رمان آنلاین کسی پشت سرم آب نریخت قسمت ۹۱تا ۱۲۰

فهرست مطالب

کسی پشت سرم آب نریخت نیلوفر لاری داستانهای نازخاتون رمان آنلاین رمان مذهبی

رمان:کسی پشت سرم آب نریخت

نویسنده:نیلوفر لاری

قسمت۹۱

” مانی سلام چطوری؟”

” خوبم مادر بابا و مهبد حالشان چطور است؟”

” خوبند ! چکار کردی؟”

نگاهی به فریبرز انداختم و گفتم:” هیچی !”

باز دلم خنجر خورد . به مادر گفتم:” خوب چه کار کنم مادر! او دلش پاک تر از این حرفهاست! من نمی توانم…”

” ای بیچاره بدبخت! تو از کجا فهمیدی دلش پاک است ؟ باید اول دان بپاشی تا به دام بیفتد . دلت به حال خودت بیفتد .”

بعد چند راه حل پیش پایم گذاشت . اینکه چطور حرف بزنم چه جور لباس بپوشم و چطور رفتار کنم . وقتی گوشی را سر جایش گذاشتم احساس کردم بیچاره ترین دختر دنیا هستم .دلم گرفته و تحقیر شده سرم را روی میز گذاشتم و آرام گریه کردم .

” ماندانا ! داری گریه می کنی؟”

نمی خواستم سرم را بلند کنم تا به آن چشمان مهربان نگاه کنم . از آن نگاه سبز خجالت می کشیدم …. او دلش پاک بود و نگاهش آسمانی .

اشک هایم را پاک کردم و از جا بلند شدم . جلویم ایستاد و گفت:” نمی خواهی با من حرف بزنی؟”

سکوتم طولانی شد . او گفت:” فردا امتحان داری . سعی کن فقط به امتحان فکر کنی . غم و غصه آنقدر در زندگی آدم زیاد است که اگر بخواهی به خاطر تک تکشان گریه کنی تمام عمرت را از دست می دهی .

این بار پرنده سبز نگاهمان به سوی هم پر کشید . چرا این حرفهای تکراری در گوشم خوش آهنگ بود و به نرمی یک ترانه در روح و روانم می نشست ؟

یک دور کامل زبان را خواندم بودم . او هم تمام اشکالاتم را رفع کرد . گه گاهی که نگاهمان به هم گریه می خورد چند لحظه به هم خیره می شدیم و بعد هردو با دستپاچگی مسیر نگاهمان را عوض می کردیم . قلبم هر بار از گیرایی نگاه پر رمز و رازش به تپش می اقتاد .

ای قلب بی شرم ! بی این همه تیرگی که از بار گناهی که سرتاسر وجودت را فرا گرفته شایسته عشق واقعی نیستی ! تو لایق نگاه پر محبت و پاک هیچکس نیستی . پس خودت را گول نزن . تو برای همیشه از دست رفته ای .
یک هفته پس از امتحانات بود . روز سه شنبه وقتی قدم به مدرسه گذاشتم با دیدن پرچم سیاه قلبم گرفت . یعنی چه شده بود؟ نفهمیدم چرا زانوهایم سست شدند و پاهایم به گزگز افتادند.

با شنیدن صدای سوسن همکلاسی سابقم به خودم آمدم.” مانی سلام! می گویم یادش به خیر نه؟”

چرا قلبم تند می زد ؟ چرا فکر می کردم آن پرچم سیاه مثل من است. ” بیچاره الهام پارسال همین موقع… پسر خالع نامردش…”

دیگر هیچ چیز نشنیدم … چرا همه ی بچه ها شبیه الهام بودند ؟ به هر طرف که چشم می دوختم الهام را میدیدم.

” ماندانا چرا اینجوری میکنی؟ بچه ها؟ بیایید ماندان حالش خوب نیست … خانم مدیر…”

گیج و مدهوش به این طرف و آن طرف می رفتم … دستی از پشت مرا به طرف خودش کشید تا مبادا روی زمین سقوط کنم … خوب که نگاه کردم دیدم الهام است اما هر چه بیشتر دقیق می شدم چهره اش آشنا تر می شد.

” چت شده ماندانا ؟”

” آقای بهتاش تا بهش گفتیم سالگر الهام است اینجوری شد.”

” کمک کنید ببریمش دفتر ! خانم کامیاب کجاست؟”

” هنوز نیامدند . آقای بهتاش مانی کف بالا آورده!”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۶]

قسمت۹۲

سرم به شدت درد می کرد . دلم به هم می پیچید . انگار سم خورده بودم چرا اینقدر حالم بد بود؟ نفهمیدم چطور مرا تا دفتر بردند. آب قند را بالا آوردم . چشمانم داشت از حدقه در می آمد و بعد ز حال رفتم . چشم که باز کردم دکتر بالای سرم بود . آستینهایم را بالا زده بودند.

دکتر پس از معاینه گفت:” یک حمله عصبی است ! با این آمپول آرام می شود.”

از سوزش آمپول لحظه ای لبم را به دندان گزیدم . دیگر الهام را ندیدم . همه چهره ها متعلق به خودشان بود . فریبرز از کنارم تکان نمی خورد . بهتر بودم خیلی بهتر . دکتر حالم را پرسید.

” انگار از یک دنیای دیگر پا به این دنیا گذاشته بودم . حالم خیلی بد بود.”

” بله دخترم . مدیرتان ماجرای قتل دوستتن را برایم گفت .”

خانم کامیاب که دستپاچه و نگران به نظر می رسیئپرسید:” نگران نباشیم دکتر یعنی حالش خوب شده؟”

دکتر سرش را تکان داد و گفت:” بله خانم . ولی امروز که مراسم سالکرد را اجرا می کنید بهتر است ایشان در مدرسه نباشند.”

با وجودی که اصرار کردم بمانم اما نپذیرفتند. خانم مدیر اول خیال داشت به خانه زنگ بزند.

گفتم:” نه خانم مدیر هیچکس خانه نیست! خودم می روم.”

” نه اینطور که نمی شود…”

نگاهش به فریبرز خیره ماند. در جمع دبیران حاضر تنها فریبرز ماشین داشت. رو به او گفت:” آقای بهتاش می توانید قبول زحمت کنید و خانم ستایش را…”

فریبرز که انگار از خدایش بود گفت:” بله البته! هیچ زحمتی نیست.”

به خانه که رسیدیم روی مبل نشستم و گفتم:” معذرت می خواهم که شما را به دردسر انداختم .”

روبه رویم نشست و گفت:” تو یکهو چت شد ماندانا ! نمی دانم چرا نمی توانم بپذیرم این واکنش های عصبی تنها به دلیل…” به حرفهایش ادامه نداد . لختی نگاهم کرد و گفت:” حالا حالت چطور است؟”

” خوبم . البته کمی سرم درد می کند . کمی بخوابم خوب می شوم.”

” می خواهی بمانم؟”

“نه! شما کلاس دارید…” بعد با چشمکی ادامه دادم :” غیبت شما باعث ناراحتی و بدخلقی بچه ها می شود .”

بی اعتنا به شوخی من گفت:” اگر فکر می کنی ممکن است دوباره حالت بد شود زنگ می زنم و مرخصی می گیرم.”

خاطرش را جمع کردم که حالم خوب است . وقتی می رفت سفارش کرد حتما بخوابم.

هر چه سعی کردم بخوابم خوابم نبرد . مگر می شد با آن همه افکار بی سر و سامان چشم بر هم گذاشت؟ دلم گرفته بود . مثل هوای بارانی آن روز . ساعت یازده بود و من کلافه از این سو به آن سو پرسه میزدم .

وقتی صدای ماشین از پارکینگ به گوشم رسید سر از پا نشناختم . بی آنکه بخواهم در را باز کردم و شادمانه از پله ها سرازیر شدم.
با تعجب نگاهم کرد . سلامم هنوز بی پاسخ مانده بود پرسی:” اتفاقی افتاده؟”

به علامت نه سرم را تکان دادم . دسته گل زیبایی در دستش بود . به طرفم آمد و پرسید :” حالت که خوب است؟”

نگاهم به گلها بود پاسخ دادم:” آره بهترم.”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۷]

قسمت۹۳

رز سرخی از لابه لای گلها جدا کرد و به طرفم گرفت لبخندش زیباتر از رز سرخ بود . گل را گرفتم و کودکانه پرسیدم:” برای چیست؟”

لبخندش هنوز کنار رز سرخ خوش می درخشید .” همین طوری.”

وقتی سبزی نگاهمان در آمیخت نتوانستم انکار کنم که لحظه ای بی او چه سخت است .چه در دل او می گذشت که این چنین محو نگاهم شده بود؟
پس از ناهار پشت میز آشپزخانه نشست و برگه امتحانات را از کیفش بیرون آورد . پرسیدم:” اینجا می خواهید ورقه ها را تصحیح کنید؟”

نیم نگاهی به من انداخت و پرسید:” اشکالی دارد؟”

گفتم نه و بعد شانه هایم را بالا انداختم . وقتی کارم تمام شد به طرفش برگشتم با سرعت نگاهش را دزدید انگار به من خیره شده بود . چای ریختم و رو به رویش نشستم . لبخند بر لب داشت.

” هفتاد و پنج صدم را از دست دادی.”

با ناراحتی گفتم:” چرا ! فکر می کنم تمام جوابها را درست نوشته باشم.”

” معنی سه بیت را کامل نرساندی.”

با گفتن چه بد به فکر فرو رفتم . با خنده گفت:” البته می توانم ندید بگیرم .” در مقابل چشمان منتظر من افزود:” به شرطی که در تصحیح ورقه های بچه ها به من کمک کنی.”

از پیشنهادش تعجب کردم و گفتم:” من نه . می ترسم در حق کسی اجحاف شود.”

با خونسردی نگاهم کرد و گفت:” نترس . اعتماد به نفس داشته باش . ” و بعد برایم توضیح داد که چطور نمره کم کنم و چطور نمره کامل بدهم .

پس از دو سه ورقه که حسابی وقت گرفت و سخت تصحیح شد کم کم راه افتادم و رشته کار به دستم آمد. پس از اتمام کار نگاهی سطحی به ورقه های من انداخت و سری از روی رضایت تکان داد و گفت:” بسیار خوب. خسته نباشی.”

خوشحال شدم و گفتم:” ممنونم . شما هم همینطور.”

ورقه هار ا دسته کرد اما هنوز پای برگه ی من نمره نگذاشته بود .

پس از نوشیدن چای به حمام رفت و من هم درسهای روز بعد را اماده کردم . بیرون که آمد بوی شامپو و صابون و آب گرم در خانه پیچید . اصلاح کرده بود و شاد به نظر می رسید.

” امشب باید یروم جایی مهمانی.”

چرا خودکار از دستم افتاد پایین ؟ با شیطنت نگاهم کرد و افزوذ:” خانم گرمارودی تمام همکارانش را به صرف شام دعوت کرده تا قبولی اش را در مقطع فوق لیسانس جشن بگیرد.”
با حرص کتابم را خط خطی کردم . نفهمیدم چرا دارم کتاب نگارش را هاشور می زنم . کنارم ایستاد و پرسید:” چیه؟ چرا اخمهات رفت تو هم ؟ متاسفم نمی توانم تو را هم با خودم ببرم.”

در مقابل سکوت من با بدجنسی افزود:” تنهایی که نمی ترسی ؟”
با تندی گفتم:” نه ! چرا باید بترسم.”
خودکار را از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت:”یاد نگرفتی تو کتاب نباید نقاشی کشید دختر؟”
با عصبانیت نگاهش کردم . از لبخندش شعله ی خشمم سرکش تر شد . از جا برخاستم و به اتاقم رفتم .

روی تخت دراز کشیدم تا کمی آرام تر شوم . نمی دانستم چرا و چگونه خوابم برد؟ با ضربه ای که به در نواخته شد دیده از هم گشودم. . هوا رو به تاریکی می رفت . در را باز کردم . آماده ی رفتن بود . پالتوی کوتاه مشکی پوشیده بود و شلوار جین سرمه ای . موهایش برق می زد . چه ادوکلن خوشبویی هم به خودش زده بود .

” من دارم می روم . کاری نداری . “

” به سلامت . خوش بگذرد.”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۷]

قسمت۹۴

” معلوم است که خوش می گذرد . نمی خواهی بیایی بیرون؟”

از در فاصله گرفت و به طرف اتاق نشیمن رفت . من هم به ناچار به دنبالش رفتم . در حالی که سوییچ را در دستش می چرخاند زیرکانه نگاهم کرد و گفت:” در را قفل کن و منتظر من هم نمان . نمی دانم تا کی طول می کشد . نمی ترسی که ؟!”

می دانستم به قصد آزار من این حرفها را می رند .” نه ! شما هم تا دیرتان نشده بروید… در ضمن دسته گلی را که خریده بودید یادتان نرود .”

نگاهی به گلهای گلدان انداخت و گفت:” این را یکی از بچه های سال چهارم به من هدیه کرد .” و به برق عصبانیت نگاهم نیشخند زد .

وقتی خداحافظی کرد و رفت با لج گل رزی را که به من داده بود پرپر کردم و با بغض گفتم:” برو به درک ! فکر کردی دلم می سوزد …”

صدای استارت را شنیدم و پیش خودم گفتم: هیچ ناراحت نیستم. خوب گل به تو هدیه کردند که کردند ! به من چه … الهی که بهت خوش نگذرد … از خانم گرمارودی هم متنفرم.

چند دقیق بعد از رفتن فریبرز با شنیدن صدای زنگ در از جا بلند شدم .

” کیه ؟”
صدای خودش بود .” ماندانا زود لباس گرم بپوش و بیا پایین . “
هنوز از دستش عصبانی بودم . ” چه کار دارید؟”
” گفتم که بیا پایین منتظرت هستم .”

نمی دانستم چرا باید لباس گرم بپوشم ؟ پالتویم را پیدا نکردم . پولیوری که مادر بریم بافته بود را به تن کردم و دوان دوان به سمت پایین رفتم . ماشین توی پارکینگ بود و او جلوی در ایستاده بود . نگاهم کرد و گفت:” چرا پالتویت را نپوشیدی ؟”

” پیدایش نکردم .”
نگاهی به بیرون انداخت و گفت:” ببین چه باران قشنگی می بارد . خیلی وقت بود که زیر نم نم باران قدم نزده ام حاضری یک راهپیمایی طولانی داشته باشیم ؟”

هیجان زده گفتم:” پس مهمانی چی ؟”

با خنده گفت:” مهمانی را ولش کن . راستش دلم نیامد امشب تو تنها بمانی و من در جمع باشم … زود باش … دیر شد .”

لحظه ای خیره نگاهش کردم . خدای من . چه قلب مهربان و رئوفی داشت . با خوشحالی هم دوش او زیر نم نم باران قدم بر می داشتم . در کنار او بودن به قدری برایم احساس خوشبختی داشت که دلم نمی می خواست تمام دنیا را قدم بزنم .

” ماندانا بس است دیگر . دو ساعت است که راه می رویم . باید برگردیم . “

” نه ! یک کمی دیگر .”

و او تسلیم خواسته من شد .
مقابل یک رستوران ایستادم و گفتم :” شام مهمان شما . ”
لبخند زد و گفت:” بد فکری هم نیست . پس از مدتها که دستپخت بد تو را نوش جان کردم امشب یک غذای آماده می چسبد .”

به دل نگرفتم و به رویش خندیدم . داخل شذیم . او برای خودش سفارش اسپاگتی داد و من هم به تبعیت از او اسپاگتی خواستم . چقدر طرز نگاهش را دوست داشتم .

” از نفس افتادی ! لپهایت حسابی سرخ شده .”
رز سپیدی را از گلدان روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم.
” بابت چی ؟”
ادای او را در آوردم و گفتم:” همینطوری.”

گل را گرفت و بو کشید و چشمانش را لحظه ای بر هم گذاشت . حال خودم را درست نمی فهمیدم فقط می دانستم به او وابسته شده ام خیلی بیشتر از آنچه فکرش را می کردم . از رستوران که بیرون آمدیم پالتویش را در آورد و بی آنکه منتظر در خواست من باشد آن را بر تنم پوشاند .

” پس خودتان چی ؟”

” من هنوز لباسهایم خیس نشده اند . ولی تو با این لباسها سرما می خوری … بهتر است تاکسی بگیریم.”

با ناراحتی گفتم:” نه . خواهش می کنم .”

” باشد پس تند تر برویم تا باران شدت نگرفته است .

در بین راه او ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد . ایستاد و خیره نگاهم کرد . زبان سبز نگاهمان را هیچ کس جز خودمان نمی فهمید . به روی هم لبخند زدیم . دوباره راه افتادیم . از صدای دل نشین او تمام تنم گرم می شد :
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۸]

قسمت۹۵

دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم

دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم

با آن همه آزادگی بر زلف او عاشق شدم

ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من قدرم نداند

فریاد اگر از کوی خود وز رشته گیسوی خود بازم رهاند

دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
صبح با چند عطسه پی در پی بیدار شدم . کمی گلویم می سوخت و احساس کوفتگی می کردم . با خوشرویی به سلامم پاسخ داد . ورقه امتحانم را دیدم که پای آن بیست گذاشته بود . به رویش خندیدم . عطسه هایم را که دید گفت:” فکر میکنم سرما خورده باشی . بهتر است امروز بمانی خانه و یک سوپ خوشمزه بار بگذاری .”

” نه . حالم خوب است .”

نمی خواستم سر زنگ او غایب باشم .لباس گرم زیر پالتویم پوشیدم و سوار ماشین شدم . گلویم بد جوری می سوخت اما به روی خودم نیاوردم . زنگ اول که تاریخ داشتیم به زحمت توی کلاس نشستم . تمام تنم درد می کرد . زنگ دوم که نگارش داشتیم احساس کردم تب و لرز کرده ام . حتی حال اینکه تا دفتر مدرسه بروم و دفتر حضور غیاب را بیاورم در من نبود .

ژاله به جای من بچه ها را آرام کرد و رفت تا دفتر حضور و غیاب را بیاورد . وقتی برگشت زیر گوشم گفت:” آقای بهتاش سراغ تو را گرفت و من هم گفتم زیاد حالش خوب نیست . می خواهی بروی پیش سارا کنار بخاری بنشینی ؟”

” بد فکری نیست . ” و جایم را با ترانه عوض کردم .

سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم بخوابم . صدای برپا دادن ژاله را شنیدم . نگاه فریبرز را که روی میز سوم خشک شده بود را احساس کردم .

” خانم ستایش حالشان خوب نیست؟”

ژاله گفت:” بله سرما خورده . سردش بود گفتم برود کنار بخاری بنشیند .”

نیم ساعت بعد سارا دستش را روی پیشانی ام گذاشت و با وحشت و صدای بلند گفت:” آقای بهتاش ماندانا خیلی تبش بالاست.”

صدای پر شتاب حرکت او را به سمت خودم شنیدم . با چشمانی خمار نگاهش کردم . دستش روی پیشانی ام بود . چهره اش در هم رفت . ” به خانم مدیر اطلاع بدهید! باید ببریمش دکتر .” کسی از کلاس بیرون رفت . با آن نگاه تب دار ملامت شیرینی را در نگاهش دیدم که به من می گفت چرا دیشب پالتو نپوشیدی ؟ چرا به حرفت گوش دادم و با تاکسی به خانه بر نگستیم چرا…

در باز شد و صدای مونا را شنیدم که گفت:” خانم مدیر و ناظم نیستند . خانم نسیمی هم گفت نمی تواند بدون موافقت آنها این کار را انجام دهد .”

به سختی توانستم بگویم :” من حالم خوب است . فقط بگذارید همین جا بخوابم .”

فریبرز راضی نمی شد مرا در آن حال رها کند . از بچه ها خواست کمکم کنند تا به دفتر بروم . وقتی قدم به دفتر گذاشتم او داشت آمپولی را آماده می کرد . به بچه ها گقت مرا کنار بخاری بنشانند و آستینم را بالا بزنند. با پنبه الکلی محل مورد نظر را مالید . نگاهش به چشمانم بود و پرسید:” پنی سیلین . تا حالا زدی؟”

با دیدن وحشت کودکانه ام لبخند زد و گفت:” نترس این فقط یک تب بر است . ”

هیچ سوزشی احساس نکردم . سرنگ را داخل سطل زباله انداخت و به ژاله و سارا گفت که به کلاس بروند . با لحن مهربان و دلسوزانه ای گفت:” کمی اینجا بشین اگر احساس کردی هیچ تاثیری به حالت نداشته خودم می برمت دکتر .”

نمی دانم از تاثیر آمپول مسکن بود یا از بی حالی که همانجا روی صندلی خوابم برد . وقتی چشمانم را باز کردم همه دبیران در دفتر حضور داشتید . خانم مدیر و خانم ناظم هم آمده بودند . فریبرز کنار خانم گرمارودی نشسته بود . چشمش که به من افتاد با سرعت به طرفم آمد و حالم را پرسید . دبیران دیگر هم متوجه من شدند .

” ماندانا پدر و مادرت کجا هستند ؟ هر چی زنگ زدیم کسی جواب نداد.”

حالم خوب نبود که بخواهم دروغ درستی بگویم . فریبرز که عجز مرا در پاسخگویی فوری حرف را عوض کررد و گفت:” خانم کامیاب جعبه کمک های اولیه شما خیلی چیزها کم دارد . مثلا یک دماسنج پیدا نکردم با آن تب خانم ستایش را بگیرم .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۹]

قسمت۹۶

خانم مدیر به ناچار حرفش را تایید کرد . وقتی زنگ خورد و همه از جایشان برخاستند تا به کلاسهایشان بروند فریبرز کنارم آمد . از همهمه و شلوغی دفتر استفاده کرد و گفت:” بهتری عزیزم ؟”

تمام وجودم یکباره داغ شد . می دانستم دیگر تب ندارم . از لحن پر عطوفت او بود که انگار تنها خورشید بر تن من می تابد . نگاهش کردم . آن طور که شایسته نگاه کردن بود . به رویم لبخند زد و پرسید :” این ساعت چی دارید ؟”

” ورزش .”

” بسیار خوب فقط توی کلاس نمان . امروز هوا آفتابی است . یک جایی زیر آفتاب بشین . زنگ که خورد نمی خواهد سر قرار همیشگی باشی . کمی صبر کن تا مدرسه که خلوت شد از همین جا سوار ماشین شوی.”

خیلی آهسته گفتم:” متشکرم.”

زیر گرمای بی جان خورشید کنار دیوار نشسته بودم و تن بیمارم را به دست مهربان خورشید سپردم. دوباره همان جا خوابم برد بی آنکه اهمیتی به سر و صدای بچه ها بدهم.

با سر و صدای سارا که تکانم داد بیدار شدم . ” پاشو خودت را لوس نکن . خوش به حالت . کاش من هم مریض می شدم و آقای بهتاش تا این حد برایم نگران می شد …”

ژاله خندید و گفت:” دیدی چطور دستپاچه بود و خانم مدیر را به خاطر غیبتش سرزنش می کرد ؟ ماندانا به مرگ خودم خیلی شباهتتان زیاد است… نکند با هم خواهر و برادر باشید.”

سارا تق زد توی سرش و گفت:” خنگ خدا ! ابله نباش. خوب پیش میاید دونفر شبیه هم باشند … ولی تو را خدا از این فکر های احمقانه نکن آنوقت از دوستی با تو خجالت می کشم.”

ژاله دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:” حالا بهتر شدی ی نه ؟”

” آره بهترم ! شما بروید من با خانم کامیاب کار دارم.”

هر دو صورتم را بوسیدند و با خداحافظی رفتند . مدرسه به قدری خلوت و ساکت شد که انگار هیچوقت پر هیاهو نبوده است .
فریبرز از دفتر بیرون آمد. با چشمانش دنبال من گشت . خواستم برایش دست تکان بدهم که با دیدن خانم گرمارودی منصرف شدم . ایستادند و چیزی به هم گفتند. احساس کردم قلب من هم فشرده می شود و بدجوری به درد آمد. با گامهای سست و بی رمق از مدرسه بیرون آمدم . خانم گرمارودی سوار بر ماشین خارجی اش از مقابلم رد شد و چند دقیقه بعد بی . ام . و آلبالویی رنگ فریبرز جلوی پایم ترمز کرد .

” کجا می روی دختر ؟ مگر نگفتم در حیاط منتظرم بمان .”

راست می گفت قرارمان همین بود پس چرا من منتظر نشدم . سوار شدم و سلام کردم . حالم را پرسید . نگفتم دوباره استخوان هایم درد می کند و گلویم می سوزد . ” بهترم !”

وقتی به خانه رسیدیم به زحمت از ماشین پیاده شدم . در فاصله ای که او در پارکینگ را می بست خواستم جلوتر از او بروم که پاهایم همکاری نکردند و من از سومین پله با ناله ای دلخراش پرت شدم . صدای او را شنیدم که گفت:” ماندانا چه کار کردی ؟” و بعد از حال رفتم .

دکتر سوزن سرم را از دستم در آورد و با مهربانی گفت:” این بیماری تنها با استراحت خوب می شود در ضمن باید مقدار زیادی آب میوه بخوری .”

چشمانم به زحمت باز بودند . فریبرز دستورات غذایی را از دکتر گرفت و او را تا دم در همراهی کرد . برگشت و خیره نگاهم کرد ولی از بیحالی نفهمیدم دوباره تنم داغ شد یا نه .

“تو که گفتی خوب شدی . خدا خیلی بهت رحم کرد که وقتی افتادی طوریت نشد . حالا بخواب تا من هم برایت سوپ درست کنم .”

نگاهش کردم .من فقط برایش زحمت و دردسر درست کرده بودم . الان باید به جای او مادر از من پرستاری می کرد نه اینکه او با این قلب مهربان نگران سلامتی من باشد .

چشمهایم همانطور که در حوض سبز مهربانی چشمانش غرق بود بر هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت.

وقتی بیدار شدم او بالای سرم نشسته بود و به من زل زده بود . ” بیدار شدی ؟ دو ساعتی هست که خوابیدی . می خوهی برایت سوپ بیاورم ؟”

خواستم از جا بلند شوم نتوانستم . کمکم کرد تا نیم خیز شوم. ” از اینکه به فکرمن هستید ممنونم . من فقط باعث دردسر شما …” سرفه نگذاشت به حرفهایم ادامه دهم . از جا برخاست به طرف آشپزخانه رفت و گفت:” بعضی از دردسرها خواستنی هستند.”

با دو بشقاب سوپ داغ برگشت . یکی را دست من داد و دیگری را مقابل خودش گذاشت .

با تعجب گفتم :” شما هنوز ناهار نخوردید؟”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۹]

قسمت۹۷

لبخند زد و گفت:” مگر می توانستم؟ این مدت حسابی عادت کرده ام که دو نفری غذا بخوریم … بخور تا سرد نشده . “

ای قلب بی شرم ! تند مکوب . خوب می دانی که لایق محبتهای بی دریغ او نیستی . آرام بگیر تا مبادا تپشهای پر سوزت سینه ی دردمندت را بشکافت و بوی تعفنش همه جا را پر کن کند .

ای قلب بی شرم !
“سلام کوچولوی من . دیروز زنگ زدم مدرسه مدیرتان گفت مریض هستی و چند روز است مدرسه نیامدی ! نگران شدم نکند از دوری من رنج می بری عزیزم ؟”

” خیلی بد موقع زنگ زدی . الان زنگ تفریح است و همه توی دفتر جمع هستند.” و نگاه نافذ فریبرز را به جان خریدم .

” ببین مانی ! من برایت یک هدیه فرستادم چون جای جدیدت را بلد نبودم فرستادم به همان نشانی قبلی . لابد تا حالا رسیده .”

” باشد . کاری نداری ؟”

” چیه ؟ به این زودی از حرف زدن با من خسته شدی . نگفتی چت بود . “

” آنفولانزا …”

” دلم برایت یک ذره شده . کاش الان پیش تو بودم .”

” کاری نداری ؟”

” بگو دوستت دارم تا خداحافظی کنم . “

چشمانم را روی هم گذاشتم . از شدت عصبانیت گر گرفته بودم . مس دانستم اگر بر خلاف میلش عمل کنم ول کن نیست . به ارامی گفتم :” دوستت دارم .”

اذیتم می کرد . می دانست چجوری زجرم بدهد . ” چی ؟ نشنیدم یک بار دیگر بگو .”

متوجه حرکت فریبرز به سمت کتابخانه شدم کمی بلند تر تکرار کردم ” دوستت دارم.”

کتابی از دست فریبرز افتاد پایین و بردیا خوشحال و پیروز خداحافظی کرد . به سرعت به طرف او رفتم . همزمان خم شدیم تا کتاب را برداریم . نگاهمان از هم گریزان بود . کتاب را برداشت و بی توجه به من سر جایش گذاشت . از خانم مدیر تشکر کردم و به سرعت از دفتر بیرون آمدم . احیای خفگی به من دست داد . دلم می خواست های های گریه کنم .

چرا گفتم دوستش دارم ؟ مگر من از او بیزار نبودم ؟ من هنوز از او می ترسیدم … نفرین برتو ! نفرین به من .

زنگ که به صدا در آمد به دستشویی رفتم تا آبی به چهره اشک آلودم بزنم . به چشمان شبنم زده ام زل زدم و گفتم:” تو ملعونی ماندانا!”

حوصله شلئغی بچه ها را نداشتم . ژاله به جای من کلاس را اداره می کرد . وقتی برپا داد نتوانستم مثل تمام بچه ها با ذوق و اشتیاق به او خیره شوم . هنوز بر جا نداده با لحنی پر توبیخ به ژاله گفت:” شما مبصر کلاس هستید؟”

ژاله به لکنت افتاد :” نه… ماندانا … یک کمی حالش گرفته بود …”

“خیلی خوب بنشینید … خانم ستایش ؟”

از جا برخاستم . سرم پایین بود و قلبم تند می کوبید.

” وقتی با شما حرف می زنم به من نگاه کنید.”

سرم را بلند کردم . هرچه خشم و غضب بود در نگاه او جمع شده بود . ” مگر نگفته بودم حوصله بی نظمی و جا بجایی را ندارم؟”

” چرا ولی من فقط کمی سرم درد می کرد …”

“بیرون . از کلاس من برو بیرون هر وقت حوصله ات سر جایش بر گشت سر کلاس حاضر شو !”

نا باورانه و با حسرت به او نگاه کردم . نه تنها من بلکه بقیه بچه ها هم از این کار او شگفت زده شدند . هنوز نگاهمان با هم درگیر بود که دوباره فریاد زذ:” اگر نشنیدید دوباره تکرار کنم ؟”

به ناچار کتاب و دفترم را توی کیفم گذاشتم و بعد با نگاهی سنگین به ژاله آرام از کلاس بیرون رفتم . سر به زیر متفکر در طول حیاط قذم می زدم . علت خشم و کینه ناگهانی اش چه بود ؟

سر قرار همیشگی ایستاده بودم . کمی دیرتر از همیشه رسید . بی اعتنا از مقابلم رد شد . متوجه نشدم چرا دنبال ماشین می دوم .ولی او با آخرین سرعت ممکن از پیچ خیابان گذشت .

از دستش دلگیر بودم . نمی دانستم چه کرده ام که اینگونه مورد غضبش قرار گرفته ام . شاید تلفن امروز باعث این رفتارش شده بود . شاید هم وقتی به بردای گفتم دوسست دارم او شنید…آری او شنید. دیدی چط.ر کتاب همان لحظه از دستش افتاد .

خوب بر فرض اینکه شنیده باشد چه ربطی به او دارد ؟ چرا باید خشمگین شود؟ یعنی می خواهی بگویی او هم دوستت دارد ؟ نه ابله نادان ! او کجا و تو کجا ؟ قلب سیاهت را فراموش کرده ای ؟ او که خبر از قلب من ندارد … قلب من … که دیدنی نیست !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۰]

قسمت۹۸

نفهمیدم چرا به جای رفتن به خانه به یک پارک خلوت و آرام رفتم . به آرامی روی نیمکتی نشستم . از سکوت دل آزار پارک استفاده کردم و تا آنجا که دلم می خواست گریه کردم .
نفهمیدم کی هوا تاریک شد . وقتی پارک شلوغ شد و دسته ای از دخترها و پسرها با خنده از کنارم گذشتند تازه به خودم آمدم. ” ای وای شب شد . ” مثل بچه ها کیفم را برداشتم و دوان دوان از پارک بیرون رفتم . از برخورد فریبرز واهمه داشتم . وقتی به خانه رسیدم از نفس افتاده بودم .

می دانستم صورتم مثل گچ سپید شده است و صورت او از خشم سرخ و ملتهب .

در را باز کردم که از پشت پنجره به طرفم برگشت . لحظه ای با تعجب توام با غضب نگاهم کرد و بعد با فریادی که انتظارش را می کشیدم به سلامم پاسخ داد .

” تا حالا کجا بودی؟”

” پارک بودم باور کنید نفهمیدم ..”

” دلت می خواهد این چرندیات را باور کنم ؟ ساعت پنج و نیم است . تو الان برگشتی خانه ! بگو این همه وقت کجا بودی ؟”

با بغض نگاهش کردم و گفتم :” چرا باور نمی کنید ؟ من توی پارک بودم بس که…”

” کافیه دیگر … زود وسایلت را جمع کن و برو پیش عمه رویا من دیگر نمی خواهم تو را اینجا ببینم .”

ناباورانه نگاهش کردم . یعنی درست می شنیدم ؟ او داشت مرا از آنجا بیرون می کرد ؟ گفتم :” خواهش می کنم فریبرز خان من قول می دهم آخرین بار باشد . “

هیچ اهمیتی به گریه و التماس من نداد . پشت به من رو به پنجره ایستاد و ب تحکم همیشگی گفت:” هر چه زودتر وسایلت را جمع کن هر چه زودتر .”

همانطور که اشک می ریختم به اتاقم رفتم . فقط برنامه ی فردا را توی کیفم گذاشتم و گریه کنان از اتاق بیرون آمدم . بدون خداحافظی از در بیرون رفتم . در را بستم از پله ها بالا رفتم و به طبقه دوم که رسیدم توی کیفم دنبال دسته کلیدم گشتم . در را که گشودم بوی غریبی مشامم را آزار داد . فقط یکی از چراغها را روشن کردم . جقدر از سکوت خانه دلم گرفت. روی کاناپه دراز کشیدم و به یاد روزهای خوش این خانه اشک ریختم . ساعتی با خاطرات نه چندان دور اشک ریختم و بعد با تاریکی هوا به خواب رفتم .

مادر بزرک طناب دور گردنش را به من آویخت و از آن بالا با قهقهه ای جنون آمیز تابم داد . بعد مادر بزرگ مرا پایین آورد و به گودالی عمیق انداخت و روی خاک پاشید . تا گردنم در خاک فرو رفته بودم که … جیغ کشان از خواب بیدار شدم . در تاریکی خانه سایه های وحشتناکی را می دیدم که انگار به سوی من می آیند .نتوانستم بیش تز از آن انجا بمانم . در را باز کردم و فریاد کشان از پله ها سرازیر شدم .

احساس می کردم سایه ها در تعقیب من از پله ها پایین می آمدند . با چنان قدرتی بر در کوبیدم که انگار با مشتهایم در را خرد می کردم . در باز شد و من چهره هراسناک فریبرز را دیدم که با چشمان خواب آلودش نگاهم می کرد . نفهمیدم چرا…چرا گریه می کنم ؟ سایه ها هنوز در اطرافم پرسه می زند . تکرار کردم:” نه ! من تقصیری ندارم می بی گناهم ! راحتم بگذارید … راحتم بگذارید…”

با سیلی محکمی که زیر گوشم زده شد با بهت به فریبرز خیره شدم . سایه ها رفتند .

” چت شده ؟ چرا آرام نمی گیری ؟”

دیگر از خشم چشمانش نمی هراسیدم .” معذرت می خواهم خواب بدی دیدم … مادربزرگ…!” و دیگر نتوانستم ادامه دهم .

” چرا نرفتی خانه عمه رویا؟”

دیگر در نگاهش عصبانیت موج نمی زد . مرا به داخل خانه برد . روی صندلی نشستم و تازه توانستم نفس راحتی بکشم . برایم آب ریخت و به کنارم برگشت . لباس خواب بر تن داشت و چهره اش کمی رنگ پریده به نظر می رسید . با شرم سرم را پایین انداختم .

” خجالت نکش ! راستش بعد از اینکه رفتی پشیمان شدم . زنگ زدم خانه عمه رویا و او گفت تو آنجا نرفتی . بعد که چراغ روشن طبقه بالا را دیدم خیالم راحت شد . حالا حالت خوب است ؟”

دوباره لحنش مهربان بود . ” خوبم . کابوس وحشتناکی بود . زمان و مکان را از یاد برده بودم … کاش جای مادربزرگ من …”

حرفم را برید و گفت:” دیگر فکرش را هم نکن … وقتی کنار من هستی از هیچ چیز و هیچ کس نترس باشد !”

به چشمان مهربانش لبخند زدم . ساعت سه بامداد بود و هردو خواب زده شده بودیم . کتری روی بخاری بود و قل می زد . چای گذاشت و آبی به صورتش زد . وقتی برگشت لبخند به لب داشت .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۰]

قسمت۹۹

” لابد تو هم مثل من شام نخوده ای .” وقتی تعجب مرا دید گفت:” نتوانستم بدون تو شام بخورم…غذا هنوز روی بخاری است . الان میز را میچینم و دوتایی با هم شام می خوریم . چطور است ؟”

میز شام را کنار بخاری چیدم . کباب شامی غذای مورد علاقه او بود که برای ظهر دیروز آماده کرده بودم . پس با این حساب او ناهار هم نخورده بود . هر دو در سکوت و خلوت بامداد هر چند میل و اشتهایی نبود ام کنار هم چند لقمه به دهان گذاشتیم .

گه گاهی به هم زا می زدیم و من بی طاقت تر از او سرم را پایین می انداختم . پس از صرف غذا خواستم میز را جمع کنم که نگذاشت .

” ولش کن بنشین با تو حرف دارم . “

من صاف روی مبل شستم و به او خیره شدم .

” ماندانا من به خاطر رفتار دیشبم دلیلی داشتم که باز فکر نمی کنم دلیل درستی برای بیرون کردن تو از خانه باشد . دلم می خواهد راستش را به من بگویی آیا بعد از تعطیل شدن از مدرسه رفته بودی پارک؟”

سرم را تکان دادم و حرفش را تایید کردم .نفس راحتی کشیدم . اینبار به پشتی مبل لم داد . نگاهمان به یکدیگر خیره مانده بود که دوباره گفت:” یک سوال دیگر.”

کمی مکث کرد . به گمانم برای طرح سوالش با خودش درگیر بود . سپس پرسید :” کسی که از فرانسه به مدرسه زنگ می زند آیا فقط خواستگار تو بوده؟”

” بله او فقط خواستگارم بود…البته کمی مشکل روانی دارد ناچارم به تلفن هایش جواب بدهم .”

چشمانش گر شدند :” ناچاری ؟ چرا ؟”

” اگر بی اعتنایی مرا ببیند مدام مزاحمت تلفنی ایجاد می کند کمی عصبی است …” و فکر کردم کمی نه خیلی ! او دیوانه است .

مستقیم نگاهم کرد و پرسید :” پس لابد دیروز به ناچار بهش گفتی دوستت دارم ؟”

نگاهش در انتظار پاسخ من برق می زد . ” بله مجبور بودم . “

انگار خیالش راحت شده بود . لبخند بر لبانش نشست و بعد نفش بلندی کشید و گفت :” خوشحالم که از روی اجبار این حرف را زدی .” و در مقابل بهت من حنده ای کرد و چند لحظه به من چشم دوخت.

ساعت چهار و نیم بود که من او چای می نوشیدیم .

” ماندانا از بابت رفتار دیروز چه در سر کلاس و چه در خانه متاسفم ! راستش آن تلفن روی اعصابم تاثیر بدی گذاشته بود . ”

ناباورانه نگاهش کردم که گونه هایش از شرم سرخ شده بود . قلبم دوباره تند زد . پیشنهاد داد تا روشن شدن هوا با هم مشاعره کنیم . او بیت اول را عاشقانه انتخاب کرد .

” آنکه سودازده چشم دو بوده است منم
وانکه از هر موژه صد چشمه گشوده است منم “

” مردم چشم فرومانده است در دریای اشک
مورراپای رهایی از دل و گرداب نیست . “

لحظهای نگاهم کرد و دوباره صدای خوش طنینش در گوشهایم زنگ زد .

” تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام .”

من دوباره تکرا کردم .
” مردم چشم فرومانده است در دریای اشک
موررا پای رهایی از دل و گرداب نیست .”

نگاهش پر معنا بود . من مصرع دوم را همچنان زیر لب زمزمه می کردم .

موررا پای رهایی از دل و گرداب نیست .”
موررا پای رهایی از دل و گرداب نیست .”

از تئاتر بر می گشتم . آن روز دبیران مدرسه ساعت دو و نیم جلسه داشتند . بنابراین فریبرز نتوانست به دنبال من بیاید . مقابل در پارکینگ با پستچی مواجه شدم . با دیدنم پرسید:” ببخشید خانم شما ساکن طبقه دوم پلاک ۱۱۴ هستید.”
با سر حرفش را تایید کردم . خوشحال شد و بسته ای از کیسه اش آورد و گفت:” این مال شماست . از فرانسه آمده است . اینجا را امضا کنید.”

نگاهم به بسته بود . جایی که پستچی نشان داد را امضا کردم . حدس زدم از طرف بردیا باشد . هیچ اشتیاق و وسوسه ای در من برای باز کردن آن نبود . با سرعت داخل خانه شدم . مستقیم به طرف اتاقم رفتم . بسته را باز کردم . در نگاه اول گردنبند مروارید بلندی را دیدم . بی گمان این گردنبند مروارید متعلق به مادربزرگ بود . عرق سردی روی پیشانی ام نشست . از لای یک بشته دیگر چندین عکس بیرون آوردم که با دیدن هر یک از آنها احساس تنفر شدیدی به من دست داد . عکس هایی را که در طول با هم بودنمان از من و خودش گرفته بود برایم پست کرده بود . بعضی از آنها به قدری مفتضح بودند که حالم از خودم به هم خورد . سر انجام یک نامه کوتاه:

سلام مانی عزیز. امیدوارم از هدایای ناقابلم خرسند شده باشی . تنعا دغدغه من شوق رسیدن به توست .می دانم و ایمان دارم که روزی دوباره به تو خواهم رسید . پس به امید آن روز… دوستت دارم و دوستم بدار .

نامه را با نهایت انزجاری که در دلم زبانه می کشید مچاله کردم . با شنیدن صدای در با دستپاچگی همه وسایل را در کمدم قایم کردم . ای نامرد حرامزاده . چه گستاخانه آن گردنبند را برایم فرستادی…

صدای فریبرز را شنیدم که مرا صدا می زد . سراسیمه از اتاق بیرون رفتم . خوب می دانستم زنگ چهره ام پریده است . پریشانی را در نگاه من دید و پرسیید :” اتفاقی افتاده ؟”

بی جهت انکار کردم و گفتم :” نه … فقط سرم کمی درد می کند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۱]

قسمت۱۰۰

دامن جین کوتاهم را از کشو در آوردم . چطور مادر یاد این دامن بود . خودم خیلی وقت بود آن را از خاطر برده بودم .

موهایم را شانه زدم و روی شانه هایم ریختم . چقدر بلند شده بودند! کمی ماتیک مالیدم . کاش پیراهنم کمی آستینهایش بلند تر بود . از هیبتی که برای خودم ساخته بودم بدم می آمد .

در اتاق را باز کردم و فکر کردم چه واکنشی نشان خواهد داد ؟ روی مبل نشسته بود و روز نامه می خواند . متوجه من نشد . مقابلش نشستم و پا روی پا انداختم و در دل خودم را لعنت فرستادم و گفتم کاش ساقهای سپیدت را قطع می کردند . مرا دید . کمی با بهت و حیرت نگاهم کرد . لبخند مسخره ای تحویلش دادم و بعد با گفتن می روم چای بیاورم بلند شدم و با کمی طنازی به طرف آشپزخانه رفتم . به دنبالم به آشپزخانه آمد .

سنگینی نگاهش را احساس کردم . دو فنجان روی سینی چیدم . پشت سرم جلوی یکی از صندلیها ایستاده بود . وقتی به طرفش برگشتم به عمد با او برخورد کردم . چند لحظه را را با تماشای هم سپری کردیم . با دستپاچگی سرش را پایین انداخت و از آشپزخانه بیرون رفت . به جای خالی اش کنار صندلی چشم دوختم و گفتم : دیدی مادر ! حتی اگر لخت هم مقابلش ظاهر شوم نگاه چپ به من نمی اندازد .

روز صندلی نشستم و کر کردم چرا دنبالم تا آشپزخانه آمد . منقلب و پریشان نشان داد و بعد سراسیمه از آشپزخانه بیرون رفت . نیم ساعتی همان جا روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا از اتاقش بیرون بیاید . عاقبت آمد . نگاهی دزدانه به اتاق نشیمن انداختم . سر جایش نشسته بود و این بار در دستش کتابی بود . بی انکه دوست اشته باشم از جا بلند شدم . چای ریختم و به اتاق نشیمن رفتم . سینی چای را مقابلش گذاشتم . وقتی نگاهم کرد لبخند هرزه ای به رویش پاشیدم که خودم را هم به چندش انداخت .

ناگهان با چنان خشمی سینی را انداخت که چای داغ بر سر و صورتم پاشید . مات و مبهوت نگاهش کردم . چشمانش دیگر منقلب نبودند . جرات نگردم بپرسم چرا ؟ فریادش خطرناک تر از خشم چشمانش بود .

” زود این لباس مسخره را از تنت در بیار … فهمیدی ؟”

فرار را بر قرار ترجیح دادم . احساس شرم و گناه در وجودم چنگ می انداخت . ای خدا من لیاقت او را ندارم . من شکست خورده و بازنده ام . باید این علاقه را فراموش می کردم … آری ! من لیاقتش را ندارم . باید همه چیز را در نطفه خفه کرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۱]

قسمت۱۰۱

یک ساعت بعد در اتاقم به صدا در آمد . بلوز قرمز و شلوار مشکی پوشیده بودم . آخرین قطره اشک را از گوشه چشمم پاک کردم و در را گشودم . نگاهی اندیشناک به من انداخت و سرتاپایم را نگریست و گفت:” نمی خواهی بیایی بیرون ؟”

لحنش می گفت همه چیز را فراموش کرده است و من با لبخند همراهش از اتاق بیرون آمدم . خودش روی صندلی نشست و از من تقاضای چای کرد . وقتی چای میریختم در این فکر بودم که روزی از بابت تعرضی که به وجودم شده بود ناراحت بودم و می گریستم حال برای چه ناراحتم ؟

آیا عجیب نبود ! به من اعتنایی نکرد چرا باید ناراحت و دمق باشم ؟ من به او افتخار می کردم . وقتی چای داغ را تا ته سر می کشید خیره به او زل زده بودم . متوجه شد و با لبخند گفت:” چیه ؟ بدجوری نگاهم می کنی .”

” ماندانا به نظر گرفته می رسی .”

نگاهش کردم و گفتم:” نه هیچی نیست .”

با اشاره به لباسهایم گفت:” ببین این لباسها چقدر بهت می آید ! هیچوقت دوست ندارم در مقابل کسی با آن پوشش مسخره ظاهر بشوی باشد؟”

خوشحال شدم . آری دلم می خندید و چشمم اشک شوق به دیده آورد او مرا از نو ساخت . ” باشد قول می دهم . “

از جا برخاست و رو به من گفت:” حاضری با هم کمی قدم بزنیم ؟”

شادمانه نگاهش کرد .” بله با کمال میل .”

” پس لباس گرم بپوش . “

موهایم را زیر کلاهم پنهان کردم و دکمه پالتویم را تا زیر گردنم بستم . خوشحال بودم .

روی سنگفرش خیابان همگام با هم راه می رفتیم . غروب یک روز زمستانی بود که سوز سرما تا مغز استخوان رخنه می کرد .

” ببین ماندانا من بیست و نه سال از عمرم گذاشته . بهترین سالهای زندگی ام را توی شهر کوچکمان گذرانده ام خاطرات ارزشندی هم از آن سالها دارم که فکر نکنم هیچوقت فراموششان کنم . وقتی تصمیم گرفتم به تهران بیایم با خودم گفتم یک زندگی متفاوت خواهم داشت . یک زندگی جدید . نه اینکه از زندگی قبلی ام ناراضی باشم . نه دنبال تغییر و تحول هستم چون از یکنواختی خوشم نمی آید . “

کمی مکث کرد به پارک رسیده بودیم . روی نیمکت نشستیم و او همراه با نفس عمیقی ادامه داد :

” هرگز فکر نمی کردم تدریس در یک دبیرستان دخترانه تا این حد برایم سخت باشد . دخترها احساسات عجیب و غریبی دارند که تا به حال در این مورد تجربه ای نداشته ام . نامه هایی که برایم می نویسند حاکی از احساسات زودگذر پوچ و بی ارزش آنهاست . بعضی وقتها بیشتر نامه ها را بی آنکه بخوانم پاره می کنم و دور می ریزم …”

دوباره بی آنکه به نتیجه ای برسد حرفهایش را ناتمام گذاشت . نمی دانم از بازگو کردن این حرفها چه قصدی داشت . شاید فکر می کرد من هم دچار آن احساسات پوچ شده ام ؟ آه نه این منصفانه نبود . یک بار فقط یک بار درگیر این احساسات کشنده شدم و خودم را برای همیشه نابود کردم دیگر نه به خودم چنین اجازه ای …

” ماندانا در سن و سالی که تو هستی می شود به معنای واقعی کسی را دوست داشت ؟” یکه خوردم و مستقیم نگاهش کردم. چه منظوری داشت ؟ چشمان منتظرش نگذاشت بیشتر از این فکر کنم .

” نمی دانم فکر می کنم خیلی کم پیش می آید… ولی غیر ممکن نیست .”

پرسش بعدی او بیشتر داغم کرد :” تو تا حالا به این احساس رسیدی ؟” نگاهش کردم او هم به من خیره شده بود . در نگاهش همه چیز بود . همربانی و صداقت و برقی که بی شباهت به عشق نبود اما چرا انکار کردم ؟ چرا دروغ گفتم .

” نه راستش زیاد خودم را درگیر این جور مسائل نمی کنم .”

نگار تیرش به سنگ خورد . سنگی را از جلوی پایش برداشت و به طرف کلاغ بد آوازی که بالای درخت نشسته بود پرتاپ کرد . دوباره سکوت بین صحبتمان حط فاصله انداخت . این بار با ساعت مچی اش ور می رفت که پرسید :” نظرت درباره خانم گرمارودی چیست ؟”

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۱]

قسمت۱۰۲

احساس خفگی کردم . آرام گفتم :” نظری ندارم دبیر خوبی است .” سرش را پایین انداخت و دوباره به ساعت مچی اش چشم دوخت .

” آره خودم هم همین فکر را می کنم ولی …” به من نگاه کرد و گفت:” تو اگر جای من بودی چه کار می کردی ؟”

با تعجب نگاهش کردم . کمی هول به نظر می رسید و انگار تمرکز حواس نداشت . ” یعنی کدام را انتخاب می کردی . آنکه دوستش داری و نمیدانی که دوستت دارد و یا آنکه دوستت دارد و نمی دانی که دوستش داری ؟!”

کمی گیج شدم و به پرسش او بیشتر فکر کردم . ” باور کنید نفهمیدم چه گفتید ؟”

” ولش کن . فراموشش کن…خودم هم نفهمیدم که چه گفتم .” اما دوباره پرسید :” نگفتی کدام را انتخاب می کردی ؟”

از رفتارش خنده ام گرفت . حالت بچه ها را داشت حتی نگاه کردنش کودکانه بود .

” نمی دانم . شاید کسی را که دوستش داشتم را انتخاب می کردم .”

” با وجودی که نمی دانی که دوستت دارد ؟”

” خوب کاری می کردم که بفهمم دوستم دارد یا نه ؟”

” مثلا چه کاری؟”

شانه هایم را بالا انداختم . ” نمی دانم این بستگی به طرف دارد . می توانم به شما کمک کنم ؟”

یک لحظه چشمانش درخششی گرفت و پرسید:” چه طوری ؟”

در دل به شیطنت خودم خندیدم و گفتم :” شما بگین طرف کیه خودم از او می پرسم .”

با لج گفت:” لازم نکرده ! او هنوز بچه مدرسه ای است و نمی خواهم چشم و گوشش باز شود … در حال حاضر درس از همه چیز برایش واجب تر است .”

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . از سادگی و صداقت کلامش خوشم آمده بود و غش غش خندیدم . هیچ عصبانی نشد فقط با تعجب گفت :” به چی می خندی ؟”

” معذرت می خواهم … شما خیلی با نمک حرف می زنید .” کمی عصبی به نظر می رسید ” اگر می دانستم مورد تمسخر شما قرار می گیرم هزگز حرفی در این مورد نمی زدم .”

” من قصد تمسخر نداشتم فقط از اینکه گفتید او بچه مدرسه ای است و …”

” خیلی خوب . حرف زدن در این مورد را تمامش می کنیم.”

اما شیطنتم کل کرده بود ودست بردار نبودم . ” نمی خواهید به من بگویید آن بچه مدرسه ای کیست ؟ می توانم کمکتان کنم ها !”

همراه پوزخند گفت:” لازم نکرده ! احتیاج به کمک شما ندارم . بچه هار ا چه به این حرفها .” این بار او قصد آزار مرا داشت .

” من بچه ام ؟ من هفده سالم است آقای بهتاش ! این جور حرفها را هم خوب درک می کنم .”

” خیلی خوب ! بلند شو برویم شب شده است .”

” حالا آن بچه مدرسه ای از بچه های مدرسه خودمان است ؟”

یقه پالتویش را صاف کرد و گفت :” به شما ربطی ندارد شما بهتر است سرتان به درس و مشقتان گرم باشد.”

پا به پای هم راه افتادیم . دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشید . آهسته در کوچه های خلوت شب ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد :

” یکی را دوست می دارم
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم
شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز
نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت
تا او را بخنداند
یکی را دست میدارم
یکی را دوست می دارم .”خانم ستایش حواستان کجاست ؟”

” همین جا . “
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۲]

قسمت۱۰۳

بعد کاغذی را که رویش شعر نوشته بودم مچاله کردم . بلند شد و به طرف میز من آمد. نگاهی به کاغذ مچاله شده دستم انداخت و گفت:” بده به من . “

با وحشت آن را لای دستم فشردم و گفتم:” نه خواهش می کنم دیگر تکرار نمی کنم . “

” گفتم بده به من .”

بخاطر صلابت کلامش و نگاه پر غضبش نتوانستم استقامت به خرج بدهم ! کاغذ را به طرفش گرفتم . آن را در دست فشرد اما باز نکرد . کاغذ را روی میز گذاشت و به ادامه درس پرداخت . زنگ که به صدا در آمد بچه ها کلاس را یکی یکی ترک کردند . او پشت میز نشسته بود و کاغذ را می خواند . وقتی از کنار میزش گذشتم صدایم کرد و از من خواست روی میز اول بنشینم . نگاهش را از روی کاغذ برداشت و به سوی من روانه کرد . لبخند معنی داری روی لبانش بود . چند سطری از شعری را که نوشته بودم با صدای بلند خواند:

” یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم .”

زل زد به چشمانم و گفت:” شعر عاشقانه هم که بلدی بنویسی .”

کمی جسارت به خرج دادم و گفتم:” از دبیرم یاد گرفتم .”

” دبیرتان به شما یاد نداده بچه ها باید به فکر درس باشند ؟”

دوباره کاغذ را مچاله کرد و توی سطل انداخت . ” تکرار که نمی شود !”

” نه تکرار نمی شود . “

از جا برخاست و گفت:” آفرین دخت خوب دوست داشتن که بچه بازی نیست.”

” من بچه نیستم . “

با لحن تمسخر آمیز گفت:” جدی می گویید ؟ او . فراموش کردم شما دوران نوجوانی را پشت سر می گذرانید . ببخشید.”

بعد از کلاس بیرون رفت . با لج مشت کوبیدم روی میز . فرصت نشد بروم بیرون و هوایی تازه کنم . زنگ خورد و سر جایم برگشتم .

سر تمرین تئاتر حواسم سر جایش نبود . مدام کارگردان به من تذکر می داد که حواسم را جمع کنم . وقتی به دنبالم امد یک شاخه مریم سپید در دستش بود . همین که در را باز کردم و روی صندلی نشستم گل را به طرف من گرفت . دادن گل و رفتار آن روزش کمی عجیب و غیر منتظره به نظر می رسید . گل را گرفتم و پرسیدم :” برای چی ؟”

همراه با لبخند گفت:” همین طوری !”

من هم با لبخند تشکر کردم و گل را بو کشیدم .

” می دونی معدلت چند شده ؟”

” نه الان دو هفته از امتحانات می گذرد ولی هیچ خبری از نتایج به دستمان نرسیده .

چشمانش برق زد . ” بهت تبریک می گویم معدلت هیجده به بالاست . “

هیجان زده روی صندلی نشستم و گفتم :” راست می گویید! باورم نمی شود . ” از فرط خوشحالی اشک به دیده آوردم . چانه ام می لرزید .

” سلام مادر مژده بده شاگرد دوم شدم آن هم با معدل…”

” بس کن دیگر مانی ! حوصله ندارم . این خراب شده حال مرا به هم می زند . پدرت هم که آدم نمی شود که نمی شود . می گوید یا طلاق می گیری یا همین جا می مانی و زندگی می کنی . می گوید بدون طلاق جدا از هم می توانیم زندگی کنیم . خجالت نمی کشد راه حل پیش پایم می گذارد تو چه کار کردی ؟

” چه کار باید بکنم ؟ هیچ فرقی نکرده همه چیز سر جای خودش است .”

عصبانی شد و گفت :” نتوانستی هیچ کاری بکنی بی دست و پا ؟ از پس یک پسر دهاتی بر نیامدی ؟ راستی که ! ناامیدم کردی .” و پیش از خداحافظی حرف آخر را زد :

” ببین مانی هر چه سریعتر کار این پسر را بسازی ! من دیگر نمی توانم اینجا دوام بیاورم .”

گوشی را گذاشتم . رعد و برق همچنان سینه تاریک آسمان را می درید . فریبرز مشغول درست کردن کتلت بود .

” مادرت نمی خواهد از دبی برگردد؟”

متفکر روی صندلی آشپزخانه نشستم و گفتم :” نه!”
آن شب گرفته تر و اندیشناک تر از همیشه به اتاقم رفتم . به حرفهای مادر فکر می کردم . یعنی درست می گفت؟دوباره صدای رعد و برق در اتاقم پیچید هر چند دلم نمی آمد فریبرز را درگیر سرنوشت شوم خودم بکنم اما …مگر نه اینکه فکر می کنم مرا دوست دارد خوب چه اشکالی دارد که …

لباس خوابم را پوشیدم . موهایم را روی شانه ام ریختم و جلوی آینه ایستادم . در نگاهم رد پای شیطان جرقه می زد . ساعت یک بامداد بود … از اتاقم بیرون آمدم و به طرف اتاق او گام برداشتم . کمی دلهره و ترس در حرکاتم آمیختم. آخر من یکی از بازیگران اصلی گروه تئاتر بودم !

با چند ضربه پی در پی در با سرعت باز شد . در لحظه اول نگاه خواب آلود فریبرز باعث شد احساس پشیمینی کنم . همراه با خمیازه بلندی گفت :” چی شده ماندانا ؟”

با وحشتی تصنعی گفتم :” من از رعدو برق می ترسم . همه جا سایه می بینم و مادربزرگ را که …”

دوباره همان موقع رعدو برق سکوت خانه را شکست و من با وحشتی تصنعی گفتم :” اجازه می دهید امشب توی اتاق شما بخوابم ؟”

انگار خوب از چشمانش پرید .” توی اتاق من !؟”

“خواهش می کنم ! من از ترس می میرم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۳]

قسمت۱۰۴

از روی استیصال چنگی به موهایش انداخت . سر دو راهی قرار گرفته بود .”خیلی خوب بیا تو .”

نمی دانم خوشحال بودم یا نه اما از اینکه همه چیز طبق نقشه پیش رفته بود زاضی بودم .

تخت را مرتب کرد و گفت:” خیلی خوب بخواب از هیچی هم نترس . “

زیر پتو نشستم او به طرف میز تحریرش رفت . ” پس شما چی ؟” به طرفم برگشت و گفت :” حالا که خواب از سرم پریده می خواهم کمی مطالعه کنم.”

“بعد چی ؟ کجا می خوابید؟” و سرم را کج کردم ! دوباره به طرف تخت آمد و با لبخند گفت:” نگران من نباش همین جا می خوابم .”

شادمانه گفتم:” اینجا روی تخت .”

دستش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت:” هیس روی تخت نه . منظورم همین جا روی زمین بود .”

پتو را پس زدم و با لج گفتم:” نه اینطوری زشت است . شما نباید روی زمین بخوابید.”

با لحنی آرام و منطقی گفت:” من که نمی توانم روی تخت کنار تو …” و بعد بی انکه به حرفش ادامه دهد مرا روی تخت خواباند و پتو را رویم کشید . ” بخواب و اینقدر حرف نزن والا می روم توی اتاق تو می خوابم .” به ناچار چیزی نگفتم و زیر پتو فرو رفتم .

او پشت میز تحریرش نشست و چراغ مطالعه اش را روشن کرد . کتابش را باز کرد و مشغول خواندن شد . هر چقدر نگاهش کردم حتی برنگشت که دزدانه مرا نگاه کند .نیم ساعتی گذشت از تخت پایین آمدم و به طرفش رفتم .

بی آنکه نگاهم کند پرسید:” چرا نخوابیدی ؟ این رعد و برق تا صبح ادامه دارد .”

این بار مجبور شد نگاهم کند . کمی سرم را به طرفش بردم چشمانم را به رویش خمار کردم و گفتم:” من خیلی می ترسم ! بعد از قتل مادر بزرگ هر وقت شبها می ترسیدم مادرم مرا بغل می کرد تا بخوابم .”

با لحن جدی گفت:” حالا که مادرت تشریف ندارد تو هم اگر خیلی می ترسی بروم برایت عروسک بیاورم تا بغلش کنی و بخوابی .”

دوباره مرا به تخت برگرداند و با انگشت اشاره رو به من هشدار داد که :” می گیری مثل آدم می خوابی . فهمیدی؟”

کمی با بغض و اندوه نگاهش کردم . الکی گریه سر دادم . چند لحظه در همان حال گذشت . بعد با شتاب از اتاق بیرون رفت . گریه کنان به گوشه تخت پناه بردم . این بار دیگر به راستی می گریستم . به قدری تحت تاثیر قلب پاک و آسمانی اش قرار گرفته بودم که از خودم بدم می آمد .

نیم ساعت گذشت . دیگر خوابم گرفته بود . در باز شد . برای اینکه با او برخوردی نداشته باشم خودم را به خواب زدم . صدای پایش را شنیدم که به تخت نزدیک می شد . شاید نگاهم می کرد . پتو را مرتب کرد و دستم را که از تخت آویزان بود لحظه ای در دستش فشرد و آن را زیر پتو گذاشت . دوباره به طرف میز تحریر رفت .

نگاهش کردم . به اندازه تمام عمرم مطمئن بودم که عاشق این پاکی و عزت نفس او هستم .
صبح که بیدار شدم او را دیدم که سرش را روی میز تحریر گذاشته بود و همان طور خوابیده بود . بار دیگر از خودم خجالت کشیدم . هر روز صبح او صبحانه را آماده می کرد . آن روز تصمیم گرفتم من این کار را بکنم . آهسته از اتاق بیرون رفتم .

میز صبحانه که آماده شد به اتاق برگشتم هنوز خواب بود . به آرامی صدایش زدم . همراه با خمیازه ای بلند و کش و قوسی طولانی چشم از هم گشود . سلام مرا با لبخند پاسخ داد و گفت:” دیشب خیلی اذیتم کردی!”

سرم را پایین انداختم و گفتم:” معذرت می خواهم . شما گفتید روی زمین می خوابم چرا اینجا…”

حرفهایم را با بالا آوردن دستش تمام کرد و دوباره خمیازه کشید . وقتی فهمید صبحانه آماده کرده ام دستهایش را به هم کوبید و گفت:”آفرین . کم کم به یک کدبانوی خوش سلیقه تبدیل می شوی .”

صورتم گر گرفت . پشت میز نشست و به خوردن مشغول شد .

” امروز ساعت آخر را مرخصی میگیرم باید بروم اداره آموزش و پرورش برایم دعوت نامه آمده فرستاده اند .”

” ساعت آخر با کدام کلاس درس داشتید؟”

” نیم نگاهی به من انداخت و گفت:” کلاس اولی ها چطور مگه؟”

با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:” پس امروز برایشان عزای عمومی است.”

لقمه اش را فرو داد و گفت:” جدی . یعنی تا این حد به کلاس من علاقه مندند.”

سرم را تکان دادم . از گوشه چشمش نگاهم کرد و گفت:” تو هم همینطوری ؟!”

جا خوردم زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:” من … فرق می کنم… آخر همیشه شما را می بینم…ولی…” فوری چایم را سر کشیدم . از دستپاچگی ام خنده اش گرفت .

” چند بیت شعر حفظ کرده ا؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۴]

قسمت۱۰۵

روی هم سه هزار بیت. البته امشب باید آنها را مرور کنم می ترسم یادم برود .”

زل زد به صورتم و گفت:”

” ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس ببینم .”

منتظر پاسخ من بود من هم خیره شدم به چشمانش و خواندم:

” من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم.”

با تعجب نگاهم کرد و بعد به صندلی تکیه داد و آهسته گفت:” صبحانه ات را بخور دیر نشود . “

نگاهش اندیشناک بود . من دیگر میلی به خوردن نداشتم . او از آشپزخانه بیرون رفت و من میز را جمع کردم .

تازه از تمرین تئاتر برگشته بودم که تلفن زنگ زد . ماریا بود .

” سلام ماریا حالت خوبه ؟ آره تازه رسیدم تمرین تئاتر بودم آنالی چطوره ؟ دلم برایش تنگ شده … مادر هم برایت سلام رساند … نه فکر نکنم پدر به این زودی تسلیم مادر شود… فریبرز؟ نیست حمام است … نه خوشبختانه اهل این حرفها نیست … دیگر چه کار باید می کردم ؟ هر راهی را که مادر پیش پایم گذاشت را رفتم …چی ؟ کم محلی کنم ؟”

ماریا قاطعانه گفت:” آره مانی به بعضی از مردها اگر بی اعتنایی بکنی به طرفت کشیده می شوند . منظورم این است که در عین طنازی خودت را برایش غیر قابل دسترس نشان بده … آنالی است دارد گریه میکند ! می خواهد با گوشی بازی کند… کاری نداری ؟ خداحافظ .”

گوشی را گذاشتم و تازه متوجه او شدم که ربدوشامبر بر تن داشت و با حوله موهای سرش را خشک می کرد . زود از مقابلش گذشتم . به دنبالم تا آشپزخانه آمد .

” مادرت بود ؟”

بی آنکه نگاهش کنم گفتم :” نه ماریا بود سلام رساند.”

روی صندلی نشست و تقاضای چای کرد . گفتم:”چای نداریم . “

با تعجب گفتم:” پس کتری بی خودی روی بخاری قل می زند ؟”

” نمی دانم اگر می خواهید خودتان بریزید.”

به حرفها ی ماریا فکر می کردم یعنی می شود بی اعتنایی هم جلب توجه کند ؟ یعنی می شود که…

” بیا من مثل تو خسیس نیستم برای تو هم چای آوردم . ” نه انگار حق با ماریا بود برای من هم چای ریخت .

” من چای نمی خواهم .”

” اشکالی ندارد خودم می خورم.”

از جا بلند شدم و از آشپزخانه بیرون رفتم . نمی دانستم آیا کارم درست بود یا نه ؟ چند دقیقه بعد او به اتاق نشیمن برگشت و کنار من روی مبل سه نفره نشست . از جا بلند شدم و به طرف مبل نزدیک تلویزیون رفتم . او هم دنبالم آمد نگاهی پر از شگفتی به من انداخت و گفت :” ببخشید من مرض مسری دارم و خبر ندارم؟”

” برای چی ؟”

” برای اینکه از من فرار می کنی …”

لبخندی از سر خونسردی تحویلس دادم . دلش می خواست با من حرف بزند .

” می خواهی با هم مشاعره کنیم؟”

با ناخنهایم بازی کردم و گفتم:” نه !”

” شطرنج چطور ؟ شنیدم عضو گروه شطرنج مدرسه هستی .”

“آره ! ولی فعلا حوصله ندارم.”

“ببخشید می شود بگویید شما برای چه کاری حوصله دارید ؟”

بعد که نگاه بی تفاوت مرا دید با لبخند موذیانه ای گفت:” می خواهم بروم بیرون کمی قدم بزنم تو هم میایی ؟”

دلم نمی خواست از این یکی چشم پوشی کنم . ” آره پیشنهاد خوبی است .”

سرش را خاراند و گفت:” متاسفم الان فهمیدم برای قدم زدن حوصله ندارم .” و به خشم چشمانم با تمسخر خندید .

” اجازه هست تلویزیون را روشن کنم ؟”

کمی نگاهش کردم هنوز از چزاندن من خوشحال بود .

” روشن کنید چرا از من اجازه می گیرید؟”

از جا بلندشدم و به طرف اتاقم رفتم . صدایش را شنیدم که خیلی بلند گفت:” اگر رعد و برق زد نترسی ها ؟”

غش غش خندید . در را محکم به هم کوبیدم . از حرص به نفس نفس افتاده بودم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در به صدا در آمد. با بی حالی به سمت در رفتم . پالتو پوشیده بود و آماده بیرون رفتن .

” زود باش پالتویت را بپوش تا کمی قدم بزنیم.”

” نه ! حال و حوصله ندارم خودتان تنها بروید .”

دستم را گرفت و با گفتن چی را حوصله ندارم ؟ تنهایی که نمی شود قدم زد پالتویم را تنم کرد و کلاهم را سرم گذاشت و به شوخی گفت:” دیدی سرت کلاه گذاشتم.”

خنده ام گرفت . از نگاهش خجالت کشیدم . متوجه شد . زود جهت نگاهش را عوض کرد . ” فکر کردم دارم به آینه نگاه می کنم .”

دست در دست هم از خانه بیرون زدیم . بر خلاف همیشه که مسیرمان به سمت پارک بود اینبار از جهت دیگری رفتیم . دستهایمان از هم جدا شد و داخل جیبها فرو رفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۴]

قسمت۱۰۶

ماندانا تو تا حالا عاشق شدی؟”

به فکر فرو رفتم . من تا به حال به معنای واقعی عاشق نشده بودم .

” نه . “

” خوب است ! عشق در سن و سال شما کمی نگران کننده است .”

” مگر عشق به سن و سال است ؟”

” نه نه . منظورم این نیست . چون در سن بالا هم ممکن است در مورد احساسات دچار اشتباه شد . به نظر من دوست داشتم قشنگ از از عشق است … جایی خواندم : عشق در دریا غرق شدن است و دوستا داشتن در دریا شنا کردن .

متفکر و خاموش به این جمله زیبا می اندیشیدم . با وجودی که می دانستم چرا بحث عشق و دوست داشتن را پیش کشیده اما این جمله به نظرم زیبا می آمد.

جلوی در مسجد ایستاده بودیم . بانگ ” الله اکبر ” چند لحظه ما را در آرامشی عرفانی غرق کرد . عده ای زن و مرد برای اقامه نماز به مسجد می رفتند . نمی دانم چه در نگاهم دید که پیشنهاد داد :” برویم نماز بخوانیم ؟”

خواسته قلبی مان یکی بود . هر دو بعد از وضو داخل مسجد رفتیم . با قلبی روشن قامت بستم .

پس از پایان نماز نشستم و به آیه الکرسی که روی پارچه سیاهی زری دوزی شده بود زل زدم . به آرامی زیر لب آرام زمزمه کرد : خدایا مرا ببخش ! خدایا مرا ببخش ! خدایا …
به خودم آمدم و دیدم هیچ یک از نمازگزاران آنجا نیستند . با قلبی صاف و آرام جا نمازم را جمع کردم . خادم که پیرزنی خوش سیما بود وقتی چادر را از من می گرفت لبخند مهربانی به دیده ام پاشید و گفت:” چادر خیلی بهت می آمد .”

به رویش لبخند زدم . معلوم بود فریبرز خیلی وقت است جلوی در به انتظار ایستاده است . ” چه کار می کردی این همه وقت ؟”

نفس بلندی کشیدم و گفتم :” تازه خدا را پیدا کرده بودم و دلم نمی خواست ولش کنم .”

قدم زنان راهی شدیم . از جلوی یک کبابی رد شدیم . بوی خوش کباب هر دوی مارا وسوسه کرد . وارد شدیم و گوشه ای نشستیم . او را نمی دانم اما من به لحظه ای که در مسجد گزرانده بودم فکر می کردم .

” ماندانا برایت بکشم یا با هم بخوریم .”

” با هم بخوریم .” تمام مدت نگاهمان به یکدیگر بود و گاهی به روی هم لبخند می زدیم . نمی دانم چرا انقدر به او احساس نزدیکی و راحتی می کردم . گفتم :” فریبرز دوست داشتی الان کجا بودی ؟”

نگاهش کمی مات شد . دهانش باز ماند اما نه برای بلعیدن غذا . از اینکه فریبرز خطابش کرده بودم و به این راحتی با او حرف زدم گیج شده بود . سرم را پایین انداختم و گفتم :” معذرت می خواهم .”

“نه مهم نیست . خوب کاری کردی .” نوشابه ریخت و نفس بلندی کشید و گفت:” دوست داشتم الان یک جایی در وسط شهر تهران در یک کبابی کنار یک حوض با یک دختر خوب که هم شکل خودم است نشسته بودم و کباب و نوشابه و سبزی و ماست موسیر می خوردم .”

خندیدم . آن هم با صدای بلند . انگشتش را روی دماغش گذاشت و با اشاره به میز بغلی گفت:” هیس ! یواشتر!” متوجه شدم و زود خودم را جم و جور کردم .

وقتی بر می گشتیم طبق معمول او ترانه ای را با صدای ملایم و دلنشین زمزمه می کرد :

” من از روز ازل دیوانه بودم
دیوانه روی تو سرگشته کوی تو
در عشق و مستی افسانه بودم
سر خوش از باده مستانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو تار و پود من
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۵]

قسمت۱۰۷

به اتاقم که می رفتم جلویم را گرفت . موهایش پریشان شده بود روی صورتش . چشمانش روشن تر از همیشه بود . انگار دستپاچه بود . پرسید:” نمی ترسی که ؟”

به نگاه مهربانش لبخند زدم و گفتم:” نه دیگر نمی ترسم .”

دستهایش را که پشت سرش بود بیرون آورد و شاخه گل سرخی را به طرفم گرفت . با خنده گفتم:” برای چی ؟” مثل همیشه نگفت همینطوری فقط نگاهش را دزدید و با گفتن شب به خیر به اتاق خودش رفت .

به آرامی روی تخت خزیدم و گل سرخ را روی قلبم گذاشتم و به نگاه مهربانش در لحظه دادن گل اندیشیدم …دوستش دارم … خدایا … دوستش دارم …

صبح با صدای در از خواب بیدار شدم . در را باز کرد و با صدای بلند صدایم زد .” ماندانا ! بلند شو ! تو هم مثل من خوابت برد؟”

با چشمانی خواب آلود از روی تخت بلند شدم . موهایم را شانه زدم .

” ماندانا من رفتم ها !”

یونیفرم مدرسه ام را پوشیدم اما هنوز جلوی آینه بودم .

” ماندانا …”

” آمدم …”

از پله ها پایین رفتم و ساندویچی به دستم داد و گفت::” بیا بخور ضعف نکنی . آخر به تو هم می گویند کدبانو ؟”

لقمه اول را با ولع بلعیدم و گفتم:” دیشب خیلی خوب خوابیدم .”

” به خاطر چی ؟”

” به خاطر گل سرخ .”

لبش از خنده باز شد . ” جدی خوب این گل را سرخ را کی بهت هدیه داده ؟”

نگاهش کردم و گفتم:” دبیر خوش سلیقه ام .”

نگاهم کرد و گفت:” فقط همین ؟ دبیر خوش سلیقه تان به دیگران هم گل هدیه میدهد ؟”

می دانستم چه می خواهد بگوید . بحث را عوض کردم .

آن روز وقتی صف بسته شد خانم مدیر صدایم زد و به خاطر پیشرفت تحصیلی مرا مورد تشویق قرار داد . من ذوق زده مقابل تشویق همی اشک شوق به دیده آوردم.

باورم نمی شد روزی دوباره مورد تشویق قرار بگیرم . خدایا شکرت !
یک ماه از برگزاری تئاتر مدرسه ها گذشته بود . مدرسه ما رتبه اول را به دست آورده بود . قرار بود مسابقه مشاعره برگزار شود که به دلایلی به بعد از عید موکول شد .

همه جا ردپای بهار دیده می شد . آسمان صاف و آبی و خورشید پر رمق تر از همیشه بود . مدرسه ها از بیستم اسفند تعطیل شد . فریبرز چند بار از من پرسیده بود که مادرت نگفته برای عید می آید یا نه ؟ نمی فهمم چر برای امدن مادر بی قراری می کرد تا اینکه یک شب از او خواستم دلیلش را بگوید .

” ببین ماندانا ! من مادربزرگ پیری دارم که بهش قول دادم عید بروم و به او سر بزنم . می دانم چشم به راه من است . از طرفی نگران تنهایی تو هستم .”

” بله می فهمم . نمی خواهم برای شما مزاحمتی ایجاد کنم . می روم خانه خاله رویا .”

خوب می دانست که بر خلاف میل قلبی ام این حرف را زده ام .” نه ! آنجا که محال است بگذارم بروی! اگر عمه سیما بر می گشت هیچ دغدغه ای نداشتیم .”

نمی دانم چرا بی هیچ حرفی بغض کردم و غمگین به طرف اتاقم رفتم . چرا خودم را گول می دم ؟ دلم نمی خواست از کنارم برود . با ضربه ای به در اشکهایم را پاک کردم .

نگاهش روی چهره ام ثابت ماند و گفت:” گریه می کردی؟”

فایده ای نداشت چشمانم همه چیز را لو می داد . ” بیا بیرون .”

مثل همیشه گوش دادم . او چای ریخت بعد پرسید :” برای چه گریه می کردی ؟”

صدایم می لرزید درست مثل چانه ام . ” هیچی نیست . خواهش می کنم اینقدر کنجکاوی نکنید .”

صبح روز بعد پیشنهاد باور نکردنی به من داد .” ماندانا ! مادرت اگر زنگ زد خبرم کن تا از او اجازه بگیرم تو را هم با خودم ببرم .”

هیچ تلاشی برای پنهان کردن شادی ام نشان نشان ندادم و مثل بچه ها پریدم هوا و دست هایم را به هم کوبیدم و گفتم :” جدی می گویید ؟”

لبخند به لب آورد و گفت :” البته اگر مادرت اجازه بدهد .”

در دلم گفتم:” مادرم از خدا می خواهد .”

عصر همان روز برای خرید بیرون رفتیم . خیابانها شلوغ و پر رفت و آمد بود . همه برای خرید سال نو بیرون آمده بودند . چند لباس فروشی را گشتیم تا اینکه در یکی از فروشگاهها پرسید :” ماندانا این به نظرت چطور است ؟”

بلوز توری را نشان داد که آستینهایش کلوش بود . با خنده گفتم :” خوبه . ولی دخترانه است ها !”

” ا جدی می گویی ! پس همین را بر می دارم .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۶]

قسمت۱۰۸

فکر کردم قصد شوخی دارد ولی از فروشنده خواست تا همان بلوز را برایش کادو کند . بعد از من خواست تا شلواری را انتخاب کنم که به آن بلوز بیاید . شگفت زده گفتم:” مگر آن را برای من خریدید ؟”

چشمکی زد و گفت:” آره ! با عیدی آموزش و پرورش …”

شلوار جین دمپا گشادی توجهم را جلب کرد . او هم از آن خوشش آمد اما عجیب بود که نخواست آن را به تنم ببیند .

” تو را با این لباس مجسم کردم ! خیلی بهت می آمد .” بعد نظرم را در مورد پیراهن آلبالویی پرسید وقتی در مورد رنگش پرسیدم گفت:” تصمیم گرفتم تیپ سپید و سیاه را عوض کنم . می خواهم رنگی شوم .”

شلوار جین آبی رنگ انتخاب بعدی او بود . رو به من گفت :”پیش خودت مجسم کردی این لباس به من می آید یا نه ؟”

با خنده گفتم :” نه من مثل شما اهل تجسم و این حرفها نیستم . بهتر است آنها را بپوشید . ” اما او اینکار را نکرد. خیابانها و مغازه ها هر لحظه شلوغتر و پر ازدحام تر می شد . یک لحظه فریبرز را گم کردم . ناامید چشمانم میان جمعین به گردش در آمد اما انگار غیبش زده بود . با شنیدن نامم به عقب برگشتم . خودش بود شادمانه به طرفش دویدم و گفتم:” کجا رفته بودید ؟”

” من همین جا بودم تو کجا رفته بودی !”

به خانه که برگشتیم فهمیدم کجا و چرا غیبش زده بود . برایم یک پیراهن بلند گلدار خریده بود و یک روسری سفید با خالهای سیاه . وقتی پوشیدمشان فریبرز محو تماشای من شده بود و پلک هم نمی زد . موهای بلندم از زیر روسری بیرون زده بود . خودم هم می دانستم چقدر به من می آیند .

” می دانی ماندانا مادربزرگم اگر تو را با این لباس ببیند از تو خیلی خوشش می آید . البته هر چه گشتم لباس محلی پیدا نکردم . خوشت آمده یا نه ؟”

” حرف ندارد خیلی ممنون.”

مادر به قدری از پیشنهاد فریبرز استقبال کرد که او را دچار تعجب کرد . مادر سفارشات لازم را به من کرد و گفت:” ببین دختر فکر می کنم بخت با تو یار شده !بهترین فرصت پیش آمده که باید از آن بهره ببری . حالیت شد .”

” بله مادر فهمیدم .”

روز دوشنبه یعنی چهار روز مانده به سال نو چمدانهایمان را بستیم . هر دو برای رفتن بی قرار و بی تاب بودیم .

” ماندانا چندمین بار است که به شمال می روی ؟”

” دومین بار .”

ساعت هشت صبح دیگر برای رفتن آماده بودیم . کمی اضطراب داشتم . نمی دانم از شادی زیاد بود یا از جاده پر پیچ و خم می ترسیدم.

وقتی سوییچ را چرخاند هر دو بسم الله گفتیم. ” خوب ماندانا همه چیز ردیف است ؟ سبد صبحانه و ناهار را هم که آوردی … برویم .”

با لبخند گفتم:” برویم.”

جاده هراز به مسافران بهاری سلام می گفت . فریبرز هم مثل من خوشحال بود . کنار امامزاده ای ماشین را متوقف کرد . پرسیدم :” اینجا کجاست؟”

” امامزاده هاشم.”

خیلی از ماشینها کنار زده بودند تا ضمن زیارت صبحانه هم بخورند . با آب خنکی که به صورتم زده بودم حسابی حالم جا آمد . سفره را روی حصیر سبز رنگی پهن کردیم . از فلاسک چای ریختم . پس از خوردن صبحانه ای مفصل که خیلی هم از خوردنش لذت بردیم وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم . فریبرز ضبط صوت را خاموش کرد و گفت:” ماندانا بیا با هم مشاعره کنیم.”

” فکر بدی نیست البته اگر مزاحم رانندگی شما نشود . “

مثل همیشه او شروع کرد :

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند.

گفتم :

در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

گفت:

یا دل به ما دهی چون دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

گفتم:

یک پند ز من بشنو ! خواهی نشوی رسوا
من خمزه افیونم ! زنهار سرم مگشا

با تعجب نگاهم کرد و خواند :

امروز آن کسی که مرا چندی بداد پند
چو روی تو بدید عذرها بخواست
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۷]

قسمت۱۰۹

بی اعتنا به بیتی که خواند به سربالایی خیره شدم که خودروها به صف از آن بالا می رفتند .
” اینجا شهر من است . می بیننی چه قدر کوچک و زیباست .”

نگاهم به درای بود که آبی و آرام ثل نقاشیهای کودکیهایم تکان می خورد .

” چقدر زیباست ! این مردم چه لباسهای قشنگی پوشیده اند وای !”

یک میدان کوچک را دور زد و به سهت بالا رفت . همه جا تمیز بود . معماری ساختمانها برایم جالب بود . وقتی ماشین متوقف شد تازه به خودم آمدم . ” خدای من اینجا همه چیزش یک جور دیگر است . همه چیزش به دل آدم می نشیند.”

به خانه بزرگی اشاره کرد که وسط یک باغ پرتقال و نارنگی بنا شده بود و گفت:” اینجا خانه پدری من است . مادربزرگن همینجا زندگی می کند . البته آنجا !” و بعد به یک خانه کاهگلی کوچک در طرف چپ باغ اشاره کرد .

آن خانه کاهگلی که سقفش از چوب و پوشال بود و در نظر اول غیر قابل سکونت به نظر می رسید اما وقتی دیدم پیرزن خمیده ای از پله هایش لنگان لنگان پایین آمد فهمیدم فریبرز درست می گوید . او در حالی که آغوشش را برای مادربزرگ باز کرده بود رو به من با خنده گفت:” این هم ننه ملوک من . می بینی چقدر خوشگل و سر حال است.” بعد کودکانه به طرف مادربزرگش دوید.

آن دو یکدیگر ار تنگ در آغوش کشیدند . فریبرز به زبان محلی به من اشاره کرد و چیزی به او گفت . او دقیق شد به من . فریبرز صدایم زد و من با شرم و خجالت به آرامی به طرفشان رفتم . ننه ملوک دستان زبر و خشنی داشت و چهره اش به قدری چروکیده بود که هیچ اثری از زیبایی در آن به چشم نمی خورد . یک خال گوشتی بزرگ هم روی چانه اش بود .

به گرمی مرا در آغوش فشرد و با مهربانی گفت:” خوش آمدی ننه !”

فریبرز دست ننه ملوک را گرفت و رو به من گفت:” برویم تو ! چمدانها را بعد می آوریم.”

در ایوان روی مکت آبی رنگی نشستم و یک بار با ولع باغ را نگاه کردم . هوا به قدری پاک و لطیف بود که دلم می خواست تمام هوا را به ریه هایم می فرستادم . دو تایی به سمت دختری برگشتند که از لای پرچین می گذشت و سبدی در دست داشت .

” ماندانا مارجان دختر خاله من است ! همسن و سال توست.”

مارجان از دیدن فریبرز خوشحال شد و بعد به سمت من آمد . پوستی صورتی و کک مکی داشت و موهایش طلایی بود .

” سلام خانم”

چشمانش ریز و سیاه بودند و لبانش باریک و سرخ . ” سلام من ماندنا هستم.”

فقط لبخندی زد و از مقابلم گذشت . فریبرز توضیح داد :” کمی خجالتی است.”

همراه فریبرز به خانه رفتم . مرا به اتاق خودش برد . اتاق بزرگی که سه پنجره بزرگ و بسیار روشن و دلباز بود . خستگی راه هنوز در تنم بود . روی تخت دراز شدم و به خواب راحتی فرو رفتم . نمی دانم چند ساعت خوابیدم که به شنیدن صدای در دیده از هم گشودم .

” بفرمایید تو .”

فریبرز در را باز کرد و با لبخد گفت:” نکند تا فردا صبح خوابت طول بکشد ؟ ننه ملوک دارد نان می پزد دوست داشتم تو این منظره را ببینی .”

با هیجان گفتم:” وای چه عالی . کار خوبی کردید.”

بوی نان تازه تمام حیاط را پر کرده بود . زیر خانه قدیمی که تقرابا زیر زمین خانه محسوب می شد و چندین دیگ بزرگ دودی آنجا تلنبار شده بود یک تنور گلی قرار داشت . کنار فریبرز نشستم و به ننه ملوک که خمیر را روی دستش حالت می داد و به شکل گرد در می آورد و به بدنه داغ تنور می چشباند نگاه کردم .

فریبرز توضیح داد :” این نوعی نان تنوری است که از آرد و شیر و تخم مرغ و کنجد درست می شود . حالا می گوشم برایت تتک هم درست کند .”
( تتک در زبان محلی مازندرانی به نان تنوری بسیار کوچکی گفته می شود که غالبا برای بچه های کوچک می پزند .)

بعد به ننه ملوک چیزی گفت و او سرش را جنباند . پس از چند دقیقه فریبرزنان بسیار کوچکی را که به اندازه ته استکان بود از دست مادربزرگش گرفت . کمی آن را روی دست تاب داد و گفت:” خیلی داغ است .” آن را به دست من داد . ” بیا این هم تتک بچه که بودیم عاشق این نانها بودیم .”

حق با فریبرز بود . نان تتک به قدری به من چشبید که اگر خجالت نمی کشیدم چند تای دیگر را هم می بلعیدم.

تشت که پر از نان شد ننه ملوک در تنور را گذاشت . از زیر زمین بیرون آمدیم .

غروب خورشید پشت کوههای البرز چند دقیقه مرا محو تماشای خود کرد. حضور فریبرز را کنار خودم احساس کردم .

” به شما حق می دهم که روزهای اول از آپارتمان نشینی گله داشتید . هر کس دیگری هم اگر جای شما بود همین احساس را داشت.”

” از تمام زمینهایی که داشتیم فقط همین باغ برایمان مانده بقیه صرف دوا و دکتر مادر شد.” سکوت کرد و سرش را پایین انداخت . شاید به یاد مادرش افتاد .

شب چهارشنبه سورس را هیچوقت از یاد نمی برم . به توصیه فریبرز پیراهن بلند چین دار و روسری خال خالم را پوشیدم . مارجان که می گفت خیلی بهت می آید و ننه ملوک نگاه پیرش پر از تحسین شد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۰]

قسمت۱۱۰

. فریبرز هم با افتخار نگاهم می کرد. چند نفر از همسایه ها در زمین پشتی پوشال جمع کرده بودندو بچه ها آنه را با فاصله و یک اندازه چیده بودند .

همسایه ها از من خوششان آمده بود و مرتب از من پرس و جو می کردند .

” تو دختر عمه فریبرز هستی و آره .”

” از تهران آمدی ؟ اینجا خوش می گذرد؟ ننه ملوک عاشق مهمان است.”

” این روسری را کجا پیدا کردی که اینقدر بهت می آید؟”

عاقبت نزذیک غروب آتشها برافروخته شد . فریبرز ننه ملوک را روی دستانش بلند کرد و با هم از آتش پریدند . بعد مارحان از آتش پرید . من هم با اینکه زیاد مهارت نداشتم اما خیلی خوب از روی آتش پریدم .

یکی از جوانها به زبان محلی آهنگ شادی را می خواند و دیگران دست می زدند . چند نفر از دختر بچه ها با لباس های چین دار می رقصیدند.

ننه ملوک مانتانا صدایم میزد.” مانتانا بیا اینجا عمه مارجان را ببین.”

زن میانسالی کنار ننه ملوک ایستاده بود . از نگاههای خیره اش خوشم نیامد . ائ هم زیادبه من روی خوش نشان نداد .

فریبرز خسته به نظر می رسید و مدام خمیازه می کشید . ” ماندانا نمی خواهی بخوابی؟”

اگر خستگی و بی حالی را در نگاهش نمی دیدم می گفتم نه .

چمدانها و ساکم را توی اتاق گذاشتم و خسته و بی رمق روی تخت افتادم . دلم نمی خواست به هیچ چیز فکر کنم فقط بخوابم اما خوابم نمی برد . مدام روز پیش جلوی رویم می آمد و از یاد آوری آن زجر می کشیدم . بلند شدم . لباسهایم را برداشتم و رفتم حمام.

پس از یک دوش آب سرد آب را ولرم کردم و خودم را به دست آب سپردم . رفته رفته غبار خستگی از وجودم شسته شد . تنم را خشک کردم و ربدوشامبرم را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم . او در اتاقش بود . متوجه شد بیدار شده ام اما نگاهی به من نیانداخت.

لحنش از دیروز کمی بهتر بود .” می رفتی توی اتاق خودت می خوابیدی.”

بی اهمیت به حرفهایش از جا برخاستم و به اتاقم رفتم . لباس پوشیدم و دوباره بیرون آمدم . تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم . مادر بود .

” سلام مادر بد نیستم . عید شما هم مبارک… امروز رسیدیم . خوب بود…جای شما خالی … مهبد و پدر چه می کنند … ای… می گذرانیم…همین جاست…چی؟…دارید بر میگردید؟”

” آره بمانم اینجا چه کار…خسته شدم . پدرت اینجاست نمی توانم حرف بزنم فردا راه می افتم… خداحافظ.”

گوشی را گذاشتم . نمی دانم چرا از آمدن مادر خوشحال نشدم . به طرف فریبرز رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:” دیگر لازم نیست مرا کنار خودتان تحمل کنید . مادرم می خواهد برگردد.”

چشمانش گرد شد:” بر می گردد؟”

” آره خیالتان راحت باشد.”

به فکر فرو رفت . تلویزیون را خاموش کرد و از من خواست برایش چای بیاورم . وقتی دوباره رو به رویش نشستم گفت:” ببین ماندانا از بابت رفتار دیروزم وعذرت می خواهم . راستش نباید از دست کسی که نمی شناختیش گل می گرفتی.”

” ولی او غریبه نبود پسر عمه مارجان بود.”

” پسر عمه مارجان را چقدر می شناسی.”

سرم را پایین انداختم و گفتم:” هیچ ولی من قصدی نداشتم . آن وقت که سبزه ها را گره می زدم خودش آمد کنارم و به من گفت چقدر این لباس بهت می آید . لازم نبود شما آنطور بین جمع سرم داد بکشید و توی گوش آن پسر بزنید.”

” تو دلت برای ان پسرک نسوزد . هنوز آدمها را نمی شناسی . ان پسر پسر درستی نیست . حقش بود.”

” مادر شخیلی عصبانی شد . من که خوب نمی فهمیدم چه می گوید . اما فکر کنم مرا مقصر می دانست.”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۳]

قسمت۱۱۱

فنجان چای را در دست گرفت و گفت:”حلا می خواهم آن موضوع را فراموش کنی . قصدم ناراحت کردن تو نبود…” و چای را سر کشید. به رویش لبخند زدم و فکر کردم چقدر خوب است که دیگر ا من قهر نیست.

” مادرت چقدر زود برمی گردد؟” پا روی پا انداخته و صاف نگاهم کرد.

” خیلی هم زود نیست البته بدون پدر بر میگردد…مادرم زیاد نمی تواند در روستا دوام بیاورد . تا حالا هم مانده هنر کرده! می فهمم چی کشیده.”

زیر چشمی نگاهم کرد.” خوشحالی مادرت بر می گردد؟”

متوجه کنایه اش شدم .” نباید خوشحال باشم؟!”

” چرا نباید خوشحال باشی! عاقبت از سخت گیری های من راحت می شوی! امشب راه می افتد؟”

” نه فردا” از جا بلند شدم و ادامه دادم:” بهتر است دستی به سر روی خانه بکشیم . فردا جمعه است .”

” نمی خواهد بگیر بشین.”

نشستم و با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:” کاری دارید؟”

اخم کرد و گفت:” باید کارت داشته باشم تا بنشینی؟”

منتظر نشستم . خودش هم نمی داست چه بگوید.

” حالش را داری با هم مشاعره کنیم؟”

” الان نه . . بگذار برای بعد از شام . راستی شام چی بخوریم؟”

” امشب شام مهمان من . خیلی وقت است اپاگتی نخورده یم… میرویم رستوران…” بعد بلند شد و گفت :” برو خودت را اماده کن.”

” ماندانا شمال بهت خوش گذشت؟”

” خیلی ! بیشتر از همه از ننه ملوک خوشم آمد … جدی زن شیرین و خون گرمی است مارجان هم خوب بود اما نمی دانم چرا زیاد با من حرف نمی زد.”

” اخلاقش همین طور است . خجالتی و کم حرف است اما اگر با کسی آشنا بشود خجالتی بودن را کنار می گذارد… راستی فهمیدی چرا عمه مارجان زیاد از تو خوشش نیامده بود؟”

” نه خیلی دلم می خواست بدنم چرا.”

روی نیمکت پارک با فاصله کمی نشسته بودیم . هوا خنک بود و خورشید هنوز غروب نکرده بود .

” عمه مارجان خیلی دلش می خواهد من او با هم ازدواج کنیم اما وقتی تو را دید فکر کرد برای برادر زاده اش رقیب پیدا شده است .”

کمی فکر کردم و گفتم:” رقیب؟ هیچ فکرش را هم نمی کردم من برای کسی رقیب باشم.”

نیم نگاهی به من انداخت اما چیزی نگفت. شیطنت آمیز پرسیدم:” شما خودتان چی؟ دلتان نمی خواهد با مارجان ازدواج کنید؟”

قاطعانه گفت:” نه . من و ماجان اگر چه در کنار هم بزرگ شده ایم اما من هیچ احساسی نسبت به او ندارم . البته مارجان دختر بدی نیست . ولی من برای خودم معیارهایی دارم که مارجان ندارد.”

” چه معیار هایی دارید؟”

این بار صاف نگاهم کرد و گفت:” لازم نیست تو بدانی.”

با خنده گفتم:” خیلی خوب چرا عصبانی می شوید . فکر می کنم خانم گرمارودی همه معیار های شما را دارد؟”

لبخند زد:” نمی دانم . تو فکر می کنی اینطور باشد؟”

با طعنه گفتم:” من از کجا بدانم . شما با او تماس دارید . من فقط سر کلاس می بینمشان.”

از جا بلند شد و کمی از نیمکت فاصله گرفت و گفت:” به خانم گرمارودی فکر نمی کنم و برایم مهم نیست که چططور هستند ! من انتخابم را کرده ام فقط یک مشکل وجود دارد .”

با کنجکاوی گفتم:” چه مشکلی؟”

به طرفم برگشت و گفت:” دارد درس میخواند من هم صبر می کنم تا درسش تمام شود .”
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۳]

قسمت۱۱۲

قلبم تند تپید و تا بنا گوش سرخ شدم . هوا که تاریک شد قدم زنان به طرف رستوران رفتیم.
اسپاگتی نداشت .فریبرز انتخاب غذا را به عهده من گداشت . من هم سفارش دیگری دادم . به گلدان خالی روی میز خیره شده . من هم نگاهم روی گلدان مات شد .اگر گلی در این گلدان بود ان را به او تقدیم می کردم . نمی دانم شاید او هم همین فکر را می کرد
غذا روی میز چیده شد .من فکر کردم فقط من اشتهایی برای خوردن ندارم اما او هم با غذا بازی می کرد نمی دانم مادر برای چه برمی گشت وقتی زنگ زد نمی توانست حرف بزند چون پدر کنارش ایستاده بود .دلم بی جهت شور می زد .نگاهم به در ورودی رستوران خشک شد .بردیا را دیدم که با کت و شلوار مشکی و کراواتی قرمز رنگ از در وارد شد عرق سردی روی پیشانی ام نشیت .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست نفسم بند امده بود فریبرز متوجه شد نگاهم را دنبال کرد .
چی شده ماندانا ؟انگار حالت زیاد خوب نیست .
چشمانم را بستم و باز کردم .شاید خواب می دیدم ولی نه .انگار خودش بود …اما…. خوب که نگاه کردم دیدم او نیست .حتی هیچ شباهتی هم به بردیا نداشت فقط نگاهش روشن و براق بود .
تازه توانستم نفس راحتی بکشم .تعادل روحی و فکری ام را از دست دادم .از جا بلند شدم و با دهانی خشک شده گفتم “زود از اینجا برویم .خواهش می کنم “
بدون هیچ اعتراضی به سرعت از جا برخاست .و دنبال من از رستوران بیرون دوید .دستم را از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و زل زد به چشمانم “چی شده ماندانا ؟ چرا یک دفعه رنگت عوش شد؟ صورتت مثل گچ سپید شده است “
دستم را کشیدم و گفتم “ولم کنید بگذارید راحت باشم ” و دوباره با چند گام از او فاصله گرفتم .حالا دیگر کابوس بردیا حتی در بیداری هم راحتم نمی گذاشت .
“ماندانا کجا می روی ! باید از این طرف برویم “
ای حیوان بد طینت تو که کار خودت را کردی … پس دیگر چه از جانم می خواهی ؟
“ماندانا از این طرف ”
مادربزرگ بیچاره ام مغضوب خشم بی دلیل تو شد و به کام مرگ افتاد دیگر از جان من چه می خواهی ؟
ماندانا صبر کن مواظب ماشینها باش
الهام معصومانه در چنگ تو افتاد و تو با کینه حیوانی ات او را از نعمت زندگی و نفس کشیدن برای ابد محروم کردی پس دیگر از جان من چه می خواهی ؟
ماندانا …..ماشین ….
کاوه بدبخت ! ان که پسر دایی خودت بود چطور دلت امد از سقف اویزانش کنی ؟ از جان من چه می خواهی ؟ از جان من ……….
نفهمیدم چه شد صدای ترمز محکم اتومبیلی را شنیدم و دستهایی که محکم مرا چسبید و به سمتی پرت کرد .فریبرز بود .نگاه سبزش پر از بیم و هراس بود .
ماندانا ! حواست کجاست ؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی ؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۱۵]

قسمت۱۱۳

مادر برگشت با چهره ای تکیده و استخوانی !حتی قدرت نداشت چمدان را در دستش نگه دارد .اول نگاهی به من انداخت و سرتاپایم را برانداز کرد .بعد نگاهی به فریبرز انداخت و لبخند زد و گفت “حسابی به زحمت افتادی ماندانا که باعث ازار و اذیت شما نشد ؟”
فریبرز خندید و گفت ” مگر ماندانا بچه است ؟”
فریبرز خیلی اصرار کرد مادر ناهار پایین بماند . اما مادر نمی توانست تاب بیاورد .دستم را گرفت و با سرعت مرا به طبقه بالا برد .
همراه فریبرز خانه را برای ورود او مرتب کرده بودیم مادر نشست روی مبل و با صدای بلند گفت ” اخیش ! هیچ جا خانه ادم نمی شود مردم دیگر داشت حالم از ان خراب شده بهم می خورد از همه جایش نکبت می بارید .واه!واه! خدا به دور . هر چه بهش گفتم مرد بلند شو برویم تهران اینجا به درد زندگی نمی خورد با کمال پررویی گفت : ازادی برو ولی حق نداری مهبد را با خودت ببری ! خواستم مهبد را دزدکی با خودم بیاورم که دیدم پسره عقلش را از دست داده ! شده کپی پدرش ! داد و قال راه انداخت که بیا و تماشا کن ! اخر هم پدرت گفت تا ماندانا شوهر نکرده پایش را توی این خانه نمی گذارد بعد نفسی تازه کرد و رو به من گفت “خوب تو چه کار کردی”
من که کار بدی مرتکب نشده بودم پس چرا شرمگین بودم “هیچی!”
چشمانش زدند بیرون و با تعجب گفت “هیچی ! این همه وقت اینجا بودی و هیچ کاری نتوانستی بکنی ؟راستی که …”
چه کار می خواستید بکنم مادر؟فریبرز خیلی پاک تر از این حرفهاست .حتی نگاه چپ به من نکرد گناه دارد مادر من نمی خواهم شوهر کنم
دوباره بد اخلاق شد و گفت “بیخود پس می خواهی من تا آخر عمرم بی شوهر بمانم .بی عرضه ! نتوانستی از پس یک پسره دهاتی بر بیایی”
مادر نیامده اشک مرا در اورده بود
نشد مادر.از هر راهی که می شد رفتم .ولی او پاک تر از این حرفهاست حتی یک شب با هزار ترفند توی اتاقش خوابیدم اما او بدون هیچ اعتنایی به من تا صبح پشت میز مطالعه خوابید
مادر که هق هق مرا دید فکر کرد از بی توجهی فریبرز نسبت به خودم ناراحتم .بلند شد و مثل دیوانه ها فریاد کشید “الان حالیش می کنم با کی طرف است فکر کرده هر غلطی خواست می تواند بکند؟”
می دانستم این داد و فریادها جزئی از نقشه تازه اش است .سعی کردم جلوی رفتنش را بگیرم ولی او خیلی خوب بلد بود نقشش را بازی کند با همان جیغ و داد از پله ها پایین رفت و من با چشمانی پر از اشک به فریبرز چشم دوختم که سراسیمه از خانه بیرون امده بود مادر به راستی یک پارچه اتش شده بود در همان ابتدا یک سیلی محکم زیر گوش فریبرز خواباند و بهت و حیرتش را بیشتر کرد .
“خیال کردی ! دختر مثل گلم را به تو سپردم که این کار را با او بکنی ؟چرا از اعتماد ما سوء استفاده کردی ؟ ناسلامتی با هم فامیل هستیم … چرا چشم و دلت را پاک نکردی .چرا فکر نکردی مثل خواهرت است ….چرا….؟
گریه و جیغ مادر با صدای فریاد فریبرز یک باره قطع شد .
معلوم هست چه می گویید ؟ من چه کار بدی کرده ام ؟ در تمام مدتی که ماندانا پیش من بود به خودم اجازه ندادم هیچ فکر بدی در موردش بکنم ….به جای تشکر تهمت هم می زنید؟”
مادر دوباره صدایش را بلند کرد و گفت “بس کن دهاتی تازه به دوران رسیده .بلایی به سرت می اورم که مرغان عالم به حالت گریه کنند.همین الان تا گندش بالا نیامده باید ماندانا را عقد کنی …همین الان ”
فریبرز پوزخندی زد و گفت ” به همین خیال باشید .تا از من معذرت خواهی نکردید …”
مادر حرفش را قطع کرد و گفت ” معذرت خواهی ؟ چه غلطها تا مامور خبر نکردم زود شناسنامه ات را بردار و مثل بچه ادم …”
بس کنید خانم خجالت بکشید از دخترتان بپرسید من چطور با او رفتار کردم …. چیه ماندانا چرا ساکتی ؟ نمی بینی مادرت هر چه دلش می خواهد تحویل من می دهد
سرم را به دیوار چسباندم و هق هق گریه را سر دادم فریبرز داخل آپارتمانش شد و در را محکم پشت سرش بست مادر در مانده و مستاصل شد تا چند دقیقه همان جا کنار راه پله ها اشک ریختم . به حال دل بیچاره خودم به حال بدبختیهای خودم خدایا یعنی من تا این خد تیره بختم
مادر به قدری آرام در مبل فرو رفته بود که انگار او نبود چند لحظه پیش در راه پله ها داد و بیداد راه انداخته بود.حتی به رفتن من به اتاقم هم اهمیتی نداد بیشتر وسایلم را از پایین اورده بودم دلم عجیب می سوخت .انگار روی قلبم اسید پاشیده بودند هیچ وقت به یاد ندارم ان طور مظلومانه گریسته باشم حتی وقتی که بردیا به من بد کرده بود .دلم بیشتر به حال فریبرز می سوخت .بیچاره فریبرز
بدون ارتکاب هیچ گناهی مورد تهمت قرار گرفت . حالا در مورد من چه فکری می کند
شب گذشته تا ساعت سه بامداد بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم خدای من ! او الان چه حالی دارد
در اتاق با صدا باز شد و مادر با چهره بی روحش میان چارچوب نمایان شد “تا کی می خواهی گریه کنی ؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۱۶]

قسمت۱۱۴

به خدا هر کاری کردم به خاطر خودت بود فریبرز تنها مردی است که می تواند تو را خوشبخت کند من چاره ای نداشتم مانی گریه نکن”
بعد به گریه افتاد و همان جا کنار در زانو زد دلم به حالش سوخت اما خودم در وضعیتی نبودم که بتوانم او را تسلی دهم
مانی بگذار اعتراف کنم همش به خاطر تو نبود . کمی هم به خاطر وضعیت زندگی خودم بود می بینی شوهر دارم و مثل بیوه ها زندگی می کنم… نمی دانم چه طور شد که یکهو همه چیز از هم پاشید ! مادربزرگ رفت تو این طوری شدی پدرت و مهبد از پیشمان رفتند و ماریا سر از بم در اورد …تو فکر می کنی من دلم می خواست این طوری بشود ؟
به خدا الان دلم برای ان پسرک از همه جا بی خبر هم می سوزد….خدا خانم رزیتا و پسرش را لعنت کند که ما را بدبخت و بی چیز کردند “
بعد از جا بلند شد و اهسته از اتاق بیرون رفت
دلم بیشتر زخم خورد این بار نه بی صد ا بلکه با فریاد گریستم …
تا شب من و مادر با قهر و غضب با یکدیگر برخورد کردیم .نه من حرفی زدم و نه او دیگر چیزی گفت از پایین هم هیچ صدایی به گوش نمی رسید
روز بعد به مدرسه نرفتم .دلم نمی خواست با او روبرو شوم .خجالت که نه فکر می کردم اگر ببینمش روحم پرواز می کرد .دلم هم نمی خواست کنار مادر باشم .صبح به بهانه مدرسه از خانه بیرون امدم و به طبقه پایین رفتم خانه کمی بهم ریخته بود دستی به سر و روی خانه کشیدم .کباب شامی غذای مورد علاقه فریبرز را اماده کردم .بعد که از کارها فارغ شدم روی صندلی نشستم و به روزهایی که در این خانه گذرانده بودم فکر کردم .همه چیز خوب بود تا اینکه مادر امد و … کاش نیامده بود ان وقت الان در راه بازگشت از مدرسه همان جای همیشگی مرا سوار ماشین می کرد و همراه هم به خانه برمی گشتیم .یعنی به راستی ان دوران به پایان رسیده است ؟ همه چیز تمام شده !
امروز متوجه غیبت من خواهد شد ؟ برایش مهم است که من به مدرسه رفته ام یا اینکه تمام افکارش نسبت به من عوض شده و بهم ریخته ؟ وقتی فکر کردم مادر با بی رحمی هر چه تمام تر به او تهمت ناروا زد دیوانه می شدم .
ساعت دوازده بود و هر ان ممکن بود از راه برسد هیچ دلم نمی خواست با او رودرو شوم و او برق شرمندگی را در نگاه من ببیند .اشکهایم را پاک کردم و لباس مدرسه ام را دوباره پوشیدم و با وجودی که دلم نمی خواست از ان خانه پر خاطره پا بیرون نهم اما به ارامی بیرون رفتم .
مادر فکر می کرد از مدرسه برگشته ام ت.دنبالم به اتاقم امد و گفت ” تو مدرسه ندیدیش “
فکر کردم نباید با مادر قهر باشم ” نه چیزی نگفت حتی سلام من را هم بی جواب گذاشت ؟
باید مادر را حسابی نا امید می کردم تا فکر فریبرز را از سرش بیرون می کرد لباسهایم را عوض کردم و بی توجه به حضور او در اتاق بیرون امدم .اشتهایی برا ی خوردن غذا در من نبود اما برای اینکه مادر ناراحت نشود پشت میز نشستم
مادر یک دفعه بغضش ترکید و گفت “می دانم از دست من ناراحتی حق داری من تو را به این روز انداختم تو سرت به درس و مشقت گرم بود من چشم و گوشت را باز کردم و تو ساده و بی الایش زود گول خوردی و .. اما عیبی ندارد دخترم اصلا نمی خواهد ازدواج کنی من ازداواج کردم چی شد؟دیدی که با بی رحمی مرا گذاشت و رفت با هم کار می کنیم و زندگیمان را می چرخانیم پدرت هم نخواست برگردد به جهنم ! دنیا که به اخر نمی رسد یک جوری گلیممان را از اب بیرون می کشیم ! دیگر غصه نخوری ها “
نگاهش کردم قطره قطره اشک از گوشه چشمانش فرو می غلتید و به فین فین افتاده بود این بار به حالش متاسف شدم .دستم را روی دستش گذاشتم وبه ارامی و ملاطفت گفتم “نگران نباشید مادر ! من با دیدن ناراحتی شما غصه دار می شود .من به ازدواج و شوهر کردن فکر نمی کنم خواهش می کنم ! این قدر غم من را نخورید …. همه چیز درست می شود من لیاقت فریبرز را ندارم او جوان پاک و معصومی است طاقت این شکست سنگین را ندارد او را به حال خودش بگذار مادر او را به حال خودش بگذار “
بعد از جا برخاستم و گریه کنان به اتاق نشیمن برگشتم
روز بعد هم به قصد مدرسه رفتن به طبقه پایین رفتم .خانه را مرتب کردم برایش خورشت قیمه بادمجان درست کردم و دو سه عدد از پیراهنهایش در حمام بود انها را شستم و در بالکن پهن کردم ساعت دوازده به خانه برگشتم روز سوم هم همین کار را تکرار کردم اما روز چهارم برایم یک یادداشت گذاشته بود تا امدن من صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم شاخه گل رز صورتی رنگی هم روی یادداشت گذاشته بود گل را بو کشیدم و به کارهای خانه مشغول شدم اگر چه دلم برای مهربانی سبز نگاهش تنگ شده بود اما در خود شهامت رویارویی با او را نمی دیدم پس از انجام کارها زودتر از همیشه اهنگ رفتن کردم خدس زدم زودتر به خانه بر می گرددد .
دستگیره در را که پایین اوردم احساس کردم روی پشتم یخ گذاشتند در را باز کرد و داخل شد . به در تکیه داد و به من خیره شد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۱۶]

قسمت۱۱۵

.مثل مجرمی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد سر به زیر افکنده بود .شاخه رز در دستم بود ان را پشت سر قایم کردم.
اهسته گفت “داشتی می رفتی ؟ اره زنگ اخر مرخصی گرفتم چون حدس می زدم به یادداشت من اهمیتی ندهی خوب منظورت از این کارها چیه ؟خانه را مرتب می کنی لباسها را می شوری و برایم غذا درست می کنی بعد هم از خانه می روی چرا مدرسه نیامدی ؟ سه چهار روز پشت سر هم غیبت “
لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد بی انکه نگاهش کنم گفتم بگذارید من بروم… اگر از امدن من به این خانه ناراحت می شوید دیگر این کار را نمی کنم “
صدایش کمی گرفته بود “نه از امدن تو به هیچ وجه ناراحت نمی شوم ما مدتی را در کنار هم زندگی کردیم و من …شاید احمقانه باشد که بگویم به وجود تو در این خانه عادت کرده بودم… اما یک چیز را می خواهم بدانم .چرا پیش مادرت ادعا کردی که ..”
نگاه سبزمان با هم گلاویز شد “من هیچ ادعایی نکردم… نمی دانم چرا مادرم این تهمت را به شما زد خیلی متاسفم “
خواستم در را بازکنم که نگذاشت مچ دستم را گرفت و ان را محکم فشرد”من می توانم حدس بزنم چرا لابد می خواهد با این ادعای پوچ پس از ازدواجمان دوباره خودش را مالک اینجا بداند”بعد لحنش برگشت و با عصبانیت گفت “مادرت با بی شرمی هر چه تمام تر رگبار توهین و دشنام را به طرف من روانه کرد…. طوری که از صداقت و پاکی خودم بیزار شدم افسوس خوردم چرا این همه وقت در اختیارم بودی و من …”
وقتی برق خشم و عصبانیت را در نگاهم دید به حرفهایش ادامه نداد دستم را رها کرد و نفسش را برای چند لحظه در سینه اش حبس کرد .
چانه ام می لرزید و تمام بدنم به جلز ولز افتاده بود گل را به طرف سینه اش پرت کردم و با لحن پر انزجاری گفتم “اگر به حال خودتان افسوس می خورید معطل نکنید من در اختیارتان هستم فرصت را از دست ندهید “
تا چند لحظه او با شرم و من با غضب به یکدیگر نگاه کردیم انگاه در را باز کردم و محکم پشت سر خوم بستم از پله ها که بالا می رفتم اشکهایم را پاک کردم و در دل به خودم لعن و نفرین فرستادم
یقین داشتم ان حرفها را از روی لج و عصبانیت بر زبان رانده بود اما حق نداشت با من این گونه برخورد کند… چرا نباید مدرسه می رفتم ؟به خاطر چی؟به خاطر کی ؟ فردا با او کلاس دارم خوب به جهنم چه فرقی با دبیران دیگر می کند؟من فردا به مدرسه می روم مدتی خودم را به خاطر بردیا ان جوان نالایق از درس و مدرسه انداختم و بهترین دوران تحصیلی ام را خراب کردم … حالا دیگر اجازه نخواهم داد کس دیگری همان کار را با من بکند.
مادر پپشت چرخ بافندگی اش نشسته بود کار نمی کرد به جایی خیره شده بود حتی حضور من را احساس نکرد من هم دست کمی از او نداشتم بی حوصله بودیم…..کاش همه چیز بر می گشت سر جای خودش؟کاش خانم رزیتا هر گز به دنیا نیامده بود تا بخواهد یک روز جشن تولد خودش را جشن بگیرد و ما را در این چنین غم و ماتمی بنشاند
بچه ها دور مرا گرفته بودند “کجایی مانی ؟ رفته بودی مسافرت ” تعطیلات بهت خوش گذشت “
اره رفته بودم شمال بعد هم مشهد .همین دیروز از راه رسیدیم … خوب این چند روز درسها تا کجا پیش رفتند ؟
سارا و نسرین و ژاله مرا در میان خودشان گرفتند و به ته حیاط بردند ساعت اول با اقای بهرامی دبیر تاریخ کلاس داشتیم که فقط از بچه ها خواست یک خاطره کوتاه نوروزی تعریف کنند ساعت دوم با خانم گرمارودی درس داشتیم که او هم فقط دستور زیان گذشته را یاداوری کرد زنگ سوم که به صدا در امد دلم به تاب و توب افتاده بود ان روز به دفتر نرفته بودم دفتر حضور و غیاب را هم ژاله اورده بود
اب دهانم خشک می شد و با کتاب نگارش خودم را باد می زدم ژاله خودش کلاس را اداره کرد وقتی برپا داد نفس در سینه ام حبس شد نمی دانم احساس می کردم یا به راستی گرفته و پکر نشان می داد بی انکه نگاهی به بچه ها بیندازد برجا داد و نشست رو به ژاله با لحن بی حوصله ای گفت غایبان امروز
ژاله لبخن زنان گفت همه هستند و سرجایش برگشت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۱۷]

قسمت۱۱۶

نگاه شگفت زده فریبرز به میز سوم خیره ماند چند لحظه نگاههایمان با هم تلاقی کرد و بعد رویم را به طرف دیگر چرخاندم انگار خون به رگهایش دویده بود چهره رنگ پریده اش به حالت طبیعی برگشت و همراه با نفس عمیقی گفت “بسیار خوب امروز درس را شروع می کنیم …
وقتی درس می داد مدام نگاهش روی من ثابت می ماند و بعد متوجه می شد و نگاه از من می گرفت من صاف و استوار به صندلی چسبیده بودم دیگر از او خجالت نمی کشیدمم تا جایی که می شد سعی کردم نگاهش نکنم ام هنگامی که نگاهمان بهم می افتاد نگاهم را می دزدیدم درس را زودتر تمام کرد و وقت ازاد داد
بچه ها به ارامی با هم پچ پچ می کردند من سرم را روی میز گذاشتم و با خودکارم بازی می کردم ژاله با نسرین که میز دوم نشسته بود صحبت می کرد من توی فکر بودم گاهی به مادرم فکر می کردم گاهی به خودم به او هم فکر می کردم نفهمیدم کی بالای سرم ایستاد
خانم ستایش اطلاع دارید مسابقه مشاعره هفته دیگر برگزار می شود
زود خودم را جمع و جور کردم و به تخته سیاه خیره شدم و با لحن سردی گفتم “نه خبر نداشتم “
روبه رویم ایستاد تا چاره ای جز نگاه کردن به صورتش نداشته باشم “تا چه حد امادگی دارید “
این بار خودکارم را لای کتابم گداشتم و گفتم “برای بردن در این مسابقه شرکت نمی کنم هر چقدر در توانم باشد سعی ام را می کنم “
با لج گفت “موفق باشی ” از میزم فاصله گرفت
زنگ که به صدا در امد من نفس راحتی کشیدم
وقتی از محل همیشگی قرارمان رد می شدم جلوی پایم ترمز کرد اهمیت ندادم از ماشین پایین امد و گفت می رسانمت
با لحن خشکی گفتم ممنونم مزاحم نمی شوم دوست دارم این مسیر را قدم زنان طی کنم
شانه هایش را بالا انداخت و عصبی سوار شد و با سرعت از جلویم گذشت فکر کردم حقش بود
به خانه رسیدم از پله ها که بالا می رفتم صدای گرام بلند بود خواننده داشت می خواند در نیمه باز بود بی اختیار ایستادم و به ترانه گوش سپردم
از بوسه ای زنده ام کن ای امید زندگانی
وصلت جوانی فزاید ای مایه جوانی
چشمان عاشق فریبت خواند مرا نهانی
وقتی او را جلوی در نیمه باز دیدم دستپاچه شدم وبا عجله از پله ها بالا رفتم مسابقات مشاعره تا دور اخر پیش رفتم اما انجا دیگر نتوانستم با رقیبان قدر خودم به رقابت ادامه دهم رتبه سوم اوردن هم برای من تجربه خیلی خوبی بود که البته ان را مرهون تلاشهای بی دریغ فریبرز بودم
وقتی جایزه نفر سوم را به دتسم می داد با نگاه عمیقش قلبم را به تپش در اورد من هم با نگاه قدر شناسانه ای از زحماتش تشکر کردم اما کماکان رابطه سردی بین ما برقرار بود من بیشتر از او برای برقراری این رابطه اصرار داشتم جایزه ام یک ربع سکه بود که ان را به عنوان پس انداز به مادرم دادم
اردیبهشت از راه رسید و بیشتر کتابهای درسی رو به تمام شدن بود سر کلاسهای ادبیات به بهانه تمرین شطرنج حاضر نمی شدم دبیر ورزش به من گفته بود باید به عنوان جانشین المیرا که دستش در مسابقات بسکتبار شکسته بود در گروه شطرنج بازی کنم تمرین کنم و خودم را به مسابقات برسانم از من پرسید سر چه زنگهایی می توانم در کلاس شرکت نکنم من هم زنگ ادبیات و نگارش را پیشنهاد دادم سارا می گفت اقای بهتاش به قدری از غیبتهای بدون اجازه تو عصبانی است که پشت سر هم برایت صفر می گذارد و گفته به تو بگوییم جلسه بعد باید با اجازه او کلاس را ترک کنی
خنده ام گرفت این اواخر هیچ برخوردی با هم نداشتیم چه در خانه و چه در مدرسه فقط گاهی از دور همدیگر را می دیدیم
روز دوشنبه برگه های انتخاب بهترین دبیر بین دانش اموزان پخش شد
همه اقای بهتاش را شایسته این عنوان می دیدند همه بین سه انتخاب او را به عنوان انتخاب اول خود بر گزیدند انتخاب سوم من او بود بعضی ها فقط اسم او را نوشتند انتخاب دوم و سوم هم نداشتند
به خانه برگشتم هنوز توی پارکینگ بود می دانستم از قصد در پارکینگ مانده تا مجبور شوم به او سلام کنم سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم صدایم کرد بی انکه برگردم روی پله ایستادم امد و مقابلم ایستاد خیلی وقت بود این طور از نزدیک با هم برخورد نکرده بودیم
نگاهش به چشمانم بود اما هیچ نگفت می دانستم بیخودی معطلم کرده و حرفی برای گفتن ندارد با گفتن ببخشید با شتاب از پله ها بالا رفتم و خودم را به خانه رساندم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۱۷]

قسمت۱۱۷

می دانستم با این کار تا چه حد باعث ناراحتی اش شده ام اما فکر می کردم حقش است مادر خواب بود لابد باز به خاطر کمرش دو سه قرص مسکن خورده بود و خوابش برده بود بیدارش نکردم اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم دستی به سر و روی خانه کشیدم که تلفن زنگ زد ماریا بود حال من و مادر را پرسید و از دلتنگی اش گفت و از گرمای مفرط انجا می گفت منتظر مرخصی ده روزه ستار است تا به تهران بیاید بعدسلام رساند و خداحافظی کرد مادر یک ساعت بعد از امدن من از خواب بیدار شد کمی با اه و ناله از جا بلند شد
غذا خورده ای
نه منتظر بودم شما از خواب بیدار شوید حالتان خوب نیست
مثل اینکه اعصابش از جایی خرد بود صورتش را پر چین و چروک کرد و گفت “چی بگویم دختر پدرت بعد از مدتها زنگ زده و گفته فکرهایم را برای طلاق بکنم نمی تواند به این وضع ادامه دهد مرتیکه خجالت نمی کشد گفت می خواهم همین جا زن بگیرم
مادر اشکهایش را پاک کرد من هم زانوانم سست شد گفتم “راست می گویی مادر”
او بغض الود گفت ” اره انجا که بودم دختر دایی بیوه اش خیلی بهش ابراز محبت می کرد بچه دار نمی شده شوهرش طلاقش داده دو سه بار به پدرت خرده گرفتم که چرا این قدر به تو سر می زند پدرت با لودگی گفت وقتی ادم از زن و بچه اش دل بکند به دیگر ی پناه می برد ….
مارد از جا بلند شد کمرش به خوبی راست نمی شد من مات و مبهوت روی صندلی خشکم زده بود یعنی حقیقت داشت ؟پدر می خواست زن بگیرد؟
مادر با دیده اشک الود به طرف اشپزخانه رفت و گفت به درک برود ازدواج کند همن به درد همان زنها می خورد من از سرش هم زیاد بودم فکر کرده به پایش می افتم و التماسش می کنم نمی داند از خدام است ماندانا بیا ناهار بخوریم
متفکرانه میز را چیدم بیچاره مادر ! معلوم نبود چه حالی دارد نتوانست غذا بخورد سرم داغ شده بود و کسی در دلم فریاد می زد مقصر تویی خودم این را می دانستم اما مادر سرزنشم نکرد
برای تمرین شطرنج باید می رفتم اما به اصرار ژاله ماندم تا مثلا از آقای بهتاش اجازه بگیرم . در همان بدو ورود نگاهش به میز سوم بود . با دیدن من احساس کردم رنگ چهره اش تغییر کرد .حاضر و غایب نکرد . خواست درس را شروع کند که از جا برخاستم . متوجه شد و نگاهم کرد .

” اگر اجازه بدهید من برای تمرین شطرنج بروم.”

چشمانش رنگ خشم به خود گرفت وکدر تر شد . لحنش عتاب آلود بود .” من اجازه نمی دهم . نوبت امتحانات ثلث آخر نزدیک است بهتر است تمام حواستان به درس و کلاس باشد .”

به ناچار نشستم . او درس را شروع کرد و من بی اعتنا به او سرم پایین بود و با خودکارم بازی میکردم . کاری با من نداشت و تذکر نداد که حواسم سر جایش نیست. به مادر فکر می کردم که ایم روزها هیچ حال خوشی نداشت . خوب حق داشت فکر نمی کنم برای تنبیه انصاف باشد که پدر با کس دیگری ازدواج کند . از پدر دیگر خوشم نمی آمد . او منتظر فرصتی بود که ماهیت خودش را نمایان کند . دلم به حال مادر سوخت . زنگ به صدا در آمد . هیچ کششی برای زنگ تفریح در خودم نمی دیدم . فریبرز همانجا پشت میز نشسته بود و به من زل زده بود . انگار با نگاهش به من گفته بود که بمان با تو کار دارم . عاقبت من و او در کلاس تنها شدیم . از من خواست روی میز اول بنشینم . نشستم و سرم را پایین انداختم . نگاهش مو شکافانه بود . انگار در نگاهم دنبال چیزی می گشت .

” می شود بپرسم این ادا و اصولها برای چیست ؟ چرا سر زنگهای من حاضر نمی شوی ؟ چرا با من حرف نمی زنی ؟”

در پاسخش فقط آه بلندی کشیدم . چه میدانست در دنیای من چه می گذرد ؟ بی قرار و نا آرم بود . از جا برخاست و به موهایش چنگ انداخت . لحنش پریشان بود . ” از رفتار و حرفهای آن روز معذرت می خواهم .”

هنوز سرم پایین بود . ناگهان با لحن گرفته ای گفت :” ماندانا با من ازدواج می کنی ؟”

دهانم از فرط تعجب باز ماند . دردریای سبز و پر تلاطم نگاهمان عشق و تردید و تعجب موج می زد . نتوانستم دیگر نگاه سنگینش را تحمل کنم از جا برخاستم و با گامهای بلند کلاس را ترک کردم . یعنی باید باور می کردم . او از من تقاضای ازدواج کرده بود ؟

مادر هم باورش نمی شد .” راست میگویی ؟ توی کلاس ؟”

هیجانزده گفتم:” آره مادر . توی کلاس اما من هیچ جوابی بهش ندادم .” با تعجب و ناراحتی گفت :” چرا مگا ما همین را نمی خواستیم؟”

با تردید گفتم:” نمی دانم . مادر احساس می کنم اگر به او جواب مثبت بدهم در حقش ظلم کرده ام . ”

با تشر گفت:” به مظلومیت هیچکس فکر نکن . فقط به فکر خودت باش . این بهترین موقیت است نباید آن را از دست بدهی .”

با ناراحتی گفتم :” ولی آخر مادر ! من…اگر او همه چیز را بفهمد چه ؟ آن وقت چطور می توانم توی صورتش نگاه کنم ؟ وقتی بفهمد ما فریبش دادیم…” از یاد اوری ان لحظه خون در عروقم یخ زد . نادر بی خودی تسلایم میداد . خودش هم می دانست ان روز در زندگی من وجود خواهد داشت .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۱۹]

قسمت۱۱۸

مهم نیست . شاید فقط یک سال از زندگی ات با تلخی و سردی بگذرد بعد از ان مجبور است به زندگی با تو بسازد.” با بغض گفتم:” اگر روز بعد از عروسی خواست طلاقم بدهد چه ؟ ”

مادر کمی فکر کرد و گفت:” کاری می کنیم که فکر طلاق را از سرش بیرون کند یا ینکه بعد از طلاق ما برای زندگی مشکلی نداشته باشیم …مهریه را سنگین میگیریم.” بعد با این فکر لبخند بر لب آورد .

مادر هیج به فکر من نبود . نمی خواست بفهمد در دل من چه می گذرد؟ ساعتها به این مسئله فکر کردم . توی اتاقم بودم . از فکر زیادی سردرد گرفتم . مادر بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت:” مانی فریبرز زنگ زد و گفت برای شام می آید بالا… فکر می کنم همه چیز دارد به خودی خوید حل می شود .”

پس از مدتی فکر کردن بی حوصله و کسل بودم . گفتم:” مادر من نمی تونم به او پاسخ مثبت بدهم . من به درد او نمی خورم . او لیاقتش بیشتر از من است . خودم را از سر راهش کنا رمی کشم.”

مادر عصبانی شد و گفت:” بی خود می کنی . . کی گفته تو لیاقتش را نداری ؟ از سرش هم زیاد هستی ! اگر طلاقت بدهد ما چیزی را از دست نمی دهیم . با مهریه ای که ازش می گیریم…” با دیدن اشکهایم حرفش را ناتمام گذاشت و گفت:” پاشو گریه نکن . باید به فکر شام باشیم . ببینم فریبرز چه غذایی را بیشتر از همه دوست دارد ؟”

وقتی جوابش را ندادم با غیض در را بست .

بی حال و غمگین از جا برخاستم . موهایم را شانه زدم . پیراهن یقه انگلیسی قرمز پوشیدم و دامن مشکی. مادر گفت خیلی بهت می آید . زنگ که به صدا در امد دلم ریخت . مادر در را باز کرد . موهایش برق می زد انها را به یک طرف شانه کرده بود . پیراهن تابستانی آبی رنگی پوشیده بود که با شلوار لی آب رنگش همخوانی داشت . یک دسته گل زیبا هم در دستش بود که وقتی آن را به دستم داد دست و پایم را گم کردم . گلدانی از کمد در اوردم و گل ها را داخل ان گذاشتم . صدایش به گوشم می رسید. بر خلاف رفتار گذشته خوب و صمیمی با هم صحبت می کردند . چای ریختم و با کشیدن نفس عمیقی به اتاق نشیمن رفتم. نگاهش گرم و طولانی بود . وقتی با من حرف می زد انگار خوش صدا ترین اوازها را در گوشم می خواند . هر چند حرفهایش در مورد درس و امتحان و مدرسه بود .

پس از صرف شام فریبرز از من خواست کنار مادر بنشینم . کمی این پا و ان پا کرد و بعد با خودش کنار امد . نفس عمیقی کشید و گفت:” من فکر هایم را کرده ام خیلی وقت است که ماندانا را زیر نظر گرفته ام . تمام رفتار ها و گفتارهایش را مو به مو بررسی کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که دختری به متانت و وقار و پاکی ماندانا ندیده ام …”

دلم تیر خورد . من باوقار و پاک بودم ؟ بیچاره فریبرز ! در مورد من چه فکری می کرد …

” ما مردان شمالی مهمترین ملاک انتخاب همسرمان پاکی و نجابت اوست . من از وقار و نجابت ماندانا خیلی خوشم امده و فکر می کنم انتخاب ماندانا به عنوان همسر هیچ عیب و نقصی ندارد . البته مطمئن هستم در مقابل این همه حجب و حیا من هم می توانم همسر خوبی بریشان باشم…”

مادر گل از گلش شکفته بود . اما انگار من مرثیه مرگ می شنیدم . فریبرز از کدام حجب و حیا حرف می زد؟او در من چه دیده بود ؟ اگر بفهمد همه این چیزهایی که گفته است در مورد من پوچ و بی اساس است چه حالی پیدا می کند ؟ نفهمیدم مادر چه گفت . وقتی صدایم زد به خودم آمدم . فریبرز عمیق نگاهم می کرد . دستپاچه و رنگ به رنگ شدم .

مادر با لبخند معنی داری گفت:” خوب نظرت را نگفتی ؟فریبرز جان منتظر شنیدن نظر تو هم هست.”

بی درنگ گفتم:” باید فکر کنم .” هر چند حرف من به مذاق مادر خوش نیامد اما فریبرز از آن استقبال کرد . ” خوشحالم که بدون تامل تصمیم نمی گیری!” چند دقیقه بعد شب به خبر گفت و رفت . مادر ملامتم کرد که چرا جواب مثبت را نداده ام و شرش را نکندم .

هر چند بیشتر فکر می کردم بیشتر می فهمیدم که لیاقتش را ندارم . مادر به من خرده می گرفت .

” تو چقدر حساسی دختر . خوب طلاقت داد که داد دنیا که به اخر نمی رسد . دست کم بعدش می توانی به عنوان یک زن مطلقه دوباره ازدواج کنی یا اگر هم نخواستی …”

اشک از دیده فشاندم و به آرامی گفتم:” مادر من دوستش دارم” بعد سرم را پایین انداختم . مادر مثل مسخ شده ها نگاهم کرد . سرش را تکان داد و گفت:” می فهمم مانی خودم از نگاهت همه چیز را خواندم . این را هم می دانم که مثل قبل این علاقه و عشق کودکانه و خام نیست . شاید فریبرز طلاقت ندهد و تو را ببخشد … غصه نخور مانی همه چیز درست می شود .”

از دلداری مادر نه تنها آرام نشدم بلکه بیشتر پریشان و بی قرار شدم … من لایق فریبرز نبودم . من پاکی و نجابتم را از دست داده بودم … من …
رفتارش چه در مدرسه و چه در خانه بامن عوض نشده بود هیچ حرکت محبت امیزی هم از سوی او مشاهده نمی کردم .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۰]

قسمت۱۱۹

من و مادرساعتها با هم کلنجار می رفتیم و گاهی جلوی همدیگر کم می اوردیم اما مادر مثل همیشه توانست عقیده اش را بر من تحمیل کند و مرا وادار کرد که به خواستگاری فریبرز جواب مثبت بدهم .
هر چند دلم رضا نمی شد فریبرز را فریب بدهم و او را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهم اما به خودم تلقین می کردم کاری که می کنم ریا و فریب نیست شاید مرا ببخشد واز طلاق دادن من صرف نظر کند .
ان شب فریبرز تمام شرطهای مادر را پذیرفت پانصد سکه طلا اگر چه رقم نجومی و باور نکردنی بود اما فریبرز پذیرفت و در مورد مبلغ شیر بها و طلا و وسایل دیگر هیچ اعتراضی نکرد و مادر به تجارت شیرینش فکر می کرد.و راضی به نظر می رسید اما من هر لحظه متاثرتر و غمگین تر می شدم.
فریبرز نگاهش مهربان تر از همیشه بود.از من پرسید “ماندانا نظرت در مورد عروسی چیه موافقی همه چیز را به بعد امتحانات موکول می کنیم “
هرگز فکرش را نمی کردم روزی با دبیر ادبیاتمان بنشینم و در مورد عقد و عروسی صحبت کنم اما او پسر دایی من هم بود….کمی با شرم گفتم هر طور خودتان صلاح می دانید دلم می خواهد به تحصیلم ادامه بدهم و دست کم دیپلم بگیرم
لبخند شیرینی گونه اش را چال انداخت و گفت برای ادامه تحصیل بیشتر از تو اصرار دارم مطمئن باش برای گرفتن لیسانس هم مشوق تو باشم و کمکت کنم
از ان همه سخاوت لبخند قدر شناسانه ای بر لب اوردم
مراسم نامزدیمان خیلی ساده و خودمانی برگزار شد خانواده خاله رویا تنها میهمانان ما بودند مادر حسابی گوششان را کشیده بود که در مورد نامزدی من بردیا حرفی از دهانشان بیرون نپرد
ارمینا که خودش با اقای بهزاد نامزد شده بود بازهم با حسادت و کینه نامزدی مان را تبریک گفت حلقه نامزدی را دست هم کردیم و به روی هم لبخند زدیم هر چندبه این نامزدی و ازدواج خوشبین نبودم اما نگاه پر از عشق فریبرز دلگرمم می ساخت
از من خواست در مدرسی کسی از نامزدی ما چیزی نفهمد وقتی با هم تنهای می شدیم حرفهای عادی همیشگی را می زدیم نه او از علاقه قلبی اش با من حرف می زد نه من می گفتم که عاشق نگاه مردانه اش هستم برایم خیلی عجیب بود ان وقتها هر وقت من و بردیا با هم تنها می شدیم ان قدر از عشق و علاقه و وفا سخن می گفتیم که تمام حرفهایمان شبیه هم و تکراری به نظر می رسید من این احساس و علاقه پنهانی را بیشتر دوست داشتم از نظر من ان علاقه هوسی اتشین بود که بهترین روزها وسالهای عمرم را در حریق نااگاهی سوزاند و تنهای خاکستری از خاطره های پوچ برجای گذاشت که من هربار از یاداوری اش شرمنده و پراندوه می شدم
راستی خیلی وقت بود از بردیا خبری نشده بود یعنی می شود دست از سر من بردارد یعنی می شود روی مرا فراموش کند
عاقبت پس از بررسی نظرات دانش اموزان مدرسه فریبرز بهتاش دبیر ادبیات و نگارش به عنوان دبیر نمونه سال معرفی شدو از طرف مسولان مدرسه به او لوح یادبودی تقدیم کردند روزی که بچه ها با علاقه برایش کف می زدند من با افتخار و ذوق نگاهش می کردم دلم می خواست همه بفهمند این دبیر نمونه نامزد و همسر اینده من است کاش می توانستم فریاد بزنم تا همه بدانند چقدر خوشحالم و سر از پا نمی شناسم
زنگ اخر که نگارش داشتیم کلاس را ارام کرده بودم نادیا مثل همیشه گل سرخی روی میز گذاشته بود با وجود اینکه دلم نمی خواست بعد از این کسی با دادن گل و نامه به نوعی توجه دبیر مورد علاقه ام را جلب کند اما با این کار نادیا مخالفتی نشان ندادم فریبرز وارد کلاس شد نگاهش به من دور از چشم بچه ها مهربان و پر علاقه بود
پشت میز نشست نگاهی به گل انداخت و خطاب به من گفت خانم ستایش من بعد روی میزم گل نبینم
خرسند از این گفته او نگاهی گذرا به چهره در هم فرو رفته نادیا کردم و گفتم بله اقای بهتاش دیگر تکرار نمی شود
وقتی درس را شروع کرد نفس بلندی کشیدم و از این تغییر رفتار او بی اندازه شادمان شدم هر گاه نگاهش به من می افتاد حالت چشمانش عوض می شد اما حالتها و رفتار موقرانه اش را حفظ کرده بود
جای همیشگی به انتظارش ایستاده بود سوارم کرد و نگاه پر محبتی به من انداخت حالم را پرسید بعد سرعت ماشین را کم کرد لحنش کمی گرفته بود گفت امروز دفتر بود که تلفن زنگ زد خودم گوشی را برداشتم جوانی خودش را نامزد تو معرفی کرد و گفت که از فرانسه تماس می گیرد من هم خیالش را راحت کردم و گفتم که دیگر به این مدرسه نمی ایی وقتی پرسید نشانی از تو داریم یا نه گفتم برای همیشه به ورامین رفته اند
نفسی را که در سینه حبس کرده بود با خیال راحت بیرون فرستادم و گفتم کار خوبی کردید باید به خانم مدیر و ناظم هم همین را بگوییم که اگر دوباره زنگ زد همه چیز را خراب نکنند
نگاهی به من انداخت و گفت من که هنوز سر در نمی اورم چرا اینقدر اصرار دارد خودش را نامزد تو معرفی کند
حرفی برای گفتن نداشتم چون سکوت من را دید اظهار نظر دیگری نکرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۱]

قسمت۱۲۰

حرفی برای گفتن نداشتم چون سکوت من را دید اظهار نظر دیگری نکرد
به خانه که برگشتم با دیدن ماریا به وجد امدم یکدیگر را تنگ در اغوش گرفتیم و بعداز هم جدا شدیم و به هم زل زدیم معلوم هست چرا این همه وقت به ما سر نزدی دلمان برای تو او این شیرین توپولو تنگ شده بودبعد انالی را در اغوش گرفتم به نظرم خیلی با نمک تر از پیش شده بود ماریا دوباره گونه ام را بوسید و نامزدی ام را تبریک گفت
ناهار را با اشتهای فراوان خوردیم و بعد رودر روی یکدیگر نشستیم و مشغول صحبت شدیم
ماریا گفت باورم نمی شود فریبرز خودش پیشنهاد ازدواج با تو را داده باشد
مادر سینی چای را روی میز گذاشت و با لحن حزن الودی گفت بگذار یک خبر غیر مترقبه دیگر هم به تو بدهم پدرت امروز حکم طلاق غیابی را برایم فرستاد لابد تا حالا هم دختر دایی اکله اش را صیغه کرده و …. باقی حرفش را خورد بغض تلخی کرده بود من وماریا مبهوت مانده بودیم ماریا که این موضوع در تصورش نمی گنجید دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت راست می گویی مادر مگر می شود
مادر نگاه اندیشناکی به او کرد و سری جنباند “همه چیز از این مردها بر می اید هیچ وقت به انها اعتماد نکن ” بعد اهی کشید و از جا بلند شد من و ماریا نگاهی پر از هول و هراس به هم انداختیم ماریا به شدت حیرت کرده بود مادر روی کاسه اش رشته پیاز داغ ریخت و ان را داد به دستم و گفت زنگ زدم انگار نبود گوشی را بر نداشت حالا برو ببین اگر هست او را بیاور بالا
از پله ها پایین رفتم هنوز هم قلبم هنگام دیدارش تند می تپید در را به رویم باز کرد تازه از حمام در امده بود به رویم لبخندی زند و مرا به داخل دعوت کرد
از خبر امدن ماریا خوشحال شد اش رشته را در بشقاب کشیدم و با دو قاشق به اتاق نشیمن برگشتم مشغول خوردن اش بودیم که پرسید مادرت با پدرت به توافق نرسید
اش رشته در دهانم تلخ شد و گفتم پدرم به این اسانیها روی خوش نشان نمی دهد
می خواهی پا در میانی کنیم
رنگ از رخسارم پرید نه اگر مادر از پس پدر بر نمی اید ما هم بر نمی اییم
اش خیلی داغ است بعد به نگاه معنی دارش لبخند زدم
پس از شستن ظرفها رو به او گفتم بیا برویم بالا ماریا از دیدنت خوشحال می شود
روی مبل لم داد و گفت اقای ستار هم امده
روبه رویش نشستم و گفتم نه بهش مرخصی نداده اند
می خواستم امشب ورقه ها را تصحیح کنم کمکم می کنی
ابرویم را بالا انداختم و گفتم بالا نمی ایی
هیچی نگفت و فقط نگاهم انداخت ناراحت و غمگین از جا بلند شدم و گفتم خیلی خوب هر طور راحتی تا دم در دنبالم امد هنوز منتظر بودم که بگوید می اید ولی او هیچ میلی برای امدن از خود نشان نداد حتی موقع رفتن خداحافظی سردی کرد و در را پشت سر خودش بست به خانه که برگشتم هنوز در این فکر بود که دلیل این رفتارش چه بود شاید هنوز هم به ان تلفن مشکوک فکر می کرد خوب حق داشت مادر و ماریا با هم پچ پچ می کردند مادر گاهی گریه می کرد گاهی دشنام می داد گاهی ارام می نشست
من در اشپزخانه بودم و برای انالی خیار پوست می کندم برای شام کوکوسبزی درست کردم میز را چیدم و ماریا و مادر را برای صرف شام صدا زدم زنگ به صدا در امد ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود صدای ماریا را شنیدم که می گفت به به فریبرز خان مشتاق دیدار شما خوش امدید
نفهمیدم چرا فاصله کوتاه اشپزخانه تا نشیمن را دویدم دسته گلی در دست داشت و اراسته و خوش لباس به من لبخند می زد برای انالی هم موز و شکلات و شیرینی خامه ای خریده بود
شام را در اشپزخانه خوردیم از سالاد کلم من با کلی تعریف فریبرز خورده شد پس از شام ماریا و فریبرز با هم گفت و گو نشستند فریبرز از وضع اب و هوای بم پرسید و کار ستارو چگونگی تسهیلات رفاهی من از امدنش خوشحال و راضی بودم نگاهش مغرورتر از همیشه بود می دانست چقدر خواهان این نگاه مردانه هستم
که گاهی نگاه مبهمی به سوی من روانه می کرد نفهمیدم معنی نگاهش چیست و از من چه می خواهد
من و ماریا مدت زیادی کنار هم نشستیم و در رابطه با موضوع نامزدی ام مفصل صحبت کردیم او به من حق داد از بابت پنهان کردن جریان نامزدی ام با بردیا احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم او رفتار مادر را تایید نمی کرد اما در مورد اینکه ایا باید واقعیت را هر چقدر زشت با فریبرز در میان بگذارم یا نه سکوت می کرد یا از جواب دادن طفره می رفت
قرار بود ماریا تا شروع تابستان پیش ما بماند مادر و پدر به طور غیابی از هم جدا شدند روزی که روی شناسنامه مادر مهر طلاق زده شد زار زار گریه کرد صدای گریه اش به قدری بلند بود کن فریبرز را به بالا کشانید و بر خلاف میل مادر حقیقت را برایش شرح دادم تا چند دقیقه هیچ نگفت متفکر نشست بعد نگاهی نافذ به من انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx