رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۱تا۳۰

فهرست مطالب

ناهید کلگار,حمیدگلکار,رمان آنلاین,سرگذشت واقعی

رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۱تا۳۰ 

سرگذشت های واقعی 

نویسنده : ناهید گلکار 

#۲۱
صل ششم:
دوران جنگ تحمیلی :
فقط نُه روز از جنگ گذشته بود که حمید راهی شد و با گروهی از
بسیجی های کرج به جبهه رفت و یک ماهی طول کشید تا برگشت از
روحیه اش پیدا بود که آرام ندارد خودش می گفت: “باید هر چه زود تر
“حمید دست از
برگردم جنگ سختی در پیشه” پدر مخالفت کرد و گفت:
این کار بردار، جنگ تخصُص می خواد. تو که نمی تونی بجنگی”. حمید
به این سادگی
لبخندی زد و گفت: “خوب میرم یاد میگیرم”. پدر گفت: ”
نیست آخه. تو چیکاره این مملکتی که بری جنگ…. میری بی خودی کشته
“شهید میشم
میشی…”. حمید با صدای بلند خندید و به طنز گفت:
آقاجون، شهید… بعدم من بسیجی این مملکتم.” پدر خیلی ناراحت شد و
بحث شان بالا گرفت، ولی پاسخ های حمید طوری بودکه گویی پدر و
مادر راه دیگری نداشتند جز رضایت. آنها در واقع حمید و افکارش را نمی
شناختند. در او پسری را می دیدند که خوب و مهربان است و خیلی هم
عاقل ولی نمی دانستند که او افکاری بسیار متعالی دارد که اگر هم می
گفت شاید کسی او را نمی فهمید.
دو هفته بعد حمید عازم خرمشهر شد و یک ماهی طول کشید که
برگشت. ولی حرف نمی زد و بسیار در هم آشفته بود صحنه هایی که از جنگ دیده بود و پیشروی دشمن، نمی گذاشت آرام باشد. بی تابی می
کرد و میل به رفتن امانش را بریده بود.
او با عده ای ۸۰ نفری از سپاه و بسیجی های کرج به سر پرستی آقا
مهدی شرع پسند راهی شدند. او و جعفر شرع پسند با عنوان بسیجی
گروه را همراهی می کردند.
هر روز که می گذشت دشمن بیشتر پیشروی می کرد و کار آنها سخت
تر می شد. پادگان ابوذر در محاصره ی دشمن بود نیرو های کمکی باید
می رسیدند تا آنها بتوانند از پیشروی آنها جلو گیری کنند. مواد غذایی و
آب هم تمام شد بود و این باعث می شد تلفات سنگینی را تحمل کنند.
حمید توسط امیر چیذری )امیر که نام شناسنامه اش سعید بود، در ۱۶
مرداد سال ۶۶ در مانور شهادت در خلیج فارس به شهادت رسید. این
مانور توسط ۳۱ نفر از افراد سپاهی که همه عامل نفوذی به خاک دشمن
بودند انجام شد و سی نفر از آنها در این مانور به شهادت رسیدند( خبر
دار شد که مادر به همراه همسر امیر، برای کمک به پشت جبهه به گیلان
غرب آمده اند. آنها هم شبانه خودشان را به مادر رسانند. او رفت تا
مادر مریضش را برگرداند چون می دانست اوضاع در گیلان غرب خیلی
خراب است ..
مادر چنان عزیزش را در آغوش گرفت که گویی هرگز او را رها
نخواهد کرد. سر و رویش را غرق بوسه کرد. آنشب عراقیها از آسمان و
زمین همه جا را گلوله باران کردند و آنی صدای خمپاره قطع نمی شد.
امیر و همسرش با مادر نماز خواندند و دور هم شام خوردند. دیری
نگذشت که صدای انفجارهای پشت سر هم، ساختمان را لرزاند.
@nazkhatoonstory
#۲۲
حمید فریاد زد بخوابین رو زمین” و مادر را گرفت و او را روی زمین خواباند و خودش را حائل او کرد. آسمان
روشن و شیشه ها شکسته شده بود. هیچ کدام جرات نمی کردند از جا
بلند شوند، تا زمانی که قدری آرام شد. از دور صدای خمپاره و گلوله به
گوش می رسید. بعد از این، حمید نگاه محبت آمیزی به مادر کرد و
“به این میگن عشق مادری! بهت افتخار می کنم. ولی تو رو به خدا
گفت:
قسم میدم بزار نگران شما نباشم. الان خیلی کار داشتم. موقعیت حساسیه
بخاطر شما اومدم.” مادر نگاهی پر از غم به او انداخت و سری تکان داد و
“چطور تو می تونی نگران من باشی ولی من نباید نگران تو باشم؟
گفت:
تو دنبال من میای من نباید دنبال تو بیام؟ اومدی خبر بگیری منم اومدم
“من به شما حق میدم، ولی ما همه به شما
از تو خبر بگیرم. “حمید گفت:
احتیاج داریم. نکن مادر من، برگرد خونه، بزار با خیال راحت خدمت این
عراقیها برسم.”
صبح حمید و امیر به خط برگشتند و مادر و خانم امیر که از حمله ی
دیشب سخت مریض شده بود به تهران برگشتند.
“چند روزی بود که آب و غذا نرسیده بود. ماشین
حمید تعریف می کرد:
آمد و با خودش آب و دو تا جعبه سیب و یک مقدار کنسرو و کمپوت
آورد. همه تشنه بودیم و برای یک قطره آب له له می زدیم . همه ی
بچه ها با ولع آب خوردند و قمقمه ها را پر کردند. هنوز این آب کفایت
نمی کرد و ما هچنان مجبور بودیم با تیمم نماز بخوانیم. من و جعفر
“خوب شد حاال یه
شرع پسند که فرمانده گردان بود هم رفتیم. او گفت:
” جعفر
“نشد چلو کباب که نیست، یعنی هیچی نیست
چیزی شد” گفتم:
“آی گفتی، دلم خواست…” و قمقمه اش را سر کشید. با
خندید و گفت:
“جعفر اگه آبت تموم بشه من بهت آب نمی دم. داداش یواش تر بخور شاید بی آب
“خدا
بشیم.” او باز هم یک جرعه ی دیگری خورد و خندید و گفت:
بزرگه… شاید دادی … ” من سرم را برگرداندم تا جلو را نگاه کنم احساس
کردم به صورتم آب پاشیده شد به گمان اینه او دارد شوخی می کند بر
گشتم تا معترضش شوم ولی در جا خشک شدم. خون از سرش فواره می
زد. یک گلوله به مغزش اثابت کرده بود و این خون جعفر بود که از
“نه! نه! جعفر … جعفر
سرش به صورت من پاشیده می شد. فریاد زدم:
…” ولی او در جا تمام کرده بود. نمی دانم چه مدت سر او را در بغلم
گرفتم و گریه کردم تا بقیه رزمنده ها او را از آغوشم بیرون آوردند
….آب نبود که خون جعفر را از خودم پاک کنم ولی با این فکر که خون
مطهرش به من کمک خواهد کرد تا به دل دشمن بتازم خودم را راضی
کردم. آنشب من به عنوان جانشین جعفر حمله کردم و یکی از سخت
ترین شبهای زندگی من شد. دلم می خواست آنقدر دندانهایم را روی
هم فشار دهم که همه بریزد ولی غیضم را روی عراقیها پیاده کردم.
آن شب، به دل دشمن زدیم و توانستیم کمی آنها را به عقب برانیم. ولی
به خاطر اینکه نیرو کم داشتیم تلفات سنگینی دادیم.”
حمید جنازه جعفر را روی دوش گرفت و حدود نُه کیلومتر پیاده تا قرار
گاه آورد. در راه همرزمانش او را یاری می کردند تا تنها یک شهید را
برگردانند و متاسفانه پیکر پاک بقیه شهدا در آنجا ماند. او وقتی جعفر را
به کرج فرستاد، بازگشت.
حاال چه بر او گذشته که آن همه راه را با جنازه ی بهترین دوستش طی
کرده خدا می داند. از او پرسیدیم ولی سری تکان داد و گفت: “حرفشو
نزن
@nazkhatoonstory
#۲۳

در داغدار جعفر، از اینکه حمید توانسته بود جسد او را با خودش بیاورد
بسیار ممنون بود و همین امر باعث شد دو خانواده ی گلکار و شرع پسند
بهم نزدیک شوند. مادر برای اینکه کمی از غصه های خانم شرع پسند
بکاهد، او را با خود به مشهد، نزد دخترش ناهید، برد و یک هفته ای را به
زیارت گذراندند. در این مدت مادر جعفر چنان بغض می کرد و گریه می
کرد که انکار کسی دارد وجودش را آتش می زند و دلش می خواست
تمام مدت از پسرش بگوید. مادر هم نگران حمید بود می ترسید که نکند
در غیاب او دوباره به جبهه برود. از وقتی هم که حال و روز مادر جعفر
را دیده بود دلهره اش بیشتر شده بود. ولی حمید به سپاه مراجعه کرده
بود و قصدش این بود که سپاهی بشود. او توانسته بود نام خوبی از
رشادت و ایثار برای خودش کسب کند و به همین دلیل زود در سپاه
استخدام شد.
زمستان سال ۵۹ بود. حمید مدام تلاش می کرد. چندین بار به جبهه رفته
و برگشته بود. یک روز صبح حمید دوباره راهی شد. دست مادر را
“مامان جون دارم میرم. ولی اگر الان بگی نرو، نمیرم.
گرفت و گفت:
حرف حرف شماس. بدون اجازه ی شما هیچ کاری فایده نداره” و او را
طوری بغل کرد و به خود فشرد که مادر رضایتش را اعلام کرد. آخر او
چطور می توانست دل او را بشکند؟ ولی از او خواست تا پادگان همراهش
برود. او هم با نارضایتی قبول کرد. علی هم سریع لباس پوشید و همه با
هم راه افتادند و خود را به پادگان عظیمیه رساندند.
مینی بوس ها آماده برای بردن رزمنده ها بطرف غرب بودند. حمید
سوار یکی از آنها شد و قلب مادر و برادرش را با خود برد. هر چه
ماشین دورتر میشد اشک مادر و علی بیشتر صورتشان را خیس می کرد.
@nazkhatoonstory
#۲۴

این گروه اعزامی به فرماندهی حاجی احمدی به اتفاق حاج آقای جنتی
راهی غرب شد …..
مینی بوس به کرمانشاه رسید و شب را آنجا مانند. این عملیات مشترک
ارتش و سپاه بود. شهید علی اکبر شیرودی فرمانده ی ارتش و سید
احمد می حاجیان فرمانده ی سپاه بودند. عملیات در دوم فروردین سال
۶۰ انجام می شد…
یکی از فرمانده های سپاه، همه ی رزمنده ها را جمع کرد و ابتدا کمی از
وظایف آنها و موقعیت شان در جنگ گفت و آنها را از تصمیم های خود
رسانه منع کرد، و سپس هدفها را شمرد و آنها را با موقعیت آنجا آشنا
“ما میریم تا نگذاریم پادگان ابوذر سقوط کنه. االن عراقی ها سر
ساخت:
پل ذهاب و پادگان ابوذر را محاصره کردن. نصف ارتفاعات دانه خشک
هم دست اوناس.”
شب حمید و یارانش، حمید زنگنه و محمد فلاح، در ارتفاعات “بازی دراز”
بودند. درگیری بین نیروهای ایرانی و عراقی بشدت جریان داشت. نیرو و
مهمات کم بود و خطر پیش رَوی دشمن زیاد. هر لحظه عده ی زیادی
کشته و زخمی می شدند. یک ساعت بیشتر طول نکشید تا دستورات را
گرفتند و راه افتادند.
حمید عادت نداشت به کاری نه بگوید و کلمه بلد نیستم برایش معنا
نداشت. امتحان می کرد و بیشتر اوقات موفق می شد. او با اینکه هرگز به
آن مناطق نرفته بود، به همراه حمید زنگنه پانصد متر جلو تر از همه راه
افتاد، و حاال چه بر آنها گذشت که توانستند “کله قندی”، که منطقه ی
مهمی برای پیش روی به سمت دشمن بود را ظرف یک هفته تصرف
کنند، کسی نمی داند و او از این پیروزی حرفی نزد
وقتی فرمانده از موضوع مطلع شد سرش را به علامت تعجب تکان داد و
“چطوری این کارو کردن؟ ما قرار نبود تا اونجا بریم.”
گفت:
عراقی ها سعی می کردند در هنگام شب کله قندی را پس بگیرند، ولی
روز ها عقب نشینی می کردند. حمید یک هفته آنجا ماند تا این منطقه
بدست دشمن نیفتد. چند بار با بی سیم از طرف شهید شیرودی از او
خواستند که برگردد ولی او گوش نکرد و در نگهداری آنجا اصرار ورزید
تا موقعیت را تثبیت کرد.
فرمانده ی عملیات، که حالا شایستگی او را در یافته بود، نیروهای کرجی را
در سر پل ذهاب، که در محاصره و قیچی عراقی ها قرار گرفته بود و
موقعیت حساسی داشت به او سپرد و او به عنوان فرمانده ی گروهان
عازم می شود.
کرجی ها در “کوره موش” یکی از ارتفات سر پل ذهاب مستقر شدند و
در گیری با آمدن آنها بیشتر شد. آنها برای عقب راندن دشمن تمام
تلاش خود را می کردند و منطقه را زیر نظر داشتند؛ که یک بار هم چند
نفر از نیروهای خودی که برای شناسایی آمده بودند با عراقی ها اشتباه
گرفته و به آنها شلیک کردند.
“کوره موش” حمید سربازی را دید که بشدت ترسیده بود. او مرتب
در
ببینن… دختره

حلقه ی ازدواجش را به دیگران نشان می داد و می گفت:
منتظرمه، گناه داره. بزارین برگردم”. حمید این داستان را خودش با
“خیلی دلم به حالش سوخت. اون
افسوس تعریف می کرد و می گفت:
التماس می کرد که منو بر گردونین. بهش گفتم رفیق مرد که نمی ترسه
@nazkhatoonstory
#۲۵

سرباز در حالیکه چشمانش از ترس گرد شده بود به من گفت:
حالت برادر که نمی ترسی. من به زنم قول دادم که برمیگردم”. کنارش
“مگه میشه نترسید؟ منم می ترسم. خیلی هم می ترسم.
نشستم و گفتم:
اصال ترس یک امر خدادادیه … ولی این مملکت احتیاج به مردایی داره که
به ترس شون غلبه کنن تا نزارن کشور بدست دشمن بیفته. حال وقت
ترسیدن نیست. با خدا باش. بگو یا علی، اگه بترسی بدتر میشه” ولی فایده
“نمی دونم چطوری
ای نداشت. او حاضر نبود از داخل سنگر تکان بخورد.
تیر خورده بود که وقتی از یک عملیات برگشتم، دیدم توی شهداس. یک
لحظه فکر کردم یکی از عزیزان خودم رو از دست دادم و ضربه ی
سنگینی برام بود. تا چند ساعت آشفته و بی قرار بودم و التماس های اونو
فراموش نمی کردم … هنوز هم فراموش نکردم.”
بالاخره حمید وارد سپاه شد
دوره ی آموزشی را با مسئولیت حمید احدی به طور فشرده گذراند و
در همین مدت لیاقت و شایستگی خود را نشان داد. حمید با اینکه کار با
اسلحه ژ۳ را می دانست و از بیشتر آن آموزش ها اگاهی داشت صبورانه
و ساکت گوش می داد و دوره را طی می کرد.
تمرینها سخت و سخت تر میشد به حدی که عده ای از گروه جدا شدند
و تا پایان دوره فقط بیست نفر باقی ماندند. روزهای آخر آموزش آنها
در کوههای عظیمی انجام میشد. مقداری آذوقه و وسایل شخصی
گذاشته و کوله هایی که تقریبا پانزده کیلو وزن داشت با خود حمل می
کردند. ولی چون حمید بدن نیرومند تری داشت، بار سنگین تری را بر
داشته بود. کمی که بالا تر رفتند هوا سرد تر شد و برف می بارید و
صعود از کوه را مشکل می کرد. با وجود لباسهای گرم، سرما تا عمق وجودشان رخنه کرده بود. ظهر به بالای کوه رسیدند. آنجا هوا صاف بود.
اول با بیلچه برف ها را کنار زدند و آتش روشن کردند تا هم گرم شوند
و هم زمین خشک. بعد دور آن نشستند و ناهار خوردند و برای چند
عملیات آزمایشی خودشان را آماده کردند. و دوباره شب دور آتش گرد
آمدند و همان جا خوابیدندو صبح به طرف جاده چالوس حرکت کردند.
را ه بسیار دشواری که خودش می گفت از جنگ سخت تر بود .
دو ماه طول می کشد تا حمید با لباس سپاه به خانه آمد. علی او را در
آستانه ی در خانه دید و گفت: “بالاخره لباس سپاه رو پوشیدی؟ مبارک
“چه با لباس، چه بی لباس باید خدمت
باشه” و حمید با لبخند جواب داد:
کرد.”
پدر و مادر نمی دانستند باید خوشحال باشند یا ناراحت. با شناختی که از
حمید داشتند می دانستند که او یک لحظه قرار نخواهد گرفت. پدر به
اعتراض به او گفت: “بالاخره کار خودتو کردی؟ باباجان حالا چرا لباس
سپاه پوشیدی؟ این طوری همش باید جبهه باشی. تو که همین طوری هم
“رفتم تو
و حمید در پاسخ پدر گفت:
می رفتی پس چرا این کارو کردی؟”
سپاه که شما نگی چیکاره ی این مملکتی! حاال اگر به پرسی سرمو بالا می
گیرم و میگم آقا جون من پاسدار این مملکتم.”
عملیات طریق القدس برای آزاد سازی بستان آغاز شده بود و حمید هم
راهی شد. مادر به او نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد بغض غریبی
گلویش را می فشرد ولی پدر بی مهابا گریه می کرد. دستش را دور
“حمید تو وجود با ارزشی هستی. باید زنده
گردن حمید انداخت و گفت:
بمانی تا خدمت کنی پسرم” و حمید روی پدر را بوسید و با تمام مهربانی
“چشم آقاجون چشم برمی گردم.
@nazkhatoonstory
#۲۶

حمید در حالیکه خانواده اش نگران و بی قرار او بودند به جبهه رفت.
این بار به منطقه ای بین سوسنگرد و بستان و در آنجا فرمانده یک گروه
سه نفری می شود. حمید، شهید کلهر و علی کرمی. آنها با توپ ۱۰۶ کار
می کردند. مرتب عراقیها را در هم می کوبیدند و کار پدافندی را به
نحوه احسن انجام می دادند.
عراقیها پشت رودخانه ی نیسان پدافند کرده بودند و تانک ها و نفر بر ها
را می زدند. هر جا زرهی دشمن اقدام به عملی می کرد، حمید با توپ
آنها را در هم می کوبید ،ولی نیروهای عراقی از سمت اهواز پیش روی
می کردند تا جاده را بگیرند و آنرا به بستان بچسبانند و بستان را تصرف
کنند. برای همین با سرعت بطرف رودخانه نیسان پیش روی می کردند.
پشت پل سابله حدود سی تانک عراقی منهدم شده بود و تعداد زیادی
کشته به جا گذاشته بود.
در جنوب شرقی بستان امامزاده زین العابدین قرار دارد که عراقیها در
آنجا مستقر شده بودند. درون امامزاده داربست زده بودند و نیروهای
ایرانی را از پنجره شناسایی می کردند و می زدند.
دو روز قبل، حمید بعد از پیشروی و عقب راندن عراقیها، یک گور دسته
جمعی پیدا کرده بود عراقیها نا جوانمردانه تعداد زیادی از افراد ایرانی را
شیهد و مجروح داخل یک گور دفن کرده بودند. حمید با کمک بقیه
اجساد را بیرون آورند و به عقب فرستادند.
حاال دیگر کسی نمی توانست با حمید حرف بزند. صورتش قرمز بود و
حرص و غضب نسبت به دشمن از چشمانش پیدا بود. او تمام حواسش به
امامزاده بود و دلش می خواست آنجا را منهدم کند ولی چون از اماکن مقدس بود اجازه نداشت. در عین حال عراقیها از این موقعیت سوء
استفاده می کردند و به راحتی افراد ایرانی را به شهادت می رساند.
گلوله های صد و شش هم به هدف نمی خورد و بر کلافه گی او اضافه
می کرد. حمید با جواد رودبارانی با آن کلنجار می رفتند ولی درست نمی
شد. مجید برادر کوچک تر حمید که به تازگی به آنها پیوسته بود، وقتی
“چی شده حمید؟”
حمید را آنقدر کلافه می بیند، جلو رفت و پرسید:
مجید
حمید با همان بی حوصلگی گفت: “خوب نشانه گیری نمی کنه”
خیلی ساده گفت: “شاید لوله اش گشاد شده” حمید پرسید: “چطوری
“والله اون طوری که من شنیدم، اگه
میشه فهمید؟” مجید جواب داد:
گلوله رو سرو ته بزاریم معلوم میشه.”
گلوله را سرو ته توی توپ گذاشتند و دیدند که گلوله لق است. وقتی
متوجه شدند لوله گشاد شده است،بلافاصله از تسلیحات لوله گرفتند و
آن را عوض کردند. این کار تا شب طول کشید ….
حاال برای اینکه نیروهای عراقی را بزنند تمرین می کردند و تانک های
سوخته را هدف قرار می دادن .
“من توی چادر نشسته بودم. حمید وارد شد دوتا چایی
نقل قول از مجید:
برداشت و دوتا خرما .به من گفت بیا …به دنبالش راه افتادم. مقداری از
چادر دور شد یم روی یک بلندی نشست و گفت بشین ..
من اول فکر کردم می خواد کاری براش انجام بدم ..با تعجب پرسیدم
چیزی شده حمید ؟ جوابی نداد …. رفتارش عجیب بود. با تردید نگاهش
کردم و کنارش نشستم. چایی و خرما را به دست من داد و خرمای
خودش را در دهانش گذاشت و چایش را نوشید و همین طور به دور
دست نگاه می کرد. طوری در فکر بود که جرات نمی کردم از او سئوالی بکنم
@nazkhatoonstory

]
#۲۷

پس منتظر موندم تا بالاخره به حرف اومد. پرسید:
“برای چی می پرسی؟ کار بدی کردم؟”. گفت: “نه
اومدی اینجا ؟” گفتم:
داداش. این نیست منظورم .اینه که دو دو تا چهار تا کردی؟ برای چی
میای؟ برای اینکه بگن تو هم رفتی جبهه؟ یا اینکه چون همه رفتن تو هم
من
اومدی؟ یا چی؟ خودت بگو. می خوام بدونم چی فکر می کنی؟”
“کمکت می کنم تا متوجه بشی … من یک
سکوت کردم. حمید ادامه داد:
روز توی جبهه بعد از یک نبرد طولانی و چند شب نخوابیدن به چادر
برگشته بودم و دلم می خواست فقط بیفتم روی زمین و بخوابم. هنوز
تنم روی زمین خوب جا بجا نشده بود که فرمانده اومد و صدا زد چند
نفر داوطلب بیان باید بریم شهدا رو از پشت خط بیاریم. از فرط خستگی
خودم را به نشنیدن زدم. عده ای دست بلند کردند و راهی شدند. یک
دفعه به خودم اومدم و گفتم داری چیکار می کنی حمید؟ برای چی
اینجایی؟ از خودم ناامید شدم و به قدری وجدانم ناراحت بود که از جا
پریدم و بلند شدم و خودم رو به اونا رسوندم … ولی ده نفری رو که می
خواستند جدا کرده بودند و دیگه منو لازم نداشتند. با خودم گفتم حقت
همین بود حمید. الان کاری کردی که به اون نهاد خودت لطمه زدی.
کسی نفهمید ولی خودم که فهمیدم…. این روح، این نفس باید مهار بشه.
اگر تو به دلیلی که بهت گفتم اومدی اینجا غیر از اینکه بعد از این ,آشفته
بشی برات سود نداره. فردا طلب کار جامعه میشی. انتظار داری قدرتو
بدونن. ولی این طور نمی شه. هیچ کس نخواهد فهمید که تو چیکار
کردی. از کنارت رد میشن بهت حق نمیدن. مردم خیلی زود جنگ رو
فراموش می کنن. حتی شهدا رو هم از یاد می برن ….روزی میرسه که از
شنیدن نام اونا هم بیزار میشن .. بعد تو سر خورده میشی که من چنین کردم آنها چنان… و این اونی نیست که تو باید بشی. خلاصه با خودت دو
دو تا چهار تا کن، اگر اومدی جبهه روی پله دهم وایسا، همه چیز برای خدا
و مهار نفست باشه”
این را گفت و دستی به شانه ام زد و بلند شد و رفت. حمید بر گشت و
من مدتی همانجا نشستم و فکر کردم .وقتی برگشتم حمید و جواد را
دیدم که با توپ ور می روند. نزدیک تر رفتم. جیپ را در یک جای کج و
سر باالیی نگه داشته بودند و حمید روی گل گیر آن نشسته بود جواد
دوربین توپ را تنظیم کرد و نشانه رفت… ولی یادش رفت الله اکبر بگه
تا بقیه از شلیک خبر دار بشن و گوششون رو بگیرند. ولی خودش
دستش را روی گوشش گذاشت و با آرنج دست چپ فلکه را فشار داد .
توپ با صدای مهیب شلیک شد. “حمید از همه نزدیک تر بود. از جا پرید
و دستشو گذاشت رو گوشش….. جواد که فهمیده بود چیکار کرده اومد
از ترس حمید فرار کنه که تنش خورد به لوله ی توپ و اون چرخید و
محکم خورد به سر حمید و اونو نقش زمین کرد … جواد از ترس شروع

به دویدن کرد.
حمید روی زمین افتاده بود، سرش را بلند کرد و با صدای بلند شروع
کرد به خندیدن، در حالیکه اصال صدایی نمی شنید. همه با او می خندیدند
جواد صدای خنده ی او را شنید و برگشت دست حمید را گرفت و از
زمین بلند کرد. هنوز همه با صدای بلند می خندیدند….
حدود دو هفته حمید و یارانش به پدافند آن منطقه مشغول بودند و
منتظر جواب یکی از مراجع که حکم زدن امامزاده را بدهد…… تا بالاخره
دستور آمد.
@nazkhatoonstory
#۲۸

نیروها جیپ را آماده کردند. حمید یک نی را از چند جا سوراخ و با یک
پارچه در اگزوز فرو کرد و بعد پروانه جیپ را در آورد تا صدا ندهد.
ساعت سه نیمه شب راه افتادن .
جیپ از آبراهه ی فصلی به طرف امامزاده حرکت می کرد. هوا بشدت
تاریک بود. آبراهه خشک و قلوه سنگهای ته آن مانع حرکت آرام آنها
میشد. بالاخره در دویست متری امامزاده در دل سیاه شب رو به شیب
رود خانه ایستادند. حمید با نگرانی گفت: “جای بدی وایسادیم نکنه خاکها
بریزه…” فورا بیل را از توی جیپ بر داشت و جلوی حرکت جیپ را
گرفت.
از دور چند زاغه تانک را دید که بدون حرکت ایستاده بودند. پیدا بود که
همه خوابند. حمید به جواد گفت: “کالیبر پنجاه رو بزار مطئمن باشیم به
هدف می خوره”. جواد ترسیده بود، دست و پایش می لرزید با تعجب
گفت: “آخه وقت نداریم! اگه فقط یک گلوله شلیک کنیم همه بیدار میشن.
پشت زاغه ها پر از تانکه خیلی خطر ناکه. باید زود در بریم” حمید دستی
به شانه ی جواد زد و گفت: “اونا همه خوابن! تا بیدار بشن و ما رو بزنن
ما در رفتیم نگران نباش.”
جواد کالیبر پنجاه را گذاشت و نشانه گرفت و شلیک کرد. گلوله به خاطر
نورش نمایان شده بود و از کنار گلدسته گذشت. حمید فورا لوله توپ را
دوباره به طرف امامزاده تنظیم کرد و دستور شلیک داد. گلوله باز هم از
کنار گلدسته عبور کرد و به آن بر خورد نکرد . مجید با حسرت نفس
عمیقی کشید و دچار ترس و دلهره شد. جواد بیشتر از همه ترسیده بود.
با سرعت دوید که سوار ماشین شود اما حمید با عجله گفت: “نه نه. صبر
کنین یکی دیگه می زنیم” جواد همان طور که می لرزید با صدای خفه ای گت: “نه بخدا دیگه وقت نداریم هممون کشته میشیم” صدای روشن
شدن تانک و جرق جرق حرکت آن در سیاهی شب پیچید. جواد وحشت
زده گفت: “حمید تانک…تانک دارن میان …..”
حمید بی توجه به حرف او کلکس توپ را باز کرد و پوکه ی آنرا بر
داشت. دستش سوخت و با سرعت آنرا رها کرد. جواد مرتب میگفت:
حمید! دارن میان. فایده نداره. تانک گرفت رومون. بیا بریم. بخدا فایده

نداره.” حمید بدون توجه به او گلوله را انداخت و کلکس را بست. جواد
همچنان التماس می کرد و بقیه هم توی ماشین می لرزیدند. “حمید بیا
بریم تو رو خدا حمید الان شلیک می کنند دارن میان….” و صدای شلیک
تانک و موج انفجار و شکستن شیشه های ماشین، گلوله از بالای جیپ
گذشت. از وحشت و ترس، موهای بدنشان سیخ شده بود و می لرزیدند.
حمید چی

مرگ از بیخ گوششان گذشته بود. مجید با وحشت پرسید:
بود؟ “ولی حمید مشغول کار خودش بود… به جای او جواد به زحمت آب
دهانش را قورت داد و گفت: “خدا رحم کرد. تانک بود. شلیک کرد. زود
باش حمید الان دوباره می زنند…” اما حمید بیکار نبود و با تعرض گفت
“وقت نداریم” و گلوله ۱۰۶ را شلیک کرد. گلوله از پنجره ی کوچک
امامزاده وارد شد و به مهماتی خورد که در آنجا ذخیره شده بود. انفجار
ها پشت سرهم و پی در پی صدای مهیبی ایجاد می کرد. هر انفجار پشت
سرش انفجار بعدی… بچه ها دست همدیگر را گرفته بودند. امامزاده
فرو ریخت و آسمان روشن شد. حمید سریع پشت فرمان نشست و
استارت زد تا فرار کنند، ولی ماشین روشن نمی شد. فورا پایین پرید که
پارچه اگزوز را در بیاورد ولی نمی شد. یکی از بچه ها با سرعت انبردست
را برداشت و به کمک حمید رفت. او گوشه ی پارچه را گرفت آنرا بیرون کشید
@nazkhatoonstory
#۲۹

گلوله های عراقیها مرتب به اطراف آنها می خورد. جلوتر و
عقبتر… حمید دوباره استارت زد و ماشین روشن شد. دنده عقب از سر
باالیی رودخانه با سرعت باال رفتند. هنوز امنیت نداشتند، چون در تیررس
دشمن بودند. تا خودشان را به خاکریز رساندند.
نیروهای خودی آماده ی پشتیبانی بودند. جیپ به خاکریز رسید و
خودش را به آن طرف رساند. حمید ماشین را خاموش کرد و همه با هم
یک نفس عمیق کشیدند.
عراقیها بعد از پنجاه روز از امامزاده عقب نشینی کردند و با حمله های
ایران مجبور شدند که از پشت رودخانه ی نیسان ۱۲۶ کیلومتر عقب تر
بروند.
بعد از این پیروزی سپاه او را به کرج فرا خواند و او باز گشت. حمید به
خوبی توانسته بود توانایهایش را در کاری که انجام می داد نشان دهد.
حالا از صبح زود به سپاه می رفت و تا ساعتی از شب نمی آمد. وقتی هم
که در خانه می آمد مشغول کار بود. نقشه می کشید و روی کاغذ
یادداشت برمی داشت. او درباره کاری که می کرد حرف نمی زد چون
ماموریتهایی بود که سپاه به عهده اش می گذاشت. ولی مادر خوشحال
بود از اینکه او اینجا مشغول است و حرفی از رفتن نمی زند.
اما دیری نپایید که باز او زمزمه ی رفتن کرد. قبل از اینکه برود یک روز
با جواد نزد خواهرش فهیمه رفت. خواهر که شیفته ی برادر بود، از او
استقبال کرد و چای و شیرینی آورد و او در حالیکه شیرینی می خورد با
“خواهر جان، ببخشید منو. یه کاری
همان نگاه با حیا، به خواهر گفت:
داشتم که چون از دست هیچکس بجز تو بر نمی اومد، پیش تو اومدم.”
خواهر از اعماق قلبش خوشحال شد، چون معموال حمید از کسی چیزی نمی خواست و این نهایت شادی برای خواهری بود که نگران و بی قرار
برادر بود.
ببین، یک کوله پشتی می خوام که هر چیزی یک جای

حمید گفت:
مشخص داشته باشه که وقتی عجله دارم دنبالش نگردم؛ و جا دار باشه تا
بتونم مهمات با خودم ببرم. الان یک کوله دارم هر وقت که یک چیزی می
خوام باید یک ساعت دنبالش بگردم. موقع جنگ این کار شدنی نیست.”
شاید باور کردنی نباشد… گویی در دل خواهر مهربان قند آب می
کردند. کامش شیرین شد، چون حمید از او چیزی خواسته بود. با دل و
جان قبول کرد و وقتی بعد از خدا حافظی با برادر در را بست، فورا و با
ذوق و شوق فراوان شروع کرد به کشیدن الگو برای دوختن کوله ….
کوله را دو روزه دوخت و از روی عشقی که به حمید داشت، خودش
آنرا به کرج برد تا بتواند خوشحالی او را ببیند. وقتی حمید کوله را دید،
مثل بچه ها ذوق می کرد آنرا زیر و رو کرد و هی برای همه تعریف می
کرد که: “ببینید! جای چاقو! جای چراغ قوه! جای قمقمه! جای دوربین. فقط
جای دوربین خالیه. به خدا حرف نداره خواهر. عالی شده. مرسی. ممنون.
دستت درد نکنه.” و خواهر را در آغوش گرفت و بوسید. “اصلا فکر نمی
کردم به این خوبی بشه. حالا کوله من بهترین کوله ی جبهه اس. این هزار
بار از چیزی که من می خواستم بهتره. واقعا زحمت کشیدی.”
او آنقدر خوشحالی و تشکر کرد که خواهر مزد دستش را صد چندان
گرفت و همان جا تصمیم گرفت برای حمید یک دوربین بخرد و فردا
صبح این کار را کرد. موقع دیدن دوربین خوشحالی و قدردانی حمید
هرچه بود فهیمه صد چندان از او بیشترخوشحال شد.
@nazkhatoonstory
#۳۰

شب شانزدهم اسفند سال۶۰ بود و حمید فردای آن روز دوباره می
خواست راهی جبهه بشود . همه دور هم جمع شده بودند، در حالیکه از
این بابت نگران و غمگین بودند. پدر حرف نمی زد و سرش را پایین
“تو که تازه
انداخته بود و با یک کبریت بازی می کرد. علی گفت:
برگشتی. یه کم دیگه بمون تا دل سیر ببینیمت”. و حمید با همان متانت
“نمی دونین تو جبهه چه خبره… دشمن زن و
خاص خودش جواب داد:
بچه ی مردم رو می کشه و زمینهای ما رو اشغال می کنه. من نرم، تو
نری، پس کی بره؟ منم یک جوون این مملکتم. بشینم نگاه کنم دشمن
هموطن های منو قتل عام کنه؟ این جا راحت نشستین نمی دونین مردم
غرب، یا کشته شدن یا آواره شهرهای دیگه بدون سر پناه… مامان شما
دیدین چطور شهرهای ما رو خراب کردن و چه جنایاتی داره اتفاق می
افته. چرا مخالفت می کنین و فکر منو مشغول خودتون می کنین؟ باشه
مامان. چشم آقاجون. اگه شما بگید نرو من نمی رم وظیفه ی من درجه
اول رضایت شماس. منم اینجا می مونم و تماشا می کنم. اگر شما اینجوری
راضی میشین که پسر بی غیرتی مثل من داشته باشین باشه من نمی رم”.
“آخه تو نمیگی وقتی که تو میری چه به روز ما
پدر آهسته به او گفت:
میاد؟ چقدر عذاب می کشیم…؟ آخه تو بچه ی مایی چطوری نگرانت
نباشیم؟”
“چطور نمی دونم؟ ولی این وظیفه
حمید کنار پدر نشست و آهسته گفت:
مهمتره آقاجون. لطفا مانع من نشین. بزارین با خیال راحت برم و حساب
دشمن رو برسم. شما کاری می کنین که من اونجا همش نگران شما
هستم
@nazkhatoonstory

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx