رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۴۱تا۲۶۰

فهرست مطالب

تاتباهی داستان آنلاین پریناربشیری سرگذشت واقعی

رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۴۱تا۲۶۰

رمان:تاتباهی

نویسنده:پرینازبشیری

#تاتباهی

#قسمت۲۴۱

ماهی های قرمز و گذاشتم وسط سفره …
-مادر جون چقد مونده تلوزیون روشنه ؟
دریا از رو مبل پرید پایین …
-من روشن کردم الان احسان داره میده …
نگام چرخید سمت دیگه سالن که دریا با عشق زل زده بود به صفحه تلوزیون … مهیار آروم موهای بافته شدشو از پشت کشید
-ای بچه انقد احسان احسان نکن من غیرت دارم …
خندیدم
-علیخانیه ؟…امسالم سال تحویل با اونه ؟!…
مهیار نگاشو از تلوزیون گرفت و رفت پیش حاج آقا …
-آره امسالم این پسرس…
باخنده گفتم
-من موندم ملت چرا انقد خودشونو کشتن برای این اینکه …
راه افتادم سمت تلویزون و نشستم کنار دریا …
کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود که شدیدا بهش میومد … با ذوق گفتم
-وای چه خوشتیپ شده امسال …
همگی زدن زیر خنده … خودمم خندم گرفت دریا باهیجان گفت
-وای من میخوام زن احسان شم عمه ببین چقد خوشگله …
آران با اخم گفت
-خجالت بکش … خیلیم زشته
دریا شاکی گفت
-اِ …. بابا ببینش … به احسان میگه زشت …
مهیار با خنده بلندی گفت
-پسر به دوماد من توهین نکن خیلیم خوشگل …
مادر جون از آشپز خونه گفت
-پاشید همگی بریم سر سفره بشینیم بیست دیقه دیگه سال تحویله …
تا مهیار و حاج آقا بلند شدن صدای آیفون بلند شد … حاج آقا خواست بره سمت آیفون که گفتم
-من باز میکنم …
مادر ون-کیه این دم دمای سال تحویل آخه …
دویدم سمت آیفون … با دیدن صفحه مربعی کوچیکش یه لحظه نفسم حبس شد … پشتش به من بود ولی من این استایل و خوب میشناختم …
این پسری که پشتش به من بودو یه کت مشکی کوتاه پوشیده بود و هیکل چهارشونش معلوم بود و خوب میشناختم …
ضربان قلـ ـبم نامنظم شده بود … نفسم در نمی اومد یه ماهی میشد نبود …
گوشی آیفونو برداشتم ..
-کیـ… کیه…
صدام میلرزید از هیجان … چرخید سمت آیفون … با دیدن اون ته ریش منظم و موهای بهم ریخته لبخندی نشست رو لـ ـبم ….
بی اینکه معطل کنمش درو زدم …
حاج آقا از اون ور سالن پرسید
-کیه بابا ؟…
سعی کردم هیجانمو تو صدام پنهان کنم …
-فـ…فرزامه …
سریع درو باز کردم و رفتم حیاط … دویدم سمت در حیاط که وسط راه پاهام ایستاد …
لبخندی که رو لـ ـبم میومد ناخواسته بود …. جون کندم تا پنهونش کنم …
رسید رو به روم
-سـ…سلام… مگه …مگه ماموریت نبودی …
یه تای ابروشو دادبالا و لبـ ـاش یه وری کج شد…
اون لحظه حس کردم جذاب ترین و زیباترین لبخنددنیا رو قاب گرفته توی صورتش …
اون لحظه عقلم نبود که داشت تصمیم میگرفت … حسم بود …
-اگه میخوای برگردم برم …
ناخداگاه دست بردم سمت آستین کتش …
-نه بیا بریم ..
نگاهی به آستینش کرد که مشت شده بود تو دستم … نمیدونم چرا دوست داشتم اون لبخند محوی و که کنار لبش بود …
-فرار نمیکنما …
توجهی به کنایش نکردم … الان دوست داشتم که دستشو بگیرم …
-بیا بریم الان سال تحویل میشه …
استینشو که کشیدم دستم خشک شد … با دست دیگش مچ دستمو چسبید …
نفسم حبس شد توی سیـ ـنم و یه لحظه یادم رفت نفس کشیدنو …
نگام رفت سمت دستش که انگشتاش لغزید بین انگشتامودست سردم گم شد توی دستای مردونش …
قلـ ـبم میلرزید …. حس میکردم توی قفسه سیـ ـنم آشوبیه بیا و ببین …
دستام یخ کرد … نگاهم نکردو راه افتاد سمت درساختمون که یهو در باز شد …
فاصله بین باز شدن درو فشار خفیفی که به دستم وارد کردو دستم ول شد دوثانیم طول نکشید …مادر جون دوید سمتش …
-الهی فدات شم مادر که این شب عیدی چشم انتظارم نذاشتی ..
خدا عیدیمو پیش پیش داد….
سروصورتشو بـ ـوسه بارون میکرد … چشمم به حاج آقا افتاد که چشماش داشت میخندید … فرزام با خنده دلنیشنی مادرشو تو بغـ ـلش کشیدو رو به حاج آقا گفت
-فک کردم بعد سه سال دلم برای یه سفره هفت سین خانوادگی تنگ شده …. برا همین یکی دو روز مرخصی دادم به خودم …
حاج آقابا لبخند گفت
-خوش اومدی …
مهیار دستشو دراز کرد سمت فرزام
-چطوری پسر ؟…
-خوب بودم ولی الان عالی شدم … میزون میزون …
صدای دریا بلند شد که داد میزد
-بدوئید احسان میگه الان سال تحویل میشه …
همگی راه افتادیم سمت خونه …
هیجان خاصی داشتم … داشت خندم میگرفت …یه جوری ذوق کرده بودم انگار چی شده … فرزام با مهیار نشستن کنار سفره هفت سین … دریام تو بغـ ـل فرزام نشسته بود ….
درست رو به روش نشستم …نگام به صورتش افتادو لبخند عریضی بهش زدم که با یه لبخند کمـ ـرنگ جوابمو داد…
صورتشو چرخوند سمت تلوزیون ….حاج آقا نشست کنار منو قرآن و برداشت …
صدای خوش دعای تحویل سال داشت شروع میشد
یا مقلب القلوب والابصار
دستامو بلند کردم سمت آسمون …
قلـ ـبم و عاشق کن و عاشق نگهدار … قلب که عاشق باشه محبت کردن و خوب یاد میگیره …
یا محول الحول والاحوال
چشمامو بستم …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۱:۲۵]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۲

نمیدونستم چی بخوام…
حالمو خوب کن هر جوری که حال تو خوب میشه باهاش
یا مدبر الیل و النهار
هرچی که به صلاحمه تو سال جدید همون و برام رقم بزن
حول حالنا الی احسن الحال
حالمو خوب کن ….
صدای شلیک توپ و لبخندی که نشست روی لـ ـبمو وچشمایی که باز کردم …
نگاش خندید تو چشمام …عسلی چشماش چقد شیرین میزد تو این لحظه …
گونم داغ شد …
-عیدت مبارک خوشگلم …
مادر جون و محکم بغـ ـل کردم … بازار ماچ و بـ ـوس و تبریک داغ داغ شد …
حاج آقا اسکناس تا نخورده از لا قرآن در آورد خندم رفت هوا …. عاشق این مراسما بودم …
یه ده تومنی تا نخورده گرفت سمت منو و ده تومنم گرفت سمت فرزام و مهیار … دوتا پنجاه تومنیم داد به بچه ها که سر از پا نمیشناختن …
دریا پاشده بودو با آهنگی که از تلوزیون پخش میشد میرقصید ….
مادر جون سریع کانالا رو زد رونکست وان … دریا محکم دستمو کشید …
-عمه بدو بیا برقصیم …
خجالت کشیدم دستشو پس زدم
-اِ بچه برو بابا تو بلند کن …
مهیار گوشی به دست اومد کنارم …
-هر چی زنگ میزنم بابا اینا بر نمیدارن فک کنم رفتن خونه دایی که آنتن نمیده
دریا دست جفتمونو کشید … به زو بردمون وسط با تشویق های مادر جون و لبخندای از ته دل حاج آقا مجبور شدیم باهم برقصیم …
منو و مهیار زوج خوبی تو رقص بودیم … آران و دریام اومدن وسط …
آران و پشت سرش دریا سریع رفتن سمت فرزام و به زور سعی داشتن بلندش کنن …
صدای قهقهش رفته بود رو هوا …
اونقدر زور زدن تا بلند شد … عین زامبیایی ها ریخته بودیم وسط و هر کی یه سازی میزد …..آران با آهنگ فارسی بندری میرقصید ….مهیار و من شلنگ تخـ ـته مینداختیم و فرزام مردونه جلوی دریا بشکن میزدو قر میداد …
چه قد دوست داشتم خوشی الانمونو …
چقدر خوبه یه خانواده باشی پر آدم … پر قلبای مهربون … پر عشق ….
گرمای خانواده رو میشد حس کرد وسط این حجم عظیم از عشق و مهربونی …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۵]
#تاتباهی #قسمت۲۴۳

فرزام
نگام به لب و لوچه آوزونش افتاد برخلاف یه ساعت پیش چقد قیافش دپرس بود …
گوشیمو برداشتم و گذاتشم توی جیبم …مادر جون با لحنی پر از گله و ناراحتی گفت
-یعنی چی مادر خب امشب و بمون فردا برو …
صورتشو بـ ـوسیدم
-نمیشه قوربونت برم یه امشب و مرخصی داشتم اونم فقط واسه خاطر تو گرفتم …
آقاجون قیافش بشاش تر شده بود
-برو پسر جون همینم که تا اینجا اومدی خوشحالمون کرد … پرواز داری یا با ماشین اداره میری …
-به احتمال قوی با بچه ها بر گردم …
مهیار دستشو گذاشت رو شونم …
-رسیدی خبرشو بهمون بده …
لبخند زدم به چهره جذاب و مردونش
-حتما … شما مسافرت خوش بگذره بهتون .. تا میتونید صفا کنید که مهسیما خانوم بعد برگشتنش باید بکوب بشینه پای درس …
جوابمو ندادوروشو کرد اونور …
این ادا اصول بچه گونش بود که آدم و اسیر میکرد … دلخوریاشم شبیه یه آدم بزرگه نبود …
نذاشتم تا دم در بیان … از خونه زدم بیرون و درو بستم … یقمو کمی بالا کشیدم … هوا هنوز سوز داشت ….
ماشین و تو خیابون پارک کرده بودم تا موقع بیرون آوردنش مشکل پیش نیاد … مجبور بودم تا اونجا پیاده روی کنم …
داشتم از کوچه خارج میشدم که صدای قدمای تندی و پشت سرم حس کردم ….
-فرزام …
سریع چرخیدم … با دیدن مهسیما که رسید جلومو نفس نفس میزد چشمام گرد شد …
-چیه چی شده ؟…چرا دویدی دنبالم ؟
صاف ایستادو نفس نفس میزد …
-خواستم … خواستم عیدیتو بدم …
لبخند نشست رو لـ ـبم …
-خب بده ببینم …
دست مشت شدشو جلوم باز کرد … چشمامو ریز کردم و پلاک کوچیکی که زنجیر ظریفی بهش وصل بودو برداشتم …
-این ون یکاده … وقتی بچه بودم مادر بزرگم برام روز تولدم خرید … به قول خودش دفع بلاست …. پیش خودت نگهش دار …
لبخند پر محبتی به روش پاشیدم … میل عجیبی داشتم به اینکه بکشمش توی بغـ ـلم …
دروغ گفتم امشب به خاطر اون اومدم … دلم تنگش بود … دلم پوکیده بود از بس از دور دیدم و جلو نیومدم …
زنجیرشو باز کردم ودست مشت شدشو باز کردم زنجیرو گذاشتم توش … با تعجب به کارم نگا میکرد …
گردنمو خم کردم و گردنبند خودمو باز کردم … پلاک و انداختم توی زنجیر خودمو گرفتم سمتش …
-خودت بنداز گردنم …
لبخند دندون نمایی زد وروی پنجه پا بلند شد ….خم شدم تا هم قدو قوارش بشم …
بوی ادکلنش تو دماغم پیچید گردنش جلوی چشمام بود … چشمامو بستم و یبار دیگه نفس عمیقی کشیدم …
زنجیرو که محکم کرد خواست صاف بایسته که دستامو حـ ـلقه کردم دورش …
خشکش زد … بی توجه به اینکه وسط کوچه ایم کنار کشیدم و کشیدمش تو بغـ ـلم … سرمو بردم نزدیک گوشش …
-منم میخوام یه عیدی بدم بهت فسقلی …. میدونم کمه ولی همه غرورمو دارم پاش میدم …
برام مهم نیست تصمیمت چیه من یا سبحان … مهم خوشبختیته که آرزومه …
ولی امشب همینجا تو این جا یه حرفی بهت میزنم که مطمئن باش اولین و آخرین نفری هستی که میشنویش … بلد نیستم ثابت کنم ولی با همه وجودم میگم
لبـ ـامو چـ ـسبوندم به گوشش که از شالش زده بود بیرون
-دوست دارم … قد همه روزایی که نمیشناختمت و میشناسمت دوست دارم …
قد خوش ترین خاطرات خوشیم دوست دارم …
تا فردا اینجام … تصمیمتو بگیر … نمیگم عجله کن ولی نمیخوامم بازی و شروع کنم که بازندش باشم … بازی نمیکنم … اولش بگو آخرش کجاست
اینو گفتم و ول کردم دستاشو … بی اینکه به صورت مبهوتش نگاه دیگه ای بندازم از کوچه زدم بیرون …
ماشین و روشن کردم و دور شدم… نگام از آینه بهش افتاد که دستش روی گوشش بودو خیره بود به مسیر رفتنم …
من نمیتونم رقابت کنم .. ولی حداقلش اینکه که بی بازی کنار نکشیدم … حداقلش اینکه اگه فردا با سبحان دیدمش حسرت اینو که حرفمو نزدم ونمیخورم
…غرورمو فدای حسم کردم …امیدوارم ارزششو داشته باشه …
تا فردا صبح اگه جوابمو داد که هیچ اگه نداد بازم ازش دور میشم عین دوسال پیش …
نمیخوام بمونم و بشم آینه دق
نمیخوام بمونه و بشه آینه دق
هردو باید مسیرمونو مشخص کنیم یا کنار هم تو یه مسیر ….. یا تو دوتا مسیر جدا از هم …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۶]
#تاتباهی

#قسمت۲۴۴

مهسیما
نگام به ساعت بود …پنج و نیم بودو من هنوز نخوابیدم … غلت زدم …
گفت تا امروز جوابشو بدم …داشتم دست و پا میزدم تو بلا تکلیفی داغی لبـ ـاش روی لاله گوشم هنوزم داشت وجودمو به آتیش میکشوند …
نشستم روی تخـ ـت …. سبحان و میخواستم یا فرزام ؟…
سبحان که سها رو داشت میتونستم مادری کنم براش؟… میتونستم عاشق سبحان و بچش باشم؟
باید با خودم روراست میبودم … من عاشق فرزام بودم … گاهی عشق بی منطق میشه نمی تونستم زن سبحان باشم و عاشق فرزام ….
سریع از تخـ ـت اومدم پایین … میدونستم دارم ریسک میکنم ولی میخواستم اینبار پای دلم بشینم نه عقلم …
نمیخواستم برای بار دومم از دستش بدم … نمی خواستم یه عمر حسرت بشه و خیالی که پر بکشه سمتش ….
مانتومو ازکمد برداشتم و سریع تنم کردم و شالمو انداختم روی سرم …. از اتاق زدم بیرون و سویچ مهیار و برداشتم و از خونه زدم بیرون … فقط خدا خدا میکردم به موقع برسم …
دستم مدام روی بوق بود …
باید بهش میگفتم … اون گفت … فرزام با همه غرورش گفت … گفت دوسم داره …
باید میگفتم حرفی و که دیشب شک داشتم به گفتنش … نمیتونستم تردید به دلم راه بدم …باید ریسک میکردم …
فرزام با همه خوبیا و بدیاش یه زمانی عاشقم کرد … من فرزام و میشناختم عالی نبود ولی برای منی که دوسش داشتم با همه نقاط منفیش بهترین بود …
گوشیمو برداشتم … شیش شده بود …بی توجه به ساعت و وقت و بی وقت بودنش شماره سبحان و گرفتم … سر پنجمین بوق بود که صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید ..
-الو
نفس عمیقی کشیدم
-سلام آقا سبحان مهسیمام …
انگار هشیار تر شد …
-جانم سلام …. طوری شده ؟
-نه فقط …
چشمامو بستم و باز کردم و با اطمینان خاطر و قوت قلبی که ب خودم میدادم بی وقفه گفتم
-آقا سبحان خیلی فک کردم … این بی لیاقتی محضه که کسی از آدمی مثله شما بتونه بگذره ولی گاهی دل آدما گوش نمیده به حرف عقل و منطقشون … شما فوق العاده اید …
شاید اگه یه روزی … یه زمانی … یه جای دیگه شما رو میدیدم و میشناختم بی برو برگرد عاشقتون میشدم …
شاید اون موقع برام چه عقلی چه حسی بهترین و تنها ترین انتخاب بودین ولی من …
نذاشت حرفمو ادامه بدم …
-حدس میزدم …. فرزام پسری نیست که بشناسیش و بتونی از کنارش رد بشی … منو و فرزام هر دو شکست بدی خوردیم …امید وارم بتونی آرومش کنی و بتونه خوشبختت کنه
تقریبا حدس میزدم جواب آخرت چی باشه ولی خب میخواستم یبار دیگه شانسمو امتحان کنم …
نفسشو با صدا داد تو گوشی …
-مهسیما خانوم …. شما اولین یا آخریش نیستین …. من و سها فعلا تنهاییم … چیزی ازتون نمیخوام وامیدوارم خوشبخت بشید … من و سها هر دو دوست داریم خوشبختیتو ببینیم تو برای هر دومون عزیزی….
لبخندی با رضایت خاطر زدم … این مرد با همه جونیش مرد تر از همه مردایی بود که تاحالا دیده بودم …حقش خوشبختی با زنی بود که واقعا عاشقش باشه …. میدونستم حسش به من عشق نیست ولی احترام تو تک کاراش مشهود بود …
-یه دنیا ممنون محببتونم ……
خندید … مردونه مثله همیشه آخر شخصیت بود … ماشین و نگهداشتم و سریع پیاده شدم ….
صداش تو گوشم پیچید
-همیشه میتونی رو کمکم حساب کنی ….
تا خواستم جواب بدم از در زد بیرون …. خشکم زد … لباس فرم تنش بود
منتظر جوابش نشدم و سریع قطع کردم ….
به زور نفسمو تو سیـ ـنه حبس کردم
-فـ….فرزام …
ایستاد … سریع چرخید سمتم …. با دیدنم انگار خشکش زد …
سریع رفتم جلو … نمیدونستم چطوری بحث و شروع کنم …. دستامو مالیدم بهم و دستپاچه نگاهی به اطراف کردم …
-تو … اومدی اینجـ…
چند بار سرفه کردم تا راه گلوم باز شه ….
-راستش … گفتی …جواب بدم گفتم … یعنی اومدم بگم که ….
انگار فهمید دارم جون میکنم تا حرف بزنم ….
-خب اومدی که جوابمو بدی؟…
نگامو از نگاش دزدیدم …
-نه … فقط … خب …راستش ….
از بی عرضگی خودم حرصم گرفت …. نفس عمیقی کشیدم و یه نفس گفتم
-ببین فرزام من تصمیم و گرفتم … یعنی گرفته بودم ولی شک داشتم …. من با همه بدیات و اخلاقای مزخرف و غیر قابل تحملت تصمیم گرفتم یه عمر تحملت کنم …
این و گفتم و خندم گرفت .. دستشو گذاشت جلوی دهنشو و روشو چرخوند اونطرف … از خط باریک و کوچیک کنار چشمش فهمیدم خندش گرفته
نگام کرد …
-الان یعنی میخوای زن من بشی ؟!..
بی حرف نگاش کردم که دستی بین موهاش کشیدو نگاهی به ماشین مهیار کرد …
-خب پس باشه دیگه …من برم سر کار توام که ماشین داری … بعدا راجبش مفصل صحبت میکنیم …
خشک شدم … فقط همین … فک کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم جدی جدی راه افتاد سمت ماشین ادارشون که کمی جلوتر نگهداشته بود …
-برگشت سمتم
-میبینمت فعلا …
سوار ماشینشون شدو اونم با تک گازی ازم دور شد …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۶]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۵
نه به اون همه احساس دیشب و نه به این سردی امروز …
گوشیم توی جیبم لرزید … نمیدونستم باید چیکار کنم یه لحظه حس پشیمونی سر تا پامو گرفت….
اخمام رفت توهم … غرورم و له شده میدیدم …. نمیدونم چرا یه حس خیلی بدی اومده بود سراغم …
یه حسی میگفت دیشب فقط یه نقشه بود برای اینکه بهم ثابت کنه دوسش دارم … این حس که حرفاش حقیقت نداشت عین خوره افتاده بود به جونم …
دستمو گذاشتم روی سیـ ـنم و بغضو قورت دادم …. با قدمایی سلانه سلانه رفتم سمت ماشین … حس سر خوردگی یه جوریم میکرد … اون لحظه حاضر بودم خودم و بکشم ولی این اتفاق نیافته …
یه جوری برای اولین بار میخواستم به چند ثانیه قبل برگردم و پاک کنم این چند دقیقه رو ….
پشیمون از اومدنم بودم … در ماشین و بستم ….تا خواستم ماشین وروشن باز جیبم لرزید و اهنگش رفت رو مخم…. عصبی از جیبم بیرون کشیدمش
با دیدن شمارش خشکم زد … میخواستم بازش نکنم ولی حس اینکه ممکنه فک کنه الان داغونم کرده باعث شد تماس و وصل کنم .. صدای جدیش تو گوشم پیچید …
-فک کردم از خوشی غش کردی…
آب دهنمو قورت دادم تا لرزش صدام و نشنوه
-چرا غش ؟…
صداش پر شد از شیطنت …
-اس ام اس رو نخوندی نه ؟
ابروهامو کشیدم توهم …
-اس ام اس ؟..
خندید … ولی مردونه …
-رسیدی خونه چمدون خودتو و مهیار و بچه ها رو ببند … پنجشنبه مراحمتون میشیم برا امر خیر …
نفسم عین صداش قطع و وصل میشد … چرا داشت باهام بازی بازی میکرد …
-الو … الو … میشنوی صدامو ؟….
-تو … تو…
خندید … با حرص گفتم
-تو خیلی بیشعوری … خیلی زیاد … غلط میکنی بیای خاستگاری من جواب من منفیه ….
-ناز نکن … هر چند نازتم خریداریم ولی ارزون بده مشتری شیم …
تا خواستم از عصبانیت جیغ بکشم سریع گفت
-سربازه اومد فعلا ….
جیغم پشت صدای بوق خفه شد …
گیر کرده بودم بین خنده و گریه … داشت خندم میگرفت و از طرفیم داشت گریم میگرفت…. نگاهی تو آینه به خودم کردم …. لپام سرخ سرخ بودو نیشم باز … هر چقد سعی میکردم ببندمش نمیشد….
چند باز بازو بستش کردم …. از این همه ذوق کردن خودم خجالت کشیدم ..
سریع ماشین وروشن کردم و راه افتادم سمت خونه …. هر لحظه یاد کارش و حرفش می افتادم تک خنده میکردم و سریع جمعش میکردم … ذوق کردنای دخترونم عالمی داشتا …
ماشین و پارک کردم و با نون بربری های تو دستم را افتادم سمت در …. همینکه درو باز کردم یه حجم گوشتالو نرمی محکم بغـ ـلم کرد ….
-الهی مادر به فدات دختر …. خدایا شکرت آرزو به دلم نذاشتی ….
گیج بـ ـوسه های پشت سر همش بودم
-نمیدونی فرزام که گفت موافقت کردی چه حالی شدم … الهی عاقبت به خیر شی مادر
نگام به مهیار افتاد … از لباسی که نصفش تو شلوار و نصف دیگش بیرون بودو از موهای آشفتش تابلو بود که الان از خواب بیدار شده …
چپ چپ داشت نگام میکرد و یه نمه هم دلخور…. گیج نگاش کردم … مادر جون یه بند داشت حرف میزد که صدای حاج آقا کلامشو برید …
-خیلی مبارکه دخترم … ایشالا اگه اول خدا و بعد خانوادتم بخوان دیگه عروس خودم میشی …
بهت زده داشتم نگاشون میکردم مهیار اومد جلو و با اخم گفت
-من آخرین نفرباید بفهمم؟!
توی ذهنم داشتم حلاجی میکردم دقیقا چند دیقه از زمانیکه اولین نفر فهمید میگذره ؟!…
واقعاگیج شده بودم …یه کلمم حرف نمیتونستم بزنم …
مهیار بغـ ـلم کردو سفت فشارم داد که آخم در اومد …دم گوشم گفت
-یکی طلبت ابجی کوچیکه …
همه چی اونقدر سریع داشت پیش میرفت که من شک داشتم به خواب نبودنش …
ظرف دو روز من و مهیار اومدیم تبریز و خبرشو مادر جون به مامان و بابام داد …
قرار بود پنجشنبه صبح برسن …. مامانم یه جوری هول و ولا داشت انگار بار اولشه…
خودمم یه استرس عجیبی داشتم علتشو نمیدونستم …
آخرین نگاه و تو آینه به خودم انداختم لپام از بس گل انداخته بود بی رژ گونه سرخ سرخ بود …
یه شلوار دمپای سفید با یه تونیک بنفش و سفید پوشیده بودم خواستم شال سفیدم بندازم سرم دیدم خیلی مسخره میشه جلوشون شال وروسری سر نمیکنم شب خاستگاری بکنم ؟
موهامو دم اسبی بسته بودم وکامل تا زیر کمـ ـرم ریخته بودن …
ذاتا لخـ ـت بودو با اون مو صاف کنیم که من کشیده بودم دیگه هیچی ….
آرایش ملایمی کرده بودم … یه جوری ذوق داشتم که قلـ ـبم بندری میرقصید رسما…
نگاهی به اتاقم کردم … خوب بود ساده و شیک … صدای زنگ در اومد … سریع از اتاق زدم بیرون … تو آیفون طبقه بالا دیدمشون … تنها چیزی که معلوم بود پشت حاج آقا بود که رو به دوربین بود…
یه اه زیر لب گفتم و از پله ها سریع دویدم پایین …
-کله پا نشی یوقت …
برگشتم عقب … چشمم افتاد به مهیار که خوشتیپ تر از همیشه شده بود… بی جواب خندیدم … اخم کردو موهامو آروم کشید
-یکم حیا داشته باشی بد نیستا

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۶]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۶

منتها صلاح نمیدونم بروزش بدم …
محکم بغـ ـلم کرد
-برو بی حیا …. برو تا لهت نکردم …
هردورفتیم پایین … صدای خوش و بش و خوش آمد گویشون می اومد … با مهیار رفتیم جلوی ورودی ….
مادر جون تا چشمش به من افتاد با خنده دستاشو باز کرد …
-به به عروس گلم ….
با دیدن اونایی که پشت سر مادر جون وارد خونه شدن خشکم زد …
حنا و محنا و خاله های فرزام همگی اومده بودن … نگاهی به مهیار کردم که انگار اونم جا خورده بود …. با سقلمه آرومی که زد به پشتم به خودم اومدم و رفتم جلو مادر جون بغـ ـلم کرد …. بازار ماچ و بـ ـوسه حسابی به راه بود … تقریبا همه رو میدیدم الا فرزام … حنا و محنا از سرو کولم بالا میرفتن
همشونو تعارف کردیم تو … داشتم یکی یکی میشماردمشون که موقع چایی آوردن کم نیاد …
همگی یکی یکی میرفتن و چشمم دنبال اونا بود …
-سلام ….
سریع چرخیدم سمتش … به زور دهنمو بسته نگه داشتم …
-سـ….سلام …
اومد جلوتر و یه سبد پر گل رز سفید و صورتی گرفت سمتم و لبخند مردونه ای زد ….
نگام رفت سمت تیپش …
یه کت و شلوار سیر سرمه ای با پیراهن سفید و کراوات آبی و براق …. سرمو انداختم پایین …گوشم به خوشو بشش با بابا و مامان بود….مامان یه نیشگون از پهلوم گرفت … قبلا گوشزد کرده بود بهم …
سریع رفتم سمت آشپز خونه در کابینت و باز کردم و یه ده پونزده تا پیش دستی در آوردم …
سریع آجیلا و شیرینیا رو گذاشتم روی اپن ….
-مهیـــــار ….
سریع اومد سمت آشپز خونه …
نگاش به روی اپن افتاد و سری از روی تاسف تکون داد…
-بچه اول یه شربتی چیزی بیار گلوشون خشک شده …
کلافه گفتم
-اهه … ببر میارم اونم …همشو باهم ببر
دستاشو آورد بالا
-خواهرم من دو تا دست بیشتر ندارما …
-ولی منم دوتا دست دارم ….
-و من…
نگاه جفتمون چرخید سمت حنا و محنا … حنا با خنده گفت
-نیازی نیست تشریفاتیش کنی … بده ببریم بابا …
تعارف به خرج دادم
-شما بشینید خودمومهیار میاریم …
حنا یه گمشو بابای زیر لبی گفت و رو به مهیار گفت
-هزار ماشالا شمام که کد بانویی هستی و از هر انگشتتون یه هنر میباره همه هم واقفا به این امر یه امشب و بزارید ما ترشیده ها خودنماییم کنیم بلکه بختمون واشه …
مهیار با خنده گفت
-و من الله و توفیق ..
حنا کمی خم شدو دستشو گذاشت رو پیـ ـشونیش …
-اجرکم عندالله برادر
مهیار با خنده راه افتاد سمت مهمونا … هردو پریدن تو آشپز خونه …
محنا محکم با کف دست کوبید تو پیـ ـشونیم
-ای ناکس گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسته ها چیز خورش کردی؟
حناموهامو کشید
-ببین چه به خودشم رسیده … شوهر ندیده بد بخت ….نمیدونم چه سحرو جادویی خونده فوت کرده تو صورتش پسرخاله بد بختم و هوایی شده …

خندیدم و سینی و گرفتم طرفشون
-خفه بابا … این یه چی خورده سرش عاقل شده به شما ها چه …
حنا با خنده پیش دستیارو برداشت و محنام بقیشو …
محنا-ماکه بخیل نیستیم ولی لااقل اون سحررو بده مام فوت کنیم تو چش و چال پسر مردم بلکه یکی پیدا شه بیاد بگیرتمون
راه افتادن سمت سالن …. سریع لیوانارو در آوردم و چیدم تو سینی …. شربتا رو ریختم … از ذوقم دستام میرزید …مامان اومد آشپز خونه ….
با دیدن دستام حرصی گفت
-دست و پا چلفتی بازی در نیار ببینم این چه طرز شربت ریختنه برو کنار
هلم داد کنار و شروع کرد به ریختن شربتا و غر غر ….
ببین صاف راه برو … نزار شربت بریزه تو سینی … یه تار مو از اون شیویتای رو سرتم بیاد جلو بریزه تو سینی خدا شاهده با ماشین نمره چهار میزنمش …
نیشتم ببندهی نخند …سنگ رو یخم نکنی ها … یبار از خودت عرضه نشون بده…
با خنده ریزی دست دراز کردم و برداشتم سینی رو …
-باشه مادر من …
سینی و برداشتم و راه افتادم سمت سالن … نگاهه همه چرخید روم …حتی تو خاستگاری امیر حسیـ ـنم انقد استرس نداشتم ….
خاله فرزام زودتر از همه دهن باز کرد
-به به ….. عروس خانوم جای چایی شربت آورده …. به به !
حنا با شیطنت گفت
-داره غیر مـ ـستقیم به هممون میفهمونه بی چک و چونه دهنمونو شیرین کنیم …
همه ریز خندیدن …. شربتارو یکی یکی گرفتم جلوشون.. وقتی رسیدم به حنا با پاشنه کفشم ناخن شست پاشو چنان فشار دادم که جیغش در اومد …
مامان سریع گفت
-وای چی شد ؟!…
حنا آبروریزی کرد
-اه خاله پاشین بریم این زن زندگی نیست از الان چشم نداره فامیل شوهرشو ببینه وای به حال فردا پسفردا که بیاد بشه عروس خونتون …
قبل مادرجون حاج آقا گفت …
-فامیلی که عین بعضیا کرم بریزه بایدم دم حجله دمشو بچینی …
حنا با اخم گفت
-اِ … عموداشتیم ؟!
باخنده چرخیدم سمتش …
-دفعه دیگه به جای دمت زبونتو میچینما … دو دیقه خودت زحمتشو بچین …
بی توجه به خنده جمع سینی و که فقط دوتا شربت توش بودو گرفتم سمت فرزام …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۶]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۸
تا دلت بخواد حوری و پری و فرشته هستن که بخورن به پست ما ….
حنا با دهن کجی زیر لب گفت …
-آره والا مخصوصا به پست تو …. دست راست عزرائیلی …
فرزام چرخید سمت حنا
-شما چیزی فرمودی
حنا با پرویی خیره شد بهش
-شما مگه چیزی شنیدی؟
-آها …
با اخم گفتم
-نمیخوایید بفرمایید بیرون ؟…. ما میخوایم بخوابیم …
مهیار –ما که داریم آماده میشیم بریم بالا پشت بوم …
هر سه باهم گفتیم
-بالا پشت بوم ؟؟
-آره میخوام بریم چادرو بزنیم … یادته که بچگیا ….
یهو از جا پریدم ….
-ایول مام میام …
فرزام –بیخود جمع مردونس ….
حنا سریع بلند شد
-مام میام یعنی چی …
یهو خنده هممون رفت هوا و حنا دستپاچه نشست و باز خودشو پتو پیچ کرد …
مهیار با خنده بلندی گفت
-ما میریم بالا … یه چیز درست درمون بپوشین بیاین اگه میاین …
اینو گفت و دروبست …. سریع هر سه پاشدیم …
محنا-قضیه پشت بومتون چیه…
رفتم سمت کمد
-بپوشین بریم میفهمین انقد با صفاست ….
هر سه بلند شدیم … یه سویشرت کرم با شلوار ورزشی پوشیدم و همراه دخترا راهی پشت بوم شدیم
آروم در پشت بومو باز کردم … صدای جر جر در آهنی در اومد … هر سه سریع پریدیم تو پشت بوم و درو بستم ….
نگام به فرزام و مهیار افتاد که داشتن چادرو به پا میکردن… رفتیم سمتشون … مهیار با دیدنم گفت
-مهسی بپر زغال و بساطمونو بیار ؟…
حنا با چشمایی گرد شده گفت
-بساط دودو دم ؟..
مهیار لبشو گاز گرفت و چپکی نگاش کرد
-ای بر دل سیاه شیطون لعنت …. صلوات بفرست دختر
از اتاقک کوچیک گوشه پشت بوم بساط و آوردم بیرون … با دیدن سماور زغالی آقا بزرگ خندم گرفت … برش داشتم و راه افتادم سمتشون … بچه ها با دیدنم خندیدن ….
مهیار سماور و زغالارو ازم گرفت …..
-بپر پایین تخمه هارو از تو گنجه مامان کش برو بیا بالا …. امشب شب نشینیه …
اوکی دادم و دویدم پایین ….

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۶]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۶

صدای مادرجون در اومد
-من میگم اگه جناب سرهنگ اجازه بدن …این دوتا جوون برن باهم حرفاشونو بزنن شربتشونم بخورن بعد بیان اگه به خواست خدا همه چی حل شد بشینیم بقیه صحبتارم بکنیم ..
بابالبخند عریضی زد
-اختیار دارین حاج خانوم …هرچی شما صلاح بدونین …
مهسیما بابا فرزام جان و راهنمایی کن …
سینی و گذاشتم روی میز
خاله فرزام –عزیزم شربتتونم ببرید گلوتون خشک میشه یهو…همه سنگاتونو وا بکنید
شوهر خالش که مرد موقری میومد با لحنی که ته مایه های شیطنت داشت گفت
-آره فرزام جان …. این اشتباه و یبار میتونی انجام بدی…
فرزام بلند شدو کتشو مرتب کرد
-مواظبم آقای حسینی حواسم هست …
چشم غره ای بهش رفتم و راه افتادم سمت اتاقم … پشت سرم از پله ها اومد بالا …
در اتاق و باز کردم و کنار ایستادم … با دستم اشاره کردم به داخل اتاق … با لبخند یه وری گفتم
-اول شما…
یه تای ابروشو داد بالا
-میخوای بفرستیم تو اتاق تنهایی خفتم کنی؟
با دهن کجی گفتم
-همچین آش دهن سوزیم نیستی آخه …
سرشو کمی خم کرد سمتم
-خدا از ته دلت بشنوه ….
وارد اتاق شدو مـ ـستقیم رفت رو تخـ ـت نشست … وارد اتاق شدم و سینی و گذاشتم روی میز توالت …
خم شدو لیوانشو برداشت …
-خب بگو ببینم انتظاراتت از همسر ایده آلی مثله من چیه …
خندم گرفت
-ایده آل ؟!
با اطمینان گفت
-ایده آل …
شونه ای بالا انداختم
-شما بگو اول …
پاشو روی پاش انداخت و شروع به چرخوندن لیوان تو دستش کرد
-ببین مهسی …من کم و بیش تورو میشناسم …دختر خوب و معقولی هستی … انتظار آنچنانی ندارم ازت جز اینکه زندگی کنی نه بازی بازی…خانوادم برام مهمه
احترام میذارم به خانوادت و احترام بزار به خانوادم …
دوست ندارم به هیچ عنوان هیچ کسی تو زندگیم دخالت کنه
هر حرف و حدیثی شد بین خودمو خودت و چهار دیواری خونمون دوست دارم بمونه … رک میگم راجب بچه …
فعلا نه من بچه میخوام نه تو موقعیتشو داری … درستو بشین بخون مثله بچه آدم …دوسه سال بعدم میشینیم یه فکری برابچم میکنیم …
خب من همینارودارم که بگم …حالا تو بگو چی میخوای
صاف نشستم و نفس عمیقی کشیدم … با جدیت گفتم
-ببین گفتی خانواده … من میدونی که از گل نازک تر به مادر جون نگفتم و نمیگم ولی انتظار دارم اونم منو مثله دختر خودش بدونه …
دوست ندارم عین مادر امیر حسین تو زندگیم همه سرک بکشن …
کارتم یه چیز دیگس که باید یکم کمش کنی من از بی حوصلگی و بهونه آوردن واسه خستگی کار بدم میاد …
از کار اومدی میشی مرد خونه مفهومه ؟…
جفت ابروهاشو داد بالا و دستاشو ستون تنش کردو خیره شد بهم
-انتظار داری بگم بله قربان؟…
خندیدم
-حناق میگیری بگی ؟
-نچ … زیادیت میشه بچه …
بلند شد …منم بلند شدم …دست دراز کرد وموهای بلندمو از پشت کشید….
جمع کن این شراره های اتش وفهمیدیم خوشگلی ….
با ناز گفتم
-شک داشتی مگه …
خندید …
-هنوزم شک دارم …
خواستم چیزی بگم که سریع از اتاق اومد بیرون و باز شد همون فرزام جدی و عصا قورت داده …
رفتیم پایین … همه میدونستن جواب دو طرف چیه و به قول حنا این فقط یه خاستگاری فرمالیته بود برای خالی نبودن عریضه …
حرف مهریه و جشن و همه چیز زده شد … خیلی رفتار آقا جون موقع تعین مهریه به مذاقم خوش اومد وقتی بابا گفت مهریه رو کی داده کی گرفته
حاج آقا با جدیت گفت
-جناب سرهنگ هم مهریه رو میدن … هم میگیرن … مهریه کوچکترین حق زن از یه عمر زندگی با شوهرشه …اینجور تعارفا اصلا جا نداره … باید یه پشتوانه مالی برای دخترتون در نظر بگیرین و هر چیم باشه بی برو برگرد قبول داریم ..
مهریه و این چیزام خیلی سریعتر از اون چیزی که فک میکردیم تعین شد … قرار بر این شد که سه روز بعدش عقد کنیم و یه مهمونی کوچیک بگیریم

به اصرار مامان همشون قرار شد بمونن شب و خونه ما …. هر چند خودشونم بی میل نبودن چون معلوم بود تکمیل اومدن …
طبقه بالا رو برای بزرگترا آماده کردیم و حنا و محنا اومدن اتاق من … محنا اونقدر خسته بود که تا جاشو انداختم بیهوش شد …
خودمم جامو انداختم کنارشون و به پهلوم چرخیدم سمت حنا …خم شدو چراغ خواب کنارشو خاموش کردو چرخید سمتم
-مهسیما!…
-هوم ؟
-یه سوالی بپرسم راستشو میگی ؟
-تا سوالت چی باشه
-سخت نیست
-سخت از نظر آدما فرق میکنه…
کمی من من کرد …
-ببین تو …. یعنی تو میتونی با اینکه فرزام قبلا زن داشته بسازی ؟…
گیج گفتم
-خب منم قبلا شوهر داشتم این به اون در
دستشو تند تکون داد
-نه …نه …. ببین یعنی … چطوری بگم …. اگه تو این شرایط نبودی …. اگه دختر بودی … اگه قراربود روزی مادر بشی بازم حاضر بودی با کسی مثله فرزام ازدواج کنی ؟
ساکت شدم … راست میگفت حاضر بودم ؟!…. جواب سوالشو خوب میدونستم ..

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۴۶]
#تاتباهی #قسمت۲۴۷

اون موقع که عاشقش شدم هم میدونستم اون زن داره … اون بچه داره …همون موقعم با اینکه میدونستم این یه غلطه … این یه اشتباهه بازم تجربش کردم ….
با اطمینان خاطر گفتم
-آره ازدواج میکردم … ازدوج میکردم چون عاشقش بودم …
با تعجب گفت
-عاشق فرزام؟
بی جواب خندیدم و اون دید خندمو تو تاریک و روشن اتاق …
-ایـــــــی مگه میشه اون بد عنق خشن و دوسم داشت …خرمغزتوگاز زده به خدا
–من …. من فرزام و خیلی ساله میشناسم …
-میدونم ..
روی بالش گذاشتم سرمو خیره شدم به سقف اتاقم …
-میدونی اولین باری که دیدمش ازش ترسیدم … جدی بود … نگاش سرد اونقدری که یخ میکردی از نگاهش …
بعد کلی این در اون در زدن و پایین بالا قرار شد توی پرونده کمکشون کنم …. از اون روز دیگه اون شد سامان و من شدم مهسیما ….
حتی اسم اصلیشم نمیدونستم …نمیدونم چی شد … کی شد … چه طور اتفاق افتاد فقط وقتی به خودم اومدم دیدم سردی نگاش دیگه سردم نمیکنه بلکه وجودمو آتیش میزنه …
به خودم که اومدم دیدم یه مرد زن دار که بچش تا چند ماهه دیگه به دنیا میومد شده بود همه دنیام …
میدونستما گناهه …میدونستم دارم بزرگترین خیانت و تو سرم به اونو و زنش میکنم ولی چیکار میکردم … دلم حرف حالیش نبود …
بعد اون عملیات هیچوقت نگفت دوسم داره من برا فراموش کردنش زن امیر حسین شدم …. دروغ نگم امیر حسین بد نبودا ولی مرد زندگیم نبود …
اون برده حـ ـلقه به گوش مادرش بود و اسم این بردگیم میذاشت احترام …
با صدایی که بهت توش بیداد میکرد گفت
-یعنی … یعنی تو از اون موقع عاشق این بودی ؟…
بی حرف چرخیدم سمتش
-با… باورم نمیشه مهسیما …چطوری تونستی این همه وقت صبر کنی … اگه باز نمی اومد خاستگاریت چی ؟..
تلخ خندیدم …
-میدونی بلد نیستم با مشکلاتم کنار بیام ولی کنارشون میزارم … فرزام و کنار گذاشته بودم .. میخواستم به خودم به قبولونم اون برام حکم یه برادر رو داره و بس …
-مگه میشه …. مگه میشه به عشقت به چشم برادر نگاه کنی …
-همیشه که نمیشه بشه … گاهی مجبوری قبول کنی شرایط نشدنی و
حس کردم قیافش دمغ تر شد
-میدونی مهسی… خیلی سخته عاشق یکی بشی که عالم و آدم نذارن بهش برسی ….
پوزخند تلخی زد
-اون موقعس که مه و خورشیدو فلک و اره و اوره و شمسی کوره و اقدس خانوم از نمیدونم کدوم ده کوره دست به دست هم میدن تا بد بیاری پشت بد بیاری بار بیاری
-یه دستمو گذاشتم زیر سرمو چرخیدم سمتش … با شیطنت گفتم
-کلک نکنه توام آره ؟!
چپ چپ نگام کرد
-کوفت و آره …. من مگه عین تو خرم من اسبم …. من اسبم … اسبم …
هردو زدیم زیر خنده که یه لحظه حس کردم ستون فقراتم جا به جا شد …
-ای درد بگیرین جفتتون قاطرین خرین گاوین …. گوسفندا حالیتون نیست خوابیدم …
حنا بلند شدو دستاشو گذاشت رو پهلوی من و خم شد طرفش …
–خو تقصیر خودته میخواستی امشب بری تو طویله خودت
بلند شدو حرصی نشست سر جاش
-درد بگیرین الهی این دختره که از ذوق شوهر خوابش نمیبره توام از درد حسرت شوهر …. بگیرین بکپین خوب
یه کوچولو چرخیدم سمتش
-تو از چی انقد راحت خوابت برد؟…با خیال شوهر ؟!…
جیغ خفه ای کشید و بالش و برداشت و محکم کوبید تو سرم … حنا سریع از روم بلند شدو پرید عقب …. با لحن جدی گفت
-هـوش…. چخه … چخه …. آرام حیوان …. هــــوش آرام
صدای جیغ و دادمون بلند شده بود یهو در اتاق باز و سرهر سه تامون چرخید سمت در که مهیاربا یه زیرپوش تنگ تو در ظاهر شد …
محنا سریع پرید سر جاشو حنا با جیغ پتورو پیچید دور خودش … با عصبانیت رو به مهیار گفت
-یه اهنی … اونی … یاللهی… استغفراللهی ….مگه اینجا طویلس …
مهیار دستشو زد به کمـ ـرشو چپ چپ نگامون کرد
-والا با این چخه چخه کردنا و لگد پرونیا کم از طویلم نداره …
حنا-خیر اینجا محل خواب سه تا خانوم متشخصه …
مهیار با شیطنت گفت
-مثــــلا متشخص …
محنا با صدایی ضغیف طلبکار گفت
-حیام خوب چیزیه والا خب بفرما بیرون دیگه نمیبینید معذبیم …
من از خنده خودمو پرت کردم رو بالش …
مهیار با خنده گفت
-اولا یه نظر حلاله دوما …انقد لگد نپرونید اینور دوتا آدم خوابیدن ..
با خنده گفتم
-بیا برو نصفه شبی اومدی گله گذاری …بیا برو تا دوتا لگدم نوش جون نکردی …
-وقتی گرفتمت با کمـ ـربند سیاه و کبودت کردم میفهمی لگد پرونی یعنی چی …
نگامون چرخید سمت فرزام که در حال مرتب کردن موهاش کنار مهیار ایستاد ….. با اخم گفتم
-مهیار ببین چی میگه ؟…
مهیار شونه ای بالا انداخت …
-والا بی راه نمیگه تورو به زور کتک اونم شایــــد بشه آدمت کرد …
با دهن کجی و حرصی گفتم
-آدم بشم که شما تنها ممونید ….
فرزام دست انداخت دور شونه مهیار ….

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۴۹

آروم آروم باکمترین صدای ممکن رفتم سمت آشپز خونه یه کیسه زباله بزرگ از کابینت برداشتم و تخمه و میوه و آب و هر چی دم دستم بودو با چایی و استکان ریختم توش و عین دزدای تو کارتونا انداختم رو کولم و مـ ـستقیم رفتم سمت پشت بوم …
مهیارو فرزام بساط و به پا کرده بودن …. با دیدن خوردنیای تو کیسه همه کیفشون کوک شد …
تا خود دم دمای صبح خوردیم و زدیم و خوندیم و خندیدیم …. بهترین جمع پنج نفری بود که تجربه کرده بودم …
اون فرزام خشک و الکی جدی اون روشو رو کرده بود و حسابی داشت مزه میپروند … کل کلای حنا و مهیار و پارازیتای محنا ….
کری خوندنای من و فرزام … خاطرات مهیار و فرزام از عملیاتشون …. خاطراتمون از دبیرستان …. آخر آخریا انقد خندیده بودم کلیه هام داشت میترکید از درد …
ساعت چهار صبح بود که مهیار گفت دیگه پاشیم بریم بخوابیم … خسته بودیم همگی ولی خیال خواب نداشتیم …. همه بساطمونو جمع کردیم … با دخترا راهی اتاق من شدیم ولی فرزام و مهیار موندن تو چادر بخوابن …
اینبار هر سه از خستگی سرمون به بالش نرسیده بی هوش شدیم …
حس میکردم روزا غیر طبیعی داره سریعتر از موعدش میگذره … از صبح که ساعت نه بیدار شدیم پنج تاییمون زدیم بیرون برای خرید مراسم عقد …
همگی رفتیم سمت بازار بزرگ تبریز و پاساژ شمس ….
نمیخواستم لباس عروس بپوشم ولی مادر جون موقع اومدن قسمم داد که باید لباس عروسم بخرم ….
پنج تایی تو پاساژا گشت میزدیم …. هر کی یه نظری میداد ولی خدا وکیلی سلیقه مهیار ازهممون بهتر بود آخرشم لباسی که اون انتخاب کردو پرو کردم …
با دستام دنباله افتاده لباس و گرفتم و یه چرخ زدم … لباس فوق العاده بود ….
لباس سفید سفید که دامنش پف بود و حالت پرنسسی داشت ویه دنباله دورو درازم پشت سرش بود …
از سیـ ـنه تا بالای کمـ ـر حسابی تنگ و فیت تنم بودو سنگ دوزی فوق العاده ظریف و ساده ای داشت و از شونه تا مچ دستام از حریر نازک و سفید پوشیده شده بود که آستیناش خیلی شل وافتاده بودن …
واقعا محشر بود ….
حنا و محنا با دیدنش تو تنم دهنشون باز مونده بود ….بی اغراق زیبایی لباس خیره کننده بود جوری که اگه دختر ناصرالدین شاهم با اون سیبیلاش تنش میکرد هوری و پری میشد به قول فرزام …
نذاشتم مهیار و فرزام لباس و ببین …حنا و محنا هر کدوم یه لباس مجلسی خریدن که سر اونم مهیارو کچل کردن تا براشون انتخاب کنه چون از سلیقش خیلی خوششون اومده بود ….
محنا یه لباس ماکسی آبی ساده ساده که سر شونه هاش روی بازوش افتاده بودن و و یکی از سر شونه هاش که کلفتتر از اون یکی بود با سنگای مشکی و ابی لاجوردی سنگ دوزی شده بود …
توی تن محنا فوق العاده بود …
برای حنام یه لباس دکلتـ ـه مشکی تا یه وجب بالای زانو که از پشت یه دنباله خیلی طولانی حریر مشکی داشت و جلوش یه نوار طلایی نقره ای اریب خورده بود …
سفارش سفره عقدم و دادیم … تقریبا تا ده شب که پاساژ بسته شد ما داشتیم میگشتیم تو پاساژا ….
به پیشنهاد مهیار رفتیم سمت فروشگاهای زنجیره ای پدر خوب … بد جوری هـ ـوس همبرگر و غذای فسفودی کرده بودم …
همگی دور یه میز نشستیم…. مثله همیشه پر بود از مشتری و جای خلوت نمیشد پیدا کرد …. مهیار سفارشارو دادو نشست …
دستاشو مالید بهم …
-وای که این قرو فر خانوما چقد عمر آدمو تلف میکنه …. خدایی آخر دردسرن …
محنا سریع جبهه گرفت
-بله بله …چه دردسری؟؟؟

مهیار با تک خنده ای گفت
-والا ما آقایون یه شلوار و پیرهن تنمونم کنیم تمومه …. شماها رو میایم یه جفت جوراب براتون بخریم باید یه کفش مناسب بااون جوراب بخریم براتون بعد یه شلواری که به اون کفشه بیاد …. اینو درست کردیم باید به فکر شال و مانتوی ستشم باشیم …ای وای کیف و ماتیک و خط چشم و خط لب و خط ابرو و کلی خز خزی دیگتونم تازه میمونه که االه و اعلم پولشو باید از کجا بیاریم …
حنا –واه واه …. یعنی چی یه جوری میگین انگار آقایون لباس ست نمیکنن …
مهیار شونه ای بالا انداخت …
-والا من لباسامو از ارزون سراها میگیرم باهم ست میکنم … پیراهن گرفتم بیست تومن …مامان …. تن خورشم بیسته … اما شماها چی …. لباس شما که شده صدو شصت محنا خانوم دویست و خورده ای حالا بگیم این مهسی عروسه زیر پوستی رد میکنیم اون یه تومن زبون بسته رو …. این فرزام بد بخت و بگو واسه دو ساعت هشتصد تومن داد … بابا میدادم یکی از کت شلوارای منو میپوشیدی دیگه …
حنا یه تای ابروشو داد بالا
-لابد یکی از همونا که از ارزنسرا خریدین …
اونا داشتن کل کل میکردن و مشغول بودن ولی یه حس بدی مثله حس سنگینی نگاه یه نفر بد جوری داشت آزارم میداد ….
اخمامو کشیدم تو هم و نگامو دور تا دور فسفود چرخوندم …. یدفعه نگام خشک شد سر یکی از میزای دو نفره که فاصله چندانیم با ما نداشت …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۰
مظلومیت از قیافش میبارید و چرخید سمت دوتا چشم سبز تیره که خیره بود بهم …
حدودا داشت شیش ماهی از آخرین باری که دیدمش میگذشت … حدس میزدم اون دختری که روبه روشه کی میتونه باشه …. عروس بعدی خانواده رهنما رو داشتم به چشم میدیدم …
توی نگاهش یه جوری انگار پر حرف بود که میخواست بهم بزنه ….
ابروهامو کشیدم تو هم و سرمو چرخوندم … نمیدونم چرا ولی ذره ای حسرت نخوردم ….نگام چرخید سمت فرزامی که داشت به کل کل حنا و مهیار میخندید …
من راضی بودم … راضی بودم از این طلاق …. راضی بودم از این آزادی و خوشبخت بودم با خنده این مرد روبه روم …
خوشبخت بودم با مرد همه روزای خوشیم … با مردی که برای اولین بار حس کردم احساسمو میفهمه درک میکنه دخترونه هامو … درک میکنه غمامو …. با مردی که عاشقش شدم پنهونی ….
خوشبخت بودم الان از داشتن مردی که مدتهاپنهونش کردم حتی از خودم … حتی از حسم …. هیچوقت پشیمون نمیشم از کنار رفتن از مسیر زندگی امیر حسین رهنما ….
-کجایی بانو؟
با صدایی که درست کنار گوشم بود یهو پریدم … نگام چرخ خورد رو فرزامی که چفتم نشسته بود …
-پس بقیه کوشن؟
با چشم ابرو اشاره کردبه روبه رو …
-حنا و محنا رفتن دستاشونو بشورن مهیارم رفت سفارشارو بگیره …
نگاه مهیار کردم
-اهوم …
-نگفتی کجایی ؟!
نگاش کردم و لبخند زدم اشاره کردم به فاصلمون
-میبینی که همینجام … ور دلت …..
جدی نگام کرد …
-خودت که نه فکرتوکه دورو بر اون صندلی دومتر اونور ترمون داره پرسه میزنه ….
حرفی نزدم و بی حرف خیره نگاش کردم … نگاهی کردم به مهیاری که داشت بهمون نزدیک میشد …
-دختر خوبی به نظر میاد ولی زیادیه برای پسری مثله امیر حسین رهنما ….
مهیارسفارشارو گذاشت رو میز …
-بیاید بخورید دعا به جون من کنید …دوتا همبرگر منو گذاشت جلوم …
-بیا اینو بخور غصه اون چشم وزغی مامانی و مادرشو نخور این دخترم یکی مثله تو خون به جیگرش میکنن ..
با ناراحتی گفتم
-توام فهمیدی …
مهیار نشست سر جاش…فرزام در حالیکه سس و میزد روی پیتزاش با خنده گفت
-اونجوری که تو عین غاز گردن دراز کردی واسه دیدنش فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمید …
با ناراحتی گفتم
-به خدا منظوری نداشتم … نگاش خیلی خیره بود یه لحظه …
فرزام صورتشو چرخوند سمت من …. تو نگاه همیشه سردش بر خلاف همیشه محبت نابی بود یه جور محبت بکر و خاص
-میدونم خانوم…. من خانوممو میشناسم …میدونم فقط چشماش ماله منه …
خم شد دم گوشم و با کمترین صدای ممکن گفت
-دستت ماله هرکی باشه چشمت دنباله منه
هرنگاهت انگاری اسمم و فریاد میزنه
ریز خندیدم … این تزای عاشقی به فرزام خشک و از دماغ افتاده نمی اومد … با اومدن حنا و محنا بی توجه به نگاها امیر حسین در کمال آرامش غذامونو با شوخی و خنده خوردیم …
بعد اینکه مهیار و فرزام رفتن برا حساب کردن ومن بمیرم و تو بمیری و تعارف تیکه پاره کردن با دخترا رفتیم سمت سرویس بهداشتی تا هم دستامونو بشوریم هم آرایشمونو تمدید کنیم …
من رفتم دستشویی و حنا و محنا آرایشونو تمدید کردن …. اومدم بیرون و دستامو شستم …. رژمو از کیفم در آوردم تا تمدیدش کنم که محنا گفت
-مهسی من برم کیفمو بردارم مونده رو میز …
حنا گفت
-وایسا منم بیام …مهسی زودی بیا منتظریم ..
با سر یه باشه گفتم و رژ مایعمو کشیدم روی لبـ ـام … آینه سرویس بهداشتی زیاد تمیز نبود … اومدم بیرون و آینه خودمو از کیفم در آوردم … داشتم گوشه های لـ ـبمو مرتب میکردم که یه آن چشمم خورد به امیر حسینی که داشت میومد سمت من … خشکم زد …نمیدونم چرا استرس گرفتم …نگام خیره بود بهش که یهو یکی دستمو گرفت و چرخوند …. با دیدن فرزام تا خواستم دهن باز کنم یهو همه وجودم آتیش گرفت از خیسی لبایی ک چفت لبـ ـام شد …
چشمای گشاد شدمو دوختم به صورت فرزامی که بی توجه به نگاه پر بهت من منو کشیده بود تو خلوت ترین نقطه اونجا و نگاش که خیره به لـ ـبم بود نه چشمام داشت منو میبـ ـوسید …
تنم داشت میسوخت از حرارتی که منبعش لبـ ـاش بودن … دستشو از زیر شال توی سرم برد میون موهام گذاشت پشت گردنم فشار خفیفی به گردنم وارد کردو فشار لبـ ـاشم بیشتر شد …
از استرس دستام یخ کرده بودو از هیجان تنم داشت تو حرارت میسوخت ..
این اولین باری بود که انقدر بهم نزدیک بود … این اولین باری بو که داشتم لذت بـ ـوسیده شدن و میچشیدم …
نمیدونستم چون اولین بارمه انقدر سرتاپا غرق هیجانم یا از ترسه که قلـ ـبم انقدر تند داشت میکوبید …
فرزام بی توجه به اطراف کمـ ـرمو چنگ زد و منو بیشتر کشید سمت خودشو سرمو با دستش بالا آورد …
یه لحظه دل و زدم به دریا … اونقدر ذوق و هیجان و ترس و لذت داشتم که نمیدونست چیکار دارم میکنم …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۱
دستامو آوردم بالا و صورتشو قاب گرفتم …محکم لبـ ـامو قفل کردم رو لبای متحرکش …
یه لحظه ایستاد … عمیق ترین بـ ـوسه عمرمو کاشتم رو لبـ ـاش … جوری لبـ ـام و روی لبـ ـاش فشار دادم که لبـ ـام درد گرفت ….
سریع ولش کردم و بی اینکه حتی صدم ثانیه وقفه بندازم سریع چرخیدم و دویدم سمت میزمون …
سر راه دویدن دستمو گرفتم جلوی دهنم تا کسی متوجه رژم نشه …. سریع از فسفود زدم بیرون … شالمومشکی بود …بی درنگ شال و محکم کشیدم روی لبـ ـام…
اونقدر محکم کشدیم که حس کردم لبـ ـام یه لایش کنده شد … دخترا سوار ماشین شده بودن … درو باز کردم و بی اینکه منتظر فرزام بمونم پریدم تو ماشین …
مهیار چرخید عقب
-پس فرزام کو …
احساس میکردم مهیار به قیافم نگا کنه لو میرم برای همین الکی تظاهر کردم دارم موهامو درست میکنم … با صدایی که به زور لرزششو پنهون کردم گفتم
-نمـ…نمیدونم …الان …میـ..میاد …
نگام از شیشه افتاد به فرزامی که کیف من تو دستش داشت میومد سمت ماشین … سریع نگامو دزدیم … شیشه رو دادم پایین آخ که چقد گرم بود … در ماشین باز کردو نشست تو ماشین …
جلوی موهاش خیش بود انگار که صورتشو شسته باشه …
تا مهیار حرکت کرد چرخید سمت عقب و کیف و گرفت سمتم …
دستمو بردم جلو که کیف و بگیرم یه آن نگامون بهم افتاد … فرزام تک خنده با مزه و مردونه ای کردو سریع چرخید جلو …
دستامو وسط پاهام جمع کردم تا لرزشش معلوم نشه …. دلم میخواست بخندم ولی نمیدونم چرا …. یه ذوق عجیب غریبی داشتم …
همینکه رسیدیم خونه با دخترا زودتر رفتم تو …. واقعا روی روبه رو شدن باهاشو نداشتم ….ب اصرار مادر جون رفتم توی اتاقم تا لباسه رو بپوشم …شانس آوردم زیپه از بغـ ـل میخورد …
موهای بلندمو باز کردم و شونه کشیدم بهشون …. یهو در اتاق سریع باز شد … همینکه چرخیدم سمت در یهو فرزام پرید تو اتاق … تا اومدم جیغ بزنم برو بیرون خیز برداشت سمتمو دستشو گرفت جلو دهنم ….
چرخوندم سمت اینه … با شیطنت از تو اینه نگام کرد
-ای جونــــم … چی شدی …رسما لباسه از لولو به هلو تبدیلت کرده ها …
آروم دستشو برداشت با حرص چشم غره ای رفتم
-هلو بودم …
چرخوندم سمت خودش ….
-ای جون … پس هلو بیا بپر تو گلو …بـ ـوس میکنی در میری دیگه ؟!
یهو پرتم کرد به پشت روی تخـ ـت و خودشم پرت شد روم … لبـ ـاشو محکم فشار داد روی لبـ ـام … جیغم لای به لای لبای قفل شدمون خفه بود که یهو یه صدای جیغ در اومد که هردو دستپاچه چرخیدیم سمت در …
دریا دستشو گذاشت رو چشماش و از اتاق دوید بیرون و درو بست ….
هر دو خشکمون زد … یه ثانیم طول نکشید این اتفاقا … همینکه سر فرزام چرخید سمتم محکم با لگد کوبیدم تو زانوش …
-بیا همینو میخواستی … آبرومون رفت …
از روم سر خردو نشست پایین تخـ ـت
-خاک به سر شدیم …. بابا بفهمه قبل عقد از این غلطا کردم تردم میکنه ک هیچ آقمم میکنه …
بلند شدم و یه لگد دیگه زدم تو پهلوش که اینبار صدای آخش در اومد
-حقته …بیشعور وقت نشناس… خجالتم سرش نمیشه …
با مظلومیت گفت
-بابا چه وقت نشناسی اونجا گفتم به این پسره گلابی حالی کنم دیگه بی صاحاب نیستی اونجام که خودت دل به دلم دادی هواییم کردی خدایی تقصیر من چیه ؟!…
با حرص گفتم
-فرزام پاشو …. پاشو از جلو چشمم دور شو تا نزدم ناقصت نکردم … میگم پاشو
به زور از اتاق پرتش کردم بیرون از اتاق … اینبار جدی جدی استرس گرفتم … سریع درو باز کردم و از لای در داد زدم
-دریا… دریـــــا عمه جون یه لحظه بیا …
تا دریا بیاد من صد بار مردم و زنده شدم …. خیلی جدی زل زد بهم تا خواستم دهن باز کنم خیلی جدی گفت
-چک و چونه نزن عمه … همه رژاتو بده تا به کسی نگم
چشمام از تعجب گرد شد … خیلی رک و صریح مواضعشو اعلام کرد … از سر ناچاری فقط سر تکون دادم که سریع دوید تو اتاق … تو چشم بهم زدن هر چی رژ رو میز آرایش و کیف لوازم آرایشیم بود و برداشتو ریخت تو دامنشو دوید سمت اتاق خودشو آران …
یعنی من غلط بکنم این دهه هشتادیا رو دست کم بگیرم ….

مادر جون بلافاصله بعد دیدن لباس عروس به به و چه چه کردو مامانم سریع اسفند دود کرد …
خودمم ذوق کرده بودم واقعا هیجان الانم کجا و هیجان زمان ازدواجم با امیر حسین کجا …
تو چشم بهم زدن مهمونا دعوت شدن و خونه رو چیدیم …. همه فامیلای نزدیک هر دو طرف دعوت شدن و خودشونو رسوندن
منو و دخترا هممون از صبح راهی آرایشگاه شدیم … ساعت چهار باید میرفتیم محضر و از اونجام میرفتیم خونه برای مراسم ….
کاری به کار آرایشگر نداشتم چون تجربه ثابت کرده هر چقد بهشون دستور ندی بهتر کارتو انجام میدن ….
حنا و هستی زودتر از همه تموم شده بودن …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۳
تو فکر داشتنت مثله خود مجنونم
امید آخرم عشقت شده جونم
از این شبهای دلتنگی دیگه خستم
از این حسی که اسمشو نمیدونـــم
هردو باهم داد میزدیم دیگه …. این آخرشه … الان ته دنیاس برام … الان ته خوشبختیه ….
کس نمیدونه این دل دیونه
وقتی میگیره از تو میخونه
من فقط میخوام که باشم
تا برای تو فدا شم
“آهنگ فدا شم -سامی بیگی”
بانزدیک شدن به محضر سریع خودمونو جمع و جور کردیم …مهیارو پسر دایی و شوهر خاله فرزام بیرون محضر منتظرمون بودن …. با دیدن ماشین پسر دایش دوید تو محضر و سیل جمعیت زن و مرد ریخت بیرون …
فرزام ماشین و نگهداشت ….همه اومدن سمت در من …. محضر درست کنار خیابون بودو ما راه و رسما بند آورده بودیم …. حتی تشرای حاج آقا و بابامم نتونست خانوما و بچه هارو مجبور کنه کنار برن …
دقیقا پشت سر ما دخترا رسیدن …هستی سینی اسپندو از مادرش گرفته بودو هی دورمون میچرخوند … همه رو دیگه تو هاله دود میدیدم ….
صدامون کل خیابونو برداشته بود آخرشم عموم طاقت نیاورد و چون یکمم آدم معتقدی بود به خانوما تشر زد که سریع برن تو که زشته با آرایش وسط خیابون هل هل و کل کل راه انداختن …
کارمون تو محضربیشتر از یک ساعت و نیم طول کشید مخصوصا با اون همه امضا که دیگه داشت عرق من یکی و در می اورد …
بیشتر مهمونا خونه بودن برای همین همگی بلافاصله راه افتادیم سمت خونه … حالا سلفیای حنا و شبنم که دم به دیقه دست مینداخت دورگردنمو ژستای مسخره و لوس میگرفتن و فاکتور میگرفتیم …حنا اونقد با همه سلفی انداخت که موقع سوار شدن به ماشینا مهیار یهو گفت
-وای حنا خانوم یادت رفت …
حنا سریع گفت
-چیو ؟… چیزی جا گذاشتم …
مهیار خیلی جدی گفت
-سلفی نگرفتی با حاج آقا الان بهش برمیخوره یهو دیدی خطبه رو اشتباه خونده…. تا وقت هست برو بگیر بیاد درست کنه …
حنا دهن کجی بهش کرد
-نمــــــــک….
بعد رسیدن به خونه و پارکینگ که چیده بودنش برا عروسی تازه بزن و بکوبا شروع شده بود …. کسی حاضر نبود یه دیقم بشینه سر جاش ….
به پیشنهاد مامان و اصرار مادر جون فرزام و که خیلی معذب بود جلوی چند تا از همکارا و سرهنگا برقصه رو مجبور کردن به یه رقص دو نفره ….
از صدقه سری مهندسی پسر خالش همه چراغای پارکینگ خاموش شدو یه رقص نور ملایم فقط فضا رو روشن میکرد ….
دستمو گذاشتم توی دستش … سرشو خم کرد کنار گوشم …
-زشته بابا …
با شیطنت گفتم
-زشت تو بودی که دیگه کلاه رفت سرمو شدی شوهرم …به قول خودت امروز فقط خودمو خودتو عشقه ….
آهنگ شروع شد …. تاحالا همچین آهنگی برای رقص دو نفره نشنیده بودم ولی میدونستم آهنگای امشب کار هستی و شبنمن … دستشو گرفتم و خودم و عقب کشیدم ….
میون بغض و لبخندم
میون خواب و بیداری
تو با من به این رویا
یه حس مشترکی داری …
منو کشید سمت خودش …. از بین دستاش چرخ خودم وچفت شدم باهاش …
هنوزم باورش سخته
که تو اینجایی بی وقفه
حالا دنیای من باتو
همینجا زیر این سقفه. دستاش سفت شد دور کمـ ـرمو یه دور دیگه چرخیدم و اینبار سفت تر دستشو حـ ـلقه کرددور کمـ ـرم
با تصویر همین دیدار
جهان یک لحظه ماتش برد
تاکه چشماتو واکردی
غمای توی قلـ ـبم مرد …
دستامو محکم گرفت و کمی هلم داد عقب …. عقب رفتم و تند چرخیدم و به پشت توی بغـ ـلش فرو رفتم ….
تو رو دیدم خدا خندید
من از عشق تو حذ کردم
با تو من کل دنیا رو
تو یک لحظه عوض کردم
برم گردوند و اینبار دستمو بالا بردو مجبورم کرد چرخ بخورم و روبه روش وایستم
تو رو دیدم خدا خندید
من از عشق تو حذ کردم
با تو من کل دنیا رو
تو یک لحظه عوض کردم
صدای دست و جیغ همه بلند شد …فرو رفته بودم تو آغـ ـوشی که دنیام خلاصه شده بود بین دو تا بازوهاش …. دنیایی که خودش دنیای آرامش بود …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۱]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۲

هستی جلو اینه دستشو برد بالا
-ای خدا به حق این روزا تو این عروسی بخت هر چی ترشیده و توخونه موندسم وا کن …
یدفعه شبنم از زیر دست آرایشگر سرشو بیرون کشیدو با صدای بلند گفت
-بگو ایشـــــــــــــالا
همه زدیم زیر خنده …. تا اومدم بخندم با تشر آرایشگر که گفت تکون نخور سریع خندمو خوردم …
کلا عصاب درست درمونی نداشت …. بهش میخورد خیلی از خود راضی باشه ولی خب همه کارشو تصدیق میکردن ….
کار شینیونممم خودش انجام داد …
نگام تو آینه به خودم بود …. کمترین آرایش و بیشترین جلوه …. واقعا کار گیریمش عالی بود ….
از هفتادو هفت قلم استفاده نکرده بودو همین ارزش کارشو بالا برده بود …
بالاخره بعد کلی مکافات تموم شد … واقعا خسته شده بودم …. هستی با ذوق گفت
-وای مهسی شدی عروسک ….
آرایشگره کسل نگاهی به من کرد
-معلومه خانوم من عروس ناراضی نمیفرستم بره … کار من تو کل این منطقه تکه ….
حنا سفت بغـ ـلم کرد
-خدایی عروس مام عروسک بودا
پشت چشمی براش نازک کرد
-خانوم به من یه دختر از پشت کوهم تحویل میدادن عروسکش میکردم این که کلی دستکاری شده بود تازه این بود
همگی با بهت بهم نگا کردیم …. رسما داشت میگفت من خودم چیزی نیستم …
با خنده زیر پوستی چرخیدم سمت آینه
همه موهامو یکدست عسلی کرده بودو فرهای درشت کرده بود و ریخته بود پشتم و جلوشم چند تا تار ریخته بود جلوی صورتم … گریم تکمیل بود …. اگه اخلاقشو فاکتور بگیریم کارش حرف نداشت …
-ریحانه جون دوماد اومده ….
با صدای شاگردش همگی حواسمون رفت پِیش …. شنل نازکمو به کمک شبنم و دستیار آرایشگره پوشیدم ….
از در آرایشگاه زدم بیرون … فرزام با دیدنم خیلی متشخص اومد جلو واقعا آدم خشکی بود گفتم الان یه چشمکی چیزی میزنه ولی دسته گل و گرفت طرفموخیلی عادی رو به دخترا گفت
-دارن میان دنبالتون …
پول و شیرینی آرایشگاه و حساب کرد … همیشه از فیلم بردار بدم میومد و از شانس آسم فرزامم فقط گفته بود از مراسم عقد تو محضر فیلم بگیرن ….
دستمو گرفت و راه افتادیم سمت ماشین …. حقیقتش یکم دمغ شدم برخلاف همه عروس دومادا انقدر بی ذوق این کارو میکرد که همه اشتیاق منم داشت ته میکشید …
نشستیم تو ماشین همینکه درو بست چرخیدم سمتش
-مرسی توام خیلی خوب شدی …
با شیطنت یه تای ابروشو داد بالا و نیم نگاهی بهم کرد ….
-اونکه بودم …اگه نبودم که الان افتخار اینو نداشتی کنارم بشینی خانوم
حرصی دسته گلو کوبیدم تو سینش که خندش رفت رو هوا ….
با صدای شنگولی گفت
-خانومی حرص نخور پوستت چروک میشه میرم یه زن دیگه میگیرما
دلخور گفتم
-نیست الانم خیلی خوشحالی از گرفتن من …
دست دراز کردو لپم و با همه توانش کشید
-اخم نکن جوجه اردک زشت …. یه عمر جذبه خرج این دخترا کردم میدیدن ذوق مرگ دارم میشم یه عمر سوژشون بودم …
دستشو پس زدم که ششیشه ماشین و داد پایین صدای سیتم و داد آخر … خندم گرفت و دستامو گذاشتم روی گوشم …
سرشو از شیشه برد بیرون و یه هوی بلند کرد ….
آستین کتشو گرفتم و کشیدم تو
-بیا تو دیونه چیکار داری میکنی …
بلند خندید …. عمق خندهاش خندوندم …
-ول کن بابا کسی نمیشناستمون که …. امروز ماله من و توئه … خودمونو عشقه ….
تو دلم همیشه هستی
پیش روم اگه نباشی
عاشقت که میشه باشم
آرزوم که میشه باشی
با دستاش روی فرمون ضرب گرفته بودو با صدای بلند آهنگ و میخوند
دوری و ازم جدایی
ولی کنج دل یه جایی داری
مثله نبضی تو وجودم
که میزنی و بیصدایی …
شنلم افتاد روی شونم بی توجه بهش بشکن زنون با صدای بلند شروع کردم به خوندم
شبا وقتی تو تنهایی
پریشـــونه
سراغتو میگیره این دل
دیونــــــه
جواب خستگی هام تویی درمونم
خودت نیستی هنوزم
ازتو میخونم ….
دستمو گرفت توی دستش … دسته گل عروسمو که پر بودن از رزای غنچه سفیدو از شیشه ماشین گرفتم بیرون
هردو باهم دل به دل سامی بیگی دادیم
تو فکر داشتنت مثله خود مجنونم
امید آخرم عشقت شده جونم
از این شبهای دلتنگی دیگه ختسم
از این حسی که اسمشو نمیدونـــم
شروع کردم قردادن تو ماشین….میدونستم هرکی ببینه میگه چه عروس جلفی و سبکیه ولی به قول فرزام خودمونو عشقه
کس نمیدونه این دل دیونه
وقتی میگیره از تو میخونه
من فقط میخوام که باشم
تا برای تو فدا شم
چند تا ماشین کناریمون همراهمون شروع کردن به بوق زدن …. از ته دل میخندیدم …. فرزام خشک واخمالومم داشت میخندید
چقد دوست داشتم این میم مالکیت ته اسمشو
تو دلم همیشه هستی
پیش روم اگه نباشی
عاشقت که میشه باشم
آرزوم که میشه باشی
دوری و ازم جدایی
ولی کنج دل یه جایی داری
مثله نبضی تو وجودم
که میزنی و بیصدایی …
فرزام دستمو گذاشت روی دنده و فشار آرومی بهش وارد کرد … چرخید سمتمو در حالیکه با انگشتای مردونش روی فرمون نبض گرفته بود آهنگ و با صدای بلند میخون

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۷]
#تاتباهی

#قسمت۲۵۴

فرزام
گوشم به ظاهر با سرهنگ بودولی چشمم دنبال مهسیمایی بود که داشت با دخترا میگفت و میخندید …
خنده هاش آرامشم بود …
-حیف واقعا …
سرم چرخید سمت مهیار که نشست کنارم و نگاه مهسیما کرد
-چی حیف ؟
با شیطنتی که ازش بعید بود گفت
-امشب باید بسوزی و بسازی یار در جوارتو و تو تشنه لبان میگردی …
اخمام رفت تو هم …
-زهر مار بی تربیت منحرف …
خبیثانه خندید …
-فرزام به جان خودم نود درصد اینایی که اینجان خندشون واسه خوشی نیست واسه حال توئه …. چه ضد حالیه شب اول زندگیت جدا بخوابی اونم ور دل داداش عروس جای خود عروس …
لگد محکمی به پاش کوبیدم که خندش عمیق تر شد …
-چیه داداش حرصشو سر ما خالی میکنی چرا …میخواستی زن از بلاد غریب نگیری …
بالحنی پر تمسخر ولی قیافه ای کاملا معقول و جدی برا اینکه بقیه متوجه نشن گفتم
-عیب نداره برادر زن جان امشب جای زنم تو رو بغـ ـل میگیرم …
چشمای مهیار گرد شد
-خیلی بی حیایی فرزام … شرم کن مرد
به شوخی دستی به صورتش کشیدم ..
-چه صورت صاف و نرمیم داری … خوش به حالت چه سفیدو تو دل برویی بلا …
سینی گذاشت جلو دهنشو با خنده گفت
-ناکس اینا رو میخوای تو گوش خواهرم بخونی …. پاشم سیـ ـنه چاک کنم گوش تاگوش گوشتو ببرم بزارم کف دست ننه بابات …
هردو زدیم زیر خنده …. واقعا مهیار رفیق بود …. رفیقی که میشد روش واسه اینکه حالتو خوب کنه حساب کرد … اوایل که دیدمش آدم جدی و مغروری بود … عین خودم … خودش خانی میکرد واسه خودش …
از وقتی بچه ها رو آورد پیش خودش روحیش به کل عوض شد … شیطون و بازیگوش تر شد … انگار نه انگاار این مرد سی و پنج سالش رد شده ….
بعد کلی بزن بکوب بالاخره مهمونی تموم شد …
همه اقوام ما که اتراق کردن و موندن و اینبار دیگه اتاق خالی نموندو بیشتر آقایونم رفتن تو سالن خوابیدن …
در اتاق مهیاروباز کردم درو نبسته بودم که صدای مادر مهسیما خشکم کرد
-فرزام جان کجا مادر ؟…
چرخیدم سمت اونو مادر جون که با خاله بزرگم داشتن میرفتن سمت یکی از اتاقا…. با تعجب نگاشون کردم …. مهیار درحالیکه داشت کراواتشو باز میکرد کنارم ایستاد…
-مامان چیه کاری دارین ؟؟….
مادر جون با اخم گفت
-پسر بیا برو تو اتاق پیش زنت … دیگه بهم محرم شدین دیگه ….
مامان و خاله هم پشت بندش حرفشو تائید کردن …
نه اینکه دلم نخواد واقعا خجالت میکشیدم امشب و اینجا کنار مهسیما صبح کنم …
هی از من انکار و از اونا اصرار … حاضر بودم بیرون تو ماشین بخوابم ولی تنها با مهسیما نه …
مادر جون دیگه داشت شورشو در می آورد میخواست بره آقا جونو صدا کنه …
حتی فکر اینکه آقاجون منو بفرسته تو اتاقم دیونم میکرد … مهیار خندشو خورد و دستشو گذاشت پشتمو آروم زد رو کمـ ـرم …
-برو … برو تا حموم دومادیم نفرستادنت …
با عصبانیت رفتم تو اتاق … سریع درو بستم … همینکه چرخیدم سمت اتاق جیغ مهسیما رفت بالا
-وای گمشو بیرون …
نگام روی دستاش موند که نیم تنه لباس و نگه داشته بود تا نیفته ….
پفی کردم و دستی به موهام کشیدم … انگار امشب کلا جا خواب برا من نبود …. سریع درو باز کردم …
همزمان سر همشون که هنوز نرفته بودن تو اتاق چرخید سمت من
کلافه گفتم
-دخترا امشب پس کجا بخوابـــ…
مهیار پرید وسط حرفم
-تو نگران اونا نباش … من لباس عوض میکنم میرم پیش آقاجون اونا اتاق منن …. شب بخیر …
دیگه منظر نشدم و درو کوبیدم … مهسیما هنوز ول معطل بود … باکلافگی گفتم
-ها چیه ؟…
اخم کرد
-برو لباس عوض کنم …
کراواتمو باز کردم و کتمو در آوردم پرت کردم روی مبل … با همون پیراهن و شلوار کلید برقو زدم و رفتم سمت تخـ ـت …. خودمو پرت کردم روی تخـ ـت
-عوض کن تاریکه نمیبینم …
دست آزادشو زد به کمـ ـرش
-اِ…زرنگیـــــی
چرخیدم سمتش
-عوض کن تا عوضش نکردم برات ….ساعدمو گذاشتم روی چشمام تا خیالش راحت شه …داشتم بیهوش میشدم …
یه آن شیطنتم گل کرد خواستم سر به سرش بزارم که دستموسریع برداشتم …
-سک سکـــــ…..خشکم زد … اونم خشکش زد …
حس کردم تو صدم ثانیه گلوم خشک شد … سریع نشستم رو تخـ ـت …نگامو نمیتونستم ازش بگیرم و اونم انگار برق گرفتتش شوکه وایستاده بود …
از روی تخـ ـت بلند شدم که برم بیرون … تابلو نگامو دزدیدم
-میگم برم …برم دستشویی بیام …
تا سریع اومدم از کنارش رد شم یهو نمیدونم چی شد کراواتم که دور گردنم باز بود گیر کرد به سنگای درشت لباس عروس … کپ کردم … یعنی هزار سال میگذشت این اتفاق نمی افتاد ولی الان …
هردو به دست و پا افتادیم …. یهو دستمو آوردم بالا
-آروم آروم … چیزی نشده که … الان ما زن و شوهریم …
سعی کرد تظاهر کنه الان عادیه … آب دهنشو قورت داد…لباس تو دستشو پرت کردرو زمین
-اهم….ام … آره بابا …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۷]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۵
جوابمو خودم دادم … من و اون زن و شوهریم … آب که از سرما گذشته ….حالا دوتایی غرق بشیمم چه بهتر …
دستام رفت سمت دوتا بازوهاش و از پشت کشیدمش توی بغـ ـلم …
-پس اگه زنمی …. یعنی امشبم ماله منی؟!…
صداش آروم تر از همیشه بود
-من همیشه ماله توام …
یه قدم عقب کشیدم و دستمو به زور رسوندم به کلید روی در …. صدای چرخیدن قفل و گذاشتن لبـ ـام رو گردنش چند ثانیه ای وقت برد …. چشمامو بستم و خیلی نرم لبـ ـامو گذاشتم زیر گودی گلوش …
امشب و هر شب … مهسیما ماله من بود …
اون نهایت هر چیزی بود که خدا میتونست بهم بده …. اون آرامشمه …
نگاهی به ساعت انداختم …. چهار صبح بود … از خستگی داشتم هلاک میشدم … بکوب از تبریز رونده بودم …
مهسیما دراز کشیده بود ولی معلوم بود جاش ناراحته چون تند تند جا به جامیشدو گردنشو میمالید …
برای نگهبان چراغ زدم و در
پارکینگ و باز کردم و ماشین و بردم پارکینگ … حوصله بالا بردن چمدون و اینارو نداشتم فعلا … کیف پولم و باگوشی و کیف مهسی برداشتم ….
دست مو بردم سمت بازوش و آروم تکون دادم ..
-مهسی …مهسیما … عزیزم رسیدیم ….
خوابش سنگین بود …. گوشه شال صورتیشو که افتاده بود رو شونشو گرفتم و بردم سمت دماغش ….
همینکه یه نمه وارد سوراخ دماغش کردم سریع از جا پرید….
با همه خستگیم خندم گرفت … حرصی نگام کرد
-کوفت …. مریضی؟…
با شیطنت چشمکی بهش زدم
-آره …درمونشم تویی …
همینکه ذوق کرد کافی بود برام … درو باز کردم
-پیاده شو رسیدیم … بدو که دارم هلاک میشم از خستگی …
-چمدونامـ…
-پیاده شو فردا برمیدارم الان دارم میمیرم از خستگی ….
هردو پیاده شدیم … قفل ماشین و زدم و رفتم سمت آسانسور …. آسانسور که راه افتاد از شدت خستگی دستاشو قلاب کرد روسینشو چشماشو بست …. سرشو گذاشت روی شونم ….
خندم گرفت از اینه خیره بودم به چهره خوابالوش … دستمو حـ ـلقه کردم دور شونش … در آسانسور که باز شد کشوندمش سمت واحد …
درو باز کردم و واردش شدم …
واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه …. داشتم هلاک میشدم … هردو راه افتادیم سمت اتاق خواب ….
-وای فرزام دارم بیهوش میشم همه تنم درد میکنه …
در کمدو باز کردم یه شلوارک برداشتم و تنم کردم بی معطلی پریدم روی تخـ ـت …حتی حاضر نبود چشماشو باز کنه تو همون خواب و بیداری لباساشو عوض کردو با تاپ دکلتـ ـه زیر مانتو خودشو پرت کرد رو تخـ ـت ….
چراغ خواب روی عسلی رو خاموش کردم …چرخیدم سمتشو با یه حرکت کشیدمش توی بغـ ـلم …. الان با خیال راحت میتونستم بگیرم بخوابم ….
حواسم پی اون بود که گرمای نفسای منظمش خورد تو سیـ ـنم … موهاشو از صورتش کنار زدم و سرشو بیشتر تو بغـ ـلم فشردم ….
نفهمیدم کی خوابم برد .

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۲:۵۸]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۶
سه ماه بعد

مهسیما
با اینکه صبحونه خورده بودم ولی باز حالت تهوع داشتم … مقعنمو سرم کردم
-مهسیما ….بدو دیگه دختر دیر شد …
عصبی گفتم
-وای فرزام چی میگی تو … استرس نده ببینم ساعت هنوز شیشه ….
سرشو از در اتاق آوردم تو
-چی چیو زوده …. ملت چادر زدن دم حوزه … با ترافیک تهران اونم این سر صبحی عمرا برسیم …
کارتمم برداشتم و جلوش ایستادم
-بریم …
نگاهی به سرتا پام کرد
-خوبی .. استرس که نداری ؟
اخم کردم
-مگه دفعه اولمه … بیا بریم بابا …
سریع از کنارش رد شدم … واقعا دروغ میگفتم …استرس داشتم در حد چی …
هردو راه افتادیم سمت حوضه واقعا ترافیک بود …
فرزام با خنده نگام کرد
-مهسیما ببینم چه میکنی …. میخوام ثابت کنی کلاه سرم نرفته …
با استرس مشت کوبیدم رو شونش…
-فرزام کشتمتا …. جو نده از خداتم باشه ….
بلند خندید …
-بیخیال بابا … امسال نشد سال بعد … توعلاقه و توانمندی دکتر شدن داری ولی فقط آی کیوشو نداری که اونم سال به سال روش کار میکنم که بهتر بشه از پیارسال
پنج دیقه مونده بود به شروع آزمون که رسیدیم …. کیسه پر کاکائو شکلاتارو داد دستم …
-به خودت مسلط باش … با آبروی من بازی نکن اسمت در حد اسم قبولیا بیادم قبول دارم من … فقط اسمت بیاد …
داشت گریم میگرفت
-فرزام خونت حلاله …
اخم قشنگی کرد
-بدو برو تا درو نبستن …
رفتم سمت ورودی … آب معندی وکیکم و گرفتم …. استرسم بیشتر شده بود …نمیتونستم صندلیمو پیدا کنم …از طبقه سه میرفتم طبقه دو از دو میومدم اول باز میرفتم طبقه سه …
شماره داوطلبیم اصلا انگار گم شده بود …
رفتم سمت یکی از مراقبین …
-سلام خسته نباشین کلاس شماره سیو سه …
-خانوم بگرد پیدا کن من چه میدونم …
عصبی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار … گرمای هوا حسابی داشت اذیتم میکرد … حالم داشت بهم میخورد … یکی از دخترا که حالمو دید بلند شد
-چته بابا چرا رنگ و روت انقدر پریده … بیا من برات پیدا میکنم سه ساله پشت کنکورم دیگه خبره شدم …
کارتمو گرفت و شروع کرد به گشتن …. سه چهار دیقه بعد صندلیم پیدا شد … خودمو انداختم رو صندلی همه مشغول پچ پچ بودن …
چشمم از پنجره به بیرون افتاد که همه جلوی در ورودی ساختمون جمع شده بودن … هر لحظه برام قد یه قرن میگذشت …نمیخواستم زحمتای فرزام و هدر بدم … واقعا این چند وقته برام زحمت کشیده بود … با وجود خستگی تا دیر وقت برای درسام بیدار میموند …
سوالات هر کس پلمپ شده کنار میزشون گذاشته شد … با اعلام شروع آزمون صدای خش خش پاره کردن رو پوش پلمپ شده سوالا کلاس و پر کرد …. سوالا رو از روپوش کاور مانندشون در آوردیم … زمان کم بود برای جوااب دادن …بی اینکه صبر کنم شروع کردم ….
سوالات عمومی راحتتر از اونی بود که فکرشو میکردم …
خیلی سریع جوابارو میزدم … آخرای سوالای زبان بودم که یه شکلات گذاشتم دهنم …. چشمم افتاد به دختری که کنارم نشسته بود … یه لحظه چشمم رفت سمت پاهاش که از کفش در آورده بود …
چون جوراب پاش نبودو کفشاشم اسپورت بودن و منم یه جور وسواس خاصی داشتم در حین جویدن شکلات حس کردم بوی بد پاش تو بینیم پیچید …
احساس کردم همه معدم و مخلفاتش برگشت سمت دهنم ….
حتی یه ثانیم نتونستم تحمل کنم سریع دویدم از اتاق بیرون … شانس آوردم سرویس بهداشتی دقیقا کنار کلاسمون بود … وخودمو پرت کردم توش …. عق میزدم ….
احساس میکردم الانه که دل و رودم از حلقم بریزه بیرون … همینکه یاد پاهای بی ریخت دختره می افتادم حالم بد تر میشد …
دوتا از مراقبا اومدن کنارم
-خانومم حالت خوبه …
-دخترم … میخوای استراحت کنی ؟…
چرخیدم سمتشون … دستمو به نشونه نه بالا آوردم … تا خواستم اولین قدم و بردارم سمت بیرون یدفعه سرم گیج رفت و چشام سیاهی رفت … فقط این حالیم شد که پرت شدم تو بغـ ـل اون دوتا مراقب …

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۳:۰۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۷

 

فرزام
مات و مبهوت خیره بودم ب صورت رنگ پریدش که سرم به دستش وصل بود…. صدای دکتر توی گوشم داشت زنگ میزد …
انگار زندگی نمیخواست روی خوش نشون ما بده ….
“جناب شمسایی راستش یکم این بیهوشی خانوم شما مشکوکه …. تاری دیدو افت فشار خون به صورت خیلی آنرمال…. ایشون مشکوک به بیماری خونی هستن …. بهتره سریعتر ترتیب بستری و آزمایشونو بدید … ”
نیم ساعت پیش ازش آزمایش گرفتن … دیگه نمیتونستم … نمیتونستم بدون مهسیما تحمل کنم ….
این سه ماه برام شیرین ترین لحظه های زندگیم بود …
حالا فقط چند کلمه که خیلی راحت از دهنش اومد بیرون داشت زهر میکرد این خوشی و …. بهترین لحظه های زندگیم وقتیه که وارد خونه میشدم و بوی غذا میپیچید توی خونه …
چایی که میذاشت جلوم و خستگیم در میرفت …
جرو بحثامون سر کنترل دست گرفتن …
درس نخونداش …
خریدای دونفرمون ….
صبحونه درست کردناش …
مهسیما توی کم اهمیت ترین خاطره هاممم پر اهمیت ترین فرد زندگیم بود …
نمیدونستم خدا چرا انقد داره اذیتش میکنه …. حاضر بودم همین الان نفسمو بگیرن ولی اتفاقی براش نیافته ….
داشتم به بزرگیش شک میکردم …
به این مهربونی و کرمی که همه ازش دم میزدن شک میکردم
از ساختمون بیمارستان زدم بیرون …. دیکه حتی به وجود خودشم شک میکردم … نشستم تو ماشین …. بارون بهاری داشت میکوبید رو شیشه ماشین …. اولین قطره ریخت رو چشم …. سرمو بالا آوردم و خیره شدم به اسمون تیره
-دیگه شک دارم بهت …. شک دارم به بودنت …. شک دارم به بزرگیت ….
داد زدم
-پس کو؟…. چرا من ندیدم …. میخوای غضب کنی باشه بکن …. بهم نشون بده که هستی …. نشون بده اونقدری که میگن خوبی …
خوبیتم ماله بقیس …. من و زنم گمیم تو این خیرات خوبیت ….چی خواستم ازت …. چی میخوای که بیخیالش نمیشی ….
بس نیست هرچی فکرو خیال بهش دادی؟….بس نیست درد مادر نشدنش که میریزه تو خودشو دم نمیزنه ….
پس کوشی کجایی که من نمیبینمت ….. فقط واسه بقیه خدایی ؟….. د نشونم بده هستی …. معجزت کو …. نشونم بده الرحمن الرحمینی
….سرمو گذاشتم روی فرمون و زار زدم …. اگه طوریش میشد من میمردم ….. بی مهسیما روزا سخت میگذره …
گوشی تو جیبم لرزید …
بی نگاه به شمارش تماس و وصل کردم …
-بله
-آقای شمسایی
-خودمم …
-خانومتون به هوش اومدن …. هرچی دنبالتون…
-الان میام …
گوشی و قطع کردم و راه افتادم سمت بیمارستان …
دم در اتاقش ایستادم رو تخـ ـت نشسته بودو با سرمش در گیر بود … چشمامو باز و بسته کردم و رفتم تو اتاق
-به به … خانوم دکتر …
با دیدنم لبـ ـاش به خنده واشد … یهو غم گرفت صورتشو …
-فک کنم دیگه غشی شدم رفت … میدونم ناامیدت کردم …
سفت کشیدمش تو بغـ ـلم …
-فدا سرت …. تو چه دکتر باشی چه نباشی همه چیزمی …
با صدای سرفه مردی سریع چرخیدیم سمت در … دکتر درحالیکه سعی میکرد به روی خودش نیاره وارد اتاق شد … اخمام رفت توهم … از رو تخـ ـت بلند شدم و خیره شدم بهش …
با لبخند گفت
-حالتون چطوره خانوم ؟!
مهسیما لبخندی به روش زد
-ممنون …
دکتر رو کرد سمت من
-جواب آزمایش خانومتون اومد …
سریع خواستم از اتاق ببرمش بیرون که بی معطلی گفت
-واقعا شوکه شدم جدا تبریک میگم …
یه لحظه خشکم زد گیج نگاش کردم …. کم کم لبخند اومد رو لبـ ـام ….
-یعنی مشکلی نداره ؟..
-چرا مشکل خیلی حاد دارن … یعنی بیشتر از خانومتون شما مشکل دارین …
گیج تر از قبل نگاش کردم …مهسیما ابرو گره کرد
-یعنی چی …. قضیه چیه …
دکتر با خنده برگه ای و گرفت سمتم
-جناب شمسایی هم تبریک و هم تسلیت …. بزرگ کردن بچه کار خیلی سختیه اونم وقتی بیشتر از یکی باشه …
جریان دویست و بیستولتی از تنم رد شد …
مهسیمام بد تر از من
-چی…چی میگین شما؟…
-راستش اولش مشکوک شدم به بارداریتون ولی خب وقتی شوهرتون گفتن قبلا چه اتفاقی افتاده این فرضیه رو رد کردم …
ولی چون آزمایش خون دادیَم بیمار خاصی دیده نشد توش محض احتیاط این آزمایشم دادم برسی کنن اونم دو بار که هردوبار جواب آزمایش بارداریشو ن مثبت از آب در اومد ….
نگام اول روی صورت متعجب مهسیما و بعدم روی برگه و دکتر چرخید …
-ولی این … این ممـ…
دکتر با اطمینان خاطر گفت
-ببنید هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه …. بهتره یه تماس با مرکزی که آزمایش دادین بگیرین یا حتی میتونید یبار دیگه آزمایش بدین هرچند من مطمئنم و حتی به راحتی میتونم تشخیص بدم بچه احتمالا دوقلو باشه …
-فـ…فر….فرزا…
نگام سریع چرخید سمت مهسیما که پرت شد رو تخـ ـت …
از ذوقم نمیدوستم چی کار کنم … پرستارا یه آرامبخش بهش وصل کردن … حتی نمیدونستم با کی تماس بگیرم و خبرشو بدم ….
دکتر مجابم کرد اول با مرکز آزمایشگاه تماس بگیرم

داستانهای نازخاتون, [۰۶.۱۰.۱۷ ۲۳:۰۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۸
بالاخره یکی پیدا شد که جواب مارو بده …. ظاهرا همون روز یه خانوم دیگم آزمایش داده بودو جوابا اشتباه شده بود ….
حتی باورش برام غیر ممکن بود …
از ساختمون بیمارستان زدم بیرون … بارون تند خورد رو صورتم …. خنده بلندی کردم و سرمو بردم سمت آسمون
معجزه بیشتر از این ؟….
با همه توانم داد زدم
-نــــــــــــــــــــــوکترم….خیلی بامــــــــــــــــرامی …….خیلی حال دادی خـــــــــــــــدا
گوشیمو از جیبم در آوردم …. دونه های بارون ریخته بود رو صورت و مژه هام دستی به صورتم کشیدم و اسم مهیارو لمس کردم رو گوشی…
دوتا بوق نخورده صداش تو گوشی پیچید
-من بعدا باهات تمـ….
با هیجان گفتم
-مهیار داری دایی میشی …
حس کردم یه لحظه استب کرد … با شک گفت
-چی؟!
خندیدم … صدای خندم همه محوطه رو برداشته بود …
-داری دایی میشی …
با تردید گفت
-پرورشگاهید الان ؟…بی خبـ…
-مهسیما حاملس …. میفهمی …. حاملس … داری دایی میشی …..
-چـ…چی …. داری هزیون میگی؟… کجا…کجایی تو …
با ذوق گوشی و قطع کردم …. به یه ربع نرسیده همه خبردار شدن چه اتفاقی افتاده ….
همه جمع شدن تو بیمارستان …. غلغله ای شده بود … سرهنگ و مادر مهسیمام راه افتاده بودن بیان تهران … غلغله ای شده بود که بیا و ببین ….
مهسیما به محض بیرون اومدن از بیمارستان آقاجون یه قربونی جلوش سر برید…
مادر جون انقدر نذر و نیاز کرده بود که حسابش از دست خودشم در رفته بود …. دخترا هیچی نشده به فکر سیسمونی بودن ….
در عرض یه روز انگار کنفه یکون شده بود …مهسیما خودش که کلا گیج بودو رو فضا حس میکرد دروغ داریم میگیم …
خاله بلافاصله از دکتر زنان برای فرداش وقت گرفت و یه وقت سونوگرافیم براش رزرو کرد …
از خوشی داشتم بال در می آوردم …. کلا قضیه کنکورو اینا به کل فراموش شده بود …. مهیار که بد تر از من بود ….

چشماموباز کردم ونگاهی به ساعت کردم…..دو شب بودو هنوزبیدار بودم … استرس داشتم …بیشتر از همشون
-فرزام …
جوابی نداد ….میدونستم بیدار من صدای نفساشو میشناختم…
-فرزام
چرخید سمتمو دستشو حـ ـلقه کرد دور شکمم
-جان فرزام …. چرا نمیخوابی …
به پهلو چرخیدم سمتش ….
-باور نمیکنم … اگه دروغ باشه من نابود میشم …
لبخندی زد که گرماش تا ته مغزم فرو رفت ….
-ولی من باورش دارم … یعنی بهم قبولوند وجودشو
ابروهامو کشیدم تو هم
-کی؟
چشمکی بهم زد
-اونی که اینارو بهمون داده
خندیدم
-مگه قبول نداشتی …
دستشو فرو کرد بین موهام
-نه تا وقتی که گفتن مشکوک به بیماری هستی ….
آروم با دستم زدم رو گونش
-کافر … اببیل … نمرود …
خم شدو محکم گونمو بـ ـوسید … داشت جیغم در می اومد به زور صدامو خفه کردم … طاق باز خودشو پرت کرد رو بالش …
-میدونی مهسی اولین باری که دیدمت هیچوقت فکر نمیکردم روزی بشی مادر بچم …من آماده ورود یکی دیگه بودم و حالا …
با ذوق بلند شدم و دستامو ستون چونم کردم
-فرزام از کی عاشقم شدی؟
چتریامو بهم ریخت و دستشو گذاشت زیر سرش
-به من میاد همچین حماقتی کرده باشم؟
سرمو محکم کوبیدم رو سینش که صدای آخش در اومد
-اِ …بگو دیگه
خندید ….سعی میکرد صداشو پایین نگه داره چون مامان اینا اتاق بغـ ـلمون خـ ـوابیده بودن
-به خدا من از این غلطا نمیکنم … منو چه به این غلطا ….
مشت محکمی کوبیدم به سینشو پشتمو کردم بهش …
-گمشو بابا بیشعور ….خفه شو میخوام بخوابما ….
چشمامو رو هم فشار دادم … حرصم گرفته بود … میمرد بگه از همون دیدار اول … اونقدر با حرص چشمامو روهم فشاردادم که نفهمیدم کی خوابم برد …

با ذوق دستامو گذاشتم روی دهنم و داشتم به صدای قلبشون گوش میدادم … صداشون انگار قاطی شده بود
واقعا نمیتونستم اشک شیشه ای توی چشمای فرزام و باور کنم …
سه قلو … چیزی که فراتر از ذهن من بود
…حتی به خوابم نمیدیدم یه روزی بچه سه قلو حامله بشم …
دکتر با لبخند نگام کرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۱۰.۱۷ ۲۰:۱۸]
#تاتباهی
#قسمت۲۵۹

جدا تبریک میگم… دوماهشونه تازه ولی باید خیلی مواظب باشی چون شدیدا حساسه بچه سه قلو …
فرزام با تته پته گفت
-دو …دوماهشونه …پس چرا ما …
عینکشو از چشماش در آورد …
-طبیعیه خیلی وقتا ممکنه این جوری بشه …گاهی وقتا بعد سه ماه علایم بارداری ظاهر میشه …
ولی خب شمام خیلی دیگه بی توجه بودین … یه نگاه به اضافه وزن خانومتون میکردی میفهمیدین …. در طول یه ماه هشت کیلو به وزنشون اضافه شده بود …
با خنده گفتم
-آخه خانوم دکتر من نیست برا کنکور میخوندم هی پرخوری میکردم …. فک میکردم از اونه …
خندید
-نه خانوم خوشگله برا این سه تا شیطوناتن که انگار بد وختیم اعلام حضور کردن …. خدا به دادتون برسه من سر یکیش موندم سه تا رو چطوری میخوایید بزرگ کنید …
هردو خندیدیم … نمیدونست این سه تا چقد برا ما باارزشن …
پروندمو تشکیل دادن …. همراهش راه افتادیم سمت خونه … مادر جون که همه تدارکشو دیده بود …انگار همین فردا بچه ها قراره به دنیا بیان …
همراه مامان برنامشو چیده بودن … از سیسمونی تا اتاق بچه ها و اسماشونو و همه و همه ….
شبشم که آقا جون تو خونه خودش قرار بود برای همه سور بده و شام دعوت کرده بود ….
مامان و بابام رفته بودن خونه مهیارو مامان رفته بود به مادر جون کمک کنه …
طرفای ساعت چهار بود که مهمونا یکی یکی اومدن ….
فرزام بد بخت به خاطر این چند وقته مجبور بود امشب و بره به یه مامورییت … از صبح همینکه منو پیاده کرده بود رفته بود …
دخترام اومده بودن …. و جنگ سر اسم بچه ها بلند شده بود …
مادر جون که انگار ده سال جوونتر شده بود از آشپزخونه با صدای بلندی گفت
-نظراتونو نگه دارین واسه بچه های خودتون …. اسم نوه هام و خودم انتخاب میکنم ….
مامان اخم الکی کرد
-وا حاج خانوم پس ما اینجا برگ چغندریم …
مادرجون-والا از قدیم و ندیم گفتم بچه ماله خانواده شوهره …ایشالا مهیار جون یه بچه دیگشم به دنیا میاد اسم اونو شماها بزارید …
خاله فرزام ژله های تو دستشو گذاشت تو فریز
-حالا دعوا نکنید … اصلا نه حرف شما نه حرف شما ….. من میگم که بحث و دعواییم راه نیافته …
خنده همه از این جرو بحثا بلند شده بود …. دخترا یه لیست تهیه کرده بودن پر اسم دختر پسر … نظر من و فرزاممم که این وسط اصلا مدنظر نبود …
طرفای ساعت هفت بود که آیفون صداش در اومد … مردا دیگه کم کم داشت سرو کلشون پیدا میشد … حنا دوید سمت آیفون ….
مادر جون از آشپز خونه پرسید
-حنا کیه مادر؟
حنا درو زد
-استاده …
همه باهم گفتیم
-استــــاده؟!
پقی خندید و در باز شد …. قامت مهیار تو درگاه ظاهر شد …حنا چاپلوسانه سر خم کرد
-سلام استاد …. خیلی خوش اومدین ….قدم رو جفت چشای کور شده من گذاشتین …
مهیار همونجوری که با مادر جون و مامان دست میداد چرخید سمتش …
-تو این ترم درس نخون ….قبولی …
حنا با سرخوشی خندید …همه گیج نگاشون میکردیم که حنا رو بهمون گفت
-از شانس آس من آقای مهیار سارنگ این ترم زبان تخصصی و باایشون افتادم ….استاد گرام هستن …
با تعجب گفتم
-اِ … مهیار راست میگه …
مهیار کتشو انداخت رو آویز
-آره خواهر من بد بیاری که شاخ و دم نمیشناسه …. سراغ آدمایی مثله منم میاد
حنا پشت چشمی نازک کرد
-استـــــــاد نزنید این حرف و سعادتیه حضور من تو کلاساتون ….
مهیار دریا رو که رو مبل خوابش بردو خم شدو بـ ـوسید
-بله حرف شما متین …. واسه همینم اگه یبار دیگه از اون مزه پرونی های پری روز تو کلاس بکنید کاری میکنم یکی دو ترم دیگم این سعادت نصیبم شه
همه به حرف مهیار خندیدیم …. همه مهمونا تک تک اومدن …. بینشون دیدن سبحان و تبریک صمیمانش خیلی معذبم کرد ….
کلی بابت نیومدنش تو عروسی ازم معذرت خواست ….سهام که هیچی آران داشت از سرو کولش بالا میرفت … فک کنم جفتشو پیدا کرده باشه واسه آیندش …
با اومدن فرزام دیگه جمع تکمیل شده بود تا آماده شدن سفره صدای بحث آقایون بلند شده بودو کل خونه رو گرفته بود ….
سیاست و اقتصادو اجتماع و دلارو اعتیادو همه وهمه داشتن تز میدادن …. منم داشتم تو چیدن میز بهشون کمک میکردم …. سفره رو ک کامل چیدیم همه بلند شدن و اومدن سر سفره …. عاشق این جمع سی چهل نفره بودم
موقع نشستن مابین باباو فرزام نشستم ….بابا کمی خودشو جا به جا کرد …. بشقابمو گرفتم سمتش …
-بابا برای منم میکشید؟…
لبخند پدرانه ای به روم زد و بشقاب و ازم گرفت … این روزا بیشتر رفتاراش بوی پدرونه بودن میداد …
بشقابمو گذاشت جلومو قرمه سبزی ریخت کنارش …. با ولعی عجیب غریب شروع کردم به خوردن …
صدای خنده های گاه و بیگاه و قاشق چنگالا که میخورد به بشقابا فضا رو برام خیلی دلچسب تر کرده بود … یه ده دیقه نکشید بشقابم ته کشید…. همنیکه بشقاب خالی و گرفتم طرف بابا

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۱۰.۱۷ ۲۰:۱۸]
#تاتباهی
#قسمت۲۶۰
نگام کرد ….
هنوز دو سه قاشق پر و پیمونم نخورده بود …. با خنده و رضایت یه بشقاب دیگه برام پر کرد اینبار بیشتر…. تا اومدم اولین قاشق و بزارم دهنم صداش کنار گوشم باعث شد قاشق تو دستم خشک بشه رو هوا …
-مهسیما …
سرمو چرخوندم سمتشو منتظر نگاهش کردم … با محبتی ناب که ندیده بودم تاحالا ازش نگام کرد
-خوشحالم که خوشبختی ….
فقط همینو گفت و من لبـ ـام کش اومد برا این مرد مغرور و همیشه جدی زندگیم …
اون گفت و من غرق لذت شد وجودم از این حرفی که شدید به دلم نشست ….
غرق شدم تو مهربونی چشایی که اینبارشفاف تراز همیشه میدرخشید … چقدر خوبه پا قدم کوچولوهام … چقد عشق ریختن تو نگاه همه ….
-میگم مهسیما …
صدای جیغ جیغوی حنا از اونور سفره حواسم و پرت کردو نگامو کشوند سمت خودش … با صدای بلندش گفت
-میگم مهسی هی تا میتونی به من نگا کن بچه هات شبیه من بشن …
مهیار با شیطنت گفت
-که بترشن بمونن رو دستمون …
یدفعه انفجار خنده جمع صداش به آسمون رفت …
حنا با حرص نگاش کرد و چنگالشو گرفت سمت مهیارو بعد به معنی سر بریدن چرخوند سمت گردنش …
-چطوره ؟
باز نگام چرخید سمت بابا ….
-چی ؟!
نامحسوس اشاره ای به حنا کرد …
-چطوره واسه زن داداش بودن …
چشمام گرد شد
-حنـــــا؟!
صداشو پایین تر آورد …
-حس میکنم میتونه زن خوبی برای مهیار باشه …
نگاهی به جفتشون کردم …بهم میومدن ولی بعید میدونستم مهیار شرایط حنا رو قبول کنه …
داغی نفسای فرزام رو گوشم منو به خودم آورد
-فکر اونا رو نکن …. راضیشون میکنم …
با تعجب نگاشون کردم که خندیدو صداشو پایین تر آورد …
-حنا که از همون روز اول دل و دینشو باخته مهیارم خودم میپزم … میدونم دنبال یه زندگی آرومه … حنا این آرامش و بهش میده …
صاف نشست و من زمزمشو شنیدم زیر لب
-ولی نه به اندازه آیـ….
بقیشو نشنیدم ولی حس ششمم میتونست پرش کنه و من پس زدم این فکرو … پس زدم اون پنج حرفی که جاش چفت و جور نبود کنار اسم مهیار …
بد نبود ولی تافته جدا بافته بود …از جنس مهیار نبود …
بیخیالی طی کردم … تجربه بهم ثابت کرده زمان همه چی و حل میکنه …. باید خودتو بزاری تو مسیر سر نوشت …
اونوقته که همه چی به خواست اون بالا سری پیش میره …
حنا میتونست خوشبختش کنه و مهیارم میتونست دوسش داشته باشه…. یقین داشتم به اینکه هیچ عشقی عشق اول نمیشه اما میدونستمم دوست داشتن یکی کافیه برای خوشبختی خودتو خودش …
مهیار نمیتونست آینازو کنار بزاره ولی با نبودنش کنار اومده بود … میدونستم میتونه با بودن حنام کنار بیاد ….

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx