رمان آنلاین کسی پشت سرم آب نریخت قسمت ۶۱تا ۹۰

فهرست مطالب

کسی پشت سرم آب نریخت نیلوفر لاری داستانهای نازخاتون رمان آنلاین رمان مذهبی

رمان:کسی پشت سرم آب نریخت

نویسنده:نیلوفر لاری

قسمت۶۱

.
_ ای وای!پس دوباره چت شد؟ کتاب را پرت کرد طرف پدر و گفت: تو هم با این هدیه ت… تازه حالش خوب شده بود.
بیچاره پدر که هیچ تقصیری نداشت..مادر دوباره مرا در رختخواب خواباند و گفت: تو هنوز خوب نشدی.نباید از جات می اومدی بیرون!الان برات سوپ میارم.
من زیر دو پتو و کنار شوفاژ می لرزیدم.

_ بردیا تو روح زندگی رو از من گرفتی،ازم نخواه دوستت داشته باشم،نمی تونم.
_ چرا نمی تونی؟من که باهات بد نکردم.تو منو مجبور کردی…
_ من مجبورت کردم؟جالبه!خیلی جالبه!
نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را زیر بغلم پنهان کردم.بدنم می لرزید.دیدار هرروزه ی بردیا تأثیر بدی روی جسم و روحم گذاشته بود.هر روز بحث و دعوا،گاهی هم کتک خوردن و دشنام شنیدم.
_ ببین مانی!بعد از عروسی قبل ار این که چیزی فاش شه برای همیشه میریم فرانسه… اون جا دیگه دست کسی بهمون نمی رسه… باور کن…
به خوش خیالی اش پوزخند زدم و گفتم: من با تو جایی نمیام… همین جا هم از درد ناچاریه که تحملت می کنم… فکر فرانسه رو از سرت بیرون کن…
سعی داشت قانعم کند: ولی این جا دیر یا زود همه چیر لو میره.دایی در به در دنبال کاوه می گرده،می ترسم همه چیز خراب شه…
_ این دیگه مشکل توئه،فرانسه رو فراموش کن.
بی آن که نگاهم کند گفت: مشکل من مشکل تو هم هست.این یادت باشه.
منزجرانه نگاهش کردم.چند هیزم دیگر داخل شومینه انداخت و گفت: ماجرای قتل دوستت رو که فیصله دادم.و با دیدن نگاه منتظر و کنجکاوم خندید و گفت: از قدرت پول استفاده کردم،کلی به قاضی باج دادم تا حکم قصاص پسر خاله ی الهام رو امضا کرد…
چشمانم هرلحظه گشادتر می شدند و دهنم هر لحظه بازتر… کلی طول کشید تا پرسیدم: تو چی گفتی/یه بی گناه جای تو قصاص شه؟یعنی این قدر رذلی؟چه طور دلت اومد…
جلویم روی زمین نشست و گفت: من و تو فقط باید به فکر خودمون باشیم.پسرخاله الهام خودش با کارهایی مثل تهدید کردن الهام به مرگ در صورت ازدواج نکردن با او خودش رو محکوم کرده… زیاد دلت به حالش نسوزه.
از نگاه سرد و لبخند بی احساسش چندشم شد.نفهمیدم با چه جرأتی زیر گوشش خواباندم.ناباورانه چشم در چشم هم دوختیم پس از چند لحظه به مچ دستم چسبید و چنان دستم را پیچاند که فریادم برخاست و انگشت اشاره اش را با تهدید به طرفم گرفت و گفت: بار اول و آخرت باشه که از این غلط ها می کنی… فهمیدی؟
اشکم درآمده بود.وقتی دستم را رها کرد تا چند لحظه نتوانستم تکانش بدهم.گوشه ای خزیدم و زار زار گریه سردادم.به حال خودم می گریستم که اسیر حیوان کثیفی مثل او بودم.
دوباره روبه رویم ایستاد.چه قدر از آن چهره ی جذاب و لبخند زیبایی که بر لب داشت روزی دلم را به خاطر همین جذابیت باخته بودم بدم می آمد.سعی داشت ازم دلجویی کند.دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت می خوام.خودت مجبورم کردی. دیگر سعی نکردم دستش را پس بزنم.چه فایده وقتی سایه ی سیاه وجودش همچنان بر سرم گسترده بود.
_ من همین امروز میرم کلانتری و همه چیز رو برای پلیس روشن می کنم.
با لبخند گفت: پای خودت هم گیره عروسک کوچولو!
_ مهم نیست،پشت میله های زندان بودن بهتر از اسیر دست تو بودنه،من تصمیم خودم رو گرفتم و هیچ ترسی هم ندارم.
خونسرد و راحت گفت: می دونم شهامتش رو نداری عزیزم.پس بیخودی ادای قهرمان ها رو در نیار… بذار آروم باشم… دوباره وحشیم نکن… من و تو بعد از ازدواج میریم فرانسه،همین،دیگه نمی خوام حرفی بشنوم… مگه این که راه حل دوم رو انتخاب کنی.
کمی امیدوار نگاهش کردم و گفتم: چه راه حلی؟
از جا بلند شد و به طرف شومینه رفت: این که همه چی رو به پلیس بگی،اون وقت منم همهی اعضای خونواده ت رو می فرستم پیش مادربزرگت و بعد میرم زندان،این طوری لطفش بیشتره.
اگر قدرت داشتم به سویش می دویدم و حلقه دستانش را به دور گردنش تنگ می کردم،طوری که چشمانش از حدقه بزند بیرون.مثل چشمان مادربزرگ،مثل چشمان الهام…
دست هایش را به سویم دراز کرد و با لحن مستانه ای گفت: بیا عزیزم!غصه نخور،به قول مامانامون خدا بزرگه.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۱۶]

قسمت۶۲

همانند بره ای مطیع به طرفش رفتم.با وجود همه ی نفرتی که از او در سینه انباشته بودم فکر کردم حالا که قدرت دست اونه بذار خودنمایی کنه،به هرحال چرخ گردون می چرخه و یه روز شاید نوبت من برسه… خدا بزرگه!خدا بزرگه!
وقتی دستش را دور گردنم انداخت با خود اندیشیدم آیا می رسد روزی این دست ها را ناتوان ببینم؟و وقتی لبم را بوسید فکر کردم شاید یک روز،فقط شاید،این لب ها برای همیشه خاموش شوند.به امید این شاید چشم بر هم گذاشتم.خوابم نمی برد. مگر می شد در آغوش حیوان بدسیرتی چون بردیا احساس امنیت و آرامش کرد؟دلم بیش از حد به حال پسرخاله ی الهام می سوخت.الهام پسرخاله اش را دوست داشت،اما به خاطر اختلاف مادرانشان هیچ وقت به پسرخاله اش روی خوش نشان نمی داد و می گفت: می دونی چیه مانی،من از همن بچگی رضا رو دوست داشتم،هرچند خیلی قلدر و بزن بهادره،اما نمی دونم چرا ازش خوشم میاد،اما مامان و خاله به خاطر ارث و میراث با هم اختلاف دارن.مامان میگه اگه به رضا روی خوش نشون بدی دیگه دختر من نیستی…
_ اونم تو رو دوست داره،آره؟
_ خیلی!بعضی وقت ها سر راه اومدنم به مدرسه جلوم رو می گیره و با چاقو تهدیدم می کنه اگه زن نشم اول منو می کشه و بعد خودش رو.بیچاره کشته و مرده ی منه.
خنده هایش خوب یادم است.آه!رضای بیچاره.تاوان جنایت یک زالوصفت را او باید پس می داد… الهام… می دونم من رو نمی بخشی!از این که لب فروبستم و هیچی نمی گویم… از این که رضا بی گناه بالای دار می رود و این جانی بی رحم این چنین آلوده در کنارم خرناس می کشد… ولی باور کن چاره ای ندارم.می دانم من هم مثل او وجدانم را در صندوقچه ی خاطرات دیرین به یادگاری گذاشته ام،اما باور کن دلم از این همه حق و نا حق شدن خیلی گرفته.

مادر دو قاشق رب به آبگوشت اضافه کرد،بعد با همان قاشق کمی محتویاتش را هم زد تا رب به خوبی حل شود.در قابلمه را گذاشت و شعله اش را کم کرد.
_ رزیتا خانم فکر کرده ما هالوییم… بعد لحن ملیح و ظریف رزیتا خانم را تقلید کرد: مانی جون و بردیا هنوز جوونن،چه می دونن ازدواج و تشکیل خونواده یعنی چی… در ضمن هنوز معلوم نیست چه اتفاقی برای بچه ی برادرم افتاده… نمی تونیم به فکر سور و سات عروسی باشیم.بعد با لحن خودش ادامه داد: انگار ما مقصریم بچه ی برادرش گم شده… همه ی حرف هاش بهونه س.خودم با بردیا صحبت می کنم… اگه بخوایم به امید رزیاتا خانم باشیم باید صبر ایوب داشته باشیم.
نمی دانم چرا از عطر و طعم آبگوشت حالت تهوع بهم دست داده بود و حالت گیجی پیدا کرده بودم.دوان دوان خودم را به دستشویی رساندم و هرچه خورده بودم را بالا آوردم.
_ تو یکهو چت شد مانی؟هنوز انگار رو فرم نیومدی!دیروز هم استفراغ کردی.باید ببرمت دکتر ببینم چه مرگت شده!
دستم را روی دماغم گذاشتم و گفتم: مامان،آبگوشت چه بوی بدی داره.بازم دارم بالا میارم.
مادر لحظه ای نگران نگاهم کرد… در چشمانش هول و هراسی موج می زد که انگار خودش هم از گفتنش واهمه داشتوهمان ساعت مرا به دکتر برد.

_ خانم مبارکه،دختر شما حامله س.
این جمله به قدری تکان دهنده بود که تا چند لحظه نه من و نه مادر نتوانستیم هیچ واکنشی از خود نشان بدهیم.
مادر با لکنت پرسید: حا… مله… س… خدا مرگم بده… و بعد دستش را محکم روی گونه اش کوبیدو
دکتر با تعجب من و مادر را زیر نظر گرفت.مادر هنوز نتوانسته بود به حال خودش برگردد… و من چون مقصری بی گناه سرم را پایین انداخته بودم و به آرامی اشک می ریختم.
خوب می دانستم این آغاز بدبختی ام است.مادر ناگهان مثل برق گرفته ها از جا برخاست و انگشت اشاره اش را به طرف دکتر گرفت و گفت: می دونم با اون نامرد و مامان عفریته ش چی کار کنم. بعد رو به من با نهایت تغیر و خشم گفت: بلند شو… آبرومون رو بردی. ولی نمی ذارم اون حرومزاده آب خوش از گلوش بره پایین… بعد به بازویم چسبید .از درد نیشگونی که گرفت نزدیک بود جیغ بکشم.مادر یکپارچه آتش بود.
_ اینه جواب اعتماد من دختر بی حیا.حالا جواب بابات رو چی بدم؟جواب فامیل و دوست و آشنا رو… ای خدا؟این چه مصیبتی بود که دامنمون رو گرفت… اما نه! نباید داد و قال راه بندازم تا همه خبردار شن… آره… هیس،گریه نکن! این ننگ با اشک تو و ناله من از دامنمون پاک نمیشه… اون حرومزاده باید همین امروز عقدت کنه… گیس مامانش رو می کنم اگه دوباره مخالفت کنه.حالا می بینی! کاری می کنم به غلط کردن بیفتن… هی آقا… نگه دار،ما همین جا پیاده می شیم…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۱۷]

قسمت۶۳

دیدی مامان.دیدی به چه آبروریزی افتادیم؟به خدا اگه باباش بفهمه…
_ خوب مامان،نباید بذاریم خبردار شه… قبل از این که گندش دربیاد باید ترتیب عروسی رو بدیم…
مادر آرام وقرار نداشت،دو سه قدم راه می رفت،دست روی کمرش می گذاشت و می ایستاد،بعد روی صندلی می نشست و دوباره از جا برمی خاست.ماریا می خواست روی آتش مادر آب بریزد: بردیا که مانی رو دوست داره… دیگه مشکلی نیست… خوب جوونی کردن و نفهمیدن چه غلطی دارن می کنن… ولی ما نباید بذاریم خاله رویا و آرمینا بویی ببرن… اون وقت یعنی کل شهر خبر دار شدن.
مادر تحت تأثیر حرف های ماریا سرش را تکان داد و گفت: آره… وای به حالمون اگه اونا خبردار شن… بس کن دیگه… چه قدر گریه می کنی؟اون وقت باید می دونستی چه غلطی داری می کنی… زودباش گمشو برو توی اتاقت…
و من گریه کنان به اتاقم رفتم.خیلی وقت بود انتظار چنین روزی را می کشیدم،اما حالا می دیدم عمق فاجعه به قدری است که هیچ پیش بینی نکرده بودم.
_ مامان اگه بردیا اومد سراغم بگین نیستم.
_ باشه! من خودم هم هیچ دلم نمی خواد ببینمش،دارم یه نقشه ای براش می کشم که خودش حظ کنه.
صدای زنگ که امد،مادر به طرف آیفون رفت.یک لحظه سرم به دوران افتاد،اگه بفهمه مامان بهش دروغ گفته؟آه!نه!… به سمت مادر دویدم و گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: همین الان میام بردیا.
مادر شگفت زده نگاهم کرد،نمی توانستم هیچ توضیحی برایش بیاورم.
_ مانی! من اجازه نمی دم دیگه با این حرومزاده بری بیرون.یا هرچه زودتر ترتیب عروسی رو بدین یا این که…
اشک در نگاهم تلنبار شده بود: مامان،منو ببخش،خودم راضیش می کنم با مامانش حرف بزنه.
مادر با تأثر نگاهم.

_ چیه؟چرا بغ کردی؟از دیدنم خوشحال نشدی؟
پوزخند زدم و گفتم: تو آبروم رو بردی!نمی تونم سرم رو جلوی خونوادم بلند کنم… چرا بازیم میدی بردیا… پس کی عروسی می کنیم؟
_ اگه به من باشه همین امروز… ولی می دونی که پسرداییم مفقود شده و مامانم راضی نمیشه در این شرایط عروسی راه بندازیم… ولی خوب باهاش صحبت می کنم.
عجب حیوان کثیفی بود و حالا که اندوه و بی آبروییم را می دید حتی رفتن به فرانسه را هم از یاد برده بود و به روی خودش نمی آورد قاتل سه موجود بی گناه است.می دانستم اگر اشک هایم را ببیند حیوان تر می شود.اشک هایم را پاک کردم.برخلاف همیشه مرا به خانه ی خودشان برد.پیاده ام کرد و گفت: تو این جا باش،نیم ساعت دیگه بر می گردم.
دوباره نگاهش پر از ردپای شیطان شد: برم سری به داییم بزنم و تو این شرایط یکم دلداریش بدم.
وقتی به سرعت برق و باد از مقابلم پر کشید به این فکر کردم که در دنیا موجودی پلیدتر از او پیدا نمی شود.
رزیتا خانم به استقبالم آمد: اوه تویی عزیزم؟گونه هایم را بوسید و پرسید: مامانت چه طوره؟
به سردی گفتم: سلام رسوندن.
رو به روی هم نشستیم.بلوز خاکستری به تن داشت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و موهای رنگ کرده اش را روی شانه هایش ریخته بود.برخلاف همیشه که به نظرم زیبا می آمد آن روز هیچ اثری از زیبایی در چهره اش پیدا نبود.
_ ببین عزیزم!خیلی دلم می خواست یه روز تنهایی بشینیم و کمی اختلاط کنیم… راستش فرصت پیش نمیومد.بعد شروع کرد به حرف زدن،این که من و بردیا هنور جوان هستیم… برای عروسی و ازدواج خیلی زود است تصمیم بگیریم،برادرزاده اش پیدا نشده و بردیا عاشق فرانسه است و گفت و گفت و گفت.هرچند پای صحبت های تکراری نشسته بودم،اما با همه ی این ها باز احساس می کردم تازه ایم حرف ها به گوشم خورده.از راز سیاهی که در دلم دفن شده بود،حتی در بیداری هم کابوس می دیدم.باید به او می گفتم که پسرش چه موجود پلیدی است… آری! تحمل پنهان کردن این راز به روی شانه ای سنگینی می کرد… به تنهایی نمی توانستم بار این راز خونین را به دوش بکشم.عاقبت قفل سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم: رزیتا خانم بردیا قاتل مادربزرگمه!دوست معصوم من الهام با دست های کثیف او خفه شد و مرد و بچه ی برادرتون از خشم و کینه ی حیوانی بردیا نتونست جون سالم به در ببره… هیچ اهمیت به بهت و غمزدگیش ندادم و ادامه دادم: با وجودی که بردیا بی آبروم کرده و با این جنایات فجیع که فقط من ازش خبر دارم،بیش ار پیش من رو از خودش منزجر کرده،اما ناچارم باهاش ازدواج کنم و اگه شما بخواین باز مخالفت کنین،مجبورم همه چی رو به پلیس بگم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۱۷]

قسمت۶۴

رزیتا خانم دستش را روی سرش گرفته بود و گریه می کرد: آه!خدای من! بردیا باز کار دست خودش داد… کاوه ی بیچاره… آخه مگه اون چه گناهی کرده بود؟
انتظار داشتم بعد از شنیدن این حرف ها غش کند و از حال برود اما تنها واکنشش همین بود.
_ فکر کنم با شناختی که از پسرتون دارین این حرف ها چندان براتون تازگی نداره!
نگاهم کرد.چشمان عسلیش هم رنگ چشمان بردیا بود: بردیای من!دست خودش نیست… اون بیماره… پسرم روح و روانش مریضه.و دوباره به هق هق افتاد.
من هم به گریه افتادم و گفتم: خوب بود قبل از این که من رو با پسرتون آشنا کنین این حقیقت رو باهام در میون می ذاشتین…
چند دقیقه بینمان به سکوت گذاشت.بعد رزیتا خانم اشک هایش را با دستمال پاک کرد و گفت: بسیار خوب.بردیا باید هرچه سریع تر از ایران دور شه… نمی خوام پسرم رو به جرم گناهی که بی اختیار کرده از دست بدم… در این مورد با کسی حرف نزن!من هر چه زودتر ترتیب عروسیتون رو میدم!بعد هم برای همیشه می رید فرانسه.
_ نه!من نمی تونم برم فرانسه!با اون اصلا امنیت جانی ندارم.
_ خیلی خوب! بعدا در این مورد صحبت می کنیم… به مامانت خبر بده تا آخر همین ماه همه چی اُکی میشه.
بردیا که برگشت سعی کردیم ظاهر خودمان را حفظ کنیم

باد سردی از لابه لای شاخه های سپیدار که در سرتاسر خیابان ردیف به صف ایستاده بودند می گذشت و برگ های فروریخته از درختان را از روی زمین بلند می کرد.برف ها آب شده بودند.ماه بهمن آخرین روز هایش را سپری می کرد.تنها و قدم زنان از مدرسه تا خانه فکر کردم.پس از قتل الهام دیگر سعی نکدم با کسی دوست شوم… می ترسیدم… می ترسیدم از این که آنان نیز به سرنوشت الهام دچار شوند.
آن روز در مدرسه صحبت از اعدام رضا،پسر خاله ی بی گناه او بود.با شنیدن این خبر،قیامتی در دلم برپا شد که فقط خودم خبر داشتم و بس!به قدری داخل دستشویی گریه کردم که وقتی بیرون آمدم همه جا را تار می دیدم.سرکلاس چند بار سرم گیج رفت و کابوس دیدم.سر زنگ آقای بسطامی که در حال خواندن قطعه شعری بود بی آن که بفهمم جیغ کشان کلاس را ترک کردم.
چرا می گذاشتم بی گناهی بالای دار برود؟چرا؟آیا تنها بردیا یک حیوان کثیف بود؟من چه فرقی با او داشتم؟من از او هم پست تر و پلید تر بودم.چه قدر باید خودم را ملامت کنم؟نه،دیگر همه چیز تمام شده است.آن بیچاره به جرم گناهی که مرتکب نشده بود با رأی قاضی خودفروشی قصاص می شد و من با جانی بی رحمی که آرامش وحشیانه ی چهره اش بهم نیشخند می زد ازدواج می کردم.
دیروز رزیتا خانم با مادر تماس گرفت و گفت آخر همان هفته مراسم ازدواج برگزار می شود.من هم به او گفتم هنوز نظرم در مورد رفتن به فرانسه عوض نشده.
به خانه برگشتم.مادر را در حال گریه دیدم و ماریا که شانه هایش را می مالید.
مادر با زاری گفت: دیدی چه خاکی تو سرم شد؟دیدی چه طور بازیمون دادن؟ای خدا!
کیفم از دستم افتاد: چی شده ماریا؟
ماریا با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد و گفت: رزیتا خانم بردیا رو از ایران برده… باباش زنگ زد و بهمون گفت… گفت بردیا پشیمون شده بود و دلش نمی خواست با ماندانا ازدواج کنه…
هنوز در عالم ناباوری بودم که مادر جیغ کشید… با زانوانی سست و فکری خراب به حرف های ماریا فکر کردم… آخه چه طور ممکنه؟همین دیروز با بردیا بودم!چرا چیزی در مورد رفتن بهم نگفت؟خدایا!من این قدر بدبختم؟شاید تاوان بی گناهی رضا بود که به این زودی دامنم رو گرفت.از خانه زدم بیرون… این زندگی دیگر چه مفهومی برای من داشت؟من که همه چیزم را از دست داده بودم… دیگر روی زمین جای آدم منحوسی چون من نبود…
آه بردیا… بردیا… مثل یه حباب رنگی اول به چشمم زیبا بودی،اما تا خواستم زیباییت رو لمس کنم ترکیدی… نفرینت نمی کنم که سزاوار نفرین هم نیستی… من خودم به تیره بختیم سلام کردم… شاید تو… به اندازه ی من مقصر نبودی.
بالای پل هوایی ایستاده بودم.موهایم در دست باد می رقصید.اشک های مادر به جانم آتش می زد.من چه بودم جز آدمی سرخورده،چه بودم جز سراپا ننگ و بی آبرویی،چه بودم جز فردی شکست خورده و پوچ!تمام اشتیاقم را به زندگی از دست دادم… همه مرا به بازی گرفته بودند… آه نه!من خودم این بازی را شروع کرده بودم… خدایا مرا ببخش… من خودم را شایسته ی زندگی نمی بینم.باید مثل لاشه ای بدبو زیر خاک دفن شوم تا بویش دنیا را نگیرد.
در آن لحظه با چنان قدرتی به میله های پل چسبیده بودم که دلم می خواست آن را محکم از جایش بلند کنم.چشمانم پر از اشک بودند.می دانستم کودک بی گناهی را با خودم نابود می کردم،اما نیستی بهتر از هستی پرننگ بود.
از آن بالا خودم را پرت کردم.نفهمیدم به زمین رسیدم یا نه؟انگار در حال حرکت بودم.سرم درد می کرد و چشمانم روی هم افتاد.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۱۸]

قسمت۶۵

با تکان دستی دیده از هم گشودم.مادر را دیدم که انگار چند سال پیرتر شده بود و با اشکی که در نگاهش برق انداخته بود پرسید: می خواستی خودت رو بکشی؟فکر ما رو نکردی؟ سپس دست هایش را روی صورتش گذاشت و های های گریه کرد.

دکتر بالای سرم آمد.لبخند گرمی تحویلم داد و گفت: خدا رو شکر جز شکستگی پیشونی و کوفتگی شدید جای دیگه ت اسیب ندیده. حیف نیست تو این سن و سال دست به خودکشی بزنی؟

در دل گفتم: تو چی می دونی؟مگه بدبختی هم سن و سال می شناسه؟

دکتر گفت: وضع عمومیت خوبه اما به علت سقط جنین و خونریزی زیاد تا فردا باید بستری باشین.

خوشحال شدم،از این که بچه ای بی گناه هرگز پا به دنیای تاریک مادرش نمی گذاشت.چند دقیقه بعد مرد میانسالی به همراه مأمور پلیس نزدیک تختم آمد.

_ خانم!خدا رو شکر که به هوش اومدین… خودتون به این آقا بگین،یهو از هوا افتادین تو ماشین من…

_ بله،این آقا هیچ تقصیری ندارن،من خودم رو از پل هوایی پرت کردم،نمی خواستم برای این آقا دردسر درست کنم.

مأمور پلیس علت خودکشیم را پرسید.در حالی که به زحمت از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم گفتم: چه دلیلی بهتر از این که می خواستم زمین از شر بدبختی مثل من راحت شه.

بعد علت خودکشیم را بهم خوردن نامزدیم اعلام کردم.مأمور پلیس بهم گفت که خیلی خوش اقبال بوده ام که پشت وانتی پر از کیسه های ابر افتاده ام و جان سالم به در برده ام.

روز بعد که همراه مادر به خانه رفتم هنوز درست نمی توانستم راه بروم.چهره ی خشمگین پدر را هرگز از خاطر نخواهم برد.چنان داد می کشید و فنجان ها و استکان ها را کف آشپزخانه پرت می کرد که به گوشه ای خزیدم و ساکت ماندم.

_ بفرما خانم بافرهنگ!اینم نتیجه ی تجدد و تمدن گرایی شما… چندبار گفتم خانم عزیز ما به درد این مهمانی ها و بی بندوباری ها نمی خوریم و تو بهم خندیدی… بفرما… دلت خنک شد؟دختر معصومی رو به خاک سیاه نشوندی،راضی شدی؟ماندانا سرش به درس و مشق خودش بود.ببین باهاش چی کار کردی!

سرم را به زیر انداختم و آرام اشک ریختم.مادر برای نخستین بار در طول زندگی مشترکش در مقابل خشم مهار نشدنی پدر و تمام قیل و قال هایش هیچ نگفت.پدر با شکستن ظروف آشپزخانه هم آرام نگرفت و ادامه داد: این خونه و این زندگی دیگه به درد من نمی خوره… تاب این بی آبرویی رو ندارم… از این خونه ی نفرین شده میرم… تو هم از این به بعد می تونی بدون هیچ مزاحمی به کارهای غلطت ادامه بدی خانم متجدد.سپس رو به مهبد که آرام گوشه ای نشسته بود گفت: زودباش برو وسایلت رو جمع کن!تا تو رو هم متجدد بار نیاوردن باید از این جا بریم.

مهبد به اتاقش رفت.سربه زیر و متفکر!دلم به حالش سوخت.دلم به حال مادر هم می سوخت که سرش را روی زانوانش گذاشته بود و می گریست و پدر که چشمانش دو کاسه ی خون بود.

_ چه قدر گفتم از این پسره هیچ خوشم نمیاد،نذار به ماندانا نزدیک شه و تو هی دعوا راه انداختی که امروزی نیستم،بی فرهنگ و پشت کوهی ام… آخ!آخه زن این چه مصیبتی بود که ما رو گرفتارش کردی؟

مهبد چمدان کوچکی در دستش بود و با تردید به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.

مادر با چشمانی اشکبار به طرفش رفت و گفت: تو که نمی خوای بری پسرم؟ پدر دست مهبد را گرفت و گفت: چرا!با خودم می برمش تا مثل خودم بی فرهنگ و پشت کوهی بار بیارمش.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۱۸]

قسمت۶۶

وقتی از مقابلمان گذشتند،مهبد نگاه گذرایی بهم انداخت.در دلم آشوب بود.روی پای پدر افتادم و با ناله گفتم: بابا خواهش می کنم به خاطر گناه من بقیه رو تنبیه نکنین،هیچ کس جز خودم مقصر نیست.

با لگدی به پهلویم از جلویم گذشت و گفت: همتون به یه اندازه مقصرین،از همه بیششتر مامانت… و با دیدن ماریا که پریشان و آشفته جلویش ظاهر شد گفت:… اینم خواهرت که مثل مامانت امروزیه.

ماریا هنوز نمی دانست موضوع چیست: کجا میرین بابا؟چرا این قدر عصبانی هستین؟

با فریاد پدر ماریا چشمانش را از ترس روی هم گذاشت.

_ میرم به درک!از دیدن شماها حالم بهم می خوره.

نگاه مهبد به آنالی بود،با حسرت برایش دست تکان داد،هرگز برق اشک را در نگاه معصوم مهبد از یاد نخواهم برد.

پدر رفت،مهبد را هم با خودش برد… چه قدر سه نفری گریه کردیم و ناله و نفرین فرستادیم،چه قدر همدیگر را دلداری دادیم که پدر برمی گردد.فضای خانه سنگین و نفس گیر بود.از خودم بدم می آمد… از خودم که باعث تمام این اتفاقات شوم بودم.

تا شب گریه کردیم.مادر بیشتر از بابت رفتن مهبد دلخور بود و می گفت: پسر نازنینم… معلوم نیست کجا بردش؟ای خدا!مهبدم دوباره برگرده.
پدر آن شب و شب های دیگر برنگشت و ما دیگر از بازگشتشان ناامید شدیم.

_ حالا مهبد رو چرا با خودش برد؟
مادر شانه هایش را بالا انداخت.یک ماه از رفتن پدر و مهبد می گذشت و کم و بیش این درد کهنه شده بود.
_ خودش که به درک رفت ولی مهبدم رو نباید می برد.
_ حالا کجا رفتن؟
مادر نگاهش را به آرمینا دوخت و گفت: چه می دونم،لابد رفتن به همون خراب شده ای که دنیا اومد… اصلا خوب شد رفت،لیاقتش همون دهات ورامینه… من آوردمش توی شهر و آدمش کردم.
مادر هرچند مثل قبل سرحال نبود اما دوباره سرزنش هایش را از سر گرفته بود.
_ وقتی دیدمش یه پاپاسی تو جیبش نبود!حق با مامان بود که می گفت:این مرد لیاقت تو رو نداره. سپس پوزخند بی رنگی زد.
به یاد مادربزرگ افتادم که از سقف آویزان بود و نگاهش به من بود… دلم لرزید.
_ از بردیا خبری نشد؟
مادر با شنیدن نام بردیا با تمام غضبش به خواهرش چشم دوخت و گفت: بار آخرت باشه که اسم اون حرومزاده رو جلوی من میاری!اونا هم رفتن به دَرَکِستون!اصلا فکر نمی کردم رزیتا خانم این قدر فریبکار و دغلباز باشه!زنیکه پاک ما رو گذاشت سرکار.
خوشبختانه خاله رویا و آرمینا و دیگران هنوز از موضوع سقط جنین بویی نبرده بودند.

_ مامان براتون غذا آوردم.
مادر اول نگاهی به ماریا و بعد به ظرف غذا انداخت.از روزی که پدر رفته بود ماریا هر روز برایمان غذا می آورد.مادر هیچ پس اندازی نداشت و دلش هم نمی آمد طلا و جواهراتش را بفروشد.در را تق بست.نگاه پر اکراهی به ظرف غذا انداخت و گفت: ماریا فکر کرده ما گداییم… مثلا برامون قرمه سبزی آورده… اگه بگردی توی خورشت یه سیر گوشت هم پیدا نمی کنی،بیا بخور مانی،من گرسنه نیستم.
هنوز ایرادگیر و طلبکار بود و این عادت هیچ وقت از سرش نمی افتاد،اما انگار حق با مادر بود.خورشتی که برایمان آورده بود همش آب بود و سبزی!
مادر نیم ساعت بعد تمام طلا و جواهرات را بیرون آورد.تک تکشان را با حسرت برانداز کرد و گفت: این رو شب نامزدیمون،مادرشوهرم بهم هدیه داد… و بعد به فکر فرو رفت.
_ مامان چیزی نمی خورین؟
نگاهم نمی کرد،می دانستم گریه می کند.
_ مانی!مهبد من کجاست؟دلم براش یه ذره شده.
سرش را در آغوش کشیدم و همراهش اشک ریختم: همش تقصیر منه مامان.می دونم که مقصرم.
_ نه دخترم.حق با باباته.تقصیر منه.نباید می ذاشتم اون مردک بهت نزدیک شه… تو خودت رو سرزنش نکن.
چرا نباید خودم را سرزنش می کردم؟من که سیاه ترین راز زندگیم را در سینه ام حبس کرده بودم؟اگر همان موقع می گفتم و ماهیت سیاه بردیا را برای همه فاش می کردم هیچ وقت این روز را نمی دیدیم… می دانستم اگر لب باز کنم همه چیز خراب تر از پیش می شود و من مغضوب همه خواهم شد که چرا سکوت کردم؟چرا!؟چرا!؟

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۱۹]

قسمت۶۷

نه سفره ی هفت سینی چیدیم و نه سبزه ای سبز کردیم.با غمی که در دنیایمان لحظه به لحظه جان می گرفت،دیگر حوصله ای برای تحویل سال نو نمانده بود.مثل روزهای پیش تا لحظه ی سال نو سر در آغوش هم گریستیم.ماریا به دیدنمان آمد.ستار چند دقیقه نشست و رفت.ماتمزدگی ما را نمی توانست تحمل کند.ماریا دلداریمان می داد.
خیلی وقت بود مدرسه نمی رفتم،از همان روزی که پدر و مهبد رفته بودند دیگر برای همیشه دل و دماغم را برای درس و مدرسه از دست داده بودم.
مادر بیکار ننشست.نمی خواست بیش از این زیر بار منت ماریا و شوهرش باشیم.از چند مغازه سفارش جوراب و کلاه و دستکش گرفت و چند ساعتی از روز را به بافتن می گذراند.
_ ماندانا،مدرسه ها باز شدن.نمی خوای بری مدرسه؟
_ نه مامان!هیچ اشتیاقی برای درس خوندن ندارم.
نگاهم را به حرکت موزون انگشتان دستش و دو میله ی بافتنی دوختم و گفتم: مامان منم می خوام کمکت کنم،بافتن رو تو مدرسه یاد گرفتم.
از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت و گفت: کار خسته کننده ایه ،پشت آدم در می گیره.وقتی اشتیاقم را دید راضی شد کمکش کنم.
با پولی که از بابت فروش آن ها به دست می آوردیم کم و بیش مشکل مالی مان حل شد.ماریا دیگر از بایت تغذیه و خورد و خوراک ما خیالش راحت شد.هرچند بدون حضور پدر زندگی سخت می گذشت،اما من و مادر صبوری پیشه کردی.

_ مامان نمیری سراغ بابا؟تابستون شده و ازشون هیچ خبری نیست!
مادر دیگر با دستگاه بافندگی کوچکی که خریده بوود کار می کرد.نگاهش به مدل ژاکت جلویش بود و با خشم گفت: نه!خودش رفته،خودش هم باید برگرده!اصلا مهبد مال خودش.اون رو با خودش برد که برم منتش رو بکشم.حالا که انداختتمون سر زبون ها برم سراغش که چی؟
برخلاف حرف هایی که می زد می دانستم چه قدر دلش می خواست پدر در کنارش باشد و مهبد باز خانه را شلوغ و پر سرو صدا کندخودم هم دلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود.
روز های گرم تابستان یکی یکی سپری می شد.هر چند با احساس پوچی که داشتم کنار آمده بودم،اما دیگر به بردیا فکر می کردم… او برای من مرده بود.
من و مادر شبانه روزی کار می کردیم تا بتوانیم پول دستگاه بافندگی را بپردازیم.کار بهم آرامش می داد و از دنیای پوچی می رهانید.
تابستان بدون حضور پدر و مهبد و بی آن که هیچ اتفاق مهمی بیفتد سپری شد.هرچند دیگر شادابی و طراوتم را از دست داده بودم،اما تصمیم داشتم دوباره به مدرسه بروم و همه چیز را از نو شروع کنم.دیگر نه مهمانی می رفتیم و نه مهمانی می دادیم.خاله رویا هم کمتر به دیدارمان می آمد.به قول مادر می ترسید بدبختی ما به آن ها هم سرایت کند.

مادر سفارشات چند مغازه را برای تحویل برده بود.کولر آبی کهنه و فرسوده با سرو صدا کار می کرد.تنها بودم.هر وقت تنها می شدم به حال خودم اشک می ریختم… از کابوس های شبانه و دلهره های همیشگی خسته شده بودم.چه طور در قفس را به روی بردیا گشودم؟و او چه بی رحمانه ترکم کرد.

با شنیدن صدای زنگ به سرعت اشک هایم را پاک کردم.می دانستم مادر نیست چون وقت زیادی از رفتنش نمی گذشت… شاید ماریا بود.

در را باز کردم.جوانی را دیدم که بهم سلام کرد.اول او را به خاطر نیاوردم،اما با کمی دقت شناختمش.

_ آه!سلام فریبرز خان!بفرمایین داخل!

طرز لباس پوشیدنش برایم جالب بود،کلاه حصیری بر سر دات و آستین هایش را بالا زده بود.

_ ممنونم!کسی خونه نیست؟

_ نه!فقط خودم هستم. و در را بستم.

نگاهی به گوه و کنار خانه انداخت.

پرسیدم: کی رسیدین؟

روی مبل نست و گفت: همین حالا،راستش قرار بود وسایلم رو با خودم بیارم،ولی دیدم لازم نیست.آخر انتقالیم رو گرفتم.

نمی دانم خوشحال شدم یا نه: چه خوب؟!مامان هم خوشحال میشه.سپس با خودم گفتم: خوشحال میشه!؟

برایش شربت پرتقال بردم که خیلی هم خنک بود.فکر کردم گرمازده شده چون مرتب آب می خواست.پس از نوشیدن شربت نگاهی به اعت انداخت و گفت: مامانت کی بر می گرده؟

_ فکر کنم تا نیم ساعت دیگه پیداش شه.

_ بابات چی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۷٫۱۸ ۱۱:۲۰]

قسمت۶۸

به قندان خالی از قند خیره شدم و گفتم: برم براتون چای بیارم. و قندان خالی را هم با خودم به آشپزخانه بردم و فکر کردم آیا فهمید طفره رفته ام؟با سینی چای برگشتم،داشت با کلاهش بازی می کرد.

_ می خواین همین جا بمونین؟

با تشکر چای را برداشت و گفت: نه!راستش به زندگی تو آپارتمان عادت ندارم،می خوام این جا رو بفروشم و یه خونه ی بزرگ بگیرم که دت کم یه حیاط پونصد متری داشته باشه.

دلم از فروش خانه گرفت.آهسته پرسید: خونه پیدا کردید؟

_ نه!راستش فرصت پیش نیومده.سپس لبم را گزیدم.

کمی در جایش تکان خورد و دوباره به حرف درآمد: راستی قاتل دوستت پیدا نشد؟

تیری در قلبم فرو رفت و دستپاچه گفتم: نه!یعنی چرا،پیدا شد و شاید تا حالا اعدامش کرده باشن.

_ چه خوب!

_ نه!چرا خوب؟قاتلش بی گناه بود.

با تعجب نگاهم کرد و گفت: بی گناه بود؟

از حرفی که زدم پشیمان شدم: نه!بی گناه که…

صدای زنگ خانه با صدای من در هم آمیخت.در را باز کردم.مادر عرق ریزان و خسته قدم به خانه گذاشت و غرغرکنان گفت: همه ی مغازه دارها پدرسوخته و حقه باز شده ن.اول مدل میدن،بعد برای این که دستمزد رو کم کنن میگن این با مدل فرق می کنه،اصلا نمی دونم چرا… با دیدن فریبرز که وسط اتاق ایستاده و نگاهش می کرد حرفش را قطع کرد.کمی طول کشید تا جواب سلامش را داد.غافلگیر شده بود.رو به رویش نشست.از رنگ پریده ش معلوم بود که از آمدنش خوشحال نشده است.

فریبرز نیم ساعتی نشست و بعد از جا برخاست و گفت: کمی خسته م،میرم پایین کمی استراحت کنم.بعد از شام خدمت می رسم تا مفل صحبت کنیم.

مادر خیلی سرد تعارف کرد: برای شام تشریف بیارین بالا.

او هم خیلی سرد تشکر کرد.

بعد از رفتن فریبرز مادر عصبی تر از همیشه روی مبل ولو شد و گفت: این دیگه از کجا پیداش شد؟مصیبت کم بود اینم اضافه شد… نپرسید خونه پیدا کردین یا نه؟

_ چرا!منم گفتم فرصت نشده.

_ خوب کردی.به همین راحتی ها هم که نیست…

_ ولی گفت می خواد این جا رو بفروشه.

_ غلط کرده… مگه من میذارم؟سپس به فکر فرورفت و گفت: مثل این که قضیه خیلی جدیه.باید کمی محتاطانه عمل کنیم،میگم خوبه برای شام دعوتش کنیم بالا.از تغییر حالتش خنده م گرفت.مادر دوباره گفت: مجبوریم بهش باج بدیم.سپس آهی کشید و از جا برخاست.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۰۵]

قسمت۶۹

روز ها کوتاه شده بودند.مادر ساعت شش،نزدیک غروب،مرا فرستاد پایین تا همسایه جدیدمان را برای شام دعوت کنم.در زدم و منتظر ایستادم.در که باز شد احساس کردم مادربزرگ است که به من نگاه می کند،بیشتر نگاهش کردم،انگار خودش بود،صدایش را هم به وضوح می شنیدم که گفت: دختر بی چشم و رو!چه طور دلت اومد اون جانی بی رحم رو فراری بدی؟خیس از عرق شدم و با لکنت گفتم: نه!من… من…صدای دیگری را هم شنیدم: ماندانا!حواست هست؟با کی حرف می زنی؟
به خودم آمدم.مادربزرگ را ندیدم و در عوض چشمان نگران فریبرز را دیدم که خیره بهم زل زده بود.هول شدم و سلام کردم.عجیب نگاهم می کرد،اما به روی خودش نیاورد.
_ بفرمایین داخل.
فراموش کردم چرا پاییم آمده بودم.نفهمیدم چرا داخل رفتم.
_ پس چرا ایستادین؟بشینین.
پس از قتل مادربزرگ دیگر پا به آن خانه نگذاشته بودم.دادگاه آن خانه را با تمام وسایلش به فریبرز داده بود.با صدای بلندش دوباره به خودم آمدم.
_ خیلی آشفته به نظر می رسی.اتفاقی افتاده؟
دهنم خشک شده بود وبه سختی گفتم: نه! که ناگهان نگاهم به مادربزرگ افتاد که از سقف آویزان بود.جیغی کشیدم و پس افتادم.
_ مانی!مانی!بلند شو…
چشم باز کردم.مادر الهی شکری گفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم.نگاهم به فریبرز افتاد که سردرگم مر می نگریست.مادر بی آن که از او چیزی بپرسد توضیح داد: شبی که مادربزرگش به قتل رسید ماندانا اولین نفری بود که اون رو آویزون از سقف دید،هنوز هم که هنوزه نتونسته اون تصویر تلخ رو فراموش کنه.
فریبرز سرش را به نشان تصدیق فرود آورد و گفت: بله،این موضوع ممکنه اثر بدی روی احساسات ماندانا خانم گذاشته باشه.
کمی حالم بهتر شده بود.مادر خودش فریبرز را به صرف شام دعوت کرد.
وقتی از پله ها بالا می رفتیم مادر دستم را محکم در دست داشت تا مبادا از پله ها بیفتم.
مادر تذکر داد: از نامزدی و بهم خوردن اون با فریبرز حرف نمی زنی.علت ترک تحصیلت رو هم یه جوری توجیه کن،مثلا بگو چون دوستم به قتل رسید از درس و مدرسه زده شدم.نبودن مهبد و پدر رو هم خودم توضیح میدم.
خورشت قیمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم کشیدن بود.ماریا میوه ها را شست و کمک کرد تا سبزی ها را پاک کنیم.من در فکر بودم.
سر ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد.مادر نگاهی به ساعت انداخت و با غرغر گفت: حالا هم می خواست نیاد.
در را باز کردم و همزمان با هم سلام کردیم.صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش از تمیزی برق می زد.تی شرت سفید پوشیده بود.از آنالی خوشش آمد و یک بسته اسمارتیز از جیب شلوار جین مشکی اش درآورد و به دستش داد: چه قدر این بچه دوست داشتنیه.
ماریا ذوق کرد.روی مبل نشست و آنالی را هم روی زانوانش نشاند.آنالی از اسمارتیز خوشش آمده بود و با همان زبان بچه گانه اش گفت: مامان!قُص.
فریبرز با حوصله برایش توضیح داد که این ها قرص نیستند و شکلات هستند و بعد پشیمان شد که چرا برایش اسمارتیز خریده!
در استکان های کمر باریک یک چای خوشرنگ ریختم.مادر معتقد بود در فنجان چای تازه و کهنه مشخص نمی شود.
فریبرز استکان چای را برداشت و رو به مادر گفت: آقای ستایش تشریف ندارن؟
مادر برای پاسخ دادن کمی معطل کرد و عاقبت گفت: نه!راستش چند ماهیه برای کارش رفتن… رفتن دوبی!وبعد به تعجب من و ماریا پوزخند زد و گفت: البته مهبد رو هم همراش فرستادم تا کنار درس کار هم یاد بگیره…
فریبرز سرش را کج کرد و گفت: خوبه!البته اگه تو گرمای دوبی طاقت بیارن! و چای را سرکشید.
با آمدن ستار فریبرز راحت تر نشان می داد.آن دو خیلی زود سر صحبت را باز کردند.آنالی با دیدن پدرش از روی زانوان فریبرز پرید پایین!پس از شام،ستار به بهانه ی این که یکی از همکارانش برای کاری به آن جا می آید با فریبرز خداحافظی کرد.
مادر خیلی علاقه مند بود هرچه زودتر برود سر اصل مطلب و خود سر حرف را باز کرد : خوب!به سلامتی انتقالی گرفتین. و بعد از تأیید فریبرز ادامه داد: برنامه ی بعدیتون چیه؟
فریبرز پا روی پا انداخت.انگار او هم دلش می خواست رک باشد.گفت: می خوام این جا رو بفروشم.از آپارتمان خوشم نمیاد.خونه ی پدریم دست کم هزار متر حیاط داشت.
مادر نیشخند زد و با لحنی کم و بیش طعنه آمیز گفت: خوب این جا رو با اون جا مقایسه نکنین،این جا تهرانه!مردم باید یاد بگیرن توی یه چهاردیواری چهل پنجاه متری هم میشه زندگی کرد… در ثانی واحد های این ساختمون همه بزرگن،پس…
_ ببخشید که حرفتون رو قطع می کنم،ولی همون طور که گفتم می خوام خونه ی حیاط دار پیدا کنم… وکیلم برای این جا مشتری داره و به محض این که شما خونه ای پیدا کنین…
این بار مادر نگذاشت به حرف هایش ادامه بدهد و گفت: ببینین فریبرز خان!من کاری به وصیت پدرم ندارم،اما به عنوان دخترش فکر می کنم حق داشته باشم دست کم به عنوان یه مستأجر تو خونه ش زندگی کنم…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۰۶]

قسمت۷۰

پیشنهاد می کنم شما فکر خونه و حیاط رو از سرتون دور کنین و همین جا زندگی کنین،ما هم بابت زندگی تو این خونه بهتون اجاره بدیم.
معلوم بود فریبرز تصمیمش را گرفته.دوباره رو به مادر گفت: به هر حال این برنامه ی منه و فکر نکنم عوضش کنم… خوشحال میشم شما با من همکاری کنین.
مادر چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد.می دانستم به سختی جلوی بروز عصبانیتش را می گیرد.رو به فریبرز گفت: متأسفم نمی تونیم تو این مورد باهاتون همکاری کنیم،پیشنهاد من خیلی خودخواهانه نبود که شما…
_ همین که گفتم خانم ستایش!هرچه سریع تر فکری به حال خودتون بکنین،هیچ دوست ندارم پای قانون رو وسط بکشم.
از لحن قاطع و صریح فریبرز من و مادر و ماریا چاره ای جز سکوت ندیدم.
از جا برخاست.رنگ چهره اش کمی پریده بود.تشکری خشک و کوتاه کرد و رفت.پس از رفتن او مادر تازه به خودش آمد و گفت: واه!واه!واه!چه پررو!اومده شام کوفت کرده و در کمال جسارت و پررویی بهم میگه هرچه سریع تر دنبال خونه بگردین!به همین خیال باش آقای بهتاش!این قدر این جا می مونم تا چشمات دربیاد!معلوم نیست از کدوم گوری اومده که حالا برای ما آدم شده!پاشید این ظرف و استکان ها رو جمع کنین… این تازه به دورون رسیده ها چه می دونن احترام و منزلت یعنی چی؟
من و ماریا جرأت نکردیم حتی مادر را به آرامش دعوت کنیم.به قدری عصبانی بود که حتی سر آنالی هم داد کشید.
تلفن که به صدا درآمد هیچ کسی جز من حوصله ی پاسخ دادن را در خودش ندید.گوشی را برداشتم.کمی طول کشید تا صدای خش خش تلفن قطع شد و صدای آشنایی در گوشم زنگ زد: سلام مانی من!حالت چه طوره؟
دستم را روی پیشانیم گذاشتم و انگار درد تمام زخم هایم تازه شدند.خیلی حرف داشتم که به آن نامرد بزنم اما در آن لحظه همه را از یاد بردم.
_ چیه!انگار از خوشحالی نمی تونی حرف بزنی.
نگاه پرسشگر مادر و ماریا به من بود.نمی دانم چرا در آن شب خنک این همه عرق می کردم.
_ تویی پست فطرت!ترسوی رذل!پشت مامانت قایم شدی که چی؟فکر کردی ناراحتم از این که رفتی؟نه!تازه دارم نفس می کشم… تازه دارم زندگی می کنم.
مادر گفت: کیه!اون حرومزاده ی فراریه؟گوشی رو بده به من!و گوشی را از دستم قاپید و بدون هیچ مقدمه ای خروار خروار فحش و بد و بیراه تقدیمش کرد.
_ خفه شو مرتیکه ی الدنگ!غلط می کنی دوباره برمی گردی… اگه برگردی خودم به حسابت می رسم… به مامان جونت بگو زن که این قدر پدرسوخته و شارلاتان نمیشه… لال شو آکله ی حرومزاده!فکر کردی ماندانا میشینه تا تو بیای سراغش،به همین خیال باش رذل کثیف.و تق گوشی را سر جایش کوبید.نفس نفس می زد،می دانستم چه فشار عصبی را تحمل می کند.ماریا محکم به او چسبید تا نیفتد.مادر دستش روی قلبش بود و گفت: ای خدا… چرا نتونستم چهار تا فحش دیگه بدم که دلم خنک شه؟
ماریا آب قند را به دستش داد و مواظبش بود که پس نیفتد.با گریه و زاری ظرف ها و استکان ها را شستم.چه قدر از شنیدن صدایش تنم لرزید.دوباره احساس نفرت در وجودم زبانه کشید.
آخ بردیا!نفرین بر تو…
چهار روز پس از بازگشایی مدرسه ها،عاقبت تصمیم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برایم خیلی سخت بود بتوانم به آن حال و هوای همیشگی برگردم.می دانستم باید دوباره سال ششم را بخوانم و این را خوب می دانستم که باید به همکلاسی های جدید عادت کنم.
وقتی پا به محیط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزدیک بود گریه کنم.از طرفی پس از ترک تحصیل و مدتی دور بودن از آن محیط دوست داشتنی،اشک شوق به دیده ام آمده بود و از یک طرف همه جا الهام را می دیدم که بهم نیشخند می زد.
عده ای از بچه های قدیمی دورم جمع شده بودند و به نوعی سعی داشتند تا از من دلجویی و استقبال کنندو
همکلاسی های جدید خیلی بازیگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمی کردم مرا به این زودی در جنع خودشان بپذیرند.
_ به کلاس دختران زندگی خوش اومدی.
_ ما می دونیم تو از بهترین دانش آموزان این مدرسه بودی به خاطر همین احترام خاصی برات قائلیم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۰۷]

قسمت۷۱

بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنیم.
صدای کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام های نسرین و ژاله دستم را گرفتند و جلوی کلاس بردند.از من خواستند حرفی بزنم.به قدری ذوق زده بودم که نمی دانستم چه باید بگویم.
_ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون می دونین برای دوستم الهام چه اتفاقی افتاد،برای همین دیگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولی خوب امسال تصمیم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال های پیش بشم و از این که دوستان تازه و با نشاطی مثل شما دارم خدا رو شکر می کنم.
دوباره برایم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس دیگه نباید خودت رو ناراحت کنی.
دوباره قلبم تیر کشید.سعی کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمی دونم این زنگ چی داریم؟
یکی از بچه ها فوری گفت: ادبیات داریم!دبیرشم عوض شده،از شر آقای بسطامی خلاص شدیم.
بغل دستی اش ادامه داد: ولی عوضش این یکی حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
_ و خوشتیپ!بچه های سال اول می گفتند اصلا نفهمیدیم کی دو ساعت گذشت.
میز سوم کنار نسرین نشستم.تا آمدن دبیر که خیلی هم تأخیر داشت کمی با نسرین حرف زدیم.او خیلی پرشور و هیاهو بود و با رفتار گرم و صمیمیش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسی هایی به ابن خوبی دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با دیدن اندام کشیده ی فریبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرین به آرنجم کوبید و گفت: خوشگله نه؟!
همه با تحسین نگاهش می کردند.با صدای پرجذبه ای بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت میزش نشست.موهایش مثل همیشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشیده و کفش هایش از تمیزی برق می زد.نمی دانم چرا من هم مثل همه محو تماشایش بودم.انگار بار اول بود می دیدمش.خودش را معرفی کرد.شیوه ی تدریسش را گفت و افزود به علت فشردگی کلاس ها شاید نتواند کلاس ما و دو کلاس دیگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند این کار را نکند.دفتر حضور و غیاب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نیفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها باید بلند می شدند و نمره ی ادبیات سال گذشته شان را می گفتند.نمی دانم چرا قلبم تند می کوبید.
روی نام و فامیل من خیلی مکث کرد.
_ خانم ماندانا… ماندانا… ستایش!؟
آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگیر شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصیل کردم،اما آخرین نمره ی ادبیاتی که گرفتم چهارده بود.
پس از نگاهی طولانی گفت: بسیار خوب،بشینین.در لحنش هیچ اثری از آشنایی نبود.
پس ار اتمام حضور و غیاب کتاب را باز کرد و نخستین شعر کتاب را با صدایی رسا و دلنشین خواند،صدایش به قدری صاف و اهنگین بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسی حتی نفس هم نمی کشید.

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیــر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیــــر نبود
من دیوانه چو زلف تو رهــــا می کـــــــردم
هیچ لایق ترم از حلقه ی زنجیــــــــر نبود
یا رب این آینه ی حســــــن چه جوهر دارد
که در او آه مـــرا قوت تأثیــــــــــــــــــر نبود
سر ز حسرت به در میکـــــــده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیــــــر نبود
آیتــــــــــــی بود عذاب اَنده حافظ بـــی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیـــــر نبود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۰۷]

قسمت۷۲

پس از پایان غزل هنوز تدثیر آهنگین صدایش در تک تک چهره ها هویدا بود.سرجایش برگشت.صدای نسرین را شنیدم که گفت: مانی،نگاه کن بفهمی نفهمی شبیه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم.
_ مبصر کلاس کیه؟
به آرامی از جا برخاستم.از گوشه ی چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
_ خیله خوب!خانم ستایش دفتر حضور و غیاب من باید تمیز و مرتب باشه.جلدش کنین و جز خودتون دست کسی نیفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ریخته و کثیف باشه،شما که مبصر کلاسین اول از همه باید نظم رو رعایت کنین تا بقیه هم ازتون یاد بگیرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زیر میز.
نگاهی به زیر پایم انداختم.چه قدر زیرک و هوشیار بود.
به آرامی گفتم : چشم.
به کاغذ زیر پایم اشاره کرد و گفت: خیله خوب!پس قدم اول رو شما بردارین.
کاغذ را از زیر پایم برداشتم.خوب می دانستم پیش از شروع کلاس نسرین ان را از دفترش کند و زمین انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
دوباره از شیوه ی تدریسش گفت و این که دوست دارد همه با علاقه ی قلبی این درس را دنبال کنند و به اهمیت آن بین تمام درس ها واقف باشند.
زنگ که به صدا درآمد خداحافظی کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چیزی که بیشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تیپ و قیافه اش بود.سارا که خیلی شلوغ بود لحن آقای بهتاش را تقلید کرد و بقیه غش غش خندیدند.
_ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ریخته و کثیفه.آدم چندشش میشه…
من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غیاب را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و به این فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبیر خوش قیافه و مغرورشان پسردایی من است و در همسایگی مان زندگی می کند چه واکنشی نشان خواهند داد/در این فکر بودم که ژاله صدایم زد و گفت: مانی بیا گاوت زایید.آقای بهتاش کارت داره.
با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بیرون رفتم.جلوی دفتر ایستاده بود و با یکی از بچه ها صحبت می کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم.کمی نگاهم کرد و با لحنی نه چندان رسمی گفت: چیزی که به بچه ها نگفتی؟
_ در چه مورد!؟و با دیدن نگاه معنی دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هیچی نگفته ام.
به چشم هایم نگریست و گفت: کار خوبی کردین.هیچ دوست ندارم کسی بفهمه که ما… ما با هم فامیلیم.
به نظرم جمله ی آخرش را به سختی به زبان آورد.
سرم را تکان دادم و گفتم: بسیار خوب.مطمئن باشین.
_ ممنونم.می تونی بری.

نخستین روز مدرسه با خاطره ای خوش به پایان رسید.بیشتر از همه بابت همکلاسی های خوبی که داشتم خوشحال بودم.وقتی مادر فهمید فریبرز در مدرسه ی ما تدریس مس کند اظهار نظری نکرد،اما می دانستم اگر بگویم چه قدر بین بچه ها طرفدار پیدا کرده است به طور حتم سگرمه هایش در هم می رود.بهش گفتم چه همکلاسی های پرنشاط و شادی دارم.
مادر لب هایش را ورچید و گفت: خوشحالم که از لاکت بیرون اومدی.با شنیدن صدای زنگ به طرف در رفتم.با دیدن فریبرز دستپاچه شدم و سلام کردم.یک ماهی از بازگشایی مدرسه ها می گذشت و کم و بیش هر روز او را در مدرسه می دیدم.دعوتش کردم به داخل بیاید اما قبول نکرد.سراغ مادر را گرفت و وقتی گفتم نیست عصبی شد و گفت: مثل این که خانم ستایش منو دست انداخته.من باید هرچه زودتر این جا رو بفروشم… به مامانت بگو فردا با مأمور میام. و بدون خداحافظی رفت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۰۸]

قسمت۷۳

میخ شده بودم.به جمله ی اخرش فکر کردم.چه طور می توانستم این خبر را به مادر بدهم؟بیچاره مادر که برای درد کمرش پیش دکتر رفته بود.در را بستم و فکر کردم بچه های مدرسه چه قدر ساده اند که برای زگ ادبیات لحظه شماری می کنند.
مادر بازگشت.خسته و پرگلایه خود را روی مبل پرت کرد و گفت: بیا قوز بالای قوز.دکتر گفته دیگه نباید پشت چرخ بشینم… دیسک کمر گرفتم.
دلم برایش سوخت.نمی خواستم پیغام فریبرز را به او بدهم و بر ناراحتیش بیفزایم.از این رو پیش ماریا رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم.ماریا قول داد پایین برود و از فریبرز خواهش کند کمی دست نگه دارد.
دو ساعت بعد ماریا تلفنی از من خواست پیشش بروم.با عجله بالا رفتم.
ماریا سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: حتی مهلت نداد باهاش حرف بزنم،بهم گفت به جای این که در مورد مامان حرف بزنم خودمم دنبال خونه باشم… حالا تو به مامان هیچی نگو،شب ستار رو می فرستم پیشش… هر چند می دونم حرف کسی رو گوش نمی کنه.
ناامیدانه برگشتم.مادر همان جا روی مبل خوابش برده بود.خوب که نگاهش کردم متوجه شدم در این مدت خیلی شکسته و ناتوان شده است.می دانستم او بار گناه مرا به دوش می کشد.اگر پدر به خاطر دسته گلی که من به آب داده بودم ترکش نکرده بود،مجبور نبود ساعت های متمادی پشت چرخ بنشیند و دیسک کمر بگیرد.همان جا جلوی در ایستادم و فکر کردم باید با فریبرز صحبت کنم… شاید با خواهش و تمنا او را از تصمیمش منصرف می کردم.وبا این تصمیم دوباره از در بیرون رفتم.
پشت در ایستادم و برای تمرکز بیشتر نفس بلندی کشیدم.پس از چند لحظه در را به رویم گشود.روبدوشامبر قرمز رنگی بر تن داشت . موهایش را با حوله خشک می کرد.سلام کردم و منتظر ماندم به داخل دعوتم کند،ولی چون این کار را نکرد گفتم: اومدم باهاتون صحبت کنم.باز هم از جلوی در کنار نرفت.
_ اگه می خواین مثل خواهرتون در مورد تغییر تصمیم حرف بزنین باید بگم که علاقه ای به شنیدن حرفاتو ندارم.
لحظه ای خیره نگاهش کردم و دوباره به یاد مادر افتادم.سعی کردم با لحنی آرام بگویم: حالا اجازه بدین بیام تو…
خیلی سخت بود که با وجود پاسخ رک و ریحش خودم را بهش تحمیل کنم.عاقبت خودش را عقب کشید.دای ضبط بلند بود و ترانه ی الهه ناز استاد بنان فضای خانه را پر کرده بود.کمی صدایش را کم کرد و رو به رویم نشست.احساس کردم بوی حمام می دهد!
_ خوب،اگه حرف تازه ای دارین،می شنوم!
نگاهی به چشمان پرغرور و سبزش انداختم.می دانستم اهمیتی به خواهش من نمی دهد اما گفتم: ببینین فریبرز خان،در این که شما مالک این خونه این حرفی نیست.اما خواهش می کنم کمی هم ما رو درک کنین… قبول کنین که بدون پدر خیلی برامون سخته که جای تازه ای پیدا کنیم.
_ مگه پدرتون دبی کار نمی کنه.فکر نکنم مشکل مالی داشته باشین.
فکر کردم باید حقیقت را بگویم،شاید دلش به رحم بیاید: نه،راستش مامان در مورد کار بابا تو دبی بهتون دروغ گفت. و خیره به چشم های کنجکاوش ادامه داد: بابا به خاطر مسائلی ما رو ترک کرده.
به فکر فرو رفت.ای کاش می دانستم به چه می اندیشد!؟لم داد به پشتی مبل و بی تفاوت گفتک مشکل خونوادگیتون به من ربطی نداره،من یه خونه ی خیلی خوب نزدیک مدرسه پیدا کردم و دلم نمی خواد از دستش بدم.
از نگاه خونسردش بدم امد.دیدم قلب این مرد مغرور به هیچ نحوی نرم نمی شود،خواهش را بیهوده دیدم.از جا برخاستم و با لحنی پرکینه گفتم: نمی دونم با این همه بی رحمی چه طور دبیر ادبیات شدین؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۰۸]

قسمت۷۴

انتظار شنیدن این حرف را نداشت.جا خورد.به قدر کافی از تأثیر نگاهم اشباع شده بود.پیش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم: چند روزی بهمون فرصت بدید در ضمن درباره ی بابا به مامانم چیزی نگین… خداحافظ.
در را پشت سرم را بستم و فکر کردم این چهره ی زیبا و خوش ترکیب صاحب چه قلب بی رحمی است.به یاد بردیا افتادم که او هم با وجود همه ی زیباییش یک سنگدل تمام عیار بود.شاید فریبرز هم مثل بردیا بود.قسی القلب و انتقامجو.آه!لهنت بر بردیا.
مادر تازه بیدار ده بود.پرسید: کجا بودی؟
گفتم: پیش ماریا.
آن شب دلم نیامد به او بگویم که چند روز بیشتر فرصت نداریم آن جا بمانیم.هرچند برای درس خواندن فکری آزاد و دلی آرام نداشتم اما باید درس آقای بهتاش را حاضر می کردم.
پس از شام هم کمک مادر کردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام کند.مادر پس ار کمی آه و ناله از درد کمرش گفت: فکر می کنم باید یواش یواش برم دنبال بابات.این طور نمیشه زندگی کرد. و دوباره اه کشید.فهمیدم خیلی بهش سخت گذشته که عاقبت به این نتیجه رسیده.

” سارا خواهش می کنم بنشین سر جایت الان آقای بهتاش سر می رسد می رسد. ژاله تو دیگر چرا بلند شدی؟”

” این قدر حرص نخور مانی! خوب نمی توانیم آرام بگیریم!”

سارا ادای آقای بهتاش را در می آورد . ” چرا اینقدر کلاستان بوی بد می دهد … واه!واه! سطل زباله چرا اینقدر پر شده است؟”

سکوت ناگهانی باعث شد به عقب برگردم و با دیدن چهره پر خشم آقای بهتاش برخود بلرزم ! همه سر جای خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استیضاح اومعطوف من بود . سر به زیر منتظر مواخذه او بودم صدایش بیش از حد انتظاربلند شد.

” میبینم از بی لیاقتی شما نزدیک است بچه ها کلاس را روی سرشان خراب کنند؟”

هیچ نداشتم بگویم سرم پایین بود و ادامه داد :” یک مبصر باید صلاحیت داشتهباشد که فکر نمی کنم شما داشته باشید بروید از کلاس بیرون.”

ناباورانه نگاهش کردم. موج خشم در چشمان سبزش دیدنی بود. خوب می دانستمرفتار دیروز مرا تلافی می کند . به خشمش پوزخند زدم و از کلاس بیرون رفتم. هوا ابری و بارانی بود و سوز پاییزی در تمام تنم رسوخ کرد . به ناچارپشت دیوار کلاس ایستادم و با پایم گچ صورتی را که روی زمین بود عقب و جلومی کردم . آری ! به خاطر رفتار دیروز بود که این چنین تنبیهم کرد . خوبگفتم هیچ هم پشیمان نیستم . او هم مثل بردیا فقط ظاهری دل فریب دارد . اوهم کینه جو و عصبی است . آه ! نه . خدا نکند کسی مثل بردیا باشد.

صدایش را می شنیدم که در حال خواندن شعر درس جدید بود . لابد تمام بچه هاسراپا چشم و گوش شده اند و به جای نگاه کردن به کتاب به او زل زده اند…خیلی مسخره است.

پاهایم خسته شده بودند . پیش خودم گفتم پس از نیم ساعت یکی از بچه ها رابه دنبالم می فرستد اما این کار را نکرد . زنگ که به صدا در آمد دیگر نایایستادن را نداشتم . از کلاس بیرون آمد . بدون حتی نگاهی به من از مقابلمگذشت. دلم سوخت. به کلاس که برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:”معذرت می خواهیم مانی . همش تقصیر ما بود.”

” مهم نیست آقای بهتاش کمی بی رحمی به خرج دادند.”

” به خدا من از او خواستمبیایم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبیه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش کردم ولی…”

” گفتم که مهم نیست فراموشش کن .”

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۱۰]

قسمت۷۵

نمی دانم او با ماشین و من پیاده چطور هم زمان به خانه رسیدیم . ماشین راتوی پارکینگ پارک کرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم.

وقتی به طبقه اول رسیدم او هنوز در را باز نکرده بود . سلام کردم و از مقابلش گذشتم.

” صبر کن خانم ستایش.”

با تعجب ایستادم و به طرفش برگشتم . موهای صافش روی پیشانی اش رها بود.

” از بابت تنبیه امروز متاسفم . راستش می خواستم به شما بفهمانم باید با دبیرتان محترمانه رفتار کنید.”

سرم را تکان دادم و گفتم:” بله فهمیدم شما از بابت رفتار دیروز من ناراحت بودید و مرا از کلاس بیرون کردید . کار دیگری ندارید؟”

مستقیم نگاهم کرد و گفت:” نه … چرا… من روی حرف های شما فکر کردم وتصمیم گرفتم تا زمانی که جای مناسبی پیدا نکرده اید از فروش اینجا صرف نظرکنم .”

به راستی از تصمیمش شادمان شدم اما خودم را بی تفاوت نشان دادم و گفتم:” لطف کردید… خداحافظ.”

و منتظر خداحافظی او نماندم.

مادر با وجود تذکر دکتذ پشت چرخ نشسته بود و کار می کرد .

” سلام مادر . شما که باز به حرف دکتر گوش نکردید؟”

” چه کار کنم دختر ؟ چرخ زندگی باید یک جور بچرخد … راستی امشب خانه خاله رویا دعوتیم … این تحفه را هم قرار است دعوت کند.”

میز ناهار را آماده کردم و در حالی که مادر از جایش بلند می شد گفتم:” کاردیگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است… راستی خاله چرا دعوتمانکرده ؟”

” چه می دانم؟ بعد از این همه که دعوتش کردیم یک دفعه هم باید دعوت کنددیگر! من که هیچ خوش ندارم این پسره را ببینم لابد باز حرف خودش را پیش میکشد … سالاد که می خوری؟ می ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بیندازد.”

” ولی من برای شما خبر هی خوبی دارم.”

چشمانش حوصله انتظار کشیدن را نداشتند. من هم زود گفتم:” فریبرز امروز بهمن گفت تا زمانی که جای مناسبی پیدا کنیم از فروش اینجا منصرف شده.” میدانم که خوشحال شده بود اما به روی خودش نیاورد و گفت:” هنر کرده . بایدبرای همیشه از فروش اینجا منصرف شود.”

از این حرفش خنده ام گرفت.
بعداز ناهار کارهای عقب افتاده مادر را تکمیل کردم . کار با چرخ را بهتر ازمادر بلد بودم. به همین دلیل کارها بهتر پیش می رفت. ساعت شش که شد تلفنزنگ زد.

” الو مانی جان تویی ! پس کی راه میافتید؟”

” نمی دانمهر وقت مادر گفت.”

” گوشی را بده به مادرت.”

مادر با خاله رویا صحبت کرد . گوشی را که گذاشت رو به من گفت:” این رویاهم حوصله دارد . می گوید باید فریبرز را هم با خودتان بیاورید.”

” چرا خودش به او زنگ نمی زند و دعوتش نمی کند؟”

” گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده… به هر حال من که حوصلهنداردم برم از او خواهش کنم…تو باید زحمتش را بکشی. نمی دانم اگر به جایاین تحفه ماریا را دعوت می کرد چه می شد؟”

من هم حوصله او را نداشتم بخواهد کلاس بگذارد و چندین و چند بهانه بیاورد . اما رفتم. در را که به رویم باز کرد از دیدنم تعجب کرد.

” بله ؟ کاری داشتید؟”

پیغام خاله را به او رساندم. خودکاری در دستش بود و با تردید گفت:” نمیتوانم راستش دارم برای بچه های سال چهارم سوال طرح می کنم … شما کی میروید؟”

” شاید همین حالا… به هر حال خاله دلشان می خواست که شما…”

” خیلی خوب! تا یک ربع دیگر حاضر می شوم.”

به گمانم تعجب را در نگاه من دید . لبخند زد و گفت:” بعد هم می شود سوال طرح کرد.”

وقتی رفتم بالا مادر گفت:” چی شد؟ گفت نمی یام . آره؟ این آدم شعورش را ندارد که اهل معاشرت این حرفها باشد رویا هم …”

” گفت تا یک ربع دیگر حاضر می شود.” و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .
_ شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.
_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.
_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.
_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا…
_ ببخشید دستشویی کجاست؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۰۰:۱۰]

قسمت۷۶

خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.
با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟
پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.
_ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد…
_ رویا پس کی شام رو میاری؟
_ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود…
_ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.
_ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.
فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.
فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.
با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.
_ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟
متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.
_ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.
_ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.
فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.
آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟
خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.
به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟

_ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار…
ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه… چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟
بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۳]

قسمت۷۷

مانی هر چه سعی می کنم معنی این دو بیت رو نمی فهمم . امروز نوبت من است دفعه پیش یک هشت گذاشت جلوی اسمم و تاکید کرد نباید این هفته کمتر از هفده بیارم .”
” خیلی خوب الان جایم را با ترانه عوض می کنم تا او بخواهد حاضر غایب کند یک جوری بهت یاد می دهم .”
جایم را با ترانه عوض کردم . کلاس بدوم مراقبت من هم ساکت و منظم بود . از آن هفته که مرا تنبیه کرده بود همه سعی می کردند به نوعی جلوی شیطنتشان را بگیرند . کنار سارا نشستم . او به کلاس آمد . پس از اینکه سر جایمان نشستیم نمی دانم چرا چشمانش بر میز سوم خشکید .
” خانم فروغی نیامدند؟”
ترانه گفت:” چرا ما با هم جایمان را عوض کردیم.”
” شما جایتان کجا بود ؟”
عجیب بود که جای مرا دقیق می دانست و جای ترانه را به خاطر نمی آورد . نگاهی عمیق به من انداخت و گفت:” دوست ندارم سر کلاس من هیچ جابه جایی صورت بگیرد … برگردید سر جایتان .”
نگاهم به دیده پر تمنای سارا بود که نگران آن دو بیت بود ولی چاره ای جز اطاعت نداشتم و گفتم:” چشم همین الان .”
وقتی سر جام نشستم هنوز نگاهش به من بود .
” لطفا بیایید و حضور و غیاب کنید . “
نخستین بار بود که از من می خواست این کار را انجام بدهم . در فاصله کمی از او پشت میز ایستادم . س از حضور و غیاب دفتر را بست و گفت:” بایستید تا درس هفته پیش را از شما بپرسم .”
از رفتارهای عجیب و غریبش هول شده بودم ! انگار هیچ چیز یادم نبود . کدام در س را می پرسید؟ چرا دستپاچه شده ام ؟ من که دیشب تا دیروقت داشتم درس می خواندم .
” بیت دوم را معنی کنید؟”
هر چه قدر به بیت دوم خیره شدم معنی اش یادم نیامد .
” بیت چهارم؟”
خدای من . چرا اینقدر خنگ شده ام .
“بیت آخر ؟”
همه را از یاد برده بودم . او هولم کرده بود .
” بیرون !”
از لحن پر تحکم صدایش تمام کلاس خاموش شد . به نگاه بهت زده من اهمیتی نداد و گفت:” باید می غهمیدم چرا رفتید آخر کلاس نشستید .”
چه بد . فکر می کرد چون درس حاضر نکرده ام رفتم آخر کلاس . فرصت هیچ توضیحی را به من نداد . جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم .
” این در خواندن ها به درد کلاس من نمی خورد.”
از کلاس بیرون رفتم . تازه متوجه شدم که گریه می کنم .حق داشتم که گریه کنم چرا که شب پیش با وجودی که از کار روزانه و انجام سفارشات مادر خسته و مدهوش بودم تا دو ساعت بعد از نیمه شب بیدار بودم و در امروزم را حاضر می کردم . این منصفانه نبود !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۴]

قسمت۷۸

به حیاط رفتم و کنج دیوار نشستم . زیر نور کم رنگ خورشید به فکر فرو رفتم . دلم گرفته بود . می دانستم این حق من نیست . اما نمی دانستم چرا فریبرز عقده دیرین خانوادگی اش را که سالها پنهان مانده بود تنها بر سر من آوار می کند .
” مانی تو اینجایی . خیلی دنبالت گشتم .”
” مانی گریه می کردی؟ نازی… آدم که از دست دبیر نازنینی مثل آقای بهتاش نباید دلگیر شود . بلند شو برویم … الان زنگ کلاس زده می شود … پاشو دیگر .”
ژاله و نسرین به زور دستم را گرفتند و مرا با خود به طرف کلاس بردند . زنگ که به صدا در آمد به دفتر رفتم تا دفتر حضور و غیاب خانم قوامی را بردارم . در بدو ورود نگاهش به سوی من جلب شد . سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم نگاه سنگینش را تحمل کنم .
خانم مدیر وارد دفتر شد و وقتی مرا دید با لبخند گفت :” خوب تو اینجایی خانم ستایش من با تو کاری داشتم .”
نمی دانم از اینکه با خانم گرمارودی دبیر زبان حرف کی زد گیج بودم یا اینکه خانم کامیاب گفت با تو کار دارم؟
” چه کاری خانم کامیاب ؟”
” بنشین تا بگویم .”
روی صندلی کنار میز خانم مدیر نشستم . گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم آن دو درباره چی صحبت می کنند .
” ببین خانم ستایش قرار است یک ماه پیش از عید یک مسابقه مشاعره برگزار شود از آقای بهتاش خواستیم بهترین دانش اموز مدرسه را در رشته ادبیات به ما معرفی کند و ایشان هم شما را معرفی کردند.”
ناباوانه نگاهی به او انداختم که لبخندی محو روی لبانش بود . عجیب است ! امروز مرا به خاطر درس از کلاس بیرون انداخت و از طرف دیگر مرا به عنوان بهترین دانش اموز درس ادبیات معرفی می کند !
خانم مدیر منتظر پاسخ من بود که گفتم:” نه خانم کامیاب . نمی توانم راستش هم وقتش را ندارم و هم حافظه ام خیلی تنبل شده است .”
پیش از آنکه خانم کامیاب حرفی بزند فریبرز از جا برخاست و رو به ما گفت:” اتفاقا من هم به خاطر همین روی شما تاکید بسیار کردم شاید از این طریق تشویق شوید حافظه تان را تقویت کنید . “
خانم مدیر هم حرف او را تاکید کرد و من ناجار قبول کردم . با هم از دفتر بیرون آمدیم . هنوز از دستش دلخور بودم . جلوی در کلاس اول ایستاد و خطاب به من گفت :” دوستانت به من توضیخ دادند چرا جایت را عوض کردی…” فکر کردم قصد دارد از من عذر خواهی کند اما گفت:” هیچ وقت دیگران را به خودت ترجیح نده . درس مرا هم زیاد سبک فرض نکن … خداحافظ.”
خودخواه مغرور ! می داند وقتی چشمان مغرورش به کسی زل بزند بی چون و چرا او را تسلیم خواهد کرد . اما یادت نرود آقای بهتاش یک جفت از همان چشمان مغرور هم از آن من است . درست همشکل و هم رنگ چشمان تو … من یک بار عظمت و عزت نگاهم را زیر پایم گذاشتم اما بعد از این هرگز… هرگز…
آه بردیا … لعنت بر تو ! لعنت بر تو ! لعنت بر تو !

” سلام عزیزم ! دلم برایت خیلی تنگ شده . اگر به من بود همین امروز بلیت می گرفتم و می آمدم پیشت اما مادر پاسپورت ها را قایم کرده و می گوید دو سه سال همین حا می مانیم تا آبها از آسیاب بیفتد . راستی قاتل مادربزرگت پیدا نشده .”
ای بدجنس حرامزاده . آن طرف دنیا هم ولم نمی کند .
” حالم از تو بهم می خورد . تو که مردش نبودی اینجا بمانی چرا دیگر زنگ می زنی ؟ فکر می کنی منتظر شنیدن صدای تو هستم نه ؟ همین الان دارم گناه می کنم . تو یک شیطانی و من دارم به حرفهای یک ابلیس گوش می کنم .”
” حرفهای قشنگی می زنی . در این مدت که چشمم را دور دیدی کمی پررو شدی . عیبی ندارد کوچولوی نازم وقتی برگشتم ایران به حسابت می رسم .”
قهقه بلندی سر داد دلم لرزید ! ” دوستت دارم مانی ! می خواهم منتظرم بمانی باشد ؟”
” خفه شو ! من تازه از شرت خلاص شدم …” گوشی را گذاشتن . نفس نفس می زدم و عرق سردی روی پیشانی ام نشست . آه لعنتی ! چرا دست از سرم بر نمی دارد ؟
زنگ خانه به صدا در آمد خیالم راحت سد . کنار مادر می توانستم آرامش خودم را به دست بیاورم . با دیدن ماریا که آنالی را در آغوش داشت خودم را کنار کشیدم .
” مادر نیست ؟”
” نه رفته دوباره دکتر . چیه مثل اینکه خیلی خوشحالی .”
” نه بابا هم خوشحالم هم ناراحت حالا بیا آنالی را بگیر .”
آنالی خودش را در آغوشم انداخت و گفت:” خاله موز دالین .”
بوسیدمش و گفتم :” آره عزیزم فقط یکی مانده که آن را هم برای تو گذاشتیم . “
خوشحال شد و به طرف ظرف میوه دوید . رو به ماریا که هنوز ایستاده بود گفتم :” پس چرا نمی شینی ؟”
به خودش آمد و گفت :” ها ! الان .” و نشست .
” ماریا انگار حوست خیلی سر جایش نیست ؟”
آه بلندی کشید و گفت:” می دانی مانی ! راستش من الان باید خوشحال باشم ولی … ستار را منتقل کردند ما باد برویم بم.”
” راست می گویی چه بد .”
” نه خیلی هم بد نیست . آنجا خانه و امکانات کفی در اختیارمان هست و حقوق و مزایا هم دو برابر می شود ولی … تمام ناراختی من دوری از شماست نمی دنم می توانم آنجا دوام بیاورم یا نه .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۵]

قسمت۷۹

خوب اگر می گویی همه چیز در اختیارتان هست به نظر من به رفتنش می ارزد هرچند دلمان برایتان تن می شود ولی اینکه صاحب خانه می شوید خیلی خوب است . حالا مهم نیست کجای ایران باشد .”
نگاهش به انالی بود که سیبی را گاز می زد .” آره . نمی دانم مادر چه واکنش نشان می دهد . “
مادر که برگشت و از موضوع با خبر شد اول کمی گریه کریه کرد بعد خودش را دلداری داد که رفتن آنها به نفعشان است . و بعد هم نگاهش به گلدان روی میز مات شد و گفت:” من هم باید بروم پیش پدرت . مدتی در ورامین زندگی می کنم . دکتر گفته به هیچ وحه نباید پشت چرخ بنشینم .”
من و ماریا خوشحال از تصمیم مادر او را در آغوش کشیدیم . مادر در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:” خیلی جدایی از پدرتان برایم سخت گذشت من به روی خودم نمی آوردم . مانی هم می ماند همین جا …”
و در پاسخ شگفتی من و ماریا لبخند زد و گفت:” پیش فریبرز همسر آینده مانی !”
چشمان خودم را نمی دانم اما چشمان ماریا بیش از حد بیرون زده بود .
” پیش فریبرز ؟” ” همسر آینده من ؟”
هنوز لبخند بر لب داشت و گفت:” آره عزیزم من نقشه خیلی قشنگی برای این آقا پسر کشیدم که از آمدنش به تهران برای همه ی عمرش پشیمان شود . “
از طرز فکر مادر دلم گرفت .
” ناراحت نباش مانی . فریبرز پسر قابل اعتمدی است و چون توی یک شهر کوچک بزرگ شده قلبش پاک و صاف است . از این بات هیچ نگرانی ندارم … تو باید خیلی حساب شده عمل کنی .”
آن روز هیچ دلم نمی خواست پای حرفهای مادر بنشینم و بفهمم چه نقشه ای برای من کشیده اما خوب حدس مس زدم که چه خوابی برای من و فریبرز دیده است .
کار انتقالی ستار خیلی زود صورت گرفت . ما بین اشک و لبخند همدیگر را دلداری میدادیم . شب پیش از رفتنشان ماریا که تمام اسباب و اثاثیه اش را جمع کرده بود گفت دلش می خواهد همه دور هم باشیم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابرای شام دعوت کرد. منظورم از همه ماریا بود و و همسایه مغرورمان و خاله رویا و خانواده اش.

ارمینا کنار فریبرز روی مبل سه نفره نشسته بود و از هر دری با او صحبت می کرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث می کردند . مادر و خاله رویا هم از رفتن پدر و اینکه مهبد در این مدت چه کار کرده گفت و گو می کردند . من هم طبق معمول باید پذیرایی می کرددم.

آرمینا نگاهی به استکان پایه نقره ای انداخت و گفت:” مانی یه کمی پررنگ تر بریز این که همش آب جوشه .” می دانستم بی خودی ایراد می گیرد . خواستم بگویم بده تا برایت عوضش کنم که فریبرز گفت:” عوضش من چای کم رنگ دوست دارم.”

آرمینا فوری کانال عوض کرد و گفت:” آره می گویند برای سلامتی هیچ خطری نداره… راستی می دانید چای عطری…” و اطلاعات عمومی اش را درباره چای عطری و خارجی و ایرانی را به رخ فریبرز کشید.

به تنهایی میز شام را آماده کردم و نگاهی به ماریا انداختم که کمی دور از جمع ناراحت و خاموش توی لاک خودش بود. حتی برای کمک کردن به من هم رغبتی نشان نداد .

” شام اماده است .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۵]

قسمت۸۰

فقط فریبرز متوجه صدای من شد و بلند شد . بقیه هنوز اختلاط می کردند .

” مانی فکر نمی کنی خورشت قورمه ات کمی آبکی شده ؟”

نگاهم به فریبرز بود که با اشتها خورشت را روی برنجش می ریخت و خاله آرمینا همهیچ به روی خودشان نیاوردند که فریبرز گفته بود از بچگی از خورشت قورمه سبزی بدش می آید .

مادر در پاسخ آرمینا گفت:” مانی از من هم بهتر آشپزی می کند . طفلی هم درس می خواند و هم در کارها به من کمک می کند.”

نمی دانم می توانست جلوی دهانش را بگیرد که دارم برای فریبرز یک پولور می بافم یا نه؟ اما خوب فرقی هم نداشت.

بعد از صرف شام همه از پشت میز برخاستند و من ماندم و میز چپاول شده . به آرامی ظرفها را جمع می کردم که صدای نرم و موزونی از پشت سر گفت:” کمک نمی خواهید؟”

با دیدنش دستپاچه شدم و گفتم:” نه… خودم… از پسش بر می آیم … ممنونم.”

چه لبخند زیبایی بر لب داشت! خدای من چقدر شبیه من بود .

” تو امشب همش کار کردی هیچ کس هم بهت کمکی نکرد .

” ای بابا … پذیرایی از چها نفر که کمک نمی خواهد.”

ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از دیدنش در آشپزخانه هول شدم . لیوان ها از دستم افتاد و شکست . سینی حاوی لیوان های خالی را روی کابینت گذاشت و از من جارو و خاک تنداز خواست . صدای آرمینا را شنیدم که گفت:” مانی ! تو هنوز هم دست و پا چلفتی هستی دختر !”

می دانستم جارو و خاک انداز همیشه در کابینت ظرفشویی است اما آن لحظه حتی نمی دانستم آنها به چه دردی می خورد.

“مواظب باش چرا از روی شیشه ها رد می شوی؟”

از صدای فریادش دلم ریخت . خدای من ! چرا دمپایی پایم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با دیدن خونی که از پایم می چکید محکم زد توی صورتش و گفت:” ای وای ! خدا مرگم بده چی شد مانی ؟”

” نمی دانم مادر جارو خاک انداز کجاست؟”

مادر خودش رفت و تمام خرده شیشه ها را با سرعت جمع کرد . خون پایم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم می کرد. مادر پس از اطمینان از اینکه بریدگی پایم زیاد عمیق نیست گفت :” نمی خواهد ظرفها را بشوری بیا بریم پیش ماریا … طفلکی فردا می رود آن وقت دلت می شوزد . “

نگاهم به فریبرز بود که از آشپزخانه بیرون رفت .

صبح پس از انتقال وسیله ها به کامیون که دوساعت طول کشید لحظه خداحافظی فرا رسید . اشک ماریا بند نمی آمد . من هم گریستم . جمعه بود و چون روز تعطیل بود فریبرز هم خودش را آفتابی کرد .

” آقا ستار دخترم را به شما می سپارم .”

” ای بابا مادر جان ! مگر کجا می رویم؟ همین جا چند صد کیلومتری شما هستیم . “

” بله ! می دانم ولی گفتم مواظبش باشی در شهر غریب. “

رفتند . کاسه آبی پشت سرشان ریختم . من و مادر تا ظهر اشک ریختیم . به همین زودی دلمان برای او تنگ شده بود .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۶]

قسمت۸۱

ببین مانی دو هفته از رفتن خواهرت گذشته . خوب خدا را شکر زنگ می زند و راضی به نظر می رسد . من هم باید بروم پیش پدرت. دست کم تا عید باید پیشش بمانم . به قدری از ما سیر شده که تا حالا هیچ خبری هم از ما نگرفته . می روم تا یک جوری دلش را نرم کنم . خدا بیامرز مادربزرگت را ندیدی او هم کینه اش شتری بود.”

” مادر من کجا بروم؟راستی راستی که خیال ندارید منو بفرستید پیش فریبرز ؟”

” چرا این مهمترین قسمت تصمیم من است . تو در این ودتی که پیشش هستی باید یک جوری…”

اشکهایم سرازیر شد . مادر نقشه همه چیز را کشیده بود . باید یک جوری خودم را به او نزدیک می کردم تا به طرف من کشیده شود و بعد…

” همه چیز را می اندازیم گردن او ! و چون چاره ی دیگری ندارد با تو ازدواج می کند.”

نگاهم نمی کرد که ببیند چطور از شرم به خوذم می پیچم . این کار من نبود نه ! نمی توانستم دوباره وجودم را در اختیار کسی بگذارم .

” این قدر گریه نکن مانی ! باور کن این به صلاح توست . تو زن هر کسی بشوی فردایش باید طلاق بگیری چون گندش بالا می آید.”

خودش هم به گریه افتاد و گفت:” می دانم در مورد من چه فکری می کنی میدانم . ولی باور کن همش به خاطر خوت است . فکر می کنی از این پسره خوشم می آید ؟ نه به جان تو . ولی چه کنیم که مجبوریم…به خدا هروقت نگاهم به نگاهت می افتد از خجالت و شرمندگی آب می شوم … من تو را به این روز انداختم …من . نفرین به آن حرامزاده ی نامرد.”

دوباره دلم در حریق ندامت سوخت . آن جانب بی رحم . خدای من ! چرا سکوت کردم ؟ چرا در قفس را به روی درنده ای چون او گشودم . چرا ؟

پولور آماده شده بود . آستینهایش سپید بود . تنه اش مشکی. نمی دانم از این خوشش می آمد یا نه ؟

مادر چمدانش را بسته بود . رو به من گفت:” امشب دعوتش می کنیم بیاید اینجا . نه ! ما می رویم پایین این طور بهتر است. مانی برو کادو را بهش بده و بگو که شب برای یک موضوع مهم …”

” مادر فکر نمی کنی بدون دعوت بد باشد؟”

” تو کاری را که من می گویم بکن . فهمیدی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۷]

قسمت۸۲

پولور را کادو کردم و با تردید بیرون رفتم . وقتی از پله ها پایین می رفتم یاد صبح افتادم که با خانم گرمارودی در سالن یک ربعی حرف می زد و با فکر اینکه در چه موردی ممکن است حرف زده باشند زنگ را فشردم. مثل اغلب وقتها ربدوشامبر یه تن داشت و کلاهش را هم بر سر گذاشته بود .

لبخند زد و گفت:” تو هستی؟” و خودش را کنار کشید. از ضبط صوت صدای خواننده می آمد: دو سه شبه که چشمام به دره خدا کنه که خوابم نبره…

تعارفم کرد که بنشینم . ضبط را خاموش کرد و با معذرت خواهی رفت را لباسش را عوض کند . چند دقیقه بعد برگشت . بولوز سپید پوشیده بود با شلوار گرم کن مشکی . یاد پولور افتادم . با خجالت و دستپاچگی کادو را به طرفش گرفتم و گفتم:” قابل شما را ندارد.”

نگاهی به کادو انداخت و پرسید:” برای من است ؟ چه خوب.” و آن را باز کرد . پولور را بلند کرد و نگاهی دقیق به آن انداخت .

” کار خودت است نه؟”

با شرم گفتم :” بله ! البته زیاد خوب از آب در نیامده .”

” عالی است . دستت درد نکند. ولی از کجا می دانستی من به دو رنگ سیاه و سپید علاقه مند هستم ؟”

از کجا می دانستم ؟ تمام بچه های مدرسه می دانستند . از آنجا که همیشه تیپ سیاه و سپید می زد . پولور را تا کرد و روی میز گذاشت . بعد پرسید :” چای می خوری یا نسکافه؟”

” هیچ کدام! باید بروم… راستش آمده بودم بگویم من و مادر خودمان را برای شما دعوت کردیم…اینجا.”

خندید و گفت:” خیلی خوب است. البته پذیرایی را خودت باید به عهده بگیری . چطور است خانواده عمه رویا را هم دعوت کنیم؟”

نخستین مرتبه بود که از کلمه عمه استفاده می کرد . حرفش را قطع کردم و گفتم:” نه ! راستش … چطور بگویم… مادر می خواست با شما درباره موضوعی صحبت کند …”

نگاهش کردم . چشمن سبزش برق می زد. ” آه ! که اینطور خیلی خوب . پس برویم کمی خرید کنیم. آخر می دانی همه چیز تمام شده.”

” خودتان را به زحت نیاندازید . ما که با هم تعارف نداریم.”

ولی قبول نکر و از من خواست برای خرید همراهی اش کنم . مادر مخالفتی نشان نداد. پس از تعویض لباس همراهش رفتم . خودش بی آنکه از من چیزی بپرسد همه چیز خرید . پس مرا برای چه آورده بود ؟

به خانه که رسیدیم نگذاشت بروم و گفت:” نه تو را به خدا آشپزی من زیاد تعریفی ندارد .خودت زحمتش را بکش .”

قبول کردم وگفتم :” باشه.” خوشحال شد . از من خواست مرغ سوخاری و برنج زعفرانی درست کنم . گوشت را هم خودش چرخ کرد و گفت که خیلی وقت است کباب شامی نخورده . وقتی ظرف می شستم صدایی در گوشم پیچید : داری آب بازی می کنی یا ظرف می شوری دختر.

به طرف صدا برگشتم مادربزرگ بود . موهای سپیدش به روی شانه هایش ریخته بود . نگاهش کردم به طرف من آمد. به سقف اتاق نشیمن نگاه کرد و گفت: من از آن بالا تو را میدیدم …

با هراسی جنون آمیز جیغ کشیدم و از آشپز خانه زدم بیرون . سرم خورد به یک جای نرم و نگاه سبزی که شگفت زده به من زل زده بود . از اینکه با او برخورد کردم معذرت خواستم . دهانم خشک شده بود .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۸]

قسمت۸۳

” حالت خوبه؟”

” بله متاسفم که شما را ترساندم…راستش مادر بزرگ…”

منتظر ماند تا گریه هایم تمام شود . اما نمی شد . تازه بغض گلویم ترکیده بود.

” خیلی خوب ! اگر حالت زیاد خوب نیست برو بالا استراحت کن .”

اشکهایم را پاک کردم و گفتم:” نه الان حالم خوب می شود … ببخشید که…”

” این قدر معذرت خواهی نکن … به حرفم گوش کن … برو بالا و استراحت کن .”

چند لحظه به همدیگر خیره شدیم. و بعد مجبور شدم به خانه برگردم . برای مادر توضیح مختصری دادم و توی اتاقم انگار قرص بیهوشی خورده باشم روی تختم افتادم.
مادر چمدانش را دردست گرفت خیالش راحت و آسوده بود . بعد از کلی کلنجار رفتن با فریبرز سرانجام او را مجبور کرد که مرا نزد خودش نگه داد . فریبرز زیر بار نمی رفت و مرتب می گفت: نه عمه جان من هیج مسوولیتی نمی توانم قبول کنم . خواهش می کنم از من انتظار نداشته باشید که…

مادر حرفش را برید و گفت: ببین من خوب می دانم شما در چه معذوراتی قرار گرفته اید ولی قبول کنید که من جز شما به کس دیگری نمی توانم اعتمادکنم…مانی دختر سر به راهی است و به طور حتم پشیمان نمی شوید…

فریبرز بی خبر از نقشه مادر قبول کرد و افزود: ماندانا در این مدت باید تابع مقرراتی باشد که من برایش تعیین می کنم.

مادر صورتم را برای چندمین بار بوسی و گفت:” دیگر سفارش نکنم دختر ! یه جوری مخش را بزن… دلبری و ادا اصول را هم که بلدی … می خواهم تا نزدیک عید کارش را ساخته باشی.. فهمیدی؟”

آهی کشیدم و نگاهش کردم. فکر کردم هیچ مادر دیگری پیدا می شود که دخترش را ترغیب کند برای یک بیگانه آغوش باز کند؟

مادر رفت و من تازه احساس کردم که خیلی تنها شده ام . خانه را مرتب کردم . هیچ دلم نمی خواست که پایین بروم . ساعتی پس از رفتن مادر من هنوز گریه می کردم . در خانه به صدا در آمد . می دانستم فریبرز است . در را باز کزدم و به رویش لبخند زدم .

” گریه می کردی ؟ نکند راستی راستی مادر رفته دبی؟” و بعد با مهربانی افزود:” نمی آیی پایین ؟”

” چرا همین الان باید وسایلم را بردارم.”

” خیلی خوب منتظرت می مانم.”

هیچ از با او بودم نمی هراسیدم . نه ! من از او نمی ترسیدم . بیچاره روحش هم از نقشه و افکار مادر بی خبر بود .لازم نبود همه چیز را بردارم هروقت احتیاج پیدا می کردم می توانستم بیامی بالا. از پله ها پایین رفتم . در را به رویم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر می رسید . با اتاقی رفتم که زمان حیات مادر بزرگ به من تعلق داشت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۸]

قسمت۸۴

باسهایم را توی کمد قرار دادم و تختم را مرتب کردم . نزدیک غروب بود و هوا حسابی تاریک شده بود . با شنیدن صدای ذان دوباره بغضم ترکید . چرا احساس غریبگی می کردم. نمی دانم . فکر کردم خیلی تنها هستم . برای دوری از کسانی که از پیشم رفته بودم اشک ریختم .

یکی در دلم فریاد می زد تو از همه سزاوارتری که برایت اشک بریزند .

  • چرا.
    چون خیلی بدبخت و احمقی!
    نه! احمق نیستم . او خیلی بی رحم و وحشی بود! من که نمی توانستم…
    بی آنکه بفهمم جیغ کشیدم :” نه نه من هیچ گناهی نکردم . هیچ تقصیری نکردم.” و به طرف در برگشتم که با فشار باز شد. فریبرز نگران و مبهوت به من نگاه کرد . تازه فهمیدم چه کار کرده ام .

” ماندانا . چی شده ؟ من که گفتم اینجا راحت نیستی . بلند شو برویم اتاق نشیمن . تنهایی آدم را کلافه می کند .”

لحنش به قدری مهربان و صمیمی بود که چاره ای جز رفتن نداشتم . چای ریخت و تعارفم کرد بنوشم . پس از صرف چای روی مبل نشست و خیلی جدی گفت:
” بنشین مانی . شاید اینکه قبول کردم تو پیشم بمانی کار درستی نبود و من اصلا نباید می پذیرفتم . اما وقتی گفتی مادرت برای آشتی با پدرت می رود قبول کردم . خوب برای اینکه در این مدت با مشکلی رو به رو نشویم بهتر است بگویم من از خیلی کارهایی که ممکن است به اقتضای سن تو باشد خوشم نمی آید . برای من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بیشتر از گذشته به درسهایت بپردازی . متوجه شدی چه گفتم؟”

” بله متوجه هستم و قول می دهم هیچ تخطی صورت نگیرد.”

شاید انتظار نداشت به این سرعت حرفهایش را قبول کنم چوم تعجب کرد و لحظه ای به من خیره شد . ” در ضمن هیچ دوست ندارم بچه های مدرسه بفهمند که من و شما فامیل هستیم و اینکه با هم زندگی می کنیم.”

دوباره سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
” ببین ماندانا چقدر به هم می آیند . انگار خدا آن دو را برای هم آفریده .”

مسیر نگاهش را تعقیب کردم. فریبرز با خانم گرمارودی قدم زنان صحبت می کردند . پیش از اینکه چیزی بگویم نادیا با لج گفت:” هیچ هم به هم نمی آیند . خانم گرمارودی دماغش خیلی دراز است . وقتی حرف می زند تمام ئنئانهایش پیداست . آخر خیلی دهانش گشاد است.”

هر چند دماغ خانم گرمارودی زیاد دراز نبود اما حرفی که در مورد دهانش زده بود حقیقت داشت . نسرین می خواست لج نادیا را در بیاورد و گفت:” خانم گرمارودی خیلی خوشگل است . صورتش سبزه است اما خیلی نمکی و با مزه است . خدا کند این آقای مغرور از او خوشش بیاید.”
نادیا گردن کج کرد و کمی از ما فاصله گرفت.

به یاد شب پیش افتادم که از من پرسیده بود : چه روزهایی با خانم گرمارودی کلاس داری؟و بعد هم گفته بود آیا از نحوه تدریسش خوشت می آید؟

” مانی بیا زنگ خورد حواست کجاست؟”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۹]

قسمت۸۵

رفتم تا دفتر حضور و غیاب آقای بهتاش را از دفتر مدرسه بیاورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام کردم . خانم گرمارودی به روی من لبخند زد .

خانم کامیاب خطاب به من گفت:” کی وقت داری در گروه تئاتر تمرین کنی؟”

نگاهی گذرا به فریبرز انداختم و گفتم:” نمی دانم باید فکر کنم…نمی شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟”

” نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو کلی مکافات کشیدیم . یک جوری برنامه هایت را ردیف کن . فردا خبر را به من بده .”

کلاس مرتب بود . تخته سیاه تمیز و پاک شده بود . بچه ها هم ساکت و منظم سر جایشان نشسته بودند. می دانستم تک تکشان عاشق این زنگ و زنگ نگارش بودند .

روی میز یک شاخه گل رز صورتی وجود داشت که کار نادیا بود . به کلاس که آمد همه یک پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتی را هم بو کشید و روی دفترش گذاشت . نادیا از خوشی لبریز شد . من هم به کسی نگفتم که پولور سیاه و سپیدش را من بافته ام که اینقدر به او می آید . هنوز درس را شروع نکرده بود که در زدند.

خانم دفتر دار سرش را داخل کلاس کرد و گفت:” تلفن با خانم ستایش کار دارد؟”

خانم مدیر گوشی را به دستم داد . گوشهایم به یقین درست می شنیدند :” نامزدت از فرانسه زنگ زده .”

آه از نهادم بر آمد . لب هایم می لرزید و نمی توانستم صاف بنشینم . به میز تکیه دادم و گفتم:” بله ؟”

” به به خانمی خودم ! معلوم هست کجایی ؟ هر چه زنگ می زنم کسی جواب نمی دهد .”

” تویی چرا زنگ زدی اینجا ؟”

” پس کجا باید پیدایت کنم ؟ دلم برایت تنگ شده .”

” لازم نبود زنگ بزنی اینجا . خوب چه کارم داشتی؟”

“هیچی ! فقط می خواستم بدانم کجایی؟”

” کجا می خواستی باشم ؟ راستش ما دیگر آنجا زندگی نمی کنیم . یک خانه کوچک پیدا کردیم…همین نزدیکیها…”از دروغی که می گفتم راضی بودم . ادامه دادم :” با کاری که تو کردی مگر می شد که آنجا زندگی کرد… جایی که هستیم تلفن هم ندارد.”

” اوه چه بد دلم برایت خیلی تنگ شده . “

” خوب اگر کاری نداری قطع کنم اینجا مدرسه است خوب نیست که زیاد صحبت کنم .”

عاقبت خداحافظی کرد . تازه توانستم نفس آسوده ای بکشم. به کلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم کرد تا سر جایم بنشینم .

کمی عصبی به نظر می رسید . روی صندلی نشست و از یکی از بچه ها خواست که درس جدید را با صدای بلند بخواند . گه گاهی که نگاهم با نگاهش تلاقی می کرد متوجه علامت سوالی می شدم که از برق نگاهش ساطع می شد .

” خانم ستایش . بیرون از پنجره هیچ خبری نیست نگاهتان به کتاب باشد.”

از تذکری که به من داد پریدم بالا و نگاه سرزنش آمیزش را به جان خریدم . زنگ که به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظی از کلاس بیرون رفت.
پس از اینکه شام در سکوت صرف شد فریبرز که بعد از ظهر تا آن موقع می خواست چیزی بگوید و هر بار منصرف می شد عاقبت لب باز کزد و گفت:” امروز کی زنگ زد مدرسه؟”

برای پاسخ دادن کلی عذاب کشیدم . دوست نداشتم دروغ بگویم . کمی رنگ به رنگ شدم و گفتم:” ماریا بود . نگران این بود چرا کسی گوشی را بر نمی دارد.”

پوزخند زد و سرش را تکان داد معنی نگاهش را نفهمیدم .

” پس نامزدتان از فرانسه زنگ نزده بود .”

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۲]

قسمت۸۶

وا رفتم و چسبیدم به صندلی . از جا بلند شد و رفت . با دست محکم به پیشانی ام کوبیدم . لابد خانم کمیاب به او گفته بود یا او از خانم کامیاب پرسیده بود . خیلی بد شد خیلی.

خجالت می کشیدم در مقابلش ظاهر شوم ولی چاره ی دیگری نبود . با سینی چای به اتاق نشیمن رفتم . در حال تماشای تلویزیون بود . حتی نگاهی هم به سینی چای نکرد . از بی اعتنایی اش کلافه شدم ولی نمی دانم چرا می خواستم توضیح دهم.

” ببین فریبرز خان قبول دارم که به شما دروغ گفتم ولی…”

نگاه برافروخته اش نگذاشت به حرفهایم ادامه دهم و گفت:” من از دروغگویی هیچ خوشم نمی آید .”

چرا زنگهای خطر برایم به صدا در آمد ؟ نکند او هم مثل بردیا باشد….آه نه ! این چه فکر ابلهانه ای است که من می کنم. مگر همه آدمها شبیه هم هستند ؟

دوباره توضیح دادم:” نامزدم نبود . خواستگارم بود که به او جواب منفی داده ام . برای ادامه تحصیل رفته فرانسه . نمی دانم چرا زنگ زده مدرسه ؟”

بدون اینکه لب به چای بزند از جا بلند شد و گفت:” من می روم بخوابم . امشب به تنهایی شعر حفظ کن.”

وقتی در اتاق را محکم پشت سرش بست توی مبل فرو رفتم . فکر نمی کردم اینقدر نارحت شود . چه اخلاق عجیبی داشت؟ اصلا به او چه ربطی داشت که کی از کجا به من تماس گرفته؟

با وجودی که زیاد فکر آرامی نداشتم اما ظرف یک ساعت سی بیت را حفظ کردم . صبح که بیدار شدم بر خلاف همیشه او صبحانه اش را خورده بود و لباسهایش را هم پوشیده بود . نگاهش به گل رز دیروزی نادیا بود که روز میز پلاسیده شده بود . فقط توانستم یک لقمه بخورم و بعد فوری به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم . توی پارکینگ منتظر من بود . صبحها نزدیکی مدرسه در یک خیابان خلوت مرا پیاده می کرد و بعد از ظهر هم نزدیکی مدرسه سوارم می کرد . هیچ خوش نداشت کسی ما را با هم ببیند . تا محل همیشگی پیاده و سوار شدنم حرفی به لب نیاورد . وقتی از ماشین پیاده شدم بی آنکه نگاهم کند گفت:” لزومی نداشت موضوع نامزدی تان را از من مخفی نگه دارید خانم ستایش .”

و مهلت هیچ توضیحی را به من نداد و فاصله آنجا تا مدرسه را با آخرین سرعت طی کرد . دلم گرفت . با دیدن کیوسک خالی تلفن راه دور به یاد ماریا افتادم و عصبانیت فریبرز خیلی زوذ از خاطرم رفت . نمی دانستم ئر آن وقت صبح ماریا بیدار است یا نه ؟

” الو؟”

” سلام ماری صبحت به خیر .”

از صدایش موجی از شادمانی برخاست . ” تویی مانی ؟ معلوم هست کجایی ؟ من اینجا از نگرانی مردم ؟ “

برایش توضیح دادم که چه شده و پرسیدم چرا به فریبرز زنگ نزده است.

” پس عاقبت مادر کار خودش را کرد…عیبی ندارد…. بد فکری نیست… رفتارش با تو چطور است؟”

خندیدم و گفتم :” مثل رفتار یک دبیر با شاگردش البته گاهی وقتها رسمی تر و بدتر.”

” که اینطور …. باور کن خیلی خوشحالم کردی.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۳]

قسمت۸۷

عاقبت راضی به خداحافظی شدیم . خوشحال و خرسند به سوی مدرسه پر کشیدم .
” سلام مانی . حالت خوبه !”

” سلام مامان معلوم هست کجایی ؟ چرا تا حالا زنگ نزدی؟”

” اینجا که تلفن ندارد خراب شده . مجبور شدم بیایم تا شهر خوب چه خبرها ؟”

” هیچی ! خبر ها پیش شماست . بابا چه می کند ؟”

” بابا ؟! ده روز طول کشید تا اخمهایش را برایم باز کرد . طفلی مهبد به قدری سر به زیر و آرام شده که دلم به حالش سوخت . تحفه کجاست؟”

نگاهی به تحفه یعنی فریبرز انداختم کهدر حال خواندن کتاب سینوهه بود . لبخند زدم و گفتم :” همین جاست.”

” تا حالا روی خوش نشان نداده ؟”

دلم سوخت با این حال گفتم:” نه خوشبختانه اهل این حرفها نیست.”

پوزخند زد و گفت:” همه مردها اهل این حرفها هستند . منتها یکی آتیشی تر و یکی هم …”

” خیلی خوب مادر با ماریا کاری ندارید وقتی زنگ زد بهش بگویم ؟”

” نه! فقط سلام مرا بهش برسان و بگو دوستان جدید می گسرد حواسش باشد با آدمهای بد مراوده نکند .”

” چشم مادر .”

” سلام مرا به آن تحفه برسان اینقدر هم وقت را از دست نده . مردها فقط منتظر یک اشاره از طرف زنها هستند . آن وقت… پدرت دارد غر می زند . کاری نداری مانی ؟ خداحافظ.”

گوشی را که گذاشتم از حرفهای مادر هت=نوز دلم می سوخت . دو استکان چای ریختم و به کنار فریبرز رفتم . رفتارش از چند روز پیش تا به حال زیاد با من فرقی نکرده بود و با من حرفی نمی زد .

” لابد کتاب جالبی است که اینطور شما را در خودش غرق کرده است؟”

هیچ نگفت.

” مادر به شما سلام رساند .”

بی اعتنا کتاب را ورق زد . آه کوتاهی کشیدم و با گفتن چایتان سرد نشود خواستم از جا بلند شوم که گفت:” شماره اینجا را به نامزدتان می دادید که دیگر زنگ نزند مدرسه .”

نگاهی به طعنه چشمان سبزش انداختم و گفتم:” گفتم که خواستگارم بود . قرار بود با هم نامزد بشویم . ولی من…”

صدای زنگ تلفن با صدای من در هم آمیخت . همان طور که نگاهم می کرد گوشی را برداشت.

” آه شما هستید خانم گرمارودی؟ حالتان چطور است؟”
گوشهایم به قدری تیز شده بود که از زیر موهایم زده بود بیرون . چرا خانم گرمارودی زنگ زده اینجا؟ خوب به من چه ؟ من باید بفهمم چرا؟ خیلی احمقی به تو چه ربطی دارد . چرا ربط دارد ببین چقدر آهسته حرف می زند تا من نشنوم .

پس از چند دقیقه گوشی را گذاشت و سر جایش برگشت . چهره اش کمی از هم باز شده بود.چای را سر کشید . نه انگار راستی سر حال شده بود .

” یک چای دیگر بریزی ممنون می شوم .”

حرصم گرفت و گفتم:” چای نداریم .” و در مقابل چشمان حیرت زده اش افزودم :” چه خوب کرد که زنگ زد .”

خودم هم نفهمیدم چطور این جمله از دهانم بیرون آمد. به سرعت سینی خالی را به آشپزخانه بردم . مادر چه خوش خیال است این آقا مرا داخل آدم حساب نمی کند . متوجه نشدم کی به دنبالم به آشپزخانه آمد.

” انگار حالت زیاد خوب نیست ؟”

نگاهش نکردم ببینم کجا ایستاده و چشمانش چه حالتی دارد ؟ زنگ خانه که به صدا در آمد رفت تا در را باز کند .
هنوز آرام نشده بودم که با سر و صدای آرمینا و خاله رویا دوباره دلم به هم ریخت . می دانم چرا سرزده آمده بودند . خاله رویا خواهر مادرم بود دیگر . خوب بلد بود مچ بگیر؟! مچ بگیرد؟!

” کجایی مانی ؟ پیدات نیست.”

به زور به رویشان لبخند زدم . فریبرز آن دو را دعوت به نشستن کرد . خاله رویا نطق کردنش حرف نداشت .

” به جان آرمینا وقتی شنیدم سیما رفته و مانی را فرستاده پیش شما خیلی نارحت شدم . این چه معنی دارد تا وقتی ما هستیم مانی مزاحم شما بشود ؟”

فریبرز نگاهی گذرا به من انداخت که سرم پایین بود . صدای خاله رویا را شنیدم که گفت:” آمدیم مانی را با خودمان ببریم! خوب نیست بیشتر از این اینجا بماند .”

چای ریختم . با دیدن آرمینا نفس در سینه ام حبس شد . انگار غول بی شاخ و دم جلوی دید من ظاهر شد . چه لبخند مسخره ای روی لبان ماتیک زده اش نقش بسته بود .

” خوب تعریف کن ببینم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۳]

قسمت۸۸

چی را باید تعریف کنم؟”

” خیلی کلکی مانی ! اینجا ماندی برای چه؟ فکر نمی کنی کمی دور از عقل است که یک دختر جئان کنار یک مرد جوان زندی کند؟”

خوب می دانستم حرفهایش عین حقیقت است ولی چه باید می گفتم؟

” خوب ؟ نگفتی تا چه حد پیش رفتید؟”

چنان با غضب نگاهش کردم که هر کسی مرا می دید سکته می کرد . خاله رویا هم نگاهش با طعنه همراه بود .” خوب مانی سر حال به نظر می رسی؟”

فکر می کنم چشمان خاله رویا عیب داشت و اگر هم نداشت زبانش عیب داشت. من کجا سر حال نشان می دادم ؟

آن شب آن دو برای شام ماندند و به قدر کافی مرا از متلکهایشان شرمنده کردند . وقتی مرفتند اصرار کردند همراهشان برومولی فریبرز آب پاکی را روی دستشان ریخت .

” ماندانا با مسولیت من ینجاست و نمی توانم اجازه بدهم جایی برود اما اگر عمه سیما اجازه دادند آن وقت حرفی ندارم .”

آرمینا اخمو و بد اخلاق شد و موقع خداحافظی گفت:” به خوش بگذرد مارمولک!”

نمی دانم چرا نشسته بودم و گریه می کردم . با شنیدن صدایش بیشتر اشکم در آمد .

” گریه مال آدمهای ضعیف النفس و ترسوست . به جای گریه کردن باید جوابشان را می دادی!زبان اینجور وقتها به درد آدم می خورد . می خواستم جوابشان را بدهم ولی دیدم با این کار تو بد عادتمی شوی .همیشه که نباید دیگران از حقت دفاع کنند . باید از خودت جسارت و شهامت به خرج دهی .”

سرم را روی میز گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم . راست می گفت چقدر از این بابت تا به حال تحقیر شده بودم.
از تمرین تئاتر بر می گشتم که ماشین اقای قربانزاده کارگردان تئاتر جلوی پایم ترمز کرد . لبخند زنان شیشه را پایین کشید و گفت:” اجازه بدهید شما را برسانم.”

دستپاچه شدم و گفتم:” نه خیلی … ممنونم راه زیادی نیست.”

در سمت جلو را باز کرد و من چاره ای جز سوار شدن نداشتم .

” شما استعداد عجیبی در زمینه تئاتر دارید . از دیدن بازی شما لذت می برم.”

با شرم گفتم:” از لطف شما ممنونم.”

وقتی پیاده شدم از او تشکر کردم . برایم دست تکان داد و بوق زد . فریبرز سلامم را با نگاه خشک و سردش پاسخ داد . لحنش عجیب عصبی بود و پرسید :” کارگردان تئاتر شما همه ی اعضا را تا دم در خانه می رساند؟”

می دانستم ز پشت پنجره ما را دیده. ” مسیرمان یکی بود.”

پوزخند زد :” اوه! مسیرتان یکی بود .” آنگاه با غضب روی مبل نشست و دوباره گفت:” مسیرتان یکی بود خوب است .”

هنوز ایستاده بودم و جرات نداشتم بروم لباسم را عوض کنم .

” روز اول به شما گفتم حوصله بازی های دخترانه را ندارم . گفتم یا نه؟”

صدایش هر لحظه بلند تر می شد . فکر نمی کردم تا این حد از این کار ناراحت شود . سرم را پایین انداختم و گفتم:” تکرار نمی شود معذرت می خوام.”

راضی نشد و آمد و مقابلم ایستاد . ” یکبار دیگر تکرار شود ناچارم شم را بفرستم پیش خاله ات .”

از تهدیدش دلم گرفت . از مقابلم گذشت تازه جرات پیدا کردم و گفتم:” با وجودی که کاری بر خلاف قانون و شرع انجام ندادم ولی با این حال می پذیرم که اشتباه کردم .” و با سرعت به اتاقم رفتم .

ساعت سه بعد از ظهر بود و من حسابی گرسنه بودم . بت کمال تعجب دیدم هنوز ناهار نخورده .” شما باید ناهارتان را بخورید . از امروز به بعد من هرروز تمرین دارم و هر روز همین ساعت بر می گردم.”

خشک و بی تفاوت گفت:” منتظر شما نبودم اشتها نداشتم.” خوب می دانستم دارد انکار می کند . ” از فردا بعد از تمرین منتظر من می مانی . خودم می آیم دنبالت .”

” اینجوری خیلی برای شما دردسر می شود . گفتم که دیگر تکرار نمی کنم . “

زل زد به چشمانم و گفت:” همین که گفتم…در ضمن خوراک لوبیا هم خیلی خوشمزه شده . الان که امتحاناتت شروع شده باید تمرین را تعطیل می کردید .”

برای خودم آب ریختم و او بی معطلی لیوان را برداشت و تا ته سر کشید .

” فردا چه امتحانی داری؟”

” ادبیات . دبیرمان هم خیلی سخت گیر است.”

به روی هم لبخند زدیم . نمی دانم چه در نگاهم دید که گفت:” اگر خیال می کنی که سوالات امتحانی را در اختیارت قرار می دهم باید بگویم متاسفم.”

” زیاد که سخت نمی گیرید؟”

“چرا اتفاقا همیشه از راحتی و آسانی سوالهای طرح شده بدم می آید . امتحان باید امتحان باشد.”

کمکم کرد تا ظرفها را جمع کنم و بعد هم خودش جلوی ظرفشویی ایستاد .

” تو فردا امتحان داری برو به درست برس .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۴]

قسمت۸۹

تشکر کردم و به اتاقم رفتم .

دو ساعت بعد در به صدا در آمد . از من کتاب خواست من هم برای استراحت و نوشیدن چای به نشیمن رفتم . با دیدن من و سینی چای که در دستم داشتم لبخند زد و گفت:” چه کار خوبی کردی.”

نیم نگاهی به ورقه پرسش ها اندختم و گفتم:” هنوز تمام نشده؟”

” چرا می خواهم از بین سوالهایی که انتخاب کرده ام مشکل ترین آنها را برگزینم . چیه ؟ از حالا داری تقلب می کنی .”

” نه من درسم را آماده کرده ام.”

دیگر نگاهی به ورقه نینداختم و چای را سر کشیدم . به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:” دوست داری از کدام فصل سوال بیشتری طرح کنم ؟”

” فصل دوم . فصل دوم را خیلی دوست دارم . البته فصل سوم هم بد نیست .”

” در کدام فصل مشکل داری؟”

” فصل پنجم .”

” خوبامشب باهم رفع اشکال می کنیم . چطور است ؟”

برایم توضیح داد که هر چیزی را چند بار بخوانم تا حفظ شوم بعد حفظ شده ها را بعد از نیم ساعت روی کاغذ بیاورم .

” پس فردا چه امتحانی داری؟”

” زبان . خانم گرمارودی.”

نگاهی عمیق به من انداخت و گفت:” زبان که مشکلی نداری؟”

” هیچ وقت نداشتم اما دوسال پیش زبان را هم تجدید شدم.”

” هیچ وقت به من نگفتی علت ناکهانی افت تحصیلی تو چه بود؟”

خیره در زلال سبز چشمانش لب پایینیم را گزیدم . سکوت طولانی شد و او با لبخند نا مفهومی گفت:” اگر نمی خوهی بگویی مشکلی نیست . قبول می کنم که تنها به خاطر قتل مادر بزرک و دوستت نتونستی به تحصیل ادامه دهی ! ولی این دوقضیه پارسال اتفاق افتاد دو سال پیش چرا…”

با دیدن ناراحتی ام ادامه نداد. کتابها را بست و با عزمی راسخ گفت:” درست را خواندی؟”

” بله یک دور خواندم .”

” حاضری برویم کمی بیرون قدم بزنیم؟”

متعجب از این پیشنهاد موافقت کردم .

با لبخند گفت:” پس لباس گرم بپوش . کلاهت را هم سرت بگذار هوا فوق العاده سرد است.”

پالتویم را پوشیدم و شال و کلاهم را براداشتم .
وقتی روی برفهای یخ زده قدم می زدیم احساس کرخی و سرما در تمام تنم رخنه کرد . از خیابان خانه خودمان دور شده بودیم. هوا سرد و تاریک بود . هیچ کداممان سخنی بر لب نیاوردیم . نزدیک پارک روی نیم کتی نشستیم. عاقبت او سکوت را شکست.

” در شهر خودم غروب که می شد تمام دشت را زیر پا می گذاشتم . پدرم یک مزرعه بزرگ برنجکاری داشت البته همه را فروختیم و خرج دوا و دکتر مادر کردیم . مادرم سرطان داشت و متاسفاه…”

حرفهایش را با کشیده اهی عمیف ناتمام گذاشت .هیچ وقت نشده بود از گذشته اش با من حرفی بزند . با وجودی که انتظار نمی کشیدم به حرفهایش ادامه دهد اما او گفت:” دو سال بعد از مرگ مادر پدر هم بر اثر نارحتی قلبی فوت کرد آن موقع شانزده سال بیشتر نداشتم . پدربزرگم مرا تحت حمایتهای خودش قرار داد و بعد از فوت او مادربزرگم این وظیفه را بر عهده گرفت . من خیلی به درس علاقه داشتم و برای ادامه تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم و بعد… بدون حضور پدر و مادر زندگی سخت می گذرد .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۵]

قسمت۹۰

احساس کردم لحن صدایش گرفته است .

” الان دیگر کسی را نداری؟”

نگاهم کرد و گفت:” چرا مادر بزرگم هنوز زنده است . البته یک دختر خاله هم دارم به اسم مارجان که او هم پدر و مادرش را در بچگی از دست داده است پیش مادر بزرگ زندگی می کند.”

” وقتی از پدر بزرگی شنیدم که هیچوقت ندیده بودمش و پدرم که سالها از دیدارش محروم بود و خانه ای را برای من به ارث گذاشته بود یکهو تمام عقده های کهنه دلم تازه شد . می خواستم انتقام پدرم را از عمه های ناتنی م بگیرم … ولی خوب… پیوند خونی و عاطفی خواسته یا ناخواسته روی زخمهای دلم مرهم گذاشت و مانع از انتقام گرفتن من شد.”

همراه با نفس بلندی گفتم:” یعنی به راستی می خواستید ما را از آنجا بیرون کنید ؟”

” آن وقتها همین قصد را داشتم ولی حالا دیگر نه !”

نگاهش کردم و خواستم بپرسم چراکه از نگاه مهربانش خجالت کشیدم . لبخند زیبایی بر لب داشت از جا برخاست و خیره به آسان مهتابی نفس عمیقی کشید.

” بهتر است برگردیم دیر شده .”

من هم بلند شدم . در حین راه رفتن ترانه ای را با صدای آرام زمزمه می کرد و من تمام وجودم گوش شده بود .

با آنکه همچون اشک غم بر خاک ره افتاده ام
با آنکه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام
در سر ندارم هوسی چشمی ندارم به کسی آزاده ام من
با آنکه زاز بی حاصلی سر در گریبانم چو گل
شادم که از روشن دلی پاکیزه دامانم چو گل
خندان لب و خونین جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
الای سرم ایستاده بود و به ورقه ام نگاه می کرد . از فصل دوم و سوم بیشتر از فصلهای دیگر سوال آمده بود و از فصل پنجم فقط یک سوال که آن هم دیشب بس که برایم تکرار کرده بود آن را از بر بودم . نگاه تشکر آمیزم را بی پاسخ گذاشت و از کنارم رد شد .

نگاهی به ورقه ام انداختم و بعد دستم را بالا بردم . متوجه شد و به کنارم آمد . دقیق شد به ورقه ام پرسید :” مطمئنی احتیاج به مرور نداری؟”

” مطمئنم !”

با تردید نگاهم کرد و بعد انگشتش را روی سوال ششم گذاشت و بی انکه چیزی بگوید سر جایش برگشت. متوجه شدم سوال ششم ر اشتباه نوشته ام . از اینکه یاد آوری کرده بود تا نمره ای را از دست ندهم در پوست خودم نمی گنجیدم .

وقتی دوباره بالای سرم ایستاد روی ورقه کنار نامم کم رنگ نوشتم .” ممنونم.”

ورقه را از دستم گرفت و دوباره تمام پلسخهایم را نگاه کرد و با لبخندی از سر خرسندی تعقیبم کرد تا از کلاس بیرون رفتم .

نمی دانم چرا بی جهت خوشحال بودم . آیا فقط به خاطر اینکه همه سوالها را درست نوشته بودم سر به سر سارا می گذاشتم؟

” سارا چیه؟ چرا مثل پیرزن های بدعنق زانوی فم بغل گرفته ای؟”

سارا آه بلندی کشید و گفت:” کاش حال پیرزن های بد عنق را داشتم . فکر نکنم حتی نمره ی قبولی را هم بیاورم . بس که توی کلاس تذکر میداد فصلهای پنج و چهارم مهم هستند من تمام وقتم را گذاشتم روی این دو فصل … بد جنس هرچی سوال بود از فصل های دوم و سوم طرح کرده بود .”

وقتی خندیدم با عصبانیت گفت:” درد! کجاش خنده داشت چشم گربه ای؟”

به زحمت جلوی خندیدنم را گرفتم و گفتم :” معذرت می خوام سارا جان یاد چیزی افتادم … به حرفهای تو نخندیدم.”
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx