رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۸۱تا۱۰۰

فهرست مطالب

تاتباهی داستان آنلاین پریناربشیری سرگذشت واقعی

رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۸۱تا۱۰۰

رمان:تاتباهی

نویسنده:پرینازبشیری

#تاتباهی #قسمت۸۱ هر لحظه که فکر میکنم
این همه از تو دور شدم
دوباره گریم میگیره
دلم میگیره از خودم
همهمه این روزگار
منو به تنهایی سپرد
فکر زمین و آدماش
از دل من یادت و برد
“مهیار اگه دیدی مردم و گور به گور شدم یا یه روز رفتم یوقت فراموشم نکنیا … یادت باشه من همیشه باید مهم ترین ارگان ای زندگی مزخرفت باشم …
چه باشم چه نباشم ”
صدای خنده های بلند و بی غل و غشش تو گوشم پیچید
دوست دارم دوست داشتنم
مهم تر از جونه برام
ایم بد ترین گناهه که
از تو به جز تو رو بخوام
“ای کاش یه پلیس نبودی …منم اینی نبودم که الانم …اونوقت…”
سخاوت دستای تو دنیامو میسازه هنوز
با این همه گناه من آغـ ـوش تو باز هنوز
****
فرزام
با دستم روی فرمون ضرب گرفته بودم …چشمم به در آموزشگاه بود …
دو روزی از اون ماجرا میگذشت و هر بار بهش زنگ زدم خاموش بود … به خاطر کارا نتونسته بودم حضوری ببینمش …
باید هرجوری بود از دلش در می آوردم …عادت نداشتم به خاطراشتباهی که خودم مرتکب نشدم از کسی عذر بخوام ولی چشمای براق و ناراحتش تو آخرین لحظه بدجوری رو مخم بود …
همراه لاله از آموشگاه اومد بیرون …
سریع عینکمو گذاشتم روی موهام و از ماشین پیاده شدم …
راه افتادم سمتشون …مثله همیشه اول لاله متوجهم شد …با اینکه به ظاهرگوشش به حرفای لاله بود اما نگاهش خیره بود به جلوی پاش
-سلام
با شنیدن صدام سریع سرشو آورد بالا …. با بهت نگام کرد …لاله باخنده دستشو دراز کرد سمتم
-به سلام آقا سامان … نیستی
دستشو لمس کردم …
-به این زودی دلت برام تنگ شد ؟!
پشت چشمی نازک کرد
-ایــــش صد سال سیاه
لبخند تصنعی زدم و برگشتم سمت مهسیما که حالا با اخم سرشو انداخته بود پایین
-سلام عرض شد
با صدایی آروم و ضعیف گفت
-سلام
حس کردم لحنش یه ذره خشنم هست ولی بهش حق میدادم …
لاله برگشت سمت مهسیما
-خب مهسی انگار قرار مدار امروز کنسله … نگفته بودی سامی میاد …
به جاش جواب دادم
-حالا که فهمیدی …
بلند خندید
-اوکی دادا حله میفهمم …. چشمکی به مهسیما زد
-من برم به قرارم برسم حسابی دیرم شد …
عقب عقب رفت
-خوش بگذره هپی مپی …
بی هیچ حس خاصی خیره نگاهش کردم …واقعا باورش سخت بود از روی ظاهر و رفتار آدما پی به باطنشون ببری ..
سوار ماشین شدی و با بوقی که زد ازمون دور شد ….برگشتم سمت مهسیما
-سلام
اخم کرد
-شما چند بار سلام میدی ….یبار گفتی جوابتم شنیدی …
حرفی نزدم انگار توپش حسابی پر بود …
-باید باهات صحبت کنم
باز نگاهم نکرد
-خب بفرمایید
-اینجا؟
طلبکار سرشو آورد بالا و نگام کرد
-پس کجا ؟؟؟
نگاهی به اطرافم کردم
-بریم یه جای آروم که بشه حرف زد
-شرمنده من باید امروز زودتر برم خونه
-سر وقت میرسونمت
-نیازی نیست همینجا کارتونو بگین …
اینبار کفری شدم
-بچه بازی در نیار بیا برو میگم میرسونمت دیگه
انگار تن صدام کمی بالا رفته بود که چند نفری که اونجا بودن برگشتن و نگام کردن
سرشو انداخت پایین و دندوناشو روهم فشار داد
-اَه آبرومو بردی …با غیض جلوتر از من راه افتاد ….
از پشت نگاش کردم …مثله همیشه بود شیک ولی اینبار بر خلاف همیشه ساده نبود …
یه جین یختی تنگ پوشیده بود با پالتوی خوش دوخت سفید رنگی که فیت تنش بود و تا وسطای رونش میرسید …نیم بوتای کرمی پوشیده بود که خزارای سفیدش با پالتوش ست شده بود انگار … یه شال و کلاه سفید و آبی آسمونیم سرش بودو چتریاشو ریخته بود روی صورتش ….
نشستم تو ماشین و کمـ ـربندمو بستم …
همینکه خواستم صاف شم چشمم خورد به رژ لب براق و صورتیش و آرایش ملایمش … جدا تعجب کردم … کم پیش اومده بود این مدلی ببینمش…
انگار خبرایی بود شایدم بهش الهام شده بود امروز میام دیدنش …
از فکرم خنده ای اومد روی لبـ ـام که سریع قورتش دادم …
نگاهی به اطرافم کردم …جلوی نزدیک ترین کافی شاپ ایستادم …. با تعجب به اطراف نگاه کرد ….با دیدن سر در کافی شاپ اخم کرد
-من گفتم باید زود …
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم …
کنار پیاده رو منتظر دست به جیب ایستادم …به اجبار پیاده شدو درو با حرص کوبید… از روی پل کوچیکه بود رد شدو کنارم ایستاد …منتظر نشدم حرفی بزنه و راه افتادم سمت کافی شاپ درشو که باز کردم کمی اخمام رفت توهم
از جاهای شلوغ بدم میومد و اینام اکثرا اشغال شده بود و پر دختر پسر جوون بود …
چشمم ودور تا دور سالن چرخوندم …
یه میز درست کنار پنجره خالی بود …راه افتادم سمتشونشستم رو صندلی …پشت بندم اومد و صندلی و کنار کشیدو نشست روش …
ساکت و با اخم خیره بود به گلای روی میز ….
-چرا گوشیت دوروزه خاموشه؟
حرفی نزدو اخماش ش غلیظ تر شد….منتظر بودم تا جواب سوالمو بده ….
-سوال من جواب نداره؟
لحنش جدی تر از هر وقتی شد -چرا داره ولی من مجبور نیستم به سوالتون جواب بدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۴۲]
#تاتباهی #قسمت۸۲ یه تای ابرومو دادم بالا و تکیه زدم به صندلی -جدا؟!!!
اومدن گارسون مانع از ادامه حرفم شد …یه قهوه سفارش دادم ولی اون هیچی ….گارسون دور شدو باز چرخیدم سمتش -خب داشتی میگفتی
نگاش به گلای روی میز بود
-من چیزی نمیگفتم ….شما میخواستیدچیزی به من بگید -منم گفتم ….چراگوشیت خاموش بود
سرشو آورد بالا و با جسارت خیره شد تو چشمام ….جدیتی که تو نگاهش موج میزدو میتونستم حس کنم …-جناب سروان گویا شما هضم و درک حرفای من براتون خیلی مشکله ….گفتم دوست ندارم به سوالتون جواب بدم …..
-واگه بگم مجبوری جواب بدی ؟
نگاش رنگ عصبانیت گرفت -شما میخوایید منو مجبور کنید ؟؟
-اگه لازم باشه….
پوزخندی زدو بلند شد -متاسفم از این حرف ولی شما غلط زیادی میکنی بخوای منو به کاری مجبور کنی …..
یه لحظه جا خوردم از لحن بی پروا و گستاخانش …تا به خودم بیام صندلیشو عقب کشید و راه افتاد سمت در خروجی …سریع بلند شدم -صبر کن ببینم #ادامه_دارد….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۲۸]
#تاتباهی #قسمت۸۳ همه سرا چرخید سمتون ولی من بی توجه به اونا و مهسیمام بی توجه به من در کافی شاپ و باز کردوخارج شد … کیف پولمو باز کردم و یه ده تومنی گذاشتم رو میزو و وکیف و گذاشتم توی جیبم ….دویدم پشت سرش….همینکه از در زدم بیرون چشمم افتاد بهش که کنار ماشین دست به سیـ ـنه ایستاده ….
قدمامو آهسته تر برداشتم تا کمی از عصبانیم کم بشه …..عادت نداشتم جواب کسی و که برام زبون درازی کنه رو ندم …..رسیدم کنارش …لطف کن کیف و ویالون منو بده سریعتر ….
درست ایستادم روبه روش ….فاصله چندانی بینمون نبود ….قدش تا گردنم میرسید ….سرمو آوردم پایین و از بین دندونام غریدم …
-حیف دختر سرهنگ سارنگی وگرنه….
سرشو آورد بالا و پر تمسخر نگام کرد ….
-وگرنه چی ؟!!!
خیره شدم به چشماش که سرکش تر ازهمیشه شده بودن ….انگار چشماش طوفانی بودن
-اون موقع دندوناتو تو دهنت مییریختم تا بفهمی کی غلط زیادی کرده
پوزخند دیگه ای زد -هه میتونی امتحان کنی و ببینی بعدش چه بلایی سر خودت میاد …
عجیب داشت حرصم میدادم ….الان توانایی اینو داشتم که یکی بخوابونم تو دهنش ولی دستامو مشت کردم تا هرز نپرن ….
با نگاهی برزخی گفتم -بهتره سریعتر سوار شی ….
با عصبانیت گفت -خودم بهتر میدونم چی برام بهتره ….وسایلمو بده سریعتر
دیگه نتونستم تحمل کنم در ماشین و باز کردم و بازوشو گرفتم تا پرتش کنم تو ماشین ….همین که هلش دادم سمت ماشین یه لحظه نفسم بند اومد …
نفهمیدم چی شد ….با بهت داشتم صحنه ای که چندلحظه پیش اتفاق افتادو برای خودم حلاجی میکردم ….
مچ دستمو گرفت و پیچوند تا به خودم بیام یه لگد خوابوند پشت زانوم که افتادم رو زمین ….. نمیدونم چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ….سریع گردنمو چرخوندم طرفش ….با نگاهی پیروز خیره شده بود بهم …-تو….
شونه ای بالا انداخت -خوبی دفاع شخصیم اینکه یاد میگیری قلم پای اونایی که پاشونو از گلیمشون دراز تر میکنن خورد کنی ؟…
باورم نمیشد هنوز گیج بودم ….خیلی برام سنگین بود قبول کنم این دختر بچه سوسول اینطوری زمین زدم….دستمو و تکیه زدم به در ماشین و خودمو کشیدم بالا ..یعی کردم صاف وایستم …لامصب خوب میدونست کجا بزنه ….با وجود درد صاف ایستادم روبه روشو با اخم گفتم -خوب شیرین کاریاتو کردی حالا سوار شو کار دارم …
سرفه ای کردم و راه افتادم سمت در راننده ….سعی میکردم نلنگم …به زور خودمو کشیدم رو صندلی …چشمم خورد به آینه ….صورتم حسابی سرخ شده بودو رگ پیـ ـشونیمم داشت میزد …در عجب بودم چطوری تاحالا این دختر و زنده گذاشتم ……
در ماشین و باز کردو نشست تو ماشین ….حس میکردم با زدن اون ضربه همه حرصش خالی شده و قیافش الان آرومه آرومه …
دستامو محکم گره کردم رو فرمون ….پاموکه گذاشتم روی گاز رگاش منقبض شدن و تیر کشیدن ….ای لعنت به تو دختر ….اخمام رفت توهم ….ماشین و راه انداختم
سر کوچشون ماشین و کشیدم کنار جدولا و پارک کردم …
با تعجب نگام کرد ….اخمام هنوز توهم بود …
-ببین دختر جون امروز فقط میخواستم بگم بابت حرفای پدرم و اتفاقی که افتاد متاسفم ….کاملا غیر عمد بود همین ….کیف و ویالونتم صندلی عقبه …
پوزخندی زد-نیازی نیست همون موقعم فهمیدم پدرتونم مثله شمان ….درکشون میکنم نیازی نبود وقتمو بگیرین برا این معذرت خواهی
اخمام رفت توهم ….بی توجه به قیافه درهمم درو باز کردو پیاده شد ….در عقب و باز کردو ساک و کیف ویالنشو برداشت….خواست درو ببنده که گفتم -صبر کن ….
ایستاد …دستمو بردم سمت جیبم ..مردد بودم ولی بیخیال جعبه کادو قرمز رنگی
که روش یه ربان صورتی و شیک بودو از جیبم آوردم یرون و ی اینکه نگاش کنم جعبه رو گرفتم سمتش
-بیا اینم برا تو بود ….
کمی مکث کردو با شک و بهت دستشو آورد جلو -برا….برا من؟
اخم کردم و از آینه نگاش کردم …
-دیرم شد ….
سریع عقب کشیدو درو بست ….معتل نکردپو و پامو گذاشتم رو گاز …دختره پرو یه تشکر خشک و خالیم نکرد ازم ….درو بازکردم و وارد خونه شدم ….خم شدم کفشای اسپورت مشویمو از پام در بیارم که پست ساق پام تیر کشید ….قیافمو جمع کردم و دستمو گذاشتم پشت زانوم زیر لب زمزمه کردم -وحشی آمازونی
دمپایی هامو پوشیدم و راه افتادم برم سمت اتاقم …..کلا حضورشو نادیده میگرفتم چون زیادم مهم نبود بودو نبودش …در کمد و باز کردم …لباس فرمامو پرت کردم رو تخـ ـت و جلوی آینه ایستادم ….شروع کردم به باز کردم دکمه های پیراهنم …از تنم کندم تا خواستم پرتش کنم روی کاناپه در اتاق باز شد …..
یا دیدنش ابروهام گره خورد ….لبخندی به روم پاشید و اومد جلو -سلام ..
دستاشو برده بود پشتش و آروم آروم میومد جلو ..با لحنی خشک و جدی گفتم ….
-برو بیرون میخوام لباس عوض کنم ….
با شیطنت خندیدو شونه ای بالا انداخت
-خب عوض کن منکه کاریت ندارم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۲۸]
#تاتباهی #قسمت۸۴ نگاش کردم …سرد ….بیروح….بی هیچ حسی حتی تنفر ….روبه روم ایستاد نگام هنوز خیره بود بهش .. دستاشو از پشت سرش آورد جلو و با هیجان گفت
-ولنتاین مبارک
یه لحظه خشکم زد …یه لحظه به گوشام شک کردم
“ولنتاین”؟!!!
گیج شده بودم ….یا خدا الان این دختره پیش خودش فک نکنه من ….
دستمو کلافه فرو کردم بین موهام …با گرمی دستایی که دور کمـ ـرم حـ ـلقه شد به خودم اومدم….. تاخواستم خودمو عقب بکشمسرشو گذاشت روی سیـ ـنه لخـ ـتم ….
-دلم …دلمون….برات تنگ شده بود ….
چشمامو سفت روی هم فشار دادم ….نفرت داشتم ….از این زن از این برجستگی شکمش که شده بود حائل بین تنامون ….. ترنم جایگاش برام توزندگی گنگ بود….
دستتشو از دور کمـ ـرم باز کردم …با ناراحتی نگام کرد….یه قدم رفتم عقب ….خودشو از تک وتا ننداخت
خندید….مصنوعی…..
-خب کادو میخوای چی بدی بهم؟؟هوم؟؟
منتظر خیره شد بهم ….صورتم بی روح بودو کاریش نمیتونستم بکنم زیاد شنیده بودم صورتمو و طرزنگاهم حس بدی و به بقیه تلقین میکنه ….انگار ترنم پوست کلفت تر از این حرفا بود که با وجود همچبن چهره سردی هم از رو نمیرفت
پوزخندی به نگاه منتظرش زدم
-جدا منتظری تا بهت کادو بدم؟؟؟
اومد جلو یه مشت آروم کوبید به قفسه سیـ ـنم….
-ا…بد جنس نشو دیگه فرزام …همش اذیت میکنه….اصلاخودم برمیدارم برو کنار ببینم یخچال قطبی….
گیج نگاش کردم که منو کنار زدورفت سمت کمدم….درشو که باز کرد اخمام بیشتر رفت توهم …
با تعجب نگام کرد
-کجا گذاشتیش پس؟
-دنبال چی میگردی؟
اشاره کرد به کمد -اون …اون ادکلنه…ادکلنه که …..
لحنم تند شد
-تو به چه جرئتی به خودت اجازه دادی اتاق من و بگردی ….هان؟!
با دادی که کشیدم از جا پرید….
-من ….من میخواستم فقط….میخواستم لباسای کثیف….
-من همچین چیزی ازت خواسته بودم ؟؟؟
صدام ناخواسته بالا رفته بود …..دستشو گرفت لبه تخـ ـت ….
-من فک کردم اون ماله…..ماله منه…
خندیدم…هیستریک ….عصبی …..
-هه جدا ؟!….چی باعث شده فک کنی من باید برای یه زن معتاد هرزه که سرتاپاش دوزار نمی ارزه کادوولنتاااااین بخرم؟؟
رفتم جلو و یقشو گرفتم…از بین دندونام غریدم -بگو همون ساقی که جنساتو جور میکردو جاش بهش سرویس میدادی برات کادو بگیره …..من پول برا یه عملی خرج نمیکنم
اشکاش پشت سر هم ریختن رو گونش تا خواستم دستمو از روییقش بردارم دستاشو حـ ـلقه کرد دور مچ دستم
با عجز نالید -فرزام غلط کردم ….گوه زیادی خوردم ….به جون بچمون ترک کردم …هوتن دوست پسـ ـر دوره مجردیم بود وقتی ….وقتی فهمید مواد مصرف میکنم ازم باج خواست …..گفت به همه میگه معتادم …..گفت ….گفت آبروی من و تورو میبره …..مجبورم کرد….باورکن من فقط عاشق تو بودم …عاش….
دستمو محکم پس کشیدم ….
-د آخه چقد میخوای دروغ بگی ….تا کی میخوای خودتو پشت اون چشمای مظلومت پنهون کنی …چرانمیفهمی برا من تموم شدی؟…
پاتو از زندگیم بکش بیرون من هیچوقت حاضر نشدم تو چیزایی که ماله منن با کسی شریک شم ولی تو…. با تاسف سری براش تکون دادم و چنگ زدم به لباسام
-ولی توی هرزه شدی اولین شراکت مشترکم با یه ساقی خورده پای مواد که خونمونو کرده بودین پاتوق دودودمتون
هق هق میزد
-فرزام فقط یبار …فقط یبار بهم فرصت جبران بده ..به خاطر این بچه….
پیراهن فرمم و تنم کردم و بی اینکه دکمه هاشو ببندم برگشتم سمتش ….با تمسخر نگاشکردم -هه…فک میکنی این بچه درک میکنه این از خودگذشتگیو….درک میکنه باباش چه فدا کاری براشکرده ….وقتی که جلوی همکاراش مادر نئششو از بغـ ـل ی ه مرد دیگه بیرون کشیده؟؟؟؟..درک میکنه حتی باباش توبیخ شده واسه خاطر این مامان جونش ؟؟ هوووم؟؟؟
عقب عقب رفتم
-نه خانوم من اونقدرام که فک میکنی گاگول نیستم ….اگه اون آزمایش دی ان ای نبود که حتی به این بچم شک داشتم
از اتاق زدم بیرون حتی صدای هق هقشم نمیتونست ذره ای دلمو به رحم بیاره …
تو آسانسور دکمه های پیراهنمو بستم …..سوار ماشین شدم …..شلوارمو انداختم صندلی عقب ….راه افتادم سمت اداره …گاین روزا واقعا حالم داشت از خودم وداز زندگی که برام ساخته بودن بهم میخورد
********
صدای ویبره گوشی تمرکزمو از رو اظهارات پرگل الوند کند ….دست بردم سمت گوشی ….با دیدن اسمی که روی گوشی افتاده بود ابروهام از تعجب دادم بالا…..-الو
صداش تو گوشم پیچید
-به …!سلام داش سامی حال و احوال چطوره کیفت کوکه ؟
تکیه زدم به صندلی -سلام خوبم
بلند خندید -مرسی از احوال پرسیت منم خوبم
جدی گفتم
-لابد خوبی که اینجوری میخندی دیگه
بازم خندید -من این همه نمک گیرت کردم آخرشم نتونستم یختو واکنما -خب الان زنگ زدی که گله کنی ؟
-نچ ….زنگ زدم بگم شب بیا خونم یکی هست که خیلی مشتاقه ببینتت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۲۸]
#تاتباهی #قسمت۸۵ لم دادم به صندلی و پاهامو دراز کردم روی میز …..خم شدم و پرونده رو برداشتم و گذاشتم روی پام و شروع کردم به ورق زدنش
-میخواد منو ببینه ؟….کی هست این آدمی که میگی؟میشناسمش ؟؟
-اره میشناسیش غریبه نیست
-کی بیام ؟
-شب ساعت هشت بیا آدرس و میفرستم برات -اوکی -میبنمت
بیحرف قطع کردم …پس بالاخره تصمیمشو گرفت ….گوشی و برداشتم یه پیام برای مهیار فرستادم “بالاخره شروع شد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۲۹]
#تاتباهی #قسمت۸۶ مهسیما
صدای داد مامان از پایین میومد ولی بین صدای بلند بهزاد پکس گم میشد ….نمیخواستم بکشمش بالا برای همین بلند شدم و صداشو کم کردم …..
الان جای دادو و بیداد صدای غر غراش بود که بلند شده بود … پوزخندی زدم …. واقعا نمیفهمیدم چرا نمیتونن درک کنن اختضای سنیمو ….خیلی سخته همه ازت بخوان خانوم باشی …با وقار و سنگین باشی …..نمیتونستم قانعشون کنم که من پر انرژیم ….دست خودم نیست ….
دوست دارم بلند بخندم ….دوست دارم شیطنت کنم …دوست دارم با دوستام برم دور دور ….دوست دارم با صدای بلند موسیقی گوش بدم ….دوست دارم عاشق سرعت باشم ….دوست دارم …دوست دارم ….دوست دارم ….
همه این دوست دارما رو باید پنهونشون کنم پشت مهسیما سارنگی که همه ازش انتظار دارن باشه
گاهی باید خفه خون گرفت و حرف نزد تو جامعه ای که مرداش حرف اول و میزنن …مرد سالاری یه عادت نیست شده یه فرهنگ ….یه سنت …. یه واقعیت ….باید قبول کنم یه زنم ….زنی که برای مرده تحت سلطه مرده و هیچی نیست …من باید قبول کنم تو این جامعه دارم زندگی میکنم که مرد انتخاب میکنه ….مرد تصمیم میگیره …..مرد حق داره آزاد بخنده ….آزادانه نگاه کنه ….آزادانه بگرده ….آزادباشه واسه هرغلط ریزو درشتی و آخرشم زن بگیره و همه یادشون بره کی بوده و اگه ته نامردای عالمم باشه بگن”دیگه مرد شده”
ولی زن یه بار پاشو خطا بزاره سایه اون خطا همیشه رو سرش باید سنگینی کنه
بلند بخنده میشه جلف ….با دوستاش بره بیرون میگن ول گرد ….دوست پسـ ـر داشته باشه میگن هرزه ….به یه پسر نگاه کنه بهش میگن بی چشم و رو …موهاش بیرون باشه بهش میگن بی آر و عقده ای …آرایش کنه میگن برای جلب توجه
دیگه عادت کردم به قبول اینکه من تو جامعه ای دارم رشد میکنم که یه مرد میتونه هر وقت خواست برای ارضای نفسش زن بکیره و هر وقت خواست طلاقش بده تو جامعه ایم که کلمه مادر به ظاهر مقدسه ….یه زن کل حقش از بچش فقط تازمانیکه بچه شو تر و خشک کنه و از آب و گل در بیاره و بعد بده دست پدرشون زن فقط به ظاهر ارزش داره و در باطن برای مردم این جامعه چیزی نیست
حتی پدر سرهنگمو و مادر تحصیل کردمم نخواستن یادم بدن که خودم باشم ….بی تظاهر ….بی آقا بالا سر ….بی پنهون کاری ….اونام یکین مثله بقیه منو جوری میخوان بار بیارن که خودشونو و دیگران میخوان ….
نمیخوان باور کنن خود واقعی منو ….خود خود مهسیمارو …عصبی خودمو پرت کردم رو تخـ ـت ….
از وقتی هجده سالم شدو متدد تربیتیشون تغیر کردو خواستن تغیرم بدن این حرفا که خق زدنشونو ندارم شدن عین یه غده تو سرم که هر لحظه بزرگتر میشه و تبدیل میشه به عقده ….
گاهی متنفر میشم از اینکه یه دخترم …از اینکه سراسر پر از احساسم ….میخوام سخت باشم …سنگی باشم …مغرور باشم ..ولی آخرش که میشه وقتی میام تو این اتاق و درو میبندم و میدونم تنها جایکه واقعا ماله منه ….حریم منه و جز من کسی نیست که بهم دم به دیقه گوش زد کنه چیکار کنم و چیکار نکنم میفهمم هنوزم یه دخترم
یه دختر با همه تظاهرش به سختی …
به پهلو چرخیدم ….یه دستمو گذاشتم زیر سرم ….چشمم افتاد به روی عسلی ….نمیدونم از صبح که دی دمش چه حالیم فقط میدونم حس آدمی و دارم که تو خلاء داره دست و پا میزنه
دستمو دراز کردم و برش داشتم … کمی خودمو کشیدم بالاتر و گذاشتمش روی شکمم ….در جعبه رو باز نکرده بوی فوق العادش پیچیدتو اتاق
آروم بازش کردم …. لبـ ـام ناخداگاه برای بار هزارم به لبخند واشد …. جعبه ای پر از صدف های ریز و گلبرگای رنگارنگ خشک شده
در جعبه رو گذاشتم کنار ودست بردم سمت صدف حلزونی مانندی که انگار شبیه شیپور بود و براق بود
تو دستم گرفتمش و لمسش کردم ….با انگشتم روی شیشه ادکلن و لمسش کردم ….
ست مشترک ادکلنی بود که برای مهیار خریده بودم …. مهم کادو نبود برام ….مهم آرامشی بود که با هر بار باز کردن جعبه عین خون میریخت تو قلـ ـبم و پمپاژ میشد به تک تک سلولاش ….
صدف و توی دستم مشت کردم و آوردم بالا تر ….سرمو که آوردم بالا خشکم زد
نگام خیره بود به مهسیمایی که نگاهش بد جوری داشت برق میزد و مشت گره شدش روی قلبش بود …
نگامو از مهسیمای توی آینه دزدیدم …نمیخواستم واقعیتی که داشت داد میزدو باور کنم …
یادمه یبار خوندم اگه کسی و به خاطر قیافش دوست داری بدون این عشق نیست و تحسیـ ـنه
اگه اونو به خاطر خوبیاش دوست داری بدون این عشق نیست و احترامه
اگه کسی و بی دلیل دوست داشتی بدون این عشق واقعیه ….
آدم رو راستی بودم…باید اعتراف میکردم بی دلیل دلبستم ….دلبستم به مردی که زن داره ….به مردی که بچش تا چند وقته دیگه به دنیا میاد ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۲۹]
#تاتباهی #قسمت۸۷ همیشه که نباید یه اتفاق خارق العاده بی افته تا دلت بلرزه …گاهی دلت بی دلیل بند میشه به چیزای کوچیک …به محبتایریزه میزه ای که میبینی از این و اون
مشتموباز کردم و خیره شدن به صدف
دله دیگه تنها ارگان بدنت که نمیتونی کنترلش کنی که بی دبلیل نلرزه…ولی میتونی خیلی چیزارو توش پنهون کنی …لااقلکنش زبون نداره تا رسوای عالمت کنه ….
میشه اون گوشه کناراش پنهونی عاشق مردی باشی که زن داره بچه داره ….هیچ چیز مشترکی بیتون نیست ….
-مهسیما بیا پایین میزو بچین مهیار اومد
یدفعه از جا پریدم ….دلیل هل کردنمو خودمم نفهیدم …سریع صدف و گذاشتم تو جعبه و درشو بستم …
از تخـ ـت اومدم پایین و زانو زدم کنارش ….رو تخـ ـتی و زدم بالا و خم شدم زیر تخـ ـت و چمدونمو کشیدم بیرون ….
با دیدنش لبخندی زدم ….چمدون آقا بزرگم بود …بعد مردنش هرچی که برام با ارزش بودو این تو قایمش میکردم تا کسی نبینتش و حالا ….. نگاهی به جعبه تو دستم کردم
-مهسیماااا
-اومدم
“فک کنم جای توام اینجاست ….خوب نیست چیزای باارزشو جلو چشم بزاری”
در چمدونو باز کردم و آروم گذاشتمش اون تو ….درشو بستم و سریع هلش دادم زیر تخـ ـت ….
بلند شدم و نگاهی تو آینه به خودم کردم
یه دامن شلواری صورتی با آستین کوتاه سفید پوشیده بودم و موهامم آزادانه دورم ریخته بودم
سریع چراغ و خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون …..مهیار روی مبل نشسته بودو سرش تو لب تاپش بود -سلام داداش
نیم نگاهی بهم کرد -سلام …خوبی؟
راه افتادم سمت میز -اهوم …بابا نمیاد؟
مامان به جاش جواب داد
-نه گفت دیر وقت میاد ماها غذامونو بخوریم
بی حرف میزو چیدم ….مهیار بلند شدو لب تاپ به دست اومد کنار میز غذا خوری ….صندلی و عقب کشید و نشست روش ….لب تاپشو گذاشت روی میز وگوشیشم گذاشت کنارش…
مامان ظرف سالاد و گذاشت سر میز و نشست همینکه چشمش به لبتاپ و گوشی افتاد با حرص گفت
-صد بار گفتم اینارو نزارین سر میز ….کارتونو تو اداره تموم کنین خونه جای این کارا نیست ….
مهیار سالادشو ریخت تو بشقابشو بقیشو گذاشت روی میز ….رو به مامان خندید
-نمیشه مادر من کار من بیست و چهار ساعتس ….قراره یه پرونده رو برام ایمیل کنن….از اونطرفم فرزام همونیکه شامم اومده بود خونمون امشب تو ماموریته منتظر خبرشو بهم بده
چنگالو تو دستم فشار دادم و موهامو زدم پشت گوشم ….چنگالو فرو کردم تو سالاد و چرخوندم ….چشمم به بشقابم بود دلی گوشم پیش مهیار و مامان
مامان-الهی بمیرم ….یه شبم دعوتش کن بیاد اینجالابد پدرو مادرش پیشش نیستن حسابی بهش سخت میگذره و دلتنگشونه
صدای زمزمه مهیار و شنیدم -والا اونیکه من میبینم ککشم نمیگذه -سوراخ شد
با لحن توبیخی و هشدار دهنده مامان سریع سرمو آوردم بالا ….چپکی نگام کرد و اشاره کرد به بشقاب
-هواست کجاست بشقاب و سوراخ کردی بخور دیگه مگه داری زمینوحفاری میکنی که انقد اون چنگالو میچرخونی
حواسم جمع چنگالم شد …بی حرف بردمش سمت دهنم…..پس ماموریته …..یعنی زنش الان تنهاست؟!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۰]
#تاتباهی #قسمت۸۸ فرزام
یه قلپ از نوشابمو سر کشیدم و بشقابمو پس زدم ….آیناز برگشت طرفم
-تو که هنوز چیزی نخوردی
بی اینکه نگاش کنم دور دهنمو پاک کردم -شام که زیاد بخوری سنگین میشی ….هر چقدم سنگینتر باشی مخت کمتر کار میکنه ….
-آدم جالبی هستی …. رفتارات خاصه …
نگاهش کردم .
…شباهت زیادی به آیناز نداشت ولی ته مایه هایی شبیه به اون داشت ….
سعی کردم لبخند بزنم هرچند زیادی تصنعی و مصنوعی بود …..
-خاص بودم برای اینکه عاقالانه رفتار میکنم ….
بشقابشو پس زدو خیره نگام کرد -خب نظرت راجب پیشنهادمون چیه ؟!میتونی تو یه سال حسابی پول و پله برا خودت دست و پا کنی
پوزخندی بهش زدم -واقعا از سرو وضع من معلومه که من احتیاجی به پول دارم ؟
آیناز اینبار مداخله کرد
-از سعید شنیدم وضع مالیت خوبه ولی بهتره بدونی وضع مالی بابات خوبه نه خودت
آیهان خودشو کشید جلوتر -با قبول کردن پیشنهادمون دیگه نیاز نداری کسی ساپورت مالیت کنه ….همین (اشاره ای کرد به سعید که مشغول خوردن بود)سعید تا سه سال پیش هیچی نداشت ولی الان…..
پریدم میون حرفش
-هی بیاید رو راست باشیم شما منو میخوایید سر ملت و شیره بمالم پس سعی نکنید سر منم شیره بمالید …..من کار میکنم قبول ولی نه به خاطر پولش….شاید یه روزی خواستم راه و چاهشو یاد بگیرم و بشم رقیبتون
آیناز بلند خندید -توهم نزن سامان ….کار ما بی رقیبه کسی جرئت و البته توانایشو نداره مثله ما باشه
عمیق نگاش کردم ..
-دست بالای دست بسیار خانوم …..یه درخت اگه پوسیده میشه و ریشش خشک میشه و میوه نمیده به خاطر کرمایین که توی خود اون درخت دارن رشد میکنن …اینو یادت باشه همیشه از دوستات و آدمای درو برت بترس چون هیشکی به خوبی اونا نمیدونه چطوری زمین بزنتت
با بهت خیره بود بهم …..باهوش و کار بلد بود ولی نه اونقدری که بدونه همیشه آدما واسه اعتمادبه نفس کاذبشونه که نقطه ضعفاشونو یادشون میره و ضربه میخورن
سعید خندید-میگم سامی بیخیال این بحثا حالا هستی یا نه شدید این پسره کامی رو عصابه ….دلم لک زده برا یه آدم کار درست و همه فن ….
بی توجه به حرفش برگشتم سمت آیهان -برات کار نمیکنم ولی همه جوره کمکت میکنم به شرط اینکه راه وچاه و بهم یاد بدی….
آیناز بلند خندید -که بزنی رو دستمون ؟؟
چرخیدم سمتش
-من مثله شما دنبال آدما نمیرم..میخوام قاچاق کنم ولی نه آدم و مواد …..
اخماشو کشید توهم با چشمای ریز شده گفت -پس چی؟
تیری توی تاریکی پرت کردم -اسلحه …. هر سه جا خوردن ….تنها راهی که میشد باهاش با یه تیر چند تا هدف و زد همینه …
سعید-خر شدی پسر…چی چی میگی واسه خودت …ما قاچاق مواد و آدم و با هزار بد بختی جفت و جور میکنیم تو حرف از اسلحه میزنی
آیهان پوزخندی بهم زد
-میدونی از چی تو خوشم اومده؟
منتظر نگاش کردم
-کلت زیادی باد داره …. این بلند پروازیا ممکنه سرتو به باد بده
خندیدم -ببینم تو که فک نکردی من همینجوری یه چیزی پروندم….من اونقدرام احمق نیستم ….قاچاق آدم و مواد دردسرش و احتمال لو رفتنش بیشتر از قاچاق اسلحس …
آیناز گیج نگام کرد -زیاد فیلم میبینی ؟
خم شدم جلو و دستام و قلاب کردم توهم -جدی شما که فک نمیکنین این چند ساله بابای من آسه رفته آسه اومده …من میدونم دارم چیکار میکنم …
آیهان با نگاهی خیرهمنتظر ادامه حرفام بود -پدر من یه شرکت برای تورای مسافرتی تو تهران داره که ادارش دست خودشه و مجوز رسمی برای عبور دادن مسافرا و باراشونو داره ….هر بار که مسافرارو رد میکنه همراه باراشون اجناس قاچاق خودشم رد میکنه که برن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۱]
#تاتباهی #قسمت۸۹ میشه اینبار جای اجناس اسلحه هم رد کنیم ….
آیهان-از کجا همچین فکری به ذهنت خطور کرده ….ممکن نیست الان یهویی این تصمیم و گرفته باشی
بیخیال شونه ای بالا انداختم
-معلومه که نه ….دایی من تو کار اسلحس چهار سال پیش گرفتنش ولی در رفت و الان تو سایس دنبال یه آدم قابل اعتماد میگشت که همه چی و بسپاره بهش و منم از همون آدمام منتها بعد دستگیریش خریداراش پریدن ….من به شما کمک میکنم و شمام به من ..
آیناز-گیریم ما برات خریدار جور کنیم …..جنساتو از کجا میخوای جور کنی …..تامین اسلحه که بچه بازی نیست -شما به اونش کاری نداشته باشین ….آدمای دایم هنوز هستن اونا آدم پولن ….پولشونو میگیرن واسلحه هارو میدن ….
آیهان -اونوقت تو در ازاش چیکار میکنی؟
دستم و بردم و طبق عادتم کشیدم به لبه بشقابم -جور کردن دختراو رد کردن مواداتون با من ….
آیهان با شک پرسید-اسم داییت چی بود؟
زل زدم تو چشماش که بد جوری هـ ـوس گیر انداختنمو کرده بود
-ایرج نامدار
حس کردم از شنیدن اسم ایرج جا خورد ….پیش بینیش درست بودمعلوم بود شناختش ….
-خیلی وقته خبری ازش ندارم -طبیعیه …بعد فرارش بی سرو صدا کاراشو میکنه کسی نمیدونه اون الان کجاست
همگی ساکت شدن ….منتظر بودم تا فقط موافقتشو بشنوم …..ایرج گفته بود آیهان بر خلاف آیناز عجول نیست و برای همین از بچگی دست راست پدرش بوده ….اون مرد خیلی کمکا میتونست به ما بکنه …. امشب با دیدن آیهان امیری فهمیدم اعتماد مهیار بهش بی دلیل نیست …
آیهان نفسشو با صدا داد بیرون
-روش فکر میکنم ….اما قولی بهت نمیدم …
بلند شدم و کتمو برداشتم …نگاهشون چرخید سمتم …بی توجه بهشون کتمو پوشیدم
آیناز-میری؟-حرفی نموند ….تصمیمتونو بگیرین و خبرشو بهم بدین .. سعید بلند شد-کجا بابا هنوز که سر شبه تازه …
نگاهی به گوشی تو دستم انداختم و گفتم
-بهتره برم.کار دارم.رو کردم سمت آیهان
-شمارم دست سعید هست خواستین ازش بگیرین …منتظر خبرتونم …
هر سه بلند شدن …
راه افتادم سمت در خروجی … سعید تا دم در اومد …سوار ماشینم شدم و با تک گازی از خونش دور شدم …
گوشیمو روشن کردم ….رفتم دنبال شماره مهیار …. صدای بوق تو گوشم پیچید و پشت بندش صدای ظریف و پر انرژی مهسیما بود که پیچید تو گوشم
-الو
با اخم نگاهی به صفحه گوشی کردم شماره رو درست گرفته بودم …
-الو …
-سلام جناب سروان … خوبید ؟
پشت چراغ قرمز ایستادم
-سلام …آره خوبم …مهیار نیست؟
-حمومه
-اَ …پس من بعدا تماس میگیرم با خودش کار…
هل گفت:
-نه نه تموم شده داره لباس میپوشه …
مکث کردم حرفی نداشتم که بزنم صدای آرومش باز تو گوشم پیچید
-جناب سروان …
نگاهی به ثانیه شمار انداختم …چراغ داشت سبز میشد
-بله …
-خیلی …خیلی …ممنون بابت کادوتون خیلی قشنگ بود …
پامو گذاشتم رو گاز و ماشین حرکت کرد …
-کادو نبود …برای عذر خواهی بود …
-در هر صورت مرسی کلی …
سعی کردم لحنم کمی ملایم تر از همیشه باشه
-قابلی نداشت …
-گوشی و میدم به مهیار
بی حرف منتظر موندم ….اینبار صدای مردونه مهیار جایگزین صدای ظریف مهسیما شد …
-الو فرزام
-سلام … رفتم
-خب چی شد؟ …
-ظاهرامر که نشون میده این ایرج خان خیلی چیزا میدونه ….آیهانم امشب اونجا بود … طبق حدسی که زده بودیم پیشنهاد کار دادن منم پیشنهاد قاچاق سلاح و دادم …
-خوبه تونستی چیز دیگه ای بفهمی …
-نه چیز خاصی دست گیرم نشد … شما چی ؟
-جنازه اون پسره نیما …امروز پیدا شد …با ماشینش پرت شده بود ته دره ….همین نیم ساعت پیش جواب پزشک قانونیم اومد ظاهرا تو خونش مقدار زیادی مواد مخدر تزریق شده بوده
-نمیدونی چه ساعتی تصادف کرده ؟…
-اونجوری که بچه های تحقیقات فهمیدن یه ساعت و نیم قبل تصادف اور دوز کرده بوده
اخم کردم …
-پس یعنی اینکه خودشون سرشو کردن زیر آب …
-آره فک کنم سر قضیه پرگل الوند بهش شک کردن …
-خب الان برنامه چیه ؟!..
-بزار زنگ بزنن … بعدش مام وارد عمل میشیم …
ماشین و پارک کردمو پیاده شدم …در ماشین و بستم
-باشه
گوشی و قطع کردم و سوار آسانسور شدم … خیلی انرژی از دست داده بودم …دکمه بالای پیراهنمو و باز کردم و کلیدو انداختم توی قفل …
با وارد شدنم به خونه اولین چیزی که دیدم چراغ آشپزخونه بود که روشن بودو میزد تو چشمم …
کتمو در آوردم و پرتش کردم روی کاناپه …. دستم رفت سمت دکمه های پیراهنم که با دیدنش تو آشپز خونه جا خوردم ..
تکیه داده بود به صندلی و سرشو گذاشته بود روی میز … قیمه پخته بود …پوزخندی زدم …هنوز نمیدونست من از قیمه بدم میاد …
سرشو آورد بالا ….چشماش سرخ بودن و زیر پلکاش سیاه ….مطمئن بودم مصرف کرده ….
-چه عجب اومدی !
با دست راستم بند ساعت چرمیمو باز کردم و انداختمش روی اپن …
-باید توضیح بدم …
خندید … خنده هاش کش دار بود

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۱]
#تاتباهی #قسمت۹۰ -معلومه که نه کی گفته …. من که فقط زن شناسنامه ایتم یه زن معتاد و هرجایی …
بی حرف خیره شدم به صورتش ….گاهی حالم از خودم بهم میخورد که با وجود دیدن این حال و روز هیچ حسی تو وجودم حتی ترحمم شکل نمی گرفت …
بینی شو کشید بالا و از پشت میز بلند شد …صدای موسیقی ضعیفی که تو آشپزخونه پیچیده بود رو اعصابم بود …الان نیاز داشتم به یه سکوت مطلق …
-ببینم جناب سرگرد افتخار نمیدی با مادر معتاد بچت یه شام بخوری …کلی تدارک دیدم برا شب ولنتاینمون
پوزخندی بهش زدم…اشاره کرد به میز
-بشین …نترس اعتیادم مسری نیست سرگرد
جدی گفتم:
-من سروانم …
بلند زد زیر خنده
-اوه یادم رفته بود …ستاره هاتو کندن …
حرفی نزدم …مبایلشو برداشت و صدای موسیقی و برد بالا تر
-از صبح یه ریز دارم این آهنگ و گوش میدم ….نمیدونم چرا بد جور به دلم نشسته …
آهنگ انگار از وسطا ش بود که صداش و برد بالا
یه حرفا هست نمیشه زد
په کاریش نمیشه کرد
این سرما از سردی تو بهتر بود
یه روزی عشقم بود
ایول زود شناختمت
واسه خودت اسفند دود کن
ببینم یادت میاد آلاچیق و برف بازیاش
یادت میاد اون موقع حرفا زیاد غمگین نبود
دیرو زودش بی تو بوده بی تو خوبه نور شمعم
با اوناکه دور همن خوش میگذره هستی مگه نه
دست بردو برای خودش برنج کشید

نور دوده خونه بی تو خوبه
آسمون ابریه نه همه چی دروغه
هیچی نمیشه پسندید حتی استرس نه
آخه شب عشقه امشب
حیف حسم که واسه تو خراب کردم
بخند همیشه چه تر تمیزه سرو وضعش
میمونم من و دردش
این موقع ها یه روزایی به من میگفت
دوست دارم
ولی بعدش……نمیدونه چقد دلم گرفت
وقتی رفتش
“ولنتاین ۲-بهزاد پکس”
توجهی به ادامه مزخرفاتی که سعی میکرد به خودش و من تلقین کنه نکردم و راه افتادم سمت اتاقم
-فرزام …
ایستادم ولی برنگشتم …صداش میلرزید
-من ….من از زندگیت نمیرم بیرون … هیچوقت …
پوزخند صداداری زدم
-قرار نیست تو بری بیرون ….خودم پرتت میکنم بیرون …
اینبار داد زد
-لعنتی خدا با اون بزرگیش آدما رو میبخشه تو که چیزی نیستی
برگشتم سمتشو دستامو ستون اپن کردم ….زل زدم تو چشماش…
-من خدا نیستم …بندشم و بخشیدن بلد نیستم …
با نفرت نگام کرد
-پس مجبوری تحملم کنی …
یه تای ابرومو دادم بالا و با تمسخر نگاش کردم
-جدا ؟ …تو میخوای مجبورم کنی …
لبخند خونسردی زد
-من نه …آقاجون …این بچه …همه و همه من چیزی کم ندارم که بتونی بهونه بتراشی براشون …اعتیادم نمیتونی ثابت کنی چون ترک کردم …
بلند زدم زیر خنده
-میدونی چیه ترنم …راست میگن زیاد به کرمای دوروبرتون پیله نکنین…خندموقطع کردم و با کنایه گفتم -توهم پروانه بودن میگیرتشون ….ثابت کردن اعتیاد وهرزگیت برای من کار سه سوته خانوم همه چی تموم
-آبروی خودت میره … اونقد بی عرضه بودی که نتونستی زنتو کنترل کنی و زنت معتاد شد…
دندونامو رو هم فشار دادم
-خفه شو هرزه تو یک سال و نیمه اعتیاد داری …
خواست دهن بازکنه که منتظر نشدم …کتمو چنگ زدم و از در اومدم بیرون …اینم شد برنامه جدید زندگیمون از این به بعدتو خونه خودمم نمیتونم برم..
باید یه فکر جدید میکردم …
وارد اداره شدم …خسته بودم …خیلی بیشتر از اونیکه بتونم رو پاهام بند بشم … راه افتادم سمت اتاقم که خوردم به سیـ ـنه یکی …
سریع سرمو آوردم بالا …سرهنگ سارنگ بود … سریع خودمو و جمع و جور کردم و احترام گذاشتم
دستشو گذاشت روی شونم …
– راحت باش پسر جان …
حرفی نزدم
-خسته به نظر میرسی … چرا نمیری خونه یکم استراحت کنی؟؟…
دستی به پشت گردنم کشیدم …چاره ای جز دروغ سرهم کردن نداشتم
-راستش …امشب گشتم …
ابروهاشو داد بالا
-گشت ؟؟!!!!
پفی کردم و گفتم:
-یعنی امشب خودم میخوام که گشت باشم حوصله خونه موندن و نداشتم …
اخم کرد
-یعنی چی داری خودتو و از پا میندازی …هر چیزی حدی داره حتی کار…برگرد خونت و تا فردا بگیر بخواب … اینجا به جزتو مامورای دیگه ایم داره
-ولی جناب سر….
-حرف نباشه این یه دستوره سریع تر برگرد خونت …
اجازه حرف زدن بهم نداد …عجیب دوست داشتم یکی و بکوبم ولی حیف که یبار دیگه دست از پا خطا میکردم اخراج میشدم … به زور برم گردوند …سوار ماشین شدم … منتظر بود تا کامل از اداره خارج شم …
واقعا پیرمرد گیری بود … بی حوصله ماشین و روندم و از محوطه اومدم بیرون …
نمیدونم کجا میروندم ولی بی هدف داشتم تو خیابونای تبریز میگشتم …
شبا این شهر بر خلاف تهران آروم بود … آروم … تک و توک میتونستی ماشین توخیابونا و کوچه پس کوچه هاش ببینی …نگاهی به ساعتم انداختم …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۱]
#تاتباهی #قسمت۹۱ یه اَه زیر لب گفتم …ساعتم خونه جامونده بود…صفحه گوشیمو روشن کردم …۱:۲۳دقیقه بود …دقیق نمیدونستم کجام …ماشین و پارک کردم و دست بردم سمت سیستمش..تاصدای آهنگ پیچید تو ماشین سریع خاموشش کردم … ذهنم خسته تر از اونی بود که حوصله آهنگ گوش دادن داشته باشم …برای اولین بار رادیو رو روشن کردم … صندلیمو کشیدم عقب تر و دراز کشیدم روش …کتمو انداختم رو شونه هام …شبای این شهر خیلی سرد بود ..یه سردی که عجیب بود تنت یخ نمیکرد از سرماش ولی … اولین دونه برف نشست رو شیشه ماشین …
“سلام …سلام … بازم سلام و درود میگم به همه ی شما شنوندگان عزیز …
اینجا شب نیست ….یه شب دیگه کنارتونیم … یه شب دیگه بیداریم پا به پای همتون …”
شدت برف بیشتر شد …دست بردم و بخاری رو روشن کردم …چشمم به بیرون بودو گوشم به رادیو و حواسم به ناکجا آباد …
“امروز شاید روز پرکاری داشتین …یه روز خسته کننده … تواین هوا …تو این سرمای شبای زمـ ـستونی الان فقط یه چیز میچسبه واسه اینکه خستگیت در بره …
یه موسیقی لایت ….کنار شومینه و صدای جرقه زدنای چوبای شومینه و خاکستر شدنشون …یه پنجره رو به بیرون و یه لیوان شکلات داغ…”
خندیدم …حتی تصورشم آرومم میکرد …دلم الان یه چیزداغ و شیرین میخواست … شاید یه چایی از اون چایی هایی که بوی خانوم جون و میداد چایی که بوی حل و گل محمدیش میپیچید توی دماغتو توی حیاط خانوم جون روی اون تخـ ـت چوبی عصرای پاییزی میشستی و با نون بربری تازه و پنیرو سبزی میخوردیش ….دلم همچین آرامشی میخواست …
آرامشی که تو بچگی داشتم … آرامشی که با بوی یه چایی میریزه تو تنم … چشمامو بستم … دوست داشتم برگردم به دوران نوجونیم …زنگای تفریح مدرسه تو سرم جون گرفت…
یه پسر هجده ساله نوجون که تازه به بلوغ رسیده … لبخند نشست رو لـ ـبم …یاد جوشای ریزی افتادم که روی صورتم در میومد و خانوم جون هر روز به هر روز کلی دوا درمون میکردشون تا از ریخت و قیافه نیفتم ….یه پسر دراز و لاغر با جوشایی که تک و توک رو صورتش جا خوش کرده بودن …
کوله که رو شونش بودو میرفت سمت پامنار ….کار هرروزم بود بعد مدرسه میرفتم پیشش … شیطنتای توی راه ….دخترای دبیرستانی که همزمان باهامون تعطیل میشدن و کلی تیکه بارشون میکردیم و خنده های ریز … خندم عریض تر شد …
اونروزا تا یه دختر میدیدیم برا اینکه توجهشو جلب کنیم شروع میکردیم تو سرو کله زدن هم ….همه چی از یه شوخی شروع میشد و بعدش واسه اینکه جلوی دختره کم نیاریم میزدیم همو لت و پار میکردیم … چقد دور و در عین حال نزدیک بودن خاطراتم … چند سال گذشته بود ؟؟…. نه سال بود یا ده سال ….
شاید شیرین ترین دوره زندگیم همون ده سال پیشه …
دبیرستان …شیطنتاش … دوستای پایه…. اسم دوستام یکی یکی اومد تو سرم …الان یعنی کجان …چیکار میکنن … چقد آدما عوض میشن … دبیرستان که تموم میشه انگار دیگه پایه بودن … با مرام بودن …شیطنت کردن … خندیدن …همه و همه از یادت میرن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۹۲ بیشتر توی خودم جمع شدم …. صدای تقه هایی که تو گوشم بود باعث شد چشمامو کمی باز کنم ….
نور خورشید مـ ـستقیم خورد تو چشمام ….سریع دستمو حصار چشمام کردم …
صدای تقه های که میخورد به شیشه بیشتر شد … آروم سرمو و چرخوندم سمت شیشه و چشمامو کمی باز کردم … تصویر محوی از یه دختر با مقعنه سرمه ای و کاپشن همرنگ مقعنش دیدم …چشمام و ریز تر کردم … این چشما واسم زیادی آشنا بود …
انگار دید بیدار شدم بیخیال شد …
دستمو و بردم و شیشه رو کمی دادم پایین …
-سلام …صبح بخیر …
دستمو آوردم بالا سمت گردنم و ماساژش دادم … صندلی و صاف کردم و خودمو کشیدم بالا
-تو اینجا چیکار میکنی ؟…
صدای پر انرژیش تو گوشم صدا داد .. اول صبحی چه حالی داشتا
-شما اینجا چیکار میکنی؟…
خندم گرفت این دختر رسما داشت روح دهخدا و امثال اونو تو گور میلرزوند با این دستور زبان ضایش
با صدایی که ته مایه های خندم داشت ادای خودشو در آوردم گفتم
-دارم آمار فضولارو میگیرم ..
خندید ..
-اِ … اینجوریاس ؟…پس واسه همینه اومدی محله ما …اسمم و بنویس تو صدر جدول …
خندیدم و نگاش کردم … چتریای جلوی مقعنشو داد تو و اونا باز ریختن رو چشماش …نگاهی به اطراف کردم همه جا پر برف شده بود …
-جدی اینجا چیکار میکنی سر صبحی ؟
کولشو رو شونش انداخت
-بابا میگم که محلمونه
با اخم نگام و دور تا دور کوچه چرخوندم
-اینجا کوچه پشتی خونمونه … روزایی که اول صبح کلاس دارم از این در میرم که خلوت تره ….تو خیابون اصلی سر صبحی شلوغ میشه وماشین شهرداریم راه و بند میاره ….
با سر اشاره کردم بهش
-بیا بشین میرسونمت …
بی تعارف ماشین و دور زدو درشو باز کرد … یه تای ابرومو دادم بالا … کلا آدم راحتی بودانگار …
روی صندلی چرخید به طرفم …
-خب نگفتی اینجا چیکار داری جناب سروان …کشیک منو میکشیدی؟…
گردنمو ماساژ دادم …
-آره همینم مونده بیام کشیک تو یکی رو بکشم ..
آینه جلوی ماشین و تنظیم کردم و موهامو و سرو وضعمو درست کردم …
دستشو دراز کرد سمتم …دستم میون موهام خشک شد … نگام چرخید سمت دستش …
یه شیشه شیر کاکائو بود
-بیا داغ خوشمزس
آروم دستشو پس زدم
-نه ممنون … نمیخورم
با سماجت دستشو دوباره دراز کرد
-اِبیا دیگه … کاچی بهتر از هیچیه نون و خامه و عسل نیست فعلا …
شیشه رو از دستش گرفتم و با لبخند خیره شدم به شیشه قهوه ایش که داغیشو میتونستم با دستام حس کنم …
یاد دیشب افتادم… انگار آخر شب بوده خدا صدام و شنیده …کاش ازش یه چیز دیگه میخواستم … درشو باز کردم و شیشه رو بردم نزدیک دهنم … داغی شیر کاکائو حالم و بهتر کرد یکم
-جناب سروان خودمونیم شمام عین آسمون قلبه ای ها یه دفعه ویرون میشی …
برگشتم سمتش …خندید
-سر صبحا حالت خوبه یدفعه عین آسمون قلمبه از این رو به اون رو میشی قاطی میکنی ….خندم گرفت
-جنبه داشته باش تو روت خندیدم پرو شدی ؟!
خندید … آخرین جرعه شیر کاکائو رم سر کشیدم و شیشه رو خواستم ازپنجره پرت کنم بیرون که سریع گفت
-وای نه نندازی ها …
با تعجب نگاش کردم … شیشه رو از دستم کشید
-بابا من هر روز شیر کاکائو میریزم تو این ..
چشمام گرد شد مگه بچه دبستانیه ..
شیشه رو گذاشت توی کیفش …
-از دبیرستان عادت دارم صبحا شیر کاکائو بخورم …تودانشگاهم این عادت و ترک نکردم …
خندمو قورت دادم و زیر لب یه بچه کوچولو نثارش کردم ..
-چی گفتی؟؟؟!!!!!!!
نگاش نکردم –هیچـــ…
استارت زدم ولی ماشین روشن نشد … ابروهامو کشیدم توهم … دوباره امتحان کردم ولی نشد
-روشن نمیشه؟!..
جوابشو ندادم ودوباره استارت زدم … وقتی بازم خفه کرد کف دستامو کوبیدم رو فرمون
-اَه گندت بزنن
-میخوای هل بدم ؟!
چپکی نگاش کردم … جدا فکر میکرد یه ماشین به این قیمت با هل دادن کارش راه می افته … با دیدن نگام شونه ای بالا انداخت و روشو برگردوند …
پیاده شدم و در کاپتو زدم بالا …یه لحظه لرز افتاد تو جونم … هوا حسابی سوز داشت …
نگاهی به دم و دستگاهش کردم … تقریبا هیچی حالیم نشد …
-راه نداره باید هل بدی
سرمو خم کردم … عین غاز تا سیـ ـنه از پنجره سرشو اورده بود بیرون …
با غیض نگاش کردم …
-چیه بابا بیا منو بزن … یه هله دیگه …
در کاپوتو با حرص بستم …برای اینکه یه ریز حرفشو تکرار نکنه گفتم
-اوکی هل میدم
خودشو کشید رو صندلی راننده … رفتم عقب ماشین … دستامو گذاشتم روی صندوق عقب … صداش در اومد …
-گاز بدم؟
-بده…
هل دادم …حرکتی نکرد…دوباره هل دادم .. پوزخندی زدم و دستامو تکیه دادم به صندوق داشتم با تمسخر از آینه جلوی ماشین نگاش میکردم نفهمیدم چی شد یهو زیر دستم خالی شدو با صورت رفتم لای برفا …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۹۳ آخم در اومد …. سرمو سریع آوردم بالا … صدای خندش کل کوچه رو برداشته بود … با حرص نگاش کردم … چند قدم جلوتر در ماشین و باز کرده بودو داشت از خنده ریسه میرفت …عصبی بلند شدم و لباسامو تکوندم …با غیظ نگاش کردم
-زهــــر مار
خندش شدید تر شد …
-خدایی گند زدم به همه پز و پرستیژتا …
دندونامو روی هم فشار دادم … عجیب دلم میخواست الان سر به تنش نباشه …
-بیخیال سروان زیاد حرص نخور پوستت چروک میشه …بدو بیا که دیرم شد ..
راه افتادم سمت ماشین
-منکه گفتم کار این ابوطیاره با یه هل حل میشه
ایستادم کنار در و دستمو گذاشتم رو در
-هه هه بیا پایین …
باز خندیدو پرید بیرون از ماشین ….رفت سرجاش نشست و منم نشستم پشت فرمون …
نگاهی تو آینه به صورتم انداختم … حسابی سرخ شده بود … عینک آفتابیمو از جلوی ماشین برداشتم و زدم به چشمم
نگاهی به ساعت گوشی انداختم … ۸:۰۷بود …
-کلاست ساعت چنده ؟؟
به ساعت مچیش نگاه کرد
-هشت و نیم …
اخم کردم …
-دیر میرسی …
بی خیال گفت-نه بابا اینجا که تهران نیست … سر ده دقیقه میرسیم …
ماشین و راه انداختم … راست میگفت حتی با وجود ترافیکی که سر صبح داشت بازم پنج دیقه زودتر رسیدیم …
ماشین و نگه داشتم …. دستشو برد سمت دستگیره …
–مرسی سروان…
سری براش تکون دادم …تا زمانیکه وارد دانشگاه بشه ایستادم … عجب آدمی بودا … اون از دیروز و کتکی که ازش خورده بودم اینم از امروز ….رسما جلوش دیگه آبرویی برام نموند ..
ماشین و روندم سمت اداره … امروز باید از پرگل الوند شخصا باز جویی میکردم …
دیگه فک کنم حالش بهتر شده باشه … مهیار و دیدم که داشت کمـ ـربندشو سفت میکرد … با دیدنم گفت
-سلام صبح بخیر
سری براش تکون دادم …
-صبح بخیر
دوتا ضربه زد به بازوم
-سریع حاضر شو ساعت ده جلسه داریم
اخمامو کشیدم تو هم
-جلسه ؟؟…
نگام کرد
-برای هماهنگی با ستاد تهران برگزار میشه …باید قبل موافقت آیهان کارا رو را س و ریس کنیم
سری تکون دادم و حرفی نزدم …
-پایه ای بریم برای ورزش دارم میرم باشگاه …
نگاهی به سرو وضعش کردم
-با این لباسا ؟!…
-تا برگردم ساعت ده شده با همینا میرم …اونجام دوش میگیرم میپوشمش …
بدم نمی اومد کمیم ورزش کنم … لازم بود کمی آماده باشم ..
-باشه تو برو منم میام ..
-باشه میبینمت …
رفت و منم راه افتادم سمت اتاقم … لباس فرمم داخل اتاق بود …تا زمانی بیاد سریع لباسمو پوشیدم …
نگاهی به آینه توی اتاق کردم … دستی به لباسم کشیدم … همیشه حس کردم این لباس بیشتر از هر لباس دیگه ای بهم میاد …
لبخندی کج به تصویر خودم توی آینه زدم و نشستم پشت میزم …
پرونده الوند و برداشتم و آدرسشونو از توش برداشتم …
نگاهی به ساعت کردم تازه ساعت نه شده بود … بلند شدم و راه افتادم سمت باشگاه …
دست کش مخصوص و دستم کردم …ایستادم جلوی کیسه بوکسی که جلوم آویزون بود …
اولین ضربه آرومم و زدم … کمی جابه شد … چشمام و بستم و ضربه دومم زدم …بوکس همیشه باعث خالی شدن انرژیم میشد .. کم کم گرم شده بودم و ضربه هام محکم تر شده بود …
سرگرد متاسفم اینو میگم ولی بهتره اسلحتو تحویل بدی و خودتو به بازداشتگاه معرفی کنی … تا اطلاع ثانوی از خدمت معلقی ….
با همه حرصم یه ضربه محکم کوبیدم به کیسه بوکس …
دری که باز کردم تا با سرهنگ و سروان علی آبادی برم تو خونم و زنم و تو بغـ ـل یه مرد دیگه دیدم …
ضربه محکم تر ….
صدای فریاد سرهنگ تو گوشم پیچید …
سرگرد مجوز تیر اندازی نداری … حق نداری به سمتشون تیر اندازی کنی …
ضربه محکم تر …
سیلی که آقاجون کوبید تو صورتم …
ترنم و طلاق بدی باید فراموش کنی پدرو مادریم داری …
ضربه محکم تر ….
جواب بارداری که تو دستم مچاله میشه … آزمایش دی ان ای که دهن کجی میکنه …
یه ضربه دیگه … دونه های عرق پشت سر هم از سرو صورتم میریزن پایین … عرق سردی که از پشت تیره کمـ ـرم سر خورد و رفت پایین …
-من اززندگیت بیرون نمیرم …
نفسمو حبس کردم و یه ضربه دیگه کوبیدم …
همه حرصم و خالی کردم روی کیسه بوکس … ضربه ها رو پشت سرهم کوبیدم … صدا و صحنه ها داشت یکی یکی تو سرم اکو میشد… داشتم همه کینه و حرص و بد بیاریامو سر این کیسه بوکس خالی میکردم … ضربه ها محکم تر میشد …. دستم تیر میکشید ولی مهم نبود ….
-فـــــرزام
با صدای دادی که مهیار کشید دستام ایستادو باریکه شن از درزشکافته شده کیسه ریخت بیرون …
نفس نفس میزدمو عرق پیـ ـشونیم میریخت روی صورتم …
نگاهم خیره بود به شنایی که داشت میریخت روی زمین … دست مهیار نشست روی شونم -چته تو …دیــ….
چسب دستکش و باز کردم و بی توجه به مهیار و بقیه دستکش و از دستم کندم و راه افتادم سمت رخت کن ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۹۴ دستکشا رو پرت کردم روی صندلی وزیر پوش خیسمو از تن کندم و پرت کردم کنارشون … دستامو ستون بدنم کردم مابین خودمو دیوار…سرمو آوردم بالا … موهای خیسم دونه دونه ریخته بودن روی پیـ ـشونیمو دونه های عرق روی پیـ ـشونیم جا خوش کرده بود …
چشمم به دونه ی شفافی بود که از کنار پیـ ـشونیم سر خورد و تا چونم اومد پایین …
همه انرژیم تحلیل رفت … حولمو انداختم روی دوشم و رفتم سمت حموم کوچیکی که اونجا بود …
نفس عمیقی کشیدم وقطره های آب ریختن روی شونه و بدنم …
دستامو کشیدم روی موهام … حالم حالا خوب بود … امروز حالم بهتر از روزای دیگه بود … امروز تکراری نبود مثله هر روز …
زندگی من هر روزش یه روز تکراریه …. صبحاش ماجرای ساده این که هر روز تکرار میشه … گنجشکا و کلاغا هر روز صبح الکی شلوغش میکنن …
***همراه مهیار راه افتادیم سمت اتاق تقه ای به در زد …
کنار ایستادم مهیار اول وارد شد و پشت سرش من وارد شدم …
درو بستم برگشتنم هما نا و خیره شدن پنج جفت چشم بهم همانا … با اخم و غرور همیشگیم خیلی سردو جدی و با نهایت خونسردی خیره شدم بهشون …
همه ساکت بودن انگار که از دیدن من شوکه شده بودن …
بی توجه بهشون راه افتادم سمت صندلی خالی که انتهای میز بودو نشستم روش … متنفر بودم از این سکوت مسخره که توی اتاق حاکم شده بود …
سرهنگ صالحی رو به همه گفت
-خب دوستان دیگه تکمیل شدیم بهتره شروع کنیم …
کمی سنگینی نگاها از روم برداشته شد …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۹۵ سرهنگ شروع کرد به تو ضیح دادن پرونده و مهیارم کنارش داشت میگفت که چه برنامه ای براشون داریم …
با صدای مهیار حواسم جمع شد …
-جناب سروان شمسایی به عنوان مامور نفوذی قراره بینشون نفوذ کنه…
سروان شکری که توی تهران باهام بود نگاهی بهم کرد … با دیدن نگاه سردم سری چشماشو ازم دزدید … میدونستم الان هر کدوم دارن به ریشم میخندن و نگاشون پر تمسخره …
تا تموم شدن جلسه حرفی نزدم … بعد اینکه سرهنگ صالحی ختم جلسه رو اعلام کرد …خونسرد از جام بلند شدم …
مشغول جمع کردن پرونده ها شدم
-به سلام جناب سروان شمسایی … چه عجب بابا رفتی حاجی حاجی مکه …
برگشتم سمت تارخ … با نگاهی سرد دستمو گذاشتم توی دستش … بقیم کنارش ایستاده بودن
-سلام…
همین فقط یه کلمه جوابشونو دادم .. حوصله نداشتم بشینم برای اینا قصه ببافم..
سرهنگ اومد جلو و دستشو دراز کرد سمتم
-چطوری پسر …
احترام نظامی گذاشتم …
-ممنون قربان
لبخندی به روم زد …
-همه چی اینجا رو به راهه؟؟
نگاش کردم … واقعا همه چی رو به راه بود ؟!
-بله قربان …
سرهنگ برگشت سمت سرهنگ صالحی …دستشو گذاشت روی شونم
-سرهنگ قدر این پسرو بدون … فک نکنم حالا حالا بتونی همچین نیروی کار آمدی و پیدا کنی …
پوزخندی یه وری نشست گوشه لـ ـبم …این همون مردی بود که دستور توبیخ منو داد…
با صدایی خشک گفتم
-عذر میخوام قربان اگه اجازه بدین باید سریعتر برای بازجویی برم … وقتمون کمه
سرهنگ سری به نشونه تائید تکون داد …احترامی گذاشتم و از در زدم بیرون …
لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت اتاقم … آدرس و برداشتم و همراه مقدم راه افتادیم سمت خونه الوند تا بتونم از نزدیک با پر گل الوند صحبت کنم …. بعد بیست دیقه رسیدیم دم خونشون …. نگاهی به محله کردم … از سرو وضع محله معلوم بود محله خوب و باکلاسیه
از ماشین پیاده شدیم ….مقدم آیفونو زد … -کیه؟! -سلام خانوم ستوان مقدم هستم از اداره آگاهی …میتونیم چند لحظه مزاحمتون بشیم … بعد چند لحظه مکث در با صدای تیکی باز شد … -بفرمایید … مقدم کنار ایستاد تا اول من وارد شم … حیاط بزرگ و خونه شیکی داشتن … از ماشینای مدل بالایی که توی حیاط بود معلوم بود وضع مالیشون خوبه … تو تحقیقاتمون فهمیدم اکثر دخترایی که میفرستن اونور از دخترای خانواده هایین که متمول هستن … زنی میانسال با لباسی ساده اومد جلو -سلام خیلی خوش اومدین بفرمایید داخل … وارد خونه شدیم … تو اولین نگاه چشمم خورد به پسر جوونی که اومد سمت ما و دستشو دراز کرد سمتمون …. -سلام خوش اومدین … لبخند تصنعی زدم -سلام …سروان شمسایی هستم …راستش برای یه سری سوال از خانوم الوند اینجاییم … پسر کلافه دستی به موهاش کشید … -جناب سروان پرگل حالش اونقدرا خوب نیست و آمـــ… با لحنی جدی مانع ادامه حرفش شدم … -آقای الوند ما باید حتما یه سری سوالامونو ازش بپرسیم چاره ای نیست … با استیصال گفت -جناب سروان ببینید این روزا اوضاع خونه ما یکم بهم ریختس… پدرو مادرم از هم دارن جدا میشن ….اتفاقی که برای پرگل افتاده … اوضاع روحیش و همه و همه باور کنین .. پریدم میون حرفش -آقای الوند …ماباید بتونیم این پرونده رو حل کنیم … الان مسئله شما و خواهرتونو و مسائل خانوادگیتون نیست … ناچار عقب کشید و با دست اشاره کرد به پله ها -از این طرف بفرمایید …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۹۶ راه افتادیم سمت اتاقش … با باز شدن در چشمم بهش افتاد …. دختر خوشگلی بود ولی بی گریم چهرش زردو پژمرده بود … وارد اتاق شدیم -سلام … سرشو چرخوند سمتمون … انگار منو شناخت … چشماش رنگ آشنایی گرفت … دستشو تکیه زد به تخـ ـت و بلند شد …چشمش فقط به من بود …. با ترس نگاهی به مقدم انداخت … تونستم ترسو تو چشماش بخونم -همکارمه نگران نباش … دوباره نگاهشو چرخوند سمت من … خوبی اینکه روانشناسی خونده بودمم همین بود… خوب میتونستم درک کنم حال الانشو … یه قدم رفتم جلو … همزمان با من مقدمم اومد … تو خودش جمع شد … با لکنت گفت -لطفا …تو نیا …. با دست به مقدم اشاره کردم که بایسته … برادرش اومد جلو … -پرگلم … ایشون اومدن باهات حرف بزنن … میتونی به سوالاشون جواب بدی … نگاه عسلی و پر استرسشو دوخت بهم و بعد یه مکث طولانی سرشو به معنی بله تکون داد … اشاره کردم به میز مطالعش -من …میتونم بشینم اونجا ؟؟! نگاهی به میزو بعد به من انداخت و دوباره سرشو تکون داد … دختر کم سن و سالی بود حتی با وجود موهای رنگ شدشم معلوم بود بیشتر از پونزده …شانزده سال نداره …. سعی کردم لبخندی به روش بزنم تا اینجوری روی تخـ ـت تو خودش جمع نشه -بهتری؟… اینبار لبـ ـاشو کمی از هم دور کرد تا جوابمو بده ولی با مکث بازم سرشو ب معنی بله تکون داد … برادرش کلافه بود و میتونستم اینو درک کنم … -میتونی به چندتا از سوالام جواب بدی … معذب نگاهی به برادرشو و مقدم کرد … انگار حضور اونا داشت اذیتش میکرد با صدایی که انگار از ته چاه داشت در میومد گفت -میـ…میشه تنهایی حرف بزنیم … نگاهی به اونا کردم و با سر اشاره کردم تااز اتاق برن بیرون … هردو با تعلل عقب عقب رفتن … بعد بسته شدن در نگامو چرخوندم سمتش … -خب حالا میتونیم باهم حرف بزنیم … سرشو تکون دادو بی حرف منتظر شد تا سوالامو بپرسم … -ببین من اظهاراتتو خوندم … ولی ترجیح میدم یبار خودت قشنگ سیر تا پیاز ماجرارو برام تعریف کنی …
چی شد که به اون مهمونی رفتی چه اتفاقی برات افتاد …کجاها بردنت ؟… میخوام اینبار دقیق دقیق بگی … با جزئیات هر چی یادت میادو بگو … نمیخوام حتی یه واوشم جا بندازی … باشه ؟! نگاهی بهم کردو با دست موهای طلایشو فرستاد پشت گوشش .. -من … راستش من … سعی کردم آرومش کنم -ببین میتونی به من اطمینان کنی … مطمئن باش همشونو دستگیر میکنم و انتقام تو و دخترای دیگه رم ازشون میگیرم … باشه ؟! نفس عمیقی کشیدو چشماشو سفت روی هم فشار داد -اون شب … اونشب قرار بود بریم به یه پارتی … من … من قبلا هیچوقت نرفته …نرفته بودم … پرهامم همیشه خودش میرفت ولی نمیذاشت من برم … حتی تولد … تولد دوستامم نمیذاشت زیاد برم … میخواستم یبارم که شده …فقط واسه یبار برم ببینم اونجا چطوریه … اونشب خود پرهامم یه پارتی قرار بود بره … میدونستم گیر میده … گفتم تولد دوستمه …رفتیم مهمونی… یه جوری بود .. بوی بدی میداد..گفتم .. گفتم سرم درد گرفته میخوام برگردم … گفت بهم …بهم گفت بچم .. میخواستم بهش ثابت کنم بچه نیستم ….ولی …ولی میترسیدم از اونجا .. یه گیلاس مشـ ـروب … یه مشـ ـروب آوردبرام .. بابا و پوریا… باباو پوریا تو خونه میخوردن … دیده بودم چیزیشون نمیشه … عین …عین بقیه که میگن مـ ـست نمیشن …ازش گرفتم … ماله خودشو کامل خورد … یه قلپ که خوردم گلوم سوخت … نگاش کردم …داشت دومی و سر میکشید … حالم داشت بهم میخورد … همینکه یه قلپ دیگه خوردم حس کردم گلوم و آتیش زدن … وقتی گیلاسشو خواست سر بکشه و چشماشو بست سریع بقیشو ریختم تو گلدون
سرم … سرم گیج میرفت … یه جوری شده بودم … بهش گفتم حالم داره بد میشه … گفت … گفت الان میبرتم دستشویی.. بردم تو حیاط .. سرم داشت گیج میرفت … دیدم …دیدم دوتا مرد بازوهامو گرفتن دارن میبرنم یه جایی .. دست و پا زدم … هرچی صداش کردم نیومد دنبالم برگشت تو .. میخواستم دست و پا بزنم ولی جون نداشتم … صدای دادای ارشیاو پوریا و میشنیدم .. ..هلم دادن تو یه ماشین … خواستم دست و پا بزنم چشمامو بستن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۹۷ یادم نمیاد چی شد …به هوش که اومدم… توی .. تویه یه زیر زمین بودم …. یه جوری بود … پرخرت و پرت … کلی ترسیده بودم … خواستم برم بیرون که یهو همون مرده که بازومو گرفته بود اومد …دستمو گرفت و کشید … دستشو گذاشت روی … روی دهنم گذاشته بود .. نذاشت جیغ بزنم … بردم تو یه خونه .. یه پیرمرد اونجا بود منو که دید خندید … گفت … گفت آمادش کن بفرستش پیش .. پیش … ابروهاشو جمع کرد انگار اسمه یادش نمی اومد … -گفت …گفت ببرش پیش فرناز … سریع ذهنم شروع کرد به تحلیل -فرناز یا فرحناز … از جا پرید … -آره … آره گفت فرحناز … دستی به صورتم کشیدم … -خب بقیش … -مرده برم گردوند تو انباری…هلم داد … هلم داد سمت دیوار … دستاش شروع کرد به لرزیدن … -خیلی تاریک بود …لباسم… لباسمو… لبشو گزیدو سرشو انداخت پایین …. حدس زدم چی میخواد بگه … گزارش پزشک قانونی نشون داده بود اون هنوز یه دختره و خود سعیدو آیهانم گفته بودن عربا دخترای باکره خواستن ازشون ولی حدس زدن اینکه آزارش دادن زیاد سخت نبود … راحتش کردم -خب فرحناز چیکار کرد ؟..کجا بود ؟؟! نفس عمیقی کشید … -چشمامو بست .. فرحناز … فرحناز … موهامو رنگ کرد … صورتمو خیلی عوض کرد … بردنم تو یه اتاق و انداختنم پیش سه تا دختر دیگه … اسماشون …اسماشون.. -اسماشونو میدونم خب بقیش … -اونام …اونام مثله من بودن … هیچی نمیدونستن … چند روز اونجا بودم …یه پسره … یه پسره جدید اومدو گفت باید باید جاهامونو عوض کنن … منو بردن تو اون جا که شماپیدام کردین … اونجام چشمامو بستن ولی یکی یکی بود که بهش میگفتن دکتر … گفت … اون بهشون گفت منو بندازن تو اونجا … گفت …منو نباید بکشن … دوتامرد بردنم زیر زمین … دستاش لرزید … عین همون روزی که تو اون سرما پیداش کردم … -خب دیگه چی ؟… دیگه تا اون وقت که پیدام کنین جایی نبردنم … ولی ..ولی یبار شنیدم از پشت در صدای همون دکتره بود … گفت …گفته جعبه ها رو ببرن تو سرد خونه … گفت.. خانوم گفته پس فردا از مرز ارمنستان ردشون میکنه برن نباید از یخچال درش بیارن … حرفاش تموم شد … اخمام رفته بود تو هم … باید هر جوری شده اون ویلا رو یبار تفتیش میکردیم …. حس میکردم یه چیزایی میتونیم اونجا پیدا کنیم -آقا… رشته افکارم از دستم خارج شد … سرمو چرخوندم سمتش … -من … من ممنونم … اگه شما و اون خانوم… نبودین … من …
لبخندی به روش زدم -مهم اینکه الان حالت خوبه … منم فقط کاری و کردم که باید میکردم … ولی یادت باشه … نگام کرد … چشماش منتظر بود -ببین خانوم کوچولو درسته فراموشی یه بیماریه ولی گاهی بزرگترین آرامش دنیاس … الان همه چیز درسته … همه چیز سر جاشه … سعی کن فراموش کنی چه اتفاقی برات افتاد ولی تجربه بگیر ازش … وقتی یه اشتباه و برای بار اول میکنی میشه یه تجربه ولی وقتی دوباره تکرارش کنی میشه حماقت
دیگه این اشتباه و تکرار نکن … چشماش پر شد -من …. من فک میکردم همه چی داره خوب پیش میره … من دوسش نداشتم ولی …دوست مامان گفت … گفت برا اینکه تنها نباشم بگردم دنبال دوست پسـ ـر خوب ….برام فال میگرفت گفت این … این همون پسره
لبخندی به روش زدم و از جام بلند شدم این دختر هنوز اول راه بود … بچه تر از اون بود که بتونه بفهمه الان کجای زندگیه…ولی با این اتفاق باید یاد میگرفت که بزرگ بشه …. -ببین خانوم کوچولواین انتظار زیادیه که از یه قهوه تلخ توقع یه فال شیرین داشته باشی … خودت بزرگ شو زندگیتو خودت بساز… خوشبختی که دست دیگران باشه به دست همونام نابود میشه … خودت خودت و خوشبخت میکنی … وقتی که یاد بگیری چطوری از چیزایی که داری لذت ببری و دنبالش نری … هرچی بیشتر دنبال خوشبختی بری بیشتر ازش دور میشی بزار خودش ذره ذره بیاد سمتت … بی حرف زل زده بود بهم …لبخندی بهش زدم و راه افتادم سمت در … با شنیدن صداش دستم رو دستگیره خشک شد … – ممنونم … برنگشتم و درو باز کردم … مقدم بلند شدو احترام گذاشت رو کردم سمت پرهام … -یه مدت خواهرتو دور کن از این شهر و همه دوستای قدیمیش … ببرش پیش یه روانپزشک ..الان بیشتر از هر وقتی آماده بزرگ شدن وتربیت شدنه … پرهام لبخندی خسته زد … -تو فکرش هستم … ولی یه کار ناتموم دارم اینجا …انجامش میدم و برای همیشه از تبریز میبرمش … خدافظی کردیم و از در زدیم بیرون … مقدم راه افتاد سمت اداره …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۹۸ پشت چراغ قرمز ایستادیم … خوبی این شهر این بود که لااقل تایمر چراغ قرمزاش کم تر از تهرانی بود که نصف عمرت به باد میرفت پشت چراغاش … -قربان چیزیم دستگیرتون شد … بی اینکه نگاش کنم نگامو چرخوندم توی خیابون … -فک کنم … باید اون ویلایی که پیداش کردیم و یبار تفتیش کنیم … -ولی قربان ما تحقیق کردیم اون ویلا مثله اینکه مسکونیه و توش چند نفری زندگی میکنن … تفتیش اونجــ… چشمام و ریز تر کردم … خودش بود …. بی توجه به مقدم سریع درو باز کردم و پیاده شدم … پالتوی مشکی پوشیده بودو دستاشو فرو کرده بود تو جیبش … صدای مقدم از پشت به گوشم رسید -قربان کجا میرید … نگاهی به تایمر کردم -برو اداره یه کاری برام پیش اومده منم میام بعدا. دیگه منتظر جوابش نموندم و دویدم سمت پیاده رو … پشت سرش راه افتادم … کنجکاو بودم ببینم کجا داره میره … قدماش آروم بودن … بدون اینکه جلب توجه کنم دنبالش راه افتادم … بعد حدودا پنج دیقه پیاده روی رفت داخل یه مغازه … به شیشه مغازه نگاه کردم … یه مغازه کوچیک برای لوازم زنونه بود … خودم کشیدم کنار و خیره شدم به داخل مغازه … چشمم به دستاشون بود … ممکن نبود برای خرید همچین چیزایی اومده باشه اینجا … زنه چیزی و گذاشت تو یه پلاستیک و داد دستش از مغازه اومد بیرون … ایستاد کنار خیابون …. منتظر ماشین بود … یه تاکسی جلوش نگهداشت … -نصف راه ؟! در ماشین و باز کرد … نشست تو ماشین … پشت سرش دستمو برای ماشین بالا بردم و سوار شدم … رفت سمت خونه
با فاصله ازش پیاده شدم … رفت خونه … حس ششمم میگفت که خبراییه … کمی ایستادم و بعد چند دیقه رفتم سمت خونه … کلیدو بردم توی قفل و آروم چرخوندم … با باز شدن در وارد خونه شدم و درو بستم … در اتاقش بسته بود …راه افتادم سمت اتاقش … دستمو گذاشتم روی دستگیره و توی یه حرکت دستگیره رو کشیدم پایین … با باز شدن در چشمای وحشت زدش خیره موند روم …. نگاهی بهش کردم و پوزخندی زدم … چشمم افتاد روی میز ارایش و پودر سفید رنگی که ریخته بود رو شیشه … دستش لرزید و کارت از دستش افتاد … با همون پوزخند رفتم جلو … انگار سنکوپ کرده بود .. خشک شده بود و رنگش شده بود همرنگ گچ دیوار … انگشت اشارمو کشیدم روی شیشه … کمی چسبید به انگشتم… مزه مزش کردم و یه تای ابرومو دادم بالا …
-هوم … خوبه … راه افتادی بدون بو … کم خطر … چرخیدم سمتشو با تمسخر گفتم -چجوری نیومده تونستی واسه خودتم ساقی جور کنی اینجا؟
دستامو آوردم بالا و کوبیدم بهم -بابا دست مریزاد تو دیگه کی هستی … چند قدم عقب عقب رفت -فرز…فرزام به قرآن
اولین سیلی و کوبیدم تو دهنش … با خونسردی خیره شدم بهش -واسه گند کاریات اسم قرآن و نیار وسط … دستشو گذاشته بود روی دهنش … دستای سفیدو یخ زدشو باریکه ای از خون رنگی کرد … صدای گریش در اومد -فرزام ..من …من نیاز داشتــ… بسته رو از روی میز برداشتم و پرت کردم سمتش … همشون پاشید رو صورتش … -بیا … بیا نیازتو برطرف کن … رفتم جلوعقب عقب رفت…نیشخندی زدم -چیه میترسی …میترسی بزنمت ؟…نگاهی چندش به سمتش کردم … -خدا تورو زده دیگه من چرا بزنم
با همون پوزخند عقب عقب رفتم … درو باز کردم … -بهتره گند کاریاتو نیاری تو خونه …. همونجا بشین مصرف کن … نگام به شکمش افتاد … پوزخندی تلخ زدم … دیگه مطمئن بودم اون بچه سالم نیست … از خونه زدم بیرون … داخل آسانسور صدای گوشیم بلند شد … شماره ناشناس بود … تماس و وصل کردم -الو -سلام … صدا صدای آیهان بود خوب تن صداش و تو ذهنم بایگانی کرده بودم -سلام خب تصمیمتو گرفتی ؟ -شناختی
از آسانسور اومدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت بیرون -اونقدرام پپه نیستم که … -سلام آقا… آقا خانومتون میخواست بره بیرون از من کلید یدک و خواست منم… چشمامو روی هم فشار دادم …وای گند زد … با حرص چشمامو باز کردم و نگاش کردم … حرفشو خورد صدای آیهان تو گوشم پیچید … -خانومت؟!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۹۹ دستمو فرو بردم بین موهام … سعی کردم صدام معمولی باشه .. -نگهبان خونم بود … منظورش دوسـ ـت دخترمه مهسیما … بهش گفته بودم نامزدمه … با شک پرسید -مگه پیش تو میمونه؟… دستمو کشیدم به پشت گردنم … -نه … یعنی دیشب و تو خونم بود … خندید -آها …گرفتم … زنگ زدم امروز یه قراری باهم بزاریم.. فک کنم بتونیم بهم کمک کنیم … -باشه … کجا بیام ؟… -امشب یه مهمونی خودمونی میگیرم تو خونه سعید … بیا همونجا و … منتظر ادامه حرفش شدم … -دوسـ ـت دخترتم بیار دوست دارم بدونم سلیقت چجوریاس .. اخمام رفت توهم … گندت بزنن … -نمیتونه بیاد -بیارش … شب منتظرتونم … فعلا.. بی هیچ حرفی گوشی و قطع کرد … عصبی گوشی و قطع کردو و با لگد کوبیدم به دیوار…. رفتم کنار خیابون و دستمو برای یه تاکسی بردم بالا … باید با مهیار و سرهنگ هماهنگ میکردم… ****** نگاهی به ساعت انداختم … شیش شده بود …در خونشون باز شدو اومد بیرون … مهیار باهاش تماس گرفته بودو گفته بود که آماده شه … نگاهی به تیپش کردم … یه مانتوی قرمز و شیک پوشیده بودو از روش یه بافت مشکی … جین مشکی تنگیم پاش کرده بود … کفشای قرمز عروسکیشو با شال مشکی که پاینش پر گلای زرشکی بود ست کرده بود … از تیپاش خوشم میومد … تیپ آنچنانی نمیزد ولی همیشه شیک و تکمیل بود معلوم بود سلیقه خوبی تو انتخاب لباس داره … در ماشین و باز کردو نشست توش … همون لبخند بانمک همیشگیش روی لبش بود …
-سلام سروان سامان … چپ چپ نگاش کردم که خندید … -اوکی های سامی … جوابشو ندادم و نگامو ازش گرفتم … ماشین و روشن کردم وراه افتادم … -امشبم پارتیه؟! …میخوایم کجا بریم … الو باشمابودما؟! بی توجه به سوالا ش گفتم -مرکز خرید خوب اینورا کجاست ؟… ابروهاشو گره کردو گیج نگام کرد … -چی ؟! نفسمو با صدا دادم بیرون … -سوالم واضحه کجا میشه یه لباس درست و حسابی پیدا کرد -منکه لباسام خوبه مشکلی نداره
چشمامو گرد کردم -کی گفت من میخوام برای تو لباس بخرم؟! با تردید پرسید -پس برای کی میخوای بخری … یه چشم غره بهش رفتم -بااجازتون برای خودم … -همینا خوبه که … رسمیم هستن -من مگه نظرتو پرسیدم …فقط آدرس یه مرکز خرید خوب و خواستم
دستاشو تو هوا تکون داد صاف نشست … -بابا اینجا رو ول کن لباسای اینجا به درد نمیخورن … میدونی لباسای اینجام همشون جنسشون بده و بنجولن همین دوماهه پیش مهیار برای خودش یه پیراهن خرید به دوماه نکشیده درزاش پریده … خدانشناسا یه کم وجدان ندارن که … جنس دونگوز آبادو جای جنس ترکیه بهت غالب میکنن بعد اسم خودشونو میزارن کاسب والا من … چشمامو تا آخرین حد باز کردم و پفی کردم خدا واقعا بهت ایمان آوردم آخه این چه معجزه هایی که میکنی … همینطوری یه ریز داشت در مورد اجناس و کیفتشونو قیمتشون حرف میزد … حس میکردم سرم داره سوت میکشه… نگام افتاد به ویترین یکی از مغازه ها که لباس مردونه میفروخت سریع نگه داشتم و پیاده شدم… صداش در اومد -اِ …دوساعته دارم اب تو هاونگ میکوبم نرو بابا… به سرعت ازش فاصله گرفتم و چندتا نفس عمیق کشیدم …خدا این چرا انقدحرف میزنه ….
وارد فروشگاه شدم … وقت برای وسواس به خرج دادن نداشتم از طرفیم حوصله رفتن به خونه و چشم تو چشم شدن با اونم نداشتم …
رفتم بین لباسا …. کت شلواراش چنگی به دل نمیزدن واسه همین تصمیم گرفتم یه چیز ساده تر و راحت تر انتخاب کنم …
یه تیشرت مشکی و همراه کت چرمی قهوه ای رنگی برداشتم …شلوار جین مشکیم برداشتم …سریع رفتم داخل اتاق پرو …
لباسارو که پوشیدم … سریع از اتاق پرو اومدم بیرون … لباسای خودم و گذاشتم داخل نایلون و پول لباسارو حساب کردم …
از مغازه زدم بیرون … نگاهی به ماشین کردم … اخمام رفت توهم مهسیما پیاده شده بود و داشت با یه ماموره و مردی که کنارش ایستاده بودن جرو بحث میکرد …
نفسمو با صدا دادم بیرون … عین این بچه هایی بود که تا دو دیقه ازش غافل میشدی یه گندی بالا می آورد … سریع از خیابون رد شدم و رفتم سمتشون … صداشون کم کم واضح شد برام …چیزی از دعواشون حالیم نمیشد …رسیدم کنارشون …
-چی شده …
هر سه برگشتن طرفم گل از گلشن مردا شکفت انگار بد جوری رو نروشون بود ….
شاکی رو به من گفت
-ببین چی چی میگه … هی میگه نگه داشتی جلوی سوپر مارکت چهارتا چرختو پنچر میکنم …
کلافه برگشتم سمت مرده
-خانوم من گفتم اگه اینجا بمونید پنجرمیکنم …
مهسیمادستاشو قلاب کرد توهم
-اصلا من میخوام تا صبح اینجا بمونم ببینم کی میخواد ماشین من و پنچر کنه …
-من میکنم ….
-منم شیشه هاتو میارم پایین
-فک کردی شهر هرته
-نه خیر دادا اینجا تبریزه .. تو نوک انگشتات بخوره به ماشین من ببین چه محشری اینجا به پا میکنم …
مرده لگدی کوبید به لاستیک ماشین
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۹.۱۷ ۲۰:۳۴]
#تاتباهی #قسمت۱۰۰ -من پامم میخوره به این ماشین میخوام ببینم توی ضعیفه چیکار میتونی کنی
عصبی نگاش کردو برگشت طرف من … من و ماموره گیج داشتیم نگاشون میکردم … با صدای حرصی گفت
-برو بگیر بزن …
چشام از زور تعجب گرد شد …
-چی؟!
اشاره کرد به مرده
-بابا برو بگیر بزنش دکورشو بیار پایین …
داشتم با دهن باز نگاش میکردم …واقعا از من انتظار داشت همچین کاری بکنم ؟!…
مرده پوزخندی زد …
-هه داری زنتو میفرستی جلو …فک کنم جای شوهر کردن تو زن گرفتی داره عین ماست نگات میکنه..
مهسیما عصبی نگاش کرد و وقتی دید حرکتی نمیکنم با تاسف سری برام تکون داد
-لااقل دستگیرش کن …
دیگه داشت خندم میگرفت … مات نگاهش میکردم … با حرص پاشو کوبید روی زمین
-اَهه اینم نمیتونی ؟!…
ماموره سعی کرد آرومش کنه
-خانوم طوری نشده که شکر خدا آقاتونم اومد صلوات بفرستین برین این قائله ختم به خیر شه … حرصی گفت
-یعنی چی نمیشه که …
بالاخره دهن باز کردم رو کردم سمت مرده
-آقاماالان حرکت میکنیم نیازی به این الم شنگه نبود …
مرده شاکی رو به هم گفت
-به من چه جلوی زنتو بگیر …
رو کردم سمت مهسیما خیلی جدی گفتم
-بشین تو ماشین بریم …
پاشو کوبید رو زمین ونشست تو ماشین … بی توجه به مردا رفتم و پشت فرمون نشستم … لباسامو پرت کردم رو صندلی عقب و ماشین و روشن کردم …
همین که راه افتادم عین بمب ترکید …
-واقعاخجالت نکشیدی ؟
ریلکس نگاش کردم
-از چی ؟!
برگشت سمتم …
-خیر سرت تو مردی ؟!… آبرومو بردی باید میپریدی دوتا نرو ماده میخوابوندی دم گوشش با کله میرفتی وسط صورتش تا حساب کار دستش بیاد …
با چشمایی گرد شده نگاهش کردم
-مگه من خروس جنگیم …در ضمن برای یه پلیس وجه خوبی نداره وسط خیابون معرکه راه بندازه و بیان بگیرنش …
برو بـــــابا چه گرفتنی … سرتا پاش یه چک بود فقط بعدم مردم میریختن وسط جداتون میکردن دیگه …. این سوسول بازیا چیه دیگه زنگ بزنن پلیس بیاد تااونا بیان دعوا تموم شده مزشم پریده …
جوابشو ندادم … خدا به سرهنگ رحم کرده بود این پسر نشده بود وگرنه آبرو براش نمیذاشت ..
با خودش غر غر میکرد
-اِ …اِ …لااقل یه کارت مارتیم در نیاورد نشونش بده مرده بترسه …درخت سرو پیشم ایستاده بود کارایش از این بیشتر بود …لااقل سرشو میکوبیدم به درخت صورتش پخش زمین شه …
سری از روی تاسف برای احساسات لطیفش تکون دادم … این دختر پتانسیل اینو داره که از ارازل بنام این منطقه باشه
برای اینکه صداشو نشنوم دست بردم و صدای موسیقی بی کلامی که داشت پخش میشد و بالاتر بردم …
بعد ده دقیقه حدودا رسیدیم … به لطف موسیقی دیگه صداشو نشنیدم … قبل از پیاده شدن برگشتم سمتش … میخواست پیاده بشه
-مهسیما …
برگشت سمتم …لبخندی به روش زدم که تعجب کرد
-ها؟!
عجب دختر بی تربیتی بودا … لبخندمو که داشت جمع میشدو دوباره کش دادم …
-ببین یه خواهشی ازت داشتم ..
منتظر نگام کرد… لبخندمو عریض تر کردم و با صدای آرومی گفتم
-تمنا دارم ازت امشب حدالمقدور خیلی کم حرف بزن …
میخواستم بگم کلا حرف نزن ولی از ترس اینکه لج کنه و عین رادیو خرابا بکوب شعرو ور بگه حرفمو خوردم …
اخماشو کشید توهم
-یعنی من زیاد حرف میزنم …
-نه …نه … اصلا منتها این جمع یکم مورد داره بهتره تو کمتر حرف بزنی تا سوتی ندی …
-مگه گیجم سوتی بدم
اصــــلا …
-نه ولی چیزی نگی بهتره
چشم غره ای بهم رفت و نگاشو چرخوند …
-اوکی سعیمو میکنم …
اینو گفت و درو باز کردو پیاده شد … خدایا خودت رحم کن …ماشین و پارک کردم و درشو بستم … راه افتادیم سمت خونه سعید … نگاهی به آپارتمانش انداخت و سوتی کشید
-او له له … خونه دوستت تو ولی عصره … فک کنم خیلی وضعش توپه
خلاصه و جدی گفتم
-خونه سعیده …
با چشمایی گرد شده نگام کرد
-خونه سعید ؟!… (نیشش باز شد )بابا ایول زودتر میگفت خونش کجاست بیشتر تحویلش میگرفتیم ..
چپ چپ نگاش کردم …سریع خودشو جمع و جور کرد …
آیفونو زدم بی هیچ جوابی در با صدای تیکی باز شد …
عقب رفتم کنار ایستادم تا اول مهسیما بره تو … سوار اسانسور شدیم ..توی آینه آسانسور شروع کرد به ور رفتن با سرو کلش …
کلافه گفتم-خوبی بابا ول کن دو دیقه ورجه وورجه نکن …
از گوشه چشم نگام کرد و با لحنی مطمئن گفت
-من نیازی به تائید تو ندارم خودم میدونم خوبم …منتها میخوام عالی باشم …
در آسانسور باز شد …بهش مهلت ندادم تا پر چونگی کنه سریع راه افتادم سمت واحد سعید … با قدمایی تند پشت سرم راه افتاد …
-میدونی به نظر من بزرگترین مشکل زنای ایرانی همینکه دم به دیقیه نیاز دارن از طرف یه مرد تائید بشن و همیشه مردا براشون تو الویت هستن نه سلیقه و علاقه خودشون …اصلا واسه همینکه مرد سالاری تا این…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx