رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۴۶تا۶۰ 

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۴۶تا۶۰ 

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

 

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۱]
قسمت چهل و شش

میثم سراپا لرزید، اینبار نگاهش روی پسر قد بلندی ثابت ماند که کاسه ی سفید رنگی را در دست داشت و لا به لای پسرها و دخترها می چرخید. با خودش فکر کرد امشب اینجا اگر بلایی بر سر فلور می آمد، باید چه خاکی بر سرش می ریخت، عزمش را جزم کرد، باید همین حالا به حیاط می رفت. به پسرها و دخترهای در هم پیچیده شده فشار آورد و از بین آنها به زحمت راهی به سمت در باز کرد، به چند قدمی در سالن رسید و ناگهان نگاهش روی همان پسرک مزلف ثابت ماند که لحظه ی ورود به فلور خیره شده بود و حالا در وضعیت بدی دخترکی را در آغـ ـوش داشت. لبـ ـهایش را روی هم فشرد و چشم از او گرفت و خواست به سمت در برود که یکباره در سالن باز شد و فلور تلو تلو خوران وارد سالن شد. نگاه نگران میثم روی فلور چرخید، حال و روز خوبی نداشت انگار. صورتش مثل گچ سفید شده بود و زیگ زاگ راه می رفت، میثم به سمتش رفت: -فلور؟ خوبی؟ فلور چشمان نیمه بازش را به او دوخت: -اووووف، چه حال خوبی دارم میثم وحشت کرد، این حال و روز برایش آشنا بود، همین چند روز پیش وسط کوچه ی خلوت، اینطور شده بود. مسخ شده به او زل زد که با صدای موزیک خودش را تکان داد و همراه با خواننده، کشدار خواند: -دنیـــا…..دیگـه….مـثـه تو….تو، نــداره و قهقهه زد: -نمی تـــونم بخـــــونم میثم اخم کرد: -بریم فلور و مانتو اش را به سمتش دراز کرد، فلور باز هم خندید: -کجا بریـــم؟ میخــوام برقصــم میثم نفسش را برای چند ثانیه حبس کرد. تصمیمش را گرفت، به سمتش رفت و خواست مانتو اش را روی شانه هایش بیاندازد که بوی تند بنزین زیر بینی اش پیچید. -فلور چرا بوی بنزین میدی؟ فلور خندید و دستش را روی قفسه ی سیـ ـنه ی میثم گذاشت: -دوست دارم قلب میثم تیر کشید، برای چند لحظه گنگ و گیج به فلور زل زد. به او گفته بود دوستش دارد. همه ی وجودش گرم شد. فلور دور خودش چرخید و یکباره نگاهش روی بابک و همان دخترک خوش اندام ثابت ماند که در وضعیت ناجوری در آغـ ـوش یکدیگر فرو رفته بودند، مغزش برای چند لحظه جرقه زد، بابک با آن دختر در مقابل چشمانش….به خودش فشار آورد، آمده بود اینجا… آمده بود اینجا داخل این خانه که…یادش آمد….آمده بود اینجا تا میثم را به رخ بابک بکشد و حالا بابک… پشت سرش تیر کشید و بینی اش به سوزش افتاد. خواست به سمت بابک برود، تلو تلو خورد، پسر جوانی از بازویش گرفت: -برقصیم؟ میثم با چشمان گشاد شده، به سمت پسرک پرید و به بازویش چسبید و به عقب هلش داد: -گمشو ردِّ کارت و به سمت فلور چرخید و با دیدنش قالب تهی کرد، فلور سراپا می لرزید، گردنش بی اراده تکان می خورد. میثم به سمتش رفت: -فلو چی شده؟ خوبی؟ فلور قهقهه زد: -خوبی؟ تو خوبی؟ خوبی؟ خوبی تو؟ یا تو خوبی؟ خوبی خوبی؟ خوبـــــــــی؟ میثم به بازوی برهـ ـنه اش چسبید: -فلور؟ حالت بده؟ همزمان صدای پسری بلند شد: -همه رفتیم تو فضا فکری از ذهن میثم گذشت، نکند فلور چیزی مصرف کرده بود؟ لبش را به دندان گرفت و محکم فشار داد. کار از کار گذشته بود، اما نه، همین حالا قرصها پخش شده بود، شاید نخورده بود، اصلا شاید تازه قورت داده بود. تکانش داد: -چی خوردی؟ چیزی خوردی؟ برگردون فلور میان قهقهه به گریه افتاد و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد، میثم او را عقب عقب حرکت داد و به دیوار چسباند، دیگر وقت دست دست کردن نبود، مانتو و روسری فلور را زیر بغـ ـلش گذاشت و چانه اش را در دست گرفت و انگشت سبابه اش را قلاب کرد: -دهنو باز کن فلور، باید بیاری بالا فلور میان گریه گفت: -دوسِت ندارم، دیگه نمی خوامت اشک دور چشم میثم حـ ـلقه زد، نمی دانست چه مرگش شده، با دیدن حال و روز فلور به هم ریخته بود. با بغض گفت: -دهنتو باز کن فلوری فلور لبـ ـهایش را روی هم فشرد. میثم صدایش را بالا برد: -دهنو باز کن می گم دختران و پسران دسته جمعی خواندند: -دنیا دیگه مثل تو نداره، نداره نه می تونه بیاره، دلا همه بی قراره عشقن اما عشقی که واسه تو بی قراره فلور فریاد زد: -تو رو دوسِت ندارم میثم سری تکان داد: -باشه، دوسم نداشته باش، دهنتو باز کن، فقط همین
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۳]
قسمت چهل و هفت

فلور فریاد زد: -نه میثم امان نداد و انگشتش را وارد دهانش کرد، فلور دست و پا زد، میثم انگشتش را ته حلقش فرستاد، فلور عق زد، چیزی ته معده اش نبود، لگد زد و خواست از چنگال میثم فرار کند، میثم ساق پایش را محکم به پاهای فلور چسباند: -برگردون، هرچی خوردی برگردون، بینی فلور تیر کشید، نفس کم آورد، چند بار عق زد، چیزی جز زرداب بالا نیامد، میثم چانه اش را رها کرد، کمـ ـر فلور خم شده بود، میثم با بغض گفت: -بریم، بیا بریم از اینجا، خواهش می کنم صورت فلور از زور عق زدن، قرمز شده بود، چانه بالا انداخت: -نمیام و از شدتِ سوزش، بینی اش را چین انداخت. خون جلوی چشمان میثم را گرفت، به مچ دست فلور چسبید و تلاش کرد او را به سمت در هل دهد، فلور مقاومت کرد: -نمیــام، من نمیـــام دست میثم بالا رفت، خواست زیر گوش فلور بکوبد، باید با مشت و لگد او را از اینجا می برد، یکباره با دیدن خونی که از بینی فلور سرازیر شده بود، شوکه شد. مچ دست فلور را رها کرد: -فلور دماعت داره خون میاد، چی شده؟ فلور زار زد: -دیگه دوسِت ندارم میثم با اضطراب گفت: -تو ور خدا بیا بریم، دماغت داره خون میاد، فلور جوابش را نداد و با صدای بلندتری گریست. یکی دو دختر و پسر جوان دورشان حـ ـلقه زدند، میثم دستش را به سمت فلور دراز کرد: -بریم فلوری، بریم، باشه؟ چرا اینجوری شدی؟ زیر دل فلور به هم پیچید، یکباره میان گریه گفت: -بـ ـوسم کن تا باهات بیام میثم جا خورد: -چی؟ -اگه بـ ـوسم کنی میام میثم مـ ـستاصل شد، سر چرخاند و به دختر و پسرانی که دورشان حـ ـلقه زده بودند، خیره شد. صدای دسته جمعی عده ای که می رقصیدند در فضای سالن پیچید: -نه، نداره دنیا مثل تو، مثل تو فلور جیغ کشید: -بـ ـوسم کن تا بیام صدای پسر جوانی بلند شد: -من بـ ـوست کنم؟ بلدما میثم رو به او براق شد: -گمشو عقب و با التماس رو به فلور گفت: -فلور فلور دستانش را دراز کرد و به تی شرت مشکی میثم، آویزان شد: -دلم درد می کنه، بـ ـوسم کن، وگرنه همینجا میشینم میثم به صورت خونی اش زل زد، بالای جناق سیـ ـنه اش خون آلود شده بود، با درماندگی گفت: -بـ ـوست کنم میای؟ فلور سر تکان داد، میثم به چشمان گرد فلور چشم دوخت، در یک لحظه تصمیمش را گرفت، روی صورت فلور خم شد، خواست لب*هایش را ببـ ـوسد، به خودش فشار آورد، نمی توانست این کار را بکند، چشمانش را بست. دستان تپل فلور، دور گردنش حـ ـلقه شد و سرش را به سمت پایین خم کرد، میثم چشماشن را بیشتر روی هم فشرد، لب*هایش سمت گونه ی فلور رفت و روی آن جا خوش کرد، یکباره قلبش فرو ریخت، انگار زمان و مکان از حرکت ایستاد، برای چند ثانیه موقعیت اسف بارشان را فراموش کرد، فلور را بـ ـوسیده بود. از ذهنش گذشت چند شب پیش سر سجاده نماز، از خدا چه خواسته بود؟ خواسته بود اگر دوباره این اتفاق افتاد، جانش را بگیرد. اما زنده بود، نمرده بود، به گناه افتاده بود و نمرده بود. یکباره بغضش شکست و به گریه افتاد، فلور دستش را دور کمـ ـر میثم حـ ـلقه کرد و سرش را روی سیـ ـنه اش گذاشت: -دوِسِت دارم، دوسِت دارم، یه دنیا دوسِت دارم، حالا بیا بریم خونه میثم دستش را بلند کرد و مانتوی فلور را به صورتش فشرد، شانه هایش لرزید، به تلخی گریست.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۴]
قسمت چهل و هشت

میثم با بطری آب معدنی، کف دستش را تر کرد و به صورت فلور کشید، فلور خودش را به چپ و راست تکان داد. از آن حالت رخوت و گیجی در آمده بود. تازه عمق فاجعه مقابل چشمانش نمایان شد. میثم با اخمهای در هم گفت: -صورتت خونیه، بذار پاکش کنم، باید بریم درمونگاه و دوباره دستش را به سمت صورت فلور برد، اصلا انگار دوست داشت صورت گرد و تپل این دخترک را لمس کند. فلور با اخم دستش را پس زد و با صدای خفه ای گفت: -لازم نکرده منو ببری درمونگاه، بریم خونه میثم از این تغییر یکباره ی فلور جا خورد. مگر همین ده دقیقه ی پیش بین آن همه دختر و پسر، آن نمایش اسف بار را به راه نینداخته بود؟ او را در آغـ ـوش نکشیده بود؟ پس این بد اخمی اش چه بود؟ و با بیچارگی با خودش فکر کرد که دلش می خواست هر جای دیگری به جز آن پارتی کذایی بود تا او هم می توانست دستش را دور کمـ ـر فلور حـ ـلقه کند. با این فکر ابروهایش را در هم گره کرد و به خودش لعنت فرستاد، با صدایی که سعی می کرد پایین نگه دارد، گفت: -آره بریم خونه، بعد از این همه آبرو ریزی باید هم بریم خونه فلور جواب میثم را نداد و سرش را چرخاند، نگاهش روی تسبیح آویزان شده از آینه ثابت ماند. صحنه هایی از هم آغـ ـوشی بابک و آن دختر خوش اندام در مقابل چشمانش رژه رفت، چون چاق بود و هیکل درست و حسابی نداشت، هیچ کس او را نمی خواست. آن وقتها پدرش که زنده بود، مدام چاق بودنش را به رخش می کشید، مادرش هر از چند گاهی به یادش می آورد که هیکل بدقواره و بی ریختی دارد. حتی دوستانش هم در مدرسه وقتی با او جر و بحث می کردند، اولین جمله ای که بر زبان می آوردند این بود که خیکی است، خرس قطبی است، گامبالو است. حتی خواهر و برادر هفت ساله اش گاه گاهی که از دستش کفری می شدند زیر لب به او می گفتند “خیکی”. هر چند چشمانش را برای آنها درشت می کرد و آنها سریع ساکت می شدند. خوب حریف آن دو می شد، اما مگر حریف مادرش می شد؟ حریف نسیم، حریف بابک، حریف آدمهای توی کوچه و خیابان که با دیدن هیکلش انگار آدم فضایی دیده باشند از سر تا به پا براندازش می کردند، حریف انها هم می شد؟ گوشه ی لبـ ـهایش لرزید، اگر لاغر و خوش اندام بود، بابک او را تحویل می گرفت، حتی عماد یا حد اقل یکی از ان همه پسرهای رنگ و وارنگ داخل پارتی. یکباره بی توجه به زمان و مکان فکرش را بلند بلند بر زبان آورد: -چون هیکلم چاقه هیچکی از من خوشش نمیاد میثم با شنیدن این حرف تکان خورد، اینبار او غرق در افکارش شد، پس چرا هیکل چاق فلور در نظر او منفور و زشت نبود. چرا توی ذوقش نمی زد، بعضی وقتها هم به او نگاه می کرد و ته دلش می گفت که بدک هم نیست انگار. اصلا چرا در آن پارتی مسخره، حتی یکی از آن همه دختر رنگ و وارنگ چشمش را نگرفت، اخمهایش در هم شد، جواب خودش را داد: “اونها همه دخترهای ناجوری بودن” دوباره ذهنش مشغول شد، پس دخترهای توی خیابان چه، دخترهای محله شان چه، یا دخترهای فامیل. همین دختر خاله اش فریبا، خوش اندام بود و زیبا. دختر دایی اش سامره، او هم زیبا و خوش اندام بود. نگاهش روی دختر باریک اندامی ثابت ماند که از پیاده رو می گذشت، و باز هم صدایش در مغزش پیچید: “این دختره چرا چشمتو نمی گیره” پلک زد و رد نگاه فلور را گرفت و نگاهش روی تسبیح دانه درشت فیروزه ای که به آینه ی ماشین آویزان بود، ثابت ماند. با دیدن تسبیح نفسش حبس شد، مثلا اسم خودش را گذاشته بود مومن و با ایمان؟ الان ده دقیقه بود که در مورد اندام فریبا و سامره و دختر رهگذر و دختر عمویش فکر می کرد. سرش را پایین انداخت. نگاهش روی تی شرتش ثابت ماند، لکه های خون خشک شده، قسمتی از تی شرت را تیره کرده بود. دوباره سر بلند کرد و نگاهی به جناق سیـ ـنه ی فلور انداخت که از زیر مانتو پیدا بود. چشمش روی خون خشک شده، ثابت ماند. دوباره دستش را تر کرد و به سمت جناق سیـ ـنه ی فلور برد و خواست به زیر گردنش بکشد. دستش در هوا معلق ماند. می خواست چه غلطی بکند؟ باز هم با بهانه و بی بهانه او را لمس کند؟ دست خیسش را پس کشید و پشت گردنش گذاشت. خنکی آب، کمی از التهابش کم کرد. چشمانش را بست، صدای فلور را شنید: -بچه آخ…ند، از جریان امشب به بابا جونت بدی گردنتو میشکنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۵]
قسمت چهل و نه

میثم چشمانش را باز کرد و با بهت گفت: -چی؟ -همینی که گفتم، پا نشی بری خودشیرینی کنیا -من نمیخوام به پدرم حرفی بزنم، ولی تو نباید به من توضیح بدی رفتی تو حیاط چی کار کردی؟ فلور با نفرت گفت: -من کاری نکردم -خودتو دیدی وقتی برگشتی تو سالن چجوری بودی؟ از دماغت خون اومد، حال و روزت به هم خورد فلور صدایش را بالا برد: -حرف الکی نزن، دروغگو، من فقط دماغم خون اومد، دیگه هیچیم نبود میثم نتوانست خودش را کنترل کند و با عصبانیت گفت: -بغـ ـلم کردی، به من گفتی…گفتی بـ ـوست کنم و یاد بو*سه ی فلور افتاد و حواسش پرت شد: -همه…چیز…همه داشتن… نفس عمیق کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد: -همه نگامون می کردن، مجبور شدم ببـ ـوسمت تا از اون قبرستون بکشونمت بیرون فلور فریاد زد: -به من دروغ نگو، من هیچ وقت از توی گامبالوی مقدس مآب نمی خوام منو ببـ ـوسی، هیچ وقت بغـ ـلت نمی کنم، این دروغها رو به من نگو میثم حیرت زده شد: -من چرا باید بهت دروغ بگم؟ و به تی شرتش اشاره زد: -نگاه کن، تی شرتم خونیه فلور به تی شرت میثم زل زد، چشمانش خوب نمی دید، تشنگی اذیتش می کرد و اصلا به یاد نمی آورد میثم را در آغـ ـوش کشیده باشد. سراپای پسرعمویش را از نظر گذراند، اصلا چرا باید همچین پسر خشک و نچسبی را در آغـ ـوش می کشید، نه هیکل بابک را داشت و نه حتی مثل او خوش پوش بود. اصلا شاید این میثم بود از فرصت سو استفاده کرد و او را در آغـ ـوش کشید، فریاد زد: -بی شعور هـ ـوس باز، دیدی من خون دماغ شدم فوری بغـ ـلم کردی؟ راسته که شماها بچه آخ…ندها زیرابی میرین، بهم دست زدی، نه؟ چشم حاجی بابات روشن میثم چند بار پشت سر هم پلک زد، این دختر چه می گفت؟ دستی به میان موهایش کشید: -حرف دهنتو بفهم فلور، اگه نمی بو*سیدمت نمیومدی بیرون، مجبور شدم گناه کنم فلور با قیافه ی مضحکی گفت: -آخی، بمیرم برات، چقدر باید بشینی پای سجاده توبه کنی، بدبخت عقده ای، عقده ی دختر رو دلت مونده، هیچ کی به تو پا نمیده میثم نتوانست خودش را کنترل کند، به سمت فلور خیز برداشت، فلور ترسید و خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی چسبید، زیر نور تیر برق کنار خیابان، به صورت رنگ پریده ی فلور زل زد، سعی کرد صدایش را بالا نبرد، با عصبانیت گفت: -اینقدر به من متلک نگو، من مجبور شدم، تو یادت نمیاد یا واقعا خودتو زدی به اون راه؟ فلور با دلهره دستش را بالا آورد و روی قفسه ی سیـ ـنه ی میثم گذاشت: -برو عقب میثم در اوج خشم باز هم حالش دگرگون شد. چه مرگش بود؟ از یکی دو هفته پیش به این طرف چه مرگش شده بود؟ این همان فلور بود که از دو سال پیش به همراه خانواده اش، آمده بودند طبقه ی اول خانه شان ماندگار شدند. همان که هر خاطره ای که از او داشت مربوط به تا سر حد مرگ غذا خوردنش بود و لجبازی هایش. پس حالا چه مرگش بود که اینطور از خود بی خود می شد؟ این بار با عصبانیت دست فلور را پس زد: -به من دست نزن و سرش را نزدیکتر برد: -دیگه هیچ وقت به من دست نزن فلور ترسید و سری به نشانه ی تایید تکان داد، میثم به گونه ی فلور زل زد، همانجایی که ده دقیقه ی پیش بـ ـوسیده بود و این آرزوی گناه آلود در دلش نشست که ای کاش می توانست لبـ ـهایش را هم ببـ ـوسد، همان لبـ ـهای بی رنگی که دورش را لک های قرمز فرا گرفته بود…. ………………..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۵]
قسمت پنجاه

فلور در ماشین را باز کرد و با قدمهای نامیزان به سمت ورودی خانه رفت. میثم از پشت سر براندازش می کرد، دامن مهمانی به تن داشت، نگاه از او گرفت و به تسبیح آویزان شده خیره شد. چرا امشب خونریزی بینی داشت؟ نکند سرطان خون بود؟ پلکهایش را روی هم فشرد، خواست از ماشبن پیاده شود که چشمش به کوله پشتی فلور افتاد، انرا برداشت و از ماشین پیاده شد و به دنبال فلور رفت…. فلور دستش را روی در گذاشت، می خواست در بزند اما سرش به دوران افتاده بود، چند لحظه چشمانش را بست و دوباره گشود و یکباره با دیدن هیکل عمویش جا خورد و کمی خودش را عقب کشید. حاج پرویز با عصبانیت سراپای فلور را از نظر گذراند: -کجا بودی؟ الان وقت اومدنه؟ فلور یک قدم عقب رفت: -مگه ساعت چنده؟ حاج پرویز دستش را به سمت کمـ ـربندش برد، از بعد از ظهر تا الان از دست فلور و میثم و دخترانش عصبی بود. بالاخره باید جوری خودش را تخلیه می کرد یا نه؟ به جبران دخالت دخترانش و شیرین کاری پسرش و احتمالا خبرچینی زنش. فلور متوجه ی جریان شد، چند ضربه به در خانه زد، حاج پرویز کمـ ـربند را از کمـ ـر بیرون کشید و دور دستش پیچید: -تو مگه خونه زندگی نداری هر شب دیر میای خونه؟ با میثم هم رفتی دیر اومدی؟ و نگاهش روی دامنش ثابت ماند: -این چیه؟ اینجوری رفتی بیرون؟ این پر و پای بی صاحبو انداختی بیرون چی بشه؟ خیلی خوش هیکلی؟ و کمـ ـربند را بالا برد و محکم به پهلوی فلور ضربه زد. فلور نعره کشید: -آی کمـ ـرم، نزن منو عمو در خانه باز شد و زیور خودش را بیرون انداخت: -اوا، حاج آقا چی شده؟ پرویز با بدخلقی گفت: -بازم دیر کرده، معلوم نیست کدوم گوری بوده زیور به سمت حاج پرویز دوید: -حاجی بچه مو چرا می زنی؟ از سر راه که نیاوردمش، با پسر خودت بیرون بوده، پسرتم می زنی؟ حاج پرویز با غضب به زیور زل زد، با عصبانیت گفت: -پسر خودمم می زنم میثم با شنیدن صدای جیغ فلور پا تند کرد و وارد راهروی ورودی شد، با دیدن کمـ ـربند در دستان پدرش، قلبش فرو ریخت. دوست نداشت فلور کتک بخورد. از کی این حس در دلش نشسته بود مهم نبود، اما اصلا دوست نداشت کتک خوردن دخترعمویش را ببیند. مخصوصا امشب با ان حال و روز به هم ریخته اش و خون دماغی که هنوز علتش را نمی دانست، به سمت پدرش دوید: -حاجی نزنش، برای چی می زنی؟ حاج پرویز به سمتش چرخید و یکباره به یقه ی تی شرتش چنگ انداخت: -تا الان کدوم گوری بودی پسره ی ناخلف؟ مگه نگفتم قبل از نه خونه باشین؟ میثم سعی کرد مـ ـستقیم به چشمان پدرش نگاه نکند: -الان نه و بیست دقیقه است، زیاد دیر نکردیم دست حاج پرویز عقب رفت و محکم زیر گوش میثم کوبید. فلور وحشت زده به این صحنه نگریست، حاج پرویز به سمت زیور سر چرخاند: -دیدی؟ دیدی زیور خانوم؟ پسر خودمم می زنم و یقه ی میثم را رها کرد و دوباره کمـ ـربند را در دستش فشرد و به سمت فلور خیز برداشت، فلور نتوانست عکس العمل سریعی نشان دهد و بی اختیار دستش را مقابل صورتش گرفت، میثم به سمت پدرش پرید: -نزنش حاجی، مگه این گوسفنده؟ حاج پرویز که باورش نمی شد میثم مقابلش بایستد، با چشمان به خون نشسته چرخید: -به تو چه پسره ی بی همه چیز؟ تو روی من می مونی؟ صدای دویدن از پله ها به گوش رسید، روحی بود که از پله ها پایین می دوید، حاج پرویز به سمت فلور چرخید که پشت زیور پناه گرفته بود، خواست به سمتش برود، میثم باز هم به سمتش دوید: -حاج بابا گفتم نزنش و آنقدر با عصبانیت این جمله را بر زبان آورد که حاج پرویز بهت زده شد. خواست دوباره دستش را بالا ببرد و زیر گوش میثم بکوبد که روحی خودش را به میانشان انداخت: -حاجی قربونت برم نزنی بچه مو زیور رو به او براق شد: -پس بچه ی منو بزنه؟ میثم سر چرخاند: -زن عمو فلورو ببرین توی خونه و کوله پشتی اش را به سمتش دراز کرد: -این مال فلوره زیور کوله پشتی را از او گرفت، حاجر پرویز از پشت سر بازوی میثم را کشید: -پسره ی احمق از سفره ی من داری می خوری تو روی من می مونی؟ میثم سعی کرد با آرامش جواب دهد: -من تو روی شما نمی مونم حاجی، گردن من از مو باریکتر، هر چه قدر میخوای منو بزن، اما فلورو نزن حاج پرویز با چشمان گشاد شده گفت: -چرا نزنم؟ هر دو تا رو می زنم فلور عقب عقب رفت، حاج پرویز اما خواست به دنبالش برود، میثم مانع شد: -حاجی نه، حاج پرویز چرخید و دوباره با قدرت زیر گوشش کوبید و دوباره دستش به سمت یقه اش رفت: -یه دفه دیگه دخالت کنی دندوناتو میریزم تو شکمت میثم اخم کرد و بدون اینکه سعی کند دستان حاج پرویز را از یقه اش جدا کند رو به فلور گفت: -برو تو خونه فلور
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۵]
قسمت پنجاه و یک

حاج پرویز فریاد زد: -حق نداره بره، فهمیدی؟ من اینجا همه کاره ام، نباید بره، بمونه کتک بخوره بعد بره میثم چشمانش را گشاد کرد: -حاج بابا احترامت واجبه، نمیذارم بزنیش، دست بهش بزنی…
صدای روحی بلند شد: -میثم؟ خدا منو بکشه، با پدرت اینجوری حرف می زنی؟ فلور با چشمان از حدقه درآمده به میثم زل زده بود، این پسرعموی ناجی تا امروز کجا بود؟ دو شب پیش و ده شب پیش که او زیر کتکهای پدرش زوزه می کشید کجا بود؟ حاج پرویز مجال نداد و بار دیگر توی صورت میثم کوبید، صورت میثم از دزد زق زق کرد، زیور دست فلور را کشید و اور ا داخل خانه برد و در را بست، حاج پرویز نعره کشید: -من این بچه های ناخلفو نمی خوام، تو و خواهرات بلای جون منین و میثم را تکان داد: -فهمیدی؟ بلای جون منین و یک بار دیگر توی صورتش کوبید. میثم با فکهای به هم فشرده به پدرش زل زده بود، با خودش تکرار کرد: “خدا گفته به پدر و مادرتون احترام بذارین، خدا همینو گفته، خدایا کمکم کن، توانمو بالا ببر” سیلی آخری که به صورتش نشست، لب زیرینش را شکافت و خون فواره زد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۷]
قسمت پنجاه و دو

دبیر ادبیات فارسی رو به فلور کرد و با خشم گفت: -صانعی، این چه گندیه که زدی تو برگه ات؟ فلور با دهان نیمه باز نفس می کشید، صدای خس خس سیـ ـنه اش شدیدتر شده بود، خیره به چشمان دبیرش زل زد: -چه گندی زدم خانوم؟ -چه گندی زدی؟ حالا خیر سرت سوالا رو جواب ندادی مهم نیست، واسه چی پایین برگه شکل و شمایل کشیدی؟ مگه من مسخره ی تو ام، جای هر سوالی یه درخت کشیدی و یه گل کلاس از صدای خنده ی دانش آموزان، پر شد. فلور سرش را به سمت دیگر چرخاند و جواب دبیرش را نداد. از دیشب فکرش درگیر بود، درگیر میثم بود که به خاطر او کتک خورده بود، دلش برایش سوخته بود. صبح زود هم او را ندید. ناخنش را به دندان گرفت و نگاهش روی نگاه خیره ی نسیم ثابت ماند. مهمانی دیشب به یادش آمد. فکر اینکه نسیم هم آنجا بود و خون دماغ شدنش را دید، حسابی او را به هم ریخت. نسیم خیره خیره نگاهش می کرد. -صانعی، یه بار دیگه تو برگه امتحانیت برای من گل و گیاه بکشی من می دونم و تو، اگه نمی خوای درس بخونی خوب نیا مدرسه و فلور با خودش فکر کرد که اصلا دوست نداشت درس بخواند. اصلا درس می خواند آخرش می شد یکی مثل پسرعمویش که در حجره ی حاجی بابای عزیزش کار می کرد؟ و دوباره ذهنش به سمت میثم کشیده شد، دوست داشت او را ببیند و بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده. دیشب صدای ضربه های پی در پی سیلی را حتی از پشت در بسته ی خانه هم شنیده بود. با صدای زنگ تفریح، در کلاس همهمه بر پا شد. دبیر ادبیات هم دست از توبیخ برداشت و به سمت کیفش رفت. فلور با اخم کتابش را از روی میز برداشت و داخل کیفش فرو کرد. سعی کرد به نسیم بی توجه باشد. اینبار حتی نمی خواست درباره ی بابک از او بپرسد، به شدت خجالت زده بود. باز هم دیشب گند زده بود، دیگر محال بود بابک به او روی خوش نشان دهد. به قول نسیم تنها شانس زندگی اش هم از دستش پریده بود. زیپ کیفش را کشید و خواست از روی نیمکت بلند شود که صدای نسیم میخکوبش کرد: -شانست زده فلور آب دهانش را قورت داد و سر چرخاند: -ها؟ نسیم با ابروهای بالا رفته براندازش کرد و گفت: -بابک بدجور پا پی تو شده فلور لال شد، نتوانست چیزی بگوید. به زحمت خودش را جمع و جور کرد. سر و صدای همکلاسی هایش عصبی اش کرده بود. دوباره روی نیمکت نشست و با ناباوری گفت: -ینی چی؟ نگاه نسیم روی لکهای دور دهان فلور چرخید و گفت: -می خواد باهات قرار بذاره باهاش بری کافی شاپ فلور نفس هم نکشید، درست می شنید دیگر؟ با بابک برود کافی شاپ؟ باز هم آب دهانش را قورت داد، نه، این جریان هم یکی دیگر از مسخره بازی های نسیم بود تا باز هم او را دست بیاندازد. نفسش را بیرون فرستاد و با نگاه مشکوکی پرسید: -خودش چرا به من زنگ نزده، این خبرِ مهم رو تو چرا داری به من می دی؟ نسیم سرش را کج کرد: -خودش امروز بهت زنگ می زنه، من خواستم زودتر ذوق زده ات کنم فلور باز هم با ناباوری گفت: -اونوقت چرا؟ -به خاطر دیشب چهره ی فلور در هم شد، دیشب خون دماغ لعنتی همه چیز را خراب کرده بود، آنوقت نسیم می گفت که بابک می خواهد به همراه او به کافی شاپ برود؟ با تمسخر جواب داد: -دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ واسه خاطر خون دماغم وسوسه شده؟ نسیم با لبخند گفت: -اون یارو کی بود با خودت اورده بودی؟ همون که چاق بود، بدجوری دل بابکو سوزوندی، مخصوصا که وسط مهمونی بـ ـوست کرد فلور با دهان نیمه باز به نسیم زل زد. پس میثم دروغ نگفته بود، او را بـ ـوسیده بود. خشم در دلش نشست، به چه حقی این کار را کرده بود؟ پسرکِ عوضی مثل پدرش بود، به دنبال فرصت بود تا سوء استفاده کند. -وقتی بـ ـوست کرد بابک دیوونه شد، میگه یه روزه چجوری خاطرخواه پیدا کردی، خواسته باهات قرار بذاره ببینتت مغز فلور به کار افتاد، پس میثم ناخواسته حسادت بابک را تحریک کرده بود. اما باز هم ابرو در هم کشید، یعنی او با این شکل و قیافه آنقدر برای بابک مهم بود و خودش خبر نداشت؟ و فکرش بر زبانش جاری شد: -من از کی تا حالا این همه واسه بابک مهم شدم و خودم خبر نداشتم؟ به قول خودت این همه دختر باربی و خوشگل دور و برشه -احمق جون اینا یه مشت بچه مایه دار بی دردن، تا بوده همین بوده که خودشون اینو اونو خواستن و خودشون پس زدن، تازه برای یه همچین آدمی خیلی افت داره که همچین دختری از دستش در بره و با دستش تحقیر آمیز به فلور اشاره زد و ادامه داد: -بعدش هم بره با یکی دیگه جلوی چشمش ماچ و بو*سه رد و بدل کنه، خره این یه شانسه، ازش استفاده کن، اگه بهت زنگ زد بگو میای اعتماد به نفس رفته ی فلور برگشت،
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۹]
ادامه

دیگر مثل دیشب غم زده و مایوس نبود، حتی برایش اهمیت نداشت که جای قلاب کمـ ـربند عمویش روی پهلویش می سوخت. حق با نسیم بود، شانس با او یار بود انگار. -از من به تو نصیحت این پسر تپله رو هم با خودت بیار، من و عماد و یکی دو تا از بچه ها هم هستیم، تا می تونی خودتو بچسبون به اون پسر دیشبیه، بذار بابک از غصه بترکه، بعدشم دو سه شب دیگه که رفتی دستشویی و دیگه روده هات کار نکرد، کلک کارو بکن و چشمکی زد: -بابک مال تو میشه چشم همه ی دخترا در میاد فلور به دختران همکلاسی اش زل زد که داخل کلاس در حال رفت و امد بودند، بعضی از آنها آنقدر باریک و خوش اندام بودند که فلور از سر نفرت به آنها نگاه هم نمی کرد، برخی از آنها هم ویژگی های دیگری داشتند تا در معرض توجه قرار بگیرند. عده ای درس خوان بودند و برخی پولدار، اما او نه درسخوان بود و نه خوش اندام و نه پولدار، اما اگر بابک نصیب او می شد، او هم چیزی برای عرض اندام داشت، چشمانش از خوشی برق زد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۱۹]
قسمت پنجاه و سه

میثم مقابل آینه ی کوبیده شده به انتهای حجره ایستاده بود و به لب ورم کرده اش نگاه می کرد. در حقیقت فکرش جای دیگری بود و کبودی لبش برایش اهمیت چندانی نداشت. درگیر فلور شده بود، این دختر نزدیک بود دستی دستی زندگی اش را ببازد. باید کاری می کرد، عمویش که زیر خروارها خاک خـ ـوابیده بود، زن عمویش هم که سر گوشش می جنبید، حاجی بابایش هم که یک سر داشت و هزار سودا، مادر و خواهرانش هم که از خدایشان بود فلور گندی بالا بیاورد و به همین بهانه زیور را از خانه بیرون کنند. دستی به لبش کشید، جای ورم زیر دستش به سوزش افتاد. همین امروز که به خانه بر می گشت با فلور صحبت می کرد، این دختر پنهانی یک غلطی می کرد و او نمی دانست جریان چیست. اما نه اینکه نداند، حدس می زد اما از ترس جرات نداشت بر زبان بیاورد. احتمال می داد فلور چیزی مصرف می کند. اخمهایش در هم شد. همین مانده بود که فلور معتاد باشد. و باز هم با خودش فکر کرد که پس آن وقتهایی که از خود بیخود می شد و او را در آغـ ـوش می کشید، برای مصرف مواد بود؟ پکر شد و از آینه فاصله گرفت. اینطور نمی خواست، اینطور که در نئشگی او را در آغـ ـوش بگیرد، نمی خواست. دستی به پیشانی اش کشید. لپهایش را از هوا پر کرد و در همان حال باقی ماند. نباید به این فکر و خیالها مجال جولان می داد. این فکرها آلوده به گناه بود. فلور محرمش نبود، اما او در ذهن خودش بارها آغـ ـوشش را تجسم می کرد. سری تکان داد و تصمیمش را گرفت، بهتر بود به جبران این همه گناه که کم کم در ذهن و جسمش حلول می کرد، فلور را از مخمصه نجات می داد. با صدای زنگ گوشی از افکارش کنده شد، گوشی را از جیبش بیرون کشید، با دیدن شماره ی فلور، جا خورد. سریع دکمه تماس را فشرد: -الو -سلام میثم -سلام، -چیز، کجایی؟ حجره ای؟ -آره چیزی شده؟ -اووووم، ببینمت، میشه تا نیم ساعت دیگه بیای خونه؟ من تو راهم از مدرسه تعطیل شدم دارم میرم خونه، میای؟ و با لحن ملایمی اضافه کرد: -خواهش می کنم قلب میثم تپید. فلور با او چه کار داشت. چقدر هم مهربان شده بود. گلویش خشک شد و با دلهره گفت: -چیزی شده؟ -نه، با خودت کار دارم، میای دیگه؟ میثم به ساعتش نگاه کرد، یک ربع از یک گذشته بود، تصمیمش را گرفت: -الان میام …………………….. فلور داخل حیاط ایستاده بود. بیش از ده دقیقه بود که داخل حیاط منتظر میثم بود. باید دلش را به دست می آورد و یکی دو روز دیگر او را به آن کافی شاپ کذایی می برد. اگر با زبان خوش راضی می شد که هیچ، در غیر این صورت تهدیدش می کرد. سر چرخاند و به خانه ی دو طبقه خیره شد. از لا به لای درختان سر به فلک کشیده ی داخل حیاط، خانه چندان مشخص نبود. فلور دستش را داخل جیب مانتو اش فرو برد. پهلوی چپش تیر کشید و کتک دیشب را به او یادآوری کرد. زیر لب به حاج عمویش بد و بیراه گفت. از این خانه و آدمهایش متنفر بود. از همین پسرعمویش هم بیزار بود. هر چه نباشد پسر عمو پرویزش بود دیگر. دیشب هم او را در آغـ ـوش کشیده بود، هرچند باعث شد بابک به تکاپو بیوفتد تا دوباره به او نزدیک شود، اما این از خشم و غضبش نمی کاست. پسرکِ فرصت طلب خودش را پشت ته ریش و مهر و سجاده اش پنهان می کرد و منتظر می ماند تا فرصتش مهیا شود. دستی به شکمش کشید و زیر لب غر زد: “اَه، بی صاحاب آب نمیشه که” با شنیدن صدای ماشینی که انگار پشت در پارک شد، سر بلند کرد و به در حیاط زل زد، چند دقیقه ی بعد، کلید در قفل چرخید و در حیاط باز شد، فلور با عجله پا تند کرد و به سمت در حیاط دوید. میثم وارد حیاط شد و با دیدن فلور که به سمتش می دوید، قلبش فرو ریخت. فلور به یک قدمی اش رسید و به تندی گفت: -بیا اینور یه چیزی بگم و دستش را دراز کرد و از بازویش کشید. میثم خواست دستش را عقب بکشد اما فلور مجال نداد، او را به دیوار چسباند و خواست شروع به صحبت کند که با دیدن لب زیرین ورم کرده اش، جا خورد: -این چیه میثم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۲۰]
قسمت پنجاه و چهار

و دستش را روی لبش گذاشت. بدن میثم لمس شد. با خودش گفت دست فلور چقدر لطیف بود. بوی خوبی هم می داد، بوی دستش دخترانه بود. لبش تیر کشید اما به دهانش نیامد تا بگوید دستش را از روی لبش بردارد. یک لحظه خواست لبش را به داخل دهانش فرو ببرد،اما منصرف شد. فلور دستش را از روی لب میثم پایین کشید و گفت: -حاج عمو زده؟ میثم با چشمان نیمه باز به او زل زد، فلور انگشت شصتش را زیر فرو رفتگی لبش گذاشت و گفت: -دیشب الکی خودتو انداختی وسط، دو تا کتکم می زد تموم میشد می رفت، حاجی بابات که عقل نداره، با یه آدم کم عقل دهن به دهن شدی که چی؟ شاید هر زمان دیگری بود میثم واکنش نشان می داد، اخم می کرد و از فلور رو می گرفت، هر زمان دیگری غیر از این موقعیت که دخترک در یک قدمی اش ایستاده بود و به صورتش دست می کشید. به زحمت به خود تکانی داد و لب باز کرد: -فلور، بگو چرا گفتی بیام اینجا انگشت فلور دوباره روی لبش نشست، میثم دلش خواست انگشتش را ببـ ـوسد. به خودش فشار اورد تا بیش از این در منجلاب گناه دست و پا نزند، با ملایمت دست فلور را پس زد. فلور نفس را بیرون فرستاد: -ببین، تو باید کمکم کنی، باید با من بیای بریم کافی شاپ، دو سه روز دیگه باید بریم میثم کم کم به خودش مسلط می شد: -کافی شاپ برای چی؟ فلور من و من کرد: -ببین، دو سه تا از کسایی که دیشب اومده بودن تو اون پارتی دعوتم کردن، منم نمی خوام تنها برم میثم انگار کم کم مغزش را به کار می انداخت، منظور فلور از کافی شاپ، باز هم یکی از همان جاهای آنچنانی بود دیگر؟ مقابل دختر و پسرهایی که به اندازه ی ارزن هم قبولشان نداشت. به فلور چشم دوخت، او را از حجره به خانه کشانده بود بود تا همین را بگوید؟ ابروهایش را در هم گره کرد: -من نمیام فلور عکس العملش را پیش بینی کرده بود، با بی حوصلگی گفت: -چرا نمیای؟ اونجا که دیگه پارتی نیست، بیا بریم اونجا یه خودی نشون بده بذار همه حساب کار دستشون بیاد -همه ینی کی فلور؟ یه مشت معتادِ بدبختِ همه کاره؟ فلور با حرص گفت: -تو کاری به چیزی نداشته باش، فقط با من بیا، نمی خوام تنها برم میثم سرش را به چپ و راست تکان داد: -نمیام فلور دستش را به کمـ ـر زد: -باز شروع کردی؟ نمی تونم دو کلمه باهات حرف بزنم، نه؟ میثم حق به جانب گفت: -منو داری می بری پیش کسایی که همشون قرصی ان، دیشب ندیدی چطوری بودن؟ فلور با چشمان به خون نشسته به میثم زل زد: -از تو که بهتر بودن، وقتی دیدی حالم بد شده پریدی بغـ ـلم کردی و منو بـ ـوسیدی، اطاق خواب نداشتی وگرنه تا الان باک..ره هم نبودم میثم قالب تهی کرد و حیرت زده به فلور زل زد. نتوانست چیزی بگوید. دخترک خیلی بی چاک و دهن بود. فلور با دیدن نگاه حیرت زده ی میثم، با جرات بیشتری ادامه داد: -دوستم با چشمای خودش دید که بغـ ـلم کردی، چقدر تو عقده ای هستی، فوری از فرصت سو استفاده کردی، خوب بود می رفتم به حاجی بابات می گفتم؟ به جبران آبرویی که دیشب ازم بردی پاشو با من بیا کافی شاپ تا ازت بگذرم میثم با دردمندی به فلور زل زد. چه جای بدی او را گیر انداخته بود. چطور باید به او می فهماند که چاره ی دیگری نداشت؟ آه کشید و از ذهنش گذشت که در هر صورت این توجیه ها، بدی کارش را از بین نمی برد. دختر عموی نامحرمش را بـ ـوسیده بود. و یاد ماجرای مضحک چند شب پیش افتاده بود که فلور مقابلش خودش را لرزانده بود و گفته بود: “نامرهمم من، نامرهمم من” به سنگفرش حیاط زل زد. فلور رو به او گفت: -باید بیای، فهمیدی؟ میثم با سر افکندگی گفت: -چرا می خوای منو قاطی کارات کنی؟ جریان این کافی شاپ و پارتی چیه که منو دنبال خودت می بری این جور جاها؟ فلور بینی اش را چین داد، یک لحظه میثم را تار دید، اصلا میثم دو تا شده بود انگار. با چهار انگشتش چشمش را مالش داد: -یه پسره است می خوام حالشو بگیرم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰.۰۷.۱۷ ۲۱:۲۱]
قسمت پنجاه و پنج

چهره ی پسرک مو بلند مقابل چشمان میثم نقش بست. پسرکِ خوش پوش و خوش چهره ای بود، یعنی فلور او را دوست داشت؟ چیزی شبیه به خار حسادت قلبش را خش انداخت. پکر شد و با دلخوری به چشمان فلور زل زد. فلور نفس عمیق کشید، صدای خس خس ناجوری از سیـ ـنه اش بلند شد، میثم خواست بپرسد این صدای خس خس برای چیست که فلور ادامه داد: -می خوام تو کافی شاپ جوری نشون بدی که انگار من و تو خیلی خاطر همو می خوایم باز هم قلب میثم تپید، که خاطر هم را می خواستند؟ نه، فلور که اصلا خاطر او را نمی خواست. او فقط فلور یک ابزار بود. لبش را روی هم فشرد، لبش تیر کشید و چشمانش از درد جمع شد. فلور کوله اش را روی شانه جا به جا کرد: -ببین، باید مثه اونا باشی، نباید جوری نشون بدی انگار پاستوریزه ای، لباس خوب بپوش، موهاتم خوب درست کن، یه ذره از مثبت بودن بیا بیرون، مثه اونا به همه نگاه کن، مغرور باش، چه می دونم از همین…بازیها دیگه چشمان میثم با شنیدن حرف رکیکی که از دهان فلور بیرون آمد، گشاد شد. فلور با دیدن قیافه اش خندید: -بع له اینجوریاس پسر عمو تپلی و بی هوا دستش را روی شکم میثم گذاشت و فشار داد، میثم قوز کرد: -نکن فلور فلور لبخند زد: -دو سه شب دیگه با هم می ریم عشقم و بـ ـوسه ای در هوا برایش فرستاد و چرخید و رفت. میثم با حسرت از پشت سر، نگاهش می کرد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۷]
قسمت پنجاه و شش

زیور پشت در ایستاده بود و به سر و صدای طبقه ی بالا گوش می کرد، انگار حاج پرویز با روحی جر و بحث می کرد. گوشش را به در چسباند و به صحبتهایش گوش داد: -زن، خوب گوش کن چی میگم، یه بار دیگه بشنوم رفتی ور دل دخترهات نشستی و ضجه مویه کردی من می دونم و تو، نونت کمه، آبت کمه، چه مرگ به دلت افتاده؟ به خیالت که من از اون دو تا می ترسم؟ همچین با پشت دست می زنم تو دهنشون خون بالا بیارن، مگه این پسره رو چند شب پیش جلوی چشمت سلاخی نکردم؟ ها؟ فکر کردی می ترسم؟ لبخند موذیانه ای روی لبـ ـهای زیور نشست. حاج پرویز بالاخره تکانی به خود داده بود، آنقدرها هم از دخترانش نمی ترسید. حالا هم نوبت او بود، باید خودی نشان می داد و حاج پرویز را بیش از پیش مجنون می کرد، شاید بش از این به خود تکانی می داد و خطبه ی عقد را می خواند. آن وقت از او می خواست مهریه اش سند شش دانگ همین خانه باشد، بعد از عقد هم مهریه را به اجرا می گذاشت. شاید هم بهتر بود قبل از هر چیزی، حسابی همه ی اعضای خانواده ی حاج پرویز را به جان هم می انداخت، مخصوصا هاجر و سمیه را که آتش بیار معرکه بودند. از هیچ کدامشان دل خوشی نداشت، اگر دیر می جنبید، شاید پدرشان را مجبور می کردند او و بچه هایش را از اینجا بیرون کند. با شنیدن صدای پایی که از پله ها پایین می آمد، به سرعت دست به کار شد، جارو را در دست گرفت و در خانه را باز کرد و خم شد و خودش را مشغول جارو زدن نشان داد. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شد. زیور چادرش را رها کرد، چادر از مقابل نیم تنه اش کنار رفت و گردن و جناق سیـ ـنه اش نمایان شد، زیور تلاش نکرد تا خودش را بپوشاند، همانطور که خم شده بود، نیم چرخ زد و با دیدن کفشهای مردانه ی حاج پرویز که دقیقا مقابلش از حرکت باز ایستاده بود، سر بلند کرد و چشمش به چشمان از حدقه درامده ی حاج پرویز افتاد. یکباره از جا پرید: -ای وای، شما کی اومدین حاجی؟ و تند و سریع چادرش را روی سرش جا به جا کرد. همان چند ثانیه کافی بود تا هوش از سر حاج پرویز برباید. با زبان الکن شده به زیور زل زد. زیور با عشوه چشم از حاج پرویز گرفت و به زمین خیره شد: -کم پیدایی حاجی، بعد از اون روز که بچه مو زدی کبود کردی دیگه سراغمون نیومدی حاج پرویز خواست چیزی بگوید، اما انگار زبانش یاری نمی کرد، صحنه ای که چند لحظه ی پیش دید، او را گیج کرده بود. چادر زیور از روی نیم تنه اش کنار رفته بود، تنها یک تاپ به تن داشت، خم شده بود و …. با صدای زیور تکان خورد: -حاجی بچه ام تا صبح زوزه کشید بخدا حاج پرویز بالاخره دهان باز کرد و با تته پته گفت: -عی..عیبی نداره، میثم هم حال…و روز بهتری نداشت، حو..حواسشونو جمع می کنن… و دستی به پیشانی عرق زده اش کشید: -چیزی احتیاج نداری؟ کم و کسری نداری؟ فلور دیگه جفتک نپروند؟ زیور لبخند زد و به آرامی گفت: -امروز ساعت پنج فلور می خواد بره بیرون، دو قلوها رو می خوابونم بیاین یه ذره در مورد رفتارهای فلور با هم صحبت کنیم حاج پرویز ابرو درهم کشید: -مگه باز میره بیرون؟ -حاجی ساعت پنج میره، تا قبل از هفت خونه است، خودمم می خوام بره، بیاین صحبت کنیم ببینیم چی باید کرد، کتک زدن که نشد کار و پرویز با خودش فکر کرد می رفت، به خانه ی زیور می رفت. می رفت مقابلش می نشست و یک دل سیر تماشایش می کرد، اصلا شاید امشب زیور می خواست خبرهای خوبی به او بدهد، شاید می خواست بگوید راضی شده تا صیغه اش شود، و با این فکر تپش قلبش بالا رفت… …………………..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۹]
قسمت پنجاه و هفت فلور در ماشین را به هم کوبید و ذوق زده گفت: -بریم میثم با دقت به نیم رخ فلور زل زد. با نمک شده بود انگار. موهایش را کج از زیر روسری بیرون آورده بود، رژ لب صورتی به لب داشت و گونه هایش هم قهوه ای رنگ بود، یک چیزی مالیده بود به صورتش دیگر، اسمش را نمی دانست. فلور متوجه ی سنگینی نگاه میثم شد و سر چرخاند: -ها؟ خوشگل ندیدی؟ و همزمان زیپ کیفش را باز کرد و رژ لبش را بیرون کشید، آفتاب گیر را پایین فرستاد و رژ را به لبش مالید. میثم به خودش جرات داد و به آرامی گفت: -فلور زیاد نمال فلور نگاه تندی به او انداخت: -به امید خدا قرار نیست که دوباره شروع کنی؟ میثم نفسش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت، دوباره به نیمرخ فلور زل زد، لکهای دور لبش کم رنگ شده بود. حتما چیزی به صورت مالیده بود، پوست صورتش تیره تر شده بود. استارت زد و به راه افتاد…. فلور صدای پخش را بالا برد و همزمان گفت: -حاجی جونبهت گیر نداد کجا می ریم؟ میثم کوتاه جواب داد: -نه فلور پوزخند زد: -مادر منم گیر نداد، به گمونم می خوان خلوت کنن میثم با چشمان از حدقه درامده، گفت: -ینی چی؟ و همزمان با خودش فکر کرد مگر روابط پدر و زن عمویش تا کجا پیش رفته بود؟ فلور داشبورت ماشین را باز کرد و به دنبال سی دی آن را زیر و رو کرد و همزمان گفت: -ای بابا، چقدر تو شوتی، کارشون همینه، هر وقت به صلاحشون باشه ماها رو میفرستن پی نخود سیاه و بغـ ـل گوش هم ویز ویز میکنن و سی دی طلایی رنگی را چپ و راست کرد: -چی؟ شهرام ناظری؟ اصلا این یارو کی هست؟ و سی دی دیگری بیرون کشید: -شجریان؟ اینو میشناسم، این یکی کیه؟ همایون شجریان؟ لبـ ـهایش را روی هم فشرد و به نیم رخ رنگ پریده ی میثم زل زد. دوباره به سی دی ها نگاه کرد و گفت: -این کیه؟ فرمان فتحعلیان؟ آخه یه لیلا فروهری، یه اندی، ساسی مانکنی، حسین مخته ای، پس تو چی گوش میدی؟ از دنیا عقبی که بابا میثم جوابش را نداد، فکرش درگیر گفته ی فلور بود، یعنی حالا که این دو داخل ماشین نشسته بودند، پدرش رفته بود سراغ زن عمو زیورش؟ نه، نمی توانست برود، پس دوقلوها چه؟ مادرش چه؟ مگر امکان داشت؟ -واقعا سلیقه نداری، نگاش کن، همون تی شرت مشکی و شلوار لی رو پوشیدی؟ لباس دیگه ای نداشتی؟ بابا آبروی من جلوی اونا میره که میثم با خودش فکر کرد که امکان نداشت پدرش سراغ زیور رفته باشد، رفته بود چه کند؟ شاید یک دیدار معمولی بود. خلوت کردن یعنی چه آخر؟ و با حواس پرتی گفت: -مطمئنی؟ فلور جا خورد: -پَ نه پَ، سرم خورده جایی دارم دری وری حرف می زنم، بابا اونا به این چیزا خیلی اهمیت می دن، الان من و تو توی چشمیم میثم به خودش آمد و گفت: -ها؟ فلور اخم کرد، این پسر انگار در این دنیا نبود. دوباره به صورتش خیره شد، نگاهش روی لب ورم کرده اش ثابت ماند. با کج خلقی گفت: -این لبت که هنوز ورم داره، خیلی بد شد و دستش را دراز کرد و روی لب میثم گذاشت، میثم خودش را عقب کشید: -دست نزن فلور فلور دستش را پس کشید و سی دی ها را داخل داشبورت گذاشت و گفت: -ببین منو، تو کافی شاپ دستتو مدام میندازی دور کمـ ـرم، باشه؟ میثم با ناباوری گفت: -چی؟ -همینی که گفتم، دستتو بنداز دور کمـ ـرم، نازم کن، از همین کارا دیگه، امشب باید بترکونی و میثم با خودش فکر کرد فلور دیوانه شد بود انگار. آب دهانش را قورت داد: -این کارا چه معنی می ده فلور؟ فلور کمـ ـربندش را باز کرد و خودش را به سمت میثم کشاند، میثم حواسش پرت شد: -فلور درست بشین فلور خودش را خم کرد و سرش را از زیر دستان میثم عبور داد و روی سیـ ـنه اش گذاشت. میثم یخ کرد، نزدیک بود کنترل فرمان از دستش خارج شود. قلبش به تپش افتاد. نفس عمیق کشید، بوی خوبی به مشامش رسید. رایحه ی موهای فلور بود که در چند سانتی متری لبش قرار داشت. فلور دستش را دور شکم میثم حـ ـلقه کرد: -ببین اینجوری، تو کافی شاب اینجوری هی بغـ ـلم کن، نفس میثم تند شد. این دختر می خواست همین جا نفسش را بگیرد. خواست به او بتوپد که از او فاصه بگیرد اما با بیچارگی حس کرد که چقدر این نزدیکی را دوست دارد. اصلا دوست داشت تا قیام قیامت فلور همانطور در آغـ ـوشش می ماند. فلور کف دستش را روی شکم برآمده ی میثم حرکت داد: -منم تو کافی شاپ اینجوری می کنم، یهو رم نکنی بکشی عقب، از الان دارم بهت می گما میثم به زحمت دهان باز کرد: -فلو… فلور به میان حرفش پرید: -اَه، نترس بابا، گناهش پای من، تو یه امروزو واسه من نقش بازی کن، مشکلم که حل شد دیگه از دو متری تم رد نمی شم انگار عمق فاجعه تازه در نظر میثم نمایان شد،فلور می خواست از طریق او، لجِ آن پسرک مو بلند را در اورد و به سمتش برود.

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۱:۵۹]
قسمت پنجاه و هشت

پس تکلیف خودش با این احساسات نیمه شکفته ای که به تازگی سر برآورده بود، چه می شد؟ فلور خواست از آغـ ـوش میثم جدا شود که پشت رانش به خارش افتاد، همانطور که یک وری درآغـ ـوش میثم مانده بود، دستش را پشت پایش برد تا محل سوزش را بخاراند، خودش را بیشتر به میثم چسباند، سرش نزدیک لبان میثم بود، چشمان میثم دو دو زد، دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند، قول و قرارش را با خدا از یاد برد، خم شد و خواست به آرامی موهای معطر فلور را ببـ ـوسد، که یک باره فلور خودش را عقب کشید و سرش محکم به لب میثم برخورد کرد، چهره میثم از درد درهم شد. با خودش فکر کرد که این حتما یک هشدار بود، خدا از آن بالا نظاره گرشان بود و داشت به او هشدار می داد. نفس عمیق کشید و رو به فلور گفت: -از کدوم ور برم فلور لبش را غنچه کرد: -از سمت راست برو میثم راهنما زد. فلور به یاد عمو و مادرش افتاد، همانطور که از پنجره به خیابان نگاه می کرد گفت: -چجوری باباتو تحمل می کنی؟ اصلا ازش خوشم نمیاد میثم چیزی نگفت. دلش گرفته بود، نمی دانست چرا این دختر اینطور او را از خود بی خود می کرد، حتی توان مخالفت با نقشه های کودکانه و صد البته احمقانه اش را هم نداشت. پس به چه درد می خورد آخر؟ -حالا من شانس آوردم زیاد نمی بینمش، تو توی خونه که می بینش هیچ، تو حجره هم می بینیش و پشت چشمی نازک کرد: -اصلا آدم اینقدر گش..د میشه مگه؟ الکی رفتی دانشگاه لیسانس گرفتی که چی؟ خوب چرا نمیری جای دیگه کار نمی کنی؟ میثم به زحمت دهان باز کرد تا افکار آزار دهنده را پس بزند: -خیلی دنبال کار گشتم، پیدا نکردم -ایش، چجوری می تونی از جیب بابات بخوری؟ پس این همه سال درس خوندن همه کشکه؟ میثم آه کشید، حق با فلور بود، این همه سال درس خواندن واقعا کشک بود برایش. -آره کشکه، فقط یه ساله فارغ التحصیل شدم، اما یه سری از مبحثها از یادم رفته، منم از این وضعیت راضی نیستم فلور با بدجنسـ ـی گفت: -به تو که نباید بد بگذره، حاجی بابات یه عالمه بهت حقوق میده میثم سری تکان داد: -چه حقوقی؟ من دوست داشتم تو حیطه ی رشته ی خودم کار کنم، باورت میشه یکی دو هفته پیش یادم نمیومد دگردیسی ینی چی؟ فلور با بی خیالی گفت: -حالا ینی چی؟ -دگردیسی ینی تغییر، فلور یکی از ابروانش را بالا برد: -خوب تو که یادته -اون معنی کتابیش یادم نمیاد، هر چی زور می زنم نمی دونم چیه، اونی که تو کتاب نوشته، جمله اش یادم نمیاد فلور همانطور که از پنجره به مغازه های کنار خیابان نگاه می کرد، گفت: -حالا چرا اینقدر واست مهمه -رشته ی منه فلور، واسه اش جون دادم، زحمت کشیدم، یه سال دوری باعث شده همه از ذهنم بره، نباید اینجوری می شد فلور موهایش را از مقابل چشمانش کنار زد و گفت: -خوب برو تو کتابت نگاه کن یادت میاد میثم اخم کرد: -نه، اینجوری نمی خوام، می خوام تو ذهنم باید، می خوام خودم یادم بیاد که دگردیسی ینی چی فلور با تمسخر گفت: -چه کار مسخره ای، چرا خودتو عذاب میدی، الحق که مثه بابات….خلی، میثم با شنیدن این حرف بی ادبانه از دهان فلور، چشمانش درشت شد، خواست چیزی بگوید که فلور پیش دستی کرد: -نگه دار، رسیدیم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۱]
قسمت پنجاه و نه

میثم به همراه فلور وارد کافی شاپ شد. کافی شاپ شیک و دنجی بود، فضای صورتی و نارنجی داشت. دور تا دور میزها توسط دختر و پسرهای جوان، اشغال شده بود. میثم از حال و هوای داخلِ کافی شاپ خوشش نیامد، او را یاد پارتی چند شب قبل می انداخت. بوی دود سیـ ـگار و عطر و ادکلن هم با یکدیگر مخلوط شده بود و هوا کمی سنگین بود. با شنیدن صدای فلور، به خودش آمد: -اوناهاش، اونجان، ته سالن و رو به میثم گفت: -دیگه سفارش نکنما، اون موهاتم با دستت درست کن، اَه و میثم با خودش فکر کرد، مگر موهایش ایراد داشت؟ همین یک ساعت پیش با ژلی که به تازگی خریده بود، آن را حالت داده بود. به فلور نگاه کرد که چشمانش برق می زد. رد نگاهش را گرفت و به میز انتهای سالن خیره شد. چند دختر و پسر جوان دور آن نشسته بودند، نفسش را بیرون فرستاد و به دنبال فلور به آن سمت رفت. همچنان که نزدیک می شد، نگاهش روی چهره های جوان و آشنا می چرخید، یکی از آنها همان پسرک مو بلند و خوش چهره بود، دیگری هم دخترک خوش اندامی بود که آن شب در آغـ ـوشش ولو شده بود. با یادآوری صحنه های زننده ی آن شب، ابرو در هم کشید و از گوشه ی چشم به فلور زل زد. فلور هم دختر جوان را دید، شادیِ دیدنِ دوباره ی بابک، با دیدن آن دخترک رنگ باخت. با خودش فکر کرد: “این ایکبیری اینجا چی کار می کنه؟” و با نگاه دقیقتری که به او انداخت آه کشید. دخترک اصلا زشت نبود. زیبا و جذاب بود. پلک زد و به نسیم خیره شد که با ابروی بالا رفته براندازش می کرد. نسیم با سرخوشی گفت: -به به، عروس خانوم، خوش اومدی با این حرف، اخمهای میثم در هم شد. به نسیم خیره شد، به دختر باریک اندام و سبزه رویی که حتی آرایش غلیظ چهره اش، کم سن و سالی اش را پنهان نمی کرد. چشم از او گرفت و پسر جوان دیگری خیره شد که با تحقیر به او نگاه می کرد. او را هم شناخت، همان پسرکی که آن شب به فلور گفته بود: “این یکیو قهوه ای نکنی” از اینکه اینجا بین این آدمها بود، حس خوبی نداشت. با حـ ـلقه شدن دست فلور دور کمـ ـرش، ضربان قلبش شدت گرفت. فلور خندید: -با آقا دومادم اومدم و مـ ـستقیم به چشمان درشت بابک زل زد. بابک چشم از او گرفت و به میثم خیره شد. با دیدن اخمهای در هم میثم، او هم چهره در هم کشید. دخترک بدقواره مقابل چشمانش با دوست پسـ ـرش آمده بود. آنقدرها هم بی دست و پا نبود انگار. صدای ظریف دخترکی که همراه بابک بود، پنجه به اعصاب فلور کشید: -چه جالب، شِرِک و زنش بابک یکی از ابروهایش را بالا برد: -ئه، درسا؟ فلور با نفرت به دخترک خیره شد. به دنبال جواب دندان شکنی ذهنش را زیر و رو کرد، اما چیزی به زبانش نیامد. با خشم گفت: -از تو بهترم نسیم میانه را گرفت: -بچه ها؟ از راه نرسیده دعوا؟ و از روی صندلی بلند شد و یکی از صندلی ها را عقب کشید: -بشین اینجا فلور رو به میثم کرد: -شما هم اونور بشینین فلور خودش را بیشتر به میثم چسباند: -ما کنار هم می شینیم و به سمت صندلی ها رفت و خودش کنار درسا نشست و میثم را روی صندلی نسیم نشاند. نسیم خندید: -بچه پر رو و با خنده آن سوی عماد نشست. اخمهای میثم همچنان در هم بود، به خوراکی های روی میز چشم دوخت. فلور سر بلند کرد و به بابک خیره شد که با گستاخی براندازش می کرد. بابک دستش را دراز کرد و ظرف بستنی را به سمت خودش کشید و همانطور که خیره به فلور نگاه می کرد، قاشقی از بستنی سفید رنگ را به دهان گذاشت. درسا متوجه ی نگاه خیره ی بابک شد، دستش را مقابل چشمانش تکان داد: -کجا رو نگاه می کنی؟ میثم سر بلند کرد و با دیدن چشمان گستاخ بابک که روی فلور میخ شده بود، نفس را بیرون فرستاد. اصلا انگار بازی کم کم برای او هم جدی می شد. این پسر که بود؟ غیر از یک بچه پولدار خوش گذران که آنقدر شعور نداشت وقتی می خواست به ملاقات دختری برود، دوسـ ـت دخترش را همراه خودش نیاورد؟ خودش از این پسر چه کمتر داشت؟ پول؟ او که ماهانه اندازه ی حقوق دو کارمند، شاید هم بیشتر درآمد داشت. بابک چشم و ابروی زیبا داشت؟ خوب او مگر زشت بود؟ فقط چاق بود، اما نه به اندازه ی فلور. سر چرخاند و به نیمرخ فلور زل زد، تنها دختری که در این بیست و سه سال قلبش را لرزانده بود. دختر بدی هم نبود، کمی کله شق و لجباز و بی ادب و بی چاک و دهن بود. و ابروهایش را بالا انداخت. اصلا هرچه که بود، شاید می توانست او را سر عقل بیاورد. نباید مثل ماست پشت میز می نشست و فلور را دو دستی تقدیم ان پسر می کرد. پس نه، می رفت سراغ دختری مثل درسا؟ و اینبار به درسا خیره شد که دستش را روی ران بابک گذاشته بود و به آرامی بالا و پایین می کرد. و باز هم از ذهنش گذشت که اگر سراغ درسا نمی رفت، پس سراغ دختری مثل نسیم می رفت؟ و سر چرخاند و به نسیم زل زد و با دیدن نگاه خیره اش، جا خورد. دستی دور کمـ ـرش حـ ـلقه شد. دست تپل فلور بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۲]
قسمت شصت

با دیدن دستان تپلش، دلش رفت. دوست داشت خم شود و یک به یک انگشتان دست فلور را ببـ ـوسد. دقیقا از کی مهر فلور اینقدر به دلش نشسته بود؟ همان اولین باری که در بی خبری او را در آغـ ـوش کشید؟ فلور سرش را روی شانه ی میثم گذاشت و گفت: -این عشق منه ها، معرفی نکردم؟ و به آرامی پهلوی میثم را فشرد تا به او یاداوری کند بلکه به خودش تکانی بدهد. بابک ابرو بالا انداخت و با تمسخر گفت: -واقعا می خوام بدونم تو این عشقت چی دیدی که اینجوری خاطر خواهش شدی؟ و پوزخند زد: -خدا رو شکر از نظر هیکل می تونه رقیب براد پیت باشه صدای خنده ی موذیانه ی چهار دختر و پسر جوان بلند شد. میثم دستش را مشت کرد، فلور اما خوشحال بود. این نشان می داد بابک چقدر احساس حسادت کرده. انگشتش را روی سیـ ـنه ی میثم کشید: -الان تپلی مده، دلت میاد؟ میثم داغ شد. دوران دانشجویی اش، مثل یک فیلم تند از مقابل چشمانش گذشت. دختران همکلاسی اش زیاد دور و برش نمی آمدند. نه اینکه از او خوششان نیاید، او خودش توجهی نشان نمی داد. سن و سال چندانی نداشت و از آخر و عاقبت این دوستی ها می ترسید. می خواست لیسانسش را بگیرد و کارمند شود، عاشق شود و بعد سر فرصت ازدواج کند و در نهایت بچه دار شود. خوب می دانست پدر خوبی می شد، همسر خوبی هم می شد. -تو که ما رو قبول نکردی، واسه خاطرت تپل هم می شدیم با صدای بابک تکان خورد و افکارش را رها کرد، صدای عصبی درسا را شنید: -واسه خاطر یه بشکه می خوای خودتو تپل کنی؟ پس من اینجا چی ام، بوق؟ میثم سرش را خم کرد، سر فلور روی سیـ ـنه اش بود، معذب شد و به دور و برش نگاه کرد، دختر و پسرهای میزهای بغـ ـلی هم وضعیت بهتری نداشتند. صدای نسیم را شنید: -خوب حالا، نیومدیم دعوا کنیم فلور با لبخند به بابک خیره شد: -قراره از این به بعد ما هم تو جمع شما باشیم بابک چشمانش را تنگ کرد: -شما؟ اونوقت چرا فکر کردی من این آقا تپله رو دعوت کردم؟ خودت اگه می خوای بیای تو جمع مشکلی نیست، ولی بی سر خر میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، از این پسرک مو بلند خوشش نمی آمد. می خواست به هر ترفندی شده فلور را از چنگش بیرون بکشد. فلور گونه اش را به سیـ ـنه ی میثم چسباند: -آخی، دلت میاد؟ این تپلی عشق منه و سر بلند کرد: -مگه نه میثم؟ میثم به چشمان گرد فلور زل زد، دهانش هم نیمه باز بود و صدای خس خس ضعیفی هم به گوش می رسید. باز هم آب دهانش را قورت داد. سجاده و مهر و تسبیح و جا نمازش مقابل چشمانش ظاهر شد. چشم از فلور گرفت و متوجه ی عماد شد که بسته ی سیـ ـگاری از جیبش بیرون کشید. باید تصمیمش را می گرفت. نمی توانست فلور را بین این آدمهای گرگ صفت رها کند. اصلا فلور دختر عموی او بود، به اندازه ی نسبتِ پسر عمو بودنش که به گردنش حق داشت. اصلا در توبه همیشه به رویش باز بود. خدا آن بالا بود و نیتش را می دانست. با بیچارگی فکر کرد که هر کسی را می توانست رنگ کند، خدا را که نمی توانست. افکارش را پس زد، دستش را بلند کرد و دور کمـ ـر پت و پهن فلور حـ ـلقه کرد و نفسش رها شد. در آغـ ـوش کشیدن کسی که حسی به او داشت، چه تجربه ی خوبی بود. چشمانش می رفت بسته شود که با صدای بابک تکان خورد: -نا امیدم کردی فلور، آخه این یارو چی داره که رفتی سمتش؟ یه هفته هم به خاطر من صبر نکردی آن حسهای خوب از بین رفت. دل میثم از این تحقیر سوخت. فلور سرش را چرخاند و به بابک زل زد: -اون مال قدیها بوده -قدیمها بازم تکرار میشه درسا به میان حرفشان پرید: -بابک؟ چی واسه خودت دری وری میگی؟ مگه من اینجا نیستم؟ آخه یه نیگا به این دختره بنداز، ببین چقدر گامبالوئه
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx