رمان آنلاین زندگینامه شهیدحمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۲۰

فهرست مطالب

ناهید کلگار,حمیدگلکار,رمان آنلاین,سرگذشت واقعی

رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید  گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۲۰ 

سرگذشت های واقعی 

نویسنده : ناهید گلکار 

#۱۱

به عنوان مثال، وقتی هشت سال داشت یک روز همه خانواده دور هم
“آقا جون شما قلقلکی هستید؟” پدر دستها را
بودند حمید از پدر پرسید:
رو به باال باز کرد و خودش را محکم نگه داشت و گفت: “نه بیا هر چی
می خوای منو قلقلک بده” حمید در حالیکه خودش می خندید شروع کرد
به قلقلک دادن پدر، خودش می خندید و پدر را قلقلک می داد و همه با
“خوب حاال نوبت منه….”
خنده ی او می خندیدند. بعد از مدتی پدر گفت:
حمید با شنیدن این حرف چنان به خنده افتاد و ریسه رفت که همه با او
ریسه رفتند ساعت ها با هم خندیدن خوش بودن …
و یا وقتی شش سال داشت یک روز به جایی نگاه می کرد و به شدت می
خندید. ..همه به حمید نگاه می کردن و نمی دونستن از چی می خنده ولی
با اون به خنده افتادن .. خندیدن و خندیدن تا مادر پرسید: “به چی می
خندی؟” حمید به یک گازانبر اشاره کرد که کنار اتاق افتاده بود و دسته
“گازانبر داره
هایش از هم باز شده بود و همان طور که می خندید گفت:
می خنده ……” مادر بیشتر خندش گرفت و به همین سادگی تا ساعتی این
خنده ها ادامه داشت..
از این نوع حکایت ها خیلی اتفاق می افتاد که همه فقط و فقط به خاطر
خندیدن او می خندیدند و خوشحال می شدند.
آن شب هم یکی از همان شبها بود. تا ساعتی از شب را به شوخی و خنده
گذرانند. آخر شب وقتی مادر با حمید تنها شد از او به خاطر رفتار
اخیرش گله کرد. حمید کمی به فکر رفت و بعد انگشتش را زیر چانه ی
“شما حق دارین، خیلی هم حق دارین، ولی نگران
مادر گذاشت و گفت:
نباشین مادرم. کاری رو می کنم که االن همه باید بکنن. دیگه وقتشه این
ظلم از بین بره…وقتی یک ملت بشینه تا هر کس هر طوری دلش میخواد با اونا رفتار کنه و مملکت رو رو به نابودی ببره ..سکوت ما عین
مردنه ..ازم نخواه که مثل مرده ها رفتار کنم بشینم و بدبختی رو تماشا
کنم و حرف نزنم … ولی بهتون قول میدم که مواظب خودم باشم. شما
هم که همینو می خواین، کاری نمی کنم که باعث ناراحتی شما بشم. قول
میدم.”
“یک کار
“االن داری چیکار می کنی؟” و او با خنده گفت:
مادر پرسید:
کارستون! یک کار درست و حسابی!” و باالخره مادر بدون اینکه جواب
درستی ازش گرفته باشه بگیرد از اتاق بیرون رفت و زیر لب با خودش
“همیشه همین طوری منو راضی می کنه. نمی دونم چرا بهش نه
گفت:
نمی تونم بگم.” و باز وقتی از او دور می شد دوباره نگرانی سرا پایش را
می گرفت. او می دانست پسرش در چه راه خطر ناکی پا گذاشته ولی
باید این راز را پیش خودش نگه می داشت، چون می دانست اگر اکبر آقا
بشنود آرام نمی نشیند.
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۱۲
فصل سوم :
آغاز مبارزه :
ماه رمضان سال پنجاه و هفت بود. اواسط مرداد ماه. هوا خیلی گرم شده
بود. حمید چند روزی بود که در خانه مانده و جایی نمی رفت. آرام بود
و بی حرف. بعد از سحری تا صبح قرآن می خواند و بقیه روز را مطالعه
می کرد و گاهی می خوابید نزدیک افطار از اتاقش بیرون می آمد دوباره قرآن بدست می گرفت و آنرا می خواند و یادداشت بر می
داشت. هر سوالی را با یکی دو کلمه جواب می داد. مادر این رفتار را به
حساب روزه بودنش می گذاشت چون این رفتار او برایش تازگی داشت.
یک شب که نزدیک افطار همه در آشپزخانه جمع شده بودند، مجید
“حمید چشه؟” مادر شانه هایش را
نگاهی به مادر کرد و با اشاره پرسید:
“نمی دونم” ولی مجید مطمئن بود که حمید
باال انداخت و با اشاره گفت:
به شدت مشغله ی فکری دارد چون او هر وقت چشمش به مجید می
افتاد محال بود سر به سرش نگذارد و به این بهانه مدتی نخندند، ولی
آنشب حمید سرش را باال نکرد و تمام شب را نیز همان طور آرام و بی
صدا ماند.
صبح بعد از خواندن قرآن از خانه بیرون رفت و تا افطار برنگشت و روز
های بعد هم به همین منوال گذشت. مادر چندین بار از او پرسید: “حمید
و او هر بار با لبخند، مادر را خاطر جمع می کرد
چیزی شده؟ ناراحتی؟”
که مشکلی نیست.
تا شب عید فطرکه حمید عازم تهران شد. شانزدهم شهریورسال ۵۷ بود
که شبانه به منزل دایی اش رفت و صبح با محسن و سعید چیذری )امیر
چیذری که نام شناسنامه اش سعیدبود( و جواد رودبارانی دوست صمیمی
دوران بچگی اش به نماز جمعه که در تپه های قیطریه برگزار می شد
رفت. آن روزها اوضاع شهر تهران و بیشتر شهرهای ایران خوب نبود و
معترضین به رژیم شاه جسارت بیشتری برای نشان دادن اعتراضشان پیدا
کرده بودند. در آن نماز جمعه هم شعارهایی بر علیه شاه داده شد که
نیروهای امنیتی شاه مداخله کردند و با مردم در گیر شدند. آنها با
تیرهای هوایی و گاز اشک آور به مردم حمله کردند و بعضی ها را
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۱۳
بشدت کتک زدند. در گیری تا بعد از ظهر ادامه داشت. حمید که از این
تهاجم بسیار عصبانی شده بود، اون شب را در تهران ماند … چون شنیده
بودند که آیت اهلل عالمه نوری مردم را به نماز جمعه دعوت کرده اند.
پس برای رفتن به نماز به خانه بر نگشت… ) جمعه ی سیاه در میدان ژاله
سال ۵۷٫)
منزل آیت اهلل نوری نزدیک میدان ژاله بود. و مردم برای نماز به همان
جا دعوت شده بودند. هیچکس نمی دانست ساعت شش صبح حکومت
نظامی اعالم شده و اجتماع بیش از سه نفر ممنوع شده است، برای همین
با جواد و چند نفر از دوستانش بطرف میدان ژاله راه افتادند .
برگی از دفتر خاطرات حمید
حمید تعریف می کرد: “نیروهای انتظامی به مردم نزدیک و نزدیک تر
می شدند ولی مردم اعتنا نمی کردند و شعار می دادند حتی وقتی با
بلندگو از مردم خواستند متفرق شوند صدایشان بلندتر شد و فریاد
مرگ بر شاه سر دادند. تعداد کسانی که برای نماز آمده بودن خیلی
زیاد بود و صدای شعار ها بلند و بلند تر می شد …به یک باره نیروهای
انتظامی یک صف کشیدند و در میان نا باوری مردم فرمان آتش گرفتند
و در چند دقیقه مردم را گلوله باران کردند، مردم از زن و مرد در یک
چشم بر هم زدن مثل برگ خزان روی زمین ریختند، فاجعه ای بسیار درد
ناک رخ داده بود. صدای شلیک گلوله قطع شد لحظاتی سکوت حکفرما
شد … کسانی که زنده مانده بودن همه هاج و واج بهم نگاه می کردن ،
باورشان نمی شد…به یک باره از جا پریدن ..ترسیدن از گلوله باران
دوباره فرار کردن … زخمی ها ناله می کردند. و عده ای برای نجات آنها
تالش می کردن عده ای هم کشته شده ها را از میدان دور می کردن .”
یابد. در اینجا باید گفت که زمان مهار شده ولی تا کنون من به چنین
خاصیتی نتوانستم برسم به امید روزهای بهتر .
اکنون که این یادداشت را شروع کرده ام، به خاطر این است که با حقایق
زندگی بیشتر آشنا شوم .در اول باید خصوصیات اخالقی خودم را مطرح
کنم. با اینکه هیجده سال با خودم زندگی کرده ام ولی کامال نتوانسته ام به
اخالق خودم پی ببرم، ولی آنچه می دانم از این قرار است: رفتاری بسیار
عادی و افکاری عجوالنه. مطابقت دادن این دو باعث پریشانی می شود.
خیلی کم حرف می زنم و بیشتر گوش می دهم. مظلوم نیستم ولی نمی
گذارم کسی از دست من ناراحت شود. از امتحان دادن متنفرم و
هیچوقت در امتحان موفق نمی شوم. حتی اگر فرضیه ای را خودم ارائه
دهم از امتحان دادن آن عاجزم. موفقیت را یک عامل فکر کردن می دانم
و بر اثر فکر کردن است که مطالب را می توان برای خود توجیه کرد.
بررسی افکار کلی من در باره ی مردم: تمام مردم را به سه دسته تقسیم
می کنم. کسانی که نمی دانند، کسانی که کم می دانند، و کسانی که خوب
می دانند. اگر کسی توانست در زندگی خود را از میان این سه دسته پیدا
کند واقعا می تواند خود را بشناسد و پیش برود. مثالی در این مورد بزنم
تا روشن شود: سربازی به دلیل مسخره ای یک سیلی به شخصی می زند
شما فکر می کنید عکس العمل شخص چیست؟ اگر از گروه اول باشد پیش
خود می گوید حتما من مقصر بودم و راه خود را می کشد و می رود
ولی اگر این شخص از گروه دوم باشد با یک سیلی جواب او را می دهد و
دیگر به آخرش فکر نمی کند که به کجا می انجامد و اگر از گروه سوم
باشد مثل اولی جواب او را نمی دهد ولی می داند که به او توهین شده و
در جای دیگری جواب او را خواهد داد.«
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۱۴
ین دست نوشته نشانگر فکر ژرف و جویای حقیقت او می باشد.
روز بیستم بهمن ماه سال ۵۷ بود. درگیری در تهران به اوج خود رسیده
بود. حمید و جواد رودبارانی در میان تظاهر کننده ها بودند. مادر
دلواپس بود و لحظه ای آرام نداشت و تمام وقتش را به این می گذراند
که خبری از حمید بگیرد. پس دوباره علی به اصرار مادر برای پیدا کردن
حمید راهی تهران می شود. همه جا را سر می زند. به فکرش می رسد
که سری هم به خانه ی جواد بزند که خوشبختانه حمید را آنجا پیدا می
کند. کمی خیالش راحت شد و با نگرانی از او خواست که با او به کرج
برگردد. از ناراحتی مادر و پدرش گفت ولی چون می دانست او مشغول
چه کاریست دلش نمی خواست او را تنها بگذارد. حمید با همان لبخند
همیشگی موضوع را به شوخی و خنده برگزار کرد و تالش علی برای
برگرداندن او بی فایده ماند. بنابراین شبانه به کرج باز گشت. مادر جلوی
در منتظر بود. شاید فکر می کرد و امیدوار بود حمید هم با علی آمده
باشد. با دیدن علی که آثار خستگی از صورتش پیدا بود، امیدش نا امید
“دیدیش؟ پیداش کردی؟” علی برای اینکه خیال مادر را
شد. پرسید:
“نگران نباشین پیش دوستاش بود. خوب و خوش. یک
راحت کند، گفت:
کاری داره فردا یا پس فردا میاد. خیلی به شما سالم رسوند حالش خوبه….
خونه ی جواد بود.”
مادر نفس راحتی کشید. پدر از دور آنها را دید و خودش را به آنها
رساند و با دلواپسی جویای حال حمید شد و باز علی او را هم خاطر جمع
کرد. ولی خودش خیالش راحت نبود و می دانست که تهران شلوغ است و
حمید بی پروا و نترس. علی از فردا می ترسید و این همان چیزی بود که
هر سه ی آنها در حال عبور از حیاط به ساختمان با خودشان فکر میکردند و هیچ کدام به زبان نیاوردند. و دوباره اضطراب و نگرانی
وجودشان را پر کرد. خبر هایی که از شهادت مردم و شلوغی شهرها
بگوش می رسید خوشآیند نبود و مادر و پدر با این دلهره تا صبح بیدار
ماندند.
صبح اول وقت مادر به سراغ علی رفت و او را از خواب بیدار کرد و به او
“نمی تونم تحمل کنم، بیا با هم بریم من خودم برش می گردونم.
گفت:
علی دارم دیوونه میشم.” علی زود از جاش بند شد و گفت : منم آروم
ندارم ..حاضر میشم بریم ….پدر ماشین را آماده کرد و همگی سورا شدن
و راه افتادن . علی و همسرش با مادر و پدر راهی تهران شدند. نیمه های
راه که رسیدند، ترافیک شده بود و گویا پلیس راه رو برای رفتن به
تهران بسته بود و اجازه عبور به کسی رو نمی دادن .. ماشینهای زیادی
جمع شده بودند و به همین خاطر خواهش و تمنا هم فایده ای نداشت.
راهی به نظرشان نمی رسید. پدر می خواست برگردد که با صورت بی
“من پیاده میرم باید امروز حمید رو
قرار مادر روبرو شد و می گفت:
“چرا شما؟ من
پیدا کنم.” علی از ماشین پیاده شد و در همین حال گفت:
میرم. بهتون قول میدم پیداش کنم و مواظبش باشم. شما نگران نباشین
خبر میدم…”. او در میان چشمهای نگران پدر و مادر، به تنهایی راهی
تهران شد.
صبح بیست و یکم بهمن بود. صدای تیر اندازی از گوشه و کنار شهر به
گوش می رسید. علی مجبور شد بیشتر مسیر را پیاده طی کند. هر وسیله
ای که پیدا می کرد سوار می شد تا باالخره خود را به منزل “دایی اصغر”
رساند، تا شاید توسط محسن خبری از حمید بگیرد. ولی آنها هم نه تنها از
حمید بلکه از محسن هم خبری نداشتند. در تهران قیامتی بر پا بود.
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۱۵
با وجود خستگی شدید نتوانست بنشیند و به دنبال حمید هر جایی را که به
ذهنش می رسید گشت تا شب شد. فکرش این بود که سری هم به خونه
ی جواد بزنه.. ولی وسیله ای پیدا نکرد و چون بسیار خسته بود دوباره به
منزل دایی برگشت. ناامیدانه به خانه جواد زنگ زد مادر جواد تلفن را
“حمید اینجاس با جواد رفته بیرون
جواب داد. او هم نگران بود ولی گفت:
وقتی اومد میگم زنگ بزنه”. ساعتی بعد علی با صدای زنگ تلفن از جا
پرید و خودش گوشی را بر داشت. حمید بود که با آرامش همیشگی
“حمید! آخه تو کجایی؟ حالت
خودش سالم می کرد . علی با نگرانی گفت:
خوبه؟ نمیگی ما دلواپست هستم؟ چرا یه خبر نمیدی؟ من خونه ی دایی
ام.” حمید با خنده گفت: “می دونم من اونجا زنگ زدم )و با صدای بلند
خندید(. من خوبم. انشاهلل فردا میام. مامان خوبه؟ بهش گفتی نگران من
نباشه؟” علی با لحن تندی که معلوم بود عصبانی شده گفت: “حمید مثل
اینکه خوشت میاد ما رو نگران کنی؟ بیا با هم بریم کرج، مامان داره قبض
روح میشه. دیشب تا صبح نخوابیده. منو فرستاده گفته تا تو رو نبردم بر
نگردم. تو رو به خدا بیا بریم …”.
“شرمندم! خیلی شرمندم که باعث نگرانی شما
حمید با آرامی گفت:
شدم. چشم فردا رو هم بهم مهلت بدین خودم بر می گردم میام. حتما
میام…”
آنشب حکومت نظامی اعالم شد و فردا تا ظهر تمدید شد. همه دلواپس
و نگران به رادیو گوش می کردند. مادر تا صبح نخوابیده بود و حاال هم
هر کاری می کرد اشک چشمش خشک نمی شد.
آنروز یکی یکی مراکز حساس دولتی به تصرف مردم درآمد. از صبح زود
حمید و جواد خودشان را به خیابان نیرو هوایی رسانده بودند و ساعت
یازده ارتش هم به مردم پیوست و بی طرفی خود را اعالم کرد و رادیو با
“توجه …. توجه … اینجا
این کلمات پیروزی انقالب را به گوش مردم رساند:
تهران است، صدای راستین مردم ایران. صدای انقالب… انقالب پیروز شد.”
فریاد شادی در خانه پیچید. مردم شادی می کردند. مادر نفس راحتی
کشید و به نماز ایستاد. بعد از ظهر حمید خودشو به خونه ی دایی اصغر
رسوند ، علی با خوشحالی او را در آغوش کشید، اشک از چشمان برادر
جاری شده بود، ولی حمید می خندید. علی همان طور که برادر را در
و باز حمید با همان صورت
آغوش داشت گفت: “تبریک میگم تموم شد!”
خندانش گفت: “به به! کجاشو دیدی؟ تازه شروع شده… حاال خیلی
مونده…” محسن و امیر هم از راه رسیدند و همه دور هم شب را در
منزل دایی سپری کردند.
فردا دو برادر به کرج رفتند و مادر یک دل سیر حمید را در آغوش
گرفت، بوسید و بویید ….
پیروزی انقالب و خوشحالی بی حد حمید ، خانواده را به وجد آورده بود
که شرایط سخت آن زمان را برای آنها آسان می کرد… نفت به سختی
پیدا می شد و هوا بسیار سرد بود. حمید یکی از میزها را برداشت، پایه ی
آن را کوتاه کرد و یک المپ در زیر آن نصب جا سازی کرد و بدین
ترتیب یک کرسی دلچسب و گرم و نرم از آن ساخت که همه شبها دور
آن جمع می شدند و گل می گفتند و گل می شنیدند. اما در آن زمان
مواد غذایی هم کمیاب شده بود. کره و پنیر و حتی نان به سختی گیر می
آمد. ولی حمید آنقدر خوشحال بود که همه چیز را به شوخی و خنده
برگزار می کرد و باعث می شد آن روزهای سخت برای همه شیرین
جلوه کند. یک روز صبح که از خواب بیدار شدند، حیاط را پوشیده از برف
دیدند. حمید و علی بعد از صبحانه پارو را برداشتند تا برف پشت بام را
بریزند. حمید همین طور که برف ها را پارو می کرد ورد گرفته بود و
“به کوری چشم شاه زمستونم بهاره” بچه ها هم با او می
می گفت:
خواندند و می خندیدند.
حمید از اعماق وجودش خوشحال بود و این شادی را به خانواده اش به
خوبی منتقل می کرد و همین امر باعث شد همه سختی مدتی که از آنها
دور بود را فراموش کنند.
در این زمان عقاید حمید شکل دیگری بخود گرفته بود. او هرگز شعار
نمی داد و تظاهر به کاری نمی کرد. بعد ازچند روز ی که از پیروزی
انقالب گذشته بود رفت و تا ده روز باز نگشت …..
برگی از خاطراتش نشان می دهد که او کجا بوده و چه می کرده است.
@nazkhatoonstory
#۱۶
دوران بعد از انقالب
برگی دیگر از دفتر خاطرات حمید :
شروع انقالب ایران :
شخصی که ۱۵ سال صبر کرد تا جامعه ی ایران را اصالح کند اکنون این
زمان را مناسب دید انقالب ایران را آغاز کند. این شخص کسی نیست جز
امام خمینی. بله این پیشوای پرهیزگار که مردم را به پاکی و آزادگی
دعوت می کند.
حاال همه ی مردم از جنایات این رژیم جنایت کار مطلع شدند و بیشتر
مردم به زودی با هم متحد می شوند. کم کم اعتصابات شدیدتر و اقتصاد
کشور فلج می شود و از طرفی هجوم سربازان جالد بروی تظاهر کنندگان که مرگ بر شاه می گفتند مسلسل ها را به روی آنها بسته می
شود و ماشین ها ی آمبوالنس عزیزان مردم را مثل گاو و گوسفند جمع
می کنند و به بیمارستان می برند سپس اعالم می کنند که به خون احتیاج
داریم.
تمام آستین ها باال رفت تا برای چشمان انقالب ما خون دهند. بله هشت
ماه به همین ترتیب گذشت ولی این شاه کثیف و طرفدارانش دست بر
دار نبودند تا آنکه مجبور شدند اسلحه در اختیار مردم قرار دهند و جنگ
مسلحانه آغاز شد و تعداد زیادی اسحله در اختیار مردم گذاشته شد و
حمله به ژاندارمری و کالنتری ها شروع شد تا آنکه تمام مردم تمام
ارتش تهران را خلع سالح کردند.
پیروزی انقالب ایران از همین جا شروع شد. این مردم همان مردمی
بودند که اگر با باتوم دنبالشان می کردید فرار می کردند و اکنون جلوی
مسلسل می ایستادند تا شهید شوند و حاال با مسلسل جلوی همان ارتش
می ایستد و ارتش را خلع سالح می کنند. واقعا باید آفرین گفت به این
انقالب ایران که جهان را تکان داده است. باید گفت احسنت.
وقتی به پادگان لویزان حمله شد یک عده سود جو و اجنبی با اینها همراه
بودند و اموال بیت المال را غارت می کردند. از طرف کمیته ی امام
خمینی عده ای انتخاب شدند برای حفاظت از پادگان لویزان من هم جزو
این عده بودم ساعت ده صبح به آنجا رفتم به هر نفر یک اسلحه دادند.
برای پاسداری از پادگان لویزان سوار یک جیپ شدیم و هر کس در مکان
مقرر شده پیاده شد. پست من برجک دو بود از پله های برجک باال رفتم.
نگاهی به اطراف کردم. همه جا ساکت بود. هیچ موجود زنده ای به چشم
نمی خورد، ولی هر آن امکان داشت که باالی برجک هدف گلوله قرار بگیرم ترس نه ولی یک هیجان خاصی تمام وجودم را فرا گرفته بود قلبم
تند می زد و بدنم هیچ حرکتی از خود نداشت تا آنکه چند نفری را روی
تپه ی مقابل دیدم و با شلیک چند تیر هوایی آنها را متفرق کردم مقداری
از هیجانم کاسته شد. صدای جیپ از دور بگوش می رسید، برگشتم، نگاه
کردم دیدم ماشین خودمان است. آمده بودند که پست ها را عوض
کنند. ما سوار جیپ شدیم و رفتیم به آسایشگاه. شام را خوردیم و نماز
خواندیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بیدارمان کردند برای پاسداری و
یک هفته بدین منوال گذشت با خطرات و هیجانات و دلهره ها… باالخره
تمام شد. وقتی به شهر بر گشتم شهر بوی تازه ای به خود گرفته بود،
بویی که تا به حال استنشاق نکرده بودم. شهر خندان بود. واقعا وقتی انسان
این حالت را می دید دلش می خواست ساعتها گریه کند. بله شهر پاک
شده بود. اعتصابات تمام و مدارس باز شده بودند و دوباره به حالت
اولیه در آمده بود، پاک پاک، مثل جوانه های یک نهال. و حاال باید این نهال
را خوب نگهداری و پرورش دهیم و دیگر نگذاریم دست هیچ ظالمی
مملکت ما را چپاول کند …«
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۱۷
روزهای اوایل انقالب بود که یکی از همسایه ها عروسی بر پا کرده بود و
طبق عادت سالهای قبل بزن و بکوب راه افتاده بود و زن و مرد مست
کرده بودند. مردم جمع شده بودند و تماشا می کردند. علی ناراحت شد
“االن اگر حمید خبر داشت حساب آنها را کف دستشون می
و فکر کرد:
گذاشت.” به دنبال حمید رفت و او را پیدا کرد و جریان رو گفت. حمید
مکثی کرد و خطاب به علی گفت: “داداشم مردم رو که نمی شه یک شبه عوض کرد، صبر کن درست میشه…”.مردم باید آزاد باشن و خودشون
انتخاب کنن با زور چیزی درست نمیشه …
در آن زمان اعتقادات حمید عمیق تر شده بود. یکروز خواهرش ناهید از
مشهد آمده بود و حمید به استقبالش رفت. ساعتی بعد کنار هم توی
حیاط نشسته بودند و از همه جا حرف می زدند که حمید با همان مهربانی
خاص خودش انگشتش را زیر گلوی خواهر گذاشت و بعد آهسته روسری
او را پایین کشید و دو طرف آنرا تا زد، و بعد با مهربانی گفت: “خواهر
چقدر اینطوری خوشگل میشی … ” و این نوع محبت او تا عمق وجود
“عزیزم به این
خواهر رخنه کرد. در حالیکه برادر را می بوسید گفت:
“استغفراهلل… من کی باشم که به
میگن امر به معروف؟” و او پاسخ داد:
شما امر کنم؟ خواهش می کنم…”
ماه رمضان آنسال هم برای حمید با همه ی سالها دیگه فرق می کرد.
روزه اش فرق کرده بود. نوع سحری خوردن و افطارش هم… او با
خواهر قرار می گذاشتند که بعد از سحری قرآن را دور کنند.
سحر اولین روز این کار را می کنند ولی سحر دوم بعد از اینکه نمازش را
“خواهر جان! من نمی تونم اینجوری
خواند رو به خواهر کرد و گفت:
قرآن بخونم.تا معنای اونو ندونم فایده ای نداره .. میای یک کار دیگه
بکنیم؟ یکی مون قرآن رو بخونه و یکی مون معنای اونو… موافقی؟”
خواهر خوشحال شد. همین کار را کردند، ولی او باز هم تامل می کرد.
بعضی از درسهای قرآن را روی کاغذ می نوشت و در جیبش می
“نه! می خوام
“می خوای حفظ کنی؟” او گفت:
گذاشت… خواهر پرسید:
آنقدر بخونم تا تو مغزم حک بشه.”
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۱۸
فصل پنجم:
جهاد سازندگی :
جهاد سازندگی تازه تاسیس شده بود. تمام جوانهایی که دلشان برای
انقالب می تپید راهی شدند. مجید شرع پسند، حمید احدی، علی میرزایی
)شهید علی میزایی که در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان فرمانده
گروهان یاسر در فکه به شهادت رسید( و سه نفر دیگر خودشان را به
جهاد کرج رساندند و تقاضا کردند که آنها هم برای این سازندگی کاری
انجام دهند. جهاد موافقت کرد و دستور کار برای یکی از روستاهای
محروم نزدیک طالقان صادر شد.
حمید دوست و همکالسی علی میرزایی بود همدیگر را که دیدند،
میرزایی از هدفش گفت و حمید تصمیم گرفت که با آنها همراه شود.
شب به محسن چیذری و امیر چیذری پسر دایی هایش که هر دو از
مبارزان راه انقالب بودند، هم خبر داد. آنها هم خودشان را رسانند. صبح
روز بعد هشت جوان با نیتی بسیار با ارزش، با یک لندرور، بسوی مقصدی
مقدس راه افتادند همه خوشحال و راضی بودند. چنان با هم می گفتند و
می خندیدند، مثل این بود که بزرگترین پاداش ها را گرفته اند.
مخصوصا جاده سرسبز زیبای اواخر خردادماه سال ۵۹ جان تازه ای به
آنها می داد و از آن لذت می بردند. باالخره ماشین از جاده اصلی طالقان
وارد جاده ای موقتی که کره ای ها برای نصب دکل برق کشیده بودند
شد و بسوی روستا رفت. از دور روستای گراب را دیدند که در دامنه ی
کوه آرمیده بود. روستا کوچک بود و آرام با خانه های کاه گلی که کنار
هم منظره ی دلپذیری از دور به آنها نشان می داد. بوی علف های تازه و
خاک در فضا پیچیده بود، و شاخه ای از رودخانه ی طالقان از کنار آن می گذشت. حمید با چشمانش به دنبال باغ های سرسبز می گشت ولی از باغ
خبری نبود! فقط تعدادی درخت گردو و بید در کنار رودخانه روییده
بود.
همه از سکوت و هوای روستا به وجد آمده بودند. لندرور کنار مدرسه
ای که مال سپاه دانش بود ایستاد، و بچه ها پیاده شدند. راننده بدون
تامل می خواست برگردد زیرا از کرج تا روستا پنج ساعت در راه بوده و
“من باید برم کاری ندارید؟”
باید همین راه را بر می گشت، پس گفت:
میرزایی گفت: “برو به سالمت”، راننده در حالیکه سرو ته می کرد گفت:
“من دارم میرم خانمهای جهاد رو بیارم، اگه چیزی الزم دارین بگین من
برو یاعلی”.
فردا براتون بیارم.” میرزایی دستش را بلند کرد و گفت: ”
مدرسه چهار تا کالس داشت. حمید دست بکار شد، نیمکت ها را در انباری
روی هم جمع کرد. یک اتاق را برای خودشان، یک اتاق را برای خانمها و
یکی را به آشپزخانه اختصاص داد. همه جا را تمیز کردند.
فردا لندرور خانم ها را که شش نفر بودند، آورد. آقایان برای سازندگی
و خانم ها برای آموزش کار را شروع کردند. حمید و امیر دور روستا را
گشتند و با بعضی از مردم آنجا صحبت کردند، هدفشان این بود تا ببیند
چه کارهایی می توانند برای آنها انجام دهند. حمید مرتب یاداشت بر می
داشت تا چیزی از قلم نیفتد.
مجید شرع پسند و علی میرزایی بیشتر به کار فرهنگی رسیدگی می
کردند و خانم ها در مسجد برای زنان روستا کالس گذاشته بودند تا
راهنمای آنها در همه امور باشند، از جمله بهداشت خانواده.
چند روز بعد یک ماشین از جهاد آمد و برای بچه ها آرد آور د بچه ها
دویدند و هر کدام یک کیسه آرد را به دوش گرفتند و ماشین را خالی کردند علی میرزایی لیست مصالح لازم را به راننده داد تا بتوانند برای
مردم محروم روستا کاری بکنند.
@nazkhatoonstory
#۱۹
آرد ها را به زنان روستایی دادند تا برایشان نان بپزند. غروب که شد
بوی نان تازه تمام فضا را گرفته بود و بچه ها که همه خسته و گرسنه
بودند، با اشتها و لذت نان تازه را با ماست خوردند.
حمید و امیر به کار بنایی وارد بودند. حمام روستا بصورت خزینه ای بود
و با بوته و چوب گرم میشد. حمید دوش ها را کمی پایین تر از خزینه
نصب کرد تا آب به راحتی در لوله ها بگردد، و بعد از خزینه لوله کشی
کردند و به دوش ها وصل کردند و سر خزینه ها بستند تا کسی نتواند
وارد آن شود. حمید داخل اتاقک حمام را سیمان کاری کرد و آنرا آماده
استفاده ساخت. شبی که کار حمام تمام شد همه خوشحال بودند. با نان
تنوری و ماست تازه و خوارک مرغ برای خودشان جشن گرفتند، و خود
را برای کار لوله کشی آب در آنجا آماده کردند.
چشمه آب در باالی روستا و در میان دره ای سر سبز روان بود. آنها باالی
تپه منبع را کار کذاشتند تا بر روستا مسلط باشد. حاال کار سختی در پیش
داشتند و آن لوله کشی از چشمه تا منبع آب بود که دویست مترفاصله
داشت.
حمید از نظر قوای بدنی خیلی قوی بود، قد بلند و چهار شانه. موهایش را
بلند می کرد و اینجا که سخت مشغول کار بود مجبور می شد گهگاهی
آنرا عقب بزند که باعث شوخی و خنده با دوستانش می شد و کار را
برایشان آسانتر می کرد. آنها باید بیست و شش لوله را تا باالی کوه می
بردند. برای بردن هر قطعه سنگین به چند نفر نیاز بود. بچه ها مشغول
بودند. امیر و محسن یک طرف آنرا گرفتند و حمید که قوی تر بود یک طرف دیگر را… حمید یک یا علی گفت و راه افتادند. کار بسیار مشکلی بود
ولی آنها با عالقه انجام می دادند و ابراز خستگی هم نمی کردند. حاال باید
در قسمت هایی که زمین خاکی بود کانال بکَنند و لوله ها را کار بگذارند.
در جاهای صخره ای هم لوله ها از روی زمین کار می گذاشتند. بچه ها
سیمانهای سنگین را کول گرفتند و تا چشمه بردند کنار آنجا گودالی
کَندند و آنرا سیمان کردند و روی آنرا پوشاندند.
از منبع تا روستا شصت و پنج متر فاصله بود که آنها باید لوله کشی می
کردند تا آب به روستا برسد. در فاصله های مختلف شش شیر آب نصب
کردند که زنان روستا از آنها استفاده کنند.
کار بعدی جمع آوری زباله ها و درست کردن محلی برای ریختن و آتش
زدن آن بود قبال مردم زباله ها را توی جوی آب و گوشه و کنار روستا
می ریختند.
چند روز از تابستان مانده بود که این کار سخت با موفقیت تمام شد و
آنها توانستند به آن روستای محروم سر و سامانی بدهند. با وجود
خستگی زیاد باز هم همت کردند و مدرسه را هم رنگ زند و سپس آنرا
تمیز کردند و میز و نیمکت ها را چیدند. کار که تمام شد وقت رفتن
رسید. وسایلشان را جمع کردند وآماده ی برگشت شدند. همه ی آن
شیر مردان با خوشحالی از کاری که کرده بودند دوباره سوار ماشین
شدند و به کرج بر گشتند. راضی و سر حال در راه می خندیدند و
شوخی می کردند.
حمید بالفاصله خودش را برای ماموریتی دیگر آماده کرد و این بار با امیر
و جواد برای کمک به روستای دیگری نزدیک کرج رفتند. حدود سه هفته
هم آنجا مشغول ساختن یک مدرسه شد.
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory
#۲۰
بعد از باز گشت احساس می کرد که از خانواده اش خیلی دور شده است.
پس چند روزی را در خانه ماند و تمام وقتش را با خانواده، مخصوصا
مادر گذراند. در کار ها به او کمک می کرد گاهی با اصرار ظرف می
شُست، خرید خانه را انجام می داد و با پدر به درد دل و گفتگو می
نشست. شبها هم با علی و مجید و عمویش دور هم می نشستند و تا پاسی
از شب رفته بذله گویی می کردند و می خندیدند. یکشب که با مجید
و
“مجید هدفت تو زندگی چیه؟”
صحبتشان گرم شده بود از او پرسید:
مجید از آرزوهایش و اینکه چه می خواهد حرف زد. حمید بعد از اینکه
خوب گوش کرد به او گفت: “ببین داداش توی زندگی هیچ کس راضی
نیست. تو فکر کن از یک تا ده اگر کسی یک باشه دلش می خواد دو بشه و
وقتی دو شد سه رو می خواد و بعدی و بعدی وقتی ده شد می بینه از
همان یک هم بدتره. باید سعی کنی جایگاهت رو در زندگی پیدا کنی و
گرنه همیشه به دنبال پوچی باید بدوی. از دورن خودتو بساز بیرون هیچ
خبری نیست.”
مجید می گوید: » از این گونه حرفها گاهی با من می زد ومن در کنار او
مثل جواد و بیشتر دوستانش مرید بودیم چون او زیاد اهل گفتن نبود
هروقت چیزی از این باب به من می گفت به جان و دل می پذیرفتم.
گهکاهی می دیدم که با جواد و بعضی از دوستان مخصوصش بحث
عرفانی می کند. من یا از آن سر در نمی آوردم و یا توجه نمی کردم.
ولی بعدا فهمیدم که او چه انسان استثنایی بوده و افسوس می خورم که
نتوانستم از وجودش بیشتر استفاده ببرم.
صدای تلخ جنگ به گوش رسید. با روحیه ای که مادر در حمید می
شناخت غم دنیایی را در دلش کاشتند و آتشی در دورنش روشن شد که
هرگز خاموش نگشت.
#ناهید_گلکار

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx