داستان کوتاه بلبل زبون به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستان کوتاه داستانهای نازخاتون

داستان کوتاه بلبل زبون به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون

نویسنده:یسنا محمدی

 

بلبل زبون

با بدن درد شدید از خواب پاشدم لعنتی خیلی بد زده بود حتما یه روزی این کارشو تلافی میکنم از جام پا شدم رفتم تو سرویس تو آینه به خودم نگاه کردم رنگ به رو نداشتم و رد دستای کثیفش رو صورتم بود صورتمو شستم و بیرون اومدم رفتم سمت آشپزخونه و با قیافه ی نحس آیلا روبرو شدم مثل همیشه تا منو دید شروع کرد به غر زدن خسته شدم از این خونه ی نحس دیروز آیلا(زن پدرم)پیش بابام بدمو گفته بود و کلی کتک خوردم نیما پدرم ک هیچوقت بهش نگفتم بابا بعدم اصلا نمیشه به کسی بگی که من دخترشم چند لقمه صبحانه خوردم تا ضعف نکنم و لباس پوشیدم تا برم بیرون نمیدونستم کجا باید برم اما اینجا رو نمیتونستم تحمل کنم چند تا لباس ـ شلوار وسایل شخصیمو ریختم رو کوله پشتی راه افتادم

 

تو فکر بودم که کجا برم یک دفعه یاد سارا افتادم زنگ زدم بهش یک بوق…. دو بوق…. سه بوق.. و صداش توی گوشم پیچید:سلام بر دلارام خانوم چه عجب سراغی از ما گرفتی

گفتم سلام عزیزم خیلی حالم خوب نیست میشه ببینمت

گفت اره چرا که نه

گفتم کجا میتونم ببینمت گفت بیا خونه مجردیم الان برات ادرس میفرستم

گفتم اوکی خداحافظی کردم

 

رفتم ب ادرسی ک برام فرستاده بود زنگ رو زدم در باز شد رفتم داخل

 

یک دفعه در باز شد و صورت سارا نمایان شد

 

بعد از سلام احوالپرسی قضیه فرارم از خونه رو بهش گفتم و گفتم که دنبال کار میگردم

گفت میتونم تا هروقتی میخام پیشش بمونم اولش قبول نکردم اما بعد با اصرار زیادش قبول کردم

 

میتونم بگم بعد چند سال دوباره طعم خوشبختی چشیدم اون شب کلی درباره ی قدیم حرف زدیم فیلم دیدیم و خوراکی خوردیم

 

بعد اینهمه وقت دوباره شدم دلارام شیطون و کودک درونم بیدار شد.

 

یک هفته از اومدنم تو خونه ی سارا میگذشت من تازه دلارام شر و شیطون پیدا کرده بودم و اینو مدیون سارا بودم

 

امروز بعد از کلی گشتن داشتم میرفتم برای مصاحبه کاری میترسیدم قبول نکنن و خیلی استرس داشتم شاید سابقه کار میخواستن

کارش پرستار بچه بود دوقلو یک پسر و یک دختر که توی آگهی نوشته بود که خیلی نگهداری ازشون سخته

 

آماده شدم یه مانتوی مشکی پوشیدم و زیر مانتومو یک بلوز مشکی پوشیدم با شلوار بگ مشکی بلوزمو دادم تو شلوارم و دکمه های مانتومو باز گذاشتم به موهام حالت قشنگی دادم و شال پوشیدم یه ارایش ملایم کردم تو اینه به خودم نگا کردم به به ماه شدم من یه بوس برا خودم فرستادم و تاکسی گرفتم رفتم

 

وارد یه ساختمون شیک شد، شرکت بود رفتم پیش منشی ک فک کنم خداهم نمیشناختش همه چیزش عملی بود نگاه بدی بهم انداخت گفت: بفرمایید گفتم با آراد پاکدل کار داشتم نمیدونم چرا انقد بد نگاهم میکرد گفتم: ببخشید خوشگل ندیدید. گفت :خوشگل و پوزخندی زد منم با یه لبخند ژکوند گفتم البته خوشگل خدایی، نه خوشگل عملی شبی گوجه و گفت صبر کن تا با آقای رییس هماهنگ کنم تعجب کردم یعنی اون آقا رییس اینجا بود راهنماییم کرد به سمت اتاق رییس

 

یه بسم الله گفتم و در زدم با صدای بم و مردونه ای گفت:بفرمایید

 

رفتم داخل بعداوه اوه خدا چی ساخته چه قشنگ و باشکوه بود

 

چقدر اونجا زیبا بود

بعد از چند تا سوال و جواب گفت میتونم کار کنم

ولی نگهداری ازشون بسیار بسیار سخته

منم گفتم: اکی اصلا مشکلی نیست!!

 

 

آراد

از فردا بیاد متوجه میشه آیسل و آرش روز و شب براش نمیزارند.

 

 

دلارام

دم شرکت منتظر تاکسی بودم ک با اومدنش سوار شدم و از اون شرکت دور شدم دم خونه ی سارا پیاده شدم کنار خونش یه قنادی بود گفتم برم به مناسبت کارم شیرینی بخرم رفتم شرینی خریدم سارا بهم کلید زاپاس داده بود

 

وارد شدم:صابخونه صابخونه هستی؟

 

صداش از اشپزخونه اومد:دلارام جیغ جیغ نکن بیا ببینم چیشد کار پیدا کردی

 

مثل دیوانه ها پریدم تو آشپزخونه که گفت خدا شفات بده

گفتم فعلا نوبت توعه

 

گفت حالا بیا بگو چیشده نمکدان

 

رفتم و همچیو براش تعریف کردم

 

رفتم تو اتاق سارا رو تخت بعد چند دقیقه

خستگیم در رفت لباس راحتی پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم به ثانیه نکشید بیهوش شدم

 

با الارام گوشیم بلند شدم صورتمو شستم رفتم ی صبحانه عالی با سارا، شوخی و خنده خوردم ساعت ۷بود رفتم یه دوش ۲۰دقیقه ای گرفتم موهامو سشوار کردم

 

یه ارایش ملیح رو صورتم نشوندم و لباس ست سبز پوشیدمو سوسکیامو ریختم تو صورتم و پیش به سوی کار.

سوار تاکسی شدم و رفتم با ادرسی که بهم داده بود در یه خونه که چه عرض کنم در یه کاخ وایساد وپیاده شدم زنگو زدم یه خانم مسن جواب داد:بفرمایید

:پرستار بچها هستم

:اها بفرمایید

 

رفتم داخل اوه اوه نمای داخلش محشر بود محو تماشای اون کاخ بودم که صدای خانم مسنه هوش حواسمو آورد سرجاش

 

:بفرمایید تا بچها و اینجارو نشونت بدم

:چشم

: چشمت بی بلا عزیزم

 

همجای خونه رو نشونم داد منم بیشتر از اون کاخ خوشم میومد و حالا نوبت دیدن بچها بود

 

بردم توی اون اتاقی که مال بچها بود درو باز کردیم و رفتیم داخل دیدم یه دختر کوچولوی ناناص رو تخت دراز کشیده و داره با عروسک مشکیش ور میره تم اتاق کاملا مشکی بود اصلا نمیتونستم باور کنم این اتاق دوتا بچس.

 

داشتم به همین چیزا فکر میکردم ک با صدای دختره به خودم اومدم:مگه این اتاق در نداره که همینطور در رو باز می کنی میای

 

باورم نمیشد این دختر ۷سالشه

 

عجب زبونی داشت باید رامش میکرد رفتم سمتش با مهربونی گفتم:سلام عزیز دلم ببخشید اصلا حواسم نبود دوست داشتم تو و داداشتو زود ببینم من پرستار جدیدتونم

 

گفت:از اینجا اومدن پشیمونت میکنم

 

وای ماتم برده بود چه زبونی داشت

 

سعی کردم اروم باشم گفتم:داداشت کجاس

 

گفت :فضولی

:میتونی نگی

:نمیگم

:باشه

 

خواستم برم بیرون که دیدم داداشش از حموم اومد بیرون یعنی این پسر بچه ی ۷ساله خودش حموم میکرد

 

اینا چقدر عجیبن پسر با عصبانیت نگام کرد و گفت:برو بیرون نمیبینی لباس تنم نیست

 

پوزخندی زدم و اومدم بیرون پسره کوچولوی بی تربیت انگاری ۲۰سالشه

واه واه به من میگه گمشو

 

حیففففف ک نمیتونم وگرنه چنان میزدم تو گوشش تا عمر داره یادش نره

 

 

مثل دیوانه ها دم اتاق ایستاده بودم منتظر این دوتا وروجک پرو بودم

 

بلاخره پسره اومد بیرون میخاست بدون توجه به من بره که دستشو گرفتم گفت به من دست نزن

 

گفتم باشه هار نشو من پرستار جدیدتونم

 

گفت توهم بزودی از اینجا میری

 

هوفف برای رو کم کنیه شما دوتا بوزینه هم باشه میمونم

 

رفتم سمت آشپزخونه به اون خانومه گفتم خانوم من با بچها اشنا شدم کاری هست انجام بدم

 

گفت عزیزم اسمم طوبی امیدوارم با بچها کنار بیای من چند ساله دارم اینجا کار میکنم امااینارو نتونستم رام کنم برای همین گفتم من فقط کارای خونه رو انجام میدم و با ایسل و ارش کاری ندارم تو فعلا کاری نداری فردا صبح زود بیا به بچها صبحانه بده ببرشون مدرسه و تا ساعت۱۲ میتونی استراحت کنی و ساعت ۱۲ بری دنبالشون ناهارو من اماده میکنم بهشون بده و دیگه براشون کارتون بزار و کاری کن سرگرمشن و مهم تر از همه مواظبشون باش

 

اگه طوبی اینارو توضیح نمیدید از کجا باید میفهمیدم اسم اینا چیه نمیتونستم از اون بابای عجیب غریبشون بپرسم خودشونم خوب انقدر هار بودن نمیشدپرسید

 

و بعلههههه اینم از روزمرگی های من

 

تاکسی گرفتم سوار شدم

 

دوباره یاد روزایی افتادم ک از دست پدره نامردم بخاطر اون عفریته کتک میخوردم و روز و شب برای اون زنیکه کار میکردم

 

رسیدم دم در خونه زنگ رو زدم سارا درو باز کرد

وقتی دید پریشانم

گفت: چی شده اتفاقی افتاده؟

گفتم: خیلی نگهداری از این دوتا سخته

به دوراهی افتادم نمیدونم بمونم یا استفا بدم

سارا گفت: ای بابا باز دلارام عقل خودشو از دست داد

گفتم: سارا اصلا حوصله ی صحبت کردن ندارم میرم استراحت کنم برای شام صدام کن

سارا: اکی برو بخواب

رفتم لباسمو عوض کردم و بعد رفتم روی تخت تا بخوابم

همینکه چشام گرم شد آراد آقا وقت گیر اورد بهم زنگ بزنه

آراد: سلام دلارام خانم

من: سلام آقا آراد بفرمایید کاری داشتید؟

آراد: میخواستم بگم که اگه میخوای استفا بده

آیسل و آرش صبح تا شب عذابت میدن

من: نه اصلا مشکلی نداره میتونم حلش کنم

خداحافظ

آراد : باشه هرجور صلاح میدونی خدانگهدار

 

رفتم زیر پتو و به اعماق تفکرات ذهنم رفتم

با خودم گفتم: مگه اینا چی کار میکنن که هر پرستاری می اومده ، استفا میداده و میرفته

حتما یه کلکی تو کاره باید سر از کارشون دربیارم…

 

پس یه کلکی تو کاره باید سر از

کارشون دربیارم

گرفتم خوابیدم

 

 

فردا صبح: دینگ دانگ دینگ دانگ

وای خدا چه قدر پرستاری سخته

رفتم سرویس بعد اماده شدم و یه نون عسل برای خودم گرفتم کفشمو پوشیدم سوار آسانسور و شدم و اسنپ گرفتم

رسیدم پایین سوار اسنپ شدم و رفتم

آیسل و آرش تو پذیرایی بودن

رفتم گفتم: بلند شید باید برید مدرسه بلند

شدن و

گفتن: امروز با مازاراتی میریم

بردمشون مدرسه تا دم در کلاس رفتم بعدشم برگشتم

خونشون که چه عرض کنم عمارتشون رفتم تا ببینم تو اتاقشون چی هست که بشه اینا رو رام کرد

دیدم که یا خدا چه وسایلایی دارن که همین باعث می شد پرخاشگری کنن

جوری بشن که باید رامشون کرد در همین حین بودم

که باباشون اومد و گفت: چیزی شده ؟

گفتم: چیزی نشده؟ این وسایلا رو برای بچه هات میخری و بعد انتظار داری مثل بچه ی آدم یه گوشه بشینن و درست بازی کنن و پرخاش نکنن

و بله رازشونو متوجه شدم همه. چی حله

باباشون هیچی نگفت و رفت…

 

که اتاقشونو تغییر بدم تا بتونم رامشون کنم

رفتم با پدرشون مشورت کردم

 

اون لباسای مشکی رو همه انداختیم ذباله و همه چیز رو خلاصه رنگی رنگی کردیم

هرچی چیز مشکی بود اندختیم ذباله و کل اتاق رو رنگین کمان کردیم

 

ساعت۱۲ رفتم دنبالشون اوردمشون عمارت

در اتاق رو عوض نکردیم تا غر غر نکنن

 

آرادگفت: عالیه

رفتیم تو سایت و یه تخت ساده و درعین حال شیک دو طبقه اسپورت رنگ خاکستری سفید گرفتیم

و خلاصه تم اتاق رو رنگی رنگی کردیم و به جای اون وسیله ها چیزایی دیگه گذاشتیم

 

برای دختره به جای پوستر هاییی که حرف های رکیک داشت پوستر های قدرتمندی زدیم

برای پسره هم همینطور

تو کتابخانه تختشون پر از کتاب های گوناگون کردیم….

آیسل و آرش اومدن

آرش:وای نکنه کور رنگی گرفتم

آیسل: وایی چشمام درد گرفت

بچه ها به اتاق جدیدتون عادت کنید.

آیسل: وای نه بابا

آرش: وای اینجا چیه چشمم درد گرفت

 

آیسل و آرش روز ها و شب ها از اتاقشون مینالیدن

از اینکه رنگی، از اینکی اون وسیله هارو ندارن

و کم کم داشتن عادت میکردن به اتاقشون

 

اما هنوز یه چیزی مشخص نبود اینکه چرا و فقط برای این وسایل ها و پرخاشگری ها

هر پرستاری که یک روز میمومده دمشو میذاشته رو شونه شو

۲ پا داشته ۲ تا دیگه هم قرض میگرفته فرار میکرده

باید برم از باباشون بپرسم

آقا آراد چرا هر پرستاری میومده به یک روز نرسیده فرار می کرده

میرفته

گفت: بذار قضیه رو برات تعریف کنم. آرش و آیسل چند سال پیش…

 

چندسال پیش وقتی رفته بودیم بیرون از شهر

آیسل آرش رفتن دوست پیدا کردن و بازی کردن

یه آیلا و آریا بودن که خواهر برادر بودن

آیسل به آرش چسبیده بود تا زور آیلا در بیاد

آیلا هم از حسادت زیاد به داداشش چسیبد بعد داداشش محکم اونو هل داد توی رودخونه وقتی آیسل دید ترسید و اونم پرید تو آب تا نجاتش بده و داداشاهم پریدن هممون اومدیم اما گفتن بریم

آیسل دست آیلا گرفت و دوچرخه زدو آروم به خشک و نزدیکترین جای ممکن بردش

آیلا حالش بد بود جلوی چشماش سیاهی میرفت از حال رفت و سرید پرت شد توی رودخونه آیسل شیرجه زد

آرش و آریا نقشه کشیدن تا آیسل و آیلا رو به کشتن بدن وقتی آیسل داشت آیلا رو نجات میداد

آرش و آریا دست هم گرفتن و پریدن رو سرشون

اونا هم مدتی زیر آب بودن و به مذز خفگی هم رسیدن

وقتی متوجه موضوع شدم شیرجه زدم تو روخونه و آرش آریا رو رو سر دخترا کشیدم اونور و دخترا رو بیرون اوردم…

 

وقتی دختر هارو بیرون آوردم چنین نفس نفس میزدن که اصلا نمیشد کنترلش و بعد از

حرص. دخترا پسرا رو هل دادن تو رودخونه اوناهم پای دختر هارو کشیدن هرچی دختر هارو گرفتم اونا انقدر محکم کشیدن که رفتن

تو آب بعد آیسل و آیلا که داشتن نفس نفس میزدن برادرا عوض شد چرا چون که آیلا و آیسل و آرش و آریا مثل همدیگه بودن

منم نمیدونستم ولی تازه فهمیدم و چیزی به آیسل نگفتم

الان این دوتا نمیدونن اشتباهین و از آیلا و آرش نفرت دارن

من نمیتونم آریا و آیسل رو جدا کنم…

 

دلارام

خب باید همه چیو بهشون بگی

 

آراد

نه دلارام نباید بهشون بگم آیسل نمیبخشتم

 

دلارام

چی آراد

دلارام? یا دلارام خانم

 

آراد

چی دلارام

آراد? یا آراد آقا

 

 

 

همونجا بود که سرنوشت من عوض شد

 

سه روز بعد:

دلارام بیا بچه ها منتظرن

 

آیسل: چی دلارام یا دلارام خانم??

آرش(آریا):چی دلارام

هیچی بچه ها ول کنید

 

 

 

 

 

 

 

چند سال بعد: بچه ها یادتونه اون اتفاق های آیسل و آرش !

آرش واقعی رو پیدا کنم

و سر پرستی اون ها رو به عهده گرفتم الان من

یه مادرم

آرادم از اونجا رفت و خبری ازش نشد

 

پایان .

 

نویسنده : یسنا محمدی

 

1.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
6 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
6
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx