رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۱۰۱تا۱۲۰

فهرست مطالب

تاتباهی داستان آنلاین پریناربشیری سرگذشت واقعی

رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۱۰۱تا۱۲۰

رمان:تاتباهی

نویسنده:پرینازبشیری

 

#تاتباهی #قسمت۱۰۱ سریع برگشتم … با برگشتنم حرفشو خورد و انگشتش رو هوا موند … عاجزانه دوتا دستمو بهم نزدیک کردم و با لحنی آروم گفتم
-مهسیما ….(با چشمای درشتش زل زد بهم )تمنا میکنم …فقط …فقط همین امشب قول شرف میدم یه روز مفصل بشینم و در مورد تئوری های فوق العاده ای که توی سرته صحبت کنیم …باشه ؟!…
چشماش شیطون شدو نیشش باز شد … بازم از اون خنده های مختص مهسیما کرد که باعث میشد چشای قهوه ایش شفاف تر از همیشه به نظر بیاد …
-اوکی سامی …ولی یادت نره چه قولی دادی ها بهم …
در باز شد … سعید پشت در ایستاده بود … فرصت نکردم جوابشو بدم … سعید با دیدن مهسیما لبخند لبـ ـاش بیشتر شد …
-به به سلام مهسیما خانوم … منور کردین … خندید …
-سلام نزن این حرف و بابا لوسترای چند میلیونی خونت و منور کردن نه من ….
سعید بلند زد زیر خنده مهسیما و پشت سرش من وارد شدیم …
-قابل شما رو نداره …امر کن تا سندشو شیش دنگ بزنم به نامت …
مهسیما نگاهی به من و بعد نگاهی به خونه انداخت …با لحنی با مزه گفت
-سامان میگم توام خونتو حاضری به نامم بزنی یا باید تو انتخاب دوست پسـ ـرم تجدید نظر کنم ؟!
سعید با قهقه گفت …
-اگه خواستی همچین کاری بکنی من و بزار تو صدرکیسای بعدیت …
نگام به آیهان و آیناز افتاد که سرپا ایستاده بودن وسط سالن …
آیهان یه پیراهن مردونه با یه شلوار پارچه ای شیک به تن داشت … تیپش خاص نبود ولی جذابش کرده بود … نگام چرخید روی آیناز … یه پیراهن تنگ و تن نما تا کمی پایین تر از باسـ ـنشو با یه ساپورت مشکی براق پوشیده بود … بد جوری هیکل بی نقصش توی چشم بود …
با صدای مهسیما توجهم از اونا جلب مهسی شد …
-ای وای خاک عالم توسرم … من ندیدمتون شمارو … سلام ..
متوجه نگاه پر جستجوی آیناز و نگاه بی حس ولی در گردش آیهان شدم …
آیناز اومد جلو
-سلام خانوم گل چطوری تو ؟؟
اومد جلو و مهسی رو کشید توی آغـ ـوشش….
@nazkhatoonstory

#تاتباهی #قسمت۱۰۲

سلام آیناز جون …وای چقد خوشحالم دوباره میبینمت …
با شادی و هیجان گفت
-والا اگرم بد بودم با دیدن تو الان توپ توپم …
پشت بندش رو کردم سمت هر دوتاشون
-سلام …
آیهان با تکون دادن سرو آیناز با لبخند جوابمو دادن … دست مهسیما رو گرفت تو دستاش و برگشت سمت آیهان …
معرفی میکنم مهسیما خانومی ایشونم داداش بنده آیهان هستن …
-داداشت ؟!…بابا ایول ملت چه داداشایی دارن خدا بده شانس …
آیهان لبخند تصنعیو یه وری زد
-سلام …
نیش مهسیماباز تر شد …
-سلام علیکم …
با تعارفی که سعید کرد یه نیشگون از پشتش گرفتم و هلش دادم سمت جلوبا اخم برگشت سمتم … اخم غلیظ تری تحویلش دادم …
سعید رو به مهسیما گفت
-میتونی تو اون اتاق لباستو عوض کنی …
لبخندی به روش زدو با اجازه ای گفت و راه افتاد سمت اتاق نشستم روی مبل … آیهان و آینازم نشستن …
آیهان برگشت سمتم
-دوسـ ـت دختر جالبی داری … زیبایی افسونگری نداره ولی کلی انرژی مثبت تو وجودشه …
گیج نگاهش کردم … با خونسردی لم داد روی مبل و یه پاشو انداخت روی اون یکی
-از بچگی از زنا خوشم نمی اومد … آیناز شاید تنها جنس موئنثی باشه که تونستم تا به امروز تحملش کنم … از دیدنشون کلی انرژی منفی میاد سراغم ولی …(با مکث نگاشو قفل کرد روی در بسته ای که مهسیما توش بود)برخلاف زنای دیگه حس بدی بهم منتقل نکرد …
سعید دو لیوان و گیلاسارو گذاشت روی میز….
-راست میگه منم همون دفعه اول که دیدمش حس کردم زیادی ساده و عادی برای همین حس خوبی به آدم میده …
با این حرف آیناز نگامو چرخوندم سمت در اتاق که باز شد … چشمم زوم شد روش ..
یه جین تنگ آبی با پیراهن مشکی گشاد ولی خوش دوخت که خیلیم بهش میومد …. موهاشو کاملا تیغ ماهی بافته بودو یه وری انداخته بود روی شونه راستش … اومد نزدیک تر
سعید بلندشد تا یخ بیاره …
-وای وای نه تو رو خدا بشین شرمندم نکن …
با این حرفش آیناز و سعید زدن زیر خنده و آیهان به یه لبخند اکتفا کرد … نگاهی به اطراف کرد ..
-بشین اینجا …
با صدای آیهان به خودش و جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم ….
درست کنار من بود … حد فاصلی که بین منو و ایهان بود و قرار بود پر کنه … کمی خودمو کشیدم اینور و مهسیمام نشست …
آیناز با لبخند نگاش کرد …
-خب خانوم گل چه خبرا؟
-سلامتی رهبر خبر از این بهتر …؟؟
خندیدن … آیناز بهش گفت که بشینه کنارش تا کمی باهاش راجب طراحی صحبت کنه ….میدونستم بهونس ولی دلیل این همه علاقه و نگاهای ریز بینانه آیناز و نسبت به مهسیما درک نمیکردم…
سعید یکی یدونه گیلاس دست هر کدوممون داد … معنی این سکوت مزخرف و نمیفهمیدم سعید شروع کرد به حرف زدن باهام ولی من چشمم به آیهانی بود که گیلاسشو تا نیمه سر کشیده بودو چشمشم زوم بود روی مهسیما …
حس خوبی بهم دست نمیداد … نگاهش خاص بود مرد بودم و تشخیص اینکه یه مرد از نگاه کردن به یه زن چه منظوری داره سخت نبود ولی نگاه آیهان جور خاصی بود …
نمی تونستم به نگاهش لقب چشم چرونی یا هیزی بدم … بی حرف و با نگاهی خاص خیره بود به مهسیمایی که مشغول صحبت با آیناز بودو گاه گاهی از اون خنده های مخصوصش به لب داشت …
چی این دختر انقد برای این دوتا خواهر و برادر جذاب بود ؟!…
سعی کردم حواس آیهان و از مهسیما پرت کنم
-خب … به نظرت …امشب نیومدیم اینجا که باهم شامپـ ـاین بخوریم درسته ؟!
نگاشو سنگین از روی مهسیما برداشت و چرخید سمتم … بقیه گیلاسشو سر کشید و بی تامل رفت سر اصل مطلب
-من موافقم .برات مشتریاتو توی ترکیه و دبی جور میکنم …تو ام در عوض … دخترا رو برام با تورتون رد میکنی اونور
از پیشنهادش جا خوردم … انتظارشو نداشتم
گیج نگاهش کردم که لبخند کجی بهم زد
-اینطوری خیالم راحته که نمیتونی دورم بزنی هم جنسای خودت و هم دخترای من پیش توهستن و نمیتونی منو دور بزنی چون پای خودتم گیره
پوزخندی زدم
-فک میکنی با بچه طرفی در این صورت که تو طی و طاهر میمونی و من سرم میره بالای دار شونه ای بالا انداخت و یه گیلاس دیگه برا خودش پر کرد …
-کار ما یعنی ریسک … در عوض توام دو برابر سودی که من از قاچاق دختر به دست میارم و با فروش اسلحه هات بدست میاری …
-ولی نمیخوام سرمو به باد بدم
سعید زد زیر خنده
-قاچاق اسحله سرتو به باد نمیده ؟…
نگاش کردم … آیهان برگشت و نگاهی به مهسیما کرد ….
-این هفته میخوایم بریم تهران اوکیش کن … باید همه چیو خودم اول ببینم
.. نمیدونستم چی داره توی سرش میگذره
-باشه …
-مهسیمارم بیار
یه تای ابرومو دادم بالا
-مهسیما ؟..
با لبخند خاصی نگام کرد …
-میتونی ازش بگذری ؟
اخمام رفت توهم … خندید
-غیرتی نشو این دختر خیلی به درت میخوره فقط یکم باید هوشت و بکار بندازی …
باصدایی خشک و جدی گفتم
-نمیخوام درگیرش کنم
سعید پوزخندی زد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۲:۵۳]
#تاتباهی #قسمت۱۰۳

-توکه میگفتی اینم مثله بقیس…
دستمو بردم تو یقه لباسم … بد جوری تو تنگنا بودم نباید میذاشتم پاشو بکشن وسط … سر در نمی آوردم هدفشون چیه
نگاهی به چهرش کردم …فارغ از همه چی داشت میخندیدو به حرفای آیناز گوش میداد … نمیتونستم بزارم بیشتر از این درگیر شه …
با اخمایی در هم گفتم
-نمیخوام اون و قاطی این ماجراها کنم دردسر میشه …
آیهان تکیشو زد به مبل و با لبخند ژکوند و یه وری خیره شد بهم
-وقتی قبول کردی پاتو این کار بزاری یعنی دردسر دنبال تو نمیدوئه بلکه تویی که داری دنبال دردسر میری
با اخم خیره بودم به چشمای سیاهش و اونم با پوزخند تمسخر آمیزی خیره بود به من …
با صدای آیناز رشته نگاهمون از جدا شد ..
-اَه سعید بگو شام و سرو کنن دیگه
سعید نگاهش کرد
-گشنتونه ؟؟!!
مهسیما با خنده با نمکی گفت
-ما نه ولی روده بزرگه لباس پلو خوری پوشیده میخواد بی افته به جون روده کوچیکه …
سعید خندید و با صدای بلندی گفت
-سودابه …. غذا رو آماده کنید …
با تعجب نگاش کردم … این خونه مگه خدمتکار داشت ؟… انگار سوالمو از چشمام خوند …
-موقعی که مهمون دارم حق ندارن وارد سالن بشن …
ابرویی بالا انداختم و نگامو سر دادم روی شیشه ظریف و شکننده گیلاسم …
حس کردم آیهان از جاش بلند شد ولی سرمو بلند نکردم … … حس خوبی نسبت به این ماجرا نداشتم … اگه مهسیما درگیر میشد ممکن بود آسیبی بهش برسونن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۲:۵۵]
#تاتباهی #قسمت۱۰۴

مهسیما …
با دیدن تابلوهای متعددی که از ستاره ها و سیاراتو فضا رو درو دیوار نصب بود نا خداگاه از جا بلند شدم …
همیشه از دیدن این جور عکسا و عظمت و شگفتی به وجد می اومدم … ایستادم جلوشون … تا دوم دبیرستان سالم ترین تفریحم گشتن تو اینترنت و زیرو رو کردن اطلاعات نجومو طراحی و مد بود …
یکی یکی با دیدنشون میرفتم سراغ بعدی … ایستادم … این یکی و نمیشناختم … نمیدونستم چیه … اخمامو کشیدم تو هم … با دقت نگاهش کردم … چیزی مثله یه سیاه چاله فضایی یا شایدم یه کهکشان باشه …
-کهکشان آندرومدا ..
با شنیدن صدای مردونه و محکم درست تو بیخ گوشم از جا پریدم و سریع به عقب برگشتم …
بادیدن آیهان که با لبخندی خاص درست تو یک قدمی من وایستاده بود نگاه کردم … با اخم گفتم
-یه اهنی یه اوهنی زهرم آب شد …
لبخندش عمیق تر شد … نگاهم کشیده شد سمت صورت استخونی و مردونش …
-معذرت میخوام … دیدم این عکس درگیرت کرده خواستم کمکت کنم
یه تای ابرومو دادم بالا و با لحنی که کمیم شیطنت چاشنیش کرده بودم گفتم
-اسمشو از کجا میدونین ؟ …نکنه رفته بودین فضا بهتون گفتن ؟…
چینی بین پیـ ـشونیش افتاد … انگار منظورمو نفهمید … با سر اشاره ای به گیلاس تو دستش کردم … فهمید و خندید … خندیدم …گیلاسشو کمی آورد بالا تر
-خانوم کوچولو من زیاد مـ ـست نمیکنم که برم تو فضا … یه زمانی دلم میخواست نجوم بخونم و برای همین اطلاعاتم دست و پا شکسته ولی تکمیله …
سریع چرخیدم سمت عکس دیگه ای که درست کنار اون بود …
دستموگرفتم سمتش
-این چیه ؟…
خندیدو یک قدم دیگه اومد جلو بوی ادکلنش توی دماغم پیچید …
-این یه کهکشان نامنظمه اسمشم NGC4449هستش یه کهکشان ستاره فشانه ….
خندیدم و رفتم سراغ بعدی … با حوصله تک تک برام اسم و مشخصات هر کدوم و میگفت …چرخیدم سمت دیگه دیوار که چشم خورد به چشای سامان …
یه لحظه اخمام رفت تو هم سامان ؟… اسم خودش چی چی بود ؟؟…
دیدم اخمای اون بد تر رفت تو هم … نگاهی به آیهان و بعد به من انداخت … درک میکردم نگرانیشو بالاخره آیهان شغل شریفش قاچاق بود ولی از نظر من الان عین یه کبریته بی خطره … طفلی کاری به کارم نداره که …
با دعوت سعید همگی رفتیم سر میز شام … سامان دقیقا نشست کنار من که اونورم آیناز نشسته بود … خواستم بلند شم برم دستامو بشورم که نیشگون محکمی از رونم گرفت که نفسم یه لحظه بند اومد …
سریع خودمو پرت کردم رو صندلی … با اخم نگاش کردم و آروم زمزمه کردم …
-هوی مریضی؟؟!
با اخم غلیظی نگام کرد…
-مهسی بگیر بشین تا قلم پاتو خورد نکردما
یه لحظه جا خوردم … گفت مهسی ؟.. چه باحال مخفف کرد اسمم و عین لاله …بیتوجه بهش رو به سعید گفتم
-سعید دستشویی کدوم وره ؟؟!!
اشاره ای کرد به در راهروی پشت سریم …
-بری پیداش میکنی در سومیس …
بی اینکه نگاهی به سروان خان بندازم بلند شدم و راه افتادم سمت راهرو …. توی دید نبود … نگاهی به درای راهرو کردم .. پنج تا در بودن کلا
حالا منظورش سومی از راست بوده یا از چپ ؟؟
بی توجه به حرفی که سعید زده بود دستم رفت رو یکی از دستگیره ها و کشیدمش پایین ..
با دیدن اتاق خواب عقب گرد کردم که درو ببندم ولی یه لحظه خشکم زد …
نگاهی به تابلوی سه تیکه ای از کهکشان راه شیری افتاد ….یه حسی بهم میگفت الان وقت فضولی کردنه …
نگاهی به راهرو انداختم … خلوت بود وپشم توش پر نمیزد … سریع خودمو پرت کردم تو اتاق و درشو بستم … رفتم سمت تابلو …چشم خورد به در کمد نیمه باز لباس … جلوتر رفتم … اکثرا کت و شلوار بودن خواستم در کمدو به حالت اولیه برگردونم که بویی آشنا دماغمو لمس کرد … جاخوردم … مگه اینجا خونه سعید نیست پس این بو که بوی ادکلن آیهانه تو این اتاق چیکارمیکنه …
شونه ای بالا انداختم …شاید باهم زندگی میکنن بالاخره همکار و شریکن دیگه …
خواستم سریع برم بیرون که چشمم به یه قاب عکس خیلی شیک افتاد که روی عسلی بود …خم شدم روی عکس و از روی عسلی برش داشتم …نگام به روی قاب افتاد … گردو خاک روش نشسته بود … به عکس دقت کردم …
آیهان و آیناز با یه مرد مسن که ریش پرفسوری و موهای جوگندمی داشت و خیلی شبیه آیهان بود …
فک کنم عکس ماله ایران نبود …
داشت دیر میشد سریع عکس و به همون حالت گذاشتم و از اتاق زدم بیرون … بیخیال شستن دستام شدم
راه افتادم سمت سالن غذا خوری … همگی پشت میز نشسته بودن … لبخندی بهشون زدم و کنار سروان نشستم …
باید حتما اسمشو میپرسیدم سامان که نمیشد بگم سروانم خیلی خیت بود …
نگاهی بهم انداخت و مشغول شد … دیگه تا آخر وقتی که اونجا بودیم جز حرفای من و آیناز که حس میکردم داره دنبال چیزی تو وجودم میگرده و مانع از تمرکزم روی حرفای مردا بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۲:۵۵]
#تاتباهی #قسمت۱۰۵
سوار ماشین شدیم ساعت حول و هوش یازده بود ….. همینکه یه خیابون و رد کردیم گوشیشو از جیبش در آورد … با اخمای درهم منتظر جواب دادن شخص پشت خط بود …
-الو محمدی … همونجا بمونین و مواظب باشین … میخوام خونه آیهان امیری و پیدا کنی … جایی که میمونه آیناز میره هتل ولی آیهان و نمیدونم …
سریع گفتم
-آیهان همونجا میمونه …
برگشت و گیج نگام کرد …
-محمدی مراقب باش بعدا تماس میگیرم …
گوشی و قطع کرد و برگشت سمت من …. بی معتلی گفتم
-خواستم برم دستشویی در یه اتاق و اشتباهی باز کردم توش چون تصویرسه تایی کهکشان بود … واسه همین کنجکاو شدم و رفتم تو اتاق .. در کمد باز بود لباسا لباسای آیهان بودن و از بوی ادکلنی که میدادن کاملا معلوم بود …
یه عکس سه نفرم با آینازو یه مرد که فک کنم پدرشون بود تو اتاق بود …
اخماش رفت توهم …زیر لب زمزمه کرد
-پس آیهان پیش سعید میمونه
هردو ساکت شدیم … یه چیزی داشت توی ذهنم وول میخورد ولی نمیدونستم به زبون بیارمش یا نه …
-من فک کنم … من فک میکنم که …
برگشت سمتم و سوالی نگام کرد هنوز گره ابروهاش در هم بودو این نشون میداد سخت فکرش مشغوله
دوباره نگام کرد .. شونه ای بالا انداختم و گفتم
-اونجوری که فهمیدم آیهان علاقه زیادی به نجوم و ستاره ها و این جور چیزا داره …دلیلی نداره سعیدی که دیپلمم نداره و هیچی از اینجور چیزا نمیفهمه در و دیوار خونش پر از این عکسا باشه از طرفیم روی عکس گردو خاک نشسته بود …. یعنی اینکه اون عکس مدت زیادیه که توی اون اتاقه …
چشماشو ریز کرد
-یعنی میخوای بگی که… این یعنی اینکه اونجا ممکنه خونه آیهان باشه …
سرمو به معنی تائید تکون دادم … حرفی نزد و اینبار گره ابروهاش کور تر شد …
-جناب سروان …
فکرش یه جای دیگه بود کلا یبار دیگه صداش کردم ….
-جناب سروان …با تواما
دیدم نه خیر انگار کلا شوته ….یه لحظه شیطنتم گل کرد … نفسمو تو سیـ ـنه حبس کردم و چشمامو بستم ..توی آنی صدامو از حنجره فرستادم بیرون
-مواظـــــب باش …
خیلی سریع تر از اونی که فک میکردم دستپاچه شدو فرمون و سریع پیچوند سمت جدولای کنار خیابون …تا خواست بزنه روی تر مز حس کردم یه چیز سنگین کوبوندم به صندلی … با ایستادن ماشین چشمامو که سفت روی هم فشار داده بودم و باز کردم … یه لحظه از عکس و العملی که نشون داد ترسیدم …
اون سنگینی هنوز روم بود … سرمو آوردم پایین تر … چشمام قفل شد روی دوتا دست قوی و بزرگ که یکی روی شونم واون یکی روی شکمم حـ ـلقه شده بود …. با صدای آخ خفیفی که کشیدسرموسریع چرخوندم سمتش …
چشماشو محکم روی هم فشار داده بودو چینو چروکی روی پیـ ـشونیش نشسته بود که نشون میداد داره درد میکشه …
انگار چیزی یادش اومدهل کرد … سریع چشماشو باز کرد و دستپاچه سرتا پامو نگاه کرد
-تو حالت خوبه ؟…
با بهت داشتم نگاش میکردم … حالم ؟!… گیج بودم …. کمـ ـر بند نداشتم و با اون تر مز صد در صد پرت میشدم سمت شیشه …
بی جون و به زور فقط تونستم سرمو تکون بدم … دستاشو عقب کشید … دستشو برد سمت شونش … صدای آخش دراومد …. با تته پتته گفتم …
-طو..طوری شده …
سفت شونشو فشار داد … اشک هجوم آورد به چشمام … انگار گاهی وقتا مامان درست میگفت … واقعا دختر دردسر ساز و بی فکری بودم
سفت شونشو فشار داد … سریع خم شدم طرفشو خواستم ببینم چه بلایی سرش آوردم .. تا دستم خورد به شونش یه آخ خفیفی گفت و خودشو کنار کشید …
عذاب وجدان بد جوری بیخ گلومو گرفته بود …
صداش در اومد
-هیچی نیست …خواستم تورو بگیرم خوردم به فرمون …
چشمامو محکم روی هم فشارش دادم …
-معـ…معذرت …میخـ..
-نیازی نیست …
نگاهش کردم … آروم شونشو تکون داد و صاف نشست … نگاهی به خیابون انداخت و برگشت سمت من … لبخندی نادر زد
-متاسفم که حواسم به جلو نبود …تو حالت خوبه ؟…
فقط سری تکون دادم و سریع رومو برگردوندم سمت پنجره …
لبـ ـامو محکم روی هم فشار دادم … اه خاک تو سرمن با این بچه بازیام …فک کنم شونش بد جوری درد میکرد چون فقط داشت از دست راستش استفاده میکرد … جرئت نداشتم بگم اون فقط یه بچه بازی مسخره بوده همین و بس …
تا رسیدن به خونه نفسم نمیتونستم بکشم … هنوزم سنگینی دستای بزرگ ومردونشو دور شکمم و روی شونم حس میکردم …
خودشو پرت کرد سمتم تا آسیبی به من نرسه …از گوشه چشمم نگاش کردم … نگاهش به روبه رو بود ولی گاه گاهی دستشو میبرد سمت شونشو و اخماش کمی پیچ و تاب میخوردن …
خواستم پیاده شم که صداش مانع از باز کردن در شد …
-بابت امشب خیلی ممنونم … لطف بزرگی بهم کردی … دیگه … بازم چهرش جمع شد ازشدت درد ….
-دیگه فک نکنم نیازی به کمکت باشه …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۲:۵۵]
#تاتباهی #قسمت۱۰۶
چشمام تو کاسه لرزیدن … نمیفهمیدم چی داره میگه به زور گفتم
-یعـ.. یعنی چی ؟؟…
دستپاچه و پر استرس نگاش کردم .. سعی میکردم چشمامو کنترل کنم تا لوم ندن …
-ببین اگه … اگه به خاطر رفتارمه باور کن … باور کن دست خودم نبود …دیگه سعی میکنم دردسر درست نکنم … باور کن دیگه زیاد حرفم نـــ….
-مهسیما …
با صداش قفل کردم …هنگ کردم … اگه این پرونده بسته میشد … اگه منو کنار میذاشت ….تنها راهی که میتونستم ببینمشو دل خوش باشم به این دیدنام تموم میشد
دستشو آورد بالا و چشماشو رو هم فشار داد …
-ببین … تو نه دختر دردسر سازی هستی نه زیاد حرف میزنی … تو مثله بقیه نیستی… اگه تو نبودی شاید تا حالا هزار بار کارم گیر کرده بود …
تو بیشترین نقش و تواین رونده داشتی ولی دیگه نیازی به بودنت نیست … بهتره فقط یه مدت دور باشی از لاله تا به کل از این پرونده کنار گذاشته بشی
-آخه … آخه چرا …
-مهسیما…
ساکت شدم …. سرمو انداخته بودم پایین تا نتونه چشمایی رو ببینه که حالا پر شده بودن … حرفاشو نمیشنیدم فقط حواسم به سوزشی نفرت انگیز بود که توی چشمام داشت تا قلـ ـبم رسوخ میکردو میسوزوندش …
همینکه حس کردم حرفاش تموم شد دستمو بردم سمت دستگیره …
-مهسی …
سعی نکردم چشمامو روی هم فشار بدم چون مطمئن بودم اولین قطرش میچکه روی صورتم … بیحرف منتظر ایسادم تا حرفشو بزنه
-بابت همه این چند وقته خیلی ممنونم … ببخشید اگه با بد اخلاقیام و کارام آزارت دادم …
با بلند شدن صدای گوشیش دیگه صبر نکردم و پیاده شدم …. با قدمایی سریع راه افتادم سمت خونه …
اولیش چکید رو گونه راستم ..
دستمو بردم داخل کیفمو و شروع کردم به زیرو رو کردنش برای پیدا کردن کلید …
چشام به خاطر پرده اشکی که پوشونده بودش تار میدیدن و سوزششم بدتر شده بود … با پشت دست پاکش کردم …
پلکامو روی هم گذاشتم و با سوزشی بدتر حجم بیشتری از شوری ریخت روی گونه هام …. شوری اشکی که رفت توی دهنم حالم و بد تر کرد … درو باز کردم و پا گذاشتم تو خونه … درو بستم و سریع راه افتادم سمت ساختمون … صدای ماشینش از کوچه بلند شد …
پس رفت … ایستادم و دستمو مشت کردم و گذاشتم روی قفسه سیـ ـنم … نفس کشیدن چطوری بود ؟… هق هقی که خفه بشه تو سیـ ـنه نمیذاره صدات در بیاد و حالام حال من اینجوری بود … بی صدا هق میزدم برای کسی که
… برای کسی که حتی اسمشم نمیدونستم ….وارد خونه شدم …
نه ایستادم تا با کسی برخورد کنم … سریع خودمو پرت کردم ….
تو حموم لباسامو از تنم کندمو پرت کردم تو رختکن …
شیرآب و باز کردم و رفتم زیر دوشش … آب ولرم بود … آروم آروم سردش کردم … لرز افتاد تو جونم ولی مهم نبود …
اشکام و پشت سر هم ول کردم … چقد خوبه که اینجا بود … برای یه دختر حموم بهترین جا واسه گریه کردنه بی بهونس … واسه گریه هایی که مجبور نیستی توضیح بدی … واسه اشکایی که مجبور نیستی به خاطرشون توبیخ بشی …
مجبور نیستی توضیح بدی چرا داری گریه میکنی … چرا عاشق شدی … چی شد عاشق شدی ..حموم جای خوبی بود تا فک کنم …. فک کنم به زندگی که نمیدونستم کجاشم
نمیدونستم اون جناب سروان بد اخم و عصا قورت داده روز اول الان کجاشه … نمیدونستم دل صاب مردم چرا دل به دل کسی بسته که دلبسته یکی دیگس …
نشستم روی زمین و زانوهامو تو شیکمم جمع کردم و دستامو حـ ـلقه کردم دورش …با مشت کوبیدم تو سیـ ـنم …
آخه لامصب نمیتونی بفهمی زن داره …دلت به چیش خوشه … دل به چیش باختی .. واسه اونیکه حتی اسمشم کامل نمیدونی ؟؟…
نمیدونم چقد توی حموم نشستم ولی اونقدری بود که با بهم خوردن دندونام و لرز کردن تصمیم بگیرم بیام بیرون …
روی تخـ ـت نشستم و پاهامو جمع کردم توی شکمم … تکیه زدم ب دیوار و نگام افتاد روی عسلی
جدا الان ایا میتونستن آرومم کنن ؟؟؟….
تو این هوای سرد با تنی که از سرمامیلرزه یه نسکافه داغ روعسلی و یه هندسفری کنارش … برای منی که دختر بودم اینا آخر آرامش بود ….
میتونست آرومم کنه …
میتونست ذهنمو دور کنه از جناب سروانی که بچش داشت به دنیا میومد …
زیر لب چند بار تکرارش کردم … بچه …
هندسفری و انداختم توی گوشم و خزیدم زیر پتو …. چشمم افتاد به آسمون که برفی شده بود … برف…انگار اسمون دلش شکافته شده بودو فقط از یه گردی بزرگ اون همه برف داشت میریخت رو زمین …
دقیقا اتاقم کنار تیر چراغ برق بود …دونه های برف کنار روشنی چراغ و رقصشون الان تنها چیزی بود که میخواستم بهش فک کنم …
اسمشو خوندمو پلی کردم …
چقد خوبه که تو هستی
چقد خوبه که تورو دارم
چقد خوبه که از چشمات
میتونم شعر بردارم
نفس عمیقی کشیدم … صحنه های توی ماشین یادم افتاد …نگرانم بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۲:۵۹]
#تاتباهی #قسمت۱۰۷
فرزام
روبه روی مهیار نشستم … دستاشو روی میز قلاب کرد
-خب چی شده ..
جدی زل زدم تو چشماش … چقد شبیه چشمای مهسیما بود …
-تصمیم گرفتم مهسیما رو بزارم کنار …
ابروهاشو کشید تو هم و سوالی نگام کرد
-برای… برای چی ؟ مشکلی درست کرده ؟
-نه … فقط .. فقط میخوام دور شه از این ماجراها … دیشب آیهان و سعید بد جوری روش کیلیک کرده بودن که حتما باید با خودم ببرمش … نمیخوام فک کنن اون نقطه ضعف منه و ازش استفاده کنن …
-راجبش با سرهنگ حرف زدی ؟ ..
بی تفاوت گفتم
-نیازی نیست … دیگه روابطمون با اونا راحتتر شده … بهتره مهسیما بیشتر از این درگیر نشه …
به نقطه ای نا معلوم روی میز خیره شدو حرفی نزد … بعد یه مکث نسبتا طولانی گفت …
-خب به خودشم گفتی ؟!
سری تکون دادم
-آره دیشب بعد رسوندنش به خونه بهش گفتم …
نفسشو با صدا داد بیرون
-باشه …اگه فک میکنی مشکلی پیش نمیاد بزارش کنار …
بعد تموم شدن حرفام بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقم … باید مقدمات کارو برای رفتن به تهران فراهم میکردم … همه چی فعلا داشت درست پیش میرفت …
نشستم پشت میزم … باید سریع ترکارارو راس و ریس میکردم ..
مشغول نوشتن گزاراش شدم …. شاید یکی از کسل کننده ترین کارا همین نوشتن گزارش بود … با ویبره گوشی سرمو آودم بالا…
پیام تبلیغاتی بود .. پرتش کردم روی میز …خواستم دوباره مشغول شم که چشمم افتاد به اسم مهسیما … سریع گوشی و چنگ زدم …
پیام باز شده بود قبلا …
“سلام …
ببخشید مزاحم شدم … خواستم بگم اتفاق امروز یه شوخی بود خواستم از فکر درت بیارم … ماشینی در کار نبود … ممنون بابت این چند وقته و ببخشید که به خاطرم تو زحمت افتادی … موفق باشی ..نشد اینارو بگم اس دادم بازم ببخشید …خدافظ”
خشکم زد کی اینو فرستاده بود آخه …
دیشب رفتم خونه که دوش بگیرم .. نگاهی به ساعتش کردم حدسم درست بود … درست همون ساعت اس داده … احتمالا ترنم دیده پیام و
گوشی و گذاشتم رو میز … اخم کردم یه حس عجیبی وسوسم میکرد جوابشو بدم … نمیتونستم بشینم سر جام …حس اینکه جوابشو بدم داشت قلقلکم میداد
سریع گوشی و چنگ زدم و انگشتام روی حروف حرکت کردن …
“مهم نیست … مواظب خودت باش ”
سند کردم بی هیچ تعللی … نگاهی به نوشته ها انداختم … مختصر نوشته بودم ولی حرف اصلیمو زدم…
دوست نداشتم اتفاق بدی براش بی افته …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۰]
#تاتباهی
#قسمت۱۰۸

سوار هوا پیما شدیم … تکیه مو زدم به صندلی و از پنجره خیره شدم به بیرون …
بالاخره بازی شروع شد … نمیدونستم آخرش به کجا ختم میشه … هر بار میرفتم سراغ پرونده ای نمیدونستم آخریشه یا نه ….
نفسمو با صدا دادم بیرون …
-پس مهسیما کو
برنگشتم سمتش … دلیل این همه کنجکاویش راجب اون دخترو نمیفهمیدم …
-تموم کردیم
-چـــی؟!
صداش پر شد از بهت و تعجب … شایدم جا خورد … جوابی بهش ندادم …
-چرا …یدفعه ای آخه ؟…
نگام به بیرون هوا پیما دوخته شده بود … داشت شروع میکرد به پرواز
-فهمیدبه غیر اون بازم دوسـ ـت دختر دارم تموم کرد ..
حرفی نزد … از گوشه چشمم نگاهش کردم .. اخماش رفته بود تو هم … هدف این دختر چی بود ؟!
مثله آیهان باهوش نبود ولی مرموز بود … نمیتونستم درک کنم چی داره تو سرش میگذره .. این روزا بد جوری زندگیم پیچ و تاب خورده بود و ذهنم حسابی مشغول بود …
چشمامو بستم …. ترجیح میدادم تا رسیدن به تهران یه مدت به خودم استراحت بدم … بی توجه به آیناز که درست کنارمو کنار اونم سعید نشسته بود چشمامو بستم …
-موقعی که رسیدیم مـ ـستقیم باید بریم جایی … خریداراتو میتونی اونجا ببینی …
چشمامو باز کردم و سرمو چرخوندم سمتش …
-کجا ؟!
لبخندی زدو تکیشو زد به صندلی و چشماشو بست …
-عجله نکن میفهمی …
حرفی نزدم … بیخود نبود تاحالا نمی شد ردی ازشون گرفت محتاط تر از این حرفا بودن که تا دقیقه نود جایی رو لو بدن …
به محض پیاده شدن از هواپیما و ورود به محوطه فرود گاه یه ماشین اومد دنبالمون ….
موقع سوار شدن چشمم افتاد به زمانی …
بچه ها از دورزیر نظر گرفته بودنمون … نباید بیگدار به آب بزنیم … راننده بی هیچ سوال و جواب اضافه ای راه افتاد …
مسیر و حفظ بودم … برای منی که بچه تهران بودم فهمیدن اینکه این مسیرداره میره سمت لواسون زیادم سخت نبود …
نگاهی به ساعت مچیم انداختم … ساعت حدودا پنج بود …فک کنم تا رسیدن به اونجا شب میشد … سعید برگشت طرفم …
-میخوای چیکار کنی … خریدارات آدمایی ترکن … بهتره کارارو بسپاری دسته آیهان .. فک نکنم بتونی باهاشون به توافق برسی
بی اینکه نگاهش کنم نگامو دوختم به بیرون …
-تو سرت به کار خودت باشه …
جا خورد از حرفی که مـ ـستقیما بهش زدم … خواست حرفی بزنه که چشمامو گذاشتم روی هم … در حال حاضر سعید برام عین اسب بود توی بازی شطرنج …
میشد روش سوار شدو زودتر به هدف رسید …ولی در کل بیشتر جاها به دردت نمیخورد…
درو باز کرد…. صدای کر کننده موسیقی و فضای کاملا تاریک حسابی داشت اذیتم میکرد … بوی ادکلن و دود سیـ ـگار و رقص نوری که گاه گاهی میخورد تو صورت دخترا و پسرای جوونی که اون وسط بودن تنها چیزی بود که میشد واضح حسش کرد …
صدای موسیقی دیونه کننده بود …
توام مثله من مخت تو هپروته
توهپروته….توهپروته
هنوزم گردنبند من گلوته
من گلوته … گردنبندم گلوته
زیر چشاتم که حتما کبوده
-بیا از این طرف …
دنبال آیناز و سعید راه افتادم … حالم داشت از این فضا بهم میخورد ..
ببین اونا حرفای من نبوده
من نبوده …
دیگه دور تو پرگرگ وعنکبوته
عنکبوته
راه افتاد سمت گوشه سالن که یه میز بزرگ بودو چند نفر دورش نشسته بودن … تو نگاه اول فقط تونستم آیهان و تشخیص بدم …
صدای زمزمه سعید و صدای کوبنده آهنگ کنار گوشم داشت اعصابمو بهم میریخت …
یه خواهــــــش
یکم این مـ ـست روانی و بخواهش …
این چت داغون و بده بالش
بسازش …
نگاهی به اطراف انداختم …نور افتاد روی دختری که سیـ ـگار گوشه لبش بودو پسره با فندک اتمیش داشت اونو براش روشن میکرد …
انگار مهمونیشون تو اینجا خیلی مفصل تر از مهمونیای تبریزه …
صندلی و عقب کشیدم و نشستم … چشمم افتاد به آیهان که با سر بهم سلام داد … سرد نگاش کردم و همون جورم جوابشو دادم …
سر میز سه تا مرد دیگم علاوه برآیهان نشسته بودن …
آیهان برگشت سمت یکی از مردا که نسبت به بقیه مسن تر بود … چیزی به زبون ترکی بهشون گفت … مرده نگاهی بهم کردو سرشو تکون داد … خونسرد نگاهش کردم …
آیهان نگاشو چرخوند روی من
-خوش اومدی
با تکون دادن سرم جوابشو دادم … دنباله حرفشو گرفت …
-این آقا صالح مرداوی هستش خریدارته تو ترکیه …
نگاهش کردم …مرد نگاهی بهم کردو حرفی زد ..
مرد کنارش شمرده شمرده حرفاشو به فارسی زد
-آقا میگن تا چه مقدار میتونی برامون فشنگ و مهمات جنگی آماده کنی …
از لحنشون معلوم بود که اهل ترکیه هستن ولی اینجا چیکار میکردن …
-هر مقدار که پول بدین …
با این حرفم لبای آیهان کج شد …حس کردم از حرفی که زدم خوشش اومد …
مرده حرفمو برای رئیسش ترجمه کرد …
-آقا میگن باید از کیفیت اسلحه ها و فشنگا مطمئن بشیم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۰]
#تاتباهی #قسمت۱۰۹ با خونسردی گفتم …
-من مشکلی با نشون دادن جنسا ندارم … پس بهتره اول در مورد قیمت توافقی چک و چونه بزنیم…
مرده با هر کلمه ای که مترجمش میگفت سرشو تکون میداد و گاه گاهی نگاهی بهم میکرد …
-آقا میگن ما به پول ایران بهت سیصد ملیون میدیم …
پوزخندی که زدم اونقدر واضح بود که همشون حسش کردن … با تمسخر گفتم
-در ازای این سیصد میلیون چقد اسلحه میخواید اونوقت؟
-دویست تا اسلحه از نوع کلاش وصدتام کالیبر ….با فشنگاشون ..
دستمو گذاشتم روی میز و بلند شدم … نگاشون چرخید روم … روبه آیهان گفتم …
-بهتره بهشون حالی کنی با ببوگلابی طرف نیستن … من توی شرکتم توی یه هفته از پشت میز نشینی بیشتر از این سود میبرم …
اینو گفتم و از پشت صندلی اومدم بیرون …
صدای آیناز بلند شد..
-کجا؟!
بی اینکه برگردم سرمو چرخوندم سمتش …
-همین دورو ورام … وقتی راضی شدن خبرم کن …
ازشون دور شدم … ازروی میز گیلاسی برداشتم و درحالیکه نگامو دوخته بودم به وسط جمعیت جرعه ای سر کشیدم ..
-سلام …
از گوشه چشم نگاهش کردم … دختر بیست و دوسه ساله ای بود … بی توجه بهش خواستم جرعه ای دیگه سر بکشم که کنارم تکیه داد به میز و با لبخندی گفت
-ستوان فرنوش همتی هستم قربان …. سرهنگ گفتن در اطلاعید …
چرخیدم سمتش … لباسش به نسبت بقیه پوشیده تر بود و ساده تر از بقیه به نظر میرسید چهره جذابی داشت …
توی ایمیلی که دیشب در یافت کرده بودم ازش نوشته بود …. قرار بود به عنوان طعمه ازش استفاده کنم …
نگاهی به من و از گوشه چشم به اونا انداخت …
چند نفر از افرادمونم امشب تو این مهمونی مـ ـستقر شدن …
-چیزی از آدمایی که سر اون میزن میدونی؟…
گیلاسی برداشت ….
-صالح مرداوی … بچه ها اطلاعاتشو در آوردن ..از سر کرده های گروه تروریستی پژاکه … اون مرد جوون کنارشم …هاکان آیماز پسر یکی از میلیونرای استامبوله ….
ابروهامو کشیدم تو هم … دستمو از پشتش گذاشتم رو میز …به ظاهر توی بغـ ـلم بود ولی هیچ تماس فیزیکی باهم نداشتیم …
رو بهش گفتم
-چرا باید پسر یه میلیونر کنار یه تروریست بشینه ….نتونستین بفهمین چی به چیه ؟…
-خیر قربان …
سری تکون دادم و حرفی نزدم …
-سعید داره نزدیک میشه …
حرفمو تموم کردم … سعید اومد نزدیکتر… نگاهی خریدارانه به دختر کردو چشماش درخشید رو کرد سمت من
-کارت دارن برو پیششون ….(با کنایه و شیطنت گفت)البته اگه وقت داریا …
بی توجه به مزه پرونیاش صاف ایستادم و کتمو مرتب کردم … رو به فرنوش چشمکی زدم ….
-برمیگردم …
سعید و دیدم که همونجا کنار فرنوش موند … حالم داشت از این پسره بهم میخورد … بی حرف نشستم پشت میز …
آیهان نگاه دقیقی بهم انداخت … مترجه گفت :
-قیمت پیشنهادی خودت چیه؟!…
نگاهی به صورتاشون انداختم …گیلاسمو سر کشیدم و نگاه دوختم به لبه باریکش …
-اونی که شما میخوایید …باید ارزشمم بدونید …میخوام پیشنهاد خودتونو بدونم …
مرده اینبار دیگه حرف آخرشو زد
-هفتصد میلیون …
-نهصد تا …
-حرف آخر ما همین است … فقط هفتصد تا …
شونه ای بالا انداختم و بیخیال گفتم
-من کاری به حرف آخر شما ندارم … ولی حرف آخر خودم نهصد تاهستش
اینبارآیهان مداخله کرد
-هشت صد تا … حرف هیچ کدومتونم نه …
برگشت و به زبون ترکی چیزی به مرده گفت … صالح مرداوی عصبی شده بود اینو … از دستاش که مشت میشد و لحظه ای بعد باز میشد میتونستم بفهمم
بعد حرفایی که آیهان بهش زد سرشو تکون دادو در جوابش فقط یه کلمه گفت … آیهان برگشت طرفم …
-موافقت کرد ولی اول باید اسلحه ها رو ببینه ….
شونه ای بالا انداختم
-مشکلی نیست … نشونش میدم …
دیگه حرفی نزد …هاکان آیماز بعد تموم شدن حرفام رو کرد سمت آیهان … نمیتونستم بفهمم چی میگه و ازطرفیم نمیشد ساده از حرفاش گذشت … گوشیمو گرفتم دستم و بلافاصله ضبط صوت و زدم ….
در حال حاظر این تنها چیزی بودکه داشتم. دست گذاتشم توی جیبم به خاطر فاصله نزدیک راحت میشد صداشونو ضبط کرد …
ایناز برگشت به طرفم …
-اون دختری که الان کنار سعیده… ؟!….
نگاهی به فرنوش انداختم ….
-اسمش سانازه …مگه قرار نبود براتون دختر جور کنم دارم کارمو میکنم …
اسمشو از تو ایمیل دیشب یادم بود … تاریخ دقیق مهمونی و نگفته بودن ولی گفته بودن که ستوان فرنوشه همتی قراره یکی از نفوذیا بشه …
آیناز نگاهی بهش کرد
-عجله نکن … باید اول بفهمیم کس و کارش کین …
بهترین موقعیت بود ..
-برای چی باید مهم باشه …
نگاهشو ازش گرفت و دوخت به من
-هرچی کیسا از خانواده های مرفه و بی آرو با اصل و نصب و شناخته شده انتخاب بشن احتمال اینکه دنباله دختراشون بگردن کمتره و در نهایت برای حفظ آبروشونم که شده بیخیال میشن ..
-ولی این فقط یه جکه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۰]
#تاتباهی #قسمت۱۱۰
پوزخندی زدو گفت
-وقتی یه فیلم بفرستی دم خونشون کاملا بیخالت میشن …تو نگران اونانباش …ما کارمونو بلدیم.
حرفی نزدم …با صدای ایهان نگامو از همتی و سعید گرفتم …
-مهسیماکجاست …
سرد نگاش کردم …
-تموم کردیم …
پوزخندی زد …
-یعنی دیگه علاقه ای بهش نداری ؟
با خونسردی هرچه تمام سیـ ـگاری از جیبم در آوردم وفندکشو آورد جلو … نگاهی بهش کردم و سیـ ـگار و روشن کردم …
-از اولم علاقه ای در کار نبود … اونم یکی مثله بقیه …
سری تکون داد و با رسیدن سعید و همتی بهمون حرفی نزد …
سعید رو کرد سمت من
-بابا ایول سامان نیومده شاه ماهی تور کردی ؟…
خودش به این حرفش خندید … همتی نشست کنارم …
آیهان نگاهی به سرتا پاش انداخت ولی با بی اعتنایی روشو برگردوند …. پس بین همه دوسـ ـت دخترام فقط مهسیما نظرشو خوب جلب کرده بوده ….
کسی حرفی نمیزد باید این سکوت و میشکستم …رو کردم سمت همتی
-نظرت چیه باهم یه قدمی توی حیاط بزنیم …. ؟
بی حرف لبخندی زدو سرشو به معنی موافقت تکون داد …نگاهی به آیناز کردم که چشماشو باز و بسته کرد …..
راه افتادیم شونه به شونه هم سمت محوطه ی خونه ی ویلایی که اونجا مهمونی برگزار شده بود …
با دقت همه جارو نامحسوس بررسی کردم و بهش اشاره کردم روی یکی از صندلیا بشینه … همینکه نشستیم چرخیدم سمتش …
-خب بگو …
با جدیتی که زیاد توی پلیسای خانوم دیده بودم صاف نشست و گفت …
-این اسلحه ها برای گروهک تروریستیشون خریداری میشه …. اونجوری که سازمان اطلاعاتی فهمیده عمده فعالیاتاشون توی غرب و شمال غرب کشور و توی ترکیه انجام میشه …
بارها و بارها شناسایی شدن ولی متاسفانه فعلا نشده که بگیرنشون … تا به حالام عمده فعالیتشونم توی ایران به مرزهای ارومیه و کردستان بوده …
سری تکون دادم …
-در مورد هاکان چی میدونی؟…
-تقریبا هیچی قربان ..امشب یه سری عکس ازش آماده میشه … اطلاعات و بچه ها قراره در بیارن …
حرفی نزدم و تو فکر رفتم …سریع سرمو آوردم بالا
-چطوری از این مهمونی باخبر شدید … ؟
-قربان حدودا دوساعت پیش خبرچینامون به ما خبر دادن امشب یه مهمونیه و صالح مرداویم توشه
ما خواستیم به شمام اطلاع بدیم اما شما تو پرواز بودین … سرهنگ گفت به احتمال قوی قراره شمام تو این مهمونی باشید …
سری تکون دادم و حرفی نزدم … دیگه تایه ساعت بعدش حرفی بین ما و اونا زده نشد …دقیقا یه ساعت بعد صحبتامون با مرداوی و آیماز آیهان گفت که دیگه وقتشه بریم …
حدس شو زده بودم بیشتراز این نمونه … آیهان اهل ریسک نبودو زیاد توی محلای عمومی ظاهر نمیشه …
همگی راه افتادیم سمت خونه ای که اداره آماده کرده بود … یه خونه ویلایی توی فرمانیه … نباید میذاشتم آقاجون بویی از اومدن به اینجا ببره وگرنه کل عملیات بهم میریخت …
سعید با دیدن خونه ابرویی بالا انداخت
-ایول بابا سامی توام وضعت بد نیستا ..حرفی نزدم و کتمو پرت کردم روی کاناپه …. وجب به وجب خونه رو بلد بودم … توی ایمیلی که فرستاده بودن فیلم دقیقی از خونه و محلای جاگذاری شنود و برام فرستاده بودن …
نگاهی به ساعت کردم … دیگه دوازده شده بود … چرخیدم سمتشون … دیگه آخر شبه من خستم … اشاره ای به چهار تا اتاقی کردم که ردیف شده بودن کنار هم و با پله هایی از سالن پایین جدا شده بودن …
-اونجا چهار تا اتاق مهمونه هرکدومو خواستین بردارین … یکی از اتاقام سرویس بهداشتیش جداس ولی سرویس بهداشتی مشترکم اون بالا هست …
آشپزخونم که اونجاست … دیگه خودتونید و خودتون ….سرم درد میکنه من دیگه میرم بخوابم …
شب بخیری گفتم و راه افتادم سمت تنها اتاق طبقه پایین …
وارد اتاق شدم و کلیدی که روی در بودو چرخوندم …دکمه های پیراهنمو باز کردم و رفتم سمت کمدی که سرهنگ دیشب بهش اشاره کرد … در کمدوباز کردم و لب تاپ و برداشتم … لب تاپ و گذاشتم روی تخـ ـت و پیراهنو از تنم کندم و پرت کردم اونور …
هدفن و انداختم توی گوشم و دوربینا کل خونه رو گرفتن … چشمم افتاد به آیهان و آیناز که داشتن از پله ها بالا میرفتن و سعیدی که توی آشپز خونه بود …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۱

اخمام و جمع کردم … شعورش نمیرسید وقتی جایی مهمونه عادتای مزخرفشو کنار بزاره … راست میگن پول اصالت نمیاره … از مدل حرف زدن و رفتارای زننده و حتی راه رفتنش مشخص بود توی خانواده ی زیاد با اصل و نصبی بزرگ نشده و همه چیزاییم که داره ازراه خلاف و باد آوردس …
با صدایی که توی گوشم پیچید از فکر سعید اومدم بیرون …
آیناز بود که توی یکی از اتاقا داشت با مبایلش صحبت میکرد …
-ببین سمیه مراقب آران باش … نیام ببینم بازم قلبش دردسر درست کرده ها …
-نمیخواد تا …
با صدای آیهان بیخیال مکالمه آیناز شدم انگار داشت با پرستار پسرش صحبت میکرد ..
-محموله کی قراره وارد کشور بشه ؟؟
اخمامو کشیدم تو هم … دقیق تر به حرفش گوش دادم …
-مقصد تبریز نیست از اونجا ردش کنید و برید ارومیه … همون جای قبلی …جنسارو جاسازی کنید تا وقت فرستادن دخترا برسه …
پس قرار بود یه محموله به زودی جابه جا شه …باید هرچه سریعتر اون شنود و رد یاب و جاسازی میکردم …
-جنازه ها رو ببرید تو بیابونو بسوزونید … حواستون باشه حتما توی بیابونی جایی باشه نمیخوام حتی خاکسترشون پیدا بشه …
-به البرز بگو هواپیمارو اوکی کنه … تا چهار روز دیگه باید برم ازمیر …
-باشه …دقت کنید بیگدار به آب نزنید …
اینو و گفت و گوشی و قطع کرد …
بلافاصله به اینترنت کانکت شدم …ایمیلمو باز کردم …
دوتا پیام جدید بود از طرف سرهنگ …
بازش کردم … توضیحات کاملی راجب هاکان و صالح مرداوی بود وآدرس انبارایی که اسلحه ها توش جاسازی شدن … بلافاصله بعد خوندن ایمیل و حفظ کردن
واو به واو نوشته هاش پاکش کردم و رفتم سراغ بعدی …
مشخصات و عکسای مامورایی بود که باید باهاشون برخورد میکردم تو این پرونده … سعی کردم دقیق عکس و اسم و سمتشونو حفظ کنم … مشخصات و پاک کردم …
صفحه چت یاهو اومد بالا …
در لب تاپ و بستم و گذاشتمش کنار … روی تخـ ـت دراز کشیدم … هد فن و از توی گوشم در آوردم وگذاشتمش روی لب تاپ …
گوشیمو از جیبم درآوردم … از یاد آوری ضبط صدای آیهان سریع سر جام نشستم …وای فای گوشیمو باز کردم … رفتم توی وایبر … شخص خاصی نبود باید میفرستادم برای مهیار … آفلاین بود … بلافاصله فایل و فرستادم و نوشتم صدای آیهان و ترجمش کنه …
خواستم نت گوشی و قطع کنم که چشمم خورد به چراغ آنلاین مهسیما … یه تای ابروم رفت بالا … تا به حال دقت نکرده بودم … زدم روی عکس پروفایلش تا باز بشه … عکس خودش بود …
توی یه موزه بود انگار شال راه راه قرمز و نارنجی و زرد و مشکی سرش بود و یه مانتوی مشکی … طبق معمول چتریاشو ریخته بود رو صورتش از اون لبخندای بامزشم روی لبش بود یه کیف کوچیک سفیدم انداخته بود روی شونش …
از دیدن لبخندش لبخندی نشست روی لـ ـبم … یاد کاراش افتادم این دختر بچه به اصطلاح بزرگسال توانایی اینو داشت که بدون هیچ قرصی با حرف زدنش آدم و تا مرز بیهوشی ببره و بر گردونه …
نگاهی به ساعت کردم … نزدیک دوازده و نیم بود .. اخمام رفت توهم این چرا تا این ساعت بیداره ؟!….
نا خداگاه انگشتام روی صفحه گوشی شروع کرد به تکون خوردن …
-دختر خوب ساعت نه شب میگیره میخوابه …
بلافاصله بعد زدن سند یه حس پشیمونی عجیبی بهم دست داد … یاد دوران نوجونی و شیطنتای اون موقعم افتادم …
پشیمون شدم از پیامی که فرستادم … با دیدن کلمه ای که روی صفحه گوشی ظاهر شد همه حواسم جمع شد ..
Mahsima is tayping…
-شما ؟!
یه تای ابروم رفت بالا … تازه یادم اومد وایبرم و با شماره ی دیگم باز کرده بودم که دست مهسیما نبود ….خواستم بنویسم کیم ولی یه حس شیطنت عجیبی قلقلکم میداد که کمی سر به سرش بزارم …
هیچ اسم خاصی ننوشته بودم و عکسیم از خودم نذاشته بودم چون ذاتا اهل همچین برنامه هایی نبودم …
-یه دوست …
-دوست ؟!…خوب دوستم شما اسم نداری ؟…
لبخندی زدم … هر لحظه میلم برای سر کار گذاشتنش بیشتر میشد …
-نه ندارم …میتونی بینام صدام کنی …
-ترجیح میدم صداتون نکنم …. یا بگید کی هستین و شماره منو از کجا آوردین یام اینکه لطفا مزاحم نشین …
فکری نا خداگاه زد به سرم … بلافاصله تایپ کردم
-اسمم نسترنه ….
با هیجان خیره بودم به صفحه گوشی
-نسترن … نمیشناسم!
سریع نوشتم
-منم نمیشناسم شانسی شمارت و گرفتم …
-من با غریبه ها حرف نمیزنم …
دیدم بازم مثله بچه ها حرف زد .. میخواستم تحریکش کنم
-نترس آدم خوار نیستم … به بچه هام کاری ندارم فقط دنبال یکی میگشتم که منو نشناسه تا راحت بشه باهاش حرف زد …. انگار توام نه حوصلشو داری نه وقتشو مزاحمت نمیشم …بای …
منتظر بودم پیام بده ….. مهسیماییکه من میشناختم فضول تر از این حرفا بود ک بیخیال یه کیس عالی برای مخ تیلیت کردن بشه …
بعد حدودا یه دیقه پیامش اومد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۲
-اهل کجایی ؟
لبخند نشست روی لـ ـبم ….
-زنجان …
سریع تایپ کرد
-اِ… پس ترکی بلدی ..
-نه زیاد …
بالشو گذاشتم پشتمو و یکم خودمو کشیدم بالا … داشت خوشم میومد از این بازی …
-خب نگفتی واسه چی دنبال هم صحبت از نوع غریبش میگشتی
-همینجوری دلم گرفته بود …
-از این ماجراهای عشقی کشکیه ؟؟!!
نوشتم
-تقریبا ..
سریع جوا ب داد
-پس یه لوله باز کن بیار دلت و وا کنه من تو این کارا سر رشته ندارم ..
خندیدم … با شیطنتی که سالها بود تو خودم ندیده بودم نوشتم …
-مگه تو تاحالا عاشق نشدی ؟؟؟….
-نچ … مگه خر مغزمو گاز گرفته … خندیدم
-مگه بی عشقم میشه زندگی کرد ؟!
-تو الان فک میکنی داری با یه مرده چت میکنی ؟؟…
عین پسرای چهارده ساله که اولین تجربه چت کردنشونه با هیجان نوشتم
-از لحاظ روحی منظورم بود ….
-والا من از لحاظ روحیم مشکلی تو خودم نمیبینم
-جدا؟؟
-واقعا
-پس خوش به حالت …
شدیدا خوابم میومد و وقتم نبود این سربه سر گذاشتنو گذاشتم برای بعد …
-مهسیما جون بعدا باهم بحرفیم الان شوهرم شاکی میشه …
-شوهر داری؟!!!!
خندمو به زور کنترل کردم
-آره عزیزم … من فعلا
-قوربونت منم فردا کلاس دارم بهتره برم بخوابم … فعلا …
نت و قطع کردم … خندم گرفته بود … فک کن یه روزی این دختر بچه عاشق یکی بشه …اونقد حرف میزنه و با کاراش طرف و ذله میکنه که سر یه سال نشده طرف خود سوزی میکنه …. دستمو گذاشتم زیر سرمو چشم دوختم به سقف …
امروزم به خیر گذشت … نمیدونستم فردا چی میشه ولی الان میل عجیبی به خوابیدن داشتم … چشمامو بستم و سعی کردم راحت بخوابم …

آیهان چرخید سمتم
-یه بیلیت برای خودتو بقیه جور کن و جنساتم آماده کن …به احتمال زیاد آخر همین هفته جنساتومیگیرن و پول و تحویل میدن …
اخمام رفت توهم … ممکن نبوداز کاراشون سر در بیارم ….چیزی نگفتم …سرمو به معنی باشه تکون دادم ….
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت آیهان یه فکرایی تو کلشه … نگاهش زیادی مر موز بود ….
دلشوره عجیبی داشتم …. به خاطر خروج از مرز و روبه رو شدن با آدمای آیهان و خریدارا تقریبا همه راه های ارتباطی قطع شده بود … فقط منو و سه تا از بچه ها باید همراشون میرفتیم … جنسا بار گیری شده بود و قبل از ما میرسید… بارسیدن به فرودگاه همگی از هواپیما پیاده شدیم … طبق معمول آیهان همراه ما نیومده بود …
نگاهی به علی آبادی کردم که به عنوان لیدر تور همراه ما اومده بود…
اشاره ای کرد که یعنی همه چی مرتبه …
آیناز برگشت سمت من …
-از اینجا به بعد با ما میای … اومدن دنبالمون …بقیم میرن تو همون هتلی که هماهنگ کردین …
حرفی نزدم ….سعید کنارم ایستاد ..
-چیه تولکی !!
با صدایی خشک و جدی گفتم
-نیستم ..
-خیلی خب بابا چته … دعوا داریا …
جوابی بهش ندادم … نمیدونستم چرا همچین حسی داشتم …. دلشوره ای عجیب افتاده بود تو جونم … حس میکردم یه اتفاق بد قراره بی افته …
سوار ماشینی شدیم که انگار اومده بود دنبال ما … سعید جلو نشست و من و آیناز عقب … آیناز رو به راننده با لحنی خشک گفت
-yoria bilirmisin (راه بی افت )
توجهی بهشون نکردم … آرنجمو گذاشتم لبه پنجره وانگشت اشارمو کنار شقیقم گذاشتم … خیره بودم به بیرون …
چیز جذابی برام تو این کشور پیدا نمیشد … بیشتر اینا رو قبلا دیده بودم و جذابیتی برام نداشتن …
فکرمو نمیتونستم متمرکز کنم … چیزی داشت توی مخم جولون میداد ولی نمیدونستم چیه …
سعی کردم اسم خیابونا رو تو حافظم ثبت کنم … حافظه تصویری خوبی داشتم …
باید هرچه سریع تر یه فکری برای زبان ترکیم میکردم … وگرنه به مشکل اساسی میخوردم ..
با ایستادن ماشین سرمو چرخوندم سمت آیناز … ازماشین پیاده شد ….درو باز کردم و پیاده شدم … راننده و دوتا مرده دیگه چمدونا رو آوردن پایین….نگام خیره بود به امارت مجللی که جلوم بود .. معماری ساختمون خیلی شیک و امروزی بود …
-خونه آیهانه …
نگاهش کردم … این پسر احمق تر ازاونی بود که بشه بهش اعتماد کرد و وارد همچین باندی کردش … نگاهش به ساختمون مجلل روبه روش بود … نفسشو با صدا داد بیرون ..
-میدونی چیه سامی … یه روزی میخوام انقد مایه تیله به جیب بزنم که دوتا مثله این خونه رو بخرم یکی تو ایران یکیم تو اینجا …
میخوام اونقد پولدار بشم که دخترا از سرو کلم آویزون شن تا واسه یه شب بودن باهاشون ازم وقت بگیرن …
پوزخند صدا داری که زدم مانع از این شد که به ادامه رویاهای بی سرو تهش پرو بال بده …
بی توجه بهش دستامو کردم تو جیب شلوار جینم جلوتر راه افتادم …
آیناز اومد کنارم … انگار متوجه مکالممون شده بود …
-از سعید خوشت نمیاد درسته ؟!…
با خونسردی گفتم
-آدمایی مثله سعید فقط یه کلمس که بهشون هویت میده و اونم عقده ای ..خندید …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۲ میدونی از چی تو خوشم میاد …
رسیدیم به در ورودی …
-از قیافه و پولم ..
با تعجب نگام کرد
-چی ؟!
نگاه خونسردو خالی از احساسمو دوختم بهش
-مگه غیر از اینه …اصولا جنس مونث که با من در ارتباط باشه فقط ازاین دوتا حسنم خوشش میاد …
بلند زد زیر خنده …
پالتوشوداد دسته خدمتکاری که درو برامون باز کرده بود …
با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش بود گفت …
-اشتباه میکنی من از لحاظ مالی اونقدر تامین هستم که به فکر پول تو نباشم …
نگاهی به اطراف خونه انداختم … معلوم نبود آجر به آجر این خونه از بدبختی چند نفر روی هم چیده شده …
-مهم نیست … آدما هرچقدر پولدارتر باشن برای بدست آوردن بیشترش حریص تر میشن …
صداش دقیقا از کنار گوشم بلند شد …
-ولی من نمیخوام تورو بدست بیارم …
بی اینکه نگاهش کنم راه افتادم سمت مبل سلطنتی
-چون میدونی نمیتونی …
اینبار صدای اونم جدی شد …
-انقد به خودت مطمئنی …
تکیه زدم به مبل و پامو انداختم روی اون یکی … بیخیال نگاهش کردم ..
-به خودم مطمئن نیستم ولی به هوش تو ایمان دارم … اونقدرا عاقل هستی که بدونی دم به تله نمیدم …
خندید …
-خوش اومدین ..سفر خوبی داشتین ؟…
نگاهش کردم … یه تیشرت سفید با جین طوسی پوشیده بود … اومد سمت ما … بلد نشدم و انگار اونم منتظر بلند شدن من نبود نشست روی مبل …
-سلام
خلاصه جوابشو دادم فقط یه کلمه “سلام”…
سعید وارد شد … خدمتکارا چمدونا رو بردن بالا ….خونه دوبلکس و شیکی بود که ادم و یاد کاخهای دوره قجری مینداخت …
آیناز خودشو پرت کرد رو مبل
-نه خسته کننده بود …میدونی که نمیتونم توی هوا پیما بخوابم ..
ایهان نگاهی بهش انداخت
-میتونی بری استراحت کنی …
سعید-منکه میخوام برم شهرو بگردم چندتام داف ترکی تور کنم …
به حرف خودش خندید …
بی حوصله رو کردم سمت آیهان …
-کی معامله رو انجام میدیم ؟..
خندید
-به این زودی حوصلت سر رفت ؟…
حرفی نزدم … خودش با نگاهی که نمیتونستم ازش سر در بیارم خیره شد بهم
-کجا حالا … برات کلی سوپرایز دارم ….
نگاهی بهش کردم … سوپرایز ؟!…برای من … هه همینم مونده که این یارو منو سوپرایز کنه … بی حوصله نگامو ازش گرفتم … آیناز گفت
-دوست نداری بدونی سوپرایزش چیه ؟!
تیشرت تنگی که پوشیده بودم بهم حس خفگی میداد … یقشو کمی از خودم دور کردم …
-دوست داشتن یا نداشتن من به درد نمیخوره … سوپرایزه و تا خودش نخواد نشونم نمیده …
آیهان لبخندی زد …
-انگار خسته ای ؟!….
بلند شدم …
-اتاقی که من باید توش استراحت کنم کجاست ؟
نگاهی به خدمتکاره انداخت
-راهنمایت میکنه ….
پشت سر خدمتکار راه افتادم و از پله ها رفتم بالا …. حواسم و جمع کرده بودم … نا محسوس اطرافمو از نظر گذروندم …
باید میفهمیدم دوربینی کار گذاشتن یا نه ….
پا به پله آخر که گذاشتم نگام خورد به دوتا دوربین گوشه سالن ….
سریع نگام و گرفتم … پس خونه مجهز بود … حدس میزدم نشه از دوربین و شنود خاصی استفاده کرد … با راهنمایی خدمتکار وارد اتاق شدم …
اگه یه ذره به آیهان شک میکردی باید می افتادی میمردی … حتم داشتم که توی اتاقم دوربین کار گذاشته ….
ریلکس پیراهنمو از تنم کندم و خودمو پرت کردم روی تخـ ـت …
چشمامو روی هم فشار دادم … باید تا دیر نشده میفهمیدم دور بین کجاست …

تیشرت مشکی با شلوار جین آبی رنگی پوشیدم …. ساعتمو آروم بستم به مچ دستم ….
موهام هنوز خیس بودو نم داشت …از پله ها سرازیر شدم پایین …
آیناز و سعید پشت میز غذا خوری نشسته بودن … خبری از آیهان نبود … رفتم جلو صندلی و عقب کشیدم …
سعید -علیک سلام جناب …
نگاهی بهش کردم و بی تفاوت سرمو چرخوندم … آیناز ظرف سالاد و گذاشت جلوم …
-خوب خوابیدی …
-نه !
از حرفی که زدم جا خورد …
-اونوقت چرا ؟…
کمی سالاد ریختم برای خودم…
-چون به تخـ ـت خودم عادت دارم …
-حالا به اینجام عادت میکنی …
با صدای آیهان چرخیدم به طرفش .. صندلی و کنار کشیدو نشست روش …
بی توجه بهشون مشغول شدم … گردنم داشت تیر میکشید دلشوره عجیبی به تنم افتاده بود … یه حس بدی داشتم که تاحالا تجربش نکرده بودم …
-راستی سامان برای فرداشب با خریدارا قرار گذاشتم …
نگاش نکردم و با چنگال افتادم به جون سالادم
-خوبه جنسارم انبار کردیم …
آیناز-چیه دمغی انگار … طوری شده ؟
خلاصه گفتم –نه!
آیهان با لحنی خاص گفت
-شاید دلش برای مهسیما تنگ شده …
سرمو آوردم بالا و تند نگاهش کردم … نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم
-خیلی دوست دارم بدونم چیه مهسیما انقد برات جالبه که سعی داری توجه منم بهش جلب کنی …
-چیز خاصی نیست … گفتم که این دختر کلی انرژی مثبت بهم میده …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۳ یکی اونایی که بهم انرژی مثبت میدن و دوم …
سرشو آورد بالا و با نگاهی نافذ خیره شد بهم ….
-دومم اون دسته هستن که انرژی منفی میدن بهم …
نفس عمیقی کشیدم … دلم میخواست بگم دقیقا منم نمیتونم تورو فراموش کنم چون پر موج منفی هستی …
دیگه تا آخر غذا حرفی زده نشد …
بعد از تموم شدن شام آیناز پیشنهاد داد بریم و کمی توی شهر بگردیم … به هیچ وجه حوصله گشت و گذار توی این شهرو نداشتم ولی به خاطر موافقت بقیه باالجبار حاضر شدم و باهاشون همراه شدم …
ترجیح میدادم کمی پیاده روی کنم …
برگشتم سمت آیهان …
-میخوام کمی قدم بزنم …
نگام کرد … سرشو کمی دور و اطراف چرخوند …
-میتونی پیدا کنی آدرس و ؟!
سری تکون دادم و بی حوصله فقط گفتم
-اسم این خیابون و بهم بگو …
دستشو کرد توی جیبشو کارتی ازش در آورد …
-اینو بگیر …وقتی خواستی برگردی باهام تماس بگیر تا راننده رو بفرستم دنبالت ..
کارت و ازش گرفتم و گذاشتم توی جیبم ….
بی توجه به اونا و صدا کردن سعید راه افتادم … هوا به نسبت سرد بود و کمی سوز داشت …
دستامو گذاشتم توی جیب شلوار جینم و راه افتادم …. نگام به جلوی پاهام بود … چیز خاصی نبود که نظرمو جلب کنه …
روی یه نیمکت نشستم ….نگام خیره بود به دختر بچه ای که توی بغـ ـل پدرش داشت قهقهه میزدو میدوید … پدرشم دنبال اون… پوزخندی نشست گوشه لـ ـبم …
یعنی ممکنه روزی بچه منم از بودن کنارم لذت ببره …
از وقتی که فهمیدم ترنم حاملس تا به الان هیچوقت حس خاصی نسبت به بچه توی شکمش نداشتم ولی هیچوقت وجدانم اجازه نداد نابودش کنم …
حاضر نشدم به خاطر ترنم اونو بی آبرو کنم تا چند ساله بعد بازم سایه گندی که ترنم زده روی زندگی و آیندش سنگینی کنه …
از پدر بودن فقط حس مسئولیتشو داشتم و بس … نمیتونستم عاشق اون بچه باشم ولی میتونستم کمکش کنم سالم زندگی کنه …
میتونستم اسم پدرو براش یدک بکشم …
نگامو دوختم به دریا …. دریا حتی امشبشم خیلی خوشگل بود …. توی این هوای سرد کنار ساحلی که عجیب آروم بود ….
چشمامو بستم … حالا آروم بودم …گاهی از اینکه یه پلیس باشم خسته میشم … از اینکه هر لحظه نگران اتفاقی باشم که ممکنه بی افته و ممکنه نیافته خسته بودم …
بعداین پرونده میخوام به یه استراحت بلند مدت برم … برم به مرخصی که سالها نرفتم …
ذهنم این روزا خسته تر از همیشس…
نگاهی به ساعتم انداختم … دیگه آخرای شب بود و خیابونا حسابی خلوت شده بودن … گوشییمو از جیبم در آوردم …
کارت و گرفتم دستم …بعد سه تا بوق جواب داد
-الو
-سلام … میخوام برگردم ….
-کجایی الان ؟…
نگاهی به اطرافم کردم اولین چیزی که توجهمو جلب کرد برج ساعتی بود که شکل گلدسته های مسجد بود …
-نمیدونم …یه برج ساعت بزرگ هست و یه بازاری که انگار اسمش … دقیق شدم روی نوشته ها … با اینکه لاتین بود ولی میشد خوندش …”کمـ ـرالتی”…
-تو میدان کناکی وایستا همونجا راننده تا پنج دیقه دیگه میاد دنبالت …
بی حرف گوشی و قطع کردم …
درست پنج دیقه دیگه رانندش رسید … سوار ماشین شدم و راه افتاد سمت امارت آیهان امیری

در آخرین جعبه رم بست و سرشو به نشونه تائید تکون داد…
نگاهی به آیهان کردم که با خونسردی داشت نگاهشون میکرد … صالح اشاره ای به مرد کناریش کرد و اونم رفت سمت ماشین شاسی بلندی که همراشون بود …
علی آبادی نگاهی بهم کرد و دستشو برد سمت ساعتش …
دوربین توی صفحه ساعت جاسازی شده بود …
دوتا کیف سامسونت و گرفت سمتم … علی ابادی کیف و گرفت و گذاشت روی کاپوت ماشین … نگاهی به داخلش کردم …
دلارای تا نخورده ای که میتونست هر کسی ووسوسه کنه …
اشاره ای بهش کردم … در کیف و بست و برد سمت ماشین … بی حرف سوار شدیم و ماشین راه افتاد …
آیهان دستشو گذاشت روی شونم …
-تبریک میگم به عنوان اولین معامله سود خوبی کردی ..
باید امشب یه جشن درست درمون برات بگیرم و اون سوپرایزمم نشونت بدم …
لبخند کجکی تحویلش دادم و چیزی نگفتم …
بلافاصله بعد رسیدن به خونه راه افتادم سمت اتاقم باید دوش میگرفتم …
آب سردو باز کردم … با ریختن آب روی سرم نفسمو با صدا دادم بیرون …
داشت حس خفگی بهم دست میداد …حال خودمو نمیفهمیدم … نمیدونستم چه مرگمه …
بعد پنج دیقه از حموم زدم بیرون … دلم بد جوری داشت شور میزد…
تقه ای خورد به در اتاق …
-کیه …
صدای سعید بود …
-پس کجا موندی آیهان میگه بیا دیگه میخوایم به افتخار اولین معاملت یه جشن کوچولو بگیریم….دستی کشیدم بین موهای خیسم که داشت آب ازشون چیکه میکرد …
-میام الان ….
رفتم سمت چمدونم یه پیراهن مردونه و ساده سرمه ای برداشتم با شلوار کتان مشکی … دوتا دکمه بالای پیراهنمو باز گذاشتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۴
ساعت طرفای ده شب بود … هر سه توی سالن داشتن شامپـ ـاین میخوردن ….
آیهان با دیدنم خندید…
-بیا بشین … ورود باشکوهتو به جرگه قاچاقچیان شریف و محترم تبریک میگم …
هرسه تایشون به این حرف خندیدن ولی من فقط لبـ ـام کش اومدن …
خودمو انداختم روی مبل ویه گیلاس برداشتم …
سنگینی نگاه آیهان داشت آزارم میداد …
آیناز-باید اعتراف کنم نیومده سوده خوبی به جیب زدی .. یه جورایی انگاراستعدادشو داری …
صدای خنده های بلند سعید حسابی رو مخم بود … بدم نمی اومد بلند شم و فکشو بیارم پایین ..
آیهان گیلاسشو گذاشت روی میز و دستاشو کوبید بهم …
-خب خب .. سوپرایز…
هر سه نگاهش کردیم … لبخندی مرموز زدو چشمکی به رانندش که فک کنم بادیگاردشم بود زد … پسره رفت سمت بیرون امارت …
نمیدونستم چه فکری توی سرشه … سرمو انداختم پایین …
اصلا حس خوبی نسبت به ایـ….
با بویی که خورد به دماغم سریع سرمو آوردم بالا … از دیدن چیزی که رو به روم بود دهنم باز موند …
حس کردم قلـ ـبم ریتم عادیشو از دست داده…. گردنم خیلی بد تیر کشید جوری که ناخواسته آخ خفیفی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم ..
نفسم داشت میبرید …
مهسیما اینجا چیکار میکرد …
-خب اینم از سوپرایز من …. دوسـ ـت دخترتو آوردم تا تنهایی بد نگذره بهت …
حتی نتونستم سرمو بچرخونم و نگاهش کنم … نگاهم زوم بود روی مهسیمایی که چشماش پر بود از اشک و ترس ولی سعی میکرد نگهشون داره …
سریع از جام بلند شدم …
-سامان …تو… توام با اینایی ؟!
خشکم زد …
-مهسیما جان بیخیال یه جوری میگی با اینایی انگار ما کی هستیم … ما فقط یه مدت آوردیمت با دوست پسـ ـرت خوش بگذرونی بعدشم برت میگردونیم …
سعی کردم به خودم مسلط باشم … نباید میذاشتم بفهمن اون نقطه ضعفمه …
با لحنی که نهایت سردی و داشت رو کردم سمت آیهان و گفتم …
-این مسخره بازیا چیه در آوردی .. منکه گفتم با اون تموم کردم …
خندید … بلند خندید و قهقهه زد …سرشو دقیقا آورد کنار گوشم …
-من کمکت کردم توام گفتی برای پیدا کردن دخترا کمکم میکنی …حالاکه دیگه با مهسیما تموم کردین …
وحشت داشتم از چیزی که میخواد بگه … صداشو آورد پایین تر
-مهسیما ماله من ….
دستم نا خدا گاه مشت شد …. به خاطر اینکه عصبی شده بودم گردنم شروع کرده بود به دردو چشمام داشتن سیاهی میرفتن …
دستمو گذاشتم روی مبل تا پخش زمین نشم …نگام به مهسیما بود حتی نمیتونستم به آیهان نگاهی بندازم … رفت سمت مهسیما ..
دستمو انقد محکم فشار دادم که همه رگاش زد بیرون ….
لعنت به من که وارد این بازی کردمش …
ایستاد کنار مهسیما
-خیلی خوش اومدی … اذیت که نشدی ؟…
مهسیما با نفرت نگاهش کرد
-نه از اینکه کنار یه دیونه زنجیریم خیلیم احساس مسرت و شادی میکنم …
آیهان قهقهه زد …نه از سر تمسخراز ته دلش قهقه سر داد … یه قدم برداشتم جلو … چشمام سیاهی رفت ایستادم …
دستمو بردم سمت گردنم و چشمامو باز کردم …
-این مسخره بازیا چیه …مثله بچه آدم بگو مهسیما اینجا چه غلطی میکنه ….
سعید به جای آیهان بلند شدو و اومد کنارم …
-گفت که یه سوپرایزه برای موفقیت تو …
میل عجیبی به خورد کردن دندوناش تو دهنش داشتم …
آیهان اشاره ای به مبلا کرد
-بیا بشین … الان حتما خسته شدی …
تا دستشو گذاشت روی بازوی مهسیما …
-من و چــــرا آوردی اینجا مرتیکه دیــــــ*وثـــــ
با صدای جیغش یه لحظه همگی خشک شدیم … چنان جیغی زد که حس کردم گوشام سوت کشید …
با کشیده شدن یقه مانتوی مشکیش توسط آیهان و افتادن شالش از گردنش پاهام ناخداگاه فعال شدن …
دستم دور دستش گره شد ….نگام کرد و من سرد ترین نگاهمو دوختم تو چشماش … اخماش رفت توهم نگاش چرخید سمت دستم ….
نگاهشو دنبال کردم … انگار زیادی محکم داشتم فشار میدادم … رگای دستم همه زده بودن بیرون و دست آیهانم به سفیدی میزد …
-خب … خب بسته دیگه این بچه بازیا…. بیاید بشینین تا باهم حرف بزنیم …
آیهان چرخید سمت آینازولی من حتی نیم نگاهیم بهش ننداختم … با تعلل دستشو از یقه مهسیما برداشت و دست منم شل شد …
با غیض چرخیدم سمت آیناز …
-گفتم تموم کردیم یا نه ؟!
حرفی نزدو خیره نگام کرد …
-گفتم یا نگفتم ؟!!!
با صدای دادم از جا پرید … سعید اومد جلو
-هــــوش چته رم کردی ….صداتو واسه ما بالا…
با گره خوردن دستم دور گردنش و چـ ـسبوندنش به دیوار حرف تودهنش ماسیدو با چشمایی از حدقه در اومده خیره شد بهم ….
شکستن گردنش واسه منی که الان در حد انفجار بودم کاری نداشت …
آیناز سریع اومد جلوو سعی کرد دستمو باز کنه
-هی …سامان بهتره یکم منطقی باشی …
آیهان با غیض گفت
-خب دیگه نمایش بسه … مهسیما رو آوردم چون دلم میخواست که بیارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۵
-تو گوه زیادی خوردی مرتیکه چلغوز …مگه دست خودته دوست داشتـ..
تند نگاهش کردم که خفه شد …الان ظرفیتم اونقد تکمیل بود که میترسیدم یه بلایم سر اون بیارم … ایهان عصبی شده بود … اینو میشد از نفسای بلندش فهمید
-بسه دیگه یه بار دیگه زر زیادی بزنی میدم دندوناتو تو دهنت خالی کنن …
فشار محکمی به گردن سعید وارد کردم و ولش کردم … ولو شد رو زمین و به سرفه افتاد …
نگاهی بهش انداختم و انگشت اشارمو به نشانه تهدید گرفتم طرفش …
-یبار دیگه حرف مفت بزنی شک نکن میشکنمش …
آیناز اومد جلو
-چته تو چیزی نشده انقد شلوغش کردی …
برگشتم سمتش
-چیزی نشده؟..شماهارسما میخواستید منو مچل دست خودتون بکنید . میخوایید از من آتو بگیرید؟!…
-اشتباه میـ…
ایهان-میخوام مهسیمارم با بقیه بفرستم بره …
-غلط کردی ..
بادیگاردش خواست بیاد جلو که آیهان دستشو برد بالا …ایستادو نیومد … ایهان نگام کرد …
-شما که تموم کردین پس چه توفیری به حال تو داره ؟
دندونامو روی هم فشار دادم … پس هدفش این بود …میخواست یه برگه برنده تو دستاش داشته باشه … مهسیمارو طعمه کرده
نگاه مهسیما کردم … نمیخواستم همچین آتویی دستشون بدم… نباید میفمیدن برام مهمه چون سوء استفاده میکردن …
با اخم نگام کرد… چشمامو روی هم فشارش دادم …
-نمیتونی ..
-چرا؟!
نفسمو تو سیـ ـنه حبس کردم
-چون من میگم … بهتره بزاری روابطمون مسالمت آمیز باقی بمونه … وگرنه…
رفتم جلو و دست مهسیما رو کشیدم … بادیگاردش خواست بیاد جلو که آیهان نذاشت …
دستشو کشیدم سمت خودم …آیهان نگاهش برق زد …به هدفش رسیده بود … بااین کارم جون مهسیمارو به خطر انداختم ولی چاره ای جز این نداشتم …
-باشه .. باشه…
دستاشو به علامت تسلیم برد بالا …
-متاسفم … فک نمیکردم بهش علاقه داشته باشی وگرنه همچین کاری نمیکردم .. متاسفم واقعا
از بین دندونام غریدم …
-تا برگشتنمون نمی خوام نوک انگشتای خودتو و آدمات و هیچ خری بهش بخوره .. هیچ کس … سعیدکه انگار بدجوری بهش برخورده بود سریع از رو زمین بلند شد و هجوم اورد سمتم
-خفه شو ببینم …فک کرده کیه تازه به دوران …
دست مهسیمارو ول کردم و با لگد کوبیدم تو شکمش پرت شد رو زمین …
آیناز با صدای بلندی گفت
-سعید بس کن …
بی توجه به حرف آیناز یورش برد سمتم … الان نیاز داشتم فشاری که رومه روی یه نفر خالی کنم … دست راستشو گرفتم و چرخیدم …به پشت پرتش کردم رو زمین و دستشو پیچوندم … صدای فریادش از زور درد بلند شد …
-سامان مواظب باش …
با جیغ مهسیما سریع چرخیدم … بادیگارد آیهان میخواست از پشت بزنه …
با کف کفش ورنی که پام بود کوبیدم تو صورتش … آخی گفت و عقب عقب رفت… خواست دوباره یورش بیاره سمتم که صدای فریاد عصبی ایهان مانع حرکتش شد …
-بســــــــه تمومش کنید ..
صاف ایستادم … سعید هنوز داشت به خودش میپیچید … شک نداشتم دستش شکسته و صورت بادیگارد ایهانم خون گرفته بود …
صاف ایستادم … آیناز عصبی گفت
-این بچه بازیا چیه … تمومش کنید ببینم ..
انگشتم و گرفتم سمتشون …
-من چیزی و شروع نکردم که تمومش کنم … بهتره کاری نکنین که کلامون بره توهم وگرنه برای هر دومون بدمیشه…
بی توجه بهشون دستشو کشیدم و از پله ها بردم بالا … داشت پشت سرم کشیده میشد…
باید اینم میگرفتم میزدمش … این همه باهاش دفاع شخصی کار کردن آخرشم بی عرضه بازی در آورده نتونسته از خودش دفاع کنه و دزدیدنش ….
در یکی از اتاقا رو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق
-هوی چته دیگه چرا منو میزنی …
با غیظ نگاهش کردم …سریع خودشو جمع و جور کرد
-چطوری آوردنت اینجا ؟؟
سرشو انداخت پایین و موهاشو که ریخته بودن جلوی صورتشو عقب زد ..
-کوچه پشتی دانشگاه خلوت بود اومدم از اونجا برم گرفتنم کردنم تو ماشین …
چشمامو روهم فشار دادم … واقعا تو خلقت این دختر مونده بودم …
نگاهی به در انداختم … کلیدش روش بود .. کلیدو برداشتم … بالحنی تهدیدی گفتم
-تا وقتی خودم نیومدم و درو باز نکردم صدات در نمیاد فهمیدی … همینجا میمونی تا فردا خودم درو برات باز کنم …
تا اومدم از در بزنم بیرون صداش بلند شد ..
-اگه دسشویی داشتم چی ؟!
نفسمو با صدا دادم بیرون … وای خدایا …دستامو مشت کردم تا یوقت نرم تیکه پارش کنم …نگاهی به دری که دقیقا تو زاویه دیدم بود انداختم … با صدایی که حداکثر زورم و میزدم تا پایین نگهش دارم گفتم …
-توی اتاق هست
-آهــــــااوکی مرسی
قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه سریع درو قفل کردم …. مطمئنن تا حالا سرهنگ و مهیار متوجه شده بودن .. باید یه جوری بهشون خبر میدادم ..نمیشد با ایران تماس بگیرم پس تنها راهش این بود که به بچه ها خبرشو بدم ..
بی توجه به دوربین یا شنود احتمالی گوشیمو و برداشتم و شماره علی آبادیو گرفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۶
-الو …
سعی کردم حداکثر احتیاط و بکنم
-پولارو چیکار کردی …
فهمید منظورمو …
-ترتیبشو دادم تا فردا توی حساباتون بخوابونیمش …
نگام افتاد به سایه ای که از زیر در اتاق معلوم بود …فهمیدم پشت در داره به مکالمم گوش میده … -خوبه … بعد اینکه به حساب خوابوندید بلافاصله دوتا بلیط برای ایران بگیر …
با تعجب گفت
-چی؟!
-یکی برای من و یکیم برای مهسیما
-مهسیما ؟!… اون دیگه کیه …
-تو کاری به این کارا نداشته باش .. به علی بگوسریعتر کارای برگشت و بکنه
-علی؟!…
پفی کردم … نمیدونستم میفهمه منظورم سرهنگه یا نه ..
-مشکلی پیش اومده ؟!
-نه..
-ولی اینجا یه خبراییه انگار؟!
سعی کردم حرف و بپیچونم …
-پولارو بریز به حساب خودم و ایرج …
-متوجهم نمیتونی صحبت کنی پس من میگم …. ظاهرا یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست .. دقیقا بعد از معامله که ما برگشتیم دوتا از بچه ها قرار شد صالح مرداوی و آدماشو تعقیب کنن … ولی بعد دور شدن ماها انگار یه معامله دیگه انجام شده …
اخمام و کشیدم توهم … نمیفهمیدم منظورش چیه …
سعی کردم حرفی برای گفتن پیدا کنم …
-به ایرج بگوجنسارو آماده کنه … بلافاصله بعد برگشت بارگیری میکنیم …
-ببین فرزام … دقیقا بعد اینکه ما برگشتیم …آدمای آیهان یه معامله با صالح مرداوی کردن و همه سلاحارو ازش خریدن و برگردوندن به همون انباری که داده بودن به ما برای پنهون کردن اسلحه ها …
به نظرم اینا یه فکرایی تو سرشونه …
از گوشه چشم نگاهی به سایه انداختم که هنوز اونجا بود ….
-فردا میام هتل …
-باشه منتظرم …
گوشی و قطع کردم … بلافاصله دور شدن سایه رو حس کردم … سریع درو باز کردم… کسی نبود … نگام و چرخوندم سمت پله ها … از موهای زنونه ای که توی آخرین ثانیه دیدم حدس زدم که باید آیناز باشه …
اخمام حسابی توهم بود … اینا داشتن چیکار میکردن …
نامحسوس نگاهی به دوربینا کردم … اتاق آیهان دقیقا توی تیر راس دوربینا بود … مدل دوربینا اونقدرام جدید نبود که به صورت اتومات بتونه حتی وقتی برقا قطع شدن فیلم بگیره ….
فکری زد به سرم … باید فردا نقشه رو برای علی آبادی توضیح میدادم …
تا نزدیکی راه پله ها رفتم ولی برگشتم سمت اتاق …
تا فردا نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم …
دراز کشیدم روی تخـ ـت …. هدفش از آوردن مهسیما گرفتن آتو از من و داشتن یه برگ برندس … میخواد از اون به عنوان طعمه برای روز مباداش استفاده کنه …
چشمامو گذاشتم روی هم …باید سر از کار آیهان امیری در میاوردم … زیادی باهوش بود … شاید اگه از این هوشش تو کارای بهتری استفاده میکرد الان یه نخبه جهانی میشد …
خیلی چیزا راجبش برام مجهول بود … اینکه بظاهر توی آمریکاست و وزارت خارجه و هواپیمایی آمریکا هیچ خروجی و براش ثبت نکردن .. خونه ای که توی ترکیه داره و قاچاقی که از طریق ایران انجام میده و توی ایرانه ..
باید میفهمیدم اون اسلحه ها رو برای چی میخواد … چرا مـ ـستقیما خودش ازم نخرید و کسی مثله صالح مرداوی و واسطه کرده …

کلید و توی قفل چرخوندم … تقه ای به در زدم
-بیا تو …
درو کامل باز کردم نشسته بود رو تخـ ـت … نگاه جدی به سر تا پاش انداختم .همون مانتوی دیروز تنش بود …
-میشه بگی الان تکلیف من چیه …
با صداش نگامو از لباساش گرفتم …
-سریعتر حاضر شو باید بریم …
-میمردی همون دیشب منو میبردی … الان مامانم سکته ناقصه رو رد کرده …
دستم رو دستگیره خشک شد
-دیشب ؟!…
نگام کرد …
-بله دیگه دیشب …
چشمامو ریز کردم …
-ببینم تو الان میدونی ما کجاییم ؟!
گیج نگام کرد …
-تو تبریزیم دیگه !!..
ابروهام ناخداگاه بالارفت با تر دید پرسیدم …
-چطوری تا اینجا آوردنت؟!…
بلند شدو شونه ای بالا انداخت
-چه بدونم من بیهوش بودم …
دستم و گذاشتم روی سرم .. اینم یه مجهول دیگه … چطوری دخترارو بی سرو صدا از کشور خارجشون میکنه …
-چطور مگه چرا اینو میپرسی؟
سعی کردم لحنم آروم باشه …
-بین مهسیما … تو الان توی…چشمامو روی هم فشار دادم .. الان ترکیه ای …( سریع گفتم)ولی یکی دوروز نشده برت میگردونم قول میدم ..
-چــــی؟
با صدای بلندش دستمو گذاشتم روی گوشم …
-ببین آرومم بگی من میشنوم …
-تو … تو الان چی گفتی … ترکیه ایم ؟؟!بگو که شوخی میکنی ؟!…
سرمو انداختم پایین … توقع نداشتم انقدر جا بخوره هرچند انتظارشم میرفت درکش میکردم برای یه دختر سخته که …
-آخ جــــــون…
با شنیدن حرفی که زد سرمو سریع آوردم بالا … دستاشو کوبید بهم ….
-ایول خرید عیدمم میکنم…
حس میکردم مخم کاملا هنگ کرده … نمیتونستم داده هارو تحلیل کنم …نمیفهمیدم چی به چیه … نگاه متعجبم زوم بود روش که از آستین لباسمو کشید…
با صورتی که سعی داشت مظلوم جلوش بده گفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۸.۰۹.۱۷ ۲۳:۰۷]
#تاتباهی #قسمت۱۱۷

قبل برگشتن بریم خرید … اینجا اجناسش فوق العادن …
چشام گرد شده بودو دهنم باز مونده بود … واقعا داشتم به سلامت عقلانی این دختر شک میکردم … سعی کردم آستینمو از بین دستاش بکشم بیرون که محکم تر کشید
-لطفا…. پولشونو بده برگشتنی پست میدم … لطفا … لطفا ..
با بهت گفتم
-تو … دیوون..دیونه ای به مولا
اخم کرد …
-هوی دیوونه خودتیا …
کامل چرخیدم سمتش و دستامو گذاشتم روی بازوش … با دقت خیره شدم تو چشماش…
-دختر جون میتونی درک کنی الان دزدیده شدی ؟!
با نگاهی بی خیال و گیج خیره شد بهم و شونه ای بالا انداخت
-خب که چی ؟!
دهنم باز تر شد …
-مهسیما تو الان دزدیده شدی … توی یه کشور دیگه ای …
-خــــب ؟!… منظور
یا خدا … دستمو کلافه کشیدم بین موهام … یامنو اسکل کرده بود یا واقعا شوت بود …
برگشتم سمتش
-مهسیما الان در طبیعی ترین حالت ممکن و خوشبینانه ترین حالت باید جیغ و داد راه بندازی ؟!میفهمی اینو ..
گیج گفت-یعنی الان جیغ بزنم ؟!…
-یعنی … یعنی نمیخوای جیغ بزنی …
تک خنده ای کرد
-خب نه … مگه دیونم …
خشکم زد….توانایی تکلمم و حس میکردم از دست دادم … درک نمیکردم چی شده …
-خب ببین وقتی تو پیشمی یعنی اینکه دزدیده نشدم .. خب اگه تو نبودی به احتمال زیاد الان اینجا رو رو سرشون خراب کرده بودم ..
پفی کردم و دست راستمو گذاشتم روی دهنم و دست چپمم زدم به پهلوم ….
خیره بودم به موجود نادری که یکم زیادی دلگنده بود …واقعا داشتم به معجزات الهی پی میبردم … -خب حالاکه نمیریم خونه پس کجا میریم ؟
حس کردم اگه فقط دو دیقه دیگه اونجا وایستم سرمو میکوبم به دیوار و خودم و خلاص میکنم … نیشموباز کردم و به تمسخر گفتم …
-میریم خرید …
اینو گفتم و از اتاق زدم بیرون … خودم و انداختم توی اتاق و نفسمو با صدا دادم بیرون … فهمیدن این دختر از درک مطالب دین و زندگی سال چهارم دبیرستانم سخت تر بود …

نگاهی توی آینه اتاق به خودم انداختم… کاپشن اسپورت آبی با تیشرت مشکی و جین مشکی … لباسای زیادی با خودم نیاورده بودم و مجبور بودم با همینا بسازم … شالگردنمو انداختم دور گردنم و از اتاق زدم بیرون …
چیز زیادی برای آماده شدن لازم نداشت …یعنی چیزی همراه خودش نداشت تقه ای به در زدم ووارد شدم …
با دیدنش خشکم زد …
آیناز نشسته بود روی تخـ ـت .. با اخم نگاهش کردم …
لبخندی زد ..
-اومده بود پایین دنبال شالگردنش … گفت میخوایید برید بیرون فک کردم بهتره یه دست لباس بدم بهش ….
نگام چرخید سمت مهسیما که یه لبخند بهم زد …رو کرد سمت آیناز که از روی تخـ ـت بلند شده بود ..
-مرسی کلی …
آیناز لبخندی بهش زدو از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون …
بلافاصله پشت سرش اومدم بیرون و درو بستم
-فکر اینکه مهسیمارم وارد این بازی کنید و از سرتون بندازین بیرون ..
ایستادو کمی چرخید به طرفم
-ببین بحث کار جداست ولی … ولی مطمئن باش خودمم دوست ندارم مهسیما آسیبی ببینه ..
پوزخند صدا داری زدم
-هه چیه … توام عین داداشت حس خوبی نسبت بهش داری (با تمسخر ادامه دادم)انرژی مثبت ازش دریافت میکنی لابد …
خندید …
-نه اینطور نیست …
نگاشو دوخت به در بسته اتاق
-مهسیما منو یاد یکی میندازه که سالها پیش میشناختمش … یکی که یه زمانی خیلی عزیز بود برام …
اینو گفت و بی اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه از پله ها رفت پایین …
با کشیده شدن دستم به عقب سریع برگشتم … دستم هنوز روی دستگیره بود… دستگیره رو ول کردم …
در اتاق و باز کردو اومد بیرون … نگاهی بهش انداختم … شلوارش همون شلوار جین آبی لوله تفنگی بود که دیروز تنش کرده بود … یه پلیور کرم تا وسطای رون و یه کاپشن خوشدوخت سفیدکه کلاهش پر از پرای سفید بود با شال و کلاه کرمی و سفید رنگ …
تیپش عالی بود … یعنی برای یه دختری که ربوده شده بودو الان تو ناکجا آباد بودوسط یه مشت قاچاقچی و آدم کش این تیپ فوق عالی بود …
خندید
-میدونم الان داری تو ذهنت میگی این دختر چرا هرچی میپوشه بهش میاد …
خندم گرفت یه لحظه …با تمسخر گفتم …
-آره واقعا ….آخه چرا
پشت چشمی نازک کرد برام
-خب خوشگلی و خوشتیپی یه چیز ذاتیه نه اکتسابی چیکار میشه کرد
جلوی خندمو گرفتم و چرخیدم سمت پله ها … پشت سرم راه افتاد …
با رسیدن به پایین چشمم خورد به آیهان که از در ورودی وارد سالن شد … از سرو وضعش معلوم بود رفته بوده ورزش…
چشمش به من و مهسیما افتاد … زوم کرد رومون ولی حرفی نزد …
بی توجه بهش از جلوش رد شدم …درو باز کردم و منتظر ایستادم تا اول مهسیما رد بشه … آیهان راه افتاد سمت میزصبحونه ای که آماده بود
بی اینکه بچرخه سمت بادیگاردش که کنار من ایستاده بود به زبون ترکی گفت
-Gozonozi sho kizdan ayirmin sakin
بی توجه بهش درو بستم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۹.۰۹.۱۷ ۱۵:۱۵]
#تاتباهی #قسمت۱۱۸ سریع دوید کنارم …
-هی سروان …
چپ چپ نگاهش کردم … بی توجه به نگام صداشو آورد پایین و آروم گفت
-فک کنم میخوان تعقیبمون کنن…
ایستادم و سوالی نگاش کردم … آستین لباسمو گرفت و کشید …
-واینستا شک میکنن …
-چی میگی تو …
نگاشو دوخت به روبه رو …
-آیهان به اون یارو گفت مواظب دختره باشین چشم ازش بر ندارین …بهتره بپیچونیمشون …
لعنتی … برگشتم سمتشو چشماموریز کردم …
-تو ترکی بدی ؟…
لبخندی زد ..
-با اجازتون …سخت نیست که دوتا فیلم عشقی کشکی مثله عمر گل لاله و فریحا و اینا رو ببینی فول فول میشی … میخوای یادت بدــــ
با کشیدن دستش مانع از ادامه نطقش شدم
-نه نیازی نیست یادم بدی فقط نذار بفهمن که بلدی …خندید
-بابا اونکه حله خودم میدونم …خنگ که نیستم ..
زیر لب با حرص غریدم …
-اصلا …
-ها ؟!…چیزی گفتی …
بی اینکه نگاش کنم راهمو ادامه دادم ..
-نه …
راه افتادیم سمت پیاده رو فعلا بهتر بود اول نمیزاشتم اونا پیدام کنن … باید اول چیزیو که میخاستم و پیدا میکردم بعد …
نگام به جلو بود ولی توجهم به مهسیما …
-مهسی…
-ها ؟!..
چپکی نگاهش کردم
-بینم میتونی سریع تر از اینی راه بری که الان داری میای !
نگاهی به اطرافش انداخت …
دست برد سمت شالگردنشو کمی اونو بالاتر کشید جلوی دهنش … سرشو چرخوندسمت من …
نگاهم بهش بود که سرشو به معنی اوکی دادن تکون داد …
نگاهی بین کوچه پس کوچه ها چرخوندم …. نه میشناختم نه میدونستم کجا به کجا ختم میشه ولی باید یه جوری از دستشون در می رفتیم …
-آماده ای ؟…
سری تکون داد …هوا رو با دم عمیقی کشیدم توی ریه هام …
-بیا …
قدمامو تند ترکردم …. سعی کردیم خودمونو بکشیم لابه لای قسمتای شلوغ … یه نگام به جلو بود و یه چشمم به مهسیما …
سریع پیچیدم توی یکی از کوچه های فرعی …
-بــدو …
با سرعت شروع کردم به دویدن…. پا به پام میومد …. بلافاصله بعد دیدن یه کوچه دیگه که به خیابون منتهی میشد پیچیدم توش …
دیدم دیگه وایستاده … خواستم بایستم که صدای منقطعش در اومد …
-برو … برو میـ..میام …
همه زورشو زد و صاف ایستاد… کنار خیابون ایستادیم … بیشتر از این نمیتونست بره … سریع دستمو برای یه تاکسی بردم بالا …
بلافاصله بعد ایستادنش اول مهسیما رو فرستادم تو و بعد خودم سوار شدم …
نگاهی به پشت سر انداختم …فک کنم گممون کرده بودن …
-اوف …عجب … عجب فیلم پلیسی شده بودا …
صاف نشستم و نگاهش کردم … صورتش سرخ شده بود و هنوز نفساش یکی در میون در می اومد …
جوابی ندادم و گوشی و از جیبم در آوردم با علی آبادی تماس گرفتم و گفتم حواسش به اطراف هتل باشه تا تحت نظر نباشن …
گفتم ماشین و کنار یه مرکز خرید نگه داره …. ترکی حالیم نبود ولی شکر خدا مثله ایران نبودکه انگلیسی و یه خط در میون بلد باشن …
پیاده شدم و مهسیمام پشت سرم پیاده شد … شانس آوردم قبل اومدن برای پیش بینی های احتمالی پولام چنچ کردم وگرنه الان باید ویلون کوچه خیابون بودیم …
راه افتادم سمت مرکز خرید … مهسیما با ذوق بچه گانه ای گفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۹.۰۹.۱۷ ۲۱:۴۶]
#تاتباهی #قسمت۱۱۹ -ایول بابا …خدایی فک نمیکردم تا این حد پایه باشی … خیالت راحت چیز زیادی نمیخوام … سر تهشو سریع هم…
پفی کردمو دستشو کشیدم … مثله همیشه از ساق دستش چسبیدم تا دستم به دستش نخوره …
-سروان ولی ایول خدایی حال کردم دیشـ…
چپ چپ نگاش کردم و ایستادم … عصبی گفتم
-ببینم تو این سروان گفتنتو نمیخوای بزاری کنار … انگار میخوای سر جفتمونو به باد بدی ها نه ؟…
نگام کرد و صورتش آویزون شد …
-خب من جلواونا بهت میگم سامان …اینجام سروان اسمت و نمیدونم که …
چشمام از زور تعجب گرد شد ..
-نمیدونی ؟؟؟
شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم والا شاید شنیدم و یادم نیست یا یه همچین چیزی …ولی در کل نمیدونم
با تاسف نگاش کردم
-و هیچ وقتم سعی نکردی بپرسی؟!..
بیخیال گفت
-چه بدونم والا … یا یادم نبود وقتیم که یادم بود وقتش نبود … حالا اسمت چیه ؟
پفی کردم و چرخیدم سمت ویترینا … باید اون چیزی که میخواستم و پیدا میکردم …
-همون بهتر که ندونی …بدونی اینبارم این مدلی میشی مخل اعصاب ..
صورتشو جمع کرد و سرشو چرخوند سمت مخالف ….
-از کی گرفتنت ؟!..
باز چرخید سمتم-همون دیروز اول صبح … کلاسم کنسل شد میخواستم بر گردم گرفتن کردنم تو ماشین …
با حرص گفتم
-وتوام هیچ مقاومتی نکردی
-چرا کلی دست و پا زدم ولی عین گوریل بود دستاش …گرفته بود جلو دهنم نمیذاشت جیک بزنم …
با غیظ نگاهش کردم …
-پس این همه دفاع شخصی کار کردی محض دلخوشی بوده ؟!
یه دستشو زد به کمـ ـرش …
-خیر ولی اون لحظه مغز آدم قفل میکنه انصافا اون موقع ترسیده بودم …
پوزخندی زدم …
-چقدم ترسیدی واقعا … لااقل تظاهر کن دزدیده شدی و میترسی تا دلم نسوزه …
ریز خندید …
-آخه دیگه ترس واسه چی … وقتی تو هستی خوب قطعا مواظبمی دیگه تا الانم حتما به مهیار اینا گفتی که من پیشتم پس الکی چرا بترسم …
حرفی نزدم نگام به ویترین بود
-ولی خدایی دیدی دیشب چه فیلمی اومدم …اصلا خودمو گم نکرده بودما…
ابروهامو کمی کشیدم تو هم و جلوی یکی ازویترینا ایستادم …
-کدوم فیلم ؟!
-همون سامان توام با اینایی دیگه … انصافا هرکی جای من بود از ترس زبونش بند میومد ولی من ریلکس ریلکس بودم…
خبیث گفتم
-خانوم مسلط اونقد زر زده بودی چش و چالت باد کرده بود عین چی …
حرصی گفت ….
-نخیرم میخواستم طبیعی به نظر برسه
نگاهی بهش کردم و با دهن کجی زیر لب آروم گفتم
-چقدم که تو طبیعیه رفتارات …
اینو گفتم و منتظر نشدم یبار دیگه مخمو کار بگیره … دستشو گرفتم و کشیدم توی مغازه کفش فروشی …
رو به فروشنده گفتم نیم بوتای مشکی که بود بالاشون پر خز بود و بیاره … با دیدن کفشا ذوق کرد
-ایول چه خوشگلن … ولی سفیدش هست من اون میخوام …
بی توجه به حرفش یه جفت کفش دادم دستش ..
-امتحانشون کن ..
-اون سفیدا رو میـ…
-باشه امتحان کن اینارو ..
سریع کفشارو پاش کرد …انگار اندازه بودن … خواست در بیاره که گفتم بزاره بمونه …
-من سفیدشو میخواما …
بی اینکه نگاش کنم پول کفشارو حساب کردم و کفشای خودشم انداختم تو جعبه … داشت همینجوری با دهن باز نگام میکرد که دستشو گرفتم و کشیدم …
-خب هر چی میخوای انتخاب کن….
با حرص زیر لب غرید …
-نیست شمام خیلی به انتخابای دیگران احترام میزاری !
لبـ ـام ناخواسته یه وری کج شد …از گوشه چشم نگاش کردم … اخماشو توهم کرده بود وقیافش به نسبت جدی تر از همیشه بود ..
-حالا قهر نکن…فک کن اینا عیدیتن یه جفت کفش دیگم انتخاب کن …
با ذوق برگشت طرفم … چشماش برق عجیبی داشت …
شبیه دختر بچه های چهار ساله ای که باباشون بهشون میگه اسباب بازی مورد علاقتو انتخاب کن …
خندید … از خندش خندم گرفت …
چرخید سمت ویترینا … با ذوق و شوق خاصی لباسارو نشونم میدادو ازم نظر میخواست … تنها کاری که میکردم فقط تکون دادن سرم بود …. منتظر نمیشد تائید یا رد کنم سریع میرفت سراغ بعدی …
-واو … این کاپشنه رو نگا آخرشه …چه شیکه
نگاهی به کاپشنه کردم …یه کاپشن صورتی رنگ بلند بود که عروسکی و دخترونه بود …خندم گرفت میدونستم بهش میومد …مناسب سن و سالش بود …
-میگم سروان …(با نگاه عصبی که بهش کردم سریع حرفشو خورد)حالا هرچی … میگم توام خریداتو بکن دیگه بری ایران جنس بنجول میکنن توپا….
یدفعه دوزاریش افتادو دستپاچه حرفشو عوض کرد
-میکنن تو پاکت و تحویلت میدن …
خندمو خوردم و سرمو چرخوندم سمت مخالف …
-میتونی درک کنی که من الان برای چیز دیگه ای اینجام ؟!
خندید …
-اوف یادم رفت سفر شما کاریه نه سیاحتی …
حرفی نزدم …خودش ادامه داد …
-ولی خدایی کار شمام خیلی مزخرفه ها منی که هم بابام پلیسه هم داداشم کاملا درک میکنم پلیس بودن مزخرف ترین(چپکی نکاش کردم …سریع حرفش عوض کرد)
-یعنی جزو مشاغل پرخطر و سخته جامعس …
-بله شما درست میگی …

داستانهای نازخاتون, [۲۹.۰۹.۱۷ ۲۱:۴۶]
#تاتباهی #قسمت۱۲۰ -خدایی من خودم جای مامانم بودم تاحالا صد بار از بابام جدا شده بودم …
دستامو کردم توی جیبم و نگاش کردم …
-اونوقت چرا؟!
نگاش به ویترینا بود …
-خب مزخرفه دیگه از این ماموریت به اون ماموریت … از هفت روزه هفته یه روزش اونم به زور تو خونس… دم به دیقه تو خطره …خانوادش تو زندگیش براش الویت آخرن …
حس کردم یکم دلخوری تو صداشه …
-نه اینطوریام نیست … واسه من خانوادم تو الویتن …
پوزخندی زد …
-مطمئنی ؟
بی حرف خیره شدم بهش … چرخید سمتم …
-نیست اگه بود الان اینجا نبودی کنار خانومت بودی که بارداره …
از حرفش جا خوردم … اخمام کمی رفت توهم … نمیدونستم چرا ولی حس خوبی نسبت به این حرفش بهم دست نداد …
لبخند تلخی زد
-میدونی من حتی وقتی به دنیا اومدمم بابام تو ماموریت بود … درست وقتی بیست روزه بودم منو دیده چون درگیر پرونده هاش بوده …تا حالا یبارم تولد من یادش نمونده ولی از ب بسم الله تا نون پایان بیو گرافی همه خلافکارارواز حفظه…
حس کردم اشک نشست تو چشماش …
سریع صورتشو چرخوند تا نبینم چشماشو … لبخند کمـ ـرنگی نشست روی لـ ـبم …
حالا میفهمیدم دنیای دخترونه یعنی چی … چقد فرق بین دنیای من و دنیای اون …
واسه منی که به نظرم تولد گرفتن واسم عاره درک دنیای دختری که دلخوشه به تولد گرفتن باباش براش سخت بود …
درک اینکه غصه میخوره واسه سالهایی که گذشته واشک میریزه واسش غیر قابل درک بود … تو برخورد با مهسیما میفهمیدم دخترو ظرافتای وجودش یعنی چی … مهسیما نشونم میداد دخترا دنیاشون کوچیکه ولی همه قشنگیای دنیا رو جمع کردن تو دنیای دخترونشون…
غصه هاشون شادیاشون جنس خنده هاشون ….مهسیما دخترونه ترین دختری بود که تاحالا باهاش روبه رو شده بودم …
لبخندی زدم و دستشو گرفتم … سرشو برنگردوند ….غرورشم عطر و بوی دخترونگی میداد …
-خب مهسیما خانوم سارنگ …از نظر ریخت شناسی به اونایی میخوری که تابستونی هستن آره ؟
خندید و چرخید طرفم …
-اِ.. از کجا فهمیدی …
-چون همیشه خدا نیشت تا بناگوش بازه زیادی خوش خنده ای
باز خندید… خندیدم و با انگشتم زدم نوک دماغشو دستشو کشیدم …
-من شهریوریم …
لبخندی زدم و چیزی نگفتم …
دنبالم اومد
-به نظر منم تو بایدپاییزی باشی وزمـ ـستونی یا…آها …اذر ماهی باشی فک کنم هم نزدیک زمـ ـستونه هم پاییز ..
دست به جیب سمت ویترینای پر زرق و برق نگاه کردم …
-نه …نه پاییزم نه زمـ ـستون …
خنده ریزی کرد …باصدای آروم گفت
-پس به احتمال نودو نه ممیز نه دهم درصد همون شهریوری هستی چون شهریوریا یه جذابیت و جذبه و شکوه خاصی دارن …
با شیطنت نگاهش کردم …
-یعنی میخوای بگی من …جذاب و … پر جذبه و…باشکوهم ؟…هوم؟
قیافش و کج و کوله کرد
-خیر اصلا منظورم این نبود … توی قوانین ثابت نیوتونم استثنا هست شهریوریم باشی تو جزو استثناهاشی …
لب پاینم و گاز گرفتم تا خندم معلوم نشه …
قدشم ازم کوتاه تر بود دستامو گذاشتم روی زانومو خیلی کم خم شدم طرفش ..
-باشه خانوم جذاب پرجذبه باشکوه با کمی آی کیو منفی و عقل نسبتا کمی تا قسمتی ناقص …الان میخوایید خریدعیدتونو بکنین تا بریم به بدبختیامون برسیم؟…
خندید… شیطنتی که موقع خندیدن تو چشماش موج میزد باعث میشد ناخداگاه خنده بشینه رو لبـ ـام
-شما جواب سوالمو بده اول ..
نگاهی به ساعتم کردم …
-اگه تا نیم ساعت دیگه خریداتو تموم کنی به سه تا سوالت به دلخواه جواب میدم
گیج نگام کرد …چشمام خیره به عقربه های ساعت بود
-خـــب…آها نیم ساعتت شروع شد …
انگار تازه دوزاریش افتاد بلافاصله وارد مغازه ای شد که رو به روش بودیم …
تک خنده ای کردم و پشت سرش وارد مغازه شدم … خیلی مسلط ترکی حرف میزد و منم تکیه زده بودم به پیشخوان و فقط منتظر بودم تا پول خریداشو حساب کنم …
نگام خیره به سرامیکای کف مغازه بود که از تمیزی برق میزد… سرموآوردم بالا …مهسیما رفته بود لباس انتخابیشو پرو کنه …
نگام به بیرون و مردم در حال رفت و آمد بود …با پام روی زمین ضرب گرفته بودم …
نگاهی به ساعتم انداختم…سرمو آوردم بالا خواستم ببینم تموم شد یا نه که …
با دیدن تصویر بادیگارد آیهان و مرد کناریش که داشتن توی مرکز خرید دنبال ما میگشتن خشکم زد … اینا دیگه از کجا پیداشون شد …
یادم افتاد هنوز کارم تموم نشده ….نگاهی به اتاقی که مهسیما رفت توش انداختم …
فقط سه تا مغازه مونده بود تا برسن به ما … نگاهی به در اتاق پرو انداختم و ازمغازه زدم بیرون … چشمم خورد به پله برقی که منتهی میشد به طبقه بالا … سریع رفتم سمتش …
برگشتم سمت عقب به مغازه دید داشتم با دیدن مهسیمایی که از اتاق پرو خارج شدخشکم زد …
باید یه کاری میکردم تا قبل جاسازی اون رد یاب نباید پیدامون میکردن …

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx