رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۲۱تا۱۳۵ 

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۲۱تا۱۳۵ 

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۶]
قسمت ۱۲۱ نسیم فریاد زد: -مشـ ـروب نمی خوری؟ میثم بهت زده شد: -ها؟ نسیم بلندتر فریاد زد: -مشـ ـروب؟ نمی خوری؟ چشمان میثم گشاد شد: -نجسی؟ نه، نمی خورم نسیم قهقهه زد: -نجسی؟ هاهاهاهاها، نجسی دیگه چیه؟ بخور، گرم میشی میثم آب دهانش را قورت داد: -نه نسیم دستش را به سمت قفسه ی سیـ ـنه ی میثم برد: -ببین همه دارن می خورن، تو که نمی خوای امل باشی، بخور بابا میثم به سه پسر جوان زل زد، حس کرد با تمسخر نگاهش می کنند، اخمهایش در هم شد، نسیم بی هوا از پیراهنش گرفت و او را به سمت مبل کشاند: -بیا بخور، خوبه میثم تقلا کرد: -نه، نجس…چیز، مشـ ـروب نه -ای بابا، یک پیک بزن بالا گرم میشی با صدای جیغ دسته جمعی آن چند دختر و پسر جوان، سر چرخاند، نگاه ملتهبش روی یکی از دختران ثابت ماند که با وضع زننده ای در آغـ ـوش پسری ولو شده بود. گیلاسی با مایع قرمز درونش، مقابل چشمانش ثابت نماند، به سمت نسیم برگشت، چشمانش خمـ ـار بود و در دست دیگرش هم گیلاسی به چشم می خورد، میثم زمزمه کرد: -نمی خورم نسیم فریاد زد: -چی میگی؟ نمیشنوم و جرعه ای از گیلاسش نوشید: -بخور، آخر شب ادکلن تو دهنت خالی میکنی کسی نمی فهمه، مامان و باباها همه شون خرن میثم خواست بگوید، به خاطر پدر و مادرش نیتت که نمی خواست مشـ ـروب بخورد، به خاطر خدا بود که مشـ ـروب نمی خورد. مشـ ـروب حرام بود، اگر مشـ ـروب می خورد تا چهل روز نمازش قبول نبود. بینی اش را چین داد، او که دیگر نماز نمی خواند، نگران چه بود؟ نمازهای قضایش تلنبار شده بود. سر تکان داد، الان وقت فکر کردن به نماز و خدا و سجاده نبود. دستش به سمت گیلاس مشـ ـروب رفت، بین راه متوقف شد، نسیم باز هم جرعه ای از گیلاسش نوشید و خودش را روی مبل به سمتش سر داد: -بخور، خوبه برات گرمای تن نسیم، میثم را مدهوش کرد، انگار عقل از سرش پرید. همه چیز محو شد، نسیم بود و خودش و یکی از اطاقهای طبقه ی بالا، صحنه ای از هم آغـ ـوشی در ماشین در ذهنش زنده شد، همه چیز از یادش رفت، فلور از یادش رفت، پدرش مادرش از یادش رفتند. خدا، خدایش، خدایی که زمانی برایش به سجده می رفت از ذهنش پر کشید. گیلاس را از دست نسیم گرفت و لاجرعه بالا فرستاد…. پونه روی پله ها ولو شده بود و قهقهه می زد: -اینجا نه امید، بریم تو یکی از این اطاقا امید مـ ـستانه خندید: -کی حالشو داره بره تا توی اطاقها، همینجا قال قضیه رو می کنیم پونه از روی پله بلند شد و دست امید را گرفت: -دو قدم راهه تا اطاق، اذیت نکن دیگه، زشته جلوی بچه ها امید صدای زشتی از خودش در آورد و گفت: -بریم جیگر من… میثم با چشمان تب دار به آنها خیره شده بود. هیجان زده بود و کمی گیج به نظر می رسید، از درون می سوخت. حال خوشی داشت، پشت دستش را روی گونه اش گذاشت. چشم از پونه و امید گرفت که نرسیده به اطاق، ار سر و کول هم بالا می رفتند و به نسیم زل زد که روی مبل نشسته بود و می خندید. به سمتش رفت و به آرامی گفت: -ما کجا بریم نسیم؟ نسیم میان خنده گفت: -دو تا اطاق پایینی که پره، ما هم میریم بالا میثم خندید، یک لحظه سرش گیج رفت، دستش را به سرش گرفت و یک قدمی نسیم ایستاد، نسیم از روی مبل بلند شد و گفت: -بریم بالا و جلوتر از میثم به راه افتاد، میثم از پشت سر براندازش کرد، لبخند زد، لبخندش عمیق شد. همه ی مقدساتش از مقابل چشمانش محو شدند. فقط نسیم را می دید و هیکل بی عیب و نقصش را از پله ها که بالا می رفت، نتوانست خودش را کنترل کرد، از پشت سر بغـ ـلش کرد. نسیم قهقهه زد: -چی کار می کنی؟ میثم سرش را لا به لای موهایش فرو برد: -تو بگو کدوم وری بریم، کاریت نباشه نسیم باز هم قهقهه زد: -اطاق سمت چپیه، یواش بابا دل و روده ام به هم ریخت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۸]
قسمت ۱۲۲ زیور چادرش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود: -حاجی پرویز، یه دقیقه تا حیاط تشریف میارین؟ حاج پرویز براندازش کرد: -چی شده زیور؟ -یه دقیقه تشریف بیارین بهتون میگم و از در فاصله گرفت و به آرامی از پله ها پایین رفت. حاج پرویز به دنبالش روان شد… -چی شده زیور؟ چرا همون بالا نگفتی؟ زیور همانطور که نیم رخش به سمت حاج پرویز بود، گفت: -حاجی اجازه می دین ما بریم؟ حاج پرویز ابرو در هم کشید: -کجا برین؟ زیور صدایش را غمگین کرد: -بریم دیگه حاجی، میرم شهر خودمون، پیش خانواده ام حاج پرویز دستانش را به کمـ ـر زد: -زیور چی شده آخه، شب خوابیدی صبح پاشدی هوایی شدی؟ زیور آه کشید: -حاجی اینجا اعصاب منو بچه هام اروم نیست، اون از دخترتون سمیه خانوم که کتکم زد، من به خاطر گل روی شما هیچی نگفتم، اون از پسرتون که می خواست دست روی من بلند کنه، بازم بگم؟ من برم دیگه حاجی و با موذی گری به خودش فشار آورد و به هق هق افتاد: -چرا بمونم حاجی؟ شما خودت هزار و یک مشکل داری که نمی تونی حل کنی، نمی خوام برای این چیزا هم حرص بخوری، گفتم یکی دو روز بگذره بهتون بگم که می خوام برم، بلکه هم شما آروم شده باشین حاج پرویز دستی به ریشش کشید. متوجه ی منظور زیور شده بود، به او متلک پرانده بود که حریف بچه هایش نمی شود. عصبی شد، بی آنکه بخواهد صدایش بالا رفت: -من هزار و یک مشکل حل نشده دارم؟ من نمی تونم حل کنم؟ کی گفته زیور؟ من حریف دو تا الف بچه نمیشم؟ من از پس زندگی خودم بر نمیام؟ و صدایش اوج گرفت: -لا اله الا الله، زیور برو بشین سر زندگیت، تو این هاگیر واگیر تو ساز مخالف نزن، برو من خودم بلدم مشکلاتمو حل کنم، من حریف این دو تا نمیشم؟ نکنه من چلاقم؟ زیور چادرش را روی سرش جا به جا کرد: -دور از جونتون حاجی، می خوام فکرتون آروم باشه -فکر من آرومه، خیلی زود تکلیف همه معلوم میشه، تکلیف خودمونم معلوم می کنم، می بینی که الان یه ذره مشکل دارم، به جای صبوری کردن میای نمک روی زخمم می پاشی؟ تو یه ذره پشت من باش زیور پر چادرش را روی صورتش کشید و لبخند زد، خوب می دانست چطور از آب گل آلود ماهی بگیرد: -حاجی سر بار شما نباش…. با شنیدن صدای ماشین، حرفش را قطع کرد، نگاهش روی دویست و شش ثابت ماند که چند قدمی شان پارک شد و میثم از آن بیرون آمد. زیور به آرامی گفت: -من میرم تو حاجی و خواست به داخل ساختمان برود که صدای میثم را شنید: -سلطان قلـ ـبم تو هستی، تو هستی حیرت زده سر جایش ایستاد و به میثم زل زد. -دروازه های دلم را شکستی، اووووووف، شکستی، شکستی، و صدایش اوج گرفت: -شکستی حاج پرویز با چشمان گشاد شده به میثم زل زده بود و پلک هم نمی زد. این پسر چرا اینطور شده بود، به ساعتش نگاه کرد، نزدیک دوازده شب بود. زود برگشته بود به خانه اما چرا با این سر و وضع؟ یک قدم به سمتش رفت: -چته هوار می کش… و نفس عمیق کشید و بوی مشـ ـروب زیر بینی اش پیچید، شوکه شد، میثم چه خورده بود؟ به خودش آمد و فریاد زد: -نجسی خوردی؟ بی دین و ایمون، اینو دیگه از کی یاد گرفتی؟ تو نجسی خوردی؟ میثم خندید: -جیگرتو بخورم من حاجی بابا حاج پرویز دستش را روی قلبش گذاشت، قلبش تیر کشید. زیور با دیدن حاج پرویز وحشت زده شد، اگر بلایی بر سرش می آمد اواره می شد. رو به میثم براق شد: -برین تو آقا میثم، برین خوبیت نداره با پدرتون اینجوری حرف می زنین میثم خندید: -تو چی میگی زیور خوشگله، خیلی خوشگلی پدرسگ زیور آب دهانش را قورت داد، نفسهایش مقطع شد، میثم به پیشانی اش دست کشید: -هوا خعلی عالیه، اوووووف، اگه بدونین چقدر حالم خوبه حاج پرویز نفسهای کش دار کشید و بریده بریده گفت: -عاقت…می کنم، نفرینت…می کنم، خدا ازت…نگذره، حرومی آوردی….تو این خونه، من و مادرت….نماز می خونیم پسره ی نا….خلف زیور با دلواپسی گفت: -حاج پرویز ، تو رو خدا، حاجی عصبی نشو میثم بی توجه به حاج پرویز داخل خانه رفت. حاج پرویز چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید و یکباره فریاد زد: -دیگه از فردا ماشین بی ماشین، ماشینو بر نمیداریا، دست به ماشین بزنی بیچاره میشی، فهمیدی پسره ی عوضی؟ و یکباره صدایش لرزید، بغض بیخ گلویش نشست. حریف پسرش نمی شد، از آبرویش می ترسید. اصلا از خود میثم می ترسید. حس می کرد پسرش را نمی شناسد. مغازه به نام پسرش بود، خودش زیور را می خواست و او راضی نمی شد صیغه اش شود، دامادها و دخترانش دیگر با آنها رفت و آمد نمی کردند. بدتر از آن اینکه پسرش چند ماه بود عوض شده بود، دیگر میثم سابق نبود، رو در رویش می ایستاد. شبها دیر به خانه می امد، امشب هم مشـ ـروب خورده بود، نجسی خورده بود. خودش به عمرش لب به این عینِ نجاست نزده بود، حالا پسرش، تک پسرش، چشم و چراغ خانه اش، نجسی خورده بود. با قدمهای لرزان به دبنال میثم وارد خانه شد، زیور را تنها در باغ رها کرد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۸]
قسمت ۱۲۳ فلور با عصبانیت وارد مدرسه شد، می خواست به سراغ نسیم برود و حقش را کف دستش بگذارد. دیشب همه را به مهمانی دعوت کرده بود و به او هیچ نگفت؟ درست است که ته دلش نمی خواست با بابک رو به رو شود، اما دلیل پنهان کاری نسیم چه بود؟ اصلا چه بلایی بر سر میثم آورده بود که مـ ـست و لایعقل به خانه برگشته بود؟ همین حالا می رفت سراغ نسیم و با مشت فرق سرش می کوبید. قدمهایش را تند کرد و وارد سالن مدرسه شد و به سمت راه پله ها رفت، یکباره با شنیدن صدای مدیر، سرجایش ایستاد: -صانعی؟ فلور سرفه ی خشکی کرد و سر چرخاند. خانم مدیر به او نزدیک شد: -بیا اینجا ببینم فلور آب دهانش را قورت داد و به سمتش رفت: -بعله خانوم؟ خانم مدیر چشمانش را تنگ کرد: -دو سه روز پیش که خانوم مشاور اومد تو کلاستون باهاش بد حرف زدی، نه؟ فلور با شنیدن این حرف، با عصبانیت دندانهایش را روی هم فشرد، پس بالاخره آن مشاور کار خودش را کرد و به گوش مدیر رساند. بعد گفته بود این کار را نمی کند؟ اصلا همه ی آدمهای زندگی اش دروغگو بودند. پدرش دروغگو بود که صبح تا شب با دوستانش خوش می گذراند و بعد به مادرش می گفت پی یک لقمه نان است، عمویش هم دروغ می گفت که نگران یادگارهای برادرش است، چشمش به دنبال زن برادرش بود. مادرش هم دروغگو بود، به فکر سر پناهشان نبود، چشمش مال و اموال حاجی عمویش را گرفته بود. و حالا این مشاوری که آمده بود کلاسشان و برایشان از عشقهای دوره ی نوجوانی گفته بود، او هم دروغگو بود، حتی یک هفته هم طاقت نیاورد، به سرعت کف درست مدیر گذاشت. -با تو ام؟ چرا جواب نمی دی؟ تو واسه این خانوم بی ادبی کردی؟ آخه تو کی ادم میشی؟ و از سر تا به پا براندازش کرد: -صورتت چرا اینجوریه؟ سرخک نگرفته باشی؟ اومدی مدرسه بقیه هم سرخک بگیرن؟ این صدا چیه از سیـ ـنه ات میاد بیرون؟ با این مریضی اومدی مدرسه؟ فلور با حرص به میان حرفش پرید: -نخیر خانوم، من مریض نیستم، کی گفته حالم بده؟ به پن کیک حساسیت دارم -معلومه، منم اگه هفت قلم به صورتم می مالیدم این همه لک و پیس میوفتاد به جونم، حالا بگو واسه چی سر کلاس اون خانوم بی ادبی کردی؟ فلور لجوجانه مقاومت کرد: -من کاری نکردم، حرفی نزدم -پس ینی تو رو از کلاس نفرستاد بری بیرون؟ به من دروغ نگو فلور، من تو رو میشناسم، همیشه با او دختره نسیم سودبخش یه شری به پا می کنی فلور دستش را به کمـ ـر زد، دوست داشت بر سر مدیر مدرسه فریاد بکشد. از آن مشاور دهن لق بیزار بود. اگر او را می دید هر چه در دهانش بود، نثارش می کرد. -من به اون خانوم هیچی نگفتم، و با حرص اضافه کرد: -هر کی گفته بیجا کرده و دلش خنک شد. حالا که آن مشاور خبر چینی کرده بود، او هم اینطور تلافی می کرد. خانم مدیر اخم کرد: -زود برو تو کلاست، یه بار دیگه بشنوم بی ادبی کردی باید بیای دفتر تعهد بدی، فهمیدی؟ برو سر کلاست فلور با نفرت به مدیر زل زد، دوست داشت جواب او را هم بدهد، اما ترسید. حوصله ی فراخوانده شدن مادرش به مدرسه را نداشت. اگر می آمد، بعد از آن باید غر می زد و به او متلک می گفت. حالا که اینطور شد او می دانست و آن مشاور قلابی که خبر چینی کرده بود. چرخید و به سمت پله ها رفت….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۹]
قسمت ۱۲۴ میثم با سردرد از خواب بیدار شد. سرش به اندازه ی کوه سنگین شده بود، کف دستش را به پیشانی اش چسباند و به زحمت از روی تخـ ـت بلند شد و تلو تلو خوران به سمت در اطاق رفت. دهانش تلخ و بد مزه بود، چشمانش را روی هم فشرد و با خودش فکر کرد علت این حال و روز ناخوش چه بود؟ دستی به صورتش کشید، یادش آمد. دیشب خانه ی ویلایی خارج از شهر، به همراه نسیم مشـ ـروب خورده بود. پلکهایش را محکمتر روی هم فشرد. بعد از آن به همراه نسیم وارد اطاق شد. چشمانش را گشود و نفس حبس شده اش را آزاد کرد، دیشب با نسیم رابطه برقرار کرده بود. عذاب وجدان در دلش نشست. با شگفتی دریافت که حسی آمیخته به لذت همراه با این عذاب وجدان است. صحنه هایی از هم آغـ ـوشی دیشب در ذهنش رژه رفت، با همه ی سردردی که داشت لبخند زد. عذاب وجدان عقب رفت و تهِ تهِ دلش گم شد. در اطاق را باز کرد و وارد سالن شد. نگاهش روی صورت رنگ پریده ی مادرش ثابت ماند، سری به نشانه ی سلام کردن تکان داد و به سمت دستشویی رفت. با شنیدن صدای مادرش ایستاد: -میثم؟ تو دیشب نجسی خورده بودی؟ میثم عصبی شد. اصلا خورده بود، دو گیلاس هم خورده بود، او که نباید به مادرش جواب پس می داد. اصلا اگر مادرش خیلی ناراحت بود، می رفت یقه ی شوهرش را می گرفت که به بهانه ی کمک به بچه های برادرش می خواست بر سرش هوو بیاورد. زورش به او رسیده بود؟ به سمتش چرخید: -حالا فرض کن خوردم مامان، خوب چی؟ روحی سری به نشانه ی تاسف تکان داد: -چرا مادر؟ چرا خوردی؟ تو مگه نماز نمی خونی؟ مگه نمی دونی تا چهل روز نمازت باطله؟ مگه… سردرد میثم اوج گرفت. حوصله ی نصیحتهای مادرش را نداشت. اصلا حالا می فهمید زندگی یعنی چه. از بس این همه سال چرندیات حاجی بابایش را شنیده بود، سرسام گرفته بود. مگر پدرش به حرفهای خودش عمل می کرد؟ مادرش هم یک زن ترسوی بی دست و پا بود. -من نماز نمی خونم، نگران چهل روز نجسی من نباش روحی به گریه افتاد: -این زهرماری رو نخور مادر، ببین ساعت دوازده ظهره، تو همیشه هشت صبح می رفتی حجره، قیافه تو توی آینه دیدی؟ صورتت سرخه چشات پف کرده، میثم فریاد زد: -اَه بسه دیگه مامان، تو هم شبیه حاجی شدی فقط مخ می خوری، خوردم که خوردم، تو این خونه که نخوردم، هر وقت اینجا خوردم شاکی شو، امروز هم می خوام ساعت یک برم سر کار حرفیه؟ روحی با گریه گفت: -میثم عوض شدی خیلی تغییر کردی، قبلا یه جور دیگه بودی، الان یه جور دیگه ای شدی با شنیدن این حرف از دهان مادرش، “دگردیسی” مثل برق و باد از ذهن میثم گذشت، با آن حال نزارش جملات به یادش آمد. دگردیسی فرایند تغییر بود، چیزی شبیه تغییر جسمی بود انگار. باز هم چشمانش را بست چرا معنی خط به خط آن جمله به یادش نمی آمد؟ -حاجی باهات افتاده سر لج، دیشب اومد توی اطاقت سوئیچ ماشینو برداشت، گفت دیگه ماشین بی ماشین، آخه تو چرا اینجوری شدی؟ میثم چشمانش را گشود، که پدرش با او سر لج افتاده بود؟ عجب، آن وقت سوئیچ ماشین را از او گرفته بود؟ چنان زهر چشمی از او می گرفت تا دیگر هـ ـوس لجبازی به سرش نزند. روحی همچنان گریه می کرد، میثم وارد دستشویی شد. …….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۰]
قسمت ۱۲۵ فلور نسیم را به پشت مدرسه کشاند و مقنعه اش را در مشت گرفت: -چرا نگفتی دیشب مهمونی بود؟ نسیم تقلا کرد تا خودش را از دست فلور نجات دهد: -بی شعور خفه شدم، ولم کن فلور تکانش داد: -میگی یا بزنم له ات کنم؟ نسیم با نگرانی به دستهای تپل فلور چسبید: -خفه شدم، احمق فلور اما عصبی بود. عصبانیتش هم دست خودش نبود، روز به روز خشم بی دلیلش بیشتر می شد و او کاری از دستش بر نمی آمد. اصلا از همان زمانی که بنزین مصرف کرد، اعصابش روز به روز بیشتر به هم ریخت. خشمش هم روز به روز آتشفشانی تر شد. دیگر برای هر چیز ریز و درشتی به شدت کنترلش را از دست می داد. -دیشب به میثم مشـ ـروب دادی؟ چقدر بهش مشـ ـروب دادی آشغال؟ نسیم به التماش افتاد: -تو رو خدا مقنعه ی منو ول کن، تو رو خدا فلور بینی اش را چین داد و یکباره نسیم را به عقب پرت کرد. نسیم روی سنگفرشها ولو شد. فلور با نفرت گفت: -دیشب باهاش خوابیدی؟ چه غلطی کردی؟ چرا نمیگی؟ نسیم با عصبانیت گفت: -اره باهاش خوابیدم، حالا که چی؟ دیشب هم یه عالمه مشـ ـروب خورد فلور به سمتش خیز برداشت: -چرا به من نگفتی؟ بابک هم بود؟ نسیم خودش را عقب کشید: -نه، به بابک هم نگفتم که بیاد فلور چند قدم به سمتش رفت: -زیر زیرکی داری چه گهی می خوری؟ نسیم جیغ کشید: -چرا زیرزیرکی؟ مگه خودت نگفتی شرشو از سرت کم کنم؟ منم دارم همین کارو می کنم فلور اما واقعا نمی دانست چه مرگش شده. دیشب از پشت پنجره حال و روز میثم را که دید، انگار یک لحظه دلش به حالش سوخت. تا به حال او را اینطور بی بند و بار ندیده بود. لبـ ـهایش را روی هم فشرد و تلاش کرد این حس دلسوزی را پس بزند. پشت سر هم نفس عمیق کشید، باز هم دچار دو بینی شده بود: -چقدر بهش مشـ ـروب دادی که بخوره؟ گوسفندِ زخمی، این تو عمرش مشـ ـروب نخورده بود، بیشتر از یه گیلاس بهش دادی؟ نسیم با نفرت گفت: -اصلا هر چقدر دادم بخوره، به تو چه؟ فلور دوباره به سمت نسیم خیز برداشت، از دست خودش عصبی بود، دوست نداشت برای میثم دلسوزی کند. این میثم همانی بود که چندین بار با بهانه و بی بهانه او را در آغـ ـوش گرفته بود. پدری میثم هم حاجی بابای مسخره بود که به مادرش نظر داشت. دستش رفت سمت مقنعه ی نسیم، اما یکباره نفس کم آورد و به سرفه افتاد، نسیم از فرصت استفاده کرد و او را به عقب هل داد، و خواست فرار کند، فلور به خودش آمد پرید و راهش را سد کرد، نسیم ترسید و سر جایش میخکوب شد. لحن صحبت فلور، التماس آمیز شد: -ببین کاریت ندارم، زیاد به میثم مشـ ـروب نده، حالا باهاش خوابیدی مهم نیست، کاری نکن عوضی بشه نسیم با صدای لرزانی گفت: -مگه من مجبورش می کنم، خودش می خواد، اصلا دیشب بودی ببینی تو تخـ ـتخواب چه بلایی سرم آورد؟ مجبور شدم قرص ضد بارداری بخورم فلور با قیافه ی آویزان به نسیم زل زد. نمی دانست چرا دلش به حال میثم سوخته بود. دیشب که آواز خواند “سلطان قلـ ـبم تو هستی”، اصلا انگار قلبش از جا کنده شد. با خودش فکر کرد این همان میثم متین و سر به زیر خانه بود؟ لبـ ـهایش لرزید: -آدم باش نسیم، نسیم شانه بالا انداخت: -تو نگرانش نباش، به اون داره خوش میگذره، تازه امروز یکی از بچه ها دعوتش میکنه برای مهمونی هفته ی بعد، خوب پول خرج می کنه، دیشب به من صد تومن داد فلور باز هم دچار تنگی نفس شد، پشت سر هم نفس عمیق کشید. صدای سیـ ـنه اش وحشتناک بود، نسیم بی توجه به خس خسِ سیـ ـنه اش، از کنارش گذشت… ……………………
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۱]
قسمت ۱۲۶ میثم به گوشی اش خیره شد، شماره ی تماس برایش نا آشنا بود، دستش را دراز کرد و خواست در ورودی را ببندد که روحی بین چهار چوب ظاهر شد: -کجا میری میثم؟ میثم سرسری جواب داد: -بیرون -الان ساعت نزدیک یک و نیمه بعد از ظهره میثم خیره به صفحه جواب داد: -چون یک بعد از ظهره نباید برم بیرون؟ روحی با نگرانی گفت: -نرو میثم جان میثم جواب روحی را نداد و به سمت پله ها رفت و گوشی را روی گوشش گذاشت: -الو؟ صدای ظریفی درون گوشی پیچید: -الو؟ آقا میثم یکی از ابروان میثم بالا رفت، لبخند زد: -خودمم، شما؟ -نشناختی؟ من پونه ام لبخند میثم تبدیل به خنده شد: -به به پونه خانوم، خوبی؟ مگه میشه نشناسم، شماره ی منو از نسیم گرفتی؟ -آره، کار بدی کردم که زنگ زدم؟ -نه خانوم چه کار بدی؟ خیلی خوشحال شدم صدای قشنگ شما رو شنیدم -پس فکر کنم خوشحال تر هم بشین اگه بدونین قراره برای هفته ی بعد بیاین خونه ی ما مهمونی چشمان میثم برق زد، باز هم مهمانی، باز هم خودش بود و نسیم و اطاق خالی و شاید اینبار پونه؟ وارد حیاط شد و گوشی را دست به دست کرد: -باعث افتخاره خانوم، حتما میام و یکباره وسط حیاط ایستاد. چشمش روی فلور ثابت ماند. اشتباه نمی کرد، فلور بود، با کوله پشتی روی دوشش که سلانه سلانه قدم بر می داشت، قلبش تپید. از سه روز پیش او را ندیده بود. حالا در چند قدمی اش بود، با همان هیکل چاق و لکهای صورتش که از این فاصله هم مشخص بود. آب دهانش را قورت داد. صدای پونه را شنید: -پس من منتظرم، آدرس رو از نسیم بگیرین، خیلی خوش میگذره نگاه خیره ی میثم روی صورت فلور بود، انگار به سرفه افتاده بود، تلو تلو می خورد. خواست تماس را قطع کند و به سمت فلور برود و بپرسد چه شده؟ چرا ناخوش احوال است؟ اما یادش آمد همین دخترعمو بارها او را پس زده بود، او را نخواسته بود. قدمهایش را تند کرد، همانطور که نگاهش روی صورت فلور ثابت مانده بود، صدایش را بالا برد: -حتما میام، تا خوشگل خانومهایی مثل شما باشن حتما خوش می گذره نگاه تب دار فلور روی صورت میثم چرخید، صدایش را هم شنید. احتمالا پشت خط دوستِ نسیم بود. چهره اش در هم شد. باز هم به یاد دیشب افتاد که میثم مـ ـست بود. دلش گرفت، آه کشید. میثم چهره ی در هم فلور را که دید موذیانه خندید. چشم از او گرفت و گفت: -خیلی دوست دارم بازم ببینمتون، این دفه با هم می رقصیم و از کنار فلور گذشت. فلور اما چند قدم که برداشت، دوباره نفس کم آورد و سرفه های خشکش در فضای باغ پیچید، سر جایش ایستاد و کمـ ـرش خم شد. هر دو دستش را روی زانوانش گذاشت. کوله پشتی از روی دوشش رها شد. دوباره به سرفه افتاد. بینی اش سوخت. نفسهای عمیق کشید. خس خس سیـ ـنه اش چندش آور بود. میثم صدای افتادن کوله پشتی را شنید، سر چرخاند و با دیدن فلور که آن طور وسط باغ خم شده بود، قلبش در سیـ ـنه فرو ریخت. پونه و نسیم و مشـ ـروب و مهمانی و هم آغـ ـوشی از یادش رفت. فقط فلور مقابلش بود، این طور خم شده و داغان با آن صدای خس خس وحشتناکی که علتش را نمی دانست. با عجله گفت: -خودم زنگ می زنم. و تماس را قطع کرد و به سمت فلور دوید. چانه اش بی اختیار می لرزید. چه بلایی بر سر فلورش آمده بود؟ فلور توانش را از دست داد و روی سنگفرش های باغ نشست. میثم بالای سرش رسید: -فلور چی شده؟ فلور سر بلند کرد و به او خیره شد. میثم لکهای قرمز روی صورتش را که دید، دلش ریش شد. کنارش زانو زد: -چی شده خانومی؟ و دستش را به سمت گونه اش برد. فلور سرش را عقب کشید: -نکن صدایش دو رگه شده بود. میثم سرش را کج کرد و از ذهنش گذشت که چقدر این دخترک خپل را دوست دارد. دوباره دستش را به سمت گونه اش برد: -تو که هنوز سیـ ـنه ات خرابه، چرا سرما خوردگیت خوب نمیشه؟ لک های روی صورتت چرا اینقدر زیاد شده؟ چرا زن عمو حواسش به تو نیست؟ فلور نفس عمیق کشید و گفت: -همون…زن عمو خوشگله؟ میثم پلک زد، منظور فلور چه بود؟ به ذهنش فشار آورد، یادش آمد. دیشب به زن عمویش گفته بود خوشگل است. گفته بود “چقدر خوشگلی پدرسگ” از فلور خجالت کشید. بریده بریده گفت: -من…منظوری… و یکباره به خودش آمد. نباید به گردن می گرفت. اصلا دیوار حاشا بلند بود. مگر پدرش به گردن گرفته بود؟ هیچ وقت قبول نکرد که به برادر زن مرحومش نظر دارد. -منظورت چیه؟ فلور پوزخند زد. ترجیح داد با او جر و بحث نکند، حال و روزش خوش نبود. خودش را خم کرد و باز هم به سرفه افتاد. میثم با چهره ی در هم دستانش را دراز کرد و دو طرف صورت فلور را قاب گرفت و مجبورش کرد سرش را بالا بگیرد. از زور سرفه، اشک دور چشم فلور حـ ـلقه زذه بود. میثم زمزمه کرد: -تو چرا حالت بده فلور؟ و دستی به پیشانی عرق زده اش، کشید. -عزیزم چی شده؟ فلور اما با شنیدن این حرف، به هم ریخت. همه ی حرفهای میثم دروغ بود. عزیزم گفتن هایش دروغ بود، نگران او نبود. اصلا از کجا معلوم نگران مادرش نبود؟ اصلا هیچ کس در این دنیا دوستش نداشت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۱]
قسمت ۱۲۷ آن مشاور پر ادعا هم رفته بود زیرابش را پیش مدیر زده بود. نسیم مهمانی بر پا کرده بود و به او نگفت. میثم دیشب مـ ـست به خانه برگشت، خودش هم درد بی درمان گریبانش را گرفته بود. به سختی دستش را بلند کرد سعی کرد دستان میثم را از صورتش جدا کند. حریف میثم نشد، با صدای لرزانی گفت: -به من دست نزن قلب میثم فشرده شد. باز هم فلور پسش زده بود. کمکش را نمی خواست، دلداری اش را هم نمی خواست، اصلا او را نمی خواست. بارها به خودش قول داده بود دوباره سمتش نرود، اما هر بار که او را می دید، پای اراده اش سست می شد. دستش از روی صورت فلور شل شد، سراپا ایستاد، فلور دوباره به سرفه افتاد. میثم طاقت نیاورد و خم شد: -فلور، بریم دکتر؟ فلور روی دنده ی لج افتاد و فریاد زد: -نه، برو نمی خوام ببینمت میثم دندانهایش را روی هم فشرد. کمـ ـر صاف کرد، به فلور در هم شکسته ی زیر پایش چشم دوخت. همان جا به خودش قول داد دیگر این دختر را دوست نداشته باشد، دیگر به او فکر هم نکند. عقب عقب به سمت در حیاط به راه افتاد. فلور همچنان سرفه می کرد و نفس عمیق می کشید. میثم طاقت نیاورد، چرخید و به سمت در حیاط دوید، دستانش را روی گوشهایش گذاشته بود تا صدای یا سرفه های خفه ی فلور را نشنود. …………..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۳]
قسمت ۱۲۸ روحی نیم نگاهی به حاج پرویز انداخت که داخل سالن روی مبل نشسته بود و با تلفنش صحبت می کرد و به آرامی گفت: -هاجر جان، قربونت برم الهی، تو رو خدا اوضاع رو از این بدتر نکن هاجر با حرص جواب داد: -حاج خانوم اوضاع بدتر شده، دیگه چی می خواین بشه؟ اون از حاجی بابا اون از میثم، بخدا چند هفته است از حاج رسول حرف می خورم، باید این راه رو هم امتحان کنیم، اصلا همه ی کارای زیور برای پوله، خوب پنج شش میلیون بهش میدیم بره دنبال کارش روحی با نگرانی گفت: -مادرم، من از کجا پنج شش میلیون بیارم؟ پولا دست حاجیه، همه چی حساب کتاب داره -من و سمیه پولشو میدیم، همین فردا میام اونجا با زیور حرف می زنم، بخدا اگه بگه نه…. صدای فریاد حاج پرویز باعث شد روحی با نگرانی از آشپزخانه سرک بکشد. صدای نگران هاجر از پشت گوشی شنیده شد: -حاج خانوم؟ چی شده؟ روحی وحشت زده به حاج پرویز نگاه کرد که رنگش پریده بود و نعره می کشید: -خودم میرم الان دهن این پسرو رو گل می گیرم، خدایا این پسرو بکش منو راحتم کن هاجر فریاد زد: -حاج خانوم چی شده؟ روحی با نگرانی گوشی را قطع کرد و از آشپزخانه بیرون دوید: -حاجی چی شده؟ حاج پرویز همچنان نعره می زد: -خدایا، من این پسره رو چی کار کنم؟ این چه مصیبتی بود برای من فرستادی؟ روحی وحشت زده فریاد زد: -حاجی بگو چی شده؟ جون به سر شدم حاج پرویز نعره کشید: -رفته حجره رو گذاشته برای فروش، رفته به دو سه تا بنگاه سپرده حجره رو بفروشن، من با خون دل اونجا رو خریدم، عرق ریختم اونجا رو خریدم… روحی به صورتش کوبید: -راس میگی؟ -دروغ دارم زن؟ من دروغ دارم؟ الان حاج مصیب بنگاهی زنگ زد، گفت نمی خواسته قبول کنه، این پسره سند مغازه رو نشونش داده که به نام خودشه، خدایا منو مرگ بده خدا روحی بی حس و حال روی مبل ولو شد….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۴]
قسمت ۱۲۹ فلور با چشمان از حدقه بیرون زده زل زده بود به صفحه ی گوشی اش. پیامی از بابک رسیده بود: “چرا خبری ازت نیست؟” فلور تیوپ چسب را در دستش فشرد و نفس عمیق کشید. نمی دانست جوابش را بدهد یا نه. به یاد آن تصادف افتاد و گونه هایش از خجالت گر گرفت. دستش روی دکمه ها لغزید، با شنیدن صدای فریاد حاج عمویش از طبقه ی بالا، تکان خورد: -پسره ی بی وجدان، مغازه مگه مال توئه که رفتی گذاشتی بنگاه؟ اخمهای فلور در هم شد، صدای میثم را شنید: -مغازه مال منه، پس نه مال بابای منه، دلم می خواد بفروشمش -تو شکر خوردی که بخوای بفروشیش، بفروشی بعد چه غلطی بکنی؟ -بفروشمش برم ماشین بخرم، فلور به سقف اطاق زل زد، میثم می خواست حجره ی داخل بازار را بفروشد تا ماشین بخرد؟ او که ماشین داشت. همین دویست و شش داخل حیاط پس برای چه کسی بود؟ -تو که ماشینتو از من گرفتی، ترسیدی طلای دویست و شیش قراضه ات بریزه، منم مالمو می فروشم ماشین می خرم، دو سه تا بنگاه سپردم که… حاج پرویز نعره کشید: -آخه گور به گور شده، تو چی از جون من می خوای؟ تو چه مرگ و مرضی به جونت افتاده؟ یه عمر با نکبتی گفتم سرم اومد، داری مثل فلور میشی، باز صد رحمت به اون… اخمهای فلور در هم شد، چقدر از حاج عمویش بیزار بود، برای چه از او مایه می گذاشت؟ با اخمهای در هم برای بابک نوشت: “ازم ناراحتی؟” صدای فریاد میثم باعث شد دوباره چشم از گوشی بگیرد و به سقف زل بزند: -چرت و پرت نگو حاجی، دو زار بلد نیستی حرف بزنی، حجره ی منه اختیارشو دارم، چیه ناراحتی؟ فلور به سرفه افتاد و چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. یکباره در اطاق باز شد و زیور خودش را به داخل اطاق پرت کرد: -ذلیل بشی فلور، چه غلطی کردی تو؟ این پسره پاک روانی شده فلور با عجله چسب را زیر ملحفه پنهان کرد و رو به زیور براق شد: -چیه؟ چرا اینجوری میای تو؟ چرا هر کی هر گهی می خوره پای من وسطه؟ زیور به سمتش رفت: -من تو رو نمیشناسم؟ این چند وقت باهاش رفتی این ور و اون ور چی به خوردش دادی؟ و صدایش بالا رفت: -نمی بینی نزدیکه حاج پرویزو درسته قورت بده؟ این مرده بمیره ما بدبخت میشیم، اینا رو می فهمی یا نه؟ گوشی در دست فلور لرزید، می دانست پیامی از بابک است. مجال خواندنش نبود. با عصبانیت گفت: -به من چه که داره حاج عمو رو قورت میده؟ حتما حاج عمو بلد نبوده بچه شو تربیت کنه، تو هم که هر چی میشه میای مثه جاسوسا سر وقت من، فقط نگران اون هاف هافویی زیور چشمانش را درشت کرد: -فلور همچین می زنم تو دهنت خون بالا بیاریا، نوبرِ گه شده واسه من فلور نفس عمیق کشید، سیـ ـنه اش سوخت، عصبی شد: -اَه، واقعا اعصاب خورد کنی، کی میشه دیگه تو رو نبینم؟ زیور فاصله ی بین خودش و فلور را کم کرد و بالای سرش ایستاد و دستش را بلند کرد تا به صورتش بکوبد، فلور خودش را عقب کشید و به سرفه افتاد. زیور مکث کرد، با دقت به فلور خیره شد. انگار تازه لکهای صورت دخترش را می دید و سرفه های وحشتناکش را می شنید، ابرو در هم کشید: -تو چته؟ چرا اینجوری سرفه می کنی؟ فلور دستپاچه شد: -هیچی نیست -هیچی نیست؟ این لک چیه روی صورتت؟ چه مرگ به جونت افتاده؟ چه خاکی به سر من کردی؟ فلور بی حوصله شد: -برو از اطاقم بیرون، اعصاب منو خورد نکن، حوصله ی تو رو ندارم زیور کنترلش را از دست داد و خواست بیخ گوش فلور بکوبد که صدای جیغ روحی باعث شده با نگرانی به سقف زل بزند: -وای میثم، میثم، خاک به سرم، میثم نکن، وای میثم، یا خدا، ایها الناس برسین، خدایا پناه می برم به تو فلور آب دهانش را قورت داد و به مادرش زل زد. میثم چه غلطی می کرد؟ چرا زن عمو روحی جیغ می کشید؟ زیور با نگرانی به فلور خیره شد. با شنیدن دوباره ی جیغ روحی، زیور معطل نکرد و از اطاق فلور بیرون پرید، چادرش را از روی اپن برداشت و به سمت در سالن دوید. فلور هم از روی تخـ ـت پرید و افتان و خیزان خودش را به داخلِ سالن پرت کرد. نگاهش روی فربد و فریال چرخید که با چهره های ی ترسیده کنار در اطاقشان ایستاده بودند. فربد با احتیاط پرسید: -چی شده؟ فلور چشمانش را درشت کرد: -همین جا بمونین، از در بیاین بیرون می دم حاج خانوم کوره بیاد یه لقمه ی چپتون کنه، همین بیرون تو حیاط مونده منتظر شماهاست فریال به گریه افتاد: -من می ترسم فلور بی توجه به آن دو، به سمت در سالن یورش برد…. روحی هر دو دستش را روی سیـ ـنه ی میثم گذاشته بود و او را به عقب هل می داد: -میثم، چی کار می کنی؟ می خوای بزنی؟ این پدرته، پسر چرا دیوونه شدی؟ حاج پرویز با چشمان از حدقه در آمده به میثم زل زد که می خواست به سمتش هجوم بیاورد و روحی مانع می شد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۴]
قسمت ۱۳۰ باور نمی کرد، میثم واقعا می خواست روی او دست بلند کند؟ یکباره دیوانه شد: -روحی ولش کن بذار باید جلو ببینم، می خواد منو بزنه؟ بی شرفِ همه کاره، بی ناموسِ بی غیرت میثم فریاد زد: -یه عمر تو زدی تو سر من، بذار یه بارم من بزنم ببینم خوبه که اینقدر دست بزن داری؟ و دستش را روی گونه اش گذاشت، جای سیلی چند لحظه ی پیش حاج پرویز روی گونه اش می سوخت: -فکر کردی اون وقتهاست که چپ و راست منو می زدی و حرف نمی زدم؟ به خیالت بچه پنج ساله رو به روت واستاده؟ بذار بزنم دیگه و سعی کرد روحی را پس بزند: -مامان برو کنار ببینم، فقط بین دست و پا موندی، می خوام بزنمش ببینم زدن چه مزه ای داره؟ روحی به گریه افتاد و دوباره جیغ کشید: -میثم پدرته، بچه جون تو چرا خون به جگر من می کنی؟ خدایا تو کجایی خدا؟ چرا یکی به داد من نمی رسه؟ با شنیدن صدای در انگار جان گرفت، صدای زیور را شنید: -حاجی، روحی خانوم، چی شده؟ درو باز کنین، روحی خانوم روحی دیگر برایش مهم نبود که این زنِ پشتِ در، نشسته بود زیر پای شوهرش و می خواست وسط زندگی اش موش بدواند. زیور برایش مثل فرشته ی نجات بود. میثم را رها کرد و به سمت در دوید و آن را گشود. میثم از فرصت استفاده کرد و به سمت حاجی پرویز جست زد و از یقه اش گرفت: -منو می زنی نه؟ واسه خاطر مغازه ای که مال خودمه منو می زنی؟ و تکانش داد: -چرا شکایت نکردی؟ مگه پیغام ندادم که شکایت کن از طریق قانونی مغازه رو پس بگیر؟ حاج پرویز با نفرت به میثم زل زد، دوست داشت مقابل چشمانش ریز ریز شود، دستش را عقب برد و دوباره زیر گوش میثم کوبید. میثم کنترلش را از دست داد و خواست روی حاج پرویز دست بلند کند که با صدای جیغ روحی و زیور، سر چرخاند. زیور فریاد زد: -خاک به سرم، می خوای پدرتو بزنی؟ میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، به هیچ کدام از آن دو نفر نگاه نمی کرد. نگاهش پشت سر آنها روی فلور ثابت مانده بود که با نگرانی به او زل زده بود. پلک زد و چشم از او گرفت: -برین بیرون، به شماها مربوط نمیشه زیور و روحی همزمان به سمتش دویدند، روحی جیغ کشید: -شیرمو حلالت نمی کنم میثم، نمک به حروم، نمک نشناس حاج پرویز دست و پا زد: -بذار بزنه منو پسره ی عوضی، هنوز اونقدر لا جون نشدم که حریفش نشم فلور با دهان نیمه باز به میثم نگاه می کرد. با دیدن رفتارهایش شوکه شده بود. یادش آمد آن روز که حاج عمو می خواست کتکش بزند، میثم مانع شده بود، حاج پرویز کتکش زده بود اما میثم عکس العملی نشان نداد. اخمهایش در هم شد. حالا چه مرگش شده بود؟ و از ذهنش گذشت رفتار خودش هم با مادرش همینطور بود؟ پشت سرش تیر کشید، برای چند لحظه چشمانش را بست. آن وقتها که پدرش زنده بود کتکش می زد، با بهانه و بی بهانه، کتکش می زد. پدرش که مرد حاج عمو کتکش زد، مادرش هم هر از گاهی به او سیلی می زد یا نیشگون می گرفت. اما به یاد نداشت هیچ گاه به سمتشان حمله کرده باشد و بخواهد رویشان دست بلند کند. نگاهش روی زن عمو روحی ثابت ماند که به بازوی میثم چسبیده بود، پیشانی را به سر شانه اش تکیه داده بود و زار می زد، به مادرش نگاه کرد بین میثم و حاج عمو ایستاده بود. دلش طاقت نیاورد. دلش به حال حاج عمویش سوخت. سرفه ی خشکی کرد و به سمت میثم رفت، میثم متوجه ی آمدن فلور به سمتش شد، قلبش تپید. دوست نداشت فلور او را در این وضعیت ببیند. اما کار از کار گذشته بود. دستش بالا رفت تا فرق سر حاجی کوبیده شود، زیور جیغ کشید. دست میثم پایین نیامد، فلور خودش را بین او و حاج عمویش انداخت و گفت: -خاک بر سرت، می خوای باباتو بزنی؟ باز هم سرفه کرد: -گوسفند خپل، از هیکلت خجالت نمی کشی؟ این همه بابات کتکم زد یه بار بهش دست نزدم و دوباره سرفه کرد. میثم سرش را عقب کشید و با چانه ی لرزان به فلور خیره شد. فلور دردش را نمی فهمید، این همه سال تحقیر و تو سری خوردن را نمی فهمید. وقتی نوزده ساله بود، وقتی دانشجو بود، رفته بود بازار پیش پدرش، رفته بود به او سر سلامتی بدهد، پدرش او را که دید بین هم چراغی هایش پوزخند زد و او را به باد استهزا گرفت: “اولاد بزرگ کردم عصای دستم باشه، رفته واسه من ژیگول شده درس میخونه، مردم اولاد دارن ما هم دلمون خوشه اولاد داریم، درس چیه؟ آخرش باید بیای نون خور من بشی” نه، فلور اینها را نمی فهمید، نمی فهمید وقتی می خواست پول کتاب های دانشگاهی اش را از حاجی بابایش بگیرد چقدر باید مثل سگ برایش کاسه و بشقاب جا به جا می کرد. هر بار حاجی بابایش به او متلکی می پراند که رفته دانشگاه به دنبال الواطی، اما او دنبال الواطی نبود، رفت و زیست شناسی خواند. رشته ای که از دوره ی دبیرستان دوست داشت. پدرش دنبال الواطی بود، دنبال زن زیبای طبقه ی پایین بود. آن هم پدری که زن و بچه داشت، نوه داشت. فلور نمی فهمید، اینها را هیچ وقت نمی فهمید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۴]
قسمت ۱۳۱ چشمانش را بست تا به چشمان فلور نگاه نکند، فریاد زد: -گمشو از جلوی چشمام برو اونور، به تو مربوط نیست فلور نفس کم آورد، دوباره به سرفه افتاد و میان سرفه گفت: -گامبالو می دونی چقدر کارت زشته؟ تو یه آدم احمقی که می خوای باباتو بزن… و سرفه مجالش نداد و کمـ ـرش خم شد. نگرانی در دل میثم نشست. فلور چرا اینقدر ناخوش احوال بود. زمان و مکان از یادش رفت. فراموش کرد که می خواست حاجی بابایش را کتک بزند. به سمت فلور رفت و به بازوانش چسبید: -فلور؟ چته دختر؟ و حس کرد جریان گرمی از بازوان فلور به کف دستانش وارد شد و مـ ـستقیم به قلبش رسید. فلور سعی کرد دست میثم را پس بزند، میان نفس گیری های مداومش گفت: -هــــی، برو عقب، هــــی، کاریم نداش…هــــی …ته باش…هــــی لبـ ـهای میثم لرزید، چشمانش سوخت. دوست نداشت فلور را اینطور ببیند، فلور قد راست کرد و با عصبانیت گفت: -گفتم به من دست نزن، تو نامردی که زورت به پدرت رسیده میثم از این حرف فلور خوشش نیامد، او را به عقب هل داد، فلور تلو تلو خورد، زیور با نگرانی گفت: -برو پایین فلور فلور اما سر جایش ایستاد، حاج پرویز از فرصت استفاده کرد قدمی به سمت میثم برداشت و دوباره بی هوا زیر گوشش کوبید. میثم اینبار کنترلش را از دست داد و به سمتش خیز برداشت، فلور به خودش آمد باز هم راهش را سد کرد، دست میثم پایین آمد و چند سانتی متری صورت فلور متوقف شد، نمی توانست کتکش بزند. هر کسی را که می زد، این دختر را نمی زد. محال بود کتکش بزند. عاشقش بود، خاطرش را می خواست. دست مشت شده اش را بالا و پایین کرد و نعره زد: -چرا گم نمیشی نمیری سر زندگیت نمیوفتی فلور؟ برو گمشو دیگه روحی به سمت حاج پرویز رفت و او را کشان کشان به سمت در سالن برد: -حاجی بریم پایین، قربونت برم من حاج پرویز یک سره فحش می داد. میثم بی توجه به او خیره به فلور زل زده بود. فلور باز هم نفس عمیق کشید، زیور به سمتش رفت و از بازویش کشید: -بریم فلور فلور عقب عقب به سمت در سالن رفت، میثم همانجا وسط سالن با دستان مشت کرده ایستاده بود و به فلور نگاه می کرد. دوست داشت به او بگوید نرود، پیشش بماند و آرامش کند. دستان تپلش را می خواست. به خاطر او حاضر بود برود زیر پای پدرش بیوفتد و ده بار بگوید “گه خوردم”. اگر فلور او را اینطور نمی خواست خوب عوض می شد، تغییر می کرد، دگردیسی را جور دیگری تجربه می کرد. نفرت بیرون زده اش را دوباره می فرستاد برود تهِ تهِ ذهنش مدفون شود. یکباره به سرش چسبید. دگردیسی، این کلمه ی لعنتی. دگردیسی باز از ناکجا آمده بود وسط ذهنش رژه می رفت. از این کلمه بیزار بود. از این کلمه ی مزخرف که معنی اش در یادش نمانده بود. چهار سال درس و دانشگاه به مفت هم نمی ارزید. از پدرش بیشتر از هر کسی بیزار بود، مجبورش کرده بود داخل حجره کار کند. پشتش را نگرفت کمکش نکرد. لیسانس سراسری اش را به سخره گرفت و حالا این دگردیسی از بین آن همه اصطلاحات ریز و درشت زیست شناسی مغزش را مثل موریانه می خورد. سر بلند کرد و دوباره نگاهش در نگاه فلور گره خورد، سرش را کج کرد، به دهانش آمد اسم فلور را صدا کند و بگوید “نرو”. اما در سالن رویش بسته شد… فلور داخل اطاقش روی تخـ ـت نشست، گوشی را از روی تخـ ـت برداشت. چند پیام خوانده نشده داشت، همه ی انها از سوی بابک بود: “کجایی” “چرا جواب نمیدی؟”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۵]
ادامه ۱۳۱ دیگر حوصله نداشت به پیامهای بابک جواب دهد. فکرش یک طبقه بالاتر پیش میثم جا مانده بود. باز هم حس دلسوزی در دلش نشسته بود. دوست نداشت میثم اینطور باشد، اینقدر افسار گسیخته باشد. برای یک لحظه پشیمان شد نسیم را وارد زندگی میثم کرد. دلش همان میثم محجوب را می خواست که وسط حیاط برایش می رقصید و می گفت “نامرهمم من” صدای حاج عمویش را از داخل سالن شنید: -تف سر بالاست، چی کارش کنم؟ چی کارش کنم زن؟ تف سر بالاست این نمک به حروم… فلور روی تخـ ـت ولو شد، چشم به سقف بتونی دوخت، درست بالای همین سقف، میثم ایستاده بود، حالا به چه فکر می کرد؟ به اینکه چند دقیقه ی پیش می خواست پدرش را بزند؟ یعنی اگر آنها اگر سر نمی رسیدند، کتکش می زد؟ فلور به سرفه افتاد و سرش گیج رفت، دست برد زیر ملحفه اش و چسب را بیرون کشید….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۲]
قسمت ۱۳۲ فلور داخل حیاط ایستاده بود و منتظر بود تا مشاور جوان از راه برسد. از بچه ها شنیده بود فقط دو روز در هفته به این مدرسه می آید. می خواست او را ببیند و حقش را کف دستش بگذارد. می خواست به رخش بکشد که دروغگوست، اصلا می خواست به او بفهماند که از بی ادبی آن روزش اصلا پشیمان نیست. اخمهایش در هم شد. نه پشیمان بود، از اینکه میثم و نسیم با هم دمخور شده بودند، پشیمان بود. باید کاری می کرد. میثم اینطور وحشی و بی چاک و دهن قابل تحمل نبود. همین امروز به نسیم می گفت دور میثم خط قرمز بکشد، اگر حرفش را گوش نمی کرد همه ی وزنش را روی هیکلش می انداخت و له اش می کرد. سری به نشانه ی تایید، برای خودش تکان داد و به سرفه افتاد، یکباره نگاهش روی همان مشاور ثابت ماند که وارد مدرسه شده بود. معطل نکرد و به سمتش دوید، به نفس نفس افتاده بود اما برایش اهمیتی نداشت، صدایش بالا رفت: -آهای دروغگو، واستا ببینم، خانوم مشاور چاخان لو مشاور سر جایش ایستاد و سر چرخاند و به فلور زل زد که به سمتش می دوید. فلور به چند قدمی اش رسید و ایستاد، نفسهای بریده بریده و خش دارش، ترحم بر انگیز بود. خودش را خم کرد و میان نفس نفس هایش گفت: -رفتی….زیر آبمو زدی….فکر کردی می ترسم؟ مشاور به خودش آمد: -چی؟ با منی؟ فلور قد راست کرد: -رفتی کف دست خانوم مدیر گذاشتی؟ خوب چی شد؟ اخراج شدم؟ مشاور اخم کرد: -این چه طرز صحبته؟ من چی به خانوم مدیر گفتم؟ فلور به سرفه افتاد: -الانم داری دروغ میگی، فکر می نی نمی دونم رفتی گفتی تو کلاس جوابتو دادم؟ اصلا دوست نداشتم بشینم سر کلاست، خوب کردم هر چی… و یکباره نفس عمیق کشید. مشاور با اخمهای در هم به او زل زد. یادش آمد هفته ی پیش این دختر با او تندی کرد و از کلاسش بیرون رفت. به دهان نیمه بازش چشم دوخت، به چشمانش نگاه کرد. چشمان این دخترکِ سنگین وزن، بی اختیار تنگ و گشاد می شد. به لک های وحشتناک روی صورتش خیره شد. با نگرانی گفت: -حالت خوب نیست؟ من اسمتم نمی دونم فلور آب دهانش را قورت داد: -اسم منو نمی دونی؟ چرا اینقدر دروغ میگی؟ تو رفتی گفتی مشاوره دوباره اخم کرد و یک قدم به سمت فلور رفت: -مودب باش دختر جون، من چرا باید برم به مدیر بگم توی کلاس با من جر و بحث کردی؟ مشکلی داشته باشم با خودت حرف می زنم فلور هم یک قدم به عقب رفت: -تو دروغ میگی، حرفاتو باور نمی کنم و دوباره به سرفه افتاد. لجش گرفت. یکی دو ماه پیش حالش خوب بود، سرفه نمی کرد، گلویش نمی سوخت، خوب می سوخت اما اینطور آزار دهنده نبود. لک های صورتش اینطور آشکارا ظاهر نشده بودند. یکباره چه درد و بلایی به جانش افتاده بود؟ اصلا چرا هر چقدر به این مشاور توهین میکرد جوابش را نمی داد؟ دوست داشت با او دعوا کند، اصلا بهتر بود به سمتش می پرسید و کتکش می زد، قد بلند نبود، حریفش می شد. دست می برد سمت مقنعه اش و آن را می کشید. چانه اش لرزید، یادش آمد هفته ی پیش مقنعه ی نسیم را کشیده بود، به او گفت سر به سر میثم نگذارد، گفت او را عوض نکند. اما فایده نداشت، میثم تغییر کرده بود، دلش به حال او می سوخت، دیروز هم عمویش را دید که مثل بید مقابل پسرش می لرزید. باز هم دلش سوخته بود. همیشه حاج عمویش را دیده بود که فریاد می زد و عربده می کشید، اما دیروز از خود اختیاری نداشت. مادرش هم او را نمی دید، فقط مخ زدنِ حاج پرویز برایش مهم بود. بابک هم آنطور که باید و شاید انگار او را نمی خواست. اطرافیانش هم زیرابش را می زدند، مثل همین مشاوری که رو به رویش ایستاده بود و با دلسوزی می پرسید چه بلایی بر سرش آمده. یکباره اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. چقدر تنها بود، هیچ کس او را نمی خواست. هیچ کس دوستش نداشت. بغضش ترکید و به هق هق افتاد. مشاور با دیدن اشکهای فلور، ناراحت شد. این دختر برای چه بی مقدمه به گریه افتاده بود؟ اصلا چه کسی به مدیر مدرسه خبر داد که آن روز در کلاس شیطنت کرده. سری تکان داد، حتما کار یکی از بچه های کلاس بود. به سمت فلور رفت: -عزیزم، دخترِ من، گریه چرا؟ چی شده آخه؟

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۲]
قسمت ۱۳۳ -عزیزم، دخترِ من، گریه چرا؟ چی شده آخه؟ با شنیدن این حرف، گریه ی فلور اوج گرفت. او عزیز هیچ کس نبود. آن وقتها که پدرش زنده بود، او عزیز پدرش نبود. پدر و مادرش مدام با یکدیگر مشاجره می کردند، به او و دو خواهر و برادر دیگرش توجهی نداشتند. پدرش که مرد، مادرش آنقدر مشغولیت فکری پیدا کرد که همان نیمچه توجه اش هم به باد رفت. هیچ وقت به او نگفته بود عزیزم، حالا این مشاوری که زیرابش را زده بود، به او می گفتم عزیزم؟ با هق هق گفت: -دوست ندارم به من بگی عزیزم، من دخترت نیستم، اصلا برو نمی خوام ببینمت و دوباره به سرفه افتاد و روی پنجه ی پا نشست. مشاور به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج دقیقه از هشت گذشته بود، باید به داخل دفتر می رفت و برگه ی ورود را امضا می کرد. اما نمی توانست این دخترکِ گریان را همینطور رها کند. به دور و برش نگاه کرد، چند تن از دختران دبیرستانی دورشان حـ ـلقه زده بودند، یکی از آنها رو به او گفت: -من اینو میشناسم، فلور صانعیه، بهش می گیم فلور خیکی با شنیدن این حرف فلور گر گرفت. سر بلند کرد و نعره زد: -گه بخور، گوسفند زشت مشاور رو به آن دو گفت: -بچه ها؟ آروم دیگه، چه خبره؟ و رو به دختران دبیرستانی گفت: -برین بچه ها، چیزی نیست، الان آروم میشه و به سمت فلور رفت: -اسمت فلوره؟ چه اسم قشنگی، و از کیفش دستمالی بیرون کشید و به سمت فلور دراز کرد: -بیا صورتتو پاک کن، چرا گریه می کنی؟ باور کن من به مدیر نگفتم، آخه برای چی باید بگم؟ که خانوم مدیر بیاد گوشتو بکشه؟ اینا مگه مهد کودکه؟ فلور خودش را عقب کشید: -دستمالتو نمی خوام، برو مشاور به صورت قرمز فلور زل زد، لک های روی صورتش پر رنگ تر شده بود. خم شد: -خوب بذار خودم صورتتو پاک کنم، دماغت داره میاد پایین فلور خانوم فلور دوباره خودش را عقب کشید: -نه مشاور خندید: -بعد با دماغ پایین اومده می خوای بری تو کلاس؟ اذیت نکن، خوب بذار اشکاتو پاک کنم دیگه و دستش را به سمت صورت فلور برد. فلور باز هم خودش را عقب کشید و فریاد زد: -می گم نه، دماغم نرم شده، دستت بهش بخوره نفسم میره یکباره جا خورد و با نگرانی به مشاور زل زد. مشاور هم سکوت کرده بود. دماغش نرم شده بود؟ دماغ نرم شده، بینی نرم شده؟ کجای بینی اش نرم شده بود؟ این دختر راست می گفت یا سر به سرش گذاشته بود؟ سعی کرد به روی خودش نیاورد: -کجا نرم شده فلور جان؟ فلور متوجه ی اشتباهش شد. دهانش را بی موقع باز کرده بود. اصلا به این مشاور چه مربوط که دماغش پایین آمده بود. کمکش را نمی خواست، عزیزم گفتن هایش را هم نمی خواست، دخترش هم نبود. اصلا از کی تا به حال دخترانِ بیست و چند ساله می توانستند مادر دختران دبیرستانی شوند؟ خود شیرین چاپلوس. از او بدش می آمد. سراپا ایستاد و فریاد زد: -کمکتو نمی خوام، الانم برو به خانوم مدیر بگو من سرت داد زد، فکر کردی می ترسم؟ فوقش منو از مدرسه اخراج می کنن و دوباره به گریه افتاد، منتظر جواب مشاور نماند و به سمت در ورودی مدرسه دوید. مشاور اما با دستمالی در دست وسط حیاط ایستاده بود. بینی نرم شده چه معنی داشت؟ بینی نرم شده نشانه ی خیلی چیزها بود. مهمترین آنها مصرف مواد استنشاقی بود. فکرش رفت سمت لک های صورت فلور، پرخاشگری اش و سرفه های خشک سیـ ـنه اش. لبخند عصبی روی لبش نشست. این دخترک تپل معتاد بود؟ نه، امکان نداشت. آب دهانش را قورت داد. امکان نداشت؟ مگر اعتیاد به سن و سال بود؟ کلافه دستی به صورتش کشید….

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۳]
قسمت ۱۳۴ بابک از سر تا به پا نسیم را برنداز کرد و گفت: -با عماد به هم زدی؟ نسیم با بی خیالی گفت: -نه، هستش -اون یه چیز دیگه می گفت، می گفت کم پیدایی نسیم شانه بالا انداخت: -خوب حالا که چی؟ بابک نفس عمیق کشید: -هیچی، دلم واسه عماد می سوزه که علاف تو شده بود وگرنه از اول معلوم بود ددری هستی نسیم با نفرت گفت: -گمشو بابا، منو کشوندی اینجا این چرندیاتو بهم بگی؟ بابک تنه اش را از ماشین جدا کرد و گفت: -نه، کشوندمت اینجا بگم این دختر خیکیه فلور، اینو نمی تونی یه جا گیر بندازی من خفتش کنم؟ نسیم با بی حوصلگی گفت: -اَه، گفتم چی کارم داری، چرا جدیدا همه کشته مرده ی فلور شدن -کی کشته مرده اش شده؟ نسیم مسیر صحبت را تغییر داد: -من این هفته سرم شلوغه، مهمونی دعوتم -خوب بکشونش تو همون مهمونی نسیم با عصبانیت گفت: -مهمونی که جای خفتگیری نیست، مجلس بهم می ریزه -پس من چی کار کنم؟ -تو آب نمک بمون خبرت می کنم بابک با اخمهای در هم به نسیم زل زد. این فلور چرا اینقدر خوش شانس بود؟ چرا به دامش نمی افتاد؟ …………………

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۳]
قسمت ۱۳۵ میثم با چشمان سرخ شده به دختران نیمه برهـ ـنه ی مقابلش زل زده بود. لباسهای بدن نمایشان هوش از سرش برده بود. بین آنها پونه اما جلوه ی دیگری داشت. با سر خوشی می رقصید و خودش را تکان می داد. میثم حال و بی حال شد، خم شد و گیلاس روی میز را برداشت و سر کشید. نسیم موشکافانه براندازش می کرد، متوجه ی نگاه خیره اش به پونه شد. خشم در دلش نشست، دستش را مقابل صورت میثم تکان داد: -کجا رو نگاه می کنی تو؟ میثم چشم از پونه گرفت و به نسیم زل زد، نگاهش روی یقه ی بازش ثابت ماند. پلک زد و دوباره به پونه خیره شد که اینبار لبـ ـهایش را غنچه کرد و برایش بـ ـوسه ای فرستاد. میثم نتوانست خودش را کنترل کند دست برد سمت یقه ی نسیم و او را به سمت خودش کشید و وحشیانه بـ ـوسید. نسیم دست و پا زد. وحشت زده شده بود. میثم اما دستش را حـ ـلقه کرد دور کمـ ـرش و فشرد. نفس نسیم بند آمد، با عصبانیت گفت: -کمـ ـرم شکست وحشی، چه مرگته؟ میثم او را به عقب هل داد، نسیم روی مبل ولو شد و سعی کرد خودش را جمع و جور کند، میثم رویش چنبره زد، نسیم با نگرانی گفت: -تو چته امشب؟ میثم لبخند شیطانی زد: -جیره ی من؟ نسیم با چشم و ابرو به دختران و پسران اطرافش اشاره زد: -بین اینا؟ اینجا؟ میثم با چشمان خمـ ـار به دور و برش چشم دوخت و سرش را عقب کشید: -هوم، اره، اینجا نه، باید لخـ ـت بشیم و قد راست کرد و ناگهان ساعد نسیم را گرفت و با یک حرکت او را بلند کرد، استخوانهای نسیم قرچ قرچ صدا خورد، ناله زد: -وای کتفم داغون شد میثم به سمت جلو هلش داد: -بریم تو اطاق، لوس بازی در نیار بار اولت نیس که و کنار پونه رسید و مکث کرد و دستش را به ران خوش ترکیبش کشید و زیر گوشش گفت: -آخر شب پایه ای؟ پونه سرش را چرخاند و با لبخند پلک زد، میثم چشمانش را تنگ کرد و با دهان بسته خندید، دوباره دستی به پشت ران پونه کشید. نسیم این صحنه را دید، با عصبانیت به میثم زل زد، میثم به سمتش رفت و از کمـ ـرش گرفت و او را به سمت یکی از اطاقها برد. همانطور که از لا به لای جمعیت می گذشت، انگار برای یک لحظه تصویر فلور مقابل چشمانش نقش بست که سرفه می کرد. قلبش فشرده شد، صورتش را منقبض کرد، نباید به فلور فکر می کرد. فلور را باید از ذهنش بیرون می انداخت. در اطاق را باز کرد و به دنبال نسیم وارد اطاق شد، از دست خودش عصبانی بود، همیشه در حساس ترین لحظات وقتی که می خواست خوش باشد، فلور مثل یو یو در ذهنش می آمد و می رفت. دندانهایش را روی هم فشرد و با قدرت نسیم را روی تخـ ـت پرت کرد….. ………………..

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx