماسی با اینجا نداشته است… فکر می کنم جعفر خان بلاخره از سفر برگشته !!! و حتما مهناز هم از خانه فتانه رفته… با این تصورات خوش بینانه تر فکر می کنم و می گویم : بلاخره ماجرای مهناز هم به خیر و خوشی تمام شد !!
مشغول نوشتن هستم… که صدای زنگ تلفن روحم را می ازرد و جسم را می لرزاند ! گوشی را بر می دارم… ماهان است… با تعجب می پرسم : ماهان تویی ؟
می گوید : اره… ستاره… من نزدیک خونه ام…
می خوامبرم طرف سوسن اینا… نمی خوای اونجا بری ؟!!
می گویم : خونه ی سوسن ؟!…
می گوید : اره دیگه زود باش !!
از خوشحالی می گویم : ؟ آخ جون… ماهان الان کجایی ؟!
ماهان : (( سر کوچه ام… زود بچه ها رو حاضر کن… بدو ستاره ))!
خیلی خوشحالم… پس پیداست ماهان… گاهی به یاد من می افته !!
بچه ها را تند تند حاضر می کنم… با سوسن تماس می گیرم و می گویم که می ایم… به نگاه رنجیده طاها اهمیت نمی دهم… خیلی وقت است سوسن را ندیده ام… و از همه مهمتر این که ماهان ما را می برد…
برای اولین بار سوار اتومبیل جدیدش می شوم… به او می گویم : مبارکت باشه… خیلی قشنگه… و او با هیجان یک پسر بچه سعی دارد زوایای مختلف اتومبیل را نشانم دهد. خوشحالم از این که بلاخره موضوعی پیدا شد تا من و ماهان چند جمله درباره اش حرف بزنیم… من گاه فکر می کنم تمام مشکلات زن وشوهر ها از حرف نزدن باشه !! ماهان امروز سر حال است… با بچه ها شوخی می کند… و نگاهش به من تازه است… مثل نگاه های هفت سال پیش !! خدا را شکر می کنم… سر کوچه ی سوسن اینا پیدا می شویم… ماهان می گوید : راستی ستاره… امشب خونه سوسن بمون…
می گویم : برای چی ؟!
می گوید : آخه من هم نیستم…
می پرسم : کجایی ؟
می گوید : شب می رم پیش عشرت جون هـ ـوس کرده ام امشب اونجا بخوابم !!
به یاد خودم می افتم که دو هفته پیش کنار مامان خوابیدم… و با خود می گویم (( تون هم بلاخره مادر داره دلش برای خونه ی مادریش تنگ می شه چه اشکال داره یک شب طوری که دوست داره زندگی کنه !! برای همین می گویم : باشه !! یعنی دیگه خونه نمی ری… شب می ری خونه عشرت جون ))
می گوید : آره دیگه… الان می رم شرکت. از اون جا هم عصری می رم خونه ی عشرت جون.. تو می مونی پیش سوسن ؟
می گویم : ببینم چی میشه !!
می گوید : چی رو ببینی که چی بشه !!
هر دو می خندیم… می گویم باشه… می مونم !!
می خواهم که خیالش راحت باشد… و امشب خوش بگذراند… با خود می گویم یعنی تنها موندن ما در خونه این همه اهمیت پیدا کرده ؟! و بعد دوباره می گویم خب شاید اون موقعی که ما رو تنها می زاره از سر لجبازیه… خودش هم ناراحته !!… اما نمی خواد کم بیاره… !!
در خانه ی سوسن هستیم… بچه ها عاشق نرگسند… نرگس کوچولو هم عاشق بچه هاست… از همان ابتدای ددارمان کلی خندیده ایم… و از همه جا تعریف کرده ایم… سوسن می گوید ستاره یک طوری هستی… نگاهت مثل قدیم هاست !!
می خندم… هیچ وقت نمی توانم رازی را از سوسن پنهان کنم… سوسن همه چیز را می فهمد… از طاها برایش می گویم…
سوسن می گوید : ستاره… درگیرش نشی… منظورم اینه که نکنه بهش علاقه مند بشی… برات دردسر درست میشه ها !!
از تشویق های طاها می گویم برای چاپ کردن شعرهایم…
سوسن می گوید : ستاره حواست رو جمع کن نکنه داره دون می پاشه !! نکنه اصلا تحصیلاتی نداره و هر چیزی رو به تو دروغ گفته… ستاره حواست ست ؟! و من با شنیدن ( حواست هست ) یاد شعری می افتم که توی یک فیلم شنیدم… و بلند بلند می خوانم :

وقتی حواست نیست زیبا ترینی
وقتی حواست هست فقط زیبایی
حالا حواست هست ؟!

سوسن می گوید : تو واقعا یک چیزیت میشه ستاره !! فکر کنم دیگه رسما خل شدی !!
دوباره می خندیم… من و سوسن همیشه می خندیم… !! البته وقتی که با هم هستیم !!
به سوسن نگفته ام ماهان سفارش کرده شب انجا بمانم… می خواهم که شب در خانه ی خودمان باشم… اما سوسن پیله می کند که بمانم…
می گویم : نه سوسن جان… بهتره که برم…

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۴۱]
که می گوید ماهان شب نمی یاد… تنها می مونی برای چی ؟
می گویم : با شوهرت راحت نیستم اون بنده خدا هم می خواد استراحت بکنه به خاطر ما معذب میشه بچه ها هم اذیت می کنند سوسن نمی تواند قانعم کند که شب بمانم منهم می خواهم قبل از تاریک شدن هوا در خانه باشم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۴۶]
سی و هشتم

هوا تاریک است… و بچه ها خسته اند… از اتومبیل پیاده می شویم… و از سر کوچه افتان و خیزان به خانه می اییم… بچه ها توی راه پله مسابقه می دهند هنوز به انها نرسیده ام… که صدای طاها را می شنوم… حس می کنم دلم برای دیدنش تنگ است… و از این حس باز خود را سرزنش می کنم… به طبقه سوم می رسم… دست های بچه ها در دست های طاهاست… طاها برافروخته و پریشان است… دستپاچه وعصبی است…
می گوید : ستاره… بچه ها می یان پیش من !!
می گویم : برای چی ؟!
می گوید : یک بازی جدید توی کامپیوتر ریختم… می خوام نشونشون بدم… و قبل از انکه من به بچه ها اجازه بدهم می گوید : بچه ها برید توی خونه… حیران مانده ام… به او می گویم : آخه می خوام بهشون شام بدم…
با جدیت می گوید : خودت هم نمی خواد بری بالا…
می گویم : چرا !!
ساکت و خیره مرا می نگرد… هیچ جوابی برای سوال هایم نمی یابم… احساس می کنم طاها امشب عجیب و غریب شده است… راه پله را پیش می گیرم تا بالا بیایم… راهم را سد می کند… و می گوید : ستاره… خواهش می کنم نرو بالا…
می گویم: یعنی چی ؟! طاها چرا ینجوری می کنی ؟!
می گوید : چند دقیقه برو پیش این خانومه طبقه اول !! فکر می کنم کارت داره !!
حالا می فهمم خبری است و من نباید بدانم… با جدیت او را عقب می زنم و بالا می ایم…
طاها فریاد می زند : ستاره… نرو…
پشت در خانه صدای موسیقی می شنوم… دستپاچه ام و دستم می لرزد… کلید را با زحمت توی قفل فرو می کنم و ان را می چرخانم… در باز می شود… ونگاههای هراسان و جا خورده مرا نشانه می گیرند… نفسم حبس می شود… مهناز در اغـ ـوش ماهان روی کاناپه ولو شده است ودو تایی تلویزیون تماشا می کنند…
نه من می دانم چه کنم !! نه انها !! ماهان کمی راست می نشیند… ومهناز با لباس نامناسبش سعی دارد خود را بپوشاند… !! لحظاتی با چشمان بیچاره و حیرت زده ام خیره به انها مانده ام… در را رها می کنم… و پله ها را دو تا یکی پایین می ایم… طاها سر راهم ایستاده… بازویم را می کشد تا مرا نگه دارد… سعی دارد صدایش بالا نرود… سعی دارد بچه ها نفهمند… دندان ها را روی هم فشار می دهد و می گوید : ستاره… کجا میری ؟! چند لحظه صبر کن… بشین… بشین همین جا ستاره…
من به نفس افتاده ام… قلـ ـبم تیر می کشد… می سوزد… و سـ ـینه ام گنجایش این طور تپیدن را ندارد… بگذارید من بروم… بگذارید من تنها بروم…
بگذارید تا پاهایم توان دارند بروم بگذارید تا نفس دارم بدوم… بگذارید… تنها بمیرم…
طاها شانه هایم را گرفته وتکانم می دهد… می گوید : ستاره… ستاره… گفتم نرو بالا…
روی پله ها بی رمق و ناتوان می نشینم… نه اشکی دارم نه حسی !!… تنها نفرت است که زنده امنگه داشته… تنها کینه است که درونم را لبریز است…
حالا دیگر ماهان به جایی رسیده است که دخترک نفرت انگیز را به خانه ام اورده ! تداعی تصویری که از ان به ذهن دارم فلج می کندم…
بچه ها خانه ی طاها هستند… به طاها نگاه می کنم و می گویم : طاها… نذار بچه ها بیرون بیان…
و بعد می خواهم که دوباره به سمت بالا بروم… انگار کار نکرده ای دارم… نباید انها را خوشحال رها کنم… تا ریشخندم کنند باید هر چه در دل دارم بیرون بریزم باید خانه را روی سرشان اوار کنم باید انقدر جیغ بکشم تا همه کس از همه جا خبر دار شوند و بیایند…
طاها مانعم می شود…
طاها : نه ستاره… ولشون کن…
می گویم : طاها میشه از خونه ات زنگ بزنم
می گوید : به کی ؟!
می گویم : پلیس…
می خوام زنگ بزنم به پلیس
طاها می گوید : ستاره… چند لحظه صبر کن… ابرو ریزی نکن… ستاره… بیا تو… بزار اونها برن…
صدای بسته شدن در خانه ام را می شنوم… و صدای پچ پچ دو نفر… حتما قصد دارند خانه را ترک کنند…
طاها جلوی در اپارتمانش ایستاده… ومن چند قدم از او دورتر روی پله ها نشسته ام… ماهان از کنارم رد می شود… و بدون نگاهی به من پله ها را پایین می رود… مهناز پشت سر او است… از جا بلند می شوم تا چهره ی ماهان را ببینم… می خواهم شرمندگی را در چهره اش ببینم… اما من در نگاه مهناز فقط رذالت را می بینم فقط پستی و فرو مایگی را می بینم… از پوزخندی که دهان گشادش را از ریخت انداخته… از کنارم که می گذرد با دو دست او را هل می دهم و می گویم : هرزه ی بدبخت… برو از خونه زندگی من… کثافت…
و مهناز در چشم بهم زدنی… پنج پله روبرویش را به دست وصورت پایین می رود… جیغ او اپارتمان را بر می دارد… ماهان هراسان بالا را نگاه می کند و به کمک مهناز می شتابد… دست و پای دراز مهناز مثل کارتونک به هم پیچیده… سر و وضع خنده داری برایشساخته است !! گریه کنان به من فحش و ناسزا می گوید…
منهم فریاد می زنم : امشب می رم پیش داداش بی غیرتت !! همه چیز رو بهش

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۴۶]
می گم… عکس هاتون رو هم نشونش می دهم… تو لیاقتت همون کوره دهاتیه که ازش اومدی بیرون…
ماهان که مار زخمی است تا به حال سکوت کرده پله ها را دو تا یکی بالا می اید تا به من حمله کند… طاها مرا به داخل خانه اش هل می دهد و در را برویم می بندد…
صدای ماهان را می شنوم که می گوید : ترو خدا بزار حالش رو جا بیارم…
و طاها می گوید : اقا ماهان… خواهش می کنم… شما برید… خواهش میکنم… شما کاری می کنید که باعث پشیمونی می شه…
ماهان فریاد می زند : بی پدر و مادر بیا بیرون… بیا بیرون تا نشونت بدم…
لای در را باز می کنم و فریاد می زنم : کثافت… بی پدر و مادر تویی… بذبخت هرزه…
طاها را با حرکتی هل می دهد و داخل خانه می شود… من به سوی اتاق خواب می دوم و در ان جا را می بندم… بچه ها انجا جلوی کامپیوتر نشسته اند… ماهان به رویم هوار می شود اما من همچنان با فریاد به او فحش می دهم…
طاها او را به زور از خانه اش بیرون می کشد… و در را می بندد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۴۷]
فصل سی و نه
یک هفته است که ماهان به خانه نمی اید… به فتانه زنگ زدم و او را تهدید کردم که همه چیز را به شوهرش خواهم گفت !! او هم گفت اگر اینکار را بکنم ماهان برای همیشه می رود… خدایا حالا برای من راهی نمانده… نمی دانم با این دو بره کوچک چه کنم…
اسال باید زهرا را برای رفتن به پیش دبستان ثبت نام کنم… اگر ماهان نیاید چه کنم ؟ هر چند که دیگر شنیدن نامش هم عذابم می دهد.
طاها می گوید : ستاره… تو باید جدا بشی… تو باید از حالا اقدام کنی… نمی شه دیگه با این وضع ادامه بدی !! باید با خانواده ات در میون بذاری… ستاره من کمکت می کنم… !
خرج خانه هم به گردن طاهای بینوا افتاده… خیلی غصه دارم… خدایا کمکم کن… امروز وقتی طاها از خانه اش بیرون رفت… باید کاری بکنم !!
فکری توی سرم افتاده… نمی توانم به این رویه ادامه دهم… باید فعلامخارجم را از جایی تامین کنم تا مجبور نشوم کمک های طاها را قبول کنم… به فکر فروش اثاثیه هستم…
طاها بیرون می رود… و من مرد سمساری را که با صدای نابهنجارش ارامشکوچه را به هم ریخته صدا می زنم… مرد نگاهی به بالا می اندازد و می گوید : باید بیام طبقه چندم…
می گویم : چهارم !
می دانم غصه اش گرفته… اما چاره ای نیست…
مرد سمسار در برابر اثاثیه تر و تمیزی که از من گرفته… مبلغ ناچیزی به من می دهد… با غر غر ان را می گیرم… و با خود می گویم : خدا بزرگ است فعلا همین کافیه !!
اجاره خانه را کنار می گذارم… و به سراغ پیرزن می روم…
امروز پیرزن خوشحال است… این واقعا از نگاهش پیداست…
می پرسم… مادر… امروز معلومه که خیلی سرحالی !!
لبخند می زند و می گوید : قراره فردا برم مشهد !!
با خوشحالی می گویم :جدی میگین ؟! با کی ؟
می گوید : با برادر زاده ام…
در دلم می گویم : چه عجب راضی شده اند این پیرزن تنهای بیچاره را به مسافرتی ببرن… پوسید دل این بیچاره در این چهار دیواری تاریک و غمگین…
می گویم : مادر چمدان بسته ای ؟!
می گوید : نه دخترم… خودم که نمی تونم… منتظر بودم تو بیای…
می گویم : خب چمدان داری یا برات بیارم
می گوید : دارم مادر… دارم… برو از توی کمد بیارش…
چمدانش را می اورم… لباس هایی که او می گوید من پدا می کنم و داخل چمدان می گذارم چادر نمازش و سجاده اش را نیز و همه چیزهایی که برای یک سفر نیاز است…
دو تا اسکناس به او می دهم و می گویم : مادر… این اسکناس ها رو برای من توی ضریح اما رضا بیانداز…
پیرزن اسکناس ها را می گیرد و می گوید : نیت کن… من هم نیت می کنم… تا ساعتی کنارش می نشینم و او برایم حرف می زند… تا بلاخره رویش را می بـ ـوسم و با او خداحافظی می کنم… به اوسفارش می کنم مراقب خودش باشد…
خرید اندکی می کنم و بساط غذا پختن راه می اندازم…
بچه ها بد عادت شده اند… عصر ها با طاها بیرون می روند… بازی می کنند و امروز مرتب سراغش را از من می گیرند… جالب است دیگر به یاد ماهان نمی افتند !!
من اما لاغر و زرد شده ام… احساس می کنم بیمارم… بیماری تنهایی دارم… تنها گذاشته شدن ! بیماری لاعلاجی است که زندگی را به کامم زهر کرده… در این چند روزه چندین بار با منزل عشرت جون تماس گرفتم اما هر دفعه عباس اقا گوشی را برداشت و گفت : عشرت جون خونه نیست !!
به طاها می گویم : بهتره سری خونشون بزنم…
و طاها می گوید : بهتر است با خانواده ی خودت تماس بگیری !!این روزها طاها بیشتر کمک من می کند… نگاهش گاه انقدر در برابر من و بچه ها مسولانه است که یادم می رود ربطی به هم نداریم !!
دلم می خواهد می توانستم بی دغدغه و بی هیچ ترس مهرش را به دلم راه می دادم… او بسیار مهربان است… و نگاهش بسیار عاشق…
می دانم که تمام ذهن او را پرکرده ام… من هم اگر نخواهم به خودم دروغ بگویم… باید اعتراف کنم… تمام ذهن من انجا در طبقه سوم زندانی است… !! اما از خدا می خواهم که هیچگاه تنهایم نگذارد تا وقتی خدا با من است… گناه نخواهم کرد هر چند که دلم اسیر باشد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۲]
فصل چهلم

زنگ خانه را این صبح خنک چه کسی می نوازد ؟! خواب الود و گیج از جا بلند می شوم… گوشی ایفون را برمی دارم و می گویم : بله…
صدای خش دار زنی عصبانی می گوید : وا کن !!
می پرسم : شما ؟!
می گوید : همین اداها رو بلدی فقط!! واکن دیگه… منم عشرت!!
چیزی در دلم اوار می شودو به سرعت دکمه ی ایفون را فشار می دهم و در اپارتمان را باز می کنم… جلوی در می ایستم… دلم هزار راه می رود و می اید… نمی دانم این صبح سحر عشرت جون برای چی امده !!
به طبقه چهارم که می رسد… چادرش روی شانه های گوشتالویش می افتد… و موهای فرفری کوتاهش که نامنظم و گره گره هستند دهن کجی ام می کنند… انگار خواب نما شده !! و در خواب راه افتاده ! حتم دارم حتی لباسش را عوض نکرده !!
هن هن کنان اخم ها را در هم می کشد و در جواب سلامم می گوید :
علیک سلام !!
کنار می روم تا بتواند وارد خانه شود… چادرش را می گیرم و در را پشت سرش می بندم… دلم می خواهد بغـ ـلش کنم و ببـ ـوسمش اما خودش را عقب می کشد… با طعنه می گوید : خوبه… حال اومدی !!
با تعجب نگاهش می کنم می دانم که دروغ می گوید می دانم که می خواهد شروع کند و این جمله تنها پیش درامدی است برای شروع دعوا… می گوید : خوب بچه ام رو فراری می دی… واسه ی خودت زندگی می کنی ! بچه ام یکشب اینجاست یک شب اونجا !!! اسیر شده…
با خودم می گویم (( ا… نکنه ماهان خجالت می کشهبه خونه برگرده والله اگر خجالت بکشه جای شکر داره !!))
عشرت جون می گوید : خب… بشین ستاره… نه چای می خوام نه صبحونه !! فقط یک لیوان اب بیار بشین می خوام حرف بزنم من هم حرفش را گوش می کنم… یک لیوان اب می ریزم وبرایش می اورم…
کنار ش می نشینم… بچه ها در اتاقشان خوابیده اند… او سراغی از انها نمی گیرد…
می گویم : عشرت جون… من بچه شما رو فراری دادم ؟!
می گوید : پس کی فراری داده…؟! توی یک وجبی حریف همه هستی !! اون از فتانه که زنگ می زنی تهدیدش می کنی اونم از ماهان !!
می گویم : عشرت جون… چند لحظه زبون به دهن بگیر تا من بگم ماجرا چیه !! هر چند که خود شما بهتر از هر کس دیگه ای میدونی !! این بچه طفلی شما… این ماهان خان بینوا… دختر مردم رو اورده توی خونه من ! سر من کلاه می زاره می گه که می رم خونه ی مادرم اونوقت دست یک دختر نامحرم رو می گیره می یاره توی زندگی من !
عشرت جون که هیکل چاقش از خشم به لرزه افتاده سرخ می شود و با فریاد می گوید : خوب کرده !! دستشدرد نکنه… پس بشینه پای تو… توی نانجیب که مدام ور دل این پسره لندهوری !!
قلـ ـبم می ریزد… قالب تهی کردن را خیلی شنیده بودم اما حالا دارم به وضوح حس می کنم چیست !! تمام قدرتم را بر زبانم می ریزم و می گویم : چی میگین؟ از چی حرف می زنین ؟!
می گوید : خوبه خوبه… پاشو خودتو جمع کن !!
صداش همه جا رو برداشته… حالا می iran30tiran30t چی می گین و سعی داری ادای مرا در بیاورد !!
سرم گیج می رود… حالت تهوع دارم… همه ی دردهایم کم بود حالا این هم یکی دیگر… !!
ای کاش گریه ام نگیرد و بتوانم حرف بزنم… فریادم را با بغض و نفرت به صورتش می کوبم : خجالت بکشید… با انگ زدن به من می خواهید پسرتون رو تبرئه کنید ؟! با به لجن کشیدن من می خواهید گناه پسرتون رو ماله کشی کنید !!
نگاهش ترسیده است… کمی ساکت می شود… من و من کنان می گوید : به والله پسر من از گل پاک تره !
افتان و خیزان در حالیکه پوزخندم را برایش می فرستم به سوی کمد می روم… چند باری می پرم تا دستم به ساک ماهان برسد ان را با ضربه ای پرت می کنم وکشان کشان در حالیکه اشک هایم روان شده اند به سوی عشرت جون هدایتش می کنم… با حرص محتویاتش را بیرون می ریزم و پاکت سفید را پاره می کنم…
عکس ها بر سر و صورتش ریزان و روانند… چشم های وق زده اش یکی یکی انها را می کاوند… جالب است که سعی دارد عادی رفتار کند…. همین که می خواهد تعجب و حیرتش را پنهان کند… احمقانه تر به نظر می رسد… عکسی را که مهناز به روی پای ماهان نشسته… نشانش می دهم و می گویم… بیا این هم دم خروس که پیداست پس دیگه قسم نخورید !!
خودش را از تک و تا نمی اندازد و می گوید : خب که چی ؟ اون مرده… تا وقتی خرجی تو و بچه ها تو می ده… سقفی بالای سرت درست کرده دیگه چه دردی داری… بشین زندگی اتو بکن الان جوونه… خوش بر و روست خودت که می بینی دختر ها ولش نمی کنن !!
می گویم : مگه من جوون نیستم ؟! مگه دنبال من نمی افتن؟! مگه این بچه ها فقط مال منه ؟!!!
می گوید : تو زنی… فرق می کنه… اگر پات رو کجبزاری همین ماهان می کشتت!
دیگر نمی توانم بیش از این خوددار باشم… خدایا گیر چه ادم های عجیب و غریبی افتاده ام… !!
می گویم : مگه شما تا به حال از من چیزی دیدید… مگه ماهان چیزی از من دیده که بخواد تلافی کنه !! از اول زندگی همه ی مشکلات رو به گردن من اندا

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۲]
خت و خودش رفت پی دل خوشی هاش !!
عشرت جون نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید : خوب بلدی هو چی گری بکنی… خوب !!… اما بهت بگم من نمی زارم پسرم رو از خونه اش بیرون کنی… بشینی هر غلطی دلت خواست بکنی !! با گریه به او می گویم : آخه تو رو به خدا برای یک لحظه خودت رو بزار جای من… من دو هفته است که بی پول و بی خرجی با دو تا بچه بدون اجاره خونه اینجا مونده ام… هر چی داشتم فروخته ام تا ابروم رو حفظ کنم انوقت شما دست پیش گرفتی ؟!
می گوید : اره… من دست پیش گرفتم… پا میشی کاسه کوزه ات رو جمع می کنی میری خونه ی ننه ات !! خودم اینجا هستم بالا سر زندگی بچه ام !!
انگار اب سردی رویم ریخته اند… علایم حیاتی ام را دارم یک به یک از دست می دهم…
می گویم : چی گفتین ؟!
می گوید : همین که شنیدی… پاشو جمع کن برو…
می گویم : کجا برم ؟!
می گوید : چه می دونم از هر قبرستونی که اومدی برگرد همون جا !! تا ماهان سر فرصتتکلیفت رو روشن کنه !! ما عروس نانجیب نمی خوایم !!
به سوی بچه ها می روم و با بغض صدایشان می کنم… که می پرد جلوی من و می گوید : به بچه ها چیکار داری ؟ بزار بخوابند… خودت برو…
حالا دیگر خون جلوی چشم هایم را می گیرد… با فریاد و زجه می گویم : خفه شو… خفه شو اسم بچه های منو نیار… خفه شو… برو از خونه ی من بیرون !!
به سوی در می روم و ان را باز می کنم… چادرش را مچاله می کنم و با حرص پرت می کنمتوی پله ها… ساک زشتش را که می دانم خیلی به ان حساس است از کنارش بر می دارم و پرت می کنم توی پله ها… طاها را می بینم که توی پله ها نگران است و هراسان…
کفش های عشرت جون یکی پس از دیگری از پنجره به کوچه پرت می شود… فریاد می زنم : تا خودت رو پرت نکردم پاشو برو… وفریادم به جیغ تبدیل می شود : پاشو برو…
بچه ها با هراس بیدار شده اند و گریه می کنند…
عشرت جون مثل بوم غلتان تلو تلو خوران و تهدید کنان خانه را ترک می کند… بچه ها را در اغـ ـوش می گیرم و می گویم : مامانی… بازی بود… نترسید… داشتیم نمایش بازی می کردیم…
زهرا با دست های کوچکش اشک های مرا پاک می کند می گوید : پس چرا گریه می کنی ؟!
می گویم : بازیگرهای واقعی… واقعا گریه می کنند
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx