رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۸۱تا۱۰۰ 

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سرگیجه ای تنهایی من

رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۸۱تا۱۰۰ 

رمان:سرگیجه های تنهایی من 

نویسنده :سید آوید محتشم

#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۸۱

چند ثانیه خیره موندم رو صورتش…رو صورتی که یادآور بدترین خاطرات نوجونیم بود….حرفش…مثل مته ذهنم رو سوراخ میکرد…
آب دهنم میرفت که خشک بشه!نمیگم منتظر شنیدن ان جمله نبودم ولی….نمیدونم چرا وقتی این رو گفت…برق از سرم پرید!
نفسم رو پر صدا بیرون دادم…سعی کردم محکم باشم.باید میشدم همون اتابکی که بودم…چشمامو برای چند ثانیه بستم…سعی کردم به سردردم توجه نکنم!سعی کردم بیخیال از کنار عطشم برای سیـ ـگار کشیدن رد شم…سعی کردم آروم باشم…شدنی نبود…ولی شدنیش میکردم!من اتابک بودم!اتابکی که ۱۸سال با یه حس ممنوعه کنار اومده بودم..اتابکی که ۱۸سال دووم آورده بودم… همون اتابکی که کنار زندگیش،کوچیک شد تا اون بزرگ شه!تا قد بکشه…خانوم شه…خوشگل شه!وارد ۱۸سالگی شه و… حالا!رو به روی پدرش بشینم و بگم،دخترت،تنها داراییمه!جونم رو ازم بگیر،ولی اون رو نه!
منقطع نفس کشیدم…آماده بودم که جلو پاش زانو بزنم و بگم دست از این شوخی مسخره برداره!بگم برو…مثل همون وقت که رفتی و یه نگاهم به پشت سرت،به زنت،به خاطره ای که برات جون میداد،به بچه ی تو شکمش ننداختی!بگم برو…برو که من در حقش پدری کردم…من بزرگش کردم…من ذره ذره آب شدم تا تونست رو پاهای کوچولوش وایسه…بگم اولین قدم رو وقتی برداشت که دستاش تو دستای من بودن… اولین کلمه ای که گفت اتا بود… بگم من اینهمه سال خودم رو آزار دادم…به لجن کشیدم تا بتونم فقط براش عمو باشم! که اون نفهمه…که ضربه نخوره…بگم که حاضرم تا آخر عمرم،عمو بمونم،به شرطی که مال من باشه…کنارم باشه… بگم… بگم تو هیچ نسبتی باهاش نداری!
خیره شدم تو صورتش… دود سیـ ـگارش حائلی بود بینمون…
گاهی وقتا مرد بودن خیلی سخت بود…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم… من برای رسیدن به بهانه برنامه داشتم!دیشبم برنامه ام رو به نادر گفته بودم…نمیخواستم اون بشکنه،میخواستم… روشنکم موافق بود…حداقل باورای بهانه نمیرفت زیر سوال!حداقل بیشتر از الآن به بابک بدبین نمیشد… میخواستم… میخواستم بهش بگم من داداش واقعی بابک و روشنک نیستم…بگم فرزند خونده هستم..چه میدونم یه چیزی تو این مایه ها! قصد نداشتم بگم تو… تو یه کیانی نیستی…همون کیانیای دیوونه! من نمیخواستم بهانه بفهمه!نمیخواستم…
با التماس خیره شدم تو صورتش… تو چشمای میشی پلیدش…
با صدایی که به زور از قعر گلوم بیرون میزد گفتم-هرچیز،جز این!
دود سیـ ـگارش رو فوت کرد تو صورتم…-فقط همین!
سرم رو تکون دادم…
-میدونم هشتت گرو نهته!میدونم داری با سیلی صورتت رو سرخ میکنی!
اشاره کردم به بسته ی سیـ ـگار برگش…
-اینقدر ماهر هستم که جنس بنجل رو از اصل تشخیص بدم!از سر تا پات نیاز میباره!
پوزخند زد…
پوزخندش…حالت تمسخر نداشت…میگفت که…آفریت پسر خوب…داری راه میفتی!
-یه باغ تو ورامین…کارتو راه میندازه؟
خم شد جلو…سیـ ـگارش رو تو زیر سیـ ـگاری له کرد… ابروهاشو بهم نزدیک کرد و گفت-دخترمه!به یه باغ تو ورامین!نوچ! بیشتر از اینا میارزه!خوشگله…دلبر..تو هم که…
غش غش خندید…کثافت بود…به معنای واقعی،بهانه…داشت درباره ی بهانه ی من اینطوری حرف میزد..
-درباره اش درست حرف بزن عوضی!
دوباره اخم کرد…
-اون آقاجون خدابیامرزتون بیشتر از اینا ارث گذاشته!مگه نه؟؟؟ من…باغای رشت رو میخوام!همونا که…
مخم سوت کشید…هنوز چشمش دنبال اون باغا بود…همون باغا بودن که باعث بدبختیمون شدن… همه ی قضیه از همون باغای آتیش گرفته شروع شد…
لـ ـبم رو تر کرد-سهم خودم رو بهت میدم!
ابروهاشو داد بالا-کل باغا!
-ارثیه ی بابک و روشنکه!
پوزخندی زد-تو که داری!بخر ازشون!
لب گزیدم…
با حرص گفتم-اسم تو رو هم میشه گذاشت آدم؟
خندید…یه سیـ ـگار دیگه آتیش زد.. –میخوای آدم باشم؟باشه..حرفی نیست..فردا جلوی در مدرسه!فکر کنم خوشحال میشه از دیدنم!
رگای سرم در معرض انفجار بودن…داشتم چیکار میکردم؟بهانه رو میخریدم؟مگه کالا بود؟اون پست بود من چرا… اگه بهانه میفهمید…اگه یه روز همه چیز رو میفهمید….خدایا…
-اون دختر مریضه…مـ ـستعده بیماری روحیه…نذار داغون شه!
با بی رحمی گفت-پس زمینارو برام حاضر کن…
آه کشیدم…زمین ارزش نداشت…مهم بهانه بود…نمیخواستم بخرمش…نمیخواستم…کالا نبود که تجارتش کنم…ارزشش برام خیلی بیشتر بود…
خودمم گیج بودم…شوکه و عصبی…با مغز پر سر و صدا…داشتم به جنون میرسیدم…
از روی مبل بلند شد…باز نگاهم ثابت موند رو کفشای مشکیش…کتش رو از روی مبل برداشت وگفت-تا اردیبهشت…تا ۶ اردبیهشت وقت داری…بعد از اون…
لـ ـبم رو گزیدم…لعنتی…
کفاش براق مشکی از جلوی چشمم گذشتن… بوی عطر و دود سیـ ـگار بنجلش از زیر بینیم رد شد!
هنوز جذاب بود!هنوز مقتدر….هنوز ترسناک و … من هنوز اون پسر بچه ای بودم که ازش میترسیدم!اینبار،شدید تر!
@na

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۸۲

بهانه

 

مات زل زده بودم به روشنک که داشت پنپرز ایلیارو عوض میکرد… با بدبختی سعی داشت اون وروجک رو کنترل کنه ولی تقریبا شدنی نبود.
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم… بیچاره روشنک..دوتارو همراه هم باید لباس میپوشوند،شیر میداد،غذا میداد،با هم مریض میشدن، پنپرزشون رو باید همزمان تعویض میکرد…اصلا دوقلوها مصیبت بودن…بیچاره مامانشون…
اینا به کنار…فکرم عجیب درگیر اتفاق دیشب و اون تلفنه بود…تو مدرسه هم…خدا خیرشون بده بچه ها اینقدر سوال پیچم کرده بودن که…
با صدای هعی نفسم رو بیرون دادم…هنوز خیره بودم به روشنک…لباسای ایلیارو تنش کرد…اینبار الینارو خوابوند تا پنپرزش رو عوض کنه…
من به جای روشنک حرصم در اومد…دلم میخواست بزنم تو کله ی اون تا جونور و بگم،خب مجبورید همزمان خرابکاری کنید؟
دیشب بعد از رفتن مهمونا،روشنک و اتابک و مهران تا حدودای دو بیدار بودن…نمیدونم چی میگفتن،ولی مطمئنم روشنک گریه کرده بود…صبح چشماش پف داشتن.
هرچی که بود به من مربوط میشد…ولی اتابک اصرار داشت که بگه اصلا به من ربطی نداره… صبح هم سر صبحونه شبیه هاپوهایی بود که میخواستن پاچه بگیرن.ذهنم درگیر بود..استرس داشتم…دلم شور میزد…انگار یه طوفان در راهه…
پنپرز کردن الیاهم تموم شد…. روشنک رفت دستاشو بشوره و من نگاهم رو دادم به ایلیا و الینا که دنبال هم میدویدن و میخندیدن… خوش به حالشون..همدیگه رو داشتن.چقدر تو بچگی دوست داشتم یه همبازی داشته باشم…همسن خودم…هرچند اتابک از هیچ همراهی فروگذار نمیکرد ولی…خب دلم میخواست که…
-تو فکریا!
پوفی کردم…روشنک داشت میرفت سمت آشپزخونه…دنبالش رفتم.
بی مقدمه گفتم-کی بود دیشب زنگ زد؟
برگشت سمتم…با جدیت گفت-یه عوضی…یه خرده حساب با اتابک داره،دست گذاشته رو نقطه ضعفش…
یه لحظه از این لغت نقطه ضعف،دلم ضعف رفت…نقطه ضعف اتابک من بودم؟یعنی…
-یعنی نداره دیگه بهانه خانوم!یعنی که یعنی!
خندیدم…
روشنک نمایشی زد رو صورتش-خاک تو سرم بهی دیوونه شدیا!
لپش رو محکم بـ ـوسیدم…-خب عمه ،مگه نمیدونی کیانیا دیوونه هستن !
خندید…هرچند کمـ ـرنگ ولی خندید.لپم رو بـ ـوسید و گفت-برو حواست به اون دوتا زلزله باشه تا من شام بپزم الآن مهران و اتابک با شکم گرسنه میرسن!
پلک زدم و گفتم -باشه!
از آشپزخونه بیرون زدم…اینقدر از این نقطه ضعفه سرکیف اومده بودم که به این فکر نمیکردم که…نکنه قرار باشه بلایی سرم بیارن؟
هوفی نفسم رو بیرون دادم… حوصله ایلیا و الینارو نداشتم…هردوشون رو بغـ ـل کردم و روی مبل جلوی تلویزیون نشوندم… کول دیسکم رو که پر بود از کارتونای معـ ـشوقم،یعنی همون باب رو به تی وی وصل کردم…تا شروع شدن کارتون،ایلیا از مبل پایین اومد و رفت سمت اسباب بازیاش،ولی الینا خیره شد به تی وی!مشخص بود اونم باب رو دوست داره..
کنارش نشستم…لپش رو گاز زدم و گرفتمش تو بغـ ـلم.. خندید و صدا از خودش در آورد…
همینطور که دستاش رو نرم نرم دندون دندون میکردم گفتم-نبینم بابی منو بد نگاه کنیا!مال خودمه!
با جیغ دستش رو از دستم بیرون کشید…
منم جیغ خفه ای کشیدم و گفتم-گیس و گیس کشیه؟آره؟نیومده واسه من هوو شدی؟بزنم تو ملاجت دختره ی چشم ترکیده ی گیس سفید؟
بچه هاج و واج مونده بود…داشت میگفت خدایا این دیگه از کدوم نژاد دیوونه هاست؟
غش غش خندیدم…
روشنک از تو آشپزخونه داد زد-بچه رو روانی کردی بهانه!
همینطور که میخندیدم،بی توجه به قیافه ی متعجب الینا که منتظر تلنگر بود بزنه زیر گریه،پیراهنش رو بالا زدم و رو شکمش پوم پوم کردم… وسط جیغ و گریه میخندید…
روشنک بدو بدو از تو آشپزخونه اومد بیرون… منو از روی بچه کنار زد و گفت-به خدا تو خود شیطونی…کشتی بچه رو!
الینارو از بغـ ـلش بیرون کشیدم و همینطور که تو بغـ ـلم فشارش میدادم گفتم-برو برو!هووی خودمه!
بعدم محکم بازوهاشو گاز زدم و تا وقتی مطمئن نشدم الآنه که از شدت گریه و جیغ بیهوش شه ولش نکردم…چقدر این بچه ها خوردنی بودن!چقدر…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۸۳

همزمان با لرزیدن گوشیم تو جیب گرمکنم،ایلیارو که ز بس جیغ کشیده بود،قرمز شده بود رو روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم دویدم…مطمئنا کسی جز حسام نمیتونست باشه…
هینطور که نفس نفس میزدم،در اتاق رو بستم و گوشیم رو درآوردم-الو؟
-سلام جیگملم!
کلید رو توی در چرخوندم…حوصله جواب پس دادن نداشتم.روشنکم که اصلا فضول نبود،کافی بود سر برسه!
-سلام مرد قهرمان!خوبی؟
-اوهوم..با داشتن یه جی اف تمام عیار مثل تو مگه میشه بد باشم!
اخمی کردم و لبه ی تخـ ـت نشستم-لوس نشو حسام!
-باشه!بازم من کوتاه میام!چه خبرا؟
بلافاصله گفتم-دیشب تولدم بود.جاتون خالی!
چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت-الآن باید بگی؟
-خب…تو نپرسیده بودی!
-چرا پرسیدم…جواب سربالا دادی!
-اصرار میکردی!
خش خشی اومد و بعد گفت-بهانه،تو چرا اصلا شبیه دخترا نیستی؟
حوصله فکر کردن روی جمله اش رو که پر بود از طعنه و صد البته حقیقت،نداشتم.
-خب الآن بهت میگم دیگه!من متولد ولنتاینم!
-ای بابا!پس لازم شد برم کادوم رو دو برابر کنم.
خندیدم-چی خریدی واسم؟
-ها!نمیشه بگم!سورپرایزه…فردا بعد از مدرسه بریم یه جایی بهت بدم.اوکی عشقم؟
فکری کردم…منم باید بهش هدیه بدم…چی بدم ؟هیچی نخریدم که…ای بابا.
-خب نه!ببین فردا نه!پس فردا بعد از مدرسه!
-قربون مغز نخودیت…پس فردا جمعه اس دلبندم!
-اوووم…پس بذار جمعه!
-چرا فردا نه؟
کلافه گفتم-خب نمیتونم…اصلا…وقت دندون پزشکی دارم.تا ۳مدرسه ام بعدشم باید برم ارتودنسی!
خندید-جدی؟خوبه،پس این بار کش رنگارنگ بزن مده!
تو چه مخمصه ای افتادم!خدایا توبه!
لـ ـبم رو گزیدم.یه دروغ کافی بود تا دروغای بعدی رو…
بیخیال شدم و گفتم-ببین من برات کادو نخریدم.بذار برم یه چی بخرم بعد بریم بیرون.
اووووف!هیچی بهتر از راست گفتن نیست…خسته ام کرده بودا!
بلند خندید-از همون اول فهمیدم!بی تجربه نیستم،بعدشم،این چیزا واسه من اهمیت نداره!
پسر خوبی بود.حداقل تا اون لحظه….حالا یا چون من بهش رو نداده بودم،یا اینکه…کلا خوب بود…غیر از دیدارای هرازگاهی خواسته دیگه ای نداشت.
یکی از ته وجودم داد کشید-نه میخوای داشته باشه؟
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم-داشتم مثلا ازش تعریف میکردم!
-ساکتی بهانه!
هومی کردم…ولو شدم روی تخـ ـت…-یه کم خسته ام!
-تولدت خصوصی بود؟
-تقریبا!
-چی کادو گرفتی؟
-عمه ام برام یه گوشواره خریده بود…خوشگله،ولی سنگینه،میذارم تو گوشم،حس میکنم گوشم کش میاره…اتابک برام یه عالمه وسیله ی باب اسفنجی خریده، لیوان،دمپایی،بالش،گل سر،تی شرت،تابلو،جاسوییچی…با یه دونه دستبند طلا سفید…تقریبا با گوشواره هام سته…
نادرم…
سریع گفت-نادر کیه؟
-دوست اتابکه!اونم برام سری کامل کتابای هری پاتر رو زبون اصلی خریده تا بیکار شدم بخونم!
خندید-خوش به حالت!
-نگین و نامزدشم برام اتو مو آرودن…دستشون درد نکنه این یکی بدجور به درد بخوره،مال خودم سوخته بود…
-باریکلا!همینا؟
بادی به غبغب انداختم-کمه مگه؟
-نه بابا!خدا قسمت کن از این کادوها….ما که نهایتش تو تولدمون یه شرت مامان دوز نصیبمون بشه!
غش غش خندیدم…عاشق تیکه های هرازگاهیش بودم!
-دوستام واسه ام عروسک و وسایل تزئینی و خنزیر پنزیر آورده بودن!
-باریکلا!منم برات یه چیز توپ خریدم!میدونم عاشقش میشی!
ابروهامو دادم بالا-کمتر از نیم ست برلیان قبول نمیکنم!
خندید-پیاده شو باهم بریم!نیم ست برلیان!بابا کم اشتها!
خومم خندیدم-همینه که هست!
همون موقع تقه ای به در خورد….-بهانه؟
از شنیدن صدای اتابک رسما کپ کردم…یا خدا خودت یه نظری بکن این نشنیده باشه حرفامو…تو گوشی ویز ویز کردم-اتابک اومد بای!
سریع قطع کردم. شماره رو حذف کردم و گفتم-بله؟
از روی تخـ ـت بلند شدم و کلید رو توی در چرخوندم…دلم داشت شور میزد.باز نخواد گیر بده؟
-حالا چقدر گیر میده تو حساب میبری!
حرصی گفتم-خبه تو هم!
در رو باز کردم…با قیافه ی آشفته زل زد بهم…
دلم ریخت…الآنه که دعوام کنه…
تا خواستم چیزی بگم بغـ ـلم کرد…مات موندم…نالیدم-اتابک!
-هیچی نگو…دلم برات تنگ شده بود!
بغض چنگ زد به گلوم…
دستامو دورش حـ ـلقه کردم…تو بغـ ـلش فشارم داد و گفت-صبح بد باهات حرف زدم مموش؟
سیـ ـنه اش رو بـ ـوسیدم و گفتم-من که ناراحت نشدم.
-عصبی بودم…میبخشی منو؟
از تو بغـ ـلش بیرون اومدم… دستم رو کشیدم رو صورت خسته اش و گفتم-باور کن اصلا نارحت نبودم…
خندید…
-این مهربون نباش بهانه!اینقدر خواستنی نشو مموش!میخورمتا!
دلم براش تنگ شده بود…خیلی خیلی تنگ!
-اتابک؟
-جانم؟
حالا که بحث عذرخواهی بود،منم باید عذرخواهی میکردم…
-دیشب حرف بدی زدم…ببخش منو!
-چی گفتی؟
سرم رو تو سیـ ـنه اش فشار دادم-درباره پارتنر..
موهام بـ ـوسید..سرش رو فرو کرد تو موهامو گفت-طعنه هاتم برام شیرینن…دلخور نمیشم..دلم از …دلم از اشتباهاتم میگیره!از دست خودم دلخور میشم!
این حرفش،مثل

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۱]
آب بود رو آتیش…حس کردم پشیمونه…داغونه… حس کردم داره عوض میشه…چرا حس نمیکردم لجنه؟مگه من بهش نگفته بودم عوضی؟
-ساکت نباش مموش!
-بابت کادوها ممنون!
خندید..چقدر صدای انعکاس خنده هاش رو توی سیـ ـنه ی ستبرش دوست داشتم!
-قابل مموش رو نداشتن!
صدای داد روشنک بلند شد-شام حاضره!
از بغـ ـل اتابک اومدم بیرون…زل زدم تو چشماش…خندید…رو انگشتام بلند شدم و محکم لپش رو بـ ـوسیدم!پیـ ـشونیم رو بـ ـوسید و گفت- بریم؟
یهو لوس شدم…دیدم تنور داغه،گفتم نون رو بچسبونم!
-من پاهام درد میکنه…این پله هارو…
هنوز حرفم تموم نشده بود که معلق شدم!
لبخند شیطانی زدم!
اتابکم خندید…چقدر موجود پلیدی بودم.با اینکه میدونستم خسته ست ولی…
با خودم گفتم-خب باشه!من به این ریزه میزه ای…وزنی ندارم که!
دستامو دور گردنش حـ ـلقه کردم.رسیده بود به پله ها!با سرخوشی گفتم-بپر بپر میری پایین؟
بلندتر خنید…روی چشمامو بـ ـوسید و گفت-تو جون بخواه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۸۴

اتابک

تازه نشسته بودیم سر میز…سعی کردم به چیزای بد فکر نکنم.به احساس وحشتناکی که گریبان گیرم شده بود.به ترسی که داشت قلمام رو میلرزوند…سعی کردم لبخند بزنم…به خانواده ام…به عزیزام…به بهانه ای که با سر و صداش و وجود نازنینش میتونست غمارو از دلم دور کنه…حتی اگه تمام غمام به خاطر خودش بود….بهانه برام شده بود مثل زهر و پاد زهر….هردوش رو با جون دل میپرستیدم…
نگاهم رو دوختم به صورتش….با سرخوشی داشت روشنک رو میبـ ـوسید…منو مهران هم میخندیدیم.میدونستم دلیل اصلی ذوق و شوقش دیدن اون ظرف نسبتا بزرگ ترشیه…
-الهی من دورت بگردم…چه عمه ی خوبی هستی!
روشنک کف گیر چرب رو،که رشته های ماکارونی بهش آیزون بودن رو بالا آورد و با اخم گفت-عمه و زهرِ…
مهران بازوی بهانه رو کشید و گفت-بگیر بشین دختر خوب!ببینم میتونی امشب کاری کنی این عمه جونت به ما شام نده؟
بهانه غش غش خندید،یه چیزی تو گوش مهران گفت….مهرانم با تائید سر تکون داد-همه تون دیوونه اید!
بلند گفتم-در گوشی نداشتیما!
بهانه و مهران همزمان گفتن-بیشین بینیم باو!
لبخند نشستم رو لـ ـبم…چقدر خوب که روشنک اینا بودن…از وقتی که اومده بودن،بیشتر خنده رو روی لبای بهانه میدیدم…
شام میون خنده و دعوای مهران و بهانه سر ته دیگ صرف شد…
دور میز نشسته بودیم و همدیگه رو نگاه میکردیم…منتظر بودیم یکی بلند شه جمع کنه بساط رو ولی انگار کسی قصد نداشت!
از نگاه طولانی مدتمون به هم،یهو جمع چهارتاییمون ترکید از خنده!
بهانه به حرف اومد-به لطف این شام چرب و چیلی،من فعلا شهیدم!
مهرانم ادامه داد-منم به لطف جر و بحثی که سر ته دیگ این شام چرب و چیلی داشتم،فعلا شهیدم!
روشنک چشم غره ای به جفتشون رفت و گفت-اگه اینطوریه،منم به خاطر پختن این شام چرب و چیلی شهیدم!
نگاهشون چرخید رو صورتم…. نگاهم رو دوختم به سقف و شروع کردم به سوت زدن!
هر سه شون ریز ریز میخندیدن،منم همینطور سقف رو نگاه میکردم…
مهران به حرف اومد-خب پس!بریم به همسایه بغـ ـلی بگیم بیاد جمع کنه میز رو!
نیم خیز شد تا بلند شه که صدای زنگ در اومد…
بهانه سرخوش خندید و گفت-ئه!همسایه بغـ ـلی خودش اومد!
منم خندیدم و همینطور که به طرف اف اف میرفتم گفتم-نادره،واسم کتاب آورده!
بهانه بلند داد زد-ئه؟جدی؟؟؟پس بهش بگو بیاد میز رو هم جمع کنه!چه حلال زاده بودا!
خندون به طرف در رفتم…یه نگاه به تصویر کردم…چیزی مشخص نبود…کوچه تاریک تاریک بود.لعنتی بازم چراغش سوخته بود.. فردا باید یه زنگ میزدم شهرداری…
گوشی رو برداشتم و گفتم-کیه؟
چند ثانیه مکث شد و بعد صدای آشنای شبنم-منم اتابک!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۸۵

سرکی به آشپزخونه کشیدم…فارغ از همه جا،روی صندلی ها لم داده بودن و بحث میکردن…نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم-من میرم تا سرکوچه برمیگردم!
صدای بهانه رو شنیدم-تو رات به همسایه بغـ ـلیم بگو بیاد!
حال خندیدنم نداشتم…اینقدر از اومدن شبنم عصبی بودم که دلم میخواست فریاد بکشم…خندیدن که بحثش جدا بود.
سوییشرتم رو از روی جالباسی چنگ زدم و به طرف در دویدم…
روشنک داشت دنبالم میومد…
-کجا اتابک؟
تقریبا وسطای حیاط بودیم…یه نگاه انداختم بهش…با تاپ دامن یه لا،وسط حیاز،تو این هوای سرد بهمن،وایساده بود.
موهاش رو فرستادم پشت گوشش و گفتم-چیز مهمی نیست.برو تو سرما میخوری.
برگشتم…صدای لرزونش رو شنیدم…با دستاش خودش رو بغـ ـل کرده بود-اتا!
سعی کردم آروم باشم…لبخند مطمئنی بهش زدم و گفتم-برو تو خواهری…برو !
نفسش رو بیرون فرستاد…هاله ای رو دیدم که دور دهنش شکل گرفت و بعد به طرف ساختمان دوید…منم در جهت مخالف،به طرف در حیاط…
پشت در چند ثانیه وایسادم…زیپ سوییشرتم رو بالا کشیدم…نفسم رو بیرون دادم…بخاری که جلوی دهنم رو گرفت،میگفت هوا چقدر سرده…بی توجه به سوز سردی که میوزید و گوشام رو اذیت میکرد،در رو باز کردم…
قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم،یه توده ی مشکی به طرفم هجوم آورد و آویزون گردنم شد…
صدای پر بغضش رو میشنیدم-اتابک…
مات موندم….انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این یکی…
دستم رو گذاشتم روی پهلوش…سعی کردم از کنار گرمای تنش،که تو اون سرما،مچاله شده بود توی سیـ ـنه ام و روی پاهم،بی تفاوت رد شم…هولش دادم تو کوچه…با دست آزادم در رو پشت سرم بستم.
قلـ ـبم نا متعادل میزد…برعکس تمام وقتایی که بهانه رو بغـ ـل میکردم و از نوع تپش قلـ ـبم غرق لذت میشدم،الآن…حس خوبی نداشتم به هیچ وجه…
دستامو روی بازوش گذاشتم… از خودم جداش کردم…کوچه تاریک بود،ولی دلیل نمیشد،صورت به شدت سفیدش رو نبینم…به لطف کرمای آرایشی که همیشه میزد،دست کمی از روح نداشت در اون لحظه…
با بغض نالید-اتابک…
جدی نفسم رو رو بیرون فرستادم….باز با دیدن بخار یادم اومد باید سردم باشه.
-مگه نگفتم نمیخوام اینجا ببینمت؟
بلند گفت-چرا همش حرف تو باشه؟
دستم رو گذاشتم روی دهنش تا صداش خفه شه…سرم رو بردم نزدیک صورتش…توی گوشش غریدم-تو این محل آبرو دارم..صدات رو بلند نکن..
دستم رو از روی دهنش کشیدم پایین…با حرص و از بین دندونای کلید شده گفتم-حرف بزن،ولی یواش…
اشک روی صورتش قل خورد…زل زد تو چشمام..خیره شدم تو نگاهش…
سرش رو گذاشت روی سیـ ـنه ام…
با حرص کنارش زدم و گفتم-برو عقب…
-سردمه!
از پررویی کلامش حرصم گرفت…به طرف ماشینش هولش دادم و گفتم-اونجا حرف میزنیم!
پوفی کرد…پوفی کردم…
سوار ماشین شدیم،در رو بستم و قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم-فکر میکرم حرفامون رو زدیم!رابطه اجباری که نمیشه،میشه؟
با بغض گفت-چرا/؟
بی حوصله جواب دادم-چی چرا؟
-چرا…چرا منو کنار میزنی!
-توضیح دادم قبلا!
-باز بگو!
چند ثانیه سکوت کردم…چند تایی نفس عمیق کشیدم…دست مشت شده ام رو باز کردم…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم…چشمامو روی هم فشار دادم تا معقول ترین دلیل رو براش بیارم…هرچند،بعید میدونستم عاقلانه فکر کنه!
-چند وقتیه…حس میکنم خیلی اشتباه رفتم!یعنی مطمئنم که اشتباه رفتم…میخوام زندگیم رو از نوع بسازم..به دور از گناه!یه تغییر اساسی تو روش کلی زندگیم…میخوام تمام حواسم رو متمرکز کنم به خانواده ام…به شغلم…به آینده!آینده ای که بی شک میاد…یه روزی که باید جواب تمام گناهایی که کردم رو بدم،برای من جواب دادن سختتر هست!چون میدونستم گناهه و باز…
نفس عمیقی کشیدم-باز رفتم سمتش…آدم مذهبی ای نیستم…ولی خیلی وقته حس میکنم،تو زندگیم جای یه چیزی خالیه!یه خلا رو حس میکنم… میخوام…میخوام یه بارم که شده دست آویز آموزه هایی بشم که یه زمانی ازشون متنفر بودم…میخوام مثل مارکس پخته به این نتیجه برسم که در سایه ی دین،آدم به آرامش میرسه!میخوام اندیشه های مارکس جوان رو از خودم دور کنم!اینهمه سال با باور داشتن اینکه دین افیون توده هاست،زندگیم رو به باد دادم…حالا شدم این…یه آدم که در اوج دارایی نادارم!هیچی نیستم!پوچ و نابودم!میخوام خودم رو بسازم…واضحه؟
-اتا…
نذاشتم ادامه بدم-گذشته ام رو گذاشتم کنار!همون خدایی که حس میکردم نیست و وجود نداره کمکم کرد،وگرنه…اینقدر راحت از پس کنار گذاشتنا برنمیومدم…ترک عادت موجب مرضه…ولی…ترک بعضی از عادتا آدم رو میسازه!ریاضت کشیدن اینقدرا که فکرشو میکردم سخت نیست!جنگیدن با نفس اینقدرا که به نظر میرسه سخت نیست!یعنی…باید باور کنیم که میتونیم…منم…
هوفی کردم-اشرف مخلوقاتم…ولی در واقع از نظر زندگی کردن هیچ فرقی با حیوونا نداشتم….من خودم رو میدیدم و نفسم رو…هنوزم رگه هایی از این نفس

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۲]
بینی رو دارم ولی…نه به شدت قبل…
زل زدم به نیمرخ بی حسش-نمیگم کنار زدنت آسون بود…نبود…نمیگم ترک خیلی از عادتام آسون بود…نبود…ولی شد…میشه… شدنیه! نتونی از هوای نفست بگذری هیچ فرقی با یه سگ نداری! و من…خوشحالم که از اون زندگی سگیم بیرون اومدم…
خواست حرفی بزنه که بازم نذاشتم-برو شبنم…خواستن توانستنه!کافیه بخوای…میشه!
در رو باز کردم و پیاده شدم…
اونم پیاده شد…
با صدای پر بغض گفت-یه روز جواب پس میدی،مطمئن باش!
نفسم رو بیرون دادم..زیر لب گفتم-فقط ببخش منو!
این رو گفتم و به طرف در خونه رفتم… صدای جیغ لاستیکارو شنیدم…دور شدن ماشینش رو دیدم…حتی چراغارو هم روشن نکرده بود…
پوفی نفسم رو بیرون دادم…بازم بخار اطراف دهنم رو پوشوند…
هیچ حسی نداشتم!هیچی…فقط دلم میخواست برگردم تو خونه…تو هوای گرم و دلنشین…نگاه کنم به صورت گرد و تپل روشنک، خیره بشم به ورجه وورجه های دوقلو ها! گوش بدم به کل کل مهران و بهانه… لبخند بزنم به صورت عزیزترینم…
حالا حس خوبی داشتم…یه حس آرامش بخش…
سرم رو گرفتم سمت آسمون…
ستاره ها تو آسمون صاف شب ضعیف چشمک میزدن…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم و بی توجه به سوز سردی که صورتم رو میسوزوند گفتم-من حرکت کردم!منتظر برکتتم!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۰۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۸۶

بهانه

 

روشنک همچین به طرف در دوید که شوکه موندم…اینقدر حرکتش عجیب بود که ناخواسته یه موج عظیم از فکر و خیال و ترس و استرس به رگام نفوذ کرد…
مات به در موندم…مهران دستش رو رسوند به بازوم و گفت-قیافه ات چرا اینطوریه؟
بدون اینکه نگاهش کنم دستش رو از روی بازوم کنار زدم و از پشت میز بلند شدم… با قدمای سست به طرف در حیاط رفتم..باید میفهمیدم چی شده…نگران بودم….
هنوز به در حیاط نرسیده بودم که در باز شد و روشنک وارد شد…دستاشو روی بازوهاش گذاشته بود…پوستش به وضوح دون دون شده بود و صورتش رنگ پریده بود.
نالیدم-روشنک…
لبخند کمـ ـرنگی زد…دستاش رو از روی بازوهاش برداشت و گفت-جانم؟
لبای خشکم به ارتودنسیام چسبیده بودن…با زبونم لـ ـبم رو بالا دادم و گفتم-کجا رفت؟
دستش رو رسوند به بازوم…همینطور که به طرف آشپزخونه میکشیدتم گفت-رفت دم در …
لرزون گفتم-طوری شده بود؟
خندید و گفت-وا!چه حرفا…بیا دختر خوب!
ته نگاهش نگرانی موج میزد ولی مطمئن بودم به روم نمیاره.از اینکه هیچوقت هیچ چیز رو بهم نمیگفت حرص میخوردم…
مهران به اپن تکیه داده بود…کنکاشگر نگامون میکرد…نگاهم رو از نگاهش گرفتم…تمام فکر و ذکرم تو کوچه بود…نکنه همون کسی که باهاش خرده حساب داشت اومده بود؟
نکنه چند نفر بریزن سرش و کتکش بزنن؟نکنه بلایی سرش بیارن…تو این تاریکی…نکنه چاقو کاریش کنن…
نکنه بازم خونی شه…
همین که این فکر از ذهنم رد شد،بغض بیخ گلوم رو گرفت…
دست روشنک رو از روی بازوم کنار زدم…مطمئن بودم اگه یه دقیقه ی دیگه وایسم،جلوشون بغضم میترکه…
باز صحنه ی وحشتناک اون شب جلوم جون گرفت…باز یه حجم بزرگ خون،هجوم آورد جلوی چشمام…رنگ پریده ی صورتش… ترک خوردگی لبـ ـاش…لرزش دستاش….
دستم رو جلوی دهنم گرفتم…بی وجه به صورت متعجب مهران و روشنک به طرف اتاقم دویدم…
اتابک…اگه بلایی سرش میاوردن…
وسط پله ها متوقف شدم…نه من باید نجاتش میدادم…
سریع عقب گرد کردم و بدو بدو پله هارو پایین اومدم…
روشنک جلوم ظاهر شد-بهانه؟
کنارش زدم..باید میرفتم دم در…نباید میذاشتم طوریش شه…اتابک…
بغضم هر لحظه داشت وسیع تر میشد…گلو و گوشام درد گرفته بودن…روشنک دنبالم میومد….بی توجه به حرفایی که میزد و من چیزی ازشون نمیفهمیدم در حیاط رو باز کردم…
باد سردی به صورتم خورد…مو به تنم سیخ شد…روشنک بازوم رو گرفت…بدون اینکه نگاهش کنم پسش زدم و گفتم-راحتم بذار!
نمیدونم شنید یا نشنید….نمیدونم مهران اون وسط از کجا پیداش شد… ولی صدای مهران رو واضح شنیدم-روشنک تنهاش بذار!
-ولی مهران…
دیگه واینستادم حرفاشون رو بشنوم… در رو محکم بهم کوبیدم و وارد حیاز شدم…
بی اهمیت از کنار لرزی که به جونم افتاده بود گذشتم…دستامو تو جیب شلوار گرمکنم کردم و به طرف در دویدم… یه لحظه ترس افتاد به جونم…من…اگه…
لـ ـبم رو گزیدم…اگه مشکلی بود روشنک اینقدر خونسرد نمینشست…آره همینه!
خواستم برگردم که…
یکی با اتابک خرده حساب داشت…نکنه…
بغضم بزرگتر شد…ترسم شدیدتر…بدنم سردتر…هوا پر سوز تر….
دستم رو از جیب گرمکنم بیرون آوردم… با سستی رسوندم به قفل….دستام میلرزیدن…اشک دوید تو چشمام…با این ترسوییم میخواستم از اتابک محافظت کنم؟
دستم رو از قفل برداشتم…بغضم رو فرو دادم… یه نفس عمیق کشیدم…مجرای تنفسیم از سردی هوا سوخت…بازدمم رو از دهنم بیرون دادم…صدای جیغ و دادی که از تو کوچه نمیومد….پس درگیری ای رخ نداده بود…همین که خواستم یه نفس راحت بکشم،یهو یه فکر جدید تو سرم جون گرفت…نکنه گروگانش بگیرن؟
هنوز این فکر کامل از ذهنم رد نشده بود که صدای کشیده شدن لاستیکای یه ماشین رو آسفالت کف کوچه بلند شد….قلـ ـبم وایساد… جیغ خفه ای کشیدم و در خونه رو باز کردم و بی توجه به اشکایی که رو صورتم راه افتاده بودن نالیدم-اتابک…
#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۸۷

اتابک

همین که خواست در بزنم،در خونه باز شد…صدای خفه ی ناله ای رو شنیدم-اتابک…
مات موندم…بهانه با چشمایی که بدجور تو تاریکی برق میزدن…خدای من…رو صورتش…
لـ ـبم رو گزیدم و خودم رو پرت کردم تو خونه…دستم رو گذاشتم روی بازوش…از سردی و دون دونی پوستش لرزیدم…با یه تی شرت…تو این هوا…
داشت گریه میکرد…میلرزید…
کشیدمش تو بغـ ـلم…روی موهاش رو بـ ـوسیدم…چرا اینطوری شده بود؟
بدون یه لحظه تعلل،سویی شرتم رو در آوردم و پیچیدم دورش…
بی صدا هق هق میکرد…نالیدم-بهانه چی شده؟؟؟چرا…
نگاهش رو آورد بالا….با هق هق…با یه قیافه ی شدید دوست داشتنی،با چشمای خیس و صدای لرزون گفت-ترسیدم..فکر کردم دزدیدنت…فکر کردم میخوان بزننت…اتابک…کی با تو خرده حساب داره؟کی میخواد اذیتت کنه؟
لـ ـبم رو گزیدم…این قضیه ی خرده حساب چی بود؟از کجا میدونست؟به جای جواب،از روی زمین بلندش کردم…جیغ کشید-بذارم زمین…
به خودم فشردمش…اینقدر اعصابم داغون بود که برای فرار کردن از جواب دادن،به هر حربه ای متصل شم…غریدم-بذاریم بریم تو! سرما میخوری!
جیغ کشید و سرش رو به شونه ام کوبید… بیشتر فشارش دادم و با حداکثر سرعت به طرف ساختمان دویدم…من لرزون از سرما و حرف بهانه….بهانه لرزون از گریه و ….لبخند کم جونی نشست رو لـ ـبم-نگرانی!
-بذارم زمین خودم میام!
بیشتر تو بغـ ـلم فشارش دادم…چقدر دلم میخواست بلند بخونم-
این گونه تنگ بر دل خود می فشارمت
شاید که باورت بشود دوست دارمت
ولی….فقط سکوت کردم و توی دلم این رو خوندم… بهانه،کی میخواست جنس دوست داشتنم رو بشناسه؟؟؟وقتی بشناسه،باورش میکنه؟
اهی کشیدم….فکر کردن سودی نداشت…بازم باید با کله میرفتم وسط مسئله و….
رسیدم به در ساختمان…
بهانه طلبکار نگام کرد…ناراحت بود که به حرفش گوش ندادم!خندیدم…از این نگاه طلبکارش خوشم میومد…لپش رو یه کوچولو گاز گرفتم و بی توجه به چشم غر ای که نثارم کرد گفتم-تو که دستات آزادن در و باز کن…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۹]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۸۸

همین وارد خونه شدیم شروع کرد به تقلا!بی صدا خندیدم و بی توجه به نگاه متعجب روشنک و مهران که میگفتن چه مرگته هی این جغله رو بغـ ـل میکنی گفتم-اه…بهانه ی لوس!فکر کردی من اینقدر بیکارم تورو بغـ ـل کنم همینطوری؟میذارمت رو زمین دیگه!
اخم وحشتناکی نثارم کرد…سویی شرت رو از رو شونه اش پایین انداخت و غرید-خیلی بدی!
بعد هم یه نیشگون درست و حسابی از بازوم گرفت و قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم،مثل جت به طرف اتاقش رفت…همین که صدای شرق به هم خوردن در اتاق اومد،روشنک گفت-تو خجالت نمیکشی؟
تا اومدم حرفی بزنم مهران ادامه داد-اون از سر شام که بغـ ـلش کرده بودی…اینم از الآن…
نیشخندی زد و گفت-عادتش نده دیگه!پس فردا یه بچه بیاره میشه بشکه و کمـ ـر برات نمیمونه…
هنوز حرف کامل از دهنش در نیومده بود که روشنک از پهلوش نیشگونی گرفت…مهران در جا دولا شد و ناله ای کرد…خود منم حس کردم خیلی درد داشت…این از قیافه اش مشخص بود..سعی کردم به خودم مسلط باشم و نخندم،ولی حرف مهران،درباره ی بچه آوردن.. بدجور به دلم نشسته بود…فکر کن…بهانه…مامان کوچولو…بچه مون…مهران چقدر خوش بین بود…
بی توجه به غرغرایی که سر هم میزدن،به طرف اتاقم رفتم…باید فکر میکردم…درباره ی درخواست اون به اصطلاح پدر…من… باید مشورت میکردم…با دور و بریام …با کسایی که بهشون اعتماد داشتم…روشنک و نادر…باید با بابکم حرف میزدم ولی… بابک اگه از احساسم باخبر میشد؟اگه…اگه بهانه رو ازم میگرفت؟اگه…
دوتا نفس عمیق کشیدم،اگه به عنوان ولی اجازه نمیداد…
حس کردم قلـ ـبم تیر کشید…چقدر این اگه ها زیاد و آزار دهنده بودن….
هوفی نفسم رو بیرون دادم… چقدر دلم یه نخ سیـ ـگار میخواست… دلم میخواست زل بزنم به دودش و بدون پلک زدن،همزمان که چشمام میسوزن،فکر کنم…فکر کنم به آینده ای که…
تقه ای به در خورد… سریع خیال سیـ ـگار رو کنار زدم….حتی نباید بهش فکر میکردم،تجربه ثابت کرده بود همین که بیشتر ۱۵ثانیه به عملی فکر کنم،یعنی ۹۰درصد کار جلو رفته!!!
یه فکر کوتاه کردم…۷،۸ثانیه بیشتر به سیـ ـگار فکر نکرده بودم…
آخیش…لبخند کم جونی زدم..اینکه تو یه همچین شرایطی میشد خندید یعنی….یعنی کلی امید…
-جانم؟
در اتاق با شد… روشنک با اخمای درهم وارد اتاق شد…در رو بست و گفت-باید حرف بزنیم!
قبل از اینکه فرصت کنه،توبیخ کردنم رو از سر بگیره گفتم-من شرمنده ام روشنک،ولی باور کن هوا سرد بود،اونم مثل جوجه داشت میلرزید،حاضرم نبود بیاد تو،مجبوری آوردمش!
ابروهاش یه کم از هم فاصله گرفتن،ولی…ولی هنوزم رد ناراحتی تو صورتش بود…
-خوبه ما هم هستیم و…
نذاشتم ادامه بده…با حرص گفتم-روز میاد میره که حتی نوک انگشتمم بهش نمیخوره،چی میگی تو…
پوفی کرد…یه قدم اومد جلو… روی صندلی نشست و گفت-کی بود دم در؟
-شبنم!
-آهان…
چند ثانیه سکوت کرد-نمیگی چیا گفتین؟
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم…خیلی سریع گفتم-سنگامون و وا کندیم…نه نه…این اصطلاح اشتباهه…یه جورایی…
پوزخندی زد-حسابتون رو سوا کردین!
فکری کردم-اوووم…نمیدونم این اصطلاحی که گفتی درسته یا نه،ولی…
نگاهم رو دوختم تو صورتش…سرم رو تکون دادم-آره یه چیزی تو همین مایه ها!
حس کردم پوزخندش تبدیل شد به لبخند…-خوبه!
بعد سریع اخم کرد-بهانه رو حیاط چیکار داشت…
با یاد آوری لباس بهانه تو حیاط یه لحظه عصبی شدم-تو دیدی اونطوری اومد رو حیاط؟چرا گذاشتی بیاد؟
روشنکم اخم کرد-ماشالا اینقدر سرتقِ که وقتی عصبی میشه آدم میترسه حرف بزنه باهاش…بعدم…بهانه اصلا حرف نمیشنید!یه چی میگی برای خودتا!
لـ ـبم رو گزیدم…از یادآوی بغضش و صدای نگرانش…هم دلخور شدم هم ته دلم گرم شد….چقدر نگرانیاشو دوست داشتم.
-چی میگفت؟
-هیچی..نگران شده بود!
قبل از اینکه روشنک چیزی بپرسه،حس کردم باید درباره ی پدر بهانه و دیدیار امروزمون حرف بزنم…از جام بلند شدم…به طرف در رفتم، قفلش کردم …
روشنک با تعجب گفت –اتا؟
لبـ ـام رو روی هم فشار دادم…برگشتم سمتش…جلوی پاش نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم…خواهش کمی نداشتم ازش… ولی… به خاطر بهانه….
لبـ ـام رو روی هم فشار دادم ..باید میگفتم!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۹]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۸۹

دوتا نفس عمیق کشیدم…رو انداختن سخت بود ولی باید عملیش میکردم…بحث بهم نریختن بهانه وسط بود…بحث خفه کردن یه عوضی کثافت وسط بود..
لـ ـبم رو با شدت زبون زدم…روشنک پی به آشفتگیم برد…دستامو فشار داد-چته اتا؟
پوفی کردم…باید با حداکثر سرعت میگفتم…
-میدونی که دوسش دارم…اینم میدونی که نقشه ام برای رسیدن بهش چی بود؟میخواستم بگم…
دستش رو گذاشت رو لـ ـبم-میدونم…نقشه ات رو میدونم و صد در صد باهاش مخالفم…زندگی نباید با دروغ شروع شه…
-تو راس میگی ولی…
هوفی کردم…
-بهانه شرایط خوبی نداره…روشنک میدونی چه ضربه ای میخوره اگه بفهمه…میدونی؟هیچ فکر کردی شاید بازم…
من از گفتنش زجر میکشیدم…روشنک از شنیدنش،پس سکوت کردم…
صدای آه روشک رو شنیدم و بعد سوالش رو-برنامه ات چیه؟
-باباش…میدونی که برگشته ولی…امروز رفتم دیدنش…
خیره شدم تو نگاهش…نگاهی که هر لحظه از شدت نفرت تیره تر میشد.
-گفت…گفت بهانه رو…
-کثافت…
-اون بهانه رو نمیخواد،ولی…باج میخواد…
-چی؟
-درسته بهش بدم؟
سرش رو تکون داد-نمیدونم!
پوفی کردم…دستم رو از دستای روشنک بیرون کشیدم…کلافه بلند شدم و دست کشیدم تو موهاش…رسیدم به بخش سخت مسئله… رو انداختن…
یکی از ته وجودم داد شید-به خاطر بهانه…
پلکامو بستم-فقط به خاطر بهانه!
برگشتم سمت روشنک…نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم-زمینای رشت…
تعجب و نفرت تو صورتش واضح تر شد.-کلشون رو؟
-کلشون رو!
آهی کشید…
-مهران…میدونی که چقدر دندون گرده…نمیذاره!
-پولش رو میدم…
-قیمت اون زمینا روز به روز بیشتر میشه…ماهم که به پولش احتیاج نداریم،مهران زیر بار نمیره!
با حرص گفتم-زمین توئه نه اون!
-تو زندگی زناشویی من و اونی نداره!ماییم!
پوزخندی زدم….حرف حساب جواب نداشت،مثل همیشه…ولی دلم گرفت از این دست رد…از اینکه…از اینکه پول میتونه مهر خواهر و برادری و…اصلا به درک…
تلخ گفتم-باشه…مرسی…
نالید-اتابک…
برگشتم…رومو برگردوندم سمت پنجره…زل زدم به خیابون و گفتم-بیخیال…بیخیال…
-ولی…
-درکت میکنم…خیلی وقته میدونم که خیلی چیزا مشکل منن…
تو دلم زمزمه کردم-خیلی وقته که میدونم تنهام…معلقم…یه بی پناهم که پناهگاه شدم…هعی…
خیلی وقته که دچار سرگیجه ام…دچار سردرگمی…خیلی وقته که تو این گردباد تنهایی،گم شدم…
در تیکی کرد…روشنک رفته بود…این همون خواهری بود که ادعا داشت جونش رو برام میده….همین خواهر بود که دست رد زد به سیـ ـنه ی برادرش…حتی حاضر نشد یه کلمه با شوهرش حرف بزنه!این همون خواهری بود که حس میکردم میشه پناهگاه تنهاییام!میشه یادآور مادرم…این کسی بود که یه خون تو رگامون جریان داشت….نمیدونم…واقعا نمیدونم…شاید من توقع زیادی داشت… آره همینه…من پرتوقعم…خیلی خیلی پر توقع!یه پر توقع که یه کلیه اش تو بدن شوهر همین خواهر زندگی میکنه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۱۹]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۰

بهانه
برس رو با حرص روی موهام کشیدم…بی توجه به دردی که پوست سرم رو آزار میداد،فکر کردم-مطمئنا قضیه اینقدرا که ساده به نظر میرسه نیست!
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم،برس رو روی میز پرت کردم…چرا هیچی به من نمیگفتن؟روشنک الکی نگران نمیشد،اتابک اینقدر سریع واکنش نشون نمیداد…مهران چشماش برق نمیزد…
آه تلخی کشیدم-هیشکی آدم حسابم نمیکرد که باهام صحبت کنه…
چند قدم به طرف در اتاق برداشتم…باید با اتابک حرف میزدم،باید مجبورش میکردم جواب سوالامو بده…رسیدم پشت در…قبل از اینکه دستگیره رو پایین بکشم،فکر کردم…اگه بهم دروغ میگفت؟اگه یه جوری میپیچوند؟اگه…
پر صدا نفسم رو بیرون دادم…موهام رو فرستادم پشت گوشم…برگشتم…روی تخـ ـت نشستم…
-اصلا به تو چه…
-یعنی چی به من چه؟
-یعنی همین…الکی ذهن خودت رو درگیر نکن!
-پوووووف…آره خب…به من چه…چرا من نگران اتابک باشم؟اون شبنم لاگوری بیگ فوت ککشم نمیگزه!
با این فکر دوباره پوفی کردم…حس کردم چندوقتیه که زیادی کمـ ـرنگ شده!اصلا نیست…
-خاک بر سرت اتابک،دانشگاه رو میپیچونی میری پیشش؟
مطمئن بودم وقتایی باهمن که من مدرسه ام…پس چاره ای جز پیچوندن دانشگاه نداشت…عصبی موهام رو کنار زدم…دنبال کش موم گشتم ولی نبود…یه نگاه به میز انداختم….حوصله اینکه دو قدم تا میز برم و یه کش دیگه بردارم رو هم نداشتم…
-تنبل!
-میدونم…
روی تخـ ـت دراز کشیدم… دستم رو روی دیوار کشیدم و چراغ رو خاموش کردم…گوشیم رو برداشتم و شماره ی حسام رو گرفتم… دلم یه هم صحبت میخواست،هم سن خودم،کسی که ترحم نکنه،دروغ نگه،بچه فرضم نکنه و… یه کلام…درکم کن

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۱

اتابک

طول و عرض اتاق رو پیش رفتم…اعصابم بهم ریخته بود…یاد اون حکایت افتادم که میگفتن،یه مرده داشت از گشنگی گریه میکرد، یکی نون به دست از راه رسید،گفت-چرا گریه میکنی؟
مرد گفت-از گرسنگیه!
مردی که نون داشت هم نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن…
نفر سومی رد شد این دوتا رو دید…قضیه رو پرسید؟
نفر اول گفت-من به خاطر گرسنگی گریه میکنم و این آقا هم به خاطر گرسنگی من…
نفر سوم پوزخندی زد و گفت-خب تو یکم از نونت رو بده به این تا نه اون گریه کنه نه خودت!
نفر دوم میون گریه گفت-نه من همراهش گریه میکنم ولی از نونم بهش نمیدم…
بلند خندیدم…دقیقا وصف حال روشنک بود…دقیقا!
اینقدر ادعای دوستی داشت،اینهمه برای من و بهانه دلسوزی میکرد،حالا که بحث کمک شد…واقعا چقدر خوب خودش رو نشون داد… بیخود نبود که میگفتن دوست رو تو مواقع سختی باید شناخت…چقدر خوب شناخته بودمش!
مشتم رو محکم کوبیدم به دیوار…خواهر و برادر به هم رحم نکنن،کی میخواد رحم کنه؟
تلخ نفس تازه کردم…دلم یه بی خبری میخواست..یه رهایی…یه گیجی و…یه کلام،دلم مـ ـستی میخواست…
-اتابک…تو…تو قول دادی نری طرفش!
پوزخندی زدم…خودم رو روی صندلی انداختم…همون صندلی ای که چند دقیقه قبل،خواهرم روش نشسته بود و با بی رحمی بهم گفته بود ….مهم نیست چی گفته بود!
-همین یه ساعت پیش بهش گفتم من حرکت کردم منتظر برکتتم!این بود برکتش؟
یکی داد زد-تحمل کن!شاید حکمتیه!
بلند تر از اون داد زدم-حکمت؟چرا هرچی بی و سختیه،حکمته برای من؟هان؟
-اتابک…اتابک باور کن که برات بد نمیخواد!
پوزخند زدم..پوزخندی که کم کم تبدیل شد به نیشخند و بعدم قهقهه…-آره میدونم بد نمیخواد!…تو بدی رو چی میدونی ها؟
-بدتر از بدتر زیاده!
-برو بابا!ترس از دست دادن بهانه بدترین بدتریه که تو این عالمه!
-اینکه واقعا از دستش بدی چی؟
مشتم رو با تمام قدرت کوبیدم تو سرم..باید خفه میشد…چطور به خودش اجازه میداد اینقدر راحت درباره ی ….
-عوضی کثافت…خفه خون بگیر…فقط خفه خون بگیر…میزنم نفله ات میکنم هرزه.
چند دقیقه آروم گرفت… سرم درد میکرد…حس میکردم جمجمه ام نرم شده…دستی تو موهای بهم ریخته ام کشیدم…پوست دردناک سرم رو نـ ـوازش کردم…چقدر خوب که خودم بودم!خودم میتونستم ،خودم رو بغـ ـل کنم،نـ ـوازش کنم،توبیخ کنم،دعوا کنم،کتک بزنم… چقدر خوب که با خودم تنها نبودم!
با صدای توبیخ گر سرش داد زدم-حالا بغض نکن…حرف بی ربط زدی،با ربط خوردی!
-من حقیقت رو گفتم،مگه نمیگی حرف راس جواب نداره!
اخمی به صورتش پاشیدم و گفتم-دیگه نه تا این حد!
هوفی کرد…هوفی کردم…
-بی آشتی کنیم…تو صلح باشیم به نفع هردومونه…
با جدیت ادامه دادم-فقط بپا باز حرف چرت نزنی که بدتر میزنمت!
با بغض سرش رو تکون داد و گفت-باشه!
دستامو به روش باز کردم..اومد سمتم…بغـ ـلم کرد و گفت-دوتایی،تو این تنهایی سرگیجه آورم معلقیم!
خندیدم و همینطور که به خودم فشارش میدادم گفتم-یه روز همه ی این سرگیجه های تنهایی رو میریزم بیرون!مطمئن باش!
یا اطمینان ادامه دادم-مطمئن باش اون روز زیاد دیر نیست!
گاهی وقتا،آدما یهو لبریز میشن از اعتماد…انگار نه انگار،همون کسایین که تا چند لحظه قبل از بی اعتمادی،رنج میبردن… به شخصه… حس میکنم قشنگ ترین لحظه ها،همون وقتایین که در اوج بی اعتمادی،میرسی به یه اعتماد محکم…اعتمادی که باعث میشه هیچ چیز..هیچ چیز آزارت نده…لبریزت میکنه…لبخند میشونه روی لبات،به تپش وا میداره قلبتو… لرز رو میگیره از دستات… تو میمونی و حس قشنگت و یه سر درد خفیف که چاره داره!چاره اش هم یه مسکن ساده ست!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۲

 

اتابک
یه سکوت تلخ تو فضای خونه حکم فرما بود…بهانه بیشتر وقتش رو تو اتاقش میگذروند،نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره و در چه حاله…تمایلی هم برای هم صحبت شدن با روشنک نداشتم ،مهران هم دیگه بدتر… حس میکردم ارث پدرم رو بالا کشیدن… از آدمای دندون گرد متنفر بودم… من از جونمم براشون مایه میذاشتم اونوقت اینا….فقط بلد بودن ادای نگرانی و دوست داشتن رو در بیارن… روشنک فقط میتونست ابراز ناراحتی بکنه… وقتی من با عجله میرم در خونه نگران بشه، دوستیش در همین حد بود که هر روز زنگ بزنه و حال من و بهانه رو بپرسه… کل مهر و محبت و علاقه اش به خونه و خونواده خلاصه میشد تو همین!
اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که دوست داشتم با همه دعوا کنم… تلخ شده بودم مثل زهر…تو دانشگاه،تو خونه… با نادر… تمام وقتم تو اتاقم میگذشت و بین کتابام…
چند روز به همین منوال گذشت…انگار همه از هم فرار میکردن…بهانه که با عالم و آدم قهر بود… روشنک کم حرف شده بود و منم تو خیالات تلخ و پر نفرتم غرق…کمتر پیش یومد سر میز همدیگه رو ببینیم…مثل جانیا،همش از هم فرار میکردیم… من از روشنک… بهانه از هردوی ما…مهرانم که رفته بود روسیه…
اوایل اسفند بود … هـ ـوس کردم بعد از مدتها یه سر برم تو انباری… خیلی زود از فکر سر زدن بهش استقبال کردم و کلید رو برداشتم… میدونستم کثیفه و گرد و خاک و آلودگی از سر و کله اش میره بالا،ولی خب….هـ ـوس بود دیگه…باید میرفتم…میدونستم کلی نوستالژی اونجا انبار شده….
با زحمت،کلید رو توی قفل زنگ زده ی در چرخوندم و در رو باز کردم…. همین باز شدن در کافی بود تا یه هجم بزرگ از گرد و خاک بلند شه و یه عطسه ی بلند بزنم…به گرد و خاک بدجر حساسیت داشتم…دستم رو به چراغ رسوندم و روشنش کردم… از دیدن لامپ پر مصرف وسطش،تازه یادم اومد خیلی وقته بهش سر نزدم…وگرنه لامپش رو عوض میکردم… نگاهم رو دور تا دور انباری چرخوندم … صندوقچه های قدیمی….کارتنای کتاب… تخـ ـتای فلزی ای که مدتها بود دیگه روی حیاط نمیذاشتیمشون… بیل و کلنگ … چند تخـ ـته فرش…
آهی کشیدم…نگاهم رفت سمت آلبوم های پر گرد و خاک توی طاقچه….با وسوسه ی برداشتن و نگاه کردنشون مقابله کردم… نه که خیلی اعصاب درستی داشتم،کافی بود بشینم اون عکسارو هم نگاه کنم و…
نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم…نگاهم رو دور اتاق چرخوندم…. از دیدن رادیوی قدیمی آقاجون…یه لحظه کلی خاطره جلو چشمام جون گرفت….
هوای خنک غروب شهریور… روی تخـ ـت و کنار حوض پر آب …. عطر چایی تازه دم مامان،تو سماور زغالی…. صدای خش خش رادیوی آقاجون….
سر و صدا و جیغ بهانه که از حرکت ماهیای قرمز به وجد اومده بود….
سرم رو تکون دادم….
تا کی باید اسیر گذشته میموندم؟؟؟این گذشته چی بود که دست از سرم برنمیداشت؟آهی کشیدم… دستم رو به رادیو رسوندم. روش پر بود از غبار…. روش رو فوت کردم و بلافاصله بعد از به هوا رفتن غبارا،عطسه ی بلندی زدم….
-عافیت باشه؟
سریع برگشتم… بهانه تو چارچوب در وایساده بود…نگام خیره موند رو موهایی که طبق معمول پریشون بودن… شال کلفتی که دور بازوهاش پیچیده بود و شلوار مخمل طوسیش و دمپایی هایی که ۴سایز بزرگتر بودن واسه اش!
لبخند نشست رو لـ ـبم…چقدر دلتنگش بودم…چرا سعی میکرد ازم فرار کنه؟نمیدونست به شوق دیدنش نفس میکشم؟
-سلامت باشید خانوم خانوما!
یخی نگام کرد و گفت-خیلی وقته اینجا نیومده بودم!
-منم…
خواست یه قدم بذاره تو که گفتم-نیا بهانه جان….گرد و خاک اذیتت میکنه…
یه نگاه تلخ بهم انداخت و یه قدم برگشت عقب….
رادیو رو برداشتم و خواستم از اتاق بیام بیرون که گفت-اتابک؟
-جانم؟
پوفی کرد و گفت-میشه سه چرخه ام رو بیاری؟اونجاس…
نگاهم رو دوختم به نقطه ای که انگشتش،اشاره رفته بود…. سه چرخه ی پلاستکی زرد و قرمزی که به خاطر نور آفتاب رنگ پریده بود… ولی…ولی هنوز میتونستم رنگای پررنگ و براقش رو به یاد بیارم…بهانه رو به یاد بیارم که سرخوش و جیغ زنان رکاب میزد و من دنبالش میدویدم….
یادم اومد که خودم یادش دادم رکاب بزنه….از بس مجبورم میکرد هولش بدم،ناچار شدم یادش بدم رکاب زدن رو….
لبخند نشست رو لـ ـبم….بهانه هم خندید… حس کردم چشماش برق زد…
-اینو آقاجون واسم خریده بود…
هوفی کردم…
-برای تو موتور خریده بودن….اینقدر گریه کردم که…
بلند خندیدم…
بهانه هم خندید…
-بیارش اتابک!
سرم رو تکون دادم…. رادیو رو برگردوندم تو طاقچه…. با زحمت دوچرخه رو از بین صندلیا بیرون کشیدم…اشتباه نمیکردم… این اتاق پر بود از خاطرات گذشته!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۳

خیره شدم به بهانه که ایلیا و الینا رو نوبتی سوار سه چرخه اش میکرد و با سر و صدا دور پذیرایی میچرخوندشون…صدای روشنک، باعث شد نگاهم رو ازشون بگیرم و برگردم سمتش…-بله؟
سینی چایی رو به دستم داد و گفت-تلخ شدی داداشی!
پوفی کردم…توقع داشت …..نه نه….من زیادی پر توقع بودم…
-تلخی بعضی تجربه ها آدم رو تلخ میکنه!
نگام کرد…نگاش کردم…دوسش داشتم…خیلی زیاد…خواهرم بود….حاضر نبودم کوچیکترین چیزی آزارش بده…. ولی… چقدر تلخ بود فکر کردن به اینکه….همین خواهر،به خاطر منافع آینده ی خودش،حاضره از کنار چیزی که تورو آزار میده….
یکی تو سرم داد کشید-بیخیال اتابک!بسپرش به خدا!بنده ها چه قابلن؟
با بغض آب دهنم رو قورت دادم…یاد پیامی افتادم که نادر برام فرستاده بود…درست بعد از اینکه درباره ی درخواستم و جواب روشنک براش گفته بودم…
هرکه مطلوب خود از غیر خدا میطلبد
او گداییست که حاجت ز گدا میطلبد!
همین بود واقعا!سعی کردم لبخند بزنم…من امیدم به یکی دیگه بود…
-رفتی تو فکر!
پوفی کردم… بلند شدم… بی توجه به نگاه متعجب روشنک،رو به بهانه که داشت با سر و صدا،بچه هارو میچرخوند گفتم- مموش خوشگله،بپوش بریم خرید… هیچی تو خونه نداریما!
بهانه برگشت سمتم…با تعجب گفت-بریم خرید؟
خندیدم…برای فرار از فکر و خیال و ایجاد تنوع، بیرون رفتن بهترین گزینه بود..خرید که بخش مورد علاقه ی بهانه بود!
-آره !
جیغی کشید و گفت-آخ جون…میرم حاضر شم…
به طرف پله ها دوید….سرخوش از همون بالا داد زد-بریم من مانتو بخرم
صبر نکرد چیزی بگم….دوید تو اتاقش و در رو بهم زد..
برگشتم…
روشنک با اخم داشت نگام میکرد.
شونه هامو دادم بالا و گفتم-یه کم دمغه….باید شارژش کنم…
چشمکی حواله اش کردم و ادامه دادم-نبینم خواهرشوهر شدیا!
بلند بلند خندیدم…چقدر لذت بخش بود اینکه به اطرافیانت بفهمونی دلخور نیستی!وقتی واقعا دلخور نبودی!!!
-اتابک تو دیوونه ای!
یه لبخند و چشمکم حواله ی صدای درون سرم کردم و گفتم-میدونم

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۴

بهانه

اسفند بود و فصل حراج…اتابک بود و جیبی که بی منت در اختیار من قرار داشت و من بودم و رویی که به سنگ پای قزوین گفته بود زکی!
اینقدر از پیشنهاد خریدش سرخوش بودم که فراموش کردم تمام فکر و خیالای این روزامو…فراموش کردم دیر اومدنا و زود رفتنای اتابک رو…فراموش کردم سر سنگینیاشو…فراموش کردم خود خوریامو سر اینکه الآن کجاس؟چیکار میکنه/؟با شبنمه؟در چه حالن…
البته دروغه اگه بگم صد در صد فراموش کردم….ولی حداقلش این بود که دلخوریم رنگ از دست داد…ته دلم یه کوچولو ناراضی بودم ولی….خاک به سرم که اینقدر بچه بودم که با پیشنهاد یه خرید،همه ی خودخوریام رو میریختم دور…
-بهانه اون تاپ شلوارکه چطوره؟
اخمی کردم و گفتم-من هیچی نمیخوام….تو گفتی بریم واسه خونه خرید کنیم!
متعجب نگام کرد-چته تو؟؟؟تا الآن که خوشحال بودی!
اخمم رو غلیظ تر کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم-بریم اتابک…من اصلا حوصله ندارم!
خواستم برم که دستم رو کشید….-صبر کن بهانه…چی شدی یهو؟
با بغض نگاش کردم….یه لحظه از ذهنم رد شد،قبل از اینکه منو بیاره خرید با شبنم رفته،یا بعد از اینکه من خرید کردم اون رو میاره؟؟؟
هر دوتا فکر تلخ بودن ولی اولی تلخـ ـتر!
-بریم!
-کجا؟
بس بود هرچی تو این یه هفته،ده روز حرص خورده بودم….پوست لـ ـبم رو جویده بودم،خودم رو تو اتاقم و بین کتابام حبس کرده بودم تا به فکرام مجال خود نمایی ندم…
-بریم خونه…
بغضم بزرگتر شد…تازه یادم اومد دلم از همه جا پره…از دست حسام که گیر داده بود باهاش برم تولد دوستش….سارا که اصرار داشت بهم بفهمونه به شبنم حسادت میکنم…بابک که خیلی وقت بود بهم سر نزده بود…بیشتر از همه….از دست اتابک و این سردیاش دلخون بودم….نه نه….من از دست خودم و احساسات ابلهانم باید عصبی باشم نه بقیه….اَه…
اتابک داشت یه چیزی میگفت ولی من توجهی نکردم…برگشتم و به طرف در خروجی پاساژ دویدم..با قدمای بلند دنبالم میومد…
بازوم رو گرفت…نگام چرخید رو نگاهای متعجب کسایی که داشتن رد میشدن…
-کجا؟تو چرا یهویی اینطوری میشی بهانه؟
بغضم رو کنار زدم و گفتم-دلم گرفته…دلم خیلی گرفته.
نگام کرد…دقیق دقیق…
بی طاقت از دیدن نگاه قهوه ایش که بدجور شبیه چشمای بابک بود،گریه سر دادم…تند تند اشک رو صورتم قل میخورد… قلـ ـبم تیر میکشید…حس میکردم اگه حرف نزنم میمیرم…خفه میشم…دق میکنم…
-من خیلی بدبختم…خیلی..هیشکی منو دوست نداره…مامانم اونطوری،بابام اونطوری….تو اینطوری…
خواستم بگم حسام هم ….تند زبونم رو گزیدم…
اخم کرد…اشکامو پاک کرد و با جدیت گفت-خیل خب گریه نکن….دارن نگامون میکنن بهانه…بریم تو ماشین من ببینم تو چته؟
دستش رو از روی گونه هام برداشت..کلافه دستی کشید تو موهاشو همینطور که نفسش رو با آه بیرون میفرستاد،گفت-منو کلافه میکنی…
همین یه کلمه کافی بود تا بازم بزنم زیر گریه….-من به درد هیچی نمیخورم…من فقط یه سر بارم…
متعجب گفت-بهانه!
آب دهنم رو پی در پی قورت دادم و گفتم-بهانه چی؟خودت داری میگی دیگه…من باید بمیرم…اصلا من به درد هیچی نمیخورم…
خواستم روع کنم به دویدن که دستش پهلوم رو چنگ زد… آنچنان فشاری به پهلوم آورد که نفسم تو سیـ ـنه ام گره خورد…
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت-به جون خودت،یه کلمه دیگه از این اراجیف بگی میزنم تو دهنت…
اخم وحشتناکی کرد…از همون معروفا که میترسوندتم-اینجا جای دویدن نیست کوچولو!الآنم برو سوار ماشین شو تا من بیام ببینم چته؟
ترسیدم…به معنی واقعی ترسیدم…خلع سلاحم کرد…عادت داشتم با گریه و بغض و اخم و در نهایت شروع کردن به دویدن اذیتش کنم… ولی این دفعه،اولین بار بود که داشت…
سوییچ رو تو دستم گذاشت و خودش به مت نامعلومی رفت… دستم رو رسوندم به پهلوم،داغ کرده بود و گز گز میکرد… مطمئن بودم اگه خلع سلاحم نمیکرد و دعوام نمیکرد یه دل سیر بابت دردش کولی بازی در میاوردم و ناز …. ولی…. اصلا سر همین خلع سلاح همچین پهلوم رو چنگ زد وحشی….
نفس خسته ای کشیدم و به طرف ماشین رفتم…اشکام تند تند میچکیدن…
اینبار از ترس و وحشت به خاطر اینکه نکنه اتابک عوض شه و دیگه ناز نخره؟
بغضم شدید تر شد وقتی این فکر از ذهنم رد شد-نکنه وقتی با شبنم اومده خرید زدن به تیپ و تاپ هم که الآن داره….
سوییچ رو پرت کردم تو شیشه ی ماشین و های های زدم زیر گریه…لعنتی از دست اون عصبی بود و سر من خالی میکرد…
پهلوم رو محکم تر فشار دادم و از دردی که هنوز به صورت خفه داشت خودمایی میکرد،نالیدم…
در ماشین باز شد…. روم رو برگردوندم سمت مخالف…عوضیه وحشی دیوونه…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۵

 

اتابک
کلافه وایسادم…نمیدونستم چیکار کنم…اصلا نمیدونستم چرا فرستادمش تنها بره تو ماشین…من که جایی کاری نداشتم.فقط… وایساده بودم تا یکم آروم شم…بهانه داشت شورش رو در میاورد…اصلا نمیتونستم درکش کنم…
-اگه تا آخر اینطوری باشه…
محکم گفتم-خودم رو میکشم…
-فعلا که زدی ناکارش کردی!
یاد قیافه ی مچاله اش افتادم…هوفی کردم…خاک بر سرم با این واکنشام…چرا همچین کرده بودم؟پووووف..
-نه که خودت خیلی آدمی!
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم-خفه!
-حرف راست بودا!
جوابش رو ندادم و برگشتم سمت ماشین…باید یه جوری از دلش در میاوردم،ولی محال بود دیگه در برابرش کوتاه بیام…یعنی چی آخه؟ زل زده بود به ویترین و داشت لبخند میزد یهو….برگشته میگه میخوام برم…
غرغرامو با خودم تموم کردم،رسیده بودم به ماشین…در رو باز کردم و سوار شدم…صدای هیع هیع کردنش نشون میداد داره گریه میکنه….از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم…پهلوش رو چنگ زده بود…دلم آشوب شد…تقصیر من بود.چرا بازوش رو نگرفتم؟مرض داشتم مگه؟؟؟
خواستم بکشمش تو بغـ ـلم و بگم غلط کردم ولی….سریع اخم کردم و دستامو مشت…با صدای جدی ای گفتم-سوییچ!
بدون اینکه نگام کنه ،با صدای خش دار و گرفته گفت-پرتش کردم نمیدونم کوشش…
-کوشش نه،کجاست!
برگشت سمتم و چشم غره ای بهم رفت….هنوز چشم غره اش کامل نشده بود که بلندتر زد زیر گریه و پهلوش رو چنگ زد….
عصبی لـ ـبم رو گزیدم و فرمون رو چنگ زدم….بهانه تند تند دستمال کاغذی کشید بیرون و اشکاش رو پاک کرد…
-کجا پرتش کردی…
به جای جواب چنگ انداخت به جیب مانتوش…اسپریش رو در آورد و گذاشت جلوی دهنش…صدای پیس خفیفش رو شنیدم…قلـ ـبم تند تر زد…تقصیر من بود…دلم میخواست سرم رو بکوبونم به دیوار…ولی…باید خوددار می بودم،کاری بود که شده بود.اگه الآن ناز میخریدم اثر تربیتیش رو از دست میداد…اصلا اثر تربیتی داشت؟اه…
افکارم رو کنار زدم.پیاده شدم و رفتم سمتش..در رو باز کردم و با جدیت خیره شدم به موهایی که از زیر شال بافتش بیرون زده بودن-سوییچ کو بهانه؟
جوابی نداد…لـ ـبم رو تر کردم…نمیدونستم چیکار کنم کوتاه بیام یا نه….اصلا…چرا یهو اینطوری شده بود؟
کنار در زانو زدم…یه نگاه به کف ماشین انداختم…گفته بود پرتش کرده،پس باید همینجاها باشه…پاهای کوچولوش رو از کف ماشین بلند کردم و یه نگاه انداختم…نبود…
هوفی کردم و پاهاش رو گذاشتم پایین …قصد کوتاه اومدن نداشت…با ته مایه ی خنده گفتم-مموش؟
با صدا بینیش رو بالا کشید و گرفته جواب داد-قهرم باهات…
چشماشو گرد کرد و گفت-تو منو زدی!
سریع نگاه از چشماش گرفتم…هیچی قدر چشمای گرد شده نمیتونست از خود بی خودم کنه…مخصوصا چشمای گرد شده ی بهانه با برق اشک که مـ ـستقیما قلـ ـبم رو نشونه رفته بودن!
دستاش رو گرفتم…تلاش کرد دستش رو بکشه ولی نذاشتم… به لـ ـبم نزدیکشون کردم و بـ ـوسیدمشون…
-من معذرت میخوام…ولی…
بلند گفت-من قهرم عمو!
اون کلمه ی آخر بدجوری بهمم ریخت…دستاشو با تمام قدرت فشار دادم و بی توجه به ناله اش گفتم-گوش کن دختر کوچولو!اگه ازت معذرت خواهی میکنم دلیل نمیشه پررو تر شی!من چه هیزم تری به تو فروختم که سهمم فقط اخم و تخمته؟اگه یه ذره شعور داشتی میفهمیدی وسط پاساژ اون رفتارا درست نیست!نباید میدویدی…نباید !میفهمی؟
بلند ،همزمان که سعی میکرد دستاشو بیرون بکشه گفت-من بی شعورم…من احمقم…من ابلهم.هرچی بگی هستم.ولی تو هم یه عوضی لجنی که دومی نداری!ازت متنفرم.از همه متنفرم…
مات موندم….چشماشو دوخت تو چشمام…با کلی نفرت و بغض..دروغ نمیگفت….متنفر بود….کوتاه و منقطع نفس میکشید،ولی من… کلا نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم…
اشک تند تند از چشماش میچکید….
-ازت متنفرم … از خودمم متنفرم… من …آره …آره راس میگی…یه دختر کوچولوی بی شعورم…ولی تو که آدم بزرگه ی با شعوری… تو بازار آدم وحشی بازی در نمیاره… قیافه اش رو شبیه سگای پاچه گیر نمیکنه… بدم میاد ازت…هم از وقتایی که مهربونی بدم میاد.هم از …
دوتا نفس صدادار و لرزون کشید…
-پهلوم درد میکنه.کبودم میشه مطمئنم.خیلی وقت بود کتک نخورده بودم…فکر میکردم حالا که فرح نیست…
آمپرم زد بالا…تازه از هنگی در اومدم…از روی زمین بلند شدم….سرم رو گرفتم سمت آسمون و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم… سعی کردم آروم باشم.تجربه ثابت کرده بود وقت عصبانیت فقط حماقت میکنم…
برگشتم سمت ماشین….روی صندلی نشستم و گفتم-کجا پرتش کردی؟
دستش رو دراز کرد سمت شیشه ی جلو و برش داشت-زدمش تو شیشه!
سوییچ رو برداشتم…یه نگاه کوچیک میتونست جاشو لو بده ولی من….اصلا سوییچ به درک. حرفای بهانه رو بگو!
-فرح کتکت میزد؟
سرش رو تکون داد.
-غلط کرده…چرا بهم نگفتی؟
پوفی کرد-به تو؟تو که ماه تا ماه ازم خبری نمی

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۲]
گرفتی؟
-بهانه ما فقط یه ماه از هم بی خبر بودیما!
-همون یه ماه فرح طغیان کرده بود!
فکر کردم…به جمله ای که به کار برده بود…طغیان هم توی جمله اش بود…راس میگفت…بعد از اون یه ماه بهانه عجیب و غریب تغییر کرده بود….یاد اون روزی افتادم که قرار بود باهاش درباره ی مهاجرت بابک حرف بزنم…اون روز…از نگاهش ترسیده بودم،از رفتارای غیر قابل پیشبینیش.از…از نگاه سرد و یخیش ترسیده بودم …حتی اون روز…وقتی میخواست ظرف بشوره… رو دستش…الهی من بمیرم براش…
-بهانه؟
-هیچی نگو اتابک…آدم بدبخت شاخ و دم که نداره…هرکی رسید یه جوری اذیتش میکنه…
مشتم رو کوبیدم رو فرمون و گفتم-من غلط کردم…اینهمه نیش و کنایه نزن!
پوزخندی زد و گفت-وقتی داشتی این غلط رو میکردی بد نبود فکر کنی!
نگاش کردم….فقط نگاش کردم…خودمم نمیدونم چرا اونقدر بی حس نگاش کردم…نگام کرد…برخلاف انتظارم…سرد یخی نبود… پر حرف بود…حرفایی که با تمام تلخیشون،حس خوبی رو بهم منتقل میکردن…اینکه بهانه….بهانه در برابر من بی احساس و سرد و یخی نیست!این نگاهش رو…با تمام تلخیش،بیشتر از نگاه یخی عصرش تو انباری دوست داشتم!
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش… با جدیت و لحن مطمئن گفتم-تو…میفهمی؟تو…همه ی زندگی منی!دلیل نفس کشیدنمی… تا من هستم…نمیذارم احساس بدبختی بکنی…من پیشتم بهانه…من پشتتم… بفهم…بفهم کوچولو.
آهی کشید…داغی نفسش،نفسم رو برید…بدون پلک زدن،بدون قطع تماس چشمیش ،با یه لحن گنگ و بی جس…یخی درست مثل نگاه بعد از ظهرش،گفت-حتی بعد از ازدواجت؟
از سوالش خنده ام گرفت…تا تهش رو رفتم…پس بگو چش بود…حتما باز درگیر یه مقایسه بین خودش و شبنم شده بود…شبنمی که خیلی وقت بود ،نبود…رفته بود،حذف شده بود…حذفش کرده بودم…به خاطر بهانه.به خاطر حضورش که برام بس بود…
با مطمئن ترین لحن گفتم-حتی بعد از ازدواج!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۲٫۱۸ ۲۱:۲۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۹۶

تا یه جاهایی به سکوت گذشت…البته از سمت بهانه..هر پیشنهادی که دادم با اخم گفت نه!
آخر سر بدون اینکه نظرش رو بپرسم،جلوی یه قنادی وایسادم و نون خامه ای خریدم…با دیدنشون یه لحظه چشماش برق زد ولی سریع گفت-نمیخوام…
دستم رو گذاشتم روی بازوش و گفتم-اومدی نسازیا!چشمات برق زدن جغله!
مات خندید و گفت-میل ندارم!
-من چیکار کنم میلت بیاد سر جاش؟
دستای کوچولوش رو کشید رو صورتم و گفت-تیغ تیغی شدیا!
قبل از اینکه جوابی بدم ،ادامه داد-همیشه خوب باش…با بد بودنت منو نترسون.ته دلم رو خالی نکن.نذار فکر کنم بدبختم…
دیگه نشد…نتونستم خودم رو کنترل کنم…اینقدر مظلومانه این جمله هارو گفت که روانی شدم…کشیدمش تو بغـ ـلم و روی شالش رو بـ ـوسیدم…
-ببخشید!
خندید…از بغـ ـلم بیرون اومد…جعبه ی شیرینی رو گرفت و گفت-تو هم ببخش منو که بعضی وقتا دیوونه میشم!
سرخوش از دیدن خنده ی قشنگ و از ته دلش،عمیق خندیدم و گفتم-تو هم اینقدر خوشمزه نباش …یه وقت دیدی خوردمت!
میون خنده گفت-تو هم اینقدر خوب نباش لدفن.وقتی خوبی پررو میشم،تا بد بشی روانی!در ضمن…
دقیق تر نگاش کردم…فرصت اینکه بخوام از این لحن بچگونه و قشنگش کیف کنم رو نداشتم…یعنی نباید کیف میکردم.نادر میگفت بیشتر برخوردای بهانه ناشی از برخوردای اشتباه منن…منم که هی بهش القا میکنم بچه ست. نباید رو برخوردای بچه گونه اش عکس العملی نشون بدم،ولی بدبختی این بود که…همیشه بعد از واکنشای غیرارادیم روی برخورداش ،میفهمیدم اشتباه کردم…شاید خودمم هنوز بچه بودم…شاید که نه…حتما!
روشو برگردوند و همینطور که با نخ پلاستیکی دور جعبه ور میرفت گفت-هیچی!
سرم رو تکون دادم تا افکارم رو بزنم کنار…چند ثانیه فکر کردم تا یادم اومد جمله ی آخرش چی بود؟؟؟ بازوش رو گرفتم-در ضمن چی؟
پوفی کرد و گفت-هیچی!بیخیال!
بازوش رو آروم فشار دادم …میترسیدم باز یه حرکتی بکنم و…
-هیچی نه!در ضمن چی بهانه؟
نچ نچی کرد…کلافه سرش رو تکون داد… با چند ثانیه تاخیر گفت-پهلوم کبود میشه!
دقیق خیره شدم تو صورتش…مطمئن بودم،حتم داشتم که دروغ گفته…دروغ که نه!این حرفی نبود که میخواست بزنه…
دندونامو روی هم سابیدم…دستش رو ول کردم و نگاهم رو از نیمرخش جدا!صاف پشت رول نشستم و با حرص گفتم-من گوشام درازن؟
ابروهاشو داد بالا و برگشت سمتم…از گوشه ی چشم دیدمش که گفت-وا!
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم-دروغ نداشتیم!یادت نره!
بعد بدون اینکه منتظر حرفی از سمتش بمونم استارت زدم و بلند گفتم-اگه دوست داشتی یه دونه نون خامه ای بخور..
اصلا نمیدونم این حرفم چه ربطی داشت…فقط به زبون آوردمش…شاید میخواستم بگم برام مهم نیست…دلخور نیستم…اهمیت نمیدم… ولی… حقیقتش این بود که من داشتم دروغ میگفتم.هم برام مهم بود،هم دلخور بودم،هم اهمیت میدادم…اما…همیشه ،یه اما بود که باعث میشد تو بدترین شرایطم کوتاه بیام و درنهایت خودم از دست خودم شاکی شم که…که چرا اینقدر در مقابل بهانه خلع سلاحم…. از طرفی… مطمئن بودم که خودم هنوز بچه ام…اگه بچه نبودم،اینهمه برخوردای بچه گانه ازم سر نمیزد… اینقدر ضعیف رفتار نمیکردم که بهانه فکر کنه با یه دروغ الکی و یه تغییر مسیر صحبت ناشیانه،میتونه گولم بزنه…من واقعا بچه بودم!یه بچه ی خلع سلاحِ….
چند ثانیه ای مکث کردم…بیان این کلمه جرئت میخواست…دنده رو زدم یک و زمزمه کردم-عاشق

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۴۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۹۷

بهانه

اتابک از دستم دلخور بود…این رو از روی نگاه درهمش به رو به روش میفهمیدم و هر ثانیه هزار بار خدارو شکر میکردم که من جای شیشه ی جلوی راننده نیستم که هر لحظه بخواد با اون نگاه وحشتناکش مـ ـستفیذم کنه….اصلا چرا همچین اخم کرده بود؟مگه من وظیفه داشتم هرچی تو ذهنم میگذره رو باهاش درمیون بذارم؟اصلا اون میدونست با حرفاش چه به روز من میاره و چه شلم شولوایی تو سرم راه میندازه که با یه حرف من اینطوری بهم ریخته بود و شده بود شمر؟
پوفی کردم و بلند گفتم-قیافه ات شبیه اورانگوتانه فرزندم!
هیچ عکس العملی نشون نداد…
نمیدونم نشنید،یا خواست نشونه،یا کلا هم شنید،هم خواست بشنوه ولی نخواست بروز بده که شنیده…اصلا هرچی من چقدر چرت و پرت میگم…مهم اینه که جوابی نداد و من به عنوان یه سرنشین که نگران جونشه،به این فکر کردم که ممکنه حواسش نباشه و هر آن بره بزنه ته اون لندکروز خوشگله که جلومون داره جولون میده،پس یه دونه نیشگون مورچه ای که تحت نظارت مـ ـستقیم فرنوش و سارا،آموخته بودم رو نثار بازوش کردم و گفتم-حواست با منه؟
گوشه ی چشمش ،از جمع شدن ماهیچه ی های صورتش مچاله شد…ولی نه آخی گفت نه آیی نه جواب سوالم رو داد…
دیگه بهم ریختم…هی من کوتاه میام هی پررو میشه…کوتاه اومده بودم اصلا؟اصلا هرچی…بلاخره که داشتم کوتاه میومدم…ای بابا…کوتاه اومده بودم یا نه؟؟؟
-نه!
خب الحمدالله…چقدر پررو بودم که میخواستم عصبی بشم…
صدامو لوس کردم و گفتم-اتابک؟
-هوم؟
-قهری؟
-نه خیر!
-پس چرا اورانگوتان شدی؟
-چون یه اورانگوتان بغـ ـل دستم نشسته!
شاکی شدم-من اخم نکردم!
-کردی!
-تو ….تو اصلا من و نگاه کردی؟
-نه..ولی میفهمم…
با سرتق ترین لحن گفتم-اشتباه میفهمی!
مشتی کوبید روی فرمون بیچاره و گفت-بحث نکن بهانه.اعصا خرده.
مشتم رو کوبیدم به رون پام….بی توجه به دردش گفتم-اعصابت خرده قرار نیست اخم کنی!خوبه همین الان ازت خواستم خوش اخلاق باشی.
-منم ازت خواستم راستش و بگی ولی نگفتی!
داد زدم-خیلی لوسی…خیلی…بعضی وقتا فکر میکنم هیچ فرقی با سارا و فرنوش نداری.کیلیک کنی رو یه چیزی….
هنوز جمله ام تموم نشده بود که رفتم تو شیشه….یه درد ناجور،تاب خورد تو جمجمه ام… صدای جیغ اتابک رو شنیدم-بهانه؟
بوق بوق ماشینای دیگه رو میشنیدم… صدای نگران اتابک رو…
-تو کمـ ـربند نبسته بودی؟
سعی کردم چشمامو باز کنم… سرم گیج میزد…ناله ی خفه ای کردم… اتابک رو دوتا که نه…۱۰۰ تا میدیدم…مطمئن بودم از این پشه ها هم داره دور سرم میچرخه….چند دقیقه دیگه هم یه هویج رو پیـ ـشونیم در میاد….
-بهانه؟
سعی کردم نفس عمیق بکشم…مردی داشت به شیشه ی ماشین میکوبید….
اتابک حرصی گفت-راه میفتم…بذار ببینم خوبه؟
قبل اینکه مرد حرفی بزنه،ماشین رو زد تو دنده و راه افتاد…
با داد گفت-یه چی بگو تا سکته نکردم…بهانه خوبی؟؟؟
ابروهامو بالا دادم….درد هر لحظه داشت بیشتر میشد…توی گوشام زنگ میزد…
-بهانه…
تقصیر همین اتابک بدذات بود که این بلا سرم اومده بود…باید مجازات میشد…ناله ای کردم…
مشتی به فرمون کوبید….
-بهانه؟
التماس تو صداش موج میزد…ولی باید تنبیه میشد…با اینکه میتونستم جوابش رو بدم ولی بدم نیومد اذیتش کنم….
یه کم به جلو خم شدم…ادای کسی رو در آوردم که میخواد حرفی بزنه ولی زبونش نمیچرخه…واقعا هم زبونم توان حرکت نداشت،ولی نه به حدی که نشون دادم… یکم روی صندلیم تلو تلو خوردم و در مقابل نگاه متعجب اتابک که به جای خیابون به من خیره بود خودم رو انداختم رو صندلی عقب و مثلا غش کردم…
صدای داد و ناله اش باهم به گوشم رسید-یا باب الحوائج…
زیر پوستی نیشخندی زدم…تا تو باشی اذیتم نکنی….تا تو باشی وقتی میگم بعد از دواج چی؟نیشت شل نشه و بگی بعد از ازدواجمم هواتو دارم…تا تو باشی تا حرف و حدیثی از دوماد شدن و زن گرفتن و اون شبنم لاگوری میشه،دهنت قد اقیانوس باز نمونه…تا تو باشی منو نیشگون نگیری…وقتی باهات حرف میزنم شبیه اورانگوتان نشی…تا تو باشی ،بسپاری به مغزت…بهانه باید برات برترین باشه…باید!!!!!!!!!!!!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۴۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۹۸

 

اتابک
نفس کشیدن رو فراموش کردم…تقصیر من بود.مثل همیشه،من باعث شده بودم که بهانه…
اگه اونقدر یهویی نزده بودم رو ترمز…اگه بهانه کمـ ـربند بسته بود…اگه یه کم حواسم به جلوم بود….
با تمام قدرت پامو روی گاز فشردم و با دست راستم تکونش دادم و نالیدم-مرگ من چشماتو باز کن….بهانه؟
جوابی نداد… دستم رو از بدنش جدا کردم و با تمام قدرت کوبوندم به پیـ ـشونیم….بی توجه به چراغ قرمزا و بوق بوق ماشینا،با حداکثر سرعت به طرف بیمارستان روندم….
-بیهوش شده….ضربه مغزی…میره تو کما….
حرفایی که تو سرم رژه میرفتن ،روانیم کردن…با تمام توان داد زدم-بهانه؟بهانه؟
-مرگ مغزی…ایست تنفسی…
تکونش دادم و نالیدم-تورو خدا….بهانه؟؟؟؟
جوابی نداد…هیچی… قلـ ـبم نا متعادل میزد…انگار قفسه ی سیـ ـنه ام تنگ بود براش….نفسم در نمیومد… چند تا ضربه پی در پی به فرمون کوبیدم….چند تا به پیـ ـشونیم…چند بار بهانه رو تکون دادم…التماسش کردم…جواب نداد…
شیشه ی ماشین رو دادم پایین…کلافه از ترافیک بی موقعی که توش گیر افتاده بودیم ،داد کشیدم-بزن کنار عجله دارم!
بی توجه به قیافه های متعجب در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم….یه عالمه ماشین جلومون بود….دیگه داشتم کم میاوردم.نفس کم داشتم….دویدم سمت ماشین…در رو محکم بهم کوبیدم…. بی توجه به اشکایی که اصرار داشتن راهی به بیرون پیدا کنن بهانه رو کشیدم تو بغـ ـلم…. گرم بود…همین برام کافی بود…مرتب نفس میکشید…این دیگه کافی تر… نالیدم-بگو خوبی؟داری اذیتم میکنی بهانه…تورو جون اتا چشماتو باز کن تا نمردم…
تکون خورد…لای پلکاشو باز کرد…قلـ ـبم آروم گرفت…. تازه تونستم آب دهنم رو قورت بدم….از ته دل بگم خدایا شکر!
یهو شروع کرد به خندیدن….تو بغـ ـلم فشردمش….برام مهم نبود سر کارم گذاشته…اینهمه مدت من التماس کردم و نقش بازی کرده… مهم این بود که حالش خوب باشه و شیطنت کنه…
-قربونت برم الهی…بخند نفسم…
-باورت شده بود؟
چشمامو بستم….نگفتم که تا مرز سکته رفتم..فقط گفتم-خوبی؟
از تو بغـ ـلم بیرون اومد…. یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت-چه ملت ندید بدیدن!دارن نگامون میکنن!
نگاهی انداختم…دوتا ماشین کناری و سر نشینای عقب ماشین جلویی بر و بر بهمون خیره بودن….
کلافه نفسی کشیدم….بهانه سر جاش صاف نشست و گفت-خوبم!فقط پیـ ـشونیم درد میکنه.
پیـ ـشونیش رو ماساژ دادم و گفتم-میریم دکتر الان…فقط…
نگام کرد….خسته از نگاهایی که رومون سنگینی میکرد دنده رو جا زدم و گفتم-خیلی بدی!سکته کردم!
خندید و گفت-حقته!چرا ترمز زدی؟
راه افتادم و با حرص گفتم-تو حواسم رو پرت کردی شیطونک.
خندید…منم خندیدم…خم شد از کف ماشین جعبه ی شیرینی رو برداشت و گفت-به مناسبت ترک اورانگوتان بودنت،یه شیرینی تپل بزنیم به بدن…
بعد در جعبه رو باز کرد.با لذت شیرینی که به دهنم گذاشت رو بلعیدم…دعا کردم زودتر برسیم خونه…چون شک داشتم این آشتیمونم دوومی داشته باشه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۴۹]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۹۹

بهانه

به اصرار اتابک رفتیم دکتر…یعنی منم برای خودم فیلمی بودم و نمیدونستم!عجب!جلوی در بیمارستان باز زدم به خط بی حس و حالی…انگار نه انگار تا سه دقیقه قبلش شش تا دونه نون خامه ای چپونده بودم تو حلقومم و هی به اتابک بخت برگشه خندیده بودم و اداش رو در آورده بودم وقتی میگفت-بهانه؟
داشت میخندید…خوشم میومد که گاهی اینقدر خوب بود…راحت میبخشید.مطمئن بودم این بلارو سرهرکی میاوردم باهام قهر میکرد ولی اتابک…بیخود نبود اینقدر دوسش داشتم!
-بپر پایین شیطون!
ولو شدم روی صندلیم و گفتم-اتا به جون خودم نمیتونم!
خندون گفت-میتونی!
-هم سرم ضربه خورده،هم اونهمه خامه خوردم…حس میکنم الآن حالم بد میشه!
چشماشو ریز کرد و گفت-باز خر شم؟
چشمامو درشت کردم و گفتم-وا!!!خر چیه!جنتلمن…
نگاهش رو از صورتم گرفت…لبخند کمـ ـرنگی زد و گفت-جنتلمن کمـ ـر نمونده براش جغله!
مشت کوبیدم به بازوش-من همش یه مشت استخون!
پیاده شد و بلند گفت-یه مشت استخون پوشیده شده با خامه!
غش غش خندیدم… در سمتم رو باز کرد و گفت-پس ادای مریض احوالارو در بیار ملت نفهمن من چه بدبختیم!
باز خودم رو زدم به غش…دستش رو فرستاد زیر زانوم و دست دیگه اش رو پشت گردنم و از روی صندلی جدام کرد و گفت-چه مریضی!لپاش صورتین!
بی صدا خندیدم…
دزدگیر ماشین رو زد.یه هوا پروندتم بالا تا راحتتر تو بغـ ـلش قرار بگیرم و گفت-ئه ئه ئه!خندیدنم میخنده…عجب مریضی!
با چشمای بسته دوباره خندیدم.
-مریضمون بوی خامه هم میده….دکتر بهش بگه دهنت رو باز کن زبونش سفیده!ای وای وای وای وای!
مشتم رو کوبوندم به سیـ ـنه اش و گفتم-من و نخندون….ئه ئه ئه!
خودشم میخندید…نزدیک در اورژانس بودیم…دیدم با این وضعیت بریم تو،به جای اورژانس میفرستنمون تیمارستان،برای همین گفتم-بذارم زمین… هی منو میخندونی پرستارا میگن ئه ئه ئه!چه مریضی!
تیکه ی آخر رو به تقلید از خودش و همزمان که اداش رو در میاوردم گفتم!
چالاپ لپم رو بـ ـوسید و گذاشتم زمین…
-امر امر شماست!
چشم غره ای نثارش کردم-خیلی بی حیایی!وسط بیمارستان!
یه نگاه به اطرافش انداخت …. هیچ خبری نبود…نگاهش رو دوخت به درختای بلند و بدون برگ که میزبان کلاغا بودن و گفت-من شرمنده ی همه ی کلاغا هستم!ببخشید باعث باز شدن چشم و گوشتون شدم!
بعد با چهره ای که داشت تلاش میکرد جدی نگهش داره گفت-نون خامه ای!یه بـ ـوس نشونه بی حیاییه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم-پاتریک جان…در ملاعام نشونه بی حیاییه!
ابروهاشو بهم نزدیک کرد و گفت-مموش ۲تا سوال برام پیش اومده…لطفا جواب بدید…اول اینکه ذهنم یاری نمیکنه…این یارویی که الآن اسمشو گفتی،به گوشم اشناس ولی یادم نیس کیه!دوم اینکه ملاعام ؟جز کلاغا که کسی نبود!
منم ابروهامو بهم نزدیک کردم و با جدیت گفتم-پاتریک معـ ـشوقه ی منه دیگه!دوست باب!
نگاهش برای صدم ثانیه وحشتناک شد و بعد….لبخند مهربونی نثارم کرد…یه لبخند که دندونای یه دست و خوشگلش رو نشون میدادن!
فکر کردم.وا چقدر دیوونه ست.نه به اون نگاهش…نه…
-بهانه جواب سوال دوم!
سرم رو تند تکون دادم و گفتم-آهان….چی بود سوال دومت؟
خواس چیزی بگه که یادم اومد و هول گفتم-هرجا جز خونه ملاعامه!
خندید و گفت-استدلالات تو فرق سرم!
خندیدم…مطمئن بودم این اصطلاح رو از نادر یاد گرفته…
-بریم تو؟
ملتمس نگاهش کردم و گفتم-خوبم به خدا!
دستش رو برد سمت ریش نداشته اش و گفت-جون اتا!
یه نیشگون مورچه ای حوالی بازوش کردم و گفتم-قسم نده!اَه…
بعدشم جلوتر از اون راه افتادم سمت اورژانس…یه قهر دیگه رو رسما ترتیب دادم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۰۰

اتابک
با اخمای درهم به طرف پذیرش رفت،منم دنبالش.انگار نه انگار که مثلا اون مریضه و من باید دنبال کاراش باشم… هیچی نگفتم،هیچ عکس العملی هم نشون ندادم…میدونستم که اگه برای حرف زدن پیش قدم شم،حاصلی جز کوتاه اومدن دوباره نداره!هرچند به اعتقاد من وقتی کسی اشتباهی میکنه،اشکال نداره کوتاه بیاد،ولی در این یه مورد…بهانه به خاطر قسمی که بهش داده بودم قهر کرده بود…چطور میتونستم کوتاه نیام و نرم منت کشی؟؟؟
رسیدیم به پذیرش…نگاه طلبکاری بهم انداخت.چشمکی بهش زدم و رو به زن بد اخلاق گفتم-یه وقت لطفا!
پشت چشمی نازک کرد و تند چیزایی نوشت…
-دفترچه بیمه؟
-همرامون نیست…
بهانه پوفی کرد…راه افتاد سمت صندلای گوشه ی سالن…برگه ی نوبت رو گرفتم رو منم کنارش نشستم.
با حرص گفت-کی نوبتمونه؟
شونه هامو دادم بالا-نمیدونم!
جوابی نداد…همینطور که به رو به رو نگاه میکردم سقلمه ای حواله ی پهلوش کردم و گفتم-بهانه ؟
جوابی نداد…
-خانوم خوشگله؟
-چیه؟
خندیدم-دلت میاد؟من اینقدر شیک صدات میکنم اینطوری جوابم رو بدی؟
پشت چشمی نازک کرد-بله؟
-شما از دست من دلخورید؟
-بله!
-خب من چیکار کنم دلخور نباشید؟
-معذرت خواهی کن!
خواستم بگم روتو برم،ولی سریع جلوی زبونم رو گرفتم و با آرامش گفتم- هرکس کار بدی میکنه باید معذرت خواهی کنه دیگه!حرف شما متین!حالا من منتظرم معذرت خواهی کنید!
چشماشو گرد کرد و گفت-من عذر خواهی کنم؟
نگاهم رو از چشمای وسوسه گرش گرفتم و گفتم-آره دیگه…توهم کار بدی کردی!مگه نه؟
پوفی کرد و گفت-حقت بود!
جدی گفتم-پس دلخور بمون!چون منم عذرخواهی نمیکنم!
-به جهنم!
-بی ادب!
این رو گفتم و رومو برگردوندم…هر سی ثانیه یه بار وسوسه میشدم نگاش کنم،آشتی کنم،اصلا مگه قهر بودم؟ولی…باز هر سی ثانیه یه بار یادم میومد که نادر میگفت محکم باش!لی لی به لالاش نذار…چقدرم من گوش میدادم…
تا یادم می افتاد بهم گفت مثل پاتریک دوست دارم،قلـ ـبم وایمیستاد بعد با سرعت میتپد…ولی…باید مقاومت میکردم…
با صدای پرستار که میگفت نوبتمونه بلند شدم…بهانه هم با قیافه ای طلبکار راه افتاد…جلوتر رفتم.صبر نکردم باها هم قدم شه!نا سلامتی تریپ قهر برداشته بودم…
وارد اتاق دکتر شدیم…دکتر که نبود…به قول نادر از این انتر منترا بود…خاک بر سرم با این سطح تربیت اجتماعیم…بدبخت اینهمه سال درس خونده بود حالا من بهش چی میگفتم…تازه…اینترن بود نه اُنترن….الهی خیر نبینی نادر که همیشه یه سوژه برای مسخره کردن ملت گیر میاری…
نمیدونم چشمای من رنگ بدبینی داشتن،یا واقعا قتی بهانه رو دید چشماش برق زدن؟
دستامو مشت کردم…یه نگاه انداختم به بهانه که روی صندلی کنار دکتر نشسته بود… شالش تقریبا وا بود…چی داشت میگفت به دکتر؟
چرا دکتره نگاهش تو یقه ی بهانه بود؟
-اتابک آروم باش…
پوفی کردم… دکتر یه چیزی گفت…بهانه خندید…
خون خونم رو میخورد…
نفسم داشت گره میخورد…همینطوری پیش میرفت به اسپری بهانه احتیاج پیدا میکردم…
-هیس اتابک!بدبین نباش…
آب دهنم رو قورت دادم…دکتر چراغ قوه ای برداشت…دوتا انگشتای دست چپش رو دیدم که پلکای بهانه رو کشیدن و با دست راستش نور انداخت تو چشماش…
بهانه چشماشو گرد کرده بود…دلم میخواست داد بزنم بگم چشماتو اونطوری نکن…ولی…
-حالت تهوع،سرگیجه ،سر درد نداری؟
-نه!فقط یه کم پیـ ـشونیم کوفته ست…
-من چیز غیر عادی ای نمیبینم…نگران نباشید!
بلاخره اون نگاه مزخرفش رو از صورت بهانه گرفت….بهانه هم با سرخوشی گفت-یه چند روز استراحتم برام بنویسید خیلی خوب میشه!
دکتر خندید و یه برگه برداشت و گفت-دبیرستانی هستی؟
-بله!
-چقدر عالی…سال چندم؟؟
دستم رو بیشتر مشت کردم تا نکوبونم تو صورتش…قبل از بهانه جواب دادم-سوم!
نگاهش رو از برگه جدا کرد و خیره شد تو صورت من….اینقدر تلخ سوم رو گفته بودم که فهمید یه چیزی میلنگه!یه نگاه وحشتناک بهش انداختم….بهانه مبهوت فقط نگام کرد…
دکتر سرش رو پایین انداخت و گفت-خب یه روز استراحت مینویسم واست…اسمتون؟
بازم من جواب دادم-بهانه کیانی!
دکتر نگاهی به من انداخت و گفت-جناب…اجازه بدید خودشون جواب بدن!میخوام ببینم قادر به پاسخگویی هستن یا نه!
-معلومه که قادره!
-بله…ولی وقتی کسی به سرش ضربه میخوره باید ازش سوال بپرسن تا مطمئن شن طوریش نیست!
-شما که قبل از این سوالا مطمئن شده بودید طوریش نیست…سوالاتتونم پرسیدید!
دکتر فقط نگام کرد…فهمید یه کلمه دیگه حرف بزنه فکش رو میارم پایین…حواسش رو داد به نوشتن و بعد مهرش رو محکم فشار داد روی برگه!سعی کردم به بهانه که سرزنشگر نگام میکرد نگاه نکنم…
دکتر روی برگه ی دیگه ای هم چیزی نوشت و باز مهرش رو فشار داد…
برگه هارو گرفت سمت بهانه و گفت-این از مرخصی…اونم از نسخه…یه پماده،برای بهبود درد کوفتگی… یه قرصم هست… ضد تهوع…اگر حس کر

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۰]
دی حالت تهوع داری بخور و سریع هم بیا بیمارستان…
بعد رو کرد به من و گفت-امشب رو تنهاش نذارید…
سرم رو تکون دادم…
به عقب صندلیش تکیه زد و گفت-بهتر باشید…
بهانه زیر لب تشکری کرد و پشت سرم من از اتاق بیرون اومد…در رو که بستیم خواست حرفی بزنه که غریدم-یکی به دو کردی نکردی…شالت چرا همچینه؟کل گردن و سیـ ـنه ات پیداست…حالا موهات هیچی!
متعجب فقط نگام کرد…برگه هارو از دستش کشیدم و گفتم-یارو نکبت تمام مدت نگاش رو گردنت بود…این گوشواره گنده هارو هم میذاری رو گوشت ملت دلشون میخواد نگاه کنن فقط…
-من…
اینقدر عصبی بودم که میتونستم دوتا مشت بکوبم تو صورتش…برای همین با خروش گفت-حرف نباشه!فقط هیچی نگو!
رسیده بودیم به ماشین… هولش دادم تو و گفتم-من سیب زمینی نیستم…ناموسمی روت غیرت دارم…دفعه آخرت بود شالت رو همچین سرت کردی!..بهانه! دفعه ی آخر بودا!
بعدم با بدترین اخمم خیره شدم تو چشماش…
-شیر فهمه؟
سرش رو تکون داد…
در رو با تمام قدرت بهم کوبیدم….یه نفس عمیق کشیدم…
دو قدم راه رفتم… عصبانیت رفته بود…جاش عقل اومده بود…ابروهامو بالا پایین کردم…پیـ ـشونیم رو فشردم…
-تند رفته بودم؟
-گذشت دیگه…
-برم عذرخواهی…
-حرف زدی نزدیا!اثر تربیتیش از بین میره!
پوفی کردم…همین امروز چند بار بهش گفتم شالش رو درست کنه…گوش نداده بود…تقصیر خودش بود…
آهی کشیدم…به طرف در سمت راننده رفتم…من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم!
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx