رمان آنلاین یاسمین قسمت ۱

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون یاسمین

رمان آنلاین یاسمین قسمت ۱

نویسنده:م،مودب پور

داستانهای نازخاتون

داستانهای نازخاتون:

#یاسمین

#قسمت۱

#داستانهای_نازخاتون

کاوه – چرا اینقدر طولش دادی پسر؟

ترم تموم شد دیگه . حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم . داشتم ازشون خداحافظی می کردم . تو چی؟ چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای یه چیزی!

کاوه – هیچی نگو ! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم ! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون ! الان همشون می خوان بهم آدرس خونشون رو بدن !

تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد بطوریکه آب و گل توی خیابون پاشید به شلوار ما . کاوه شروع کرد به داد و فریاد کردن و مثل زن ها ناله و نفرین می کرد :

اوهوی …..همشیره! حواست کجاست ؟! الهی گیربکس ماشینت پاره پاره بشه !

پسر نزدیک بود بزنه بهت ها ! نگاه کن ! تا زیرشلوارم خیس آب شد ! الهی سیبک ماشینت بگنده ! نگاه کن ! حالا هرکی رد می شه می گه این پسره توی شلوارش بی تربیتی کرده !

 

– می شناسیش ؟

 

 

کاوه – همه می شناسنش ! سال اولی یه . خوشگل و پولدار ! به هیچکسم محل نمی ذاره ! بجان تو بهزاد این مخصوصاً پیچید طرف ما ! الهی شیشه ماشینت جر بخوره !

نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت .

کاوه گاهی با صدای بلند یه نفرین به اون ماشین می کرد و یه جمله آروم به من می گفت :

کاوه – الهی لاستیک ماشینت بشکنه ! مرده شور اون چشمای هیزماشینت رو بشوره که زیر چشمی ما رو نگاه نکنه !

– این چرت و پرتا چیه می گی ؟

کاوه – مرده شور اون رنگ ماشینت رو ببره که از همین رنگ دو تا زیر شلواری توی خونه دارم !

خنده ام گرفته بود . اینا رو می گفت و بطرف۶ ماشین دست تکون می داد .

– پسر چرا اینطوری می کنی ؟

کاوه – شاید تو آینه ما رو ببینه و برگرده !

در همین موقع اون ماشین ایستاد و دنده عقب گرفت که کاوه دوباره شروع کرد :

الهی روغن سوزی ماشینت بجونم بیفته ! الهی درد و بلای لنت ترمزت بخوره تو کاسه سر این بهزاد!

– لال شی ! اینا چیه می گی ؟

دیگه ماشین رسیده بود جلوی ما .

– سلام معذرت می خوام که بد رانندگی کردم . یه لحظه حواسم پرت شد .

کاوه – ببخشید ، پدر شما سرهنگ نیستند ؟

– نه چطور مگه ؟

کاوه – عذر می خوام فکر کنم پدرتون باید وزیر باشن یا وکیل .

– نه اصلاً !

کاوه – خب الحمدلله!

بعد بلند گفت :

خانم این چه طرز رانندگی یه ؟ باباتون م که کاره ای توی این مملکت نیست که شما اینطوری رانندگی می کنین ! نزدیک بود ما رو بکشی!

آروم زدم تو پهلوش و گفتم :

– عذر می خوام خانم . این دوست من کمی شوخه .

باید ببخشید . اسم من فرنوش ستایشه . طوری که نشدید؟

کاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون !

فرنوش خندید و گفت :

– شما کاوه خان هستین . بذله گویی شما تو دانشکده معروفه . همه از شوخ طبعی تون تعریف می کنند . تا فرنوش اینو گفت : صدای کاوه ملایم شد و رنگ عوض کرد و گفت :

کاوه – من کوچیک شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهمیده ای هستین!

– اسم من بهزاده . اینم کاوه دوستمه .

کاوه – هر دو کنیز شماییم !

فرنوش – بازم ازتون معذرت می خوام .

کاوه – فدای سرتون ! اصلاً بذارین من این وسط خیابون بخوابم . شما با ماشین تون دو سه بار از رو من رد شین ! اصلاً چه قابلی داره ؟ چیزی که زیاده اینجا جون آدمیزاده ! اصلاً شما دفعه دیگر خبر بدین تشریف میارین . خودمون و دو سه تا از بچه های کلاس رو بندازیم جلو ماشین تون ! والله ! بی تعارف می گم !

– بس کن کاوه !

ببخشید خانم . خیلی ممنون که برگشتید . خوشبختانه اتفاقی نیفتاده .

کاوه – بعله ! شلوارهامون رو می دیم خشکشویی ، گور پدر جناق سینه من و پای بهزادم کرده ! خودش خوب میشه !

فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسید :

– پاتون مشکلی پیدا کرده ؟

 

– خیر . خواهش می کنم شما بفرمایین

 

کاوه – خیر خانم محترم . ایشون مغزشون مشکل پیدا کرده . حالا لطفاً یه دقیقه تشریف بیارین پایین . همین جا کوروکی بکشیم ببینیم مقصر کیه !

من به کاوه چشم غره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشین اومد پایین و گفت :

– از آشنایی تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟

– ممنون شما چطورین ؟

فرنوش – شما همین جا درس می خونین ؟ چندین بار شما رو تو محوطه دانشکده دیدم .

– منم همینطور . منم شما رو چند بار دیدم .

کاوه – انگار شکستن جناق سینه من باعث آشنایی شما شد ! فکر کنم اگه من کشته می شدم شما دو تا با هم عروسی می کردین !

فرنوش دوباره خندید و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم که کاوه به فرنوش گفت :

 

– نگاه به چشمای این نکنین ! این مادر زادی چشماش چپه !

– بس کن کاوه خان .

کاوه – بابا جون این تصادف بزرگیه .حتما باید چهار تا بزرگتر بیان وسط رو بگیرن شاید کار بکشه به شرکت بیمه زندگی و عقد دائم و عروسی این حرف ها !

– کاوه !!

بعد رو به فرنوش کردم و گفتم :

خواهش می کنم شما بفرمایید .

فرنوش – اجازه بدین تا منزل برسونمتون.

کاوه – خیلی ممنون . بهزاد جون سوار شو !

دست کاوه رو که بطرف دستگیره ماشین می رفت گرفتم و به فرنوش گفتم :

– خیلی ممنون . مزاحم نمی شیم . شما بفرمایید .

فرنوش – پس بازم معذرت می خوام . خداحافظ.

اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت . کاوه در حالیکه پشت سر ماشین دستش رو تکون می داد گفت :

خداحافظ بخت پسر الاغ ! حیف که در روت باز نکرد !

– منظورت منم ؟

کاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما که ماشالله عقل کل ین !

بیا بریم خونه کار دارم .

کاوه – عذر می خوام ، وکیل و وزیرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر کسی ندونه فکر می کنه الان از اینجا یه سره باید بری کارخونه بابات و بشینی پشت میز و به رتق و فتق امور بپردازی ! مرد تقریباً حسابی ! این دختره تو دانشکده دل از همه برده ! هیچکسی رو هم تحویل نمی گیره ! حالا اومده از تو خواهش می کنه که برسوندت خونه ، تو ناز می کنی ؟

همونطوری نگاهش کردم .

کاوه – شناختی ؟ دمت رو تکون بده عزیزم !

– بی تربیت !

کاوه – خب چرا سوار نشدی ؟! چرا جفتک به بخت خودت می زنی ؟

– اولا ًجفتک نه و لگد ! در ثانی ، چون سوار ماشین نشدم به بختم لگد زدم ؟

کاوه – خب آره دیگه ! آشنایی همینطوری شروع میشه دیگه . بعدشم می رسه به عقد و عروسی و این حرفا ! دختر به این قشنگی و پولداری ! دیگه چی می خوای ؟

– هیچی بابا آدم خوش خیال ! اون می خواست جای اینکه پیچیده بود جلوی ما ، یه جور تلافی بکنه . اون وقت تو تا کجا پیش رفتی !

کاوه – با منم آره ؟ نگاه کور شدت رو دیدم ! نگاه اونو هم دیدم ! نخوردیم نون گندم ، بابامون که نونوایی داشته !

– میای بریم یا خودم تنها برم ؟

کاوه – بریم بابا . امروز اخلاقت چیز مرغیه !

 

راه افتادیم . چند قدم که رفتیم ، یکی از دخترهای کلاس از پشت کاوه رو صدا کرد و بعد بقیه بچه های کلاس رو هم صدا کرد و گفت :

بدویید بچه ها ! پیداش کردم ! بدویین که الان در میره !

کاوه – مگه من کش شلوارم که در برم ؟

همکلاسی مون در حالیکه می خندید دوباره داد شد :

– یالله بچه ها الان فرار می کنه ها !

کاوه – بابا مگه دزد گرفتی ؟ چرا آبرو ریزی می کنی دختر ؟!

– مگه قرار نبود که همه بچه ها رو آخر ترم بستنی مهمون کنی ؟ داری درمیری ؟

کاوه – به جان تو عادت کردم . از بابام این اخلاق بهم ارث رسیده . از بس بابام از دست مأمورای مالیات فرار کرده . منم واسم عادت شده .

بیا بریم خودتم لوس نکن . مرده و قولش ….

کاوه – کی به شما گفته که من مردم ؟ تو این دوره و زمونه مرد کجا بود ؟ اگه مرد پیدا می شد که این همه دختر دم بخت ویلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن که الهی گره کور بختشون بدست خودم واشه !

کم کم بقیه بچه های کلاس داشتن جمع می شدن . نیلوفر که خودش هم دختر پولداری بود گفت :

بیخودی بهانه نیار کاوه . تا بستنی بهمون ندی ولت نمی کنیم .

کاوه – اولاً که من از خدا می خوام که شماها ولم نکنین و همیشه تو چنگ شما خانم ها ، اسیر باشم ! ولی باور کنین ندارم . از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ورشیکست شده . صبح می خوریم ظهر نداریم ! ظهر می خوریم ، شب نداریم ! حالا حساب کن یه خونواده آبرو دار چه سختی رو داره تحمل می کنه ! به خدا قسم که بعضی وقتا شده که با شورت جلو همه راه رفتم .

نیلوفر – ا….. ! قسم خدا رو هم می خوره .

کاوه – بجون تو که می خوام دنیا نباشه اگه دروغ بگم ! پریروز که رفته بودم استخر با یه مایو اینور اونور می رفتم !

 

کاوه – باشه می دم ! آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین میذاریم دیگه ! اگه شما راضی می شین که من امشب گشنه سر به بالین بذارم ، قبوله می دم اما می دونم که شما ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین !

فرزاد – اگه بستنی رو ندی همین الان اینجا تحصن راه میندازیم .

کاوه – ببینم شما چه سندی ، مدرکی ، چیزی از من دارین که صحت گفته هاتون رو ثابت کنه ؟

فرزاد – نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی .

کاوه – برو بابا دلت خوشه ! یارو سند محضری رو میزنه زیرش ، چه برسه به یه کلوم حرف ! تازه من هیچ روزی کتاب با خودم نمی آرم دانشکده !

مریم – خسیس بازی در نیار کاوه . چهار تا بستنی که این حرفا رو نداره .

کاوه – من و بابام اگه از این ولخرجی ها می کردیم که پولدار نمی شدیم .

 

روزبه – اصلاً فکرش رو نمی کردیم که تو اینقدر گدا باشی !

کاوه – خب تو اشتباه می کردی عزیزم ! اصلاً شغل اصلی من و بابام گدایی یه ! هر وقت باهامون کار داشتی یه تک پا سر میدون انقلاب همین سمت چپ . همون گوشه کنارا داریم گدایی می کنیم . ده دقیقه واستی پیدامون می کنی !

دوباره بچه ها خندیدن

شیوا – کاوه واقعاً خجالت نمی کشی ؟

کاوه – چرا ! اوایل خجالت می کشیدیم . ننه بدبختم که چادرش رو می کشید رو صورتش ! اما بعداً عادت کردیم . یعنی بابام یه شعری برامون خوند که قانع شدیم .

گفت شاعر میگه گدایی کن تا محتاج خلق نشی!

مریم – بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو !

– چرا بهشون قول دادی یالله ، باید واسه شون بستنی بخری .

کاوه – الهی قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به این می گن ها !

تا به آدم تحکم می کنه ، دل آدم می لرزه !

بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف یه بستنی فروشی . تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم کاوه از فروشنده پرسید :

ببخشید آقا آلاسکا دارین ؟

 

فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت :

بعله عزیزم آلاسکا هم داریم .

کاوه – ببخشید اقا شما که اینقدر مهربون ید ، اسکیموهاش رو هم دارین ؟

یارو خندید و گفت :

اسکیمو هم داشتیم ، اما نمی دونم کجا رفتن ؟

کاوه – من میدونم کجا رفتن . بگم آقا ؟

فروشنده – بگو بابا جون .

کاوه – آقا اجازه ! اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر خنک بشن .

صاحب مغازه و بچه ها خندیدن . صاحب مغازه گفت :

باور کنین بچه ها . حاضرم این مغازه و هر چی دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها .

کاوه – پدر ، اینا رو که می بینی بعضی هاشون یه کوه غصه تو دلشون دارن . دوره جوونی شما با دوره جوونی ماها فرق می کرده . به نظرم از این آرزوها نکنی بهتره ! سرت کلاه میره .

فروشنده – راست می گی جوون . ایشالله که زندگی و دوره شما هم خوب بشه .

کاوه – یه مثال برات میزنم . دوره شما اصلاً یادت می آد که هر روز ، از خواب که بلند می شدی بیای جلوی پنجره و بخوای بدونی امروز هوا آلوده تر یا دیروز ؟

فروشنده – به والله ، اصلا ً یه همچین چیزی رو یاد ندارم ! اصلاً ما یه همچین چیزایی رو نداشتیم . دوره ما ، هوای این تهرون مثل گل پاک و تمیز بود .

کاوه – تازه یکیش رو بهت گفتم .

فروشنده – تا اونجا که من یادمه ، یه ذره دود و کثافت تو این شهر نبود ! تهرون پر گنجشک و کفتر و چلچله و طوطی و بلبل بود ! صبح تا شب با رفقا می رفتیم دنبال الواطی.

جمعه به جمعه یه تومن پونزده زار می دادیم و می رفتیم سینماو اون فیلمی رو که دوست داشتیم می دیدیم و سر راه چهار تا سیخ جگر می گرفتیم و می خوردیم و نوش جون زن و بچه مون می شد می چسبید به تن مون !

کاوه – حالا دل ما رو اب نکن با اون دوره جوونی ات . چهار تا بستنی بده ، خبر مرگمون لیس بزنیم بریم دنبال بدبختی و بیچارگی ها مون!

فروشنده زد زیر خنده و گفت :

همه تون مهمون خودمین! همینکه منو یاد جوونی ام انداختین یه میلیون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتی بود که خنده رو لبام نیومده بود .

بچه ها براش کف زدن و هورا کشیدن که روزبه گفت :

بچه ها ببینین این کاوه رو ! یاد بگیرین . اینطوری پولدار می شن ها !

کاوه – یارو هنر پیشه خارجی ، یه ساعت و نیم تو فیلم هزار دفعه ملق میزنه تا دوبار مردم خندشون بگیره یه میلیون دلار بهش پول می دن . حالا یه ساعته دارم متصل شما رو می خندونم ، چهار تا بستنی نصیبم شده ! اینم حسودی داره ؟

خلاصه اون روز با بچه ها خیلی خندیدیم . آخرش کاوه به زور پول بستنی ها رو داد . با اینکه صاحب مغازه نمی خواست ازمون پول بگیره .

وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم ، دوتایی بطرف خونه راه افتادیم .

 

کاوه – بیا ! دلت خنک شد ؟ اگه با ماشین فرنوش خانم رفته بودیم ، هم من گیر این قوم ظالم نمی افتادم و هم تا رسیده بودیم در خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاری کرده بودم ! بابا جون ، تو که زندگی منو می دونی . آخه من کجا و فرنوش خانم کجا ؟

تموم زندگی م رو که بفروشم پول بنزین ماشین ش نمی شه !

از تو چه پنهون ، از اولین بار که امسال تو دانشکده دیدمش ، عجیب فکرم رو بخودش مشغول کرده ! واقعاً دختر قشنگیه ! خیلی م سنگین و با وقاره . ولی خب آدم نباید زیاد به حرف دلش گوش کنه . اینطوری بهتره . آرزوی محال نباید داشت . حتی رویای آدم هم باید در حد خود آدم باشه !

کاوه – یعنی چی ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتی از کسی خوشش بیاد ، خوشش اومده دیگه !

– آره . اگه اون آدم ، یکی مثل تو باشه . آره امثال شماها تو یه طبقه این .

کاوه – بجان تو اگه ما تو یه طبقه باشیم ! اون خونه اش جایی دیگه س ، مام خونه مون جایی دیگه س !

 

– لوس نشو ، دارم جدی حرف می زنم .

می خوام بگم اگه یکی مثل تو بره خواستگاری فرنوش ، بهش جواب نه نمیدن . اما آدمی مثل من اصلاً نباید این چیزا حتی به فکرشم بیاد .

از اون گذشته ، من اصلاً کسی رو ندارم که بره برام خواستگاری کنه !

کاوه – اینکه چیزی نیست . تو فقط لب تر کن بقیه ش ….

رفتم تو حرفش و گفتم :

– دیگه حرفش رو هم نزن . ول کن . بگو ببینم تعطیلی رو می خوای چیکار کنی ؟

 

نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم میون دستهام و به زندگیم فکر کردم .

این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود . خونواده ش خیلی پولدار بودن . خودش یه ماشین مدل بالای خیلی شیک داشت اما به خاطر من ، یا پیاده یا با اتوبوس می رفتیم دانشکده . یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم . جلو بچه ها خجالت می کشیدم . دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر پولش باهاش رفاقت می کنم .

پدر من آدم فقیری بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتکشی بود اما شانس نداشت . دست به طلا می زد مس می شد .

از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش گرو نه ش بود .

مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود .

اونم تا کار خونه و پخت و پز بود که هیچی ، این کاراش که تموم می شد ، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری .

همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود . یا قلاب بافی می کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه . مثلاً می خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه .

خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ زندگی رو بچرخونن اما چرخ زندگی ما چهارگوش بود و با بدبختی می گشت .

یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیرگاه .

یه روز که کارد به استخون بابام رسید ، کوچ کردیم . در خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم .

پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته .

اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم .

یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که با یه کامیون تصادف کردیم . پدر و مادر بیچاره ام نرسیده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شکستگی تو روحم .

یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شدیم . بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم .

خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه اش رو بکشه . بیچاره بابام راحت شد .

مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگی بود که داشت ؟

نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و مثل تراکتور کار کردن ؟ یعنی هر خوشی و شادی و راحتی باید به ما حروم باشه ؟

اگه زندگی اینه که ما می کنیم ، پس این آدما که تو اروپا و اینجور جاها هستن دارن چیکار می کنن ؟ یا همین آدمای پولدار دور و بر خودمون ؟

اگه زندگی ، اونی که اونا می کنن ما چیکار می کنیم ؟

از صبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید بتونیم شیکم مون رو سیر کنیم ، اونم با چی ؟ همیشه م به خودمون دل خوشی های الکی می دیم . اگه یکی از صدتاش عملی می شد حرفی نبود !

یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم .

بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون بگیره .

یه شب که برگشت خونه ، یه آناناس دستش بود . سرش رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح کرده بود .

حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم ! یعنی نفهمیدم توش رو باید خورد یا بیرونش رو ؟ هر چند که هر دوش رو هم خوردیم .

اما چه مزه ای داشت ! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه !

قدر نعمت رو امثال ما میدونن !

بگذریم .

زندگی حالای منم شده یه بقچه . هر یه سال دو سالی جمعش می کنم و می زنم زیر بغلم و از این اتاق و تو این محل ، می کشم شون تو یه اتاق دیگه و تو یه محل دیگه .

خدا رحمتشون کنه پدر و مادرم رو . نمی دونم بچه واسه چی می خواستن ؟

یادمه سالیان سال آرزوی پوشیدن یه شلوار جین رو داشتم . هر بار که به بابام می گفتم ، می گفت این شلوار میخی ها به درد تو نمی خوره ، مال بچه لات هاس!

خدا بیامرز به شلوار جین می گفت شلوار میخی !

بعد از مردن شون ، اولین شلواری که خریدم ، یه شلوار جین بود !

 

تمام مدتی که داشتم شلوار رو می خریدم ، همه اش با خودم کلنجار می رفتم . همه ش فکر می کردم که وصیت پدرم رو زیر پا زیر پا گذاشتم .

اصلاً نمی دونم چرا این چیزا اومده تو فکرم ؟

شکر خدا که از تحصیل چیزی برام کم نذاشتن . خودمم با سعی و کوشش تونستم تو دانشگاه سراسری قبول بشم ، اونم رشته پزشکی .

 

بلند شدم . حالا وقت زنجموره نبود .

شکر خدا که سال آخرم و زندگی م هم یه جوری می گذره .

یه اتاق دارم د یه غربیل ….

چرا باید حق پدر من دست یه عده آدم دیگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟

چرا باید پدر من چون پول خرید یه شلوار جین رو نداره بگه شلوار میخی مال بچه لات هاس ؟

چرا هر وقت یه اسباب بازی خوب می دیدم و دلم می خواست ، مادرم باید بگه اینا مال بچه های درس نخون و تنبله !؟ این بهانه ها واسه چی بوده ؟ چرا ما نباید بلد باشیم که آناناس رو چه جوری می خورن ؟

انگار باز ناشکری کردم .

شکر خدا که تا حلال لنگ نموندم . دانشگاه سراسری ! اونم رشته پزشکی چیز کمی نیست .

حالام که سال آخرم . توی این دنیا ، هم غیر از اسباب و اثاث خونه م ، یه رفیق خوب مثل کاوه دارم و کمی پول تو حساب سپرده بانک و یه قد بلند و یه صورت نسبتاً خوب و یه هوش زیاد برای درس خوندن و یه اتاق که گاراژخونه بوده و حالا در اجاره منه .

با این افکار ته دلم یه حال خوب یبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهیه غذا .

امروز طبق برنامه غذایی ، تخم مرغ داشتم و یه دونه سیب زمینی ! نون سنگک هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو که خوردم چشمام سنگین شد . سرم رو که روی بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبیش این بود خواب برای مثل من آدمی ، مجانی یه .

طرف های غروب بود که یکی زد به در خونه . از پنجره نگاه کردم . کاوه بود . بیرون برف شدیدی گرفته بود . در رو وا کردم .

کاوه – سلام ، تو چرت بودی ؟

– آره ، ناهارم رو که خوردم خوابم گرفت .

کاوه – امروز برنامه غذاییت تخم مرغ با چی بود ؟

– تخم مرغ خالی .هر روز که نمیشه صد تا چیز به برنامه غذایی اضافه کرد . یه روز به تخم مرغ اضافه می کنم می شه املت . یه روز پنیر می ریزم توش می شه پیتزا . یه روز سوسیس توش خرد می کنم می شه خوراک بندری . یه روز آرد می زنم می شه خاگینه . تنوع لازمه .

دیروز سرفه م گرفت تا سرفه کردم صدای قد قد از گلوم در اومد .

کاوه – اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردی ، می آن در خونه ت تحصن می کنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردی !.

هر دو زدیم زیر خنده .

سرد شده . بذار بخاری رو روشن کنم و کتری بذارم روش و یه چایی دم کنم .

چایی دوباره دم که می خوری؟

اشک تو چشمای کاوه جمع شد و گفت :

کاوه – بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگیمون اونطوری و تو زندگیت اینطوری ! کاش بهم اجازه می دادی مثل یه برادر کوچکتر ، کمکت کنم . کاشکی می اومدی خونه ما با هم زندگی می کردیم .

اینهمه اتاق خالی تو اون خونه بی استفاده افتاده . پدر مادرم همیشه می گن دوستی با تو برای من بزرگترین افتخاره بهزاد . ازت خواهش می کنم دست از این لجبازی و یه دنده گی بردار.

اولاً که دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ منی . سوماً از پدر و مادرت تشکر کن . چهارماً انشالله خدا اونقدر به پدرت بده که نتونه جمع کنه . پنجماً دوستی تو هم برای من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جریحه دار نشه . هفتماً ….

کاوه – ا …. گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم ! تو که می گفتی باعث افتخارتم !

کاوه – پاشو شام با هم بریم بیرون . پسر هپاتیت مرغی می گیری از بس تخم مرغ می خوری ها ! ببینم ، گاهی احساس نمی کنی که دلت می خواد تخم بذاری ؟

با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست که تا خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم !

 

با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست که تا خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم !

کاوه – پاشو بریم دیگه . می خوام ببرمت یه رستوران شیک و درجه یک دو تا پرس تخم مرغ نیمرو بخوریم . آخه می گن خرهای همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون می کنن جمعه ها که تعطیله آجر .

– دیوانه آدم غذای خوب و سالم خونه رو ول می کنه می ره غذای مونده بیرون رو می خوره ؟

اینجا من صد جور اغذیه مطمئن دارم . نون سنگک . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربری ! هر کدوم رو که دوست داری بگو با تخم مرغ بخوریم .

کاوه – یارو اسمش منوچهر بارکش بود . رفقاش بهش گفتن بابا این چه اسمی یه تو داری برو عوضش کن . یه سالدوندگی کرد آخرش اسمش رو گذاشت بیژن بارکش ! حالا حکایت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قیافه ش عوض می شه و نوع نون کنارش.

– هیچی نگو که اگه همین فرزند مرغ یه خورده گرونتر بشه باید سفیده اش رو یه روز درست کنم زرده ش رو یه روز !. حالا کلی خوشبختم که جدایی بین زرده و سفیده اش نیفتاده !

کاوه – اگه اومدی که یه خب رخوب بهت می دم . اگه نه بهت نمیگم کی آدرس ترو ازم گرفته .

 

حتما ً بچه های قدیمی دانشکده

کاوه پرده رو کنار زد از پنجرع بیرون رو نگاه کرد و گفت :

نه بگم باور نمی کنی . پاشو ببین برف نشست . چی می آد . تا فردا اینطوری بیاد نیم متری برف می شینه زمین ! جون می ده آدم بره بیرون قدم بزنه زیر این برف . پاشو دیگه !

– اولاً که پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد میشن تو اتاق معلومه . دوماً که چایی دست اول برات دم کردم . سوماً قربونت برم قدم زدن زیر برف و تو این هوا . برای کسی خوبه که اگر مریض شد افتاد نازکش داشته باشه نه مثل من که نه پول دوا درمون دارم نه یکی که یه کاسه آب دستم بده ! بشین پسر چائی تو بخور.

کاوه- مگه من مردم که تو بی کس باشی ؟ خدا می دونه لب تر کنی اینقدر پول می ریزم تو این اتاق که تا زانوت برسه . بعدشم ، خودم پرستاریتو می کنم رفیق .

بلند شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم :

– باشه ، چائی تو بخور بریم .

در سکوت چایی مون رو خوردیم و بعد از پوشیدن لباس از خونه بیرون رفتیم .

کاوه – سوار شو بریم .

– بازم که ارابه طلایی و مدرنتو آوردی !

کاوه – بابا تو گفتی جلوی بچه های دانشکده سوار ماشین نمی شی . اینجا که دیگه کسی نیست ادا اطوار چرا در میاری ؟ سوار شو دیگه !

دوتایی سوار شدیم . ماشین کاوه یه ماشین اسپرت مدل بالا بود .

– قرار شد پیاده زیر برف راه بریم تنبل خان !

کاوه – می ترسم سرما بخوری و پرستاری ازت بیفته گردنم .

– شازده پسر ، نگفتی آدرس منو کی می خواست ؟

کاوه خندید و گفت :

– اگه بگم باور نمی کنی . ما تو کوچه مون یه ه همسایه داریم که با مادرم رفت و آمد داره . این خانم یه دختر داره که امسال وارد دانشگاه شده . حالا کدوم دانشگاه ؟ اگه گفتی ؟

– کجا داری میری ؟

کاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادی

– حوصله معما ندارم . خودت بگو .

کاوه – تا حالا بهزاد کسی بهت گفته چه مصاحب خوبی هستی ؟

با خنده گفتم : بابا چه میدونم . دانشکده خودمون .

کاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همین دختر خانم خواسته .

 

یعنی چی ؟ این خانم من رو از کجا می شناسه ؟

کاوه – بخت آدم که بلند شد ، دیگه بلند شده . فکر کنم از فردا تمام دخترای شهر در خونه تون صف بکشن برای خواستگاری از تو ! اما اگه اینطوری شد ، رفاقت رو یادت نره ها . منم ببر پیش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره .

شوخی نکن . جریان چیه ؟ این خانم من رو از کجا می شناسه ؟ چیکار داره باهام ؟

کاوه – نکته معما در همین جاست . یعنی اینکه این خانم دوست و همکلاسی فرنوش خانم تشریف دارن . آدرس شما رو احتمالاً جهت آگاهی فرنوش خانم می خوان .

– تو مطمئنی ؟

کاوه – به احتمال نود درصد ، همینطوره .

– یعنی چی ؟! تو که آدرس رو ندادی؟

کاوه – برای چی ندم ؟ عسل که نیستی بیان انگشت بزنن دختر چهارده ساله !

آدرس رو که دادم هیچی ، تازه گفتم اگه پیداش نکردین بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان .

– تو غلط کردی ، مرتیکه اول از خودم می پرسیدی بعد این کارو می کردی .

کاوه – بشکنه دست بی نمک ! حالا تو دلت دارن قند آب می کنن ها ! جان کاوه دروغ می گم ؟

مدتی فکر کردم . اگه به کاوه دروغ می گفتم ، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم .

راستش رو بخوای ، هم خوشحالم ، هم غمگین . از یه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خیلی دوست دارم . از یه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمی خوریم . ما دو نفر مال دو تا دنیای جدا از هم هستیم .

کاوه – با یک حرکت ناگهانی ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و زل زد به من .

– پسر این چه طرز رانندگیه ؟

کاوه – می گه از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد . تو نبودی که صبح می گفتی اتفاقی پیچیده جلوی ما و اگه می خواست ما رو سوار کنه اتفاقیه و از این جور چرت و پرت ها ؟! ای موجود خبیث ! با دست پیش می کشی با پا پس می زنی ؟

حالا حتماً یه خرده دیگه که می گذره خبر دار می شم که خواستگاری هم رفتی !

– گم شو کاوه . خب الان خیلی وقته که تو دانشکده فرنوش رو می بینم . باور کن که همیشه از برخورد باهاش دوری کردم . یعنی سعی خودم رو هم کردم که باهاش روبرو نشم ولی خب داریم یه جا درس می خونیم و این طبیعیه که همدیگرو ببینیم .

کاوه – ملعون تو آدم خوش قیافه م هی سر راه این طفل معصوم واستادی و دختره رو هوایی کردی . ای اهریمن !

– نه به جون تو . اگه این فکر رو داشتم امروز سوار ماشینش می شدم .

کاوه – اون هم اگر سوار نشدی می خواستی دون بپاشی طرف رو تشنه کنی . ای صیاد ظالم . ای از خدا بی خبر !

 

– آقای ملون . تا یه ساعت پیش روی من قسم می خوردی ، حالا شدم ابلیس ؟

بخدا من یه همچین نیتی نداشتم .

کاوه با خنده : دیوونه شوخی کردم . من تو رو از خودت بهتر می شناسم .

 

– حالا دیگه بیش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا کنه ت اشتباه کرده باشی .

کاوه – من اشتباه نکردم . سرنوشت کار خودش رو می کنه . به حرف تو و من نیست .

تو هم بیخودی خودت رو ناراحت می کنی . فرنوش بچه نیست . حدود بیست سالشه .

تو هم که گولش نزدی . خودش انتخاب رو کرده . تو هم عشوه شتری نیا ! همه چیز رو بسپار دست خدا .

فکر هم نکن که فردا صبح کله سحر ، فرنوش و پدر مادرش یه دیگ حلیم می گیرن در خونت . فرنوش از این جور دخترا نیست . بیخودی دلت رو صابون نزن . احتمالاً می خواسته بدونه کجا زندگی می کنی و چه جوری .

– خیلی کم بدبختی دارم ، این هم شد قوز بالا قوز !

کاوه – خدا چهار پنج تا از این قوزهام به من بده ! تو به این می گی قوز ؟ دختره به چشم خواهری مثل یه تیکه ماه می مونه ! تعبیر از این شاعرانه تر سراغ نداشتی مجنون ؟

– ا حرکت کن بریم دیگه .

کاوه – چشم کازانوا ، این هم حرکت .

و با سرعت حرکت کرد . تو این فکر بودم که آخر این جریان به کجا می کشه که کاوه گفت :

– داری تو مغزت مرحله بعدی نقشه شیطانی ات رو طرح می کنی ؟

نگاهش کردم و گفتم : امروز خیلی بلبل زبون شدی کاوه خان .

کاوه زد زیر خنده و گفت :

– از بس امروز خوشم . دارم می بینم که کار خدا چه جوریه . صد تا پسر آرزو دارن که یه زنی مثل فرنوش خانم نصیبشون بشه ، نمیشه . اونوقت تو که از دست این دختر فرار می کنی با زور داره می آد سراغت .

– از کجا معلوم شاید این هم یه بدبختی دیگه باشه . راستی نفهمیدی خونه خود فرنوش کجاست ؟

کاوه – تو به خونه دختر مردم چیکار داری ؟ نکنه می خوای دام رو ایندفعه در خونشون پهن کنی ؟

نگهدار . می خوام پیاده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شی کاوه . حقته که بهت بگم آقا گاوه .

کاوه – صبر کن بریم تو این کوچه نگه می دارم .

پیچید تو یه کوچه و اواسط کوچه نگه داشت .

کاوه – بفرمایید . پیاده شید بهزاد خان !

– مرده شور اون دوستی تو ببره . اگه می گفتم یه میلیون تومن پول بده اینقدر زود گوش می کردی ؟

با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم .

کاوه- خداحافظ یار وفادار ! در ضمن خونه لیلی که می خواستی بدونی کجاست ع همین خونه بزرگه س .

تا این رو شنیدم سریع دوباره سوار ماشین شدم .

– خدا خفه ات کنه کاوه . جداً این خونه فرنوشه ؟

کاوه – ای بابا! آوردمت در خونه لیلی ، این دستمزدمه ؟

– من کی گفتم بیای اینجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون کدوم طرفاست.

کاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه !

– نه بد نیست . یعنی خوب هم نیست . اصلاً نمی دونم بده یا خوبه . ولم کن .

کاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقیقه دیگه اینجا واستی ، خود لیلی یا پدرش می آن می برنت تو خونه .

– آره جون تو . هیچکس هم نه ، پدر لیلی !

کاوه – فعلاً که خود لیلی توی بالکن واستاده و داره بنده و جنابعالی رو نظاره می کنه !

– راست می گی کاوه ؟ حرکت کن . تو رو خدا حرکت کن برو تا متوجه ما نشده .

کاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول که اومدیم بانو لیلی در بالکن تشریف داشتن .

– ای داد بیداد ! خیلی بد شد . کاش از اول باهات بیرون نمی اومدم .

کاوه – بالاخره بد شد یا خوب شد ؟

– حرکت کن دیگه آقای با نمک !

کاوه – نیم خوای پیاده شی و یه نظر همسر آینده ت رو ببینی ؟

– برو دیگه !

کاوه حرکت کرد و آخر خیابون ایستاد .

– اینجا که خیابون پایین کوچه شماس .

کاوه – آره اینم از بخت تو آدم خوش شانسه !

– خوش شانس ؟

کاوه – کجا ؟ زده به کله ات ؟

– نه می خوام یه خرده قدم بزنم تو برو .

کاوه – زیر این برف ؟ تو این هوا ؟ پس شام چی می شه ؟ حداقل بیا برسونمت خونه !

– نه تو برو . می خوام قدم بزنم . برو کاوه !

کاوه پیاده شد و به طرف من اومد .

کاوه – ناراحتت کردم بهزاد . بخدا نیم خواستم ناراحت شی .

جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم .

– برو رفیق می دونم . ناراحت نیستم فقط احتیاج دارم یه خرده قدم بزنم ، خداحافظ .

– صبر کردم تا کاوه سوار ماشین شد و با بی میلی رفت و من از کوچه ای که خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو یه خیابون که دو طرفش پر از چنار بود کردم . برف روی شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگی رو درست کرده بود . همه جا ساکت بود و بندرت ماشینی از اونجا رد می شد . هوا تاریک شده بود و با وجود چراغ های خیابون ، همه جا نیمه تاریک بود . داشتم به فرنوش فکر می کردم . به خونه شون . به خودش . به ماشینی که سوار می شد . به لباسهایی که می پوشید . به عطر خوش بویی که استفاده می کرد .

فکر کنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشینش ده دوازده میلیون قیمتش بود . کفشی که پاش می کرد سی چهل هزار تومن می شد .

 

هر چی به این چیزا فکر می کردم فرنوش از من دورتر می شد . ده دقیقه ای که گذشت دیگه حتی نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم کنم . شاید اینطوری بهتر بود . خودم هم راضی تر بودم . من و اون به هیچ ترکیبی با هم جور نبودیم . از افکار خودم خندم گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصلاً چیزی اتفاق نیافتاده بود که من این فکر رو بکنم . تا قبل از امروز که با هم بصورت رسمی آشنا شدیم و تا قبل از حرف های کاوه ، اصلاً در این مورد جدی فکر نکرده بودم .

در دل دوستش داشتم اما اینکه خودم رو با اون کنار هم بذارم ، اصلاً .

همش بخاطر تلقین این کاوه بود که این فکرها رو کردم . اصلاً یه آدرس پرسیدن که دلیل چیزی نمیشه . تازه از کجا معلوم که دختره دوست مادر کاوه آدرس من رو برای فرنوش خواسته باشه ؟

اگه هر کدوم از ما تو دنیای خودمون باشیم بهتره . من با دنیای خودم و تخم مرغ و اتاق شش متری و پیاده گز کردن ، فرنوش تو دنیای خودش و استیک و خونه ویلایی و ماشین آخرین مدل .

باز مثل ظهری ، یه خوشحالی ته دلم حس کردم . انگار آزاد شدم . یا حداقل اینکه اینطوری فکر می کردم . یه عمر با ا ین چیزها دلم رو خوش کرده بودم . بیشتر از اینهم از دستم بر نمی اومد .

متوجه پیرمردی شدم که یه نون سنگک زیر بغلش بود و یه عصا به دستش .

آروم با احتیاط می خواست از عرض خیابون رد بشه . فکر اینکه یه روزی من هم به این حال و روز برسم تنم رو لرزوند .

حرکت کردم که بهش کمک کنم . برف روی زمین نشسته بود ممکن بود لیز بخوره .

هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم که متوجه یه ماشین شدم . پیرمرد وسط خیابون رسیده بود .

ماشین ترمز کرد ولی با اینکه سرعتی نداشت در اثر لیز خوردن با پیرمرد تصادف کرد . بطرفشون دویدم . کاش زودتر به کمک اون مرد رفته بودم تا این حادثه پیش نمی اومد . بیچاره پرت شد یه طرف . برگشتم که به راننده یه چیزی بگم که خدای من ! چی دیدم ؟!

ماشین فرنوش بود . راننده فرنوش بود .

 

یه لحظه خشکم زد . بلافاصله تصمیم خودم رو گرفتم . بطرف پیرمرد بیچاره رفتم و با زحمت بغلش کردم .

فرنوش خانم در عقب باز کنید ، زود باشید ، عجله کنید .

فرنوش خانم در حالی که گریه می کرد در ماشین رو باز کرد و من پیرمرد رو که بیهوش شده بود داخل ماشین گذاشتم .

– سوار شید فرنوش خانم و به هیچکس هم نگید شما پشت فرمون بودید . متوجه اید .

فرنوش فقط گریه می کرد و من رو نگاه می کرد . طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم . حرکت کردیم .

حالا دیگه گریه نکنید . اتفاقی که نباید افتاده . از گریه که کاری درست نمیشه . بهتره به خودتون مسلز باشید و آدرس یه بیمارستان رو که نزدیکه به من بگید . با اینکه خیلی وحشت زده و ناراحت بود ولی تونست خودس رو کنترل کنه و من رو به طرف بیمارستان ببره . به محض رسیدن ، پیرمرد بد بخت رو بغل کردم و به فرنوش گفتم که ماشین رو برداره بره خونه و خودم وارد بیمارستان شدم .

خوشبختانه اورژانس خلوت بود و یه دکتر و یه پرستار مشغول معاینه پیرمرد شدن و یه مأمور به طرف من اومد .

مأمور – شما ایشون رو آوردید ؟

– بله باهاش تصادف کردم . متأسفانه خیابون تاریک و لیز بود . ماشین سر خورد .

مأمور – گواهینامه دارید ؟

گواهینامه رو بهش دادم و سرم رو که برگردوندم دیدم فرنوش کنار در ایستاده و گریه می کنه . به طرفش رفتم .

مأمور – آقا خواهش می کنم از بیمارستان خارج نشید .

– چشم همینجا هستم . بیرون نمی رم .

بطرف فرنوش رفتم .فکر نمی کردم از گریه کردن کسی اینقدر ناراحت بشم .

– قرار شد دیگه گریه نکنید . یادتون باشه من رانندگی می کردم . شما اصلاً حرف نزنید . فقط خواهش می کنم از بیرون به این شماره که می گم زنگ بزنید . شماره کاوه س .

در حالی که معصومانه من رو نگاه می کرد از کیفش یه موبایل بیرون آورد و داد دست من .

– بلد نیستم با موبایل کار کنم . خودتون شماره رو بگیرید .

شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود کاوه تلفن رو جواب داد .

– سلام کاوه . منم بهزاد .

کاوه – سلام بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟

– گوش کن کاوه من زدم به یه پیرمرد .

کاوه – یه پیرمرد رو زدی ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ کجایی ؟ سالمی ؟

– شلوغ نکن ، چرا هولی ؟ تصادف کردم . با ماشین زدم به یه پیرمرد .

کاوه – با ماشین ؟ تو گورت کجا بود که کفن ت باشه ؟ شوخی می کنی ؟ از کجا زنگ میزنی ؟

– از بیمارستان . گوش کن فرنوش خانم آدرس اینجا رو بهت می ده . اگه می تونی بیا . پیرمرده بیهوشه .

کاوه – تو چرا خودت رو انداختی جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتی ؟

آدرس رو بده ببینم . خیلی وضعت خوبه ، قهرمان بازی هم در میاری ؟

 

– اگه اومدی اینجا و از این حرفها زدی ، نزدی ها وگر نه بهت نمی گم کجام .

کاوه – خیلی خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه .

تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بیمارستان رو به کاوه بگه . در همین موقع مأمور به طرف من اومد و گفت :

با کلانتری تماس گرفتم . الان میان دنبال شما . مصدوم رو بردن ccu. باید محل تصادف رو نشون بدین .

چند دقیقه بعد یه سروان داخل بیمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همین جا منتظر باشه تا کاوه بیاد و دوباره رفتیم . متأسفانه تصادف دقیقاً روی محل خط کشی عابر پیاده اتفاق افتاده بود که راننده رو کاملاً مقصر نشون می داد . مأمورا من رو به کلانتری بردن .ده دقیقه بعد کاوه پیداش شد .

کاوه- سلام جناب سروان اجازه هست ؟

سروان – بفرمایید شما ؟

کاوه- من دوست قاتل هستم . یعنی ببخشید ایشون هستم .

 

جناب سروان خندید و گفت بیاد پیش من .

– پسر باز چرت و پرت گفتی ؟

کاوه – پسر این دیگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر کاری که به تو مربوط نیست انگشت می کنی ؟

– آروم باش و آهسته صحبت کن .

کاوه کنار نشست و آروم گفت :

– الان بیمارستان بودم . پیرمرده هنوز بهوش نیومده . اگه اصلاً بهوش نیاد و خواب بخواب بره چی ؟

– خدا نکنه . به امید خدا چیزیش نیست و زود خوب می شه . تصادف خیلی جزئی بود یعنی وقتی ماشین بهش خورد اصلاً سرعت نداشت .

کاوه – همچین آروم بود که طرف رفته تو کما . غیر از اون ، خونریزی مغزی به محکمی و آرومی نیست که . ما یه فامیل داشتیم که با یه لیموترش کوچولو خونریزی مغزی کرد و مرد !

– یه لیمو ترش خورد و خونریزی مغزی کرد ؟

کاوه – نه بابا . زنش شوخی می کنه باهاش و با یه لیمو ترش می زنه تو کله اش ! طرف بیچاره جا بجا تموم کرد و زنش رو انداختن زندان . بیچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بیرون و بردنش بیمارستان و چند ماه شیمی درمانی کرد . تموم موهاش ریخت و کچل شد . سرش شده بود عین کف دست من ! خلاصه یه سالی طول کشید تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . یه شیش ماهی زندان بود و بیچاره اونجا ایدز گرفت . یعنی قبلش عملی شد . هروئین تزریق می کرده . گویا سرنگ آلوده بوده . بدبخت ایدز می گیره .

وقتی می فهمن ایدز گرفته ، آزادش می کنن . بدبخت می آد بیرون و دو سه ماه بعد می میره .

– خیلی ممنون از دلداریت . اومدی اینجا اینارو بهم بگی ؟

کاوه – ا………. دور از جون تو . یعنی می گم بیخودی خودت رو جلو ننداز .

طرف رو خط کشی عابر پیاده بوده ! می فهمی یعنی چی ؟

یعنی اگه رضایت بده و بعداً بمیره ، قانون ولت نمی کنه . می گن اعدام با اعمال شاقه داره .

– اعدام که دیگه اعمال شاقه نداره .

کاوه – چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسیده باشه ، یه بار دارت می زنن . اون بالا که رفتی طناب پاره می شه و می افتی پایین . اون وقت با یه طناب دیگه دوباره دارت می زنن .

حسابی ترس ورم داشت .

– بلند شو برو خونه تون . لازم نکرده دلداریم بدی .

کاوه – بجان تو اینارو می گم که حواست جمع بشه .

– تو که پدر منو در آوردی !

کاوه – دیوانه تو تا چند وقت دیگه پزشک می شی . اگه بری زندان همه چیز خراب می شه . دارم بهت می گم اگه طرف بمیره من همه چیز رو لو میدم .

– فعلاً که شکر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نکن .

کاوه – ببخشید جناب سروان . من سند آوردم که ضمانت ایشون رو بکنم .

سروان – متاسفانه رئیس کلانتری رفته و تا خودس نباشه نمی تونیم اینکارو بکنیم . ایشون باید امشب اینجا بمونن .

کاوه – چه غلطی کردم امشب آوردمت از خونه بیرون . همه ش تقصیر منه .

– تقصیر تو چیه ؟ اتفاق وقتی می خواد بیفته ، می افته . شاید صلاحی در کاره . حالا بگو ببینم حال فرنوش چطور بود ؟

 

کاوه – خراب

– آخیش . طفل معصوم !

کاوه – آخیش و کوفت کاری . فکر خودت باش بدبخت که تو همین هفته دارت می زنن .

– فرنوش پیغامی برای من نداد ؟

کاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما ملاقاتت میاد و برات موز میاره .

– شوخی نکن جدی دارم حرف می زنم .

کاوه – گفت بهت بگم که حتما میاد و خودش رو معرفی می کنه و می گه که راننده اون بوده .

– گوش کن کاوه . اگه احیاناً فرنوش اینکارو کرد ، تو باید شهادت بدی که من پشت فرمون بودم .

کاوه- من به گور پدرم می خندم !

– همین که گفتم . باید بگی راننده من بودم .

کاوه – برو بابا تو که عقلت رو از دست دادی . بدبخت پول اونها از پارو بالا می ره .

باباش نمیذاره که اون یه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فکر خودت باش .

بعد در حالیکه کلافه شده بود گفت :

– پاشم برم یه خبر بدم و بیام .

– به کی خبر بدی ؟ من کسی رو ندارم !

کاوه – راست می گی ها ! کسی رو هم نداری که بهش خبر بدیم . نمی دونم چیکار کنم .

 

– اینقدر بیقراری نکن . امیدت به خدا باشه .

کاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون کسی که دوست داری بذار بگم .

– بشین یار قدیمی . فکر کردی اگر این اتفاق برای تو هم می افتاد می ذاشتم تو بری زندان ؟

کاوه – بخدا نمی فهمم تو دیگه کی هستی ! طرف تو بیمارستان با رضع خراب افتاده و تو یه قدمی زندانی ، اون وقت آروم اینجا نشستی .

– بهت گفتم که اونقدر دوستش دارم که اینکار رو بخاطرش بکنم . حالام تو دلم دارم برای اون پیرمرد بیچاره دعا می کنم . بهتره تو هم همین کارو بکنی . منم نمی ذارم پای فرنوش به زندان برسه . حالا هر چی می خواد بشه .

کاوه موبایلش رو در آورد و به فرنوش تلفن کرد .

کاوه – الو فرنوش خانم ، سلام خبری نشد ؟

کاوه – بسیار خب . بله اینجاست . چشم . تلفن رو می دم بهش .

کاوه – بیا می خواد با تو حرف بزنه .

تلفن رو گرفتم . خیلی مضطرب بود .

سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟

فرنوش – خوبم شما چطورید ؟ من خودم رو معرفی می کنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بیاد .

– دیگه این حرف رو جایی نزنید . این رو جدی می گم . اینجا جای شما نیست .

اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نیومد ؟ ازش آدرسی ، شماره تلفنی چیزی گیر نیاوردید ؟

“شروع به گریه میکند ”

فرنوش – هیچی همراش نیست .

– آروم باشید . چیزی نمیشه . به امید خدا حالش خوب می شه و همه چیز درست . اگه خبری شد با ما تماس بگیرید . فعلا خداحافظی می کنم .

فرنوش – بهزاد خان !

– بله بفرمائید .

فرنوش – ممنون . بخاطر کاری که کردید . اما من کار خودم رو می کنم .

– شما هیچ کاری نمی کنید . خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم .

کاوه – طفلک خیلی ترسیده . راستش منم خیلی ترسیدم .

نگاش کردم و خندیدم . حدود ساعت یازده و نیم ، دوازده شب بود که فرنوش همراه یه مرد موقر وارد کلانتری شد و در حالی که چشمهاش برق می زد بطرف من اومد و سلام کرد .

فرنوش – سلام بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چیزیش نیست .

حتی از اینکه شما رو اینجا آوردن خیلی ناراحت شد . حالا اومدیم یه مأمور ببریم که ایشون رضایت بدن . خیلی خوشحالم ! شما چطورید ؟

کاوه – آخ خ خ خ خ….! جونم در اومد ! خدا رو شکر . پاشو قهرمان این دفعه رو هم جستی .

خدارو شکر . خوشحال شدم که حال اون آقا خوبه .

در همین موقع مردی که همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست کلانتری به طرف من اومد و سلام کرد .

– سلام . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟

– خوشبختم . من بهزادم . ایشون هم کاوه . حال شما چطوره ؟

پدر فروش – من واقعاً متاسفم که این گرفتاری برای شما پیش اومده . نمی شه محبت و لطف شما رو با کلمات یا چیز دیگه ای جبران کنم . من دخترم رو خیلی دوست دارم و حاضر بودم که جونم رو بدم و فرنوش پاش تو کلانتری باز نشه .شما این کارو برای من کردید . ممنونم پسرم .

– چیز مهمی نبوده . اغراق می فرمائید .

پدر فرنوش – گویا شما در یک دانشکده درس می خونید . فرنوش می گفت : شما سال آخر تشریف دارید .

– بله سال آخر هستم . می بخشید الان باید چکار کنیم ؟

پدر فرنوش – آقای هدایت همون کسی که فرنوش باهاشون تصادف کرده . می خوان رضایت بدن . بسیار مرد خوب و باوقاری هستند . الان با یه مأمور میریم بیمارستان تا مسئله حل بشه . بریم انگار با اون آقا باید بریم .

چهار نفری همراه یه مأمور به طرف بیمارستان حرکت کردیم . پرسنل بیمارستان اجازه دادن که من همراه یه مأمور به اتاق آقای هدایت برم تا ترتیب رضایت نامه رو بدم . وقتی آقای هدایت منو دید خندید .

– سلام پدر . خوشحالم از اینکه حالتون بهتره . باید منو ببخشید . شرمندم

هدایت – بهت نمی آد که دروغگو باشی اما فداکار چرا ! بذار من اول این رضایت نامه رو امضا بکنم بعد بیا بشین اینجا پیش من . ازت خیلی خوشم اومده .

صبر کردم تا کار مأمور تموم شد و رفت . بعدش کنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :

– ممنون پدر

 

هدایت – خیلی دوستش داری ؟

سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم .

هدایت – دوست داشتن که عیب نیست خجالت می کشی. آدم تا وقتی که عاشقه زنده س.

می دونی وقتی بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جریان رو برام تعریف کرد ، چهره تو رو همینطور که هستی در نظرم مجسم کردم . تو شبیه کسی هستی که من خیلی دوستش دارم . حتی کارت هم شبیه اونه . چیکار می کنی ؟ خونه ت کجاست ؟

– دانشجو هستم . هیچکسی رو ندارم غیر از یه دوست که اسمش کاوه س و الان هم پایین نشسته و خیلی دلش می خواد از شما تشکر کنه . خونه و این چیزها رو هم ندارم . یه اتاق اجاره کردم که همین روزها باید تخلیه کنم . تو دنیا یه پدر و مادر زحمتکش و فقیر داشتم که تو یه تصادف کشته شدن همین .

 

هدایت – خدا رحمتشون کنه . دنیاست دیگه . خوب حالا پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره کمی استراحت کنم . دنیا رو چه دیدی ؟ شاید حالا حالا ها با هم کار داشتیم .

فعلاً شب بخیر پسرم .

– شب بخیر پدر . باز هم ممنون .

در اتاقش رو بستم و برگشتم پایین .

کاوه – حالش چطور بود ؟

شکر خدا خوبه و چقدر مرد فهمیده ایه . اون آقای مأمور کجاست ؟

پدر فرنوش – آژانس گرفتم ، رفت .

کاوه – خدارو شکر که همه چیز بخیر گذشت . بهتره ما ها هم بریم دیگه .

– شما برید . من اینجا هستم .می خوام مطمئن بشم که حالشون خوبه . گویا قراره فردا صبح مرخص بشه . من می مونم که ترتیب کارها رو بدم .

پدر فرنوش – پسرم من صورتحساب بیمارستان رو پرداخت کردم . دکتر هم گفته خطری متوجه ایشون نیست . تلفن من رو هم دارن اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته با من تماس می گیرن . لزومی نداره که امشب اینجا بمونی .

– اگر اجازه بدید اینطوری راحتترم . خواهش می کنم شما بفرمایید .

خلاصه بعد از تعارف و تشکر زیاد ، فرنوش و پدرش ، آقای ستایش به خونه رفتن . موقع خداحافظی سعی کردم که از نگاه فرنوش پرهیز کنم . فقط لحظه آخری که در حال سوار شدن بود نگاهش کردم . دلم نمی خواست از من دور بشه . اما بهتر بود این ماجرا ، همین جا تموم بشه . تا اینجاش هم زیادی پیش رفته بودم . تا لحظه ای که چراغ قرمز پشت ماشین شون از دور معلوم بود ، واستادم و نگاشون کردم .

کاوه – مگه چشمای تو تلسکوپ داره که تا این فاصله رو می تونی ببینی ؟!

برای دیدن فرنوش احتیاجی به چشم ندارم . با دلم می بینمش.

کاوه – نه بابا انگار وضعیت خیلی خرابه . ای روباه مکار پس آدرس فرنوش رو برای همین می خواستی . خوب دام رو دم در خونه شونم پهن کردی ! آقای ستایش عاشقت شده بود . به تو که نگاه می کرد از چشماش همینطوری خوشحالی می ریخت !

– برای من فرقی نمی کنه چون در مورد فرنوش خیالی ندارم .

کاوه – ظهری و عصریه ، هم همین حرف رو زدی منم جوابت رو دادم . دیدی دست تو نبود .

– هر جاش که دست من باشه جلوش رو می گیرم . حالام پاشو تو برو خونه دیر وقته .

کاوه- نمی شه شما هم امشب تشریف بیارید و منزل ما رو با قدوم خودتون مزین کنید ؟

– نه باید اینجا بمونم . می گیرم همین جا روی یه صندلی می خوابم . تو برو دیگه .

کاوه – سرشبی هم به من گفتی برو که کار دست خودت دادی .می ترسم برم یه بلای دیگه ای سر خودت یا سر یه نفر دیگه بیاری . خودت رو هم بکشی امشب تنهات نمی ذارم .

– پسر تو چرا خودت رو معذب می کنی ؟

کاوه –اما پسر خوب قاپ دختره رو دزدیدی ها ! چشم ازت بر نمی داشت .

– می شه خواهش کنم دیگه از فرنوش و این حرفا جلوی من چیزی نگی ؟

کاوه – هموروئید بگیری پسر ! چقدر لجبازی !

– صحبت لجبازی نیست . بین من و اون یه دنیا مشکل نشسته . اگر با فرنوش ازدواج کنم صد تا مشکل دارم ولی اگر فراموشش کنم یه مشکل دارم . تازه ، مگه میشه اونا دخترشون رو بدن به آدمی مثل من ؟ کی اینکارو می کنه ؟

کاوه – خدا بزرگه . آدم از یه دقیقه دیگه ش خبرنداره . حالا بفرمایید ببینم امشب رو تا صبح چجوری سر کنیم ؟ فکر نمی کنی الان فرنوش و پدرش ، خونه که رسیدن هیچی ، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب دیده باشن ؟ تو تا کی می خوای اینجا واستی و ته خیابون رو نگاه کنی ؟

تازه متوجه خودم شده بودم . نگاهم هنوز به ته خیابون بود . مثل اینکه دنبال چیزی می گشتم و یا منتظر کسی بودم . کاوه شروع به خندیدن کرد و گفت :

– فراموشش میکنی هان ؟

با خنده گفتم : بریم تو ، هوا خیلی سرد شده ، سرما می خوریم .

خلاصه تا صبح هر طوری بود سر کردیم و ساعت ده بود که آقای هدایت مرخص شد و با هم به طرف خونه شون حرکت کردیم و داخل ماشین با هم حرف می زدیم .

هدایت – پرستار به من گفت که شما دیشب تا صبح تو سالن انتظار نشسته بودین . هم ناراحت شدم هم خوشحال . ناراحت از اینکه بهتون حتماً خیلی سخت گذشته و خوشحال از اینکه هنوز نسل آدم از بین نرفته !

فکر می کردم رضایت رو که گرفتید برید دنبال کارتون . انگار بخاطر این افکار یه عذرخواهی بهتون بدهکارم .

کاوه برگشت من رو نگاه کرد و بعد گفت :

– حقیقتش جناب هدایت دیشب همه خیال رفتن داشتن جز بهزاد . دلش نیومد شما رو تنها بذاره . این بود که من هم موندم .

هدایت نگاه قدرشناسی به من کرد و پرسید :

– تو که وظیفه ای نداشتی پسرم . ماشین تو ام که به من نزده ، چرا موندی ؟

اگه می رفتم وجدانم عذابم می داد ، غیر از اون نمی دونم چرا یه احساسی منو بطرف شما می کشید . دلم راه نمی داد که برم .

هدایت – اگه تو زندگی به ندای وجدانت گوش بدی باید پیه خیلی چیزها رو به تنت بمالی .

کاوه – جناب هدایت کجا برم ؟

هدایت – اگه بپیچی تو این کوچه ، آخرش خونه منه . کوچه بن بسته ، مثل زندگی خودم !

 

به چهره اش نگاه کردم . پر از چین و چروک بود که فراز و نشیب روزهای گذشته شو نشون می داد . وارد کوچه شدیم وقتی به آخرش رسیدیم کاوه گفت :

– جناب هدایت اشتباه نیومدیم ؟ اینجا که خونه ای نیست. این طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم که همینطور . شاید اول کوچه منزل شماس ؟

هدایت – نه عزیزم اشتباه نیومدیم . خونه من همین باغ س ! بیاین ، بیاین بریم تو .

من و کاوه به همدیگه نگاه کردیم . ماتمون زده بود . خونه آقای هدایت که همون باغ بود چیزی حدود پنجاه متر از هر طرف کوچه دیوارش بود ! اصلاً فکرشم نمی کردیم .

کاوه – من فکر می کردم که منزل شما احتمالاً یا یه خونه قدیمیه یا یه آپارتمان کوچولو !

این باغ چند متره ؟ خیالم راحت شد بخدا . حتماً اینجا خیلی راحت هستین و مشکلی ندارین .

– راحتی به این چیزها نیست . حتی دیوارهای یه قصر بزرگ هم وقتی آدم غمگینه می تونه بهش فشار بیاره و آدم رو خفه کنه . وقتی آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهای دنیا براش کوچیکه .

هدایت – بیا بریم تو خونه سوته دل که انگار با این درد دیر آشنائی .

کاوه – بفرمایید پیاده شید شیخ اجل خواجه بهزاد !

پیاده شدیم و به طرف در بزرگ باغ رفتیم . آقای هدایتی کلیدی از جیب در آورد و قف رو واکرد و وارد باغ شدیم .

باغ خیلی بزرگ بود . اونقدر بزرگ که دیوار ته باغ دیده نمی شد و تا چشم کار می کرد درختان قدیمی و کهن سال بود . زمین پر از برگ بود که روش برف نشسته بود .

وسط باغ یه ساختمان دو طبقه بسیار قدیمی بود که تمام پنجره ها و درهاش مثل درهای صد سال پیش چوبی و با شیشه های رنگی ، که زیبایی عجیبی به اون بخشیده بود .

هدایت – این باغ حدود پنج هزار متره . تمام این درختها رو خودم آب می دم و بهشون می رسم سالهاست که این کارمه . پنجاه سال ، صد سال ، دویست سال ! دیگه شماره سالها از دستم در رفته .

کاوه – مال خودته ؟ اینجا تنها زندگی می کنید ؟ آدم وحشت می کنه .

هدایت – آره مال خودمه . البته تو این دنیا هیچ چیز مال هیچکس نیست .

– من اصلاً وحشت نمی کنم بر عکس احساس می کنم که سالهاست اینجا رو می شناسم ! حتی ماهی های قرمز و سیاه بزرگ تو حوض رو هم انگار قبلاً دیدم !

کاوه – از اینجا که حوض معلوم نیست ، از کجا می دونی اصلاً توش آب باشه چه برسه به ماهی !

اون هم تو این یخبندون !

هدایت نگاهی عجیب به من که در یک حال عجیب بسر می بردم کرد و لبخند زنان گفت :

زیاد عجیب نیست . بریم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش یخ بسته اما زیرش پره از ماهی های قرمز و سیاه خیلی بزرگ .

کاوه در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد پرسید :

تو از کجا می دونستی ؟

– نمی دونم . همینطوری گفتم یه همچین باغی ، یه حوض بزرگ با ماهی حتماً داره دیگه !

هدایت – بریم اینجا سرده . هر چند توی ساختمون هم دست کمی از اینجا نداره ولی خوب هم بخاری معمولی هست هم بخاری دیواری که الان بهش می گن شومینه . البته شومینه این ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بیست سال پیشه !

هر چی به ساختمون نزدیکتر می شدیم بیشتر تحت تأثیر قرار می گرفتیم . رو کار بنا پر بود از گچبری های قشنگ . یه ایوان بزرگ با ستونهای بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جای دیوار ساختمون رو که نگاه می کردی پنجره بود با درهای چوبی و شیشه های رنگی قدیمی . فرسودگی تو تمام ساختمون بچشم می خورد و همین اون رو پر ابهت تر کرده بود . چیزی که بیشتر حالت رمز و راز به محیط بخشیده بود سکوت اونجا بود . در همین موقع کاوه با حالت ترس گفت :

– آقای هدایت اینجا شما سگ دارین ؟

هدایت – نه عزیزم . اون که حتماً لای درختها دیدی آهوئیه که نسل دوم یه آهوی ماده س . مادرش تو همین خونه زندگی کرده و مرده ، مونده این زبون بسته تنها .

چشم آهو که به آقای هدایت افتاد ، جست و خیز کنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزدیک شد و شروع به بوئیدن آقای هدایت کرد .

هدایت – اسمش طلاست . بهش می آد نه ؟

و مشغول نوازش کردن آهو شد . آهو هم مثل یه بچه آدم ، خودش رو برای آقای هدایت لوس می کرد و صورتش رو به دستهای اون می مالید .

کاوه – چطور رامش کردید که از آدمها نمی ترسه ؟ این زبون بسته گاز که نمی گیره آدمو؟

هدایت – از بچگی بزرگش کردم . اینم مونس منه . بعضی وقتها که از تنهادی نزدیکه دق کنم ، طلا بدادم می رسه و آرومم می کنه . خیلی چیزها رو می فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادی !

وارد خونه شدیم . طلا بیرون مونئ . ساختمون حالت عجیبی داشت . در اصل به شکل مربع بود که اضلاع مربع ، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالی و در واقع وسط این مربع یه حیاط دیگه بود جدا از باغ که بوسیله چند پله و یک راهروی زیر زمینی به باغ وصل می شد . داخل حیاط اتاق بود . اتاقهائی که هیچکدوم از سی متر کوچکتر نبود و اکثراً آینه کاری .

 

توی تمام اتاقها فرشهای خیلی قشنگ و قدیمی پهن بود و توی بعضی از اتاقها رویهم رویهم فرش پهن شده بود .

آقای هدایت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زیبا بود . تقریباً در تمام اتاقها ، حداقل یک تابلوی قدیمی و گرونقیمت به دیوار نصب شده بود که آقای هدایت اسم نقاش و تاریخچه اون رو برامون تعریف میکرد . اتاقی که خود آقای هدایت توش زندگی می کرد به قول خودش یه پنج دری بود که یه طرفش کتابخونه ای قدیمی بود شاید مال حدود صد سال پیش.

دور تا دور دیوار تابلوی نقاشی بود که یکی از اونها تصویر زنی بیست و هفت هشت ساله رو با آرایش و لباس سبک دوره قدیمی نشون می داد . بسیار زن زیبایی بود .

کاوه – شما واقعاً اینجا تنها زندگی می کنید ؟ می دونید قیمت این تابلوها و فرشها چقدره ؟

هدایت – آره . بعضی هاش اصلاً قیمت نداره ! توی اون کتابخونه کتابهایی هست که شاید قیمت هر کدوم پول یک آپارتمان باشه . همه خطی اثر آدمهای بزرگی که شاید صدها ساله که دیگه وجود ندارن .

کاوه – اون وقت شما نمی ترسید که یه وقت خدای نکرده ، دزدی چیزی بیاد و سر شما بلایی بیاره و همه چیز رو ببره ؟

Nazkhaatoon.ir

ادامه دارد

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
4 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
4
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx