رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۶۱تا آخر

فهرست مطالب

تاتباهی داستان آنلاین پریناربشیری سرگذشت واقعی

رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۶۱تاآخر

رمان:تاتباهی

نویسنده:پرینازبشیری

#تاتباهی
#قسمت۲۶۱

روی مبل نشسته بودم و برای بار هزارم به ساعت مچیم نگاهی انداختم …. بازم دیر کرده بود …
پفی کردم و تلفن و از روی میز برداشتم …
به دوتا بوق نرسیده صدای هلش تو گوشی پیچید …
-اومدم …اومدم به خدا ده دیقه دیگه خونم …. تو آماده شو ….
حرصی گفتم
-فرزام دوساعته داری همینو میگی ….
-ایندفعه دیگه رسیدم …جدی جدی …
گوشی و قطع کردم و گذاشتم سر جاش بلند شدم و کیف مو برداشتم …چمدونو تا نزدیک در کشیدم …. جلوی آینه قدی ورودی ایستادم …
شکم برجستم اززیر اون مانتوی آبی لاجوردی کاملا معلوم بود …. با اینکه تاازه وارد چهار ماهگی شده بودم ولی شیکمم اندازه شکم یه زن هفت ماهه برجسته بود …
به لطف این دوتاپسر واون دخترکوچولو حسابی از هیکل افتاده بودم … حالای جای شکرش باقی بود به خاطر نرمشایی که دکتر داده بود پاهام ورم نمیکرد …
صدای آیفون که بلند شد سریع درو باز کردم و چمدونو کشیدم بیرون و درو قفل کردم …. چمدونو گذاشتم تو آسانسورو رفتیم پایین ….
بالاخره مامان علی الرغم اصرارای مهیار کار خودشو کردو از حنا خاستگاری کرد …. منو مهیار امید زیادی به موافقت خانوادش نداشتیم ولی خاله اینا کاملا استقبال کردن …. میدونستم چقدر مهیار پیششون ارج و قرب داره …
هیچ مشکلیم با وجود دریا و آران نداشتن هرچند از حنایی که من میشناختم بعید بود مشکلی داشته باشه …
ظرف یک ماه همه کاراشونو کردن و قرار شد عروسی و تبریز بگیرن …
سریع اومد
-سلام من شرمندم …دیر شد …
چپ چپ نگاش کردم که لپمو کشید
-بیخیال دیگه خانومم بدو بیا آژانسم اومد …
چمدونو گذاشت تو صندوق عقب ماشین آژانس و راه افتادیم سمت فرودگاه …البته اگه به موقع میرسیدیم …
چرخیدم سمت فرزام
-فرزام من لباس بر نداشتما هیچ کدوم اندازه نبود برام …
مثله همیشه جدی گفت
-عیب نداره عزیزم … از تبریز میریم میخریم …
نگاهی به شکمم کردم و با لب و لوچه ای آویزون گفتم
-پیدا میشه؟…
نگاش رنگ شیطنت گرفت سرشو خم کرد سمت گوشم …
-نشدم لباسای حبیب آقا هست شک ندارم اندازته …
نیش گون محکمی از رونش گرفتم که بی فایده بود چون نیومد تو دستم … حبیب آقا پدر حنا بود که یکمم ماشالا زیادی تپل مپل و هیکلی بودن …. گاهی حنا به شوخی میگفت بابام بچش چهار قولوئه زودتر از مهسیمام زایمان میکنه ….
بالاخره بعد کلی دنگ و فنگ و استرس به موقع به پرواز رسیدیم …
دکتر گفته بود استرس برام بده مخصوصا توی پرواز واسه همین به محض سوار شدن یه قرص آرام بخش و خواب آورو باهم انداختم تا خوابم ببره ….
پیشنهاد فرزام بود که دکترم استقبال کرد … گفت مسافرت با ماشین برام ضرر داره حد اکثر سه ساعت میتونم بشینم تو ماشین و بیشترش به بچه ها فشار میاره …
دیگه نفهمیدم چی به چیه …. به محض خوردن قرصا بلافاصله خوابم برد ….تنها چیزی که از بعد بیداری یادم علاوه بر اون منگی توی فرودگاه اتاق خودم بود که صبحی ازش بیدار شدم ….
یاد روز عروسی خودم افتادم …. تو خونمون غلغله بود … همه در گیر کارای خودشون بودن …. همه فک و فامیل حنا و فرزام خونه ما بودن …فک کنم ظرفیت همه اتاقا شب قبل تکمیل شده بود ….
چون نصفه شب رسیده بودیم دیگه خیلیارو ندیدیمو منم که کلا منگ بودم …
صبحونه رو تو هیاهو و شلوغی خوردیم …. مهیارو حنا زودتر از همه رفته بودن برای خرید عروسی و بقیم که همراه مامان داشتن آماده میشدن برن خرید ….
رزرو آرایشگاهم به عهده من بود …. برای پنج نفرمون از همون آرایشگاه خودم وقت گرفتم و برای بقیم دوتا آرایشگاه دیگه رو رزرو کردم به پیشنهاد فرزام طرفای ساعت یازده منم آماده شدم که بریم برای خرید
باید یه لباس مناسب در شان خواهر شوهر پیدا میکردم ….
رفت سمت پاساژ لاله … بعید میدونستم چیز به درد بخوری پیدا کنم … با وجود قیمتای نجومیش مدلاش اصلا به دلم نمی نشست
حدسمم درست بود …. بعد دوساعت گشتن راه افتادیم سمت پاساژای دیگه ….
یکی یکی داشتیم ویترینارو نگا میکردیم … حقیقت این بود بیشتر دنبال سایز میگشتم تا مدل ….
یه پیراهن مشکی و سفید بد جوری چشممو گرفت …. رفتم سمت ورودی مغازش …
-فرزام بیا اینو ببـ…
چشمام خشک شد تو دو جفت چشم سبز که خیره شد بهم …
-مهسیما …
نگام چرخ خورد روی مادرش … همینکه فرزام کنارم ایستاد متوجه اونا شد …
نگام به دختر چادری افتاد که اونروزم توی فسفود دیده بودمش … سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی نگاه خیره امیر حسین روی برجستگی شکمم نمیذاشت … فرزام زودتر از اونا به خودش اومد … دستشو دراز کرد سمت امیر حسین
-به … سلام جناب سروان …
امیر حسین رنگش پریده بود … با دستایی لرزون دستشو آورد جلو …
-ببینم حامله ای …
باز نگام چرخید سمت مادرش که با تردید این سوال و پرسید … قبل من فرزام لبخند متینی زد
-بله اگه خدا

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۰]
#تاتباهی
#قسمت۲۶۲
بخواد …
چشماشو ریز کرد و رو به من گفت
-توکه شیش ماه نیست ازدواج کردی این بچه رو از کجا آوردی ….تازشم تو که اجاقت کور بود …
سعی کردم لبخندم آروم باشه …
-بله درسته … چهارماهمه
دست فرزام حـ ـلقه شد دورم …
-خانوم رهنما مهسیما جان سه قلو بارداره برای همین همه فک میکنن هفت هشت ماهشه
-سه…سه قلـ…و
صدای همراه با تته پته و گرفتگی زبون امیرحسین توجه هر چهارتامونو سمت خودش جلب کرد …
با ناباوری خیره بود به شکمم و رنگش پریده تر از قبل بود … دلم براش سوخت … اون مرد بدی نبود ولی به قول معروف گفتی تو فنجون فال منم نبود …
مادرش انگار خواست حال بدشو جمع و جور کنه …
-اِ …مبار…مبارکه ….اینم عروس من زهراست …یه خانومیه دومی نداره … هفته دیگم عروسیشونه …
امیر حسین نگاش چرخید سمت مادرش و با ناباوری گفت
-ما…مان …
مادرش حتی صبر نکرد من به عروس جدیدش تبریک بگم … سریع دست امیر حسین و گرفت و دنبال خودش از مغازه بیرون کشید …
خدافظی سرسریش نشون داد که خیلی استرس گرفته … امیر حسین عین آدمایی که شوک بزرگی بهشون وارد شده باشه …داشت گیج راه میرفت …قدماش سنگین و سلانه سلانه بود ….
-امیدوارم این دختر بد بخت لااقل خوشبخت بشه …
نگاهش کردم … خندید
-بیا بریم لباس و پرو کن …بیخال اونا …زمین گرده یه روزی هرچقدم بچرخی جلوی همونی وای میستی که ازش فرار میکردی …
لبخندمو پاشیدم روی صورتش ….. لباس و گرفتم و رفتم تو اتاق پرو …زیپش بسته نمیشد ….. تقه ای به در اتاق پرو زدم …
-فرزام …
-جانم ؟…اندازس؟…
درشو باز کردم …
-بیا این زیپرو بکش بالا …
آروم از لای در اومد تو و درو بست ….
دست برد سمت زیپو آروم کشیدش بالا … با وجود گردی قلمبه شکمم بهم میومد … از تو آینه لبخندی به روم زد
-بهت میاد … خوشگلترت کرد …
با ناز گفتم
-خوشگل بودم …
-بر منکرش لعنت …
دستشو حـ ـلقه کرد دور شکمم
-روز آخری که قرار بود فرداش زنش بشی بهم زنگ زدی …بیدار بودم ولی جواب ندادم …. جواب ندادم چون نمیخواستم به پام بسوزی ….چون نمیخواستم با شنیدن دوست دارم از زبونم یه عمر به شوهرت خیانت کنی ….
از اونروز سیم کارتمو در آوردم و تو شدی آخرین تماس ورودی بهش ….مثله همین الانی که شدی اولین و آخرین ورودی به قلـ ـبم …
دستمو بلند کردم و گذاشتم روی گونش …
-از اول دوست داشتم ….هیچوقت هیچ کس تو نشد …
از تو آینه خیره شد به چشمام …
-خوشبختی باهام …
زیباترین و مطمئن ترین لبخندمو به روش زدم …
-بهت گفتم چقد دوست دارم؟…
سرشو چرخوند سمت صورتم …
-بهت گفتم چقد دوستون دارم؟…
دستش دور شکمم سفت تر شدو لبای داغش نشست روی گونم … چشمامو بستم و غرق لذت شدم از این همه عشقی که سرازیر شد تو وجودم …
عشق همینجاست
بی هیچ اسمی میشه عاشق شد
بی هیچ رد آشنارو خاک
من سالها عاشق شدم بی تو
یه حس بی تفسیر وحشتناک
من عاشق رفتارهای تو
این ترس بی اندازه شیرینم
تو عاشق چیزی که پنهونه
من عاشق چیزی که میبینم
بی هیچ اسمی میشه عاشق شد
جادوی این دلداگی کم نیست
باعشق و بی تابی مدارا کن
حوای من تقصیرآدم نیست
حس دلتنگیمو بشناس
حس عاشقانه من
راز این خونه سکوته
حرمت سکوت و نشکن
اگه این ترانه هر شب سرشو به در نکوبه
کی میدونه واسه من بیتو بودن بده یا خوبه
دور از تو افتادم ولی هرشب
حس میکنم بسیارنزدیکی
خاموش شد فانوس من ای کاش
عادت نمیکردم به تاریکی
بی هیچ حسی میشه عاشق شد
بی هیچ نامی از تو یا از من
بیدار کن این ترس پنهونو
این عادت هرروزه رو بشکن
“شاعر:عبدالجبار کاکائی
باصدای رضا یزدانی”

داستانهای نازخاتون, [۰۷.۱۰.۱۷ ۲۰:۲۲]
#تاتباهی

تاتباهی با همه مشکلات و بگیرو ببنداش تموم شد خیلیا براشون بحث پیش اومد که چرا مهسیما نفهمید نسترن همون فرزام بود و در جوابشون توی پاورقی بگم که گاهی بعضی حرفا باید توی دل بمونه …. لازم نیست همیشه بگی که میدونی یکی عاشقته … همینکه توی زندگی بهش ثابت کنی و بهت ثابت کنه که دوستت داره کافیه …
گذشته میگذره با همه بدیا و خوبیاش چیزی که مهمه حالیه که توشی و آینده ای که قراره بسازی …
و در آخر یه تشکر ویژه بکنم از همه اونایی که تا آخر رمان پا به پام اومدن و ازم حمایت کردن
دوستان عزیزم
آقای سامان نایبی
شهرام ریسی
کیهان دیان
سوگل مختاری
سمیرا کبیری
و بهترین دوستام که بیشتر زحمتام رو دوش اونا بود
نسترن اسکندری
مریم بیات
و زهراعلوی عزیزم
به پایان آمد این دقتر حکایت همچنان باقیست
شب و روزتون قشنگ

#پریناز_مشیری
#پایان
@nazkhatoonstory

3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
28 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
28
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx