رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت پانزدهم

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت پانزدهم

اثر:ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

 

ازل روی پیشانیش نوشته بودند. شاید هم ازمایشی است ، خدا را شکر، هزار بار شکر، شکر خدا که زنده ماندیم و این ازمایش را هم صبورانه از سرگذراندیم ، و امیدواریم پیش خدا رو سفید باشیم!…))
حسن ، پسرش ، گفت:(( بابا که با کلاه پهلوی امد پائین مردم بازار چیزی نمانده بود بزنن زیر گریه؛ بغض گلوشان را گرفته بود ( مادربزرگ بغضش ترکید ، و سپس مثل لاستیکی که بادش خالی بشود گفت:(( فیش ش!)) _ و اب دماغش را گرفت(( طوری بود که رضا سبیل دست پاچه شد و دو سه دفعه برگشت و به یک عده چشم غره رفت.)) در حالی که اسماعیل می گفت وقتی از بازار رد می شده عده ای سوت کشیده و مسخره اش کرده اند. احمد با صدای بغض کرده گفت:(( مرد که خیال می کرد کجا را فتح کرده!))
مادربزرگ گفت:(( امیدوارم به کرم خدا تاج و تختش تاراج بشه ، بچه اش کباب بشه…!))
خالو شریف دوید توی حرفش ، و با نگرانی گفت:(( یواش خواهر ، شیرپاک خورده ها باز میرن خبر میدن _ اینا دین و ایمان که ندارن!))
زن دایی گفت:((حالا اونو چرا همونطوری رو رحل گذاشتی ، خیلی خوشگله!؟))
خالو شریف گفت:(( گذاشتم انجا که بدانند ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم . خداوند درون مردم را می بیند؛ به کلاه و شلمه کاری ندارد ؛ اگر داشت پادشاه ها با اون جقه هاشان همه اهل بهشت بودند. .)) دروغ می گفت؛ می ترسید اگر ان را به میخ اویزان کند ببینند و خبر بدهند و بگویند که کلاه را خریده است و سرنمی گذارد _ و حالا داشت نعل وارو می زد !_ اخر توی اتاق از کوچه پیدا بود.
مادربزرگ :(( حالا این زهرماری چند تمام شد؟ جریمه ات هم کردند؟))
خالو شریف گفت:(( سگ کی بشند ! پول کلاه و ((قلغّ )) را گمان می کنم، حاجی فتح الله داد؛ من خودم که حال و حوصله درستی نداشتم . رئیس که دید خیلی ناراحتم و ممکن از کوره دربروم و کاری دستش بدهم پول را یواشکی از حاجی فتح الله گرفت؛ خیال می کنم رو هم شد یازده هزار .))
مادربزرگ گفت:(( خدا ذلیلشون کنه ایشاالله! یازده هزار برای یه تیکه مقوا!))
خالو شریف گفت:(( قیمتش همینه ؛ اخه کلاهدوزه هم از خودشونه ، خواهر!))
مادربزرگ گفت:(( پناه برخدا!))
ماندیم، یکی دو چای خوردیم و پاشدیم که برویم؛ مادربزرگ طبق معمول خالو شریف را به کناری کشید و گره لچکش را گشود و پول کلاه را داد _ یک سر محبت خالو شریف به مادربزرگ همیشه به این گره لچک ختم می شد _ و امدیم . پدربزرگ نشسته بود . وقتی جریان را تعریف کردیم زهرخندی زد ، و مادربزرگ کفری شد و گفت می داند که او هیچ وقت نمی خواهد سر به تن خالو شریف باشد ، چون کسی را بالاتر از خودش ببیند_ و از این حرف ها ، مقادیری زیاد.پدربزرگ چیزی نگفت ؛ هیچ وقت هم کلاه پهلوی سرنگذاشت، برای اژدان ها مجانی لباس می دوخت و وصله می کرد ، و از بس مرد خوش صحبت و ساده ای بود که حتی اژدان ها هم حرمتش را داشتند . اما خالو شریف ، یک هو شد کلاّ ! قبا و عبایش ، بخصوص وقتی که به کهنگی می گرایید با حالت بی غمی اش بسیار جور بود. این قبای بلند چون ردای ((ابلومف)) به حرکات کاهلانه اش میدان جلوه و جولان عجیبی می داد. حالا دیگر عمامه سفیدی بر سر می گذاشت و یواشکی در کوچه و بازار افتابی می شد . ملاّهای شهر همه ناراحت بودند؛ کاردشان می زدی خونشان در نمی امد . غر می زدند: (( حالا دیگر میرزا شریف هم شده ملا ! ملاّی دوازده علم _ مردک ، الاغ را با ((طا)) ی دسته دار می نویسد ، و حالا یک من عمامه سرش گذاشته . ای خراب بشی روزگار که حرمت علم را هم از بین بردی ! هر کی بک ذرغ کتان سرش می پیچد ، چیه ، چی شده _ شده ملا ! مبارک است .)) البته انها خودشان هم فرق چندانی با خالو شریف نداشتند ، ولی خوب خالو شریف طبقه عرض کرده بود ، و این بدان معنا بود که حدود و ثغور طبقاتی را شکسته و بدعت گذاشته بود ، بعلاوه ، اگر جا می افتاد _ که سرانجام در دهات جا افتاد _ به قول تصدیق زمان ((پسر و پدر)) از(( مزایای قانونی )) این مقام استفاده می کرد ، شاید هم چیزی بیش از حد ((قانونی)) چون اگز طلاقی می افتاد از انجا که ((قیل)) و ((قال)) زیادی بلند نبود زیاد لفتش نمی داد و کار را زود راست و ریس می کرد. و خوب ، این امر اگر مصیبت نبود دست کم واقعه ای ناگوار بود _ به ویژه که خالو شریف در محله پایین ، بارویی که داشت میاندار بود بیجا و باجا در هر کاری مداخله می کرد _ هر چند ، گاه خیطی هم بالا می اورد . یکبار خودم شاهد خیط شدنش بودم : غروب روی دو چوپان با هم دعوایشان شد ، هر دو چماق های کت و کلفت داشتند و همدیگر را مثل خر می زدند ، و کسی جرات نمی کرد پادرمیانی کند و انها را از هم جدا کند . خالو شریف ، با قبای بلندش ، بی عمامه ، با عرقچین _ انگار فرصت نکرده بود عمامه را ببندد _ از خانه در امد و با قدم های شمرده و قیافه جدی رفت جلو و یکی یکی تف غلیظ انداخت توی صورت دو تا چوپان : طرف های ما رسم بر این است که وقتی بزرگی می خواهد دو نفر را از هم سوا کند ، برای تنبّه طرفین ، یکی بک تف را تو صورت صالح ، برادر ابراهیم تون تاب ، انداخت صالح رحیم چوپان را رها کرد و با چوبش افتاد به جان خالو شریف و یه چهار ضربه محکم به کتف و کمرش زد . مردم نگاه می کردند و می خندیدند ، من هم ایستاده بودم و کیف می کردم ، و خالو شریف چوب ها را می خورد ، و با هر چوبی که می خورد می گفت:(( حیا کن، خجالت بکش!)) تا سرانجام صالح به عنوان مشت در کونی چند تا ناسزا هم بارش کرد :(( جاکش ادای خرس درمیاره، هر گند و گهی را که تو گنداب حلقش ذخیره کرده همین طور بیهوا می ریزه بیرون_ پدر سوخته!)) و رفت ، و خالو شریف ، زرد و کوفته و کنفت به خانه رفت ، حتی به سلام من هم جواب نداد. اژدانی امد و صالح و رحیم را به نظمیه برد؛ می خواست خالو شریف را هم ببرد ، ولی خالو شریف مقاومت کرد و می گفت ریش سفید محل است ، و صالح می گفت که نخیر هیچ هم ریش سفید محل نیست و بی خود وارد معرکه شده . مردم به صالح اصرار می کردند و از او می خواستند ((رضایت)) بدهد و خالو شریف را رها کند ، و او می گفت :(( تا نگه غلط کردم ولش نمی کنم _ مردکه فضول!)) و خالو شریف با قیافه ای که می گفت غلط کرده ایستاده بود و بی انکه به شخص بخصوصی خطاب کند می گفت:(( کارش نداشته باشید ، عصبانی است ، می دانم ، یک ساعت دیگر پشیمان می شود !)) بالاخره صالح را راضی کردند به این که بگوید شکایتی ندارد ، و یک قران کف دست اژدان گذاشتند و خالو شریف را نجات دادند .
جریان را برای مادربزرگ تعریف کردم . قبول نکرد . گفت:(( دیگه چی !؟ صالح سگ کی باشه . لابد حالت خوش نبوده ، عوضی دیدی . یا تو هم داری پا جای پای پدربزرگت می ذاری !)) در حالی که پیرمرد چیزی نگفته بود .(( یه وقت این لاطلائلاتو برای پدربزرگت تعریف نکنی ها! اره صالح! اونم صالح چوپان! صدها صالح و جد و برجدشان خاک پای خالو شریف نمیشن. راستی که!)) ولی کمی تو لب رفت؛ من هم که تفریحم را کرده وبدم دیگر چیزی نگفتم…
شب ها و روزها گذشتند ، و من به قول مادربزرگ همچنان در کوچه ها شلنگ تخته می انداختم؛ و او در مواقع بحرانی همچنان بر سینه اش می کوفت و کمافی السابق تکرار می کرد که مگر این ملا محمود را نبیند تا بگوید:(( خلاصم کن از دست این اژدها، مرا خورد !)) چنان با غیظ حرف می زد که گلویش می گرفت؛ ان وقت دستش را، دست راستش را ، تا محاذی گردن می اورد و می افزود((اره)) امده تا اینجام!)) _ یعنی که ناراحتی و مرارت تا انجا امده و دارد خفه می شود! از بس گفته بود و تهدید کرده بود که من از این گوش می گرفتم و از ان گوش در می کردم . وقتی می دید جواب نمی دهم ، از مایه تهدید به پرونده سازی می رفت، می گفت:(( می دانم، می دانم چی فکر می کنی! لابد تو دلت می گی به فلانم!)) سبحان الله ، همه چی را می دانست! ((باشد، بگو؛ خدمتی بهت بکنم که دیگه تا تو باشی از این غلط ها نکنی _ بگو!)) از بس از این جور تعبیر و تفسیرها می کرد که سرانجام پدربزرگ دلش سوخت و یک چیزی گفت؛ مثلا می گفت:(( خوب حالا بذار چائیشو بخوره!)) و بعد من :(( بیا جلو، بیا، بیا چائیتو بخور_ خوب مادربزرگ راست میگه… اخه این تنبان را تازه برات دوخته بودم، هنوز دو روز نشده پاره اش کردی !)) و من با قیافه ای حاکی از گنهکاری نگاهی به محل دریدگی شلوار می انداختم، و با احتیاط جلو می رفتم_ چون مادربزرگ اغلب مثل ان خرسی که در قصه هایش تعریف می کرد خودش را می زد به موش مردگی و صدایش درنمی امد و همینکه نزدیکش می شدی یکهو می پرید و ادم را می گرفت و به اصطلاح خودش او را حسابی از کار در می اورد. اما مادربزرگ ول کن نبود، حالا دیگر نوبت پدربزرگ بود:((حق داری ، من هم بودم می گفتم به فلانم؛ وقتی این طور ازت طرفداری می کنند چرا مثل قاشق نشسته ننشینی و دهن کجی نکنی!؟ منم مثل تو پشت گرمی داشتم فلانمو به مردم نشان می دادم!)) ای از این دروغ هایی که می گفت_ مثل قصه چهل طوطی تمامی نداشت. یعنی من فلانم را به مردم نشان می دادم؟!تازه همین چندی پیش بود که بابا گفت با ان موهای بلندم شده ام مثل دخترها، واصلا نکند واقعا دخترم و او نمی داند! مادربزرگ تا این را شنید تندی به من گفت:(( بکش پائین، بکش پائین بهش نشان بده تا بفهمه که پسرم دخترنیست!)) و من شلوارم را کشیدم پائین و بابا با قیافه خوشحال گفت:((ها، فهمیدم ، فهمیدم! اره مادر، پسره، من اشتباه می کردم!)) و حالا داشت از این حرف ها می زد! بابابزرگ نگاهی به من انداخت، انگار می خاست بگوید ((این کارخوبی نیست!)) و در این ضمن مادربزرگ مثل صفحه گرامافونی که خراش برداشته بشد تکرار می کرد :((وقتی بچه را خوب خراب کردن اونوقت از من انتظار دارن درستش کنم.سگ نمانده دست تو دهنش نکند، قورباغه تو رودخانه باقی نگذاشته، الاغ های زبان بسته را ذلّه کرده…)) و من پای سرد را که با این همه مادربزرگ برایم ریخته بد که کوفت کنم، زهرمار می کردم، و به قول او به ریشش می خندیدم.و((… بذار من این سرنکبتمو بذارم زمین بمیرم ف اونوقت حال و روز خوشی خواهید داشت_ کاش می تونستم از تو قبرببینم !)) پدربزرگ سرافگنده بود و با دهان بی دندانش لبخند می زد، انگار تو دلش می گفت: ((تو بمیر، جایزه داری!)) و مادربزرگ انگار افکارش را خوانده باشد می گفت:(( می دانم از خدا می خواهید_ اگر نمی خواستید این همه خون به جگرم نمی کردید…)) و بعد وقتی بی اعتنا یا به قول خودش خوشحالی ما را می دید فوری تغییر مایه می داد و می گفت::((ولی قربون اون خدا برم که به کوری چشم شما دو تا گردنمو تبر نمی زنه! ایشالله این ارزو را به گور خواهید برد…!))
این جور صحبت ها مخصوص چای عصر بود، به این مرحله که می رسید پدربزرگ بلند می شد، کفش هایش را می پوشید و به مسجد می رفت، و من یواشکی، تا مادربزرگ قوری چای و مخلفّات را جمع و جور کند جیم می شدم و به رفقا می پیوستم.
پائیز اغاز می شد ، و ((پیوله پادیزی)) ها کم کم ظاهر می شدند. این ((پیوله)) گلوله هایی کرکی بوند که از درختان و بته ها می ریختند و باد از دشت و دمن با خود به شهرشان می اورد_ اینها طلیعه ورود پائیز بودند. گردبادها هم شروع شده بودند: باد خاک اطراف را جمع می کرد، خاک به
———————
۱-پیوله: پروانه پیوله پائیزی: قاصدک
دور خود می چرخید و در ستونی پیچان به هوا می رفت_ ما این گردبادها را(( گیج باد)) می گفتیم: می گفتند اجنّه هستند که دارند عروس به خانه داماد می برند و چون نمی خواهند که عروس رو به قبله باشد او را این طور می برند که روبه هیچ جا نباشد. می گفتند اگر کسی به موقع در مرکز گیج جا بایستد و سنجاقی هم داشته باشد و به سینه یکی از انها بزند برای همیشه جنّی را تسخیر می کند، که هر کار او بخواهد می کند؛ و ما بچه ها جمع می شدیم و ذوق کنان و ترسان (( گیج باد) را نگاه می کردیم، و چون نزدیک می شدیم درمی رفتیم . کم کم که بزرگ تر شدیم، پرجرات ترینمان ، که من از انها بودم ، می رفتیم و با شجاعت تمام ، امّا با ترس و ترید ، در مرکز ان جا می گرفتیم و گرد و خاک می خوردیم و سنجاق حاضر و اماده را به راست و چپ می گرداندیم ، و سرانجام دست خالی برمی گشتیم: جن ها عروس را برده بودند؛ و چه خوب، چون اگر سنجاق تصادفا به عروس می خورد ان وقت از دست خانواده داماد و جن های دیگر خلاصی نداشتیم !
پائیز اغاز شده بود. عزیز، فرّاش مدرسه، در به در و دکان به درکان می رفت و به پدرو مادرها خبر می داد که فلان روز مدرسه باز می شود، و کاغذی را که اورده بود به امضا یا به ((انگشت)) انها می رساند، که موجب ان متعهد می شدند که در روز و ساعت مقرّر بچه را به مدسه بفرستند و گنه پنج تومان و دو رویالی دادنی باشند. البته این جریان مربوط به بچه هایی بود که گذرشان به مدرسه افتاده بود، اینها دیگر خلاصی نداشتند، اگر هم می خواستند، یا والدینشان می خواستند، باز نمی توانستند ترک تحصیل کنند: هر کجا بودند عزیز به سراغشان می رفت و گاه پدر بچه را هم با خودش پیش مدیر می برد. امّا کسی که به مدرسه نرفته بود، ولو این که به اصظلاح امروز به سن ((واجب التعلیم)) هم رسیده بود، راحت بود.کسی با او کاری نداشت_جای نگرانی هم نبود، دو ماه دیرتر؛ اقای محمودی ده روزه او را می رساند. اما سال دیگر باید به موقع به مدرسه می رفت. عزیز عاشق کارش بودفو ان طور که رفقای سالمندترمان حکایت می کردند و خودمان گاه دیده بودیم موجودی قهّار بود وشاگزد فراری به مکتب را از زیرزمین هم که بود گیر می اورد مقل گونی کاه روی دوش می انداخت و می برد، و فلکش می کرد. به قول مادربزرگ اگر در هفت اتاق قایم می شدی و به در هر اتاق هفت قفل می زدی باز از دست عزیز خلاصی نداشتی. من عزیز را بارها دیده بودم . قدی میانه و ریش حنایی و چشمانی زرد و صورت بیمارگونه و پرچین و چروک داشت؛ لباسش از هر سو شکاف برداشته و ریش ریش شده بود و سالیانی دراز سنین بازنشستگی را پشت سرگذاشته بود لیکن مانند بیشتر بازنشستگان بقا در ادامه خدمت دیده بود و همچنان((خدمتگزار)) بود، تا سرانجام روزی دست کم بازنشستگی همّتی کند و به افتخار او نایل شود. زمستان و تابستان یک جفت کفش لاستیکی زهوار دررفته می پوشید که کار ((اروسیات)) بود، و از بس وصله خورده بود که ماده اصلی ان معلوم نبود. با این همه اغلب بر(( خواجه نشین)) مدرسه که می نشست به اقتضای موقع و سخن پائی را روی پا می انداخت و با دست ضرباتی برکفش لاستیکی سابق ، که حالا همه وصله چرمی بود، می نواخت و خطاب به شنونده می گفت:((بنازم جنس روسی را، شش سال است اه نگفته، هنوز هم انگار تازه از کارخانه درامده! حالا اگر جنس وطنی بود…)) شخصی که روی سخن با او بود به احترام مقام کارمندی عزیز در تائید سخنش با قیافه جدی کلام را تکمیل می کرد و می گفت :(( دو روزه پاشنه اش می خوابید، و مجبور بودی پشت پاشنه بیندازی ، یک هفته نگذشته لب و لوچه اش کج و کوله می شد و به ادم دهن کجی می کرد. زمستان که دیگر هیچ…)) بازی، عزیز راه افتاده بود، و غبار افسردگی بر چهره رفقا نشسته بود ، و حال و حوصله باقی نمانده بود. اسماعیل و حسن هم رفته بودند و اسم نوشته بودند . بزرگترها کتاب ها ی پرپرشده بچه های سال های قبل را با سریش برای بچه های((نو)) درس تعمیر می کردند و کیف های حلبی قپیده را راست و ریس می کردند… خلاصه رفقا را برای مدرسه اماده می کردند. من نیز در این احساس افسردگی سهیم بودم، چون همبازی ها را از دست می دادم، و چه ناراحت کننده است بازی کردن با بچه های کم سن و سال تر از خود…
فصل شش

درخت تبریزی خانه ما مقدّم بر همه. نفس پائیز را احساس می کرد و اهسته و ارام نوحه می سرود. پائیزحسابی امده است. باد کولاک می کند، در شاخه و برگ درختان می دود: درختان با نزدیک شدنش به تقلا می افتند و بازوان خود را سراسیمه و کورانه به چپ و راست و جلو حرکت می دهند ، انگار می خواهند هر طور شده او را بگیرند و به سزای عملش برسانند. درخت به راست و چپ خم می شود و سپس انگاز طعمه را از دست داده باشد کله پر شاخ و برگش را تکان می دهد و لحظه ای چند به انتظار می ماند . گاه همچون دو پهلوان به هم می اویزند، و درخت از نفس می افتد، امّا پشتش بر زمین نمی اید_ چند دگمه ای کتش کنده می شود _ و باید که از نفس افتاده است حریف را به خود می گذارد و می رود . برگ های درخت تبریزی کنار خانه مان، انگار به نشان نزدیک شدنش ، پنجه برهم می سایند ، و درخت همچون اسب خسته ای که با حرکت دادن سرپشه های مزاحم را از خود براند، سرو گردن تکان می دهد و باید را می راند_ و برگ ها برایش کف می زنند، و برگ های پیچکی که تبریزی را در برگرفته اند همدیگر را، و خود را ، می خارانند. باد بازیگوش از چنار به بید و از بید به زردالو می رود ، بعضی را غلغلک می دهد، برخی را نیشگون می گیرد، و در این شوخی گاه دست و بازویی را تباه می کند، و مثل بچه هایی که با هم بازی می کنند مقادیری از تن پوششان را به یغما می برد. ما بچه ها اینطوریم ، هروقت یکی از ما کفش یا لباس نوی می پوشد بچه ها شوخی شوخی پایش را لگد می کنند یا لباسش را پاره می کنند، و طرف که در دل به گریه افتاده است در ظاهر خونسرد و بی اعتنا می ماند ، و با این بی اعتنایی به رفقا می فهماند که از این کفش و لباس ها زیاد دیده است. گاه لب و دهنی می جنباند و دست و بالی تکان می دهد ، ولی با این همه وانمود می کند که مساله ای نیست، هرچند قضیه بسیار جدّی است و شب باید حساب پس بدهد.((الهی اتش بگیری بچه!مفشو امروز پوشیدی! دیگر فردا حق نداری بپوشی، لیاقتشو نداری!)) و گاه احساس تلخی و مرارت به حدی است که تنها با مشت و لگد و انبر است که می توان بیان مقصود کرد، و این وسایل بیان هم البته همیشه در دسترس اند…
باید که می افتاد درخت تبریزی حالت مادری را به خود می گرفت که گهواره کودکش را می جنباند: به ارامی سرش را به راست و چپ خم می کرد . یا مانند مادری که عزیزی را از دست داده و زانوانش را به بغل گرفت هباشد دل گرفته و مغموم خود را می جنباند… تابستان این طور نبود: شاخه ها را چون بادبزن به راست و چپ می برد، انگار خواب رفته ای را باید می زد.
باید قدری نفس تازه می کند، و سپس سوت زنان و زوزه کشان به پشت بام ها می دود و به دودکش ها می تازد؛ دود را لوله می کند و پی پراگند، سپس شیطنتش گل می کند و دو را تا از دود کش درامد پف می کند و به دروت اچاق پس می فرستد، و بعد چون موجودی دردمند که از شدت درد مستاصل شده باشد برای رهایی از درد بی هدف و مقصد در میان کوچه و بازار می دود و برای تسکین الام خود به هر چیز می پرد: اینجا گردبادی برمی انگیزد، انجا مشتی خاک در چشمان ملای کور حافظ قران می پاشد و دور ترک دامن زنی را بالا می زند و تنبان سرخ و قوزک سفید یا پاشنه ترک خورده اش را بر طالبان ارائه می کند؛ لجک دختری را که کوزه بر دوش از چشمه به خانه می اید می رباید و تن دختر را که سراسیمه در پی لجک دوان است به بازی می گیرد و به درون گریبانش سرک می کشد و سنه های نودمیده اش را نیشگون می گیرد؛ و باز دور ترک لنگه در نیمه بازی را می بندد یا می گشاید و فراسوتر، انگار در تعثیب کسی ، خود را لوله می کند و از روزن خانه ای به درون می رود و لحظاتی چند ارامش اهل خانه را به هم می زند: هم هاز ورود این مهمان ناخوانده یکّه می خورند و با بستن در و روزن به همه مهمان های ناخوانده اعلام می کنند که امادگی پذیرایی ندارند. در کنار رودخانه جز چند الاغ نزار و بی صاحب، که جنبشی در انها مشهود نیست و دهم ها را لای دو پا برده اند و از سرما بر خود می لرزند، و کلاغی چند، و سگ ها، جنبنده ای به چشم نمی خورد. گیاهان همچون بیماران یرقانی، زرد و لاغر، با ورود طلیعه هر بادی به لزره درمی ایند و بی رمقانه تعظیم می کنند. تعظیم چند ساقه ای که بلند ترند موقرتر است، انگار خیر مقدم عرض می کنند_ تو گویی ((بزرگان)) گیاهانند که به امیر لشکر می اید مردم شهر کوچک ما: حاکم و کلانتر و روسا و روحانیان و بازاریان و وجوه اهالی _ یعنی گدا گشنه ها_ را به کنار رودخانه می برند و به خط می کنند . همین که حضرت اجل از اسب یا اتومبیل پیاده می شوند جماعت، همچون این گیاهانی که باد به انها نزدیک شده ، بی رمقانه تعظیم می کند، خم می شود، کمر راست می کند.((بزرگان)) به نمایندگی از اهالی و از جانب خود، خیر مقدم عرض می کنند و به عرض می رسانند که مردم در سایه اعلیحضرت قدر قدرت و در پرتو وجود شخص حضرت اجل در منتهای رفاه و اسایش به سر می برند، و به دعاگویی وجود ذات اقدس و حضرت اجل اشتغال دارند. حضرت اجل تفقّد می فرمایند، یعنی لبحند((بزرگانه)) ای بر لب می اورند و جماعت را به مراحم بیشتر ذات شاهانه و عنایات خاصه امیرانه امیدوار می سازند، سپس برمی گردند و چند کلمه ای به اجودانشان می فرمایند ، که ان طور که بعدها معلوم می شود دستور حواله چند تومانی برای ((بزرگان)) است؛ و مردم را در میان گرد و غبار ناشی از حرکت اتومبیل یا سرگین یابوی خود می گذارند تا همچنان به زندگی پر از اسایش و رفاه خود و دعاگویی ذات اقدس مشغول باشند.
باد همچون حضرت اجل گیاهان، ساقه های زد و بی رمق را مورد تفقد قرار می دهد، گوش عده ای را می کشد، اینها روسای ادران گیاهانند که حق و حساب درستی نداده اند! _ و اجازه می دهد که همچنان به دعا گویی ذات اقدس به زندگی (( مرفه)) خود ادامه دهند .لک لک ها چندی است مهاجرت کرده و راه دیارهای گرم را در پیش گرفته اند . به قول مادربزرگ به ((مکه و مدینه رفت هاند ، و تا برمی گردند ایا زنده باشیم و نباشیم!))
حالا دیگر مادربزرگ دم در نمی نشیند و ان احاطه ای را که در تابستان ها بر اخابر و امور کوچه و باز دارد ندارد. ان وقت ها تادیرگاه، تا موقعی که پدربزرگ از مازعشا می امد_ اگر مهتاب بود_ دم در می ماند. زن ها و دخترها و جوان ها می امدند و می ایستادند و می نشستند و بازار مبادله اخابر و اطوار گرم بود. همه می دانستند که دیروز میرزا حسین یک جاجیم نو، به مفت خریدهریال یا که پسرخاله سکینه((خرش)) را که هم وزن خود طلا می ارزیده با خر لنگ رسول خرکچی ((سربه سر)) عوض کرده_ راستی که لر نرود بازار بازار می گندد! اونهم همچو خری، که ادم حظ می کرد نگاهش کند! ؛ با دیشب صدیق قهوه چی زن نو عروسش را ، برای این که خودی بنماید و مردی خود را به رخ بکشد، به بهانه این که چای کمرنگ بوده جلو مهمان ها کتک زده و با مشت و لقد به جانش افتاده _ بله ، مرد یعنی این ! خوب، قربان دست هایش برم، اگر جلوش را نمی گرفت شمر هم جلودارش نمی شد ! ای امان از این زن های سقزی !(روابط سقز و بانه تیره بود _ چون همسایه بودند) زن خالو شریف هم سنه ای بود و برای مادربزرگ تره هم خرد نمی کرد. خوب کرد ، دستش درد نکند ، به این می گویند مرد!
حالا دیگر بازی توی کوچه ها رونق ندارد ، مگر روزهایی که هوا افتابی باشد و باد نوزد. صبح ها می روم کاروانسرا و سری به پدربزرگ می زنم و یک شاهی صناری از او می گیرم و به خانه برمی گردم؛ بعد از ظهرها هم با مادربزرگ در کنار بخاری دیواری می نشینم ، یا به خانه خاله فرشته می روم ، و با بچه ها بازی ، و گاه دعوا می کنم . خاله فرشته میانجی می شود ، اما هر وقت من به پدر احمد فحش می دهم پشتی از او می کند و به من می پرّد ولی هر وقت او به من فحش می دهد چیزی نمی گوید _ و من سرخورده باز می گردم و در کنار مادربزرگ می نشینم تا پدربزرگ از مسجد بیاید.
چند روزی است که مادربزرگ مهربان شده است _ این را به خوبی احساس می کنم . در پستو را قفل کرده است ، هر وقت نانی ، چیزی ، می خواهم خودش می رود و قفل را باز می کند و چیزی را که خواسته ام می اورد . مثل این که انجیز و مویز و انار برای زمستان دخیره کرده است . مشتاقم ببینم، امّا فرصت نیست، کلید را در جیب کلیجه اش می گذارد و دمی از ان غافل نمی ماند….در کنار بخاری می نشینم و در شعله ها خیره می شوم . شعله ها برمی خیزند، به هم می پیچند، فرو می افتند و در تاریک و روشنی شامگاهی اشکالی بر دیوارهای اتاق پدید می اورند؛ و تصاویر من و مادربزرگ را ، گاه پررنگ و زمانی کم رنگ بر دیوار نقش می کنند. هر چند گاه ، مواقعی که شعله ها فرو می افتند ، لکه سرخی ، انگار چشم جنّی که در تاریکی سوسو بزند ، بر دیوار چشمک می زند: شعله ها به سوی من می خزند ، و این هنگامی است که باید بر دودکش تاخته و در ان دیمده است . می نشینم و در شعله ها خیره می شوم.: انواع قیافه ها از میان شعله ها سربرمی اورند، سرک می کشند ، دزدانه نگاه می کنند و می گریزند: دیوهایی که مادربزرگ تصویر کرده است ، قصرهای زمرد و الماسی که شاهزادگان در انها می نشینند ، اژدهاهایی که برای عذاب گنهکاران غرش کنان به اسمانشان می برند…. خانه ندیده پدرم ، و چشمه ای را که می گویند اجنّه در ان جمع می شوند و می رقصند…. و مادربزرگ نشسته است و با ان چشمان کورسو که در دوردست به هنگام زائین فریاد کند هووکشان می گذرد . انگار او هم حوصله اش سررفته است یا شاید هم با مادربزرگ همدردی می کند . گاه حوصله مادربزرگ سرمی رود و همانطور که کنار بخاری دیوار ینشسته است و جوراب یا پیرهن وصله می کند با صدای بلند شعر می خواند و گریه می کند . مدتی گریه می کند و سوزن می زند، و سوزن می زند و گریه می کند و شعر می خواند ؛ ان قدر که من هم می خواهم گریه کنم . می گویم :((مادربزرگ گریه نکن ، برای چی گریه می کنی ؟)) می گوید:(( عزیزم، برای مادرت گریه می کنم ، برای سیه روزی خودم گریه می کنم!)) در تاریک و روشنی شامگاهی به او نزدیک می شوم ، خودم را به او می چسبانم و به التماس از او می خواهم گریه نکند، و او که می بیند چیزی نمانده من هم به گریه بیفتم می گوید:(( باشد عزیزم، ناراحت نشو؛ باشد، گریه نمی کنم.)) لحظه ای مکث می کند و سپس بیهوا خواندن اشعار بی ربط را از سر می گیرد، و با دماوند همدرد می شود ، که (( او دم است و این غم )) ؛ و گریه را ادامه می دهد ، تا سرانجام من هم به گریه…
0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx