رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۳۶تا۱۵۰ 

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۳۶تا۱۵۰ 

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

قسمت ۱۳۶ نسیم به آرامی اشک می ریخت، روی یکی از مبلها نشسته بود و به میثم نگاه می کرد که وسط مجلس پا به پای پونه می رقصید. از این پسرک سنگین وزن بیزار بود. یقه ی لباسش را پایین کشید و به کبودی های روی سی*نه اش چشم دوخت. پسرک وحشی بود. چقدر زیر و دست و پایش التماس کرد و انگار اصلا برایش اهمیتی نداشت، یکی دوبار لا به لای هذیان گویی هایش اسم فلور را شنید. از فلور بیش از میثم متنفر بود. این پسر، دخترعموی چاقش را دوست داشت. حتما فلور به او بی اعتنا بود که اینطور وحشی بازیهایش را روی او پیاده می کرد. خم شد تا از روی میز دستمال کاغذی بردارد. صدای الناز، یکی از دوستانش را شنید: -چیه؟ چرا آبغوره گرفتی؟ نسیم سر چرخاند و به او خیره شد. بینی اش را بالا کشید. الناز به کبودی روی صورت نسیم زل زد: -چی شده؟ باهات بد تا کرده؟ نسیم با طلبکاری گفت: -به تو چه؟ الناز نچ نچی کرد: -نچ نچ، چه دهنی ازت سرویس کرده، مگه مجبوری باهاش باشی؟ این پسره هیچی حالیش نیست و با سر به میثم اشاره کرد: -ببین، الان داره میره تو شکم پونه، نسیم دوباره سر چرخاند و به میثم خیره شد که با هر دو دست کمـ ـر پونه را در دست داشت و پا به پایش می رقصید. با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک کرد. همزمان موزیک قطع شد و میثم سر خوشانه به سمت نسیم آمد و خودش را کنارش روی مبل، رها کرد: -آخیش، خیلی فاز داد نسیم اخم کرد و سرش را به سمت دیگر چرخاند. میثم پوزخند زد: -ها؟ چته؟ و خم شد و گیلاسش را پر کرد و یک ضرب بالا فرستاد. کمی صورتش را جمع کرد و گفت: -بهت بد گذشت؟ نسیم با عصبانیت سر چرخاند: -نه خوش گذشت، ببین چه بلایی سرم آوردی و یقه ی پیراهنش را پایین کشید. نگاه تب دار میثم روی کبودیها ثابت ماند. با بی خیالی شانه ای بالا انداخت: -پیش میاد، مهم نیست نسیم دندانهایش را روی هم فشرد و غرید: -با فلور هم همین کارو می کنی و میگی مهم نیست؟ با شنیدن این حرف، میثم تکان خورد. مـ ـست بود، تا خرخره خورده بود، اما هر زمان اسم فلور می آمد هوشیار می شد. نسیم گفته بود با فلور هم همین کار را می کرد؟ نه، به فلورش دست نمی زد، فلور باید پاک و باکر*ه می ماند برای خودِ خودش. بالاخره یک روز می رفت سراغش و او زنش می شد. اما تا قبل از آن نه، کاری به کارش نداشت. فلور برایش مثل یک شی گرانقیمت بود، می ترسید از دستش بیوفتد و هزار تکه شود. -آره؟ اینجوری سیاه و کبودش می کردی؟ اصلا دوست داشتی زیر دست کسی بیوفته سیاه و کبود… رنگ صورت میثم تیره شد، فلور زیر دست کسی سیاه و کبود شود؟ لبـ ـهایش لرزید، دستش را دراز کرد و از یقه ی نسیم گرفت و اور ا به سمت خود کشید: -دفه ی آخری بود این چرندیاتو به هم بافتی، تو بشین سر جای خودت در مورد فلور نظر نده، تو اصلا عددی نیستی که بخوای در مورد اون حرف بزنی نسیم با عصبانیت گفت: -چرا؟ مگه تخم دو زرده می کنه؟ من چی ازون کمتر دارم؟ میثم بینی اش را چین داد: -چی ازون کمتر نداری؟ خودت فکر کن می فهمی نسیم پوزخند زد: -اخی، صد و چهل کیلو وزنمه، با صورت پر از لک و پیس، نه؟ میثم چشمانش را درشت کرد و نسیم را تکان داد: -نه عوضی، تو زیر *خوابی، هرجایی هستی، ز*یر اینو اونی، فلور من اینجوری نیست چانه ی نسیم لرزید، دلش خواست جواب دندان شکنی به میثم بدهد، زبانش در دهانش نمی چرخید. تحقیر میثم دلش را سوزانده بود. یکباره فکری مثل جرقه در ذهشن روشن شد، خودش را عقب کشید، یقه اش را از دست میثم ازاد کرد: -خدا رو شکر هر چی هستم معتاد نیستم، اونم به بنزین

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۵]
قسمت ۱۳۷ میثم جا خورد: -چی؟ و ذهنش رفت سمت آن روز داخل انبار، دو بطری بنزین و فلور که بی حال کف انبار ولو شده بود. نسیم با بداخمی گفت: -همون که شنیدی، من هر چی ام بنزینی نیستم، فلور جونت بنزین مصرف میکنه و خواست از کنار میثم بلند شود، او مـ ـست بود حوصله اش را نداشت. یکباره میثم دستش را دور کمـ ـرش حـ ـلقه کرد و او را با خشونت به سمت خودش کشید و روی پایش نشاند. نسیم عصبی شد: -اَه، ولم کن صدای یکی از پسرها بلند شد: -چیه داداش؟ اینجا جای دعوا نیستا نسیم سر چرخاند و خواست از او بخواهد حق میثم را کف دستش بگذارد که میثم سرش را بیخ گوش نسیم برد: -ببین، آروم باش، فقط زر بزن بگو راستشو گفتی یا نه، دو تا تراول صدی بهت میدم، چشمان نسیم برق زد. دویست تومان؟ اما نه، به اندازه ی کافی امشب خرد شده بود، با این بدن کبود و این همه حرفهای رکیک، دویست تومان را کجای دلش می گذاشت؟ خواست از روی پاهای میثم بلند شود، میثم حـ ـلقه ی دستانش را تنگ تر کرد: -اون هفته یه شلوار پشت ویترین دیده بودی، نه؟ صد و پنجاه تومن بود؟ دوست نداری بخری؟ خوب باشه برو و کمی به سمت جلو هلش داد: -برو دیگه نسیم شل شد. از خیر آن شلوار نمی توانست بگذرد. قالب تن خودش بود. دست از تقلا برداشت و با اخم گفت: -چیه؟ میثم با نگرانی گفت: -در مورد فلور راست گفتی؟ منظورت چی بود؟ صدای موزیک در قضای سالن پیچید، نسیم سر چرخاند و به چشمان سرخ میثم زل زد. واقعا عاشق فلور بود؟ با حرص گفت: -آره راست گفتم، با بنزین هاش سرگردونه، معتاد شده اصلا، بعد تو می گی اون از من سر تره؟ خدا رو هزار مرتبه شکر که تا حالا از این گه خوری ها نکردم میثم به گوشه ی لبـ ـهایش دست کشید. حرفهای نسیم را نمی فهمید، یعنی چه که با بنزین هایش سرگردان بود؟ باز هم به یاد بطریهای بنزین افتاد، با آن بطریها چه غلطی می کرد؟ نسیم قیافه ی ناباورش را که دید، سری تکان داد: -باور نمی کنی نه؟ من خودم دو تا بطری بنزین براش آوردم، احمق بطریها رو بو می کنه حالش خراب میشه میره تو هپروت، بعد خودشو می زنه به اون راه می گه بیاین بغـ ـلم کنین، یه بار منو بغـ ـل کرده بود، اَیی، اینقدر چندشم شد، با اون هیکل درب داغونش میثم وا رفت. پس آن وقت هایی که فلور بغـ ـلش کرده بود، وقتی او را بو*سیده بود به حال خودش نبود؟ پس برای همین چند لحظه ی بعد از این رو به آن رو می شد؟ یعنی دوستش نداشت؟ دستانش از دور کمـ ـر نسیم شل شد. به حد مرگ از این دختر بیزار شده بود، با این حرفها، حماقتش را به رخش کشیده بود انگار. پس فلور هیچ وقت دوستش نداشت. -بعد تو میگی من فلان طورم؟ دختر عموی باربی خودت که بنزینیه، با اون سرفه های خلط اورش، عق و از روی پاهای میثم بلند شد: -دویست تومن منو آماده بذار، الانم بفرمایید پونه جونتون منتظرن و به سمت دیگر سالن رفت. میثم چشم از نسیم گرفت و به پونه زل زد که به سمتش می آمد، برای چند لحظه فلور و بنزین و عاشقی از یادش رفت. از سر تا به پا به پونه خیره شد، مشـ ـروب کم کم سر خوشش می کرد، لبخند زد و از روی مبل نیم خیز شد… ………………….

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۶]
قسمت ۱۳۸ روحی با نگرانی گفت: -سمیه جان، تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین، الان حاجی بر می گرده شما دو تا رو اینجا ببینه خیلی بد میشه، اصلا شاید میثم سر برسه، دوباره دعواتون میشه ها سمیه با کف دست به در خانه ی زیور ضربه زد و گفت: -تا حاجی برگرده من و هاجر می ریم، نگران میثم هم نباش حاج خانوم، خبرشو دارم که رفته دنبال الواطی، چشم شما و حاجی بابا روشن هاجر آه کشید: -تو این خونه چه خبره حاج خانوم؟ رسول از حاجی بازاری ها شنیده انگار بین میثم و حاجی بابا خورده به هم، میثم مغازه رو گذاشته بود برای فروش؟ خجالت نمی کشه؟ مغازه مگه مال اونه؟ سمیه دوباره با کف دست به در خانه کوبید و غر زد: -معلوم نیست مادر و دختر چی به خورد این پدر و پسر دادن در خانه باز شد و زیور بین دو لنگه ی در ظاهر گشت. با دیدن هاجر و سمیه ابروانش بالا رفت: -سلام، خروس جنگی های حاجی پرویز، روشن کردین سمیه با شنیدن این حرف، گر گرفت: -زیور دهنتو ببند هاجر از بازویش گرفت: -سمیه شروع نکن زیور سرش را کج کرد: -اومدی بازم کتکم بزنی؟ باشه بزن ولی این دفه ازت شکایت می کنم سمیه جون سمیه چشمانش را تنگ کرد: -چقدر تو سلیطه ای زیور، همین کارا رو کردی بابای ما رو از راه به در کردی زیور دستش را مشت کرد و مقابل دهانش گرفت: -وا، خاک به سرم، من حاجی رو از راه به در کردم؟ من یه بار جلوی روشون چادرمو از سرم برداشتم؟ و رو به روحی کرد: -روحی خانوم، تا حالا منو بدون چادر جلو حاج پرویز دیدین؟ پشت چشمی نازک کرد: -تهمت نزنین خوبیت نداره سمیه چشمانش را درشت کرد: -چه زنیکه ی پر رویی هستی زیور یکباره لحنش جدی شد: -خیل خوب بسه، چی کارم داری که اومدین در خونه؟ باز چشم حاجی رو دور دیدین؟ سمیه خواست چیزی بگوید که هاجر پیش دستی کرد: -زیور اومدیم باهات معامله کنیم زیور نیشخند زد: -با من؟ در مورد چی؟ من بازاری بودم و خبر نداشتم؟ هاجر سری به نشانه ی تاسف تکان داد: -بازاری نبودی، ولی بین بازاری ها بودی راه و چاهو یاد گرفتی، الانم نیومدیم اینجا نبش قبر کنیم، شش هفت میلیون بگیر و تا آخر هفته به یه بهونه ای از اینجا برو زیور جا خورد: -چی؟ گوشه ی سالن فلور گوش هایش را تیز کرده بود و به صحبت مادر و دختر عموهایش گوش می کرد. ناخنش را به دندان گرفته بود و می جوید، با شنیدن اسم پول، نفسش را در سیـ ـنه حبس کرد. یعنی تصمیم مادرش چه بود؟ پول را می گرفت و بعد از اینجا می رفتند؟ آن وقت تکلیف میثم چه بود؟ زیر دلش به هم پیچید. میثم گناه داشت. شاید او می توانست کمکش کند، می رفت با او حرف می زد و می گفت دست از این کارهایش بر دارد. یه او می گفت شبها دیر به خانه نیاید، با پدرش گلاویز نشود، همان میثم پاک و معصوم چند ماه پیش بهتر بود، همان که با دیدن ساق پایش سرخ و سفید می شد. صدای مادرش را شنید: -این پولو به چه مناسبتی میدین به من؟ صدای هاجر بلند شد: -با این پول یه جا رو رهن کن و برو سر زندگیت، بذار همه چی برگرده روی روال خودش، از زندگی ما برو بیرون زیور پوزخند زد: -من روال زندگی همه رو به هم ریختم؟ سمیه جیغ کشید: -آره تو به هم ریختی، تو و دخترت، نمی بینی میثم چه جوری شده؟ دیگه میثم قدیم نیست، تو روی حاجی می مونه، معلوم نیست دخترت چه غلطی کرده که پسره هوایی شده، نکنه مادر و دختر می خواین تو یه روز عقد پدر و پسر بشین؟ چشمان فلور دو دو زد. سمیه چه می گفت؟ اون عقد میثم شود؟ اما اصلا چنین چیزی به ذهنش نرسیده بود. خم شد و با دستانش به زیر دلش چسبید. صدای عصبی مادرش را شنید: -بازم شروع شد؟ این دفه لنگ دختر منو کشیدین وسط؟ برادرت از این رو به او رو شده؟ حتما بزرگتر خوبی نداشته، از بچگی کتک خورده، حاجی همش می زدش، اونم عقده ای بار اومده، حسود بار اومده، الان هیکل گنده کرده دیده حریف باباش میشه، این چه ربطی به دختر من داره؟ اصلا شاید مادرتون بلد نبوده تربیتش کنه و رو به روحی کرد: -نه روحی جون؟ به دخترات بگو بلد نبودی بچه تربیت کنی، اون از پسرت که عرق خور بار اومده و تا نصف شب بیرونه، اینم از دو تا دخترای خروس جنگیت روحی لبـ ـهایش را روی هم فشرد و هیچ نگفت. سمیه طاقت از کف داد و به سمت زیور پرید: -زنیکه چی بلغور می کنی؟ چرا آتیش شدی افتادی تو زندگی ما؟ هاجر دوید و سمیه را عقب کشید و رو به زیور گفت: -چرا پیاز داغشو زیاد می کنی زیور؟ پولو بگیر و برو، مگه واسه همین زیر پای بابای ما ننشستی؟ خوب اینم پول، اصلا تا یکی دو میلیون بیشتر هم بهت میدیم، فقط برو فلور در دل دعا کرد مادرش قبول نکند. دوست نداشت از اینجا بروند. خوب نه، از اینجا بیزار بود اما کار مهمتری داشت، اول میثم آدم می شد، دوباره همان میثم قدیم می شد، عذاب وجدانش که از بین می رفت، آن وقت مادرش را راضی می کرد که بروند. با بی قراری پلک زد و زیر دلش را فشرد. صدای مادرش را شنید: -خیل خوب، بده من پولو لبـ ـهای فلور لرزید، دلش شکست. میثم انگار برای همیشه از دست رفته بود.

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۶]
-ادامه ی ۱۳۹ حالا هم تشریف ببرین بیشتر از این روی مخ من نرین هاجر با بی قراری پرسید: -خودت بی سر و صدا پا میشی میری، فهمیدی؟ بهونه اش رو هم خودت جور می کنی و بسته ی پول را از زیر چادرش بیرون آورد و به سمتش دراز کرد. زیور با لحن کاسب کارانه ای گفت: -یکی دو میلیون بعدی رو که دیدم تشریفمو می برم و با غضب بسته را از دست هاجر گرفت و داخل خانه شد و در را به هم کوبید. صدای هاجر از پشت در بسته، به گوش رسید: -دیدی دردش فقط پول بود حاج خانوم، از دستش خلاص شدیم… فلور آه کشید.

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۷]
قسمت ۱۴۰ میثم از ماشین پیاده شد و تلو تلو خوران به سمت خانه به راه افتاد، چه شبی را پشت سر گذرانده بود، آخر شب داخل یکی از اطاقها به همراه پونه گذشت. با خودش فکر کرد زن اینقدر لطیف و لذت بخش بود و او خبر نداشت؟ این همه سال خویشتن داری برای هیچ؟ مشـ ـروب نخورده بود که چه شود، پاک مانده بود کجای دنیا را بگیرد؟ چقدر احمق بود. یکباره پر صدا قهقهه زد. فلور و آنچه از دهان نسیم در مورد مصرف بنزین از او شنیده بود، از ذهنش پر کشید. اصلا در آن وضعیت مـ ـستی که فکرش پیش اندام پونه جا مانده بود، فلور دیگر کجای معامله بود؟ دستانش را به دو طرف گشود و بشکن زد: -من یه پرنده ام، آرزو دارم شعر از یادش رفت، چشمانش را در کاسه چرخاند و سرش را به عقب خم کرد و به آسمان نگریست: -من چه آرزویی دارم، هان؟ و خودش را خم کرد و دستانش را روی زانوانش گذاشت و مکث کرد. ادامه ی شعر یادش آمد: -تو باغم باشی و با همان کمـ ـر خم شده قهقهه زد: -ما که باغ داریم، بابا چشمانش را بست و قهقهه اش اوج گرفت. بعد از چند ثانیه خندیدنِ بی دلیل، چشمانش را باز کرد، با دیدن یک جفت پای تپل مقابلش، خنده از لبـ ـانش محو شد. صاحب پاها را شناخت. فلورش بود. سر بلند کرد و کم کم از پاها به شکمش رسید و بعد به سیـ ـنه و گردن و در نهایت نگاهش روی صورت رنگ پریده ی فلور، ثابت ماند. فلور ژاکت مشکی رنگی دور خودش پیچیده بود و به او نگاه می کرد. از سر شب منتظرش بود. آنقدر کنار پنجره نشست تا صدای ماشینش را شنید. می دانست همه ی اهل خانه خوابیده اند. ساعت سه صبح بود، اما او بیدار ماند، بیدار ماند تا میثم بیاید. باید با او حرف می زد، باید به او می گفت این کارها را نکند. اصلا کمترش کند، تا خرخره مشـ ـروب نخورد، بد مـ ـستی نکند، با پدرش جر و بحث نکند. میثم اما محو تماشای فلور بود، صورت پر از لک های سرخ و قهوه ای اش را دوست داشت. دخترک تپل انگار همه ی دنیایش بود. اما ته ذهنش چیزی به جریان درآمد. به یادش آمد آنچه نسیم به او گفته بود. گفته بود فلور اعتیاد دارد، بنزین مصرف می کند. اخمهایش در هم شد، با صدای خفه ای گفت: -چیه؟ فلور به خودش جرات داد، قدمی به سمتش برداشت: -میثم؟ میثم با شنیدن اسمش از بین لبـ ـهای فلور، اختیارش را از دست داد: -جانِ دلم؟ فلور تکان خورد. او جانِ دل میثم بود؟ سرش را تکان داد. الان وقت احساساتی شدن نبود: -میثم، چرا شبا اینقدر دیر میای خونه؟ میثم چشمانش را تنگ کرد. همین؟ چرا شبها دیر به خانه می آید؟ اصلا مگر او داروغه ی این خانه باغ بود؟ دیر می امد که می آمد، به او چه ربطی داشت؟ پوزخند زد و زمزمه کرد: -کی به کی میگه چرا دیر میای خونه، نکنه یادت رفته همین چند ماه پیش تو خودت دیر میومدی خونه؟ فلور به یاد داشت شبهایی را که تا دیروقت بیرون بود، اما هیچ وقت سه صبح به خانه برنگشته بود. میثم اما سه صبح می آمد، گاهی پنج صبح می امد و بعد تا یک بعد از ظهر می خوابید. -من هیچ وقت سه صبح نیومدم خونه، میثم تو… و به خودش فشار آورد تا حرفش را ادامه دهد: -تو حیفی بخدا، اینجوری نباش میثم پوزخند زد: -چجوری ام مگه فلور؟ و گردنش را به چپ و راست تکان داد: -بلدم برقصم، و بکشن زد: -من یه پرنده ام، ارزو دارم تو باغم باشی فلور بغض کرد. تقصیر او بود، این همه درد و بلا تقصیر او بود. اگر میثم را با نسیم آشنا نمی کرد، اینقدر حال و روزش دگرگون نمی شد. دستش را به سمت گلویش برد، تک سرفه ای کرد و نفس عمیق کشید. میثم اما انگار پس ذهنش به یاد اورد که نسیم گفته بود فلور بنزین مصرف می کند، دستش را به کمـ ـر زد: -تو خودت خوبی؟ خیلی خوبی؟ فکر کردی نمی دونم… و مکث کرد، کلمات از ذهنش پر کشید. دچار پرش افکار شده بود، چشمانش را بست، به یادش امد: -آهان،اره فکر کردی نمی دونم بنزین می خورِی؟ و با خودش فکر کرد، فلور بنزین می خورد؟ دستش را روی پیشانی اش گذاشت، به درستی به یادش نمی امد، فلور بنزین می خورد یا می کشید یا اصلا هر درد و کوفتی که بود، در هر صورت به قول نسیم، فلور بنزینی بود. فلور ترسید. کار نسیم بود، دخترک بی چاک و دهن او را لو داده بود. آخر کف دست میثم گذاشت که بنزین مصرف می کند، ژاکتش را با هر دو دست کشید و گفت: -من میرم تو، سردمه و خواست برود که میثم پا تند کرد و مقابلش پرید و راهش را سد کرد: -کجا؟ فلور چرخید و عقب عقب به سمت باغ رفت، از خانه فاصله گرفت. میثم آرام به دنبالش رفت: -پس راسته بنزین می خوری، نه؟ فلور آب دهانش را قورت داد. او که بنزین نمی خورد. بنزین کوفتی را بو می کشید. برای همین صورتش پر از لک های قرمز بود. فلور به سمت چپ رفت: -تو مـ ـستی، من میرم خونه میثم به سمت راست رفت و راهش را سد کرد: -پس چرا اومده بودی از خونه بیرون؟ فلور به سمت چپ رفت: -اشتباه کردم میثم دوباره راهش را سد کرد: -نه، اشتباه نکردی، راه خونه اینوریه و قهقهه ی بی موقعش مو به تن فلور سیخ کرد.

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۷]
قسمت ۱۴۱ فلور با نا امیدی گفت: -میثم؟ میثم هر دو دستش را روی صورتش گذاشت، چرا وقتی این دختر اینطور صدایش می کرد، قلبش فشرده می شد، حس از دست و پایش می رفت؟ همانطور که دستانش روی صورتش بود، نالید: -جانم فلور، جانِ دلم؟ چرا اینجوری صدام می کنی؟ فلور جرات پیدا کرد، یک قدم به سمتش رفت: -میثم تو رو خدا مثل قبل باش، خوب باش، تو خوب بودی، من اعصابم خورد میشه تو رو اینطوری می بینم، تو رو خدا میثم بدون اینکه دستانش را از روی صورتش پایین بیاورد، گفت: -نگو اینجوری، اینجوری باهام نباش، تو که نمی دونی، من…. و مکث کرد. نمی خواست باز هم از عشق و علاقه اش به فلور بگوید. انگار باز هم یادش امد نسیم گفته بود فلور بنزین که می خورد می رفت به هپروت و هیچ چیز در خاطرش نمی ماند. برای همین بارها او را در آغـ ـوش کشیده بود و گفته بود دوستش دارد. اصلا حالا که اینطور بود، او هم می رفت به هپروت، فقط یک بار دیگر دختر عمویش را می بـ ـوسید کافی بود. دستانش را از مقابل صورتش کناز زد: -مننو ببو*س من ادم می شم فلور جا خورد: -ها؟ و به سرفه افتاد. میثم با التماس گفت: -منو ببو*س خوب می شم، همونی میشم که تو میگی فلور با قیافه ی آویزان به میثم نگاه کرد. میثم به شقیقه هایش چسبید: -حتی اگه بغـ ـلم کنی کافیه، نبو*سیدی هم مهم نیست، بغـ ـلم کن آدم میشم فلور خواست بدود و وارد خانه شود، اشتباه کرد که نیمه شب به داخل باغ امد. اما نه، شاید اگر بغـ ـلش می کرد میثم خوب میشد، به قول خودش ادم می شد. به سمتش رفت: -واقعا خوب میشی؟ مثه قبل میشی؟ میثم آب دهانش را قورت داد، فلور بغـ ـلش می کرد؟ سراپا لرزید: -اره خوب میشم فلور با تردید قدم دیگری به سمتش برداشت و به آرامی دستانش را از هم گشود. نفس میثم بند امد به سمتش رفت، مقابل فلور ایستاد، دستانش رفت سمت سر شانه هایش. با خودش فکر کرد ابتدا او را در اغـ ـوش می گرفت، بعد گردنش را می بو*سید و بعد هم لب*هایش را، اصلا او را همانجا روی سنگ فرشها می خواباند و … یکباره به خودش آمد، نه، دیگر به این دختر دست نمی زد. چند بار باید به خود احمقش یاد آوری می کرد؟ این دختر که پونه نبود، نسیم نبود. فلور بود، فلور پاک و باکر*ه اش بود. پلک زد و با قدرت فلور را به عقب هل داد. فلور روی سنگفرش های باغ ولو شد. میثم با چشمان گشاد شده، غرید: -دیگه نبینم بخوای بیای بغـ ـلم، الاغ من محرم تو نیستم، فهمیدی؟ آدم هیچ وفت واسه دلداری دادن هم بغـ ـل هیچ پسری نمیره و خودش را خم کرد: -پسرا همه گرگن….

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۹]
قسمت ۱۴۲ و خودش را خم کرد: -پسرا همه گرگن…. فلور به سرفه افتاد، سرفه هایش خش دار بود، میان سرفه گفت: -تو که…گرگ نبودی…میثم میثم با شنیدن این جمله مکث کرد. به نقطه ی مبهمی در فضا خیره شد. فلور راست می گفت، او گرگ نبود، پیشترها خوب بود، نمی درید، معنی گرگ بودن را نمی دانست. اصلا کاری به کار کسی نداشت. خودش بود و خودش و فکر اینکه نمازش قضا نشود. پلک زد، از آخرین باری که نماز خوانده بود چند ماه می گذشت؟ دندانهایش را روی هم فشرد. اصلا نماز و سجاده دیگر برایش اهمیتی نداشت. او قبل تر ها گرگ نبود، اما حالا او هم گرگ شده بود. فلور باید از او هم می ترسید. اصلا فلور باید بیش از هر کسی از او می ترسید. خاطرش را می خواست و ممکن بود هر کاری از او سر بزند. شاید شبی نصفه شبی می رفت سراغش و کاری را که نباید می کرد، انجام می داد. چشمانش را درشت کرد: -پاشو برو توی خونه، زود باش، فردا می خوام ببرمت دکتر فلور از روی زمین بلند شد و سعی کرد به آرامی از کنار میثم بگذرد، تک سرفه ای کرد: -دکتر نمیام میثم سرش را تکان داد: -چرا نمیای؟ و یکباره به خنده افتاد. خودش نمی دانست چرا می خندد. نیرویی از درونش به او گفت قهقهه بزند. بر زبانش آمد: -با من می رقصی؟ فلور با دردمندی به میثم زل زد. حالتهایش او را غم زده می کرد. تا خرخره خورده بود. اختیارش دست خودش نبود، آه کشید. میثم گردنش را به چپ و راست تکان داد: -من یه خونه ی تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای، چراغم باشی فلور عقب عقب حرکت کرد، اشک دور چشمش حـ ـلقه زده بود، هیچ وقت خود احمقش را نمی بخشید. باعث این همه بدبختی، خودش بود. میثم چند قدم به دنبالش رفت: -فلور، تو هیچ وقت دوستم نداشتی نه؟ اون وقتها که بغـ ـلم می کردی دوستم نداشتی؟ فلور پلک زد اشک از گوشه ی چشمش چکید. حقیقت این بود که او هیچ وقت میثم را دوست نداشت، یادش هم نمی آمد او را در آغـ ـوش گرفته باشد. -اگه دوستم داشتی دنیا رو به پات می ریختم فلور فلور چشمانش را روی هم فشرد. یادش آمد یک روز به نسیم گفته بود چرا هیچ پسری دوستش ندارد، چرا هیچ کس جذب او نمی شود. حالا میثم رو به رویش ایستاده بود و می گفت دنیا را به پایش می ریزد؟ نه، او مـ ـست بود، نمی فهمید چه می گوید، فردا صبح، صحبتهای امشب به یادش نمی آمد. هیچ کس در این دنیا دوستش نداشت. میثم با التماس گفت: -بخدا دوست دارم قلب فلور در سیـ ـنه نلرزید. با حسرت به میثم زل زد. میثم مـ ـست بود، پسرک احمقِ بی فکر، مـ ـست بود و متوجه نبود چه بر زبان می اورد. میثم با التماس گفت: -تو دوستم نداری؟ فلور به مرز جنون رسید و غرید: -نه دوستت ندارم، ببعی خیکی و عقب گرد کرد و به سمت خانه دوید. میثم اما با اخمهای در هم وسط حیاط ایستاده بود و به فلور نگاه می کرد. ذهن نیمه هوشیارش به کار افتاد و هشدار داد، باز هم فلور عشقش را رد کرده بود. اگر ورِ شیطانی قلبش به کار می افتاد، اگر روی دنده ی چپ می افتاد، دیگر عشق و پاکی و نجابت را در نظر نمی گرفت، کاری می کرد فلور مجبور شود زنش شود. لبش را به دندان گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد. نه، نه، او فلور بود، عشقش بود، با او این کار را نمی کرد. نفسش را در سیـ ـنه حبس کرد و به آسمان زل زد، آسمان بی ستاره بود… …………………..

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۹]
قسمت ۱۴۳ زیور چادرش را روی سرش جا به جا کرد و در زد. روحی در خانه را گشود و با دیدن زیور پشت در خانه، قبض روح شد. با نگرانی گفت: -چی شده؟ زیور پشت چشمی نازک کرد: -حاجی هست؟ روحی آب دهانش را قورت داد: -چی کارش داری؟ زیور اخم کرد: -وا، ینی چی؟ اومدم در مورد دو قلوها یه چیزی بهشون بگم، الان ایشون جای پدر این بچه ها هستن روحی دستانش را در هم گره کرد: -به من بگو زیور بی حوصله شد، صدایش بالا رفت: -حاجی، خونه این؟ -زیور؟ چه خبره آخه؟ قبل از اینکه زیور چیزی بگوید، صدای حاج پرویز به گوش رسید: -چیه؟ زیور تویی؟ و در خانه باز شد و حاج پرویز سرک کشید: -چی شده؟ بیا تو زیور و با نگاهی به صورت زیبایش، لبخند نیمه جانی روی لبش نقش بست. زیور چادرش را روی سرش جا به جا کرد: -مزاحم نمیشم حاجی، عرضی داشتم حاج پرویز سری تکان داد و رو به روحی گفت: -برو کت منو اتو کن زیور لبخند زد: -نه حاجی، روحی خانوم هم باشن، چیز خصوصی نیست همزمان در خانه باز شد و میثم از آن بیرون آمد. زیور نیم نگاهی به او انداخت: -سلام آقا میثم میثم سر بلند کرد و به زیور چشم دوخت. نگاهش روی صورت گرد و سفید زیور ثابت ماند، به چشمان بادامی و خوش رنگش خیره شد. از ذهنش گذشت زن عموی زیبایی داشت. نگاهش از روی صورتش سر خورد و روی گردن بلورینش ثابت ماند. یکی از ابروانش بالا رفت. چشمانش را تنگ کرد و به نیمه تنه ی زیور نیم نگاهی انداخت. زیور با دیدن نگاه های هیز و بی پروای میثم، اخم کرد و چادرش را محکم در دست گرفت. میثم کفشهایش را به پا کرد و از کنار زیور گذشت و بلند گفت: -ماشاالله و آنقدر “شینِ” ماشاالله را با تشدید ادا کرد که چهره ی حاج پرویز در هم شد. میثم سر چرخاند و از پشت سر به اندام زیور چشم دوخت. از ذهنش گذشت مخ زیور را هم می توانست بزند. حالا که دیگر شوهر نداشت، عمویش مرده بود. سوت زنان از پله ها پایین رفت. صدای پدر را شنید: -حرفتو بزن زیور زیور به خودش آمد. نگاه های هیز میثم را از یاد برد، دست برد زیر چادرش و بسته ی پول را بیرون کشید و به سمت حاج پرویز دراز کرد: -بفرمایید حاجی، خدمت شما رنگ از رخ روحی پرید. با التماس به زیور خیره شد. زیور نگاه روحی را دید و نیشخند زد. حاج پرویز با نگرانی گفت: -این چیه؟ زیور با چهره ی در هم گفت: -دیروز هاجر و سمیه آوردن واسه من حاج پرویز بسته را گشود و به بسته های دو هزاری و پنج هزاری خیره شد، با ناباوری سر بلند کرد: -واسه چی؟ زیور به خودش فشار آورد و به گریه افتاد: -منو تهدید کردن حاجی، گفتن تا آخر هفته از اینجا برم، این پولو هم به من دادن، گفتم بیام به شما بگم بلکه خودتون یه فکری بکنین، من می ترسم حاج پرویز میثم بین راه پله ها ایستاد و با اخمهای در هم به صحبتهای زیور گوش می کرد. هاجر و سمیه می خواستند زیور و بچه هایش را از اینجا بیرون کنند؟ دستانش را مشت کرد، می رفت سراغ هر دو نفر و حقشان را کق دستشان می گذاشت. هیچ کس حق نداشت فلور را از او جدا کند. فلور اول و آخر از آنِ او بود. صدای نعره ی پدرش را شنید: -بی جا کردن، به اونا چه مربوطه؟ اونا چه ی کاره ی این خونه ان؟ ای خدا، اولاد بزرگ کردم واسه من بزرگتری کنه؟ روح از تن روحی پرواز کرد، با شنیدن این حرف، میثم نیشخند زد. فلور کنارش می ماند. تازه مادر فلور هم نظرش را جلب کرده بود. اصلا اگر زیور اینقدر جذاب بود که مرد شصت و چند ساله را هوایی کرده بود، چطور او که بیست و سه سال بیشتر نداشت می توانست خویشتن داری کند؟ دوباره سوت زد و بی توجه به نعره های پدرش و التماسهای مادرش، از پله ها پایین رفت. …….. فلور گوشه ی حیاط ایستاده بود. به آرامی انگشت کوچکش را داخل بینی اش فرو برد، انتهای بینی اش تیر کشید، فلور مکث کرد، اب دهانش را قورت داد و انگشتش را بیشتر داخل سوراخ دماغش فرستاد. انگشتش روی تیغه ی بینی اش ثابت ماند، فلور چشمانش را بست و کمی آن را فشرد، یکباره وحشت زده انگشتش را بیرون کشید، فرو رفتگی بینی اش او را به وحشت انداخته بود. حفره ی کوچکی روی تیغه ی بینی اش، حس کرد. لبـ ـهایش لرزید. به نوک انگشتش خیره شد، لخـ ـته ی خونی روی آن بود. لبـ ـهایش را روی هم فشرد. بلا بر سرش نازل شده بود. با خودش فکر کرد همین روزها بینی اش را از دست می داد. اشک دور چشمش حـ ـلقه زد، جرخید و نگاهش دور تا دور حیاط چرخید و روی پنجره ی دفتر ثابت ماند. همان مشاور را دید که پشت پنجره ایستاده بود و با لیوان چای در دستش به او نگاه می کرد. فلور پلک زد و اشک از چشمش چکید. مشاور نگاه خیره ی فلور را که دید دستش را برایش تکان داد. فلور چشم از او گرفت و مسخ شده به سمت در ورودی مدرسه رفت….

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۹]
قسمت ۱۴۴ میثم دستش را کنار دیوار گذاشت و سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا در خانه باز شود. با بی قراری پایش را به زمین می کوبید. چند دقیقه ی بعد، در خانه باز شد و سمیه با رنگ پریده بین چهار چوب ظاهر گشت. میثم سرش را بلند کرد و با غضب به او خیره شد. سمیه لبـ ـهایش را روی هم فشرد. از وقتی در آیفون، تصویر میثم را دید، دل در دلش نبود بفهمد چه اتفاقی افتاده. ذهنش رفت به سمت پدر و مادرش و دعا می کرد اتفاق بدی نیوفتاده باشد وگرنه میثم چرا باید می آمد در خانه اش؟ هم با او تندی کرده بود و هم با همسرش. اصلا آخرین باری که او را دید، از او سیلی خورده بود. سمیه سعی کرد قیافه ی جدی به خود بگیرد، چادرش را روی سرش جا به جا کرد: -بفرمایید میثم چشمانش را تنگ کرد، کم کم از سمیه بیزار می شد. اصلا به او چه ربطی داشت که می خواست زیور و بچه هایش را از خانه بیرون کند؟ اصلا مگر او و هاجر همه چیز را به عهده ی خودش نگذاشته بودند؟ حالا کجا بودند تا ببینند همه چیز به هم ریخت و اوضاع از کنترلش خارج شد. می خواست فلور را آدم کند اما کم کم خودش تغییر کرد. بی مقده به سمت سمیه پرید و دست گذاشت روی شانه هایش و او را به دیوار چسباند. سمیه وحشت زده شد: -چی کار می کنی؟ میثم تکانش داد: -به تو چه ربطی داره که میری به زیور میگی از خونه پاشه؟ مگه جای تو رو تنگ کرده؟ و او را به سمت خود کشید و دوباره محکم به دیوار کوبید. سمیه نالید: -آی کمـ ـرم میثم بی توجه به ناله اش، باز هم تکانش داد. چادر از روی سر سمیه سر خورد و روی شانه هایش افتاد. صدای میثم بالا رفت: -مگه تو شوهر نکردی سر زندگیت نیستی؟ آخه واسه چی دماغت تو اون خونه باغه؟ نکنه ارث می خوای، هان؟ و دستش را بلند کرد و محکم زیر گوش سمیه کوبید: -اون حاجی بابای عزیز تر از جونت هنوز زنده است، مگه تو و بچه هات گرسنه موندین که چشمت دنبال اون خونه باغه صدایی شبیه به خر خر از گلوی سمیه بیرون آمد، به زحمت دهان باز کرد: -خدا تو رو بکشه میثم، کمـ ـرم شکشت، چه غلطی می کنی؟ اگه حاج احمد بفهمه…. میثم فریاد زد: -دهن حاج احمدو هم گل می گیرم، می دونه زنش مثه دلالها یه کیسه پول ور میداره میاد در خونه به زن عموش باج میده؟ و با هر دو دست به بلوزش چسبید: -تو چه کاره ای که زیورو تهدید می کنی از اون خونه بره؟ کثافتِ آشغال بشین سر زندگیت، چرا تو زندگی ما سرک می کشی؟ سمیه به گریه افتاد: -به خاطر کی دست روی من بلند می کنی؟ به خاطر زیور؟ نکنه مخ تو رو هم زده؟ آره؟ و تلاش کرد دستان میثم را از یقه اش جدا کند، میثم دوباره اور ا به دیوار کوبید: -یه دفه دیگه ببینم اومدی تهدیدش کردی که بره دندونهاتو می ریزم توی شکمت سمیه با یک دست به کمـ ـرش چسبید، کمـ ـرش تیر می کشید. جیغ زد: -به حاج احمد میگم میثم عصبی شد و دوباره زیر گوش سمیه کوبید: -حاج احمد از……کی می خوره؟ منو ازون دو زاری می ترسونی؟ همچین اونم میزنم که راه خونه شو گم کنه سمیه فریاد زد: -خیلی بی شعوری، من ده دوازده سال ازت بزرگترم، آخه تو چجوری میای تو خونه ی من کتکم می زنی؟ کثافت میثم دوباره خواست دستش را بلند کند و زیر گوش سمیه بکوبد که با شنیدن صدای دخترک شش ساله اش، دستش در هوا معلق ماند: -مامانی، من می ترسم میثم سر چرخاند و به چشمان گریان دختر سمیه خیره شد. ابروهایش در هم گره خورد. هیچ وقت دوست نداشت بچه ها دعوای بزرگترها را ببینند. حالا خودش در برابر چشمان ترسیده ی خواهرزاده اش، مادرش را به باد کتک گرفته بود. سمیه را به عقب هل داد، سمیه کنار دیوار ولو شد و روی زمین نشست. صدای هق هقش اوج گرفت. دخترش به سمتش دوید: -مامانی گریه نکن، تو رو خدا میثم به سمیه و دخترش زهرا خیره شد. هر دو مثل ابر بهار اشک می ریختند. سمیه دستش را دور کمـ ـر دخترش حـ ـلقه کرد. میثم نفسش را حبس کرد. حس عذاب وجدان در دلش نشست. با لجاجت این حس را پس زد و عقب فرستاد. او که کاری نکرده بود، فقط می خواست فلور را برای خودش نگه دارد، اگر فلور از آن خانه باغ می رفت دیگر نمی توانست او را به دست بیاورد. همه ی تلاشش را به کار می برد تا فلور را داشته باشد. چشم از سمیه و زهرا گرفت و از خانه بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید…. ………………..

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۰]
قسمت ۱۴۵ فلور با عصبانیت نسیم را از کلاس بیرون کشید و گفت: -تو چند وقته داری منو می پیچونی و به سرفه افتاد: -فکر کردی نمی دونم چه غلطی کردی؟ نسیم با بغض تلاش کرد دستش را از دست فلور بیرون بکشد. فلور که نمی فهمید تحقیر شدن یعنی چه، آن هم از طرف پسری که بارها و بارها با او خـ ـوابیده بود، از او کام گرفته بود و آنوقت در عالم مـ ـستی بین آن همه دختر و پسر به او گفته بود هرزه، گفته بود هر جایی. یعنی او به اندازه ی این دخترک صد و چهل کیلویی ارزش نداشت؟ آن هم دختری مثل فلور که نه اخلاق داشت و نه هیکل و قیافه و علاوه بر آن، معتاد هم بود. با صدای لرزانی گفت: -گمشو، هر کاری کردم خوب کردم فلور خواست مقنعه ی نسیم را از سرش بکشد، اما دچار سر گیجه شد، یک لحظه نسیم را با چهار چشم روی پیشانی تجسم کرد، آب دهانش را قورت داد. نمی دانست چرا این شکلهای عجیب و غریب را می بیند. بازوی نسیم را رها کرد و به پیشانی اش چسبید و گفت: -چرا به میثم گفتی که من بنزین بو می کنم؟ کثافت چرا منو لو دادی؟ نسیم اما به گریه افتاده بود. حال و روز فلور برایش مهم نبود. در دلش به اندازه ی کوه غصه داشت. جای جای بدنش کبود بود. میثم می رفت سراغش و بعد او را مثل تفاله چایی تف می کرد و مقابل چشمانش به سراغ دیگری می رفت. مگر او چند سال سن داشت؟ فقط هفده سال از عمرش می گذشت. دوست نداشت کسی فقر و نداری اش را به رخش بکشد. اما میثم این کار را می کرد. به او توهین می کرد، آن هم فقط به خاطر اینکه فلور را دوست داشت. اصلا از دست فلور ناراحت بود، او را کشانده بود داخل بازی که دیگر برایش جذابیتی نداشت. فلور با حرص گفت: -چرا دیگه مثه قدیما تو پارتی ها دعوتم نمی کنی؟ و پشت سر هم نفس عمیق کشید. بینی اش به سوزش افتاد. با احتیاط دستش را مقابل بینی اش نگه داشت و گفت: -واسه همین دیگه نخواستی تو پارتی ها باشم؟ رفتی رو مخ میثم و بهش گفتی من چی کار می کنم؟ اصلا می دونی باهاش چی کار کردی؟ هر شب مـ ـست میاد خونه، اونو با کیا اشنا کردی؟ هر شب پارتی یکی از اونهاست، چرا اینقدر بی شرف شدی؟ مگه نگفتم کاری نکن عوضی بشه؟ نسیم با نفرت گفت: -به من ربطی نداره، خیلی ناراحتی خودت مواظبش باش، به من چه؟ بیا برو مراقب پسرعموی عزیزت باش که شبا نره اینور و اونور فلور دستش را به کمـ ـر زد: -آره مراقبش هستم، فکر کردی چی؟ نسیم با بدجنسـ ـی گفت: -امشب یه مهمونی دور همی هست، خونه ی دایی مامانم، میثم جونت می خواد امشب بترکونه، سیرمونی که نداره، با پونه خوابیده، می خواد با الناز هم بخوابه، اگه می تونی بیا جلوشو بگیر فلور کمـ ـرش را خم کرد، صدای سرفه هایش در راهرو پیچید، با صدای خفه ای گفت: -معلومه که میام، فکر کردی چی؟ میام اونجا نمی ذارم دست از پا خطا کنه نسیم پوزخند زد و با کف دست اشکهایش را پاک کرد. فلور خواست چیزی بگوید، اما اینبار حس کرد صورت نسیم کج و معوج شد. انگشتانش را روی چشمانش گذاشت. چرا این روزها اینقدر همه چیز را جور دیگری می دید؟ ترس در دلش نشست. وحشت زده پلک زد و خواست از نسیم بپرسد او هم همه چیز را کج و معوج می بیند که نسیم تکانی به خود داد و تند و سریع گفت: -سلام فلور رد نگاه نسیم را گرفت و سر چرخاند. مشاور پشت سرشان ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. فلور آب دهانش را قورت داد و او هم بی اختیار سلام کرد. مشاور لبخند زد: -سلام بچه های من و لبخندش عمیق شد: -اوه یادم نبود، من که مادر شما نمیشم و چشمکی زد: -مگه نه فلور؟ فلور انگشتش را به بینی اش کشید. به یاد آن حفره ی خون آلود افتاد. پشت سرش تیر کشید. با خودش فکر کرد که سرطان گرفته بود شاید. یک لحظه زمان و مکان را از یاد برد و با التماس رو به مشاور گفت: -میگم، اگه آدم کج و معوج ببینه نشونه ی بدیه؟ مشاور مکث کرد. به فلور خیره شد و به ارامی پرسید: -ینی چه جوری ببینه؟ فلور کلافه شد: -کج ببینه دیگه، همش موج ببینه، چهار تا چشم ببینه و آه کشید: -مثلا ببینه این چهار تا چشم داره و ناگهان با کف دست چنان روی بازوی نسیم کوبید که نسیم چند متر آن طرف تر، پرت شد و جیغ کشید: -خر فلور با اخمهای در هم گفت: -گمشو، گوسفند، حالا انگار چی شد مشاور به خنده افتاده بود و نمی دانست چطور خودش را کنترل کند. تک سرفه ای کرد: -بچه ها، چرا اینقدر به هم فحش میدین؟ بخدا از بیرون منظره ی بدی داره، به زحمت لبخندش را جمع و جور کرد و ادامه داد: -خوب بگو عزیز، گفتی انگار موج می بینی؟ فلور یکباره به خودش آمد. نباید به این مشاور چیزی می گفت. یک بار مقابلش سوتی داده بود و از بینی اش گفته بود، اما نباید دوباره اشتباهش را تکرار می کرد. اصلا هر طور که می دید مهم نبود، اگر به مشاور می گفت او می فهمید بنزین مصرف می کند، بعد به مدیر می گفت، مثل دفعه ی قبل که جریان کلاس را به مدیر گفته بود.

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۰]
ادامه ۱۴۶ بعد مدیر به مادرش می گفت و آن وقت از مدرسه اخراج می شد و مجبور بود در آن خانه ی نکبت زده با عمو و مادرش سر کند، شاید هم کتک بخورد. خودش را جمع و جور کرد: -اصلا هیچی و قبل از اینکه مشاور به خودش بیاید، به سمت کلاس دوید….

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۱]
قسمت ۱۴۷ احمد با چشمان به خون نشسته به حاج پرویز خیره شد: -سلام حاجی حاج پرویز چشمانش را تنگ کرد: -سلام، چی شده احمد؟ خیر باشه احمد انگار منتظر همین جمله بود که یکباره منفجر شد: -خیر باشه حاجی؟ خیر باشه؟ می دونی چی شده؟ حاج پرویز از روی صندلی نیم خیز شد: -چی شده؟ و ذهنش رفت سمت سمیه و بچه هایش، حتما اتفاق بدی افتاده بود. قبل از اینکه دهان باز کند، حاج احمد با عصبانیت گفت: -پسرعزیز دردونه تون اومده در خونه ی من زن منو زده، آخه تف تو ذاتش بیاد، به چه حقی زن منو می زنه؟ سمیه سیاه و کبود شده، اینقدر اونو کوبیده به دیوار که کمـ ـر درد داره، اومدم اینجا بزنم درب و داغونش کنم، حیف که شما رو اینجا به جای اون می بینم حاج پرویز مات و مبهوت به احمد زل زد. میثم سمیه را کتک زده بود؟ آن هم در خانه ی خودش؟ آخر برای چه؟ -چرا کتکش زده؟ -تازه می پرسین چرا کتک زده؟ واسه خاطر زیور خانوم، واسه خاطر زن خوشگل برادر مرحوم شما چشمان حاج پرویز گشاد شد. حیرت زده به احمد زل زد. منظور احمد چه بود؟ -من…منظورت چیه؟ -منظور من چیه؟ حاجی این زیور چی می خواد از زندگی شما؟ چرا هر چی میشه پای اون وسطه؟ چرا میثم کاسه ی داغتر از اش شده اومده زن منو زده؟ اصلا چرا شما این زن و بچه هاشو رد نمی کنی برن؟ دست حاج پرویز به سمت قلبش رفت. همین مانده بود دامادش بیاید رو به رویش بایستد و او را زیر سوال ببرد. اصلا به او چه ربطی داشت؟ نکند باید به او حساب و کتاب پس می داد. یکبار قد راست کرد و نعره کشید: -به تو چه مربوطه که اومدی در مغازه ی منو از من حساب و کتاب می خوای؟ اختیار خونه ی خودمو ندارم؟ حاج احمد خودش را جمع و جور کرد: -بر منکرش لعنت حاجی، من نگفتم اختیار خونه ات رو نداری، اما شما باید حواستونو جمع کنین، این زیور خانوم و دخترش آفتِ جون شما شدن، همینا باعث شدن خواهر و برادر بیوفتن به جون هم حاج پرویز گر گرفت: -اینا رو سمیه بهت یاد داده؟ اون خبر خونه ی منو از کجا داره؟ احمد عصبی شد: -حاجی منظورت چیه که میگی خبر خونه ی شما رو داره؟ میثم امروز اومد تو خونه ی من زنمو زد، این چه ربطی به خونه ی شما داره؟ باعثش هم زیوره، اصلا بده سمیه می خواد ثواب کنه زیورو از خونه بندازه بیرون تا شما به گناه نیوفتی؟ رنگ از رخ حاج پرویز پرید. چشمانش سیاهی رفت، با نفرت به احمد خیره شد. همین مانده بود احمد هم برایش بزرگتری کند. فریاد زد: -مرتیکه من چه گناهی می خوام بکنم؟ به تو چه ربطی داره که واسه من بزرگتری می کنی؟ اصلا میثم خوب کرد زد تو دهن زنت، همون سمیه باعث شد هر کسی از راه برسه گنده تر از دهنش حرف بزنه، برو از مغازه ی من بیرون، برو دیگه حق نداری بیای اینجا، احمد جا خورد. انتظار این برخورد را از پدر زنش نداشت. با دلخوری گفت: -حاجی اینجوریه؟ بعد از این همه سال که دومادتم منو از مغازه میندازی بیرون؟ حاج پرویز سر تکان داد: -اره، دامادی که با پر رویی میگه تو به گناه میوفتی رو از مغازه میندازم بیرون حاج احمد سری تکان داد و به سمت در مغازه رفت: -خیل خوب حاجی، می رم، خیل خوب، ولی خدا کنه شما نیای در خونه ی من بگی کمکت کنم از دست پسرت خلاص شی -من اگه بمیرم نمیام در خونه ی تو، برو از جلوی چشمام دور شو، به سمیه هم بگو یه بار دیگه پاشو بذاره تو خونه ی من، جفت پاهاشو قلم می کنم احمد از مغازه بیرون رفت، مقابل در مغازه ایستاد و گفت: -پس حاجی شما هم به میثم پیغام منو برسون، بهش بگو امروز و فردا چنان بلایی سرش بیارم مرغای آسمون به حالش گریه کنن ………………..

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۲]
قسمت ۱۴۸ فلور با کف دست به در خانه کوبید. چند دقیقه ی بعد در خانه باز شد و روحی مقابلش ظاهر گشت. نگاه حیرت زده اش روی صورت فلور ثابت ماند که ارایش تندی به چهره داشت. اخمهایش در هم شد: -چیه فلور؟ فلور کفشهایش را از پا خارج کرد و بی ملاحظه سعی کرد وارد خانه شود: -برو اونور زن عمو، با میثم کار دارم روحی عصبی شد: -چی کارش داری؟ و تلاش کرد مانع از ورود فلور شود، اما نتوانست. فلور کلافه روحی را پس زد. حوصله ی سر و کله زدن با او را نداشت. همین چند دقیقه ی پیش با مادرش جر و بحث کرده بود. زیور دوست نداشت او به طبقه ی بالا برود. نمی خواست با میثم همراه شود. فلور اما نمی دانست چطور به مادرش بفهماند نمی خواهد مخ میثم را بزند. فقط می خواهد مراقبش باشد تا دیگر بد مـ ـستی نکند و با این و آن نخوابد. می خواست کاری کند آدم شود. نیم نگاهی به روحی انداخت که عقب عقب می رفت و دستانش را به دو طرف باز کرده بود: -کجا فلور؟ کجا میای؟ دختر این پسره نامحرم توئه، واسه خودت سرتو انداختی بری تو اطاقش؟ اونم با این سر و وضع؟ فلور نگاهی به خودش انداخت. مانتو اش تنگ بود، شکم طبقه شده اش را به وضع بدی نشان می داد. دامن بنفشی به پا داشت. سرش را بلند کرد: -اَه زن عمو، یه دور که با مادرم جر و بحث کردم، شما هم می خواین شروع کنین؟ -دختر جون من نباید بدونم واسه چی می خوای بری تو اطاق میثم؟ فلور دستش را به کمـ ـر زد: -ایش، اینقدر بدم میاد یه چیزو ده بار توضیح بدم میثم داخل اطاق مقابل آینه ایستاده بود و به موهایش ژل می زد. آماده بود تا به پارتی برود. پنجه هایش را لا به لای موهایش فرو برد که صدای فلور را شنید و میخکوب شد. گوش هایش را تیز کرد، اشتباه نمی کرد، صدای فلور بود که با مادرش جر و بحث می کرد. از ِآینه فاصله گرفت و با عجله به سمت در اطاق رفت و آن را گشود، نگاه بی قرارش روی فلور ثابت ماند که آرایش تندی به چهره داشت و دستهای تپلش را در هوا تکان می داد. لبخند زد، دوست داشت دستهایش را ببـ ـوسد. تک سرفه ای کرد: -چیه مامان؟ روحی به سمتش چرخید: -میثم پسرم، چیز، هیچی… میثم اخم کرد: -فلور بیا تو اطاقم روحی با نگرانی گفت: -میثم جان میثم نگاه تندی به او انداخت. روحی زبان به دهان گرفت و با نگرانی به فلور زل زد که پا تند کرد و وارد اطاق میثم شد و در را پشت سرش بست…. نگاه فلور دور تا دور اطاق چرخید و روی قفسه ی کتابهای دانشگاهی میثم، ثابت ماند. چیزی پسِ ذهنش او را به سمت آن کتابها می کشاند. نفس عمیق کشید و خواست به سمت قفسه ی کتاب برود که صدای میثم او را بخود آورد: -هوم؟ از این ورا دختر عمو فلور چشم از قفسه گرفت و به میثم خیره شد که با بی قراری به او نگاه می کرد. نگاهش روی تی شرت گرانقیمتش ثابت ماند، برآمدگی شکمش را نشان می داد. به شلوارش خیره شد که خشتکش تا روی ران هایش پایین آمده بود. پلک زد و دوباره به او نگاه کرد: -باهات میام پارتی میثم یکه خورد: -کجا؟ -مگه نمیری پارتی؟ منم میاد قلب میثم تپید. از خدایش بود با فلور به آن مهمانی برود. دوباره دستش را دور گردنش حـ ـلقه می کرد، پا به پایش می رقصید. از فکر و خیالاتش کنده شد و سری تکان داد: -باشه بیا و یکباره نگاهش روی صورت فلور ثابت ماند: -البته اول آرایشتو کم کن و بعد بیا فلور دستانش را به کمـ ـر زد: -ینی چی؟ تو به آرایش من چی کار داری؟ میثم به سمت اینه رفت و مقابلش ایستاد: -آرایشت زیاده، کمش کن، در ضمن اگه حـ ـلقه ای پوشیدی باید شال بندازی دور شونه ات فلور با عصبانیت گفت: -به تو چه ربطی داره؟ فوضول باشی میثم با انگشتانش به موهایش حالت داد: -همینی که گفتم و یادش آمد فهمیده بود، فلور بنزین مصرف می کند. اخمهایش در هم گره خورد. باید به او می گفت که فردا به دکتر خواهند رفت، دهان باز کرد تا چیزی بگوید که متوجه ی فلور شد که به سمتش رفت و پشت سرش ایستاد، میثم از آینه به او خیره شد، زانوانش لرزید و تپش قلبش زیاد شد. حواس فلور به او نبود، به قفسه ی کتابهایش نگاه می کرد. میثم دوست داشت به سمتش بچرخد و او را تنگ در آغـ ـوش بگیرد. فلور اما به کتابها زل زده بود. می خواست یکی از آنها را بیرون بکشد و معنی دقیق دگردیسی را پیدا کند. دگردیسی به معنی تغییر بود، می خواست به رخ میثم بکشد چه به روز خودش آورده، چطور دچار دگردیسی شده. میثم پلک زد: -میگم بامروز که میریم پارتی هیچی، ولی فردا باید با هم… کلامش نیمه تمام ماند. فلور به سمت قفسه ی کتاب رفت، چشمان میثم به همراهش چرخید. دست فلور از روی کتابهای شیمی و شیمی آلی و ژنتیک و جنین شناسی و زیست انگلها گذشت و به سمت کتاب جانورشناسی دراز شد، به غریزه دریافت که در همین کتاب معنی دگردیسی نوشته شده. میثم به تندی سر چرخاند: -چی کار می کنی فلور؟ فلور زیر لب زمزمه کرد: -می خوام ببینم دگردیسی ینی چی و کتاب جانور شناسی را بیرون کشید.

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۲]
قسمت ۱۴۹ میثم اما معطل نکرد، به سمتش پرید و مچ دستش را گرفت و با رنگ پریده به او زل زد. فلور می خواست چه کار کند؟ معنی دگردیسی را به رخش بکشد؟ اصلا دگردیسی خودش بود، خودِ خودش، دگردیسی او بود و این شخصیت جدیدی که هیچ شباهتی به شخصیت چند ماه پیشش نداشت. و مغزش جرقه زد، معنی دگردیسی را به خاطر آورد، خط به خط آن در ذهنش نقش بست. “دگردیسی فرایند زیستی بود که طی آن یک جانور، پس از زاده شدن یا از تخم بیرون آمدن، جسماً تکامل و دیگرگونگی می یافت به گونه ای که این تغییرات….” جشمانش را روی هم فشرد، نمی خواست مابقی معنی را به یاد بیاورد. به خودش فشار آورد تا بقیه ی معنی را به ته ذهنش بفرستد. دگردیسی خودش بود دیگر، فلور می خواست چه چیز را به رخش بکشد؟ با صدای لرزانی گفت: -کتابو بذار سر جاش فلور فلور لج کرد: -نه، می خوام بدونم معنی این کلمه چیه میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، به کتاب جانور شناسی زل زد که فلور مصرانه در دستش می فشرد، دست ازادش را بالا آورد و کتاب را از دست فلور کشید. فلور به سمتش پرید: -بدش به من میثم دستش را بلند کرد و کتاب را بالای سرش برد. فلور چند بار پشت سر هم پرید: -کتابو بده، چرا همچین می کنی؟ نگاه میثم روی هیکل فلور ثابت ماند که با هر بار بالا و پایین پریدن، چربی های تنش تکان می خورد. لبخند کجی روی صورتش نشست، دستش را پایین آورد و کتاب را پشت سرش برد و خودش را به سمت فلور خم کرد: -رژ لبو پاک کن فلور اخم کرد: -پاک نمی کنم، بده کتابو بهت بگم دگردیسی ینی چی؟ یادته می خواستی معنیشو بدونی؟ حالا معنی شو بهت میگم لبخند از روی لب میثم رفت، چشمانش را درشت کرد، فلور ترسید و خودش را عقب کشید، میثم یک قدم به سمتش رفت فلور با نگرانی یک قدم عقب رفت. دست میثم روی گونه ی فلور نشست، انگشت شصتش را روی لبـ ـهای بنفش رنگش کشید، رژ لب را به آرامی از روی لبـ ـهایش پاک کرد و با صدای ترسناکی گفت: -توی پارتی از کنار من جم نمی خوری، فقط با من می رقصی، فقط با من مشـ ـروب می خوری، فقط من دستتو می گیرم، فهمیدی فلور؟ فلور آب دهانش را قورت داد و به چشمان گشاد شده ی میثم زل زد. میثم با کف دست رژ گونه را از روی صورت فلور پاک کرد: -فهمیدی یا بازم بگم؟ و کتاب را بالا آورد و مقابل چشمان فلور تکان داد: -اینم فراموش می کنی، دیگه نمی خوام بدونم دگردیسی ینی چی، شیر فهم شدی؟ و کف دستش را روی گونه ی دیگر کشید: -شدی یا نه؟ فلور به آرامی سرش را تکان داد…..

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۳]
قسمت ۱۵۰ نسیم با اخم به میثم و فلور زل زد که همزمان با هم وارد سالن شدند، پشت چشمی نازک کرد و رو به الناز گفت: -ببین اون خیکی رو دوست داره، میشناسیش که، فلور خیکی الناز به فلور زل زد. دخترک چاقی که صورت معمولی داشت، کنار میثم ایستاده بود. چند بار او را در پارتی های محتلف دیده بود. تا مدتها تنها بود و بعد از آن یکی دوباره به همراه بابک به این پارتهای آمده بود. حالا هم که در کنار میثم بود. از ذهنش گذشت از لحاظ هیکل به هم می آمدند، فقط میثم چند کیلو از فلور لاغرتر بود. شانه بالا انداخت: -خوب خاطرشو بخواد، مگه تو عاشق سیـ ـنه چاک این پسره ای؟ اصلا کی اینجا عاشق کی هست که تو دومیش باشی؟ چند وقتی خوش میگذرونیم و هر کی میره دنبال کار خودش نسیم با غضب گفت: -آخه خود این پسره الان چند وقته روی هر چی ……..هست سفید کرده اونوقت اون دختر عموی خیکیشو می زنه تو سر من، اون دفه به من گفت هرجایی الناز با بی خیالی گفت: -حالا این فلور چه تیپی هست؟ هنوز دختره یا خودشو ….داده؟ -خیره سرش دختره، افتخار پسرعموشم همینه که کسی به فلور عزیز دست نزده -اوه، چه امل، خوب من جای تو بودم کاری می کردم پسرعموئه ترتیبشو بده و دیگه اینقدر اونو تو سرت نکوبه چشمان نسیم برق زد: -چطوری؟ الناز لبـ ـهایش را جلو فرستاد: -امشب تا خرخره به هر دو تا بده بخورن، قرص بده بهشون بندازن بالا، ده دقیقه بیشتر طول نمی کشه، نگاه نسیم حالت دیگری به خود گرفت، چشمانش تنگ و گشاد شد. به میثم و فلور زل زد، نقشه ای در ذهنش شکل گرفت، لبخندی ساختگی به لب نشاند و به سمتشان رفت….

2 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx