رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۶۱تا۷۵ 

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۶۱تا۷۵ 

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

 

قسمت شصت و یک

بابک رو به او گفت: -خفه، زر نزن و دوباره یک قاشق از بستنی اش خورد: -خیل خوب حالا، کشتین خودتونو، و رو به میثم کرد: -ژیگولو، بکش کنار، این دختره صاحبش اومد قند در دل فلور آب شد. پس بالاخره بابک طاقت نیاورد و حرف دلش را زد. سعی کرد خودش را کم کم از آغـ ـوش میثم بیرون بکشد. میثم اما آن خلسه را دوست داشت. دلش نمی خواست از دست دهد، حـ ـلقه ی دستش را تنگ تر کرد و به فلور محال حرکت نداد، تک سرفه ای کرد: -به اندازه ی کافی به حرفات گوش کردم، یه کلمه حرف حساب نزدی، بستنی تو بخور فلور اخم کرد ودوباره تلاش کرد خودش را از آغـ ـوش میثم بیرون بکشد. تیرش به هدف خورده بود، دیگر این آغـ ـوش اجباری را نمی خواست. از اول هم نمی خواست. اصلا او را با پسر حاج پرویز صانعی چه کار؟ از هر آنچه که او را به خانواده ی عمویش نزدیک تر می کرد، بیزار بود. بابک قاشق بستنی را در ظرفش رها کرد: -جان؟ پس تو زبون بسته نیستی، جالب شد، خوب می گفتی، گوش می کنم درسا به بازوی بابک چسبید: -چی کارش داری؟ بابک بازویش را پس کشید و رو به میثم گفت: -ببین گدا گشنه، چند وقته با این دختره آشنا شدی؟ یه هفته؟ چقدر خرجش کردی؟ همه رو فاکتور کن سه برابرشو بهت می دم، دور اینو خط بکش، این مال منه چشمان فلور دو دو زد. درست می شنید دیگر، بابک به خاطر او و در مقابل آن دخترک افاده ای، می خواست با دوست پسـ ـر خیالی اش بجنگد. دوباره خودش را تکان داد تا از آغـ ـوش میثم خلاص شود، میثم اما باز هم او را در آغـ ـوشش نگه داشت و گفت: -پولتو به رخ من نکش، من به اندازه ی خودم دارم، دست از سر این دختر هم بر نمی دارم فلور دوست داشت سر بلند کند و از خوشی میثم را ببـ ـوسد. با نگاهی به چهره ی برافروخته ی بابک، قند در دلش آب شد. با خودش فکر کرد یادش باشد از میثم درست و حسابی تشکر کند، بابک را به مرز جنون رسانده بود. صدای درسا باز هم به گوش رسید: -بابک، تو نگفته بودی این دختره واست مهمه، صدای بی خیال عماد حرفش را قطع کرد: -درسا چقدر فک می زنی بابک با غضب گفت: -شنیدی ژیگولو؟ گفتم این دختره صاحاب داره، خوش اومدی میثم چشمانش را تنگ کرد: -اگه خوش نیومده باشم؟ بابک بلافاصله گفت: -باید دید چی واسه عرض اندام داری؟ فلور با تقلا بالاخره خودش را از آغـ ـوش میثم رها کرد. می خواست به او سقلمه بزند و بگوید بس است، تمام کند. به آنچه می خواست رسید. ناگهان میثم در جواب گفت: -گفتم که من به اندازه ی خودم دارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۴]
قسمت شصت و دو فلور از زیر میز به کفش میثم ضربه زد. میثم فهمید و به روی خودش نیاورد. بابک با تمسخر گفت: -به چی مینازی بچه گدا؟ یه نگاه به رخت و لباس من بنداز، همه مارک دار، تو چی؟ صدای خنده ی عماد و نسیم روان میثم را به هم ریخت. دوست نداشت اینطور در مقابل فلور تحقیر شود. یکباره دستش را داخل جیبش فرو برد و کیف پولش را بیرون کشید و گفت: -همین الان تو رو با هر چی که اینجا کوفت کردی یک جا می خرم فلور وحشت زده شد. نه، دیگر میثم داشت زیاده روی می کرد. اصلا قرارشون این نبود. از کی تا به حال میثم سر زبان دار شده بود؟ نسیم دوباره مداخله کرد: -خیل خوب حالا، صلوات بدین شر بخوابه و دوباره به همراه عماد ریز ریز خندید. میثم اما آنقدر عصبی بود که کیف را گشود و چهار تراول صد تومانی بیرون کشید و روی میز پرت کرد: -این پول چیزایی که خوردی، بقیه شم بده گارسون بابک چشمانش را تنگ کرد، این پسر آنطور که نشان می داد گدا نبود انگار. ظرف بستنی را روی میز سر داد و گفت: -نه بابا، گدا نیستی، خیل خوب فهمیدیم پولداری، دو سه تا تراول صد تومنی انداختی رو میز فکر کردی چه خبره؟ تو و کل خانواده تو می خرم نگاه چند نفر از میزهای بغـ ـل به سمتشان جلب شده بود. میثم با خودش فکر کرد که چرا او و فلور هر جا قدم می گذاشتند، یک ماجرا درست می شد. آن هم او که همه ی عمرش بی حاشیه زندگی کرده بود. فلور با نگرانی به میثم خیره شد. چشمش افتاد به نسیم که صورتش گل انداخته بود و چشم از تراولهای روی میز بر نمی داشت. بابک با اخم گفت: -ببین منو، این دختره خیلی لقمه ی گنده ایه، گیر می کنه تو گلوت با شنیدن این حرف، درسا از پشت میز بلند شد و کیفش را برداشت و رو به بابک گفت: -بی شعور عوضی، بمون ور دل این خیکی و با حرص به سمت در کافی شاپ به راه افتاد. میثم با خشم رو به فلور کرد: -پاشو بریم فلور خواست مقاومت کند، اما بدش نیامد کمی بیشتر بابک را بسوزاند. همه چیز همانطور که می خواست پیش رفته بود. میثم نقشش را عالی بازی کرد. حقش بود به جبران این کمکش، تا دو سه ماه سر به سرش نمی گذاشت. اصلا ناز شصت عمو پرویزش، تا هر چقدر می خواست کتکش بزند. پسرش حسابی او را سربلند کرده بود. از پشت میز بلند شد. نسیم همانطور که به میثم زل زده بود، گفت: -کجا میرین؟ ای بابا، بشینین دیگه، نیومده دعوا شد؟ میثم کیف پولش را داخل جیب شلوارش گذاشت و رو به بابک گفت: -تو رو دیگه دور و بر این دختره نبینم و رو به فلور کرد: -بریم زود باش فلور از میز فاصله گرفت، به ارامی به نسیم گفت: -فردا تو مدرسه می بینمت میثم چرخید، هنوز چند قدم از میز دور نشده بودند که صدای بابک میخکوبشان کرد: -مردش نیستی تپلی، میثم سر چرخاند: -مردش هستم بابک خانوم و به موهای بلندش اشاره کرد. صدای خنده ی خفه ای از میز کناری بلند شد. بابک با دندانهای به هم فشرده گفت: -خیل خوب، خبرت می کنم، تو پارتی بعدی بیا ببینیم کی مردشه قلب میثم تکان خورد. پارتی، باز هم از آن پارتیهای مزخرف که دیگر دوست نداشت نظیرش را ببیند. اما نباید کم می اورد و گرنه فلور را از دست می داد، سری تکان داد: -می بینمت و به فلور اشاره زد و هر دو از کافی شاپ خارج شدند… ………………. فلور دستانش را به هم کوبید و رو به میثم کرد به فرمان چسبیده بود، گفت: -وای محشر بود، تو بی نظیری، تو عالی هستی پسر عموی تپلی من و خودش را روی سر میثم انداخت و دستش را دور گردنش حـ ـلقه کرد: -جیگرتو من بخورم الهی میثم میثم اما اینبار رنگ به رنگ نشد، فکرش درگیر بابک بود. باید شرش را از سر فلور دفع می کرد.اصلا فلور که برای آن پسرک نبود. و نیم نگاهی به فلور انداخت که آویزانش شده بود و باز هم از ذهنش گذشت این همه دختر خوش اندام دور و بر بابک بود، این دختر چاق را می خواست چه کند؟ این دخرت سهم او باشد، چه می شد مگر؟ -خیلی باحالی میثم، اون تراولها رو که انداختی رو میز، حسابی….بابکو سوزوندی، داشت دق می کرد، خیلی به پولش می نازه، ولی حیف چهارصد تومن مفت از دستت رفت، و با ذوق گفت: -بابا اینا که واسه تو پول نیست بچه مایه دار و با کف دست وسط شکم میثم کوبید: -کیف کردم، جبران می کنم واست و ذوق زده ادامه داد: -وای چه شود توی پارتی، این دفه حتما مخشو زدم میثم نفس حبس شده اش را ازاد کرد: -باهات میام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۵]
قسمت شصت و سه فلور میخکوب شد، سر چرخاند: -چی؟ میثم بدون اینکه سر بچرخاند، گفت: -گفتم میام سرخوشی از یاد فلور رفت، با غضب گفت: -کجا بیای؟ کار تو دیگه تموم شد، میثم فقط یک کلمه گفت: -میام فلور با حرص گفت: -لازم نکرده بیای، من خل نیستم سر خر با خودم ببرم، میثم فرمان را چرخاند: -گفتم میام فلور جیغ کشید: -گوه میخوری بیای، کجا می خوای بیای؟دستت درد نکنه امروز کار منو راه انداختی، دیگه باهات کاری ندارم، همونجوری که قول دادم از این به بعد از دو متری تو هم رد نمیشم میثم نفس عمیق کشید: -همین که گفتم فلور دیوانه شد. خشم در دلش نشست، پسرعموی احمقش می خواست نقشه هایش را نقش بر آب کند. انگار جدی باورش شده بود که عاشق سیـ ـنه چاک یکدیگرند. دستش را به کمـ ـر زد: -ببین بچه آخ…ند، داری اون روی سگ منو بالا میاری ها، بهت گفتم دیگه تو کارای من فوضولی نکن، فهمیدی یا نه؟ کر که نیستی؟ میثم جوابش را نداد. فلور جری شد: -گوسفند، با تو ام، حق نداری دنبال من راه بیوفتی بیای، و وقتی دید میثم جوابش را نمی دهد، به سمتش حمله کرد و با مشت به سر و صورتش کوبید. میثم دستپاجه شد، نزدیک بود تصادف کند، به زحمت ماشین را کنار خیابان پارک کرد. فلور فحش می داد و نعره می کشید: -پدر سگ عوضی، بهت میگم نباید بیای، به تو چه؟ گور به گور شده، دی…ث، میثم نتوانست خودش را کنترل کند از دست فلور عصبانی شد. چرا این دختر احساساتش را نمی فهمید. خودش او را هوایی کرده بود. او که داشت مثل آدم زندگی اش را می کرد، همه ی دغدغه اش این بود که چرا شغل متناسب با رشته اش ندارد، چرا یادش نمی اید معنی دگردیسی چیست. حالا که او را گرفتار کرده بود، می خواست برود سراغ آن مزلف عوضی؟ و با این فکر، کنترلش را از دست داد و با یک دست به مچ دست فلور چسبید و با دست دیگر، جناق سیـ ـنه اش را فشرد و او را به صندلی چسباند. فلور جیغ کشید: -بی شعور، آی دستم شکست، میثم روی صورت فلور خم شد: -آروم میشی یا نه؟ نمیگی چپه می شیم؟ فلور با بغض فریاد زد: -دوست ندارم تو بیای تو پارتی، میای گه می زنی به همه چی، گفتم کارم باهات تموم شده میثم از میان دندانهای فشرده شده اش، غرید: -اما کار من تازه شروع شده فلور هوا کم آورد، نمی توانست خوب نفس بکشد، دهانش را باز کرد و سعی کرد نفس عمیق بکشد. میثم متوجه نشد، با عصبانیت گفت: -هر گورستونی که بخوای بری باهات میام فلور بریده بریده گفت: -نمی…برمت، نمی…ذارم…بیای میثم با حرص دوباره جناق سیـ ـنه ی فلور را فشرد: -منو روی دنده ی لج ننداز، الان دو سه هفته است دارم دل به دلت میدم، کاری نکن خونه نشینت کنم فلور به زحمت گفت: -وجود…شو… نداری میثم لب دردناکش را روی هم فشرد، لبش تیر کشید و بیشتر کلافه اش کرد، وجودش را داشت. برای داشتن فلور همه کار می کرد. آن پسرک از خود راضی را هم از پیش رو بر می داشت. نگاهش روی لب نیمه باز فلور ثابت ماند. با خودش گفت فلور را ببو*سد و فکرش را از ان پسرک منحرف کند، شاید نیاز به این همه موش و گربه بازی هم نبود. شاید فلور با این بو*سه به سمتش کشیده می شد. وسوسه ی عجیبی به جانش افتاد. واژه ی گناه در ذهنش رژه رفت. بی اختیار فاصله اش با فلور کم و کمتر شد، ضربان قلبش بالا رفت، اما قبل از اینکه لبش* روی لب* فلور چفت شود، صدای خس خس وحشناک سیـ ـنه ی فلور، او را بخود اورد، خودش را عقب کشید و دستش را از روی جناق سیـ ـنه ی فلور برداشت، فلور به سرفه افتاد و بریده بریده گفت: -ازت… متنفرم قلب میثم فرو ریخت، اما این باعث نشد از تصمیمش باز گردد، با او می رفت، مقصدش کوه قاف هم که باشد، با او می رفت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۸]
قسمت شصت و چهار روحی با گریه گفت: -سمیه، به جون خودت همین الان با دو تا گوشهای خودم شنیدم، حاجی بابات رفته پایین پیش زیورِ خیر ندیده، داشت بهش می گفت نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره صدای نگران سمیه درون گوشی پیچید: -راس میگی حاج خانوم؟ مگه زیور تو خونه تنهاست؟ فلور کجاس؟ دو قلوهاش کجان؟ روحی لب به دندان گزید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد، اما موفق نشد. نالید: -من چه می دونم مادر، با داداشت دو نفری رفتن بیرون، حاجی بابات رفته پایین به زن برادر مرحومش میگه نمیذارم بهت سخت بگذره، اون زنه هم با عشوه می گفت همین که سایه تون اینجا بالای سر منه کافیه، می بینی مادر؟ اینه حال و روز من سمیه عصبی شد: -میثم داره چه غلطی می کنه؟ بهش گفته بودم حواسشو جمع کنه، ور میداره این دختره رو می بره بیرون دَدَر دودور؟این فلور دو روز دیگه میشه یکی مثل مادرش با صدای ماشین، روحی از روی مبل بلند شد و به کنار پنجره ی مشرف به حیاط رفت. میثم و فلور به خانه بر گشته بودند. روحی با پشت دست اشکهایش را پاک کرد: -سمیه جان داداشت برگشت خونه، الان حاجی باباتم میاد بالا، من قطع می کنم مادر سمیه صدایش را بالا برد: -فردا میرم سراغ میثم ببینم داره چه غلطی می کنه، مگه قرار نبود شر زیورو از سر ما کم کنه، حاج خانوم شما غصه نخور قربونت برم، اگه بدونم اوضاع اینجوریه خودم میرم سراغ این زیور با تیپا میندازمش بیرون روحی دستپاچه شد: -مادر نکنی این کارو، می خوای حاجی بابات عصبی بشه حرمت پدر دختری بینتون از بین بره؟ -حاج خانوم پس دست روی دست بذاریم این زنیکه از راه نرسیده حاجی بابای ما رو از راه بدر کنه؟ روحی همچنان سعی می کرد دخترش را ارام کند، همزمان نگاهش روی فلور ثابت ماند که از ماشین پیاده شد و در را به هم کوبید. میثم هم به دنبالش از ماشین پیاده شد: -فلور فلور با دهان نیمه باز نفس می کشید، به شدت تشنه بود و سردردهای عصبی کننده اش شروع شده بود. نیاز به استنشاق بنزین داشت و می دانست مقابل چشمان تیزبین پسرعمویش نمی توانست هیچ غلطی بکند، باید به همان چسب مایع اکتفا می کرد. کف دستش را روی شقیقه ی سمت راستش گذاشت و به سمت ورودی ساختمان رفت. میثم دوباره او را صدا کرد: -فلور فلور جوابش را نداد. میثم به دنبالش دوید: -فلور صبر کن و به یک قدمی اش رسید، فلور سر چرخاند و با غضب گفت: -چیه؟ میثم به چشمان متورم فلور زل زد، چشمان دو کاسه ی خون بود. ابرو در هم کشید: -چی شده؟ خوب نیستی؟ فلور خواست جواب تند و تیزی به او بدهد که در خانه شان باز شد و حاج پرویز از آن بیرون آمد. فلور با پوزخندی بر لب به او زل زده بود، اخمهای میثم در هم شد. حاج پرویز متوجه ی آن دو شد، بدون اینکه خود را ببازد رو به زیور گفت: -خلاصه زن داداش دیگه سفارش نکنم، همه ی کم و کسری ها رو برای من روی کاغذ بنویس، تو و بچه هات یادگار اون خدا بیامرزین و سر چرخاند و به فلور و میثم خیره شد که با فاصله ی چند قدم از او ایستاده بودند. خشم در دلش نشست، این دو ظرف مدت یک ساعت برگشته بودند، آن همه حرفهایی که آماده کرده بود تا به زیور بگوید با آمدن بی موقعشان، از یادش رفت. با عصبانیت رو به فلور گفت: -اینجوری رفته بودی بیرون، نه؟ پشت سر فلور تیر کشید. در این آشفته بازار حوصله ی شنیدن چرندیات حاج عمویش را نداشت. -سلامت کو پس؟ فلور با غضب گفت: -سلام حاج پرویز چشمانش را تنگ کرد: -کمتر اون کوفت و زهرماری ها رو به صورتت بمال، دور دهنت پر از لک و پیسه، خیلی شکل و قیافه ی خوبی داری، حالا خودتو دلقک هم می کنی؟ میثم با شنیدن این حرف، عصبی شد. تحمل نداشت کسی به فلور حرف نامربوطی بزند. تک سرفه ای کرد: -آرایشش زیاد نیست حاج بابا حاج پرویز رو به او براق شد: -تو نمی خواد طرفشو بگیری، خودت با این تی شرتی که چسبیده به تنت آبرو برای من نذاشتی، و به لب کبود شده اش خیره شد، اصلا عذاب وجدان نداشت. پسرش را زده بود تا دیگر در کارش مداخله نکند، اما انگار برایش درس عبرت نشده بود، با عصبانیت ادامه داد: -کجا شال و کلاه کردین رفتین، هان؟ دو تا پسر و دختر عذب و نامحرم هی کجا میرن؟ فلور اما از شدت سردرد به مرز جنون رسیده بود، چشمانش تار می دید و حوصله ی شنیدن اراجیف حاج عمویش را نداشت، صدایش بالا رفت: -شما و مامانم محرمیم حاج عمو خان؟ و با عصبانیت به سمت در خانه رفت و کفشهایش را از پا خارج کرد و وارد خانه شد. حاج پرویز حیرت زده به زیور زل زد، که قیافه اش دست کمی از او نداشت. از این حاضر جوابی اش خوشش نیامد، منظور این دختر چه بود اصلا؟ نیم نگاهی به میثم انداخت که با پوزخندی بر لب تماشایش می کرد. با صدای بلند گفت: -استغفرالله ربی و اتوب و الیه و “استغفرالله” را آنقدر کش دار ادا کرد که میثم دندانهایش را روی هم فشرد. پدرش از چه استغفار می کرد؟ دیده را ندیده می کرد، یعنی اینقدر آنها را احمق فرض کرده بود؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۹]
قسمت شصت و پنج فلور ساندویچ کالباسی که از بوفه خریده بود، به دندان گرفت و رو به نسیم گفت: -چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟ نسیم با لحن عجیبی گفت: -رو نکرده بودی فلور همانطور که لقمه اش را می جوید، برایش پشت چشمی نازک کرد. -این پسره رو از کجا پیدا کردی؟ فلور با دهان پر گفت: -پسرعمومه و نگاهش موذیانه شد: -دیدی دیروز چه گرد و خاکی به پا کرد؟ نسیم حیرت زده گفت: -پسرعموت؟ بعد باهات اومد کافی شاپ؟ تو خودتو به پسرعموت چـ ـسبونده بودی و مثل گربه عشوه میومدی؟ بینی فلور تیر کشید. دستش را روی تیغه اش گذاشت و سعی کرد نفس عمیق بکشید. -باورم نمیشه، واقعا پسرعموت بود؟ فلور چشمانش تنگ شده اش را به نسیم دوخت: -خوب حالا سکته نکن، دیدی که مالی نیست، یه هیکل چاق داره و …. نسیم به میان حرفش پرید: -یه جیب پر از پول فلور با گیجی پرسید: -ینی چی؟ نسیم خودش را روی نیمکت سر داد: -احمق ندیدی دیروز چهار تا تراول صدی انداخت روی میز، اونم واسه چیزی که نخورده بود فلور شانه بالا انداخت: -جو گیر شده بود، بابک بدجوری بهش تیکه پرونده بود، اصلا بعد از اینکه ما رفتیم چی شد؟ نسیم با هیحان گفت: -بابا یه ساعته منتظرم همین سوالو بپرسی، وقتی رفتین بابک دیوونه شده بود، مدام می گفت این پسره رو آدمش می کنم، اِل می کنم بِل می کنم و با لحن پرسشگری پرسید: -اصلا تو چرا هیجان نداری؟ چرا چیزی نمی پرسی؟ فلور دوباره تکه ای از ساندویچ را با دندان جدا کرد و گفت: -اه، یادم ننداز بابا، همه چی بهم ریخت، پسره ی مقدس مآب می خواد دنبالم پاشه بیاد پارتی چشمان نسیم برق زد: -راس میگی؟ -آره، حوصله شو ندارم اصلا، بهش گفته بودم همه چی فیلمه، انگار جدی باورش شده که باید حال بابکو بگیره نسین با سرخوشی گفت: -خوب بیارش پارتی فلور موشکافانه براندازش کرد: -بیارمش که چی بشه؟ -تو بیارش کاریت نباشه، احمق طرف چهارصد تومن واسه خاطر رو کم کنی پرت کرد روی میز فلور دست از خوردن برداشت و به نسیم زل زد. نسیم چه مرگش شده بود؟ چهارصد تومان مگر چقدر بود؟ همچین ذوق زده شده بود که انگار چهار میلیارد تومان دیده بود: -خاک تو سر ندید بدیدت کنم، واسه خاطر چهارصد تومن اینجوری خودتو جر میدی؟ -برو گمشو بابا، هیچی حالیت نیست، یارو مایه داره، می فهمی یا نه؟ فلور بی حوصله شد، اصلا صدای نسیم انگار مثل مته در سرش فرو می رفت. حس می کرد بی دلیل عصبی است و دوست دارد با کسی دعوا کند. با حرص جواب داد: -ینی چی مایه داره؟ به تو چی می رسه آخه، تو که عمادو داری نسیم گوشه ی لبش را بالا فرستاد: -اَه، عماد خسیسه، زیاد خرج نمی کنه فلور دستش را به کمـ ـر زد: -تو مگه هر بار پیش من نگفتی عماد خوبه و آقاست و اینجور و اونجوره -ببین همه ی پسرها که هزار تا خوبی رو با هم ندارن، اصلا همین پسرعموی جنابعالی، اسمش چی بود؟ -میثم سری تکان داد: -آره همین آقا میثم، ببین هیکل و قیافه ی درست و حسابی نداره، ولی چقدر پولداره، تازه یه پسر خریه که نمی دونه نباید جوگیر شه تراول بندازه رو میز، خوب اگه اینقدر خره من چرا سواری نگیرم، تو اگه سواری بگیری که اون له میشه بنده خدا، باز منو بگی یه چیزی و به هیکلش اشاره زد. فلور از خشم لرزید، کنایه ی نسیم به هیکلش، او را جری تر کرده بود: -واقعا خری، اون از دنیا عقبه، هیچی نمی دونه، دنیاش نماز و روزه و مسجد و منبره نسیم پوزخند زد: -آره، تو کافی شاپ دیدم چطوری تو بغـ ـلش ولو بودی و اونم که بدش نمیومد -برو بابا واسه من….شعر نگو نسیم با اصرار گفت: -اَه آدم باش دیگه، با خودت بیارش من مخشو می زنم فلور با دهان نیمه باز نفس عمیق کشید، باز هم سیـ ـنه اش خس خس کرد. نسیم با کنجکاوی گفت: -چقدر سیـ ـنه ات صدای بدی میده، سرما خوردی؟ -نمی دونم، چند وقته اینجوری شدم، حالا اینا رو ول کن، چی شد عاشق پسرعموی من شدی؟ نسیم خم شد و از داخل کوله پشتی اش، کیف پولش را بیرون کشید و گفت: -ببین و سه تراول صد تومانی را به فلور نشان داد: -همه رو برداشتم، بابک می خواست تراولها رو بریزه تو سطل آشغال، بهش گفتم بده من، چرا می خوای پول بی زبونو بریزی دور چشمان فلور از حدقه درامد. پولهای بی زبان را نسیم برداشته بود؟ حالا با پر رویی هم به او نشان می داد؟ خشم آتشفشانی اش، فوران کرد، یکباره کنترلش را از دست داد و ساندویچ نیم خورده را روی میز رها کرد و به سمت نسیم پرید و با هر دو دست از موی سرش کشید: -رد کن بیاد نسیم جیغ کشید: -چی کار می کنی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۰]
قسمت شصت و شش توجه چند تن از دختران دبیرستانی به سمتشان جلب شد. نسیم همچنان زیر دستان قدرتمند فلور دست و پا می زد. یکی دو تن از آنها خواستند واسطه شوند و نسیم را از دست فلور نجات دهند، فلور رو به آنها فریاد زد: -گمشین عقب و یکی از دستانش را آزاد کرد و کیف پول نسیم را از دستش کشید و او را به عقب هل داد. نسیم به موی سرش چسبید و ناله زد: -الهی بمیری، چاق بدقواره، وای موهای نازنینمو کند فلور سه تراول صد تومانی را بیرون کشید و با نفرت گفت: -چهارمی کو؟ نسیم دهانش را کج کرد: -گه بخور فلور دوباره به سمتش پرید، نسیم جیغ کشید و از پشت میز بلند شد: -خرجش کردم، -غلط کردی، مفت خور و با خودش فکر کرد میثم هیچ چیز نمی دانست، اصلا نمی دانست نباید مقابل دخترها پولهایش را به رخ بکشد. چهارصد تومان پول بی زبان را پرت کرده بود روی میز که بابک را بچزاند، آنوقت نسیم چهارصد تومان را برداشته بود؟ دل خوشی هم از پسرعمویش نداشت، اما از اول هم گفته بود که دلش به حال چهارصد تومانی که از دست داده بود، سوخت. تازه میثم کمکش کرده بود، دوست نداشت کسی اینطور سرش کلاه بگذارد. با عصبانیت گفت: -اون صد تومنو سگ خورد، دفه ی آخری بود اینجوری مثه کفتار پولشو بالا کشیدیا نسیم لبـ ـهایش را روی هم فشرد: -الهی دستات بشکنه فلور فلور نگاهی به دختران کلاس انداخت که از آنها فاصله گرفته بودند و با نفرت گفت: -خفه شو نسیم با پر رویی دوباره روی نیمکت سر خورد: -لا اقل بیارش با من آشناش کن -گمشو -بابا من این همه هواتو نگه داشتم، یادت نمیاد؟ این همه از بابک برات خبر اوردم برای یک لحظه فلور صورت نسیم را تار دید، چشمانش را بست و دوباره گشود. نسیم با التماس گفت: -مگه نمیگی شده موی دماغت و می خواد باهات بیاد پارتی؟ خوب بیارش و بذارش ور دل من، خودم کاری می کنم دیگه پاپیچت نشه -که بعد پولاشو بکشی بالا؟ -نترس تو مثه سگ بالا سرشی پاچه می گیری، حالا اگه هم خواست پولی خرج کنه تو رو سننه، بابک هم برای تو خرج می کنه فلور چیزی نگفت و در سکوت به نسیم زل زد. …………….. میثم داخل حجره پشت میز نشسته بود و با چشمان درخشانش به دو سه دست تی شرت و شلواری که خریده بود، نگاه می کرد. تی شرتها مد روز نبودند، اما از نظر خودش برای رفتن به جشن و مهمانی بد هم نبود. دستی به پیشانی اش کشید و با خودش فکر کرد برای کنترل فلور مجبور بود اینها را بپوشد. نگاهش روی تی شرت سورمه ای رنگ چرخید. از آن تی شرتهای جذب بود، سر خم کرد و به شکم برآمده اش زل زد. اخمهایش در هم شد. نفس عمیق کشید و شکمش را داخل فرستاد، شاید بهتر بود چند کیلو وزنش را کم کند، اگر همینطور پیش می رفت، هیکلش مثل فلور می شد و به یاد جر و بحث دیروزش با او افتاد و اخمهایش در هم شد. نفس حبس شده اش را آزاد کرد و شلوار لی سنگشور را از روی میز برداشت و برانداز کرد. روی زانو اش جای پارگی بود. آنقدر برای خریدش عجله داشت که متوجه ی پارگی اش نشد. مدل شلوار همین بود، او که صد سال سیاه چنین شلوار پاره ای نمی پوشید. رویش را نداشت تا پسش دهد، با خودش گفت به خیاط می سپارد آن را رفو کند. با صدای آشنایی، شلوار را روی میز رها کرد: -سلام نگاه میثم روی چهره ی گرد سمیه ثابت ماند. از پشت میز بلند شد: -سلام، خوبی ابجی خانوم؟ راه گم کردی سمیه با احتیاط پرسید: -حاجی بابا نیست؟ میثم چانه بالا انداخت: -نه، رفت تا پیش حاج یوسف، فکر نکنم تا ظهر بیاد، کارش داشتی؟ سمیه به تنها صندلی حجره رفت و روی آن نشست: -نه، بهتر که نیست، با خودت کار دارم و نگاهش روی تی شرت و شلوارهای روی میز، ثابت ماند:
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۱]
قسمت شصت و هفت -اینا چیه؟ خرید کردی؟ -اینا؟ آره برای خودم خریدم، لباس نداشتم سمیه چشم از آنها گرفت و گفت: -میثم تو به فکر جریان حاجی بابا و زیور هستی یا نه؟ میثم ابروانش را بالا فرستاد. دلیل آمدن خواهرش همین بود، آمده بود در مورد آن دو صحبت کند: -حواسم بهشون هست سمیه چشمانش را درشت کرد: -همین؟ فقط حواست بهشون هست؟ -پس چی کار کنم؟ -ینی چی میثم؟ خودتو زدی به اون راه؟ دو روز دیگه زیور میاد به حاجی میگه عقدم کن میثم اخم کرد: -نه، نمی گه، نمی تونه بگه، حاجی زیر بار نمیره -اگه رفت چی؟ -نمیره -گفتم اگه رفت -اگه رفت؟ خوب اگه رفت مجبورش می کنیم طلاقش بده سمیه با عصبانیت گفت: -طلاقش بده؟ میثم این زنه به همین راحتی طلاق نمی گیره،یه چیزی از حاجی بابا می کنه می بره ذهن میثم به سمت پارگی شلوار کشیده شد، شاید هم بهتر بود همانطور آنرا می پوشید، پارگی اش توی چشم نبود. اینطوری خیلی بیشتر امرزوی به نظر می رسید. -دیروز حاج خانوم زنگ زده بود مثه ابر بهار گریه می کرد، می گفت تو و فلور رفتین بیرون و حاج بابا هم سریع رفته پایین پیش زیور، بخداوندی خدا قسم اگه کارد به استخونم برسه میرم زیور و بچه هاشو از خونه پرت می کنم بیرون با شنیدن این حرف، میثم تکان خورد. پرتشان می کرد بیرون؟ فلور را؟ بعد تکلیف فلور چه بود؟ اواره ی کوچه و خیابان می شد؟ اخمهایش در هم شد: -شما این کارو نمی کنی آبجی خانوم اینبار نوبت سمیه بود که تکان بخورد: -چرا؟ -این کار خوبی نیست، می خوای یه زن و سه تا بچه رو بندازی بیرون که چی بشه؟ -پس مادر ما هوو دار بشه؟ -نمیشه صدای سمیه بالا رفت: -میشه، حالا می بینی، این خط و این نشون میثم به هم ریخت، سمیه نمی گذاشت فکرش متمرکز شود، در آن بلبشو به یادش آمد کرم مو نخریده، از همانها که فلور به سرش زده بود. برای همین دیروز به موهایش ایراد گرفت و گفت به هم ریخته است، ژل زده بود، ژل خوب نبود. همین حالا می رفت کرم می خرید، البته اگر سمیه اجازه می داد و بیش از این با حرفهای بی سر و تهش اعصابش را خط خطی نمی کرد. -گوشت با منه یا نه؟ ما به تو گفتیم کاری کن حاجی بابا از زیور فاصله بگیره، تو بدتر کاری می کنی اینا با هم تنها بشن؟ یکباره میثم با خشم به خواهرش چشم دوخت: -آبجی من نباید مدام به ساز شماها برقصم که، خودتون میبرین و می دوزین تن من می کنین، اگه قراره این مشکلو من حل کنم، یه ذره امون بدین، من ده تا دست و پا و چشم که ندارم، یکی یکی دیگه، با شر و ور گویی که کاری از پیش نمیره، سمیه حیرت زده شد: -میثم چرا اینجوری حرف می زنی؟ میثم اب دهانش را قورت داد و با خودش فکر کرد مگر چه گفته بود؟ -چجوری حرف می زنم؟ -یه جوری حرف می زنی، حرف زدنت تغییر کرده، تا حالا با من اینجوری حرف نزده بودی میثم زمزمه کرد: -تغییر کرده؟ ینی چی؟ و همزمان کلمه ی دگردیسی در ذهنش چرخ خورد -چی بگم، تا حالا این کلمه ها از دهنت در نیومده بود میثم نفسش را بیرون فرستاد: -آبجی من، خواهر من، احساساتی تصمیم نگیرین، یه ذره صبر کنین، زیور نمی تونه حاجی رو مجبور کنه که عقدش کنه، بابای ما هم اونقدرها بچه نیست و خودش به جمله ای که می گفت، اعتماد نداشت، فقط می خواست خواهرش را آرام کند. از پشت میز بلند شد و به سمت انتهای حجره رفت: -بذار برات چایی بیارم یه ذره ذهنت آروم بشه و لیوان کمـ ـر باریکی را در دست گرفت، باز هم از ذهنش گذشت، حرف زدنش تغییر کرده بود؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۴]
قسمت شصت و هشت میثم در حیاط را بست و داخل ماشین نشست و به سمت ساختمان راند، حاج پرویز دوباره غرغرهایش را از سر گرفت: -خوب گوشاتو باز کن پسر، هم با تو ام هم با دو تا خواهرات، من احتیاج به بزرگتر ندارم، واسه من پشت چشمتونو نازک نکنین، همچین می زنم در دهنتون هر کدوم بیوفتین یه طرف، فکر نکن خواهرات شوهر کردن حریفشون نیستم، از گیس اون دو تا هم می کشم میندازمشون بیرون میثم کلافه شد، پدرش درست از زمانی که دوباره به حجره برگشت، تا همین حالا یک نفس غر زده بود. میثم سر سام گرفته بود و حس می کرد دیگر نمی تواند غرغرهایش را تحمل کند. با پنجه هایش فرمان را فشرد تا خودش را کنترل کند. -به شماها چه مربوطه که من چرا به زن برادر خدا بیامرزم می رسم؟ دفه ی آخری بود که من باهاتون مدارا کردم، اینو به خواهرهای کله پوکتم بگو نگاه میثم روی فلور ثابت ماند که به سمت در ساختمان می رفت، آب دهانش را قورت داد و از پشت سر به او خیره شد. سرعت ماشین را زیاد کرد و مقابل ساختمان ایستاد، حاج پرویز همچنان غر می زد: -این خرسو نگاه، آستینشون تا سر بازوهاش تا زده، نمیگه اینجا پسر عذب زندگی می کنه میثم به سرعت از ماشین پیاده شد، دوست داشت فلور را تماشا کند، انگار دلش برایش تنگ شده بود، شاید هم از برخورد روز گذشته ناراحت بود. حاج پرویز از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی ساختمان رفت، یکباره سر جایش ایستاد و به سمت فلور چرخید. فلور با بی خیالی نگاهی به عمو و پسرعمویش انداخت و زیر لب سلام گفت. حاج پرویز با اخم گفت: -علیک سلام، اون آستین های بی صاحبو بکش پایین، همینجوری هر روز میری مدرسه؟ فلور جواب عمویش را نداد، به جای آن در ذهنش به دنبال نقشه ای بود که برای چند لحظه با ماشین دویست و شش خلوت کند. به بنزین نیاز داشت و حال و روزش کم کم دگرگون می شد. حاج پرویز چند لحظه خیره به او زل زد و وقتی از جواب شنیدن نا امید شد رو به میثم گفت: -چرا موندی، بیا بریم بالا میثم آب دهانش را قورت داد و من و من کرد: -چیز، شما برین بالا حاجی، من الان میام نگاه حاج پرویز بین فلور و میثم در گردش شد، با لحن پرسشگری پرسید: -خوب الان بیا -چیز، ماشین بنزین نداره، می خوام برم پمپ بنزین، الان دیدم چراغ بنزین روشن شده چشمان فلور دو دو زد. پمپ بنزین، چه خبر خوبی، اصلا کور از خدا چه می خواست؟ دو چشم بینا دیگر. به بهانه ی بستن بند کفش، خم شد و خودش را سرگرم کفشش نشان داد، حاج پرویز سری تکان داد و گفت: -زودی برگردیا و وارد ساختمان شد، با رفتنش میثم به سمت فلور چرخید. فلور هم سر بلند کرد و با چشمان درخشانش به او زل زد. فکرش روی پمپ بنزین چرخ می خورد. میثم نگاه خیره ی فلور را که دید، ته دلش فرو ریخت. چشم از او گرفت و به کفشش خیره شد: -خوبی فلور؟ فلور یکباره قد راست کرد و با هیجان گفت: -بزن بریم میثم جا خورد: -کجا بریم؟ -مگه نمی خواستی بری بنزین بزنی؟ بریم دیگه میثم چند لحظه گیج و گنگ به فلور نگاه کرد. فلور به سمت ماشین دوید و با عجله داخلش نشست. میثم به خودش تکانی داد و به سمت ماشین به راه افتاد… میثم همانطور که از گوشه ی چشم فلور را برانداز می کرد، گفت: -امروز رفتم چند دست تی شرت و شلوار خریدم فلور زیپ کوله پشتی اش را باز کرد و زیر لب گفت: -هوم میثم همانطور که رانندگی می کرد، دستش را به سمت عقب ماشین دراز کرد، کمی متمایل به فلور شد، فلور بوی خو یمی داد، بویی شبیه به پودر بچه، ته دلش غنج رفت. با عجله نایلون لباسها را برداشت و روی پای فلور گذاشت: -نگاه کن ببین قشنگه؟ فلور کیف پولش را بیرون کشید و بعد نایلون را گشود و نیم نگاهی به لباسها انداخت و گفت: -اینا چیه؟ چه رنگهای گهی هم خریدی میثم جا خورد و با ناراحتی گفت: -قشنگ نیست؟ فلور اخم کرد: -نخیر -آخه تو که نگاه نکردی، برای پارتی خریدم فلور با خشم به میثم زل زد، که برای پارتی خریده بود؟ پس بالاخره می خواست به دنبالش بیاید. با حرص گفت: -خاک تو سرت که می خوای دنبال من راه بیوفتی بیای جایی که دعوت نشدی، اصلا تو هیچی چی حالیت نیست و با حرکات عصبی کیف پولش را گشود و سه تراول صد تومانی را از آن بیرون کشید: -ببین، اینا پولایی بود که دیروز جوگیر شدی و از جیبت خرج کردی، تو هنوز نمی دونی نباید پولتو به رخ کسی بکشی؟ مخصوصا جایی که دخترا نشستن میثم با لبـ ـهای آویزان گفت: -دست تو چی کار می کنه؟ -از دوستم نسیم گرفتم، تازه صد تومنشو هم خرج کرده بود میثم بغ کرد: -من تا حالا دوسـ ـت دختر نداشتم فلور، خوب یه سری چیزا رو نمی دونم و دعا کرد فلور با شنیدن این حرف، کمی نسبت به او نرم شود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۶]
قسمت شصت و نه دیروز برخورد خوبی با او نداشت، او را به صندلی چسبانده بود، بدتر از آن وس*وسه شده بود او را ببـ ـوسد.برای چند لحظه از شدت شرمف چشمانش را بست. فلور نفس عمیق کشید، خس خس سیـ ـنه اش بلند شد. سرش را تکان داد: -که نمی دونی؟ آخه خاک دو عالم تو فرق سرت بریزم، فکر کردی این هنره که دوست دختر نداشتی؟ پس رفتی دانشگاه چی کار کردی؟ همش رفتی واسه من تو مراسم دعا شرکت کردی؟ و تراولها را دوباره داخل کیف پولش گذاشت: -این پولها رو برمیدارم واسه خودم تا یاد بگیری دیگه سوپرمن نشی و چشمانش را درشت کرد: -به حاجی باباتو و مادرم حرفی بزنی جفت پا میرم تو صفتت میثم به خنده افتاد، که جفت پا می رفت داخل صفتش؟ این حرفها را از که یادگرفته بود؟ اصلا چرا اینقدر عصبی بود؟ فلور لبخند روی لب میثم را که دید، دیوانه شد: -می خندی؟ بدبختِ چیتا، اصلا یه دونه خوبی هم نداری، چتر باز، چاقالو شکم گنده، با این رخت و لباسهات و نایلون را بلند کرد و به سرش کوبید. میثم عصبی شد و دستش فلور را با قدرت هل داد: -بس کن دیگه فلور، هرچی هیچی نمیگم بدتر می کنی فلور فریاد زد: -برو پمپ بنزین دیگه، مگه چقدر راه هست که نمی رسی؟ میثم سرسام گرفت، فلور چه مرگش شده بود؟ فلور نفس عمیق کشید، باز هم صدای ناهنجاری از سیـ ـنه اش بلند شد، میثم با نگرانی گفت: -این هفته بریم دکتر، سیـ ـنه ات خرابه، شاید سرما تو تنت مونده فلور به سرفه افتاد: -لازم نکرده تو برس به پمپ بنزین… ……………… چشمان فلور نیمه باز بود، به تابلوی تبلیغاتی مقابلش زل زده بود. تبلیغ عکاسی بود، اما فلور به نوشته ها اهمیتی نمی داد، اصلا ذهنش آنجا نبود. بوی بینزین درون ماشین پیچیده بود و کم کم او را به خلسه می برد، بینی اش تیر کشید، برای چند لحظه نفس کم آورد، اما باز هم اهمیت نداشت. دیگر از آن سردردهای سرسام آور خبری نبود، دیگر پشت سرش تیر نمی کشید، عصبی هم نبود، دل درد هم نداشت. کم کم چشمانش بسته شد، سرش به یک سو خم شد و روی شانه اش افتاد. میثم پول بنزین را حساب کرد و خواست داخل ماشین بنشیند، با دیدن فلور که نیمه بیهوش سمت پنجره ی ماشین ولو شده بود، وحشت کرد، با نگرانی گفت: -فلور؟ فلور خوبی؟ و دستش را دراز کرد و از شانه ی فلور گرفت و تکانش داد: -فلور حالت بده؟ صدای بوق ماشینهای پارک شده ی پشت سرش، باعث شد سر بچرخاند، صدای مرد چاقی به گوش رسید: -مرد حسابی بنزین زدی برو دیگه، ای بابا میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، با عجله داخل ماشین نشست و استارت زد و از جایگاه خارج شد. فلور اما در این دنیا نبود، کوله پشتی اش زیر پایش ولو شده بود. میثم کنار خیابان خلوت پارک کرد و دوباره خودش را به سمت فلور خم کرد: -فلور؟ چت شده آخه و باز هم از ذهنش گذشت که این صحنه ها آشنا بود برایش. فلور چیزی مصرف کرده بود انگار، اما داخل پمپ بنزین چه وقت مصرف مواد بود؟ او که همه ی حواسش به فلور بود، چیزی در دستش ندید. از شانه ی فلور گرفت و او را به سمت خودش کشید: -فلور ؟ فلور میان خلسه زمزمه کرد: -خیلی دوست دارم میثم میثم نفس هم نکشید، رگ و پی اش کشیده شد، قلبش به تپش افتاد. دستی به پیشانی اش کشید و چیزی نگفت. -میثم، خیلی دوست دارم بخدا میثم دهان باز کرد و حیرت زده گفت: -بخدا؟ -اوهوم، بخدا گلوی میثم خشک شد، آب دهان نداشت تا قورت دهد و پایین بفرستد. دستش به سمت صورت فلور رفت، لکهای دور دهانش پر رنگتر شده بود، خواست صورتش را بچرخاند که فلور به دستش چسبید: -میثم باهام می مونی، همیشه با من می مونی؟ میثم دچار سرگیجه شد، با صدایی که شبیه ناله بود، گفت: -فلور تو رو خدا این چیزا رو نگو، من یه جوری میشم فلور دست میثم را بـ ـوسید: -دوست دارم دیوونه میثم با التماس گفت: -من تا حالا یه دونه دوسـ ـت دختر هم نداشتم، تو…تو اینا رو جدی میگی؟ اصلا حالت خوبه؟ فلور دوباره دست میثم را بـ ـوسید: -آره عزیزم، میثم من، نفسم میثم نفسش تنگ شد، خواب که نبود؟ بیدار بود، بیدار بود و همه ی این اتفاقها را با چشمان خود می دید. فلور دستش را مقابل صورت میثم نگه داشت: -دستمو می بـ ـوسی میثم؟ میثم خودش را عقب کشید: -نه، نه فلور تو رو خدا فلور با چشمانی که به زحمت تلاش می کرد باز نگه دارد، گفت: -چقدر صدات خوش رنگه، عزیزم، دستمو ببـ ـوس و چشمانش را بست، میثم به دستان تپل فلور خیره شد، دستان سفید و بانمکش، که شاید تنها عضو قشنگش بود. نتوانست مقاومت کند، باز هم قول و قرارش را با خدا از یاد برد. دست فلور را در دست گرفت و با همه ی وجودش بر آن بـ ـوسه زد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۵]
قسمت ۷۰ میثم به صورت فلور زل زده بود و پلک هم نمی زد. با خودش فکر کرد چقدر چهره اش معصوم و کودکانه است. دوست داشت ساعت ها به صورتش نگاه کند. همین چند لحظه ی پیش فلور اعتراف کرد که دوستش دارد. با یادآوری آن صحنه، دلش از خوشی لب ریز شد. اصلا انگار حس و حالش نسبت به فلور تغییر کرده بود. این دختر دیگر برایش یک دختر عموی هفده ساله نبود و با یاداوری اینکه فقط هفده سال سن داشت، دوباره پکر شد. هفده سال سن و سال کمی بود، نمی دانست می تواند روی احساساتش حسابی باز کند یا نه. مخصوصا وجود زن عمو و حاجی بابایش مسئله ساز بود که اوضاع را پیچیده می کرد. اصلا می توانست روی محبت فلور حسابی باز کند؟ به دستان حـ ـلقه شده شان خیره شد. با خودش فکر کرد چقدر خوب بود که فلور هیکل چاقی داشت، در این صورت دیگر هیچ کس به او نگاه نمی کرد و او تنها به سمت خودش کشیده می شد. پلکهایش را روی هم فشرد، بابک را فراموش کرده بود، اصلا بابک که بود، پسرک می خواست به جبران آن روز در کافی شاپ، رویش را کم کند، به هر ترفندی شده او را از سر راه فلور، کنار می زد. با احتیاط دست آزادش را روی دستهای در هم گره خورده شان گذاشت و به آرامی گفت: -فلوری فلور جوابش را نداد، چشمانش بسته بود. کم کم هوشیاری اش بر می گشت. -فلوری، حِسِّت به من چیه؟ گوشهای فلور تیز شد، حسش به پسرعمویش؟ از او بیزار بود، از او و پدر فرصت طلبش بیزار بود. به سختی تلاش کرد چشمهایش را باز کند، میثم با پشت دستش گونه ی فلور را نـ ـوازش کرد: -من یه حس خاصی بهت دارم، هنوز نمی تونم بگم عش…عش… نفسش را بیرون فرستاد: -عشقه چشمان فلور بی اختیار از هم باز شد، این پسر عموی تحمیلی چه می گفت؟ همین پسرک چاق بدقواره که سایه اش را هم با تیر می زد. به خودش تکانی داد، هنوز گیج بود. میثم به دستانشان زل زده بود و همچنان حرف می زد: -راستش فکر نمی کردم یه روزی به تو فکر کنم،چه برسه به اینکه دستامون هم تو دست هم باشه، و لبخند زد: -شایدم زود باشه واسه این حرفها، نمی دونم فلور، خوب تو سنت کمه فلور به زحمت سر چرخاند و به دستان در هم قفل شده شان خیره شد. با خودش فکر کرد که چقدر میثم پست بود. نماز می خواند و رو به خدا ذکر می گفت، تسبیح می زد و حالا دستش را در دست گرفته بود و از احساسات مسخره اش برایش صحبت می کرد؟ روی صندلی جا به جا شد و یکباره دستش را تکان داد و با صدای خش داری گفت: -فرصت طلب، سو استفاده چی میثم جا خورد: -فلور؟ فلور فریاد زد: -فلور و درد بی درمون، تو واسه خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی چون من از بابک خوشم میاد به تو هم پا می دم؟ میثم وا رفت، با ناباوری گفت: -از بابک خوشت میاد؟ فلور جوابش را نداد و تقلا کرد دستش را از دست میثم بیرون بکشد، زیر لب غر زد: -هر دفه یه چیز ازت می بینم، تو فقط منتظر فرصتی، می خوای هر بار به من دست بزنی میثم از این تهمت خوشش نیامد، دستان فلور را رها کرد و خودش را عقب کشید. -داشتی چی می گفتی؟ من کم سن و سالم و هنوز وقت شوهرم نیست؟ آره؟ ابروان میثم بالا رفت، نه، او اینها را نگفته بود. دستش را گرفته بود اما در مورد ازدواج حرفی نزده بود. فلور فریاد زد: -منو ببر خونه، همین الان، بخدا می ترسم یه ساعت با تو تنها باشم، فقط می خوای دلی از عزا دربیاری، میثم با دلشکستگی گفت: -فلور اینجوری نگو، اول خودت دستمو گرفتی، فلور دستانش را تکان داد: -باز شروع شد؟ باز مزخرف گوئی هات شروع شد، من کی دست تو رو گرفتم؟ من اگه بمیرم هم دست تو رو نمی گیرم و یکباره به سرفه افتاد و لا به لای سرفه گفت: -وقتی یه نفرو…برای خودم دارم….وقتی کسی هست….تو رو می خوام…چی کار میثم به چشمان عصبی فلور زل زد، این چشمان پر از کینه، اصلا قابل مقایسه با چشمان معصوم چند دقیقه ی پیش نبود، به لبـ ـهایش نگاه کرد، کبود شده بود، چند لحظه ی پیش از میان همین لبها شنید که دوستش دارد، برایش قسم خورد که دوستش دارد. مثل غریقی که به هر چیزی چنگ بیاندازد، گفت: -فلور تو گفتی دوستم داری فلور حیرت زده شد و با ناباوری پرسید: -چی؟ من گفتم؟ و یکباره به خنده افتاد: -توهم زدی؟ واقعا برات متاسفم و انگشت شصت و اشاره اش را روی چشمش گذاشت و چشمانش را مالید: -پسره خله بخدا، اون روزی که من به تو بگم دوست دارم مطمئن باش دیوونه شدم یا مغز خر خوردم

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۵]
قسمت ۷۱ میثم با حسرت به فلور خیره شد، این بار سوم بود که اینطور او را بازی می داد. پس همه اش نقشه بود، خودش را می زد به بی حالی و بعد او را احساساتی می کرد، او را که در عمرش حتی چشم در چشم هیچ دختری نگاه نکرده بود. اما حالا چندیدن و چند بار فلور را لمس کرده بود، همه اش نقشه ی کثیف فلور بود. اصلا شاید نقشه ی زن عمو زیورش بود، می خواست با یک تیر دو نشان بزند، خودش را به پدرش بچسباند و فلور را هم گردن او بیاندازد. با این فکر دندانهایش را روی هم فشرد. چقدر او خام و ساده بود، دخترک او را دست انداخته بود، با غضب سر چرخاند: -اینو مادرت بهت یاد داده، نه؟ قراره من و بابامو سر کار بذارین؟ فلور گیج و گنگ به او زل زد: -چی؟ -فکر کردی من نمی دونم چی تو سرتونه؟ شماها انسانین؟ خدا سرتون میشه؟ کور خوندی فلور، دیگه خرت نمیشم و خواست استارت بزند که فلور به سمتش پرید و از تی شرتش کشید: -برای خودت چی میگی؟ چه نقشه ای؟ من از تو و پدرتو و مادر خودم بدم میاد، از اون خونه بدم میاد که همه به هم گیر میدن، بابات کتک می زنه، مادرم بهم فحش میده، تو هم راه و بیراه خودتو به من می چسبونی،من دوست دارم با کسی باشم که خودم می خوام، می خوام با کسی بخوابم که دوستش دارم، نه با توئه چلغور میثم آب دهانش را قورت داد، آنچه را که می شنید باور نمی کرد، -فکر کردی من مثل مادرم میرم سراغ یه پیرمرده هاف هافو؟ من شوهرمو پیدا کردم، با بابک ازدواج می کنم و از اون خونه ی نکبتی میرم، بابک پولداره، خوش تیپه منو دوست داره، فهمیدی؟ میثم تلاش کرد دست فلور را از تی شرتش آزاد کند. به هم ریخته بود. پس فلور می خواست با بابک ازدواج کند، چون پول دار بود، پس خودش چه؟ یعنی تنهایش می گذاشت؟ به مچ دست فلور چسبید و از تی شرتش جدا کرد، با بی قراری به چشمان فلور زل زد: -فلور؟ خودت گفتی بخدا دوسم داری فلور تقلا کرد دستش را از پنجه های میثم بیرون بکشد: -فلور و سرطان مغز، من هیچ وقت به تو نگفتم دوست دارم، برای تو هم نقشه نکشیدم، اصلا آدمی با تیپ و قیافه ی تو به چه درد من می خوره؟ نه مد روز بلدی نه رفتارت درست و حسابیه، اصلا بلدی برقصی؟ و به نفس نفس افتاد، نتوانست دستش را از دست میثم بیرون بکشد، دستان میثم قوی بود. بغض کرد: -دستمو ول کن میثم با دردمندی به فلور زل زد، پس بابک را می خواست، چون او خوش پوش بود و می توانست خوب برقصد. دستش از دور مچ فلور شل شد، پلک زد و به دنده خیره شد. صدای فلور را شنید: -منو ببر خونه ……………….. میثم کلافه و عصبی وارد خانه شد. آنقدر عصبی بود که دوست داشت چیزی را بشکند. فلور می خواست برود سراغ بابک و با او ازدواج کند؟ می خواست با او بخوابد؟ و با این فکر روح و روانش به هم ریخت. اصلا ب…کره بود یا نه؟ آن شب هایی که دیروقت به خانه بر می گشت کجا بود، چه کار می کرد؟ نکند با بابک… و با این فکر قالب تهی کرد، شاید هم واقعا خودش را به باد داده بود و به همین خاطر مدام او را احساساتی می کرد. دستش را لا به لای موهایش فرو برد، تحقیرهای فلور دلش را سوزانده بود. او از آن پسرک مو بلند چه کمتر داشت؟ هیکلش که آنقدرها بد قواره نبود، قیافه اش هم معمولی بود. اصلا خود فلور که بی عیب و نقص نبود. -رفتی بنزین بزنی یا با این دختره پاشدی رفتی الواطی؟ تو هم داری مثه اون میشی؟ واسه همین اصرار می کردی که خودت ادبش می کنی؟ با صدای حاج پرویز سر بلند کرد و به او خیره شد. سنی از پدرش گذشته بود و این همه سال زندگی با مادرش را با دیدن چشم و ابرویی، از یاد برده بود. -پسر تو فکر کردی من نمی دونم تو سرت چی میگذره؟ این دختره داره تو رو هوایی می کنه، کاراشو دیدی هوا برت داشت مثه اون بشی؟ میثم به چشمان پدرش زل زد، همه اش تقصیر پدرش بود، همه چیز را به هم ریخته بود. -اون بهروز خدا بیامرز بلد نبود بچه تربیت کنه، خودش هم از اول تو خط خدا و پیغمبر نبود، ولی من اینجوری نیستم، من هر سه نفرتونو با خدا بار آوردم، بهروز بچه آخر بود از دست ننه بابای خدا بیامرزم در رفت، ولی من که مثه اون نبودم، بچه های من هم نباید مثه عموشون بشن میثم در دلش پوزخند زد، پدرش نماز و روزه های قضا نشده اش را مدام به رخش می کشید. -رفتی بنزین زدی ارواح شکمت، خوب چی بغـ ـل گوش هم گفتین؟ نشستین قول و قرار ازدواج هم گذاشتین؟ میثم اینبار به خودش جرات داد و سراپای پدرش را از نظر گذراند، دوست نداشت نکاهش اینطور خیره و سرزنش آمیز باشد، اما دست خودش نبود. حاج پرویز با طلبکاری گفت: -نگاه می کنی؟ چیه؟ میثم به مادرش زل زد، آن سوی سالن با دستان در هم گره کرده ایستاده بود، دوباره به پدرش خیره شد

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
ادامه ۷۱ و گفت: -حاجی شما اگه لالایی بلدی خودتو بخوابون و بی صدا از کنار پدرش گذشت. حاج پرویز اما شوکه شد. نه، امکان نداشت پسرش چنین حرف درشتی بار او کند، هاجر و سمیه کمی سرکشی می کردند اما میثم؟ امکان نداشت. با عصبانیت به دنبالش رفت: -تو چی گفتی پسره ی خیره سر، کجا میری؟ بگو چی گفتی؟ میثم اخم کرده بود، حرفهای فلور، در گوشش تکرار می شد، از خودش بدش آمد، ساده و بی دست و پا بود، شاید برای همین فلور مدام او را پس می زد و دوباره به سمتش می آمد. -مگه با تو نیستم؟ یکباره میثم سر جایش ایستاد، سر چرخاند و صدایش بالا رفت: -حاجی میشه من تشریفمو ببرم تو اطاق؟ حوصله ندارم موعظه بشنوم حاج پرویز با دهان نیمه باز به او زل زد، این میثم بود؟ چطور اینقدر تغییر کرده بود؟ یکباره خشم در دلش نشست: -تو از کی تا حالا تو روی من می مونی؟ دیدی گفتم نتیجه ی دل به دل فلور دادن ینی چی، از اون یادگرفتی؟ فکر نکن من زیور هستما، همچین می زنم تو دهنت… و دستش را بلند کرد تا به دهان میثم بکوبد، روحی با نگرانی به سمتشان دوید: -وای حاجی تو رو خدا میثم اما خودش را عقب نکشید، یکباره به دست پدرش چسبید، حاج پرویز تقلا کرد دستش را از دستانش بیرون بکشد، اما نتوانست. میثم دست حاجی را پایین آورد و گفت: -حاجی من بیست و سه سالمه، بچه چهار ساله نیستم که بخوای منو بزنی و دست پدرش را رها کرد و دوباره چرخید و اینبار وارد اطاق شد و در را بست. حاج پرویز مات شده بود…

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
قسمت ۷۲ فلور مقابل آینه ایستاده بود و رژ لب بنفش را به لبش می کشید، زیور پشت سرش ایستاده بود و غر می زد: -خوب گوشاتو وا کن فلور، از میثم فاصله بگیر، دور و برش نرو، چه معنی میده هر جا میری اونم دنبالت خودت می بری؟ گوشت با منه یا نه؟ فلور بی توجه به زیور دهانش را باز کرد و رژ لب را به لب زیرینش کشید. -دختر، حاج عموت مذهبیه مقیِّده، واسه چی چسبیدی به پسرش؟ نمیگی فردا هزار تا حرف در میاد؟ فلور پوزخند زد. مادرش نگران حرف و حدیث ها نبود، نگران بود نکند حاج پرویز از دست دخترش عصبی شود و مادرش از چشمش بیوفتد. زیور کمی سراپای فلور را از نظر گذراند، باز هم که او شال و کلاه کرده بود تا بیرون برود. -کجا داری میری؟ مگه دارم با تو حرف نمی زنم؟ میگم دور و بر میثم نرو فلور به حرف های مادرش گوش نمی کرد. فکرش درگیر پارتی امشب بود، همین یکی دو ساعت پیش بابک با او تماس گرفت و خیلی رسمی او را به پارتی دعوت کرد. فقط همین. نه چیزی بیشتر و نه کمتر. این همه سردی دل فلور را سوزانده بود. حالا باید همه ی هنرش را به کار می بست تا بابک را از آن خود می کرد. امشب تا تخـ ـتخواب هم پیش می رفت، نباید فرصت را از دست می داد. -فلور خدا به سر شاهده، خدا به سر شاهده اگه بخوای میثمو هوایی کنی چشماتو از کاسه در میارم فلور عصبی شد، همزمان بینی اش تیر کشید، صدایش را بالا برد: -اَه، سرمو بردی، من به میثم چی کار دارم؟ تحفه است؟ -آره جون خودت، تو گفتی منم باورم ش… فلور به میان حرفش پرید: -نترس بابا نقشه های تو رو به هم نمی ریزم، حاج عمو تمام و کمال مال تو زیور با شنیدن این حرف، گر گرفت به سمت فلور پرید: -چی گفتی؟ منظورت چیه؟ فلور دستش را روی بینی اش گذاشت: -منظورم همونی بود که شنیدی، تو می خوای مخ حاج عمو رو بزنی، من از خودش و پسرش متنفرم زیور جیغ کشید: -دهنتو ببند فلور، چطوری جرات می کنی این حرفها رو بار من کنی؟ فلور از آینه به زیور زل زد و دهن کجی کرد. زیور با عصبانیت گفت: -حق نداری بری بیرون فلور پوزخند زد: -میرم، حالا می بینی، دست تو هم نیست زیور با عصبانیت از اطاق بیرون رفت. دوباره بینی فلور تیر کشید، اینبار دستش را داخل سوراخ بینی اش فرو برد، می خواست همانجا که تیر می کشید، لمس کند، انگشتش را به تیغه ی بینی اش گذاشت، یکباره وحشت زده شد، تیغه ی بینی اش نرم شده بود انگار، دستش را بیرون آورد و با دیدن خون قرمز رنگ روی انگشتش، تکان خورد. با صدای زیور به خودش آمد: -من الان اینجا می مونم ببینم کی جرات می کنه از این در بره بیرون… طبقه ی بالا، میثم به سر و صداها گوش می کرد، لا به لای صحبتهای نا مفهوم زیور و فلور فهمید که انگار فلور می خواست جایی برود. شصتش خبردار شد فلور می خواهد به پارتی برود، معطل نکرد، بلوز و شلوار نوئی که به تازگی خریده بود به تن کرد. کف هر دو دستش را با کرم چرب کرد و به موهای تابدارش کشید و آنها را به سمت بالا حالت داد، به خودش در آینه زل زد، بدک هم نشده بود. تیپش از دفعه ی قبل خیلی بهتر بود. سوئیچ ماشین را برداشت و از اطاقش بیرون رفت و وارد سالن شد. حاج پرویز با چشمان تنگ شده به او نگاه می کرد. میثم با اخمهای در هم گفت: -من میرم بیرون، آخر شب میام روحی با نگرانی از آشپزخانه سرک کشید: -مادر کجای میری؟ چقرا اینقدر دیر میای؟ میثم کوتاه جواب داد: -کار دارم مامان حاج پرویز با لحن تندی گفت: -کجا داری میری؟ درست و حسابی جواب بده، فکر کردی نمی دونم داری با فلور میری بیرون؟ میثم یکی از ابروانش را بالا برد: -خوبه که می دونین حاجی بابا حاج پرویز نیم خیز شد: -کجا داری میری پسر؟ این رخت و لباس چیه؟ سر شلوارت چرا پاره است؟ میثم در سالن را باز کرد و کفش هایش را از جا کفشی برداشت و خم شد. حاج پرویز با عصبانیت به سمتش رفت، روحی از اشپزخانه بیرون آمد. می ترسید پدر و پسر با یکدیگر جر و بحث کنند. یک لحظه صدای نعره ی فلور از طبقه ی پایین به گوش رسید: -برو کنار من می خوام برم بیرون، به تو چه کجا میرم؟ حاج پرویز لب گزید: -لا اله الا الله، ببین این دختره ی خیره سر چطوری داره زن بیچاره رو دق میده میثم پوزخند زد و کمـ ـر راست کرد. حاج پرویز متوجه ی پوزخند روی لبش شد، سعی کرد خودش را از تک و تا نیاندازد: -به جای لبخند ژکوند بگو کجا داری میری؟ میثم سری تکان داد: -خداحافظ و از پله ها پایین رفت. صدای فریاد فلور واضحتر شده بود: -برو کنار، به تو ربطی نداره کجا می خوام برم صدای زن عمویش را هم شنید: -همین جا با جارو شهیدت می کنم میثم با عجله به سمت در خانه رفت و چند ضربه به در زد. چند لحظه ی بعد در خانه باز شد، زیور با دیدن میثم چادرش را محکم در دست فشرد: -سلام آقا میثم

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
قسمت ۷۳ میثم سری تکان داد: -سلام زن عمو، به فلور بگین بیاد بریم، منتظرشم زیور جا خورد و از بالا تا پایین میثم را برانداز کرد. رخت و لباس نو به تن داشت، بلوزش جذب بدنش بود و برآمدگی شکمش را نشان می داد. شلوار لی سنگ شوری که سر زانو اش کمی پارگی داشت، به پا کرده بود. به موهایش زل زد و با خودش فکر کرد میثم چقدر تغییر کرده بود. -زن عمو؟ زیور با صدای میثم، تکان خورد: -ها؟ -ببخشید، به فلور بگین بیاد زیور من و من کرد: -با هم می خواین برین بیرون؟ میثم خواست چیزی بگوید که در خانه کامل باز شد و فلور، بین چهار چوب در ظاهر گشت. میثم با دیدنش لبخند زد. این دختر هر کاری هم که می کرد، برایش عزیز بود. به دلش نشسته بود و به این آسانی از دلش بیرون نمی رفت. فلور با دیدن میثم ابرو بالا انداخت. با خودش گفت: “نه بابا، از اون املی درومده” میثم رو به او گفت: -آماده ای؟ بریم؟ فلور خواست اعتراض کند، خواست بگوید با او هیچ جا نخواهد آمد، اما به موقع جلوی زبانش را گرفت. به میثم احتیاج داشت، باید با او همراهی می کرد، وگرنه نمی توانست از خانه خارج شود. لبـ ـهایش را روی هم فشرد و از مقابل چشمان متعجب مادرش گذشت. میثم رو به زیور گفت: -دیر وقت میایم، با منه نگرانش نباشین …………….. فلور کیفش را روی پاهایش جا به جا کرد و گفت: -بالاخره کار خودتو کردی، نه؟ دنبال من راه افتادی بیای میثم نیشخند زد: -تیپ منو دیدی؟ فلور نیم نگاهی به او انداخت: -خیلی مونده خوش تیپ بشی میثم با همان نیشخند گفت: -خوش تیپم میشم فلور با نفرت گفت: -اره، خوش تیپ هم بشی بازم مقدس مآبی، هیچی حالیت نیست نیشخند از روی لبـ ـهای میثم رفت. با اخم به جاده زل زد. چرا هر کاری که می کرد، به چشم فلور نمی آمد. چرا فقط طعنه و کنایه می شنید. -امشب می خوام واسه خودم خوش باشم، نیای بری…ی به حال و روزم، فهمیدی یا نه میثم با اخمهای در هم پرسید: -مثلا می خوای چی کار کنی؟ -اونش دیگه به تو ربطی نداره -بگو می خوای چی کار کنی -به تو چه؟ میثم صدایش را بالا برد: -بگو فلور فلور با عصبانیت گفت: -می خوام برقصم، شاید یه ذره مشـ ـروب خوردم، همین میثم نفسش را حبس کرد، خوب با رقصیدن می توانست کنار بیاید، اما با مشـ ـروب خوردن نمی توانست. -ببین فلور باشه برقص، ولی مشـ ـروب نخور -می دونستم دنبالم بیای اینجور خر بازی در میاری، اصلا تو یه پشت کوهی هستی که لنگه نداری میثم آب دهانش را قورت داد: -من پشت کوهی نیستم، اصلا خودمم…خودمم امشب باهات می رقصم فلور چند لحظه مات و مبهوت به میثم زل زد، می خواست با او برقصد؟ یکباره صدای قهقهه اش در فضای ماشین پیچید: -نه بابا، رقصم بلدی؟ میثم خواست جوابش را بدهد اما فلور پیش دستی کرد: -تو اگه می خوای خیلی به من محبت کنی، توی جشن برو بشین ور دل دوستم، کاری به من نداشته باش، هم تمرین می کنی چجوری با دخترا رفتار کنی، هم اینکه کمتر سر به سر هم می ذاریم و چشمکی زد: -فقط دوستم یه ذره زیاد از سر و کوله پسرا بالا میره، نصفه شبی رفتی تو اطاق هوای خودتو داشته باش میثم حیرت زده گفت: -ینی چی؟ -ینی شاید خواست باهات بخوابه، رَم نکن میثم با گلوی خشک شده به رو به رو زل زده بود. داشت چه غلطی می کرد، به همراه فلور کجا می رفت؟ دوستش مگر چند ساله بود که با این و آن می خوابید. اصلا برای چه اینقدر این کلمه ی مزخرف “خوابیدن”، برای فلور پیش پا افتاده بود. نیم نگاهی به فلور انداخت که سرش را خم کرده بود و به بینی اش دست می کشید. با عصبانیت گفت: -فلور خوابیدن ینی چی؟ نکنه تو هم… و نتوانست جمله اش را ادامه دهد. کمی مکث کرد و نفس عمیق کشید، اما نه، باید می پرسید. برایش خیلی مهم بود. باید می فهمید فلور با کسی بوده یا نه، به قول خودش خوابیده یا نه. و با این فکر، همه ی رگ و پی بدنش کشیده شد. -نکنه تو هم با کسی این کارو کردی؟ فلور سکوت کرد و چیزی نگفت. فکرش روی تیغه ی بینی نرم شده اش بود. نمی دانست چه بلایی بر سر خودش آورده است. میثم از این سکوت یکباره ی فلور، کلافه شد. اگر فلور با کسی بود، اگر دختر نبود، نمی توانست تحمل کند، خرد می شد. با لحن التماس آمیزی گفت: -فلور، جواب منو بده، با کسی بودی؟ فلور به خودش آمد و سعی کرد فکرش را از بنیی اش منحرف کند، پلک زد: -نه هنوز میثم آب دهانش را قورت داد: -ینی چی نه هنوز -ینی تا الان نه میثم نفسش را بیرون فرستاد. پس باک…ه بود. کلافه دستی به سر و صورتش کشید. باید حواسش را جمع می کرد، اگر فلور در یکی از این پارتی ها، همه چیزش را از دست می داد، دق می کرد، او را همه جوره برای خودش می خواست…

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
قسمت ۷۴ میثم حیرت زده به دختران و پسران وسط سالن نگاه می کرد که با لباسهای عجیب و غزیب بالا و پایین می پریدند. نفسش را در سیـ ـنه حبس کرد. هیچ وقت به خواب هم نمی دید که روزی به همراه دخترعمویش در چنین مجلسی شرکت کند. از گوشه ی چشم به فلور نگاه کرد که ذوق زده مانتو اش را از تنش خارج کرده بود و با دستش به آرامی موهای مجعدش را دور شانه های برهـ ـنه اش رها می کرد. اخمهایش در هم شد، کمی خودش را خم کرد تا زیر گوش فلور بگوید: “خودتو بپوشون” که یکباره با شنیدن صدای جیغ گوشخراشی، مکث کرد. نگاهش روی دخترک نوجوانی چرخ خورد که به سمتشان می آمد. چشمهایش را تنگ کرد. این دختر را می شناخت، آن روز داخل کافی شاپ او را دیده بود. فلور با دیدنش فریاد زد: -سلام نسیم نسیم سرخوشانه خندید: -سلام جیگرتو من بخورم، پس بالاخره اومدی؟ و نگاه بی قرارش روی میثم ثابت ماند که کلافه به زیر پایش نگاه می کرد. چشمهایش را تنگ کرد، پسر زیبایی نبود، هیچ چیز جالب توجه ای نداشت، فقط درشت اندام و چاق بود. فلور رد نگاه نسیم را گرفت و به سمت میثم چرخید، لبخند کجی روی لبش نشست. باید همین حالا او را به دست نسیم می سپرد وگرنه تت آخر جشن با او مکافات داشت. لبخندش پت و پهن شد، دستش را روی بازوی میثم گذاشت و صدایش را بالا برد تا در آن هیاهو به گوش میثم برسد: -میثم، دوستم نسیم، میشناسیش که؟ میثم با بی میلی سر بلند کرد و به فلور زل زد، فلور چشمکی زد: -قراره تو رو بسپرم دستش و به آرامی بازویش را فشرد. میثم رنگ به رنگ شد، با چشمان غم زده به فلور زل زد. دوست داشت به او بگوید که در آن لحظه هیچ کس را نمی خواهد، فقط خودش را می خواست که کنارش بنشیند و تماشایش کند، که او چرند بگوید و میثم لبخند بزند. دهان باز کرد: -چیز، فلور من… فلور به میان حرفش پرید و رو به نسیم گفت: -این تو و اینم پسرعموی من و خواست از میثم فاصله بگیرد که میثم به بازویش چسبید: -فلور کجا میری؟ فلور خندید: -ای بابا، می خوام برم اون ور یه ذره آب شنگولی بخورم میثم با ابروهای در هم گره شده گفت: -آب شنگولی؟ ولی قرارمون این نبود فلور خواست به او بد و بیراه بگوید، باز هم میثم شروع کرده بود، باز هم مقدس مآبی اش گل کرده بود. ناگهان پشت سر میثم چشمش به بابک افتاد که آن سوی سالن ایستاده بود و به او نگاه می کرد. دور و برش دو پسر جوان ایستاده بودند، دیگر خبری از آن دخترک خوش اندام نبود. فلور دیگر هیچ چیز نمی دید، همه ی وجودش چشم شده بود و به بابک نگاه می کرد. میثم سر چرخاند و از لا به لای دختر و پسرهایی که می رقصیدند، بابک را شناخت. خشم و حسادت در دلش نشست. دوباره به سمت فلور چرخید: -بیا بشینیم روی صندلی همزمان صدای خواننده در فضای سالن پیچید: “بندریا، حالا بندریا، دستا بالــــــــا….” فلور که از دیدن بابک سر مـ ـست بود، یکباره مقابل چشمان حیرت زده ی میثم خودش را لرزاند، خم شد و گونه اش را بـ ـوسید، می خواست با این کار حس حسادت بابک را تحریک کند. میثم با ناباوری دستش را بلند کرد و ربه گونه اش کشید، جای بـ ـوسه ی فلور روی گونه اش می سوخت. فلور دوباره خودش را تکان داد، سراپای هیکل چاقش می لرزید. میثم آب دهانش را قورت داد، مسخ شده بود. دوست داشت فلور را در آغـ ـوش بگیرد، فلور بی مقدمه مانتو و روسری اش را در آغـ ـوش میثم رها کرد و چند قدم از او فاصله گرفت، میثم خواست به دنبالش برود، اگر فلور می رفت، اگر از او دور می شد دیگر همه چیز به پایان می رسید. نسیم متوجه ی نیت میثم شد، راهش را سد کرد: -با من نمیاین؟ میثم سر چرخاند و به نسیم زل زد، به دخترک هفده ساله ای که لباس و تنگ و بدن نمایی به تن داشت و انگار می خواست با آرایش غلیظ خودش را خفه کند. چشم از او گرفت و دوباره به فلور زل زد که میان جمع رقصنده ها رفته بود و با سرخوشی خودش را تکان می داد. به هم ریخت. با کشیده شدنش به عقب، چشم از فلور گرفت، نسیم او را به سمت یکی از صندلی ها می کشاند، دوباره دستی به گونه اش کشید، پسرها و دخترها بالا و پایین می پریدند، صدای جیغ دسته جمعی شان به هوا برخاست. میثم عقب عقب رفت و رو صندلی نشست، به مانتو و روسری در دستش خیره شد. صدای نسیم را شنید: -یه ذره جو آروم بشه میریم می رقصیم، رقص بلدی؟ و میثم اصلا برایش اهمیتی نداشت که ضمیر “شما” تبدیل به ضمیر “تو” شده بود. مانتو را در دستش فشرد. نسیم خودش را به او چسباند: -فلور نگفته بود همچین پسرعموی باحالی داره میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، فلور چطور دلش آمد او را به دست دوستش بسپارد؟

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
قسمت ۷۵ سر بلند کرد و به نسیم زل زد، می خواست ببیند این حس قوی که نسبت به فلور داشت، با دیدن نسیم هم در دلش به غلیان در می امد؟ جزء به جزء صورت نسیم را از نظر گذراند، هیچ حسی به او نداشت، وقتی بازویش را لمس کرد هم دلش زیر و رو نشد. نسیم نگاه خیره ی میثم را که دید، قهقهه زد: -شناختی؟ دخترخاله تم یا دختر عموت؟ و با شنیدن این حرف، میثم تکان خورد. به یاد فلورش افتاد، آب دهانش را قورت داد، “فلور” کی تبدیل به “فلورش” شده بود؟ لا به لای جمعیت دختران و پسران چشم چرخاند، با دیدن بابک که رو به روی فلور ایستاده بود و با او می رقصید، قلبش تیر کشید. پسرک بی خاصیت مقابل فلورش ایستاده بود. نگاهش روی فلور ثابت ماند که خودش را به جلو خم کرد و سرشانه های تپلش را لرزاند، دوباره به عقب خم شد و قهقهه زد. میثم دوست داشت به سمت بابک حمله کند و سرش را به دیوار بکوبد. نسیم متوجه ی حواس پرت میثم شد، دوباره دستش را روی بازویش گذاشت: -چی شده؟ خوبی؟ می خوای برقصی؟ برقصد؟ نه دوست نداشت برقصد، تا همین جا هم که به دنبال فلور آمده بود، خریت محض بود. -مشـ ـروب می خوری؟ میثم تکان خورد: -چی؟ نسیم شانه بالا انداخت: -مشـ ـروب، مگه نمی خوری؟ میثم با اخم گفت: -نه نمی خورم دوباره صدای جیغ دسته جمعی به هوا برخاست، میثم سر چرخاند، با دیدن فلور که گیلاسی در دست داشت و چند جرعه از نوشیدنی قرمز رنگ را خورد، کلافه شد. به او گفته بود نخورد، به این دخترک احمقِ بی فکر گفته بود مشـ ـروب نه. پس چرا نمی فهمید. با دیدن بابک که پشت سر فلور ایستاد و همانطور که می خندید، سعی می کرد خودش را به او بچسباند، دیوانه شد. یک لحظه چشمانش را بست، صدای موزیک در سرش رژه رفت: -سیاه مهربونه، سیاه، سیاه زعفرونه سیاه…. از شدت خشم دندانهایش به هم می خورد. در یک لحظه تصمیمش را گرفت، از روی صندلی بلند شد و مانتو و روسری را روی آن گذاشت، نسیم مثل فشنگ از جا پرید: -کجای میری؟ میثم جوابش را نداد، با قدمهای بلند به داخل جمعیت قدم برداشت، به سمت فلور رفت. چشمانش به غیر از فلور هیچ کسی را نمی دید. به یک قدمی اش رسید، فلور بی خیر از همه جا پشت به او می رقصید، میثم دستش را دراز کرد و مقابل چشمان حیرت زده ی بابک، از بازوی فلور گرفت و او را به سمت خود چرخاند، فلور جا خورد، با صورت گل انداخته به او زل زد. میثم سراپای فلور را از نظر گذراند، فلور اما کمی گیج بود. چشمانش را تنگ کرد، باز هم میثم آمده بود حال خوشش را خراب کند؟ خواست دهان باز کند و چیزی بگوید که میثم صدایش را بالا برد و میان آن همه سر و صدا سعی کرد صدایش را به گوش فلور برساند: -با من برقص ابروان فلور بالا رفت: -ها؟ میثم دندانهایش را روی هم فشرد: -گفتم با من برقص لبان فلور از دو طرف کش آمد، این پسر دیوانه شده بود انگار. اصلا اهل منبر و مسجد را چه به رقصیدن؟ با سرخوشی قهقهه زد: -بندری بلدی؟ به جاش تِکنو نزنی و خواست بچرخد که یکباره دستان میثم دور گردنش حـ ـلقه شد: -با من برقص فلور، بلدم برقصم و خودش را لرزاند و پاهایش را به عقب و جلو حرکت داد. فلور بهت زده شد، به دستان حـ ـلقه شده در گردنش، نگاه کرد. باورش نمی شد، میثم با او می رقصید. میثم اما زل زده بود به فلور و هیچ چیز نمی دید. با خودش فکر کرد رژ لب بنفش به صورت گرد و تپلش می آمد. فلو ربه یاد بابک افتاد، خواست از میثم فاصله بگیرد، میثم نیتش را فهمید، کمی خودش را خم کرد و زیر گوشش گفت: -با من برقص فلور، نذار بکشونمت از اینجا بیرون، مشـ ـروب هم که خوردی و سعی کرد بغضی که تا پشت گلویش راه پیدا کرده بود، پایین بفرستد: -فقط با من برقص

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
ادامه ۷۵ و ادامه داد: -بلدم، ببین دارم پا به پات می رقصم فلور آب دهانش را قورت داد. نه انگار میثم خیلی جدی بود، واقعا داشت پابه پای او می رقصید، برای چند لحظه بابک از یادش رفت. این پسرعموی عتیقه از این چیزها بلد بود و رو نمی کرد؟ جای حاج عمویش خالی. و با تجسم صحنه ای که عمویش میثم را در این وضعیت ببیند، به خنده افتاد. صدای خواننده بلند شد: -سیاه خیلی جـــــــونه… فلور با خنده کمی خودش را لرزاند. میثم دستانش را از دور گردن فلور پایین آمد و دو طرف پهلوهایش گذاشت. پاهایش را عقب و جلو حرکت داد، بغضش پایین فرستاده شد. خواست به این فکر نکند که می رقصید، که بارها دستش به دختر عمویش برخورد کرده بود. نه دیگر اینها مهم نبود، اصلا خواست با خودش لج کند، خواست حرص بابک را در آورد، دست آزاد فلور را به سمت شانه اش هدایت کرد: -دستتو بذار روی شونه ام فلور و آب تلخ مزه ی دهانش را قورت داد: -برقص…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx