رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت چهاردهم

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت چهاردهم

اثر :ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

گفت: « دِ ـــ پسر مگه دیوونه شدی؟ با اونجای من چکار داری؟» هول کردم و بی هوا گفتم:« بابام گفته!» بابا را لو دادم؛ یکی دو زن که دور و بر بودند زدند روی گونه هاشان و گفتند:« وا خدا مرگم بده…!» زنها جمع شدند و رفتند پیش مادربزرگ و قشقرغی راه انداختند : که خوب یه بارکی پدرشو بیار، پدرش که از خر نر نمیگذره حالا که بچه را یاد داده نشونی های تن و بدن ما را ببینه و براش ببره ـــ راستی که! و مادربزرگ بود که می گفت … بچه است، حالا یه چیزی گفته، بچه است، به دل نگیر… نگاهش که کردم دیدم دارد بدجوری برایم خط و نشان می کشد. خلاصه، زنها اتمام حجت کردند که دیگر خوب و بد را می فهمد و باید باهمان پدرش یا پدربزرگش به حمام برود ـــ و مادربزرگ قول داد … دلش از دستم خون بود؛ از طرز دست گرفتنش، که فشار می داد، معلومبود که بد آشی برایم پخته است. ولی تو حمام یا تو کوچه کتکم نزد، نیشگونم هم نگرفت. به خانه که رسیدیم تا بابارا دید مرا هل داد، طوری که افتادم، وگفت:«بالاخره آبرو برام نذاشتی، خدا آبرو برات نذاره! رومو سیاه کردی، خدا روتو سیاه کنه!» و همچنان که این حرف ها را می زد با مشت می کوبید روی سینه اش«دیگه همین مونده سنگسارم کنند! زبونم مو درآورد از بس گفتم؛ صد بار گفتم این حرف ها را به این تخم سگ نزن، صد بار بهت گفتم تا بالاخره آبرومو تو محل بردی!» و یکی دو قطره اشک هم ریخت. بابا با خونسردی گفت:«خوب حال چی شده،اتفاقی افتاده؟!» مادر بزرگ ، انگارکه گریه کرده با همان لحن عادیِ عصبانیت گفت:«حالا چی شده؟! می خواستی چی بشه؟همین مونده که وکالت بدی تو حموم سوار مردم بشه…» باز هم مشکل سواری مطرح شد!

 

و من نشسته بودم و مثل توله ای که می داند عمل خطایی مرتکب شده، و می داند که صاحبش می داند، و جرات ندارد مستقیما در چشم او نگاه کند و نگاهش را از نگاه او می دزدد و سفیدی چشمانش را نشان می دهدسر به زیر انداخته بودم و زیر چشمی، دزدکی، نگاه می کردم، و مادربزرگگ نگاه هایی می کرد که آدم می خواست سوسک بشود و بچسبد به دیوار. در ادامۀ سخن گفت:« هیچی، قطیفۀ زن مردمو زده بالا و گفته باباش گفته نگاه کند! از این بیشتر چی می خواستی!» بابا باز با خونسردی و در حالی که خنده در چشمانش موج می زد گفت:« خوب، البته بدکاری کرده که گفته بابام گفته، چون من که اینطوری نگفته بودم ـــ اینجا را اشتباه کرده!» مادربزرگ با همان عصبانیت گفت:« لعنت بر پدرم اگه دیگه دست بهش بزنم؛ حالا که مثل سگ دمبش را گرفته اند و انداختنش بیرون، بذار تو چرک و گثافت بلوله! من دیگه کاری به کارش ندارم. راست میگی از این به بعد خودت تشریف بیار و با خودت ببرش حموم؛ من دیگه پشت دستمو داغ کردم ـــ آها!» و انگشت سبابه اش را محکم به دستش کشید، یعنی که پشت دستش را داغ کرد. «حالا خوب شد؟! حالاکه این مزخرفاتو یادش میدی و یادش میدی مه تنبان مردمو از پاشون درآره خودت می بریش حموم و بهش می رسی!» وای که چه دروغ هایی می گفت ایم مادربزرگ! دمبشو گرفتن انداختنش بیرون! تنبان مردم! هر چی دهنش می آمد می گفت. یکهو قطیفه شد تنبان!
بابا باز با همان خونسردی گفت:«خوب، حالا طوری نشده ، مگه چی دیده!» بعد رو کرد به من وگفت:«حالا چی دیدی، چیزی هم دیدی؟» من زیرچشمی با ترس و لرز نگاه مادربزرگ کردم و باحرکت سر گفتم:«نمی گم.» مادربزرگ خیزی به طرفم برداشت و گوشم را گرفت و کله ام را کوبید به دیوار، و با آهنگ ضرب کله ام گفت:«نه جون خودت ـــ بگو ـــبگو!»، با هر «بگو» یک ضربه؛ و بعد همچنان که نرمه گوشم را سربالا می چلاند افزود:«پدرسگ، الثان داغت می کنم، اون زبان صاخب مرده تو داغ می کنم که دیگه از این بلبل زبانی ها نکنی!» و دویدطرف انبر ، که آن را در آتش بگذارد، و من گریه سر دادم، و بابا آرنجش را سپر کرد؛ وخودش همچون دید مادربزرگ جدا عصبانی است ماست ها را کیسه کرد… «اروای دلت، بابات همیشه اینجا است! داغی به اون دل بابات بگذارم که تا عمر داره فراموش نکنه!»
آن شب مادربزرگ شده بود یک کاسه دُلمۀ اَخم و تَخم، و پدربزرگِ بیچارۀ از همه جا بی خبر مات و مبهوت، و من در خال عقب نشینی. آن شب مادربزرگ شام به من نداد، گفت:« زهرمار میدم بخوری» و من برای اینکه خودم را راحت کرده باشم پیش از او به رختخواب رفتم و لحاف را کشیدم رو سرم، و خودم را زدم به خواب ـــ چون مادرزرگ عادتش بود، یادش که می افتاد باز بازی در می آورد. پدربزرگ به مسجد رفته بود ــ ماه رمضان بود، تا سحر در مسجد می ماند ــ و بابا و مادربزرگ تنها مانده بودند. بابا گفت:«ابراهیم شام نخورده خوابید.» مادربزرگ گفت:«تا چشمش کورشه؛ چشم تو هم، کهدیگه از ایم مزخرفات یادش ندی!»
بابا گفت:«بچه است دیگه!»
مادربزرگ گفت:« دِ همین! بچه است که میگم نباید پیشش از این حرف ها زد؛ بچه است که هر چی میگی واگو می کنه؛ حرف راست را از کی باید شنفت؟ از دیوانه یا از بچه؛ بچه که میگه بابام گفته دیگه نمیشه گفت باباش نگفته.برا همینه که میگم ــ زبانم مو درآورد!»
بابا گفت:«خیلی هم بد نشد! بالاخره طرف…»
مادربزرگ گفت:«هی هی!من چی میگم تو چی می گی! ــ من که نمی توانم جلو الواطی های ترا بگیرم، خدا هم العیاذبالله نمی تواند؛ تو بحمدالله از این چیزات گذشته ـــ تو بحمدالله نه مال داری که دیوان ببره، نه ایمان داری که شیطان ببره! اینو دیگه همه میدونن؛ ولی طفل معصوم را چرا راحتش نمی ذاری؟»
بابا گفت:«من به سن و سال او بودم برای بابام پیغام پسغام می بردم…» و بعد خنده کنان گفت:«راست میگی مادر، قطیفۀ زنکه را زد کنار و گفت بابام گفته؟!»
مادربزرگ گفت:« خدا مرگم بده! قطیفه شو زده بالا، زنیکه میگه با اونجای من چیکار داری، حرومزادۀ تخم سگت میگه بابام گفته اونجا را نیگا کنم و بهش بگم چه جوری بوده!» و درعین عصبانیت خندید؛ ازآن خنده های کم صدای توسینه ای«خس…س!» و گفت:«می بینی، از لجم می خندم!»
می خواستم از زیر لحاف بگویم:«دروغ میگی، من کی گفتم بابام گفته اونجا رو نیگا کنم و بعد بهش بگم چه جوری بوده، من فقط گفتم بابا گفته…» ولی جرأت نکردم. اصلا تکلیف آدم با این بزرگ ها معلوم نیست. سر یک حرف گوش آدم را می پیچانند و بعد خودشان که با هم خلوت می کنند همان حرف را می گیرند و می خندند. بابا هم خندید، بعد گفت:«عینا بچگی های خودم» مادربزرگ گفت:« نترس، هیچ به تو نگفته از اونجا پاشو بشین اینجا!» بابا گفت:«آره، پدرسوخته مو نمی زنه. ماشاالله با این سن و سالش خیلی هم توداره. خوب ، زنه چی؟»
«هیچی قشقرغی راه انداخت اون سرش ناپیدا؛اگه من نبودم کله شو می کند.»
آی دروغ! باز می خواستم از آن زیر بگویم:«دروغ میگی، حالا که این طوریه اصلا هیچی نگفت ــ عصبانی هم نشد.»
بابا گفت:«جدی عصبانی شد؛ یا آبروداری می کرد!!؟»
مادربزرگ سری تکان داد . گفت:«هی هی! خدا بهت رحم کند، تو دیگه از نصیحت و نصیحت کردنت گذشته.»
بابا گفت:«خوب دیگر، با این چیزها هم خودمان را مشغول نکنیم با این همه گرفتاری از غصه می ترکیم… چه بکنیم، گرفتاریم…»و بعد«خوب، حالا نمیشه بیدارش کنی یه چیزی بدی بخوره؟» مادربزرگ گفت:«کوفت میدم بخوره… تو هم، تو را به جان آن «مادرجانت» دست از سر این بچه بردار، گناه داره، بچه است، معصوم است، این بازی ها را از حالا یادش نده… گناه داره… تو خودت «شکر خدا» همه جور حریفی، دست از سر این بچه بردار… آه، به خاطر این گیس های سفید! قَسَمت می دهمبه جوانیت!…» بابا چیزی نگفت، سرش را پایین انداخته بود و به فکر فرورفته بود. مادربزرگ آهی کشید، و گفت:« دیروقته، تو هم بگیر برای خودت بخواب…» و آمد زیرلحاف و به خیال این که خوابیده ام مرا قدری به خودش نزدیک کرد،وگفت:«بسم الله!» و کم کم به خواب رفتم.
۵
تابستان بود؛ هنوز ازخواب برنخاسته بودم که یکی از بچه ها آمد و بیدارم کرد ـــ در ایوان می خوابیدم، تا هر وقت که می خواستم؛ مادربزرگ معتقد بود که«فتنه» هستم و فتنه در خواب باشد بهتر است، و فتنه را بیدارنمی کرد. یکی از بچه ها بیدارم کرد و با قیافه متعجب گفت:«بدو، اوتول اومده!» من که نمی دانستم اوتول چیست و از حالت و قیافه آورنده خبر پیدا بود که چیز مهمی است تند تند چشمانم را مالیدمو با سر انگشت ریق پلک ها را گرفتم و دوان دوان رفتیم ــ به دم درخانه خاله خنیفه.
دیدم بله اوتول است، چه اوتولی! ــ ولی یک چشمش کور بود. جمعیتی دورش جمع شده بود: اولین بار بود که اوتول به شهر ما آمده بود. بعضی از بزرگ ها، مثل حاجی فتح الله و چند نفر دیگر که به قول خودشان شامات و حجاز و عراق را دیده بودند اوتول هم دیده بودند و چیزهایی تعریف می کردند، اما شهر ما اولین بار بود که با اوتول آشنا می شد: پای لاستیکش، اتاقش، اسباب های داخلش، آن همه ساعتی که به آن آویزان بود،همه مایه اعجاب بود. پنجره اش باز بود و مردم دست می بردند تو و با ترس و لرز به اسباب هایش ور می رفتند: می گفتند خودش راه می رود! ــ و این از عحایب روزگار بود. در این افکار بودم که ناگهان یکی دست گذاشت روی یکی از اسباب ها و صدای وحشتناکی، مثل صدای گاو، اما قدری تیزتر، بلند شد؛ همه از جا پریدیم، و در رفتیم؛ چند قدمی که رفتیم ایستادیم و به پشت سر نگریستیم، درست مثل خرگوشی که تازی دنبالش کرده باشد. چند نفری که پر دل و جرأت تر بودند چند قدمی که دویدند برگشتند. باز آمدیم خدمت اوتول. از یکی از جوان ها پرسیدم:«کاکه حمه۱، این صدای چی بود؟» گفت:«هیچی، مثل اینکه غلغلکش دادند، خندید.» آه، پس غلغلکش دادند!از احمد دلاک هم غلغلکی تر بود: او هم تا از پنجره روبروی خانه اش انگشت می جنباندی از خنده روده بر می شد. ماندیمتا شوفر آقا آمد. جماعتی از مردم سرشناس شهر به احترام او در معیتش آمدند. حاجی فتح الله را از سقز آورده بود ــ مهمان حاجی بود.حاجی فتح الله هم از ملتزمان رکاب بود. شوفر آقا کلیدی از جیبش درآورد و در را گشود و رفت تو و درهای دیگر را گشود و حاجی فتح الله و میرزاقادر و میرزاصادق و یکی دونفر دیگر که اسمشان درست خاطرم نیست سوار شدند، و با طمأنینه لم دادند ــ به به چه تشک هایی! شوفرآقا کلید را انداخت و رکابی به اوتول زد و اوتول یک هو تکانی خورد و «پررٌی» صدا کرد و دود از تهش خارج شد و بچه ها هراسان از اطرافش پراکنده شدند، و میرزاقادر داد زد:«بچه ها برین کنار، برین کنار!» و بچه ها و بزرگ ها از ترس اینکه مبادا حیوانی لگدی چیزی بپراند دررفتند، و شوفر آقا اوتول را غلغلک داد و اوتول«ماق» بلندی کشید، و راه افتاد و ما راغرق در حیرت و گرد و غبار جا گذاشت!
۱٫ ۱٫ محمد

می گفتند شب دیرهانگام آمده بود؛ پسرخاله سکینه که خرکچیِ از همه جا بی خبری بود به تصور این که چشم اژدها است که از دور می درخشد فرار کرده و به کوه زده بود و تا صبح برنگشته بود؛ حال آنکه خاله رابعه که پشت بام خوابیده بود خیال کرده بود «ستارۀ لیله القدر» است و کلٌی نیت کرده بود، نیت کرده بود که«ناندانی» خانه اش که خالی بود، پر از یک قرانی ناصرالدین شاهی شود! ترسیده بود اگر زیادتر بخواهد«دولت» ضبط کند.
اسم شوفرآقا شاه نظر بود ــ شاه نظرخان، که تا رسید در تاریخ شهر کوچک ما رفت. و نه تنها رفت که شد مبدأ تاریخ:«ببینیم آن وقت شاه نظرخان آمده بود؟» یا «سال بعد از آمدن شاه نظرخان بود…؟» «شاه نظرخان هنوز نیامده بود!…» شاه نظرخان شخصیتی بود: هر شب خانۀ یکی از «پولدار»های شهر مهمان می شد و در صدر مجلس می نشست؛ بالشی زیر بازوی راست یا چپ می نهاد، و به اقتضای نوع و جهت خستگی، گاه بر پهلویی لم می داد و شاهکارهایش را مرور می کرد. از عجایب احوال شاه نظرخان یکی هم این بود که با این که مهمان بود صبحانه اش را در قهوه خانۀ حسن آقا می خورد. حاجی فتح الله که میزبانش بود، پای ثابت این مهمانی ها بود و رسالتش برانگیختن او به سخن گفتن بود. جماعت چارزانو یا دوزانو، بسته به دوری و نزدیکی به شاه نظرخان، می نشست و شاه نظرخان در صدر مجلس. همه می دانستند که امشب شاه نظرخان کجا دعوت دارند، و تقریباً همه می رفتند، کفش کن خانه پر از جوان و نیمچه جوان می شد. حاجی او را به حرف می کشید:«شاه نظرخان،جریان اون دزدها رو تعریف کن!» شاه نظرخان غبغبی مش گرفت، نگاهی به اطراف می انداخت، لبخندی می زد، و می گفت:«تعریف نداره، حاج آقا!» یعنی که قابل ندارد، و شروع می کرد به تعریف کردن که بله در راه اصفهان دزدها راه را بسته بودند و او با اینکه دو سه سالی بوده شوفر شده بود و هنوز درست به چمّ و خمّ اوتول وارد نبوده«رل» را طوری پیچانده، و وقتیدیده راه را بسته اند طوری پا را رو «کلاچ» گذاشته و ترمز گرفته که اوتول درجا چرخیده و طوری در رفته که باد هم به گردش نرسیده! ــ یا در سرازیری صلوات آباد، که وقتی دیده ترمز بریده طوری با «دنده یک» پائین آمده که خون از دماغ احدی از مسافرهاش نیامده! و رو می کردبه حاجی فتح الله و می گفت:«حاج آقا، صلوات آبادو دیدن، ایشون میدونن» حاجی هم خنده ای عالمانه می کرد و چند دندان طلایش را نشان می داد و می گفت:«بله، دل شیر میخواد…!» و سپس به لحنی که حکایت ازجهاندیدگی می کرد می افزود:«حالا این نیست که شما می بینید! راه اگر شسته باشد!» ــ شوسه را می گفت شسته ــ «تگرها یک وجب از روی زمین بلند میشن.» و بعد برای این که کمکی ذهنی به جماعت کرده باشد در توضیح کلام می افزود:«جادۀ شسته را دولت می سازد ــ صاف، مثل این کف دست!» و کف دستش راکه صاف هم نبود نگاه می کرد.
میرزا مصطفی بقال پرسید:«تگرا، کدوما است، حاجی؟»
حاجی فتح الله گفت:«همین چرخها،لاستیک ها ــ در واقع پاهای اوتول، رل هم اون آهن گردی است که مثل غربیل است، و در واقع افسار اوتول است که به هر طرف که به پیچانی همونطرف میره… بله،در جادۀ شسته یه وجب، و در جادۀ قیرتاب، شاید دو وجب،از رو زمین بلند می شن ــ و اونوقت برو که رفتی ــ آی میره این بدمصب، مثل باد صرصرا» و با قیافۀ اعجاب آمیز لبخند می زد، جماعت با حسرت و احترام در حاجی خیره می شد و درخود فرو می رفت.
شاه نظرخان معتقد بود که اگر جاده خوب باشد اوتول روی هوا راه می رود، ولی اگر بد باشد پدر«تایر» درمی آید، و این گردنۀ خان از آن هایی است که «جون» تایر را حسابی می گیرد و خیال نمی کند به جز خودش رانندۀ دیگری بتواند راهی به این دشواری را بپیماید، و اگ سابقۀ دوستی و آشنایی با حاج آقا نبود پنجاه تومان هم می دادند نمی آمد، و اما خوب در مقابلرحاج آقا خودش را صاحب مال نمی داند.
حاجی فتح الله غبغبی می گرفت و می گفت:« مال و صاحب مال سلامت باشند. خیلی ممنون، خانه ات آباد!»
ورود شاه نظرخان به تاریخ شهر کوچک ما، تحولی در بازی ما بچه ها نیز ایجاد کرد: ما بودیم که اوتول می شدیم و«ترتر» می کردیم و دست ها را به رل خیالی می گرفتیم و می پیچاندیم و گاز می دادیم و بوق می زدیم:«ددید!» و با سرعت تمام می دویدیم و از یکدیگر جلو می زدیم. صبح تا شب کارمان شده بود بوق زدن و ترتر کردن، و با برخاستن هر گرد و غباری از راه، به انتظار اوتول ایستادن…
مدتی گذشت؛ باز صبح روزی دنبالم آمدند، که چه نشسته ای ــ البته خواب بودم ــ «اوتر پوستی» امده و پنجاه تا «آژدان» آورده! به بازار که رفتم دیدم بعله، بیا و ببین! آژدان آن هم با کلاه دولبه! آژدان ها باکلاه های دولبه و چوب کوچکی که به کمرشانبود قدم می زدند. صحیح! به قول ملاحسن آسمان را که نمی دیدند هیچ پس کله شان را هم ــ اسغفرالله ــ از چشم خدا مخفی کرده بودند! «اوتر پوست» با پنجره های بسیار در کاری ایستاده بود ــ عجب چیزی بود! به خلاف اوتول شاه نظرخان هر دو چشمش که سالم بود هیچ اوتول شاه نظرخان را هم توی جیبش می گذاشت. نمی دانستیم که آدم ــ اگر جرأت می کرد ــ آن تو می نشست چه احساسی به او دست می داد! همینقدر می دانستیم که چنین واقعه ای برای ما از محالات است. مردم به آژدان ها میوه و سیگار تعارف می کردند؛ هر کس به نحوی و به بهانه ای می خواست یکی دو کلمه باآنها حرف بزند، و هر کس که موفق می شد با قیافۀ فاتحانه ای که گویی مهمترین مسألۀ زندگی را با سرکار آژدان مورد بحث قرار داده برمی گشت و تأثرات خود را برای دیگران تعریف می کرد. می گفتند حالا دیگر اگر دو نفر با هم دعوا کنند آژدانها آنها را می برند و حبس می کنند ـــ سابق بر این نظامی ها این کار را می کردند ـــ و بعد هم جریمه می کنند، و اگر زنی از شوهرش یا پدری از پسرش شکایت داشته باشد باید در عوض خانۀ امام یا شیخ پیش اینها برود و شکایتش را آنجا بکند ــ این نشانۀ ظهور آخرالزمان بود ــ حرمت «همه چیز را» از بین برده بودند!
آژدان ها برخلاف انتظار به زبان مردم ما حرف می زدند. یکی از آنها مدالی داشت ـــ و اسمش علی مدالی بود ــ علی آقا. می گفتند شجاع است، و به همین جهت مدال به او داده اند. می گفتند یک بطر عرق را یک نفس سر می کشد و خم بر ابرو نمی آورد. زیر گونۀ راستش جای زخمی بود، که می گفتند با رئیسش دعوا کرده و «شوشکه» خورده. پوست صورتش، کخ گوشتالو بود، سرخ تلخ رنگ بود، عیناً رنگ دمل سرباز نکرده، صدایش دو رگه بود ــ انگار توی گلویش را سنگ پا کشیده باشند. آدم جرأت نمی کردتوی صورتش نگاه کند، و او طوری نگاهمی کرد کهانگار می دانست در ذهن یکایک ماچه می گذرد، و اگر روز اولش نبود و رعایت نمی کرد مجرم بالقوه را به یک نظر از لای جمعیت بیرون می کشید و حبس می کرد! آژدان های دیگر به او می گفتند سرکار؛ گروهبان سوم بود؛روی بازوی چپش یک «هفت» سربالا داشت ــ من همین سرکار را یکی دو سالبعد که سگ کُشان بود و سگ های ولگرد را می کشتند دیدم ــ که می گفتند حکم دولت است، شب ها واق واق می کنند، نمی گذارند جناب سرهنگ با تهران صحبت کند و صحبت های تهران را خوب بفهمد. همین سرکار مدالی در دو قدمی سه تیر به سگ انداخت و نخورد، و وقتی ما بچه ها می خندیدیم، گناه نخوردنش را انداخت گردن ما ـــ و آمد یکی از بچه ها را زد ـــ با این همه معلوم بود که خیلی شجاع است.
باز مدتی گذشت، کلاه پهلوی آمد: یک روز عصر آژدانی آمد و متحدالمآلی۱ به سر در
۱٫ ۱٫ بخشنامه
مسجد جامع چسباند. میرزا احمد و میرزا مجید و پسر خالوشریف و عدۀ زیادی دور اعلان جمع شدند و آن را بلند بلند، به لهجۀ غلیظ کردی، در مایۀرشتی، خواندند. بعد همه ساکت شدند، به قول پدربزرگ انگار یک کاسه دوغ و خاکستر روی سر جماعت ریختند: قیافه ها همه افسرد و غبار غم بر چهره ها نشست ــ همه باید کلاه پهلوی سر بگذارند ـــ کلاه پهلوی اجباری است! کلاه پهلوی را همه دیده بودند، مدیر مدرسه کلاه پهلوی داشت، حاکم کلاه پهلوی داشت، رئیس گمرک هم داشت ـــ متحدالمآل به مردم اخطار می کرد که هر کس تا یک هفته کلاه پهلوی سر نگذارد پنج تومان و دو ریال جریمه خواهد شد.
عاقبت مصیبت موعود به شهر کوچک ما روی آورد، و کلاه پهلوی آمد و غم و غصه با خود به همراه آورد! آن شب سرشناس های محل در خانۀ حاج رشید، شوهر خاله فرشته، جمع شدند ـــ ملاحسن هم بود.همه غمزده و پکر بودند، و پدربزرگ و استاد رحمان خیاط از همه بیشتر.خالو شریف هم ناخوانده آمده، و میدان دار شده بود. میگفت به صلابه اش هم بکشند محال است چنین کلاهی را سر بگذارد و روسیاهی دنیا و آخرت را برای خود بخرد. می گفت:«استغفرالله، استغفرالله، حالا خدا و رسول به کنار، جواب زن و بچه مان را چه بدهیم؛ من کهجوابی ندارم.امروز کلاه است، فردا می شود تنبان، پس فردا قبا، و پسین فردا یک چیز دیگر. من یکی شاهرگم را هم بزنند نمی ذارم.»
حاجی رشید گفت:«نمی دانم، ولی مثل اینکه«میرزا»ها درست از متحدالمآل سر در نیاورده اند؛ خیال نمی کنم این کار به این زودی سر بگیرد؛ کلاه کلاهدوز می خواد، پارچه میخواد ــ کو کلاهدوز!»
پدربزرگ گفت:«اونش که مسأله ای نیست. مگه سر و تهش چی هست ــ یه ریزه مقوا و یه کم سریش، پارچه هم که فت و فراوان تو بازار هست.»
حاجی فتح الله گفت:«غصه ضو نخور! اولا که کلاهدوز آورده اند ــ با همین آژدان ها؛ و همین حالا به سلامتی شما دکان هم گرفته ــ دگان حاجی مروت. ثانیا به قول صوفی صالح ــ »پدربزرگ صوفی بود،بیشتر مردم شهرما صوفی بودند، هر یک مرید یکی از مشایخ ــ «مایه اش یک ریزه مقوا و یک خُرده سریشه. باید فکر اساسی کرد.نمیذاری؟ وادارت می کنند بذاری؛ می برنت، بی حرمتت می کنن، پنج تومن و دو هزارم ازت می گیرن.»
خالو شریف رگ های گردن کلفتش را کلفت تر کرد و گفت:«بهتر از آن است که پیش خدا و پیغمبر بی حرمت بشیم.»
حاجی فتح الله گفت:«مرد حسابی، مگه چند تا پنج تومن و دو هزار می تونی بدی؟ ما که روی گنج نخوابیده ایم. پول هم که علف خرس نیست. تازه وضع من این است، دیگران جای خود دارند.»یعنی تو که پول نداری خفه خون بگیر.
پدربزرگ گفت:«خوب حالا میگین چه کار باید کرد؟»
حاجی فتح الله گفت:«من نمی دانم … کاری نمیشه کرد ــ آره ملا حسن؟»
ملاحسن گفت:«واله چه عرض کنم، اونطور که شما میگین مگر خدا خودش رحم کند!»
حاجی فتح الله گفت:«مگر غیر از اینه؟ من دارم واقعیتو میگم.»
ظاهرا امام جمعه و شیخ الاسلام و قاضی و پیشنمازهای شهر از این جریان معاف بودند، و ملاحسن هم یکی از آنها بود.
گفت:«نخیر، درست می فرمایید.»
خالو شریف گفت:«یعنی درسته که کلاه پهلوی بگذاریم؟!»
ملاحسن گفت:«من نگفتم درست است، از من فتوا نخواه؛ منکه مفتی نیستم ــ من میگم وقتی زور آمد قباله باطل است. زور را باید با زور جواب داد، ماهم کهمتأسفانه یا خوشبختانه زوری نداریم. حالا که نداریم باید راه دیگری پیدا کنیم. این راه به عقل ناقص من این است، که تا امکانش هست نگذاریم؛ تا هر وقت امکان هست نگذاریم، هر وقت نبود، الحکم للله، بگذاریم: دیدند بگذار، ندیدند نگذار. کتاب هم می فرماید رکن اساسی مسئولیت اختیار است و وقتی آدم مختار نباشد مسئول نیست، آن هم در پیشگاه عدل الهی، که هر چیزی را با مثقال و ذره می سنجند(و آیه ای خواند که یادم نیست)؛ و بعد مشت به درفش کوبیدن هم شرعا درست نیست، یک نوع خودکشی است، که آن هم می دانید از گناهان کبیره است ــ باید نشست و دید خدا چه پیش می آورد …»
و حضرات نشستند تا ببینند خدا چه پیش می آورد … آژدان ها آخر هفته افتادند به بگیر بگیر، و شلمه و سربند پاره کردن و سوزاندن و جریمه کردن؛ و مردها و جوان ها بودند که در می رفتند و در خانه ها مخفی می شدند و زن ها بودند که با دیدن جال آنها به سر و سینۀ خود می کوفتند و نفرین می کردند، در شگفت از صبر خدا که این همه ظلم را می بیند و تخت و بختش را واژگون نمی کند … و ما بچه ها ادای بزرگترها را در می آوردیم؛ با احتیاط در کوچه ها راه می افتادیم؛ وانمود می کردیم که ما هم جوانیم و می ترسیم سربندهایمان را پاره کنند و جریمه مان کنند. هر چندگاه یکی از خودمان هول هولکی، با قیافه ای که ترس از آن هویدا بود، داد می زد:«بچه ها آژدان!» و همه سربندها را از سر بر می داشتیم و می دویدیم، و در درگاهی خانه ها قایم می شدیم و بعد که «خطر» می گذشت از مخفی گاه در می آمدیم.
یک دو روزی گذشت، خبر آوردند که خالو شریف را گرفته اند و برده اند نظمیه. مادربزرگ سراسیمه دستم را گرفت و هن و هن به خانۀ خالو شریف رفتیم. تاریک روشنی غروب بود. دیدم غلغله ای است. زنش و دو دخترش و سه پسرش گریه می کردند، و عجب آنکه خالو شریف سُر و مُر و گُنده، امٌاافسرده و دل شکسته، نشسته و یک سبد دل و روده اش را ول کرده بود روی زمین، و یک کلاه پهلوی سیاه، که تهش به تمبک لوطی ها شبیه بود، روی رحل بود. مادربزرگ بر سینه اش کوفت و رفت و به گردن خالو شریف آویخت و بغضش ترکید … خالو شریف هم درجا، چند غلبی مایه زد.مادربزرگ با گوشۀ لچکش چشمانش را پاک کرد، و نشست به آّب غوره گرفتن و فیش فیش کردن، و بینی پاک کردن. کاشف که به عمل آمد معلوم شد که کسی ــ گویا سلمانی ترکی که تازگی ها آمده بود ــ «لاپرت» داده که میرزا شریف کلاه پهلوی سر نمی گذارد و پشت سر دولت بد و بیرا می گوید. نظمیه سرجوخه «رضا سبیل» را فرستاده بود و خالو شریف را «جلب» کرده بود ــ اما کلبچه اش۱ نکرده بود. خالو شریف از ترس ــ خودش می گفت از عصبانیت ــ سر برهنه از میان بازار رفته بود. فرستاده بودند کلاهی از دکان کلاهدوز آورده بودند؛ خالو شریف که پول «همرا» نداشته بود متوسل به حاجی فتح الله شده بود و حاجی فتح الله رفته بود و یک تومان پول کلاه را داده و یک قران«قلٌغ» رضا سبیل را پرداخته بود و خالو شریف با تعهد این که با همین کلاه از وسط بازار بگذرد و به خانه اش برود آزاد شده بود؛ جریمه را هم نداده بود، چون حاجی فتح الله قسم و آیه خورده بود که آه در بساط ندارد که با ناله سودا
 
۱٫ ۱٫ کلبچه کردن: دستبند زدن
کند و رئیس که دیده بود که پول کلاه را هم حاجی فتح الله داده زیاد سخت نگرفته بود و خالو شریف راه افتاده بود و خود را با ذکر خدا و رسول مشغول کرده بود و از بازار پائین آمده بود ــ و طوری با یاد خدا و رسول مشغول بود که انگار به قدرت خدا در هوا راه می رفت!
مادربزرگ گریه کنان گفت:«برادر، کاش این دو چشمم کور می شد و تو را اینطور نمی دیدم … فیش ش…! رضا سبیل خدانشناس…فیش ش!»

خالو شریف با آن قیافۀ بغ کرده و لپ های گنده و کلٌۀ کلفتش این بار رفت و روی منطق مسیحایی و تقدیر و سرنوشت، و گفت:«خواهر، رضا سبیل بیچاره هم یکی است مثل من و تو، اون چه تقصیر دارد! مقدٌر این بوده که شریف بی کلاه و با کلاه از وسط بازار بگذرد، این را از روز 
3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx