رمان زیبای بامداد خمار قسمت ۱و۲

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون بامداد خمار

رمان زیبای بامداد خمار قسمت ۱و۲

نویسنده : فتانه حاج سید جوادی

داستانهای نازخاتون

داستانهای نازخاتون:

#بامداد_خمار

#قسمت۱

نویسنده:فتانه حاج سید جوادی

 

– مگر از روی نعش من رد بشوی. – این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شوم.

– پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.

– آخر چرا؟ من که نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خمدش را انتخاب کند؟

– چرا، می تواند. یک دختر تحصیلکرده امروزی می تواند خودش انتخاب کند. باید خودش انتخاب کند.

ولی نباید با پسری ازدواج کند که خیلی راحت دانشکده را ول می کند و می رود دنبال کار پدرش. نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که می تواند پسرش را به بهترین دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء کند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو که شرط نیست. پدر تو شبها تا یکی دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمی برد. تو چه طور می توانی با این خانواده زندگی کنی؟ با پسری که تنها هنر مادرش این است که غیبت این و آن را بکند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرک کشیدن و فضولی کردن درامور خصوصی دیگران است. تو نمی توانی با این ها کنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو….

 

سودابه از جای خود بلند شد.

 

– مامان، من به پدر و مادرش چه کار دارم؟

– اشتباه می کنی. باید کار داشته باشی. این پسر را آن مادربزرگ کرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.

 

سودابه دست ها را به پشت یک صندلی تکیه داد و به جلو خم شد.

 

– پس فقط ما خوب هستیم؟ ما اصالت داریم؟ فرهنگ داریم، استخوان داریم، ولی آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستیم؟

– نه، اشتباه نکن. آن ها هم در نوع خودشان بسیار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستیم. ولی موضوع این است که ما با هم تفاوت داریم. اعتقادات ما، روش زندگی ما، تربیت ما دو خانواده و سلیقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمی گویم کدام خوبست کدام بد است. فقط می گویم ما دو خانواده مثل دو خط موازی هستیم که اگر بخواهیم به هم برسیم می شکنیم.

– پس من نباید عاشق بشوم. نباید انتخاب کنم. بله، من حق انتخاب ندارم. باید بنشینم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاریم بیاید؟ باید …

– نه سودابه. سفسطه نکن. ما نمی گوییم انتخاب نکن. فقط می گوییم چشمهایت را باز کن. گول سر و ظاهر و کت و شلوار را نخور. انتخاب کن ولی با چشم باز. کورکورانه تصمیم نگیر. فقط زمان حال را در نظر نگیر. از خر شیطان پیاده شو. خودت را به خاک سیاه ننشان و کمی فکر کن. با خودت لجبازی نکن. ما از خدا می خواهیم تو ازدواج کنی. چه بهتر که با مردی ازدواج کنی که خودت او را انتخاب کرده ای و دوستش داری. ولی نمی خواهیم بدبختی ات را ببینیم. به همین دلیل هرگز با این ازدواج موافقت نخواهیم کرد.

 

سودابه روی از پنجره برگردانید.

 

-گوش کن مامان، این حرف ها رو بریز دور. استخوان ها رو بریز دور. من گفتم که یک دختر تحصیلکرده امروزی هستم. شما هم که الحمدالله تمام دنیا را گشته اید. باید بدانید دیگر نمی شود دخترها را به زور تهدید و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهای صد سال پیش اندرونی نیستم که سرعقد نیشگانشان می گرفتند تا بله بگویند. آن دوران گذشت. خوب است که بابا ادعای روشنفکری هم دارد.

 

مادر با لحنی دردمند گفت:

 

– نخیر سودابه خانم، آن دوران هرگز نمی گذرد. تا وقتی که دخترها و پسرها عاشق آدم های نامناسب و نامتجانس می شوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی که پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان می بینند ولی نمی توانند چشم آن ها را باز کنند و مثل گندم برشته بالا و پایین می پرند…..

 

سودابه حرف مادرش را قطع کرد.

 

– ومی خواهند به زور آن ها را به آدم های کج و کوله استخواندار شوهر بدهند یا دختر ترشیده فلان الدوله را به ریششان ببندند؟ آهان؟ ولی نه مامان، من یکی زیر بار حرف زور نمی روم. آخر چرا نمی فهمید، این زندگی من است. می خواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزک که نیست؟

 

برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشمانی خندان و قیافه پیروزمندانه افزود:

 

– تازه در عهد شاه وزوزک هم خیلی از دخترها از خود اراده نشان می دادند. زیر بار حرف زور نمی رفتند. خودشان زندگی خودشان را می ساختند. عمه جان را ببینید! مگر جلوی چشمتان نیست؟ مگر او زن مردی نشد که می خواست؟ هان؟ نشد؟ …

 

چشمان مادر یک لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیره ای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لب های خوش ترکیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود. زیبایی او دل مادر را بیشتر به درد می آورد. دخترش، دختر تحصیلکرده روشنفکر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فامیلی و به قول خود سودابه و قدیمی ترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یک خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود که دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق کنند. خوب می دانستند سابقه درخشان و آبرومندی در کار نیست و بهتر است قضیه را مسکوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانواده ای بود که دستی تنگ و فکری باز داشتند. خانواده ای کوچک و شریف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق می کرد. ولی متاسفانه چنین نبود. افسوس که این حرف ها به سر جوان و خام این دختر زیبارو فرو نمی رفت. به سر این عصاره شیرین زندگی، به سر این نازپرورده سختی نکشیده. گوهری که می خواست به دامان خس بغلتد. واقعا که این دختر چه قدر به عمه اش شبیه بود. نه تنها سر و شکل و سراپای وجودش. بلکه تمام خصوصیات اخلاقیش. انگار که عمه دوباره جوان شده است.

 

مادر سکوت را شکست و به سخن درآمد. صدایش اندوهگین و ملایم بود. مستاصل بود. به ملایمت پرسید:

 

-همین عمه جان خودمان را می گویی دیگر!

 

دختر با لجبازی ادای او را درآورد.

 

-بله همین عمه جان خودمان را می گویم دیگر.

– حالا او خوشبخت است؟ خیلی عاقبت به خیر شده؟

 

دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:

 

– بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم می شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ایشان زندگی را به کام آن ها تلخ نمی کرد. پشت به او نمی کرد. آن ها را طرد نمی کرد….

 

مادر مکثی کرد و پوزخند تلخی زد.

 

– ببین سودابه، بیا با هم قراری بگذاریم. پدرت از من خواسته به تو بگویم فکر این پسر را از سرت بیرون کنی. فراموشش کنی. دیگر حرفش را هم نزنی. ولی من با تو قرار دیگری می گذارم. مگر نمی گویی عمه ات در عهد شاه وزوزک عاشق شد؟ مگر نمی گویی تمام قید و بندها را پاره کرد؟ مگر نمی گویی عمه چنین و چنان کرد؟ فکر می کنی ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نیستی که کار درستی کرد که پافشاری کرد و به آنچه می خواست رسید؟

– چرا. همین را می گویم و معتقد هم هستم.

– خوب، بیا قرار بگذاریم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوی بشو. اگر گفت نشو قبول کن و نشو. راضی هستی؟

 

سودابه مکث کرد و به فکر فرو رفت. یک لحظه سر خود را بلند کرد و با شک و تردید به مادرش نگریست. باز فکری کرد و گفت:

 

– به شرط آن که شما او را پر نکنید.

– یعنی چه؟ نمی فهمم؟

– یعنی یادش ندهید که بر خلاف میلش عمل کند و به من بگوید این کار را نکنم.

 

مادر خندید.

 

– خوب است که عمه جانت را می شناسی. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بکنم، باز کار خودش را می کند. هر کاری را که صلاح بداند و دلش بخواهد می کند. ولی من قول می دهم. به شرط آن که تو هم قضاوت او را قبول داشته باشی و به حرف های او گوش کنی. بعد آزاد هستی. به قول خودت این زندگی توست. اگر دلت می خواهد خودت را توی آتش بیندازی، بینداز.

 

مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگین، با لحن قهرآلود دختری که عزیز خانواده است پرسید:

 

– باز قهر کردی مامان! هر بار که می آییم مثل دو آدم تحصیلکرده و فهمیده در این باره صحبت کنیم شما باید قهر کنی؟

– قهر نکرده ام سودابه. می روم عمه جان را بیاورم.

 

سودابه لب ها را به هم فشرد. روی صندلی نشست و آماده ستیز با عمه جان شد.

 

آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالی های رنگین اتاق می تابید. کتاب حافظ پدر روی میز منبت کاری وسط اتاق باز بود. تابلوهای نقاشی که دیوارها را زینت می دادند همه اصل بودند. کتابخانه پدر سرتاسر یک طرف دیوار اتاق نشیمن را می پوشاند و این به غیر از کتابخانه ای بود که در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود برای هرس درختان و سمپاشی آمده بود. استخر در جلوی ساختمان، برخلاف تابستان، ساکت و غریب افتاده بود. بر بوته های گل های سرخ معروف ایرانی حتی یک گل هم نبود. همه هرس شده و کوتاه در انتظار نسیم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارویی دور تا دور حیاط ششصد متری را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ های سرخ و زرد آن ها سایه روشنی مطبوع به وجود آورده بود. لای دری که به حیاط می رفت گشوده بود و نسیم سردی از در توری جلوی آن عبور می کرد و از آن جا به اتاق نشیمن که اکنون سودابه در آن نشسته بود وارد می شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام می کرد زیرا که دل درون سینه اش می سوخت.

 

کف راهرو و اتاق با پارکت پوشیده شده و هر جا که مناسب بود قالیچه های رنگی کرک و ابریشم افکنده بودند. بدون شک مادرش نه تنها زیبا بود، بلکه ذوق و سلیقه سرشاری نیز داشت. این زن خوش سیمای شیک پوش و جذاب که این همه برای شوهرش عزیز و لوس بود، زنی که در زندگی راحتش هرگز گردی از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زمانی که پدر با اتومبیل در جاده شمال تصادف کرد و در آن زمان گویی این زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خیر گذشته بود – اکنون چنان راه می رفت که انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای کشیده و خوش تراشش ندارد.

 

مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاکت سفید کشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش کوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ کند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی که به اتاق عمه جان می رفت کم و کمتر شد.

 

رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم کف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یک اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی که پنجره کوچکی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق کار پدر، اتاقی که بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می کردند.

 

خانه حکایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می کرد. مامان نقاشی می کرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محکوم می کرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق که این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می کردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی که دوست داشت منع کنند؟

 

مدتی طول کشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می کنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من … من ….

 

صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب کلفت پوشیده بود. یک روسری کوچک قهوه ای و کرم بر سر کرده و در انگشت سپید پر چروکش یک انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش که دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینک با محبت می خندید. کفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حرکت به جلو برایش جان کندن بود.

قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و کسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و درکش قوی و حواسش به جا بود.

مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی که دیروز یا یک ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شکلی بوده؟ زمان جوانیش چه شکلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی که نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند که سودابه شبیه جوانی های عمه جان است که البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا که عمه جان را صمیمانه دوست داشت.

 

این مشتی پوست و استخوان بی آزار که فقط هنگامی ظاهر می شد که حضورش ضروری بود، زمانی که سودابه کوچکتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود کلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و کتاب های گوناگونی که در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او کنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می کرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نکنید.

 

عمه جان می خندید و می گفت:

 

-ولشان کن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.

 

فقط یک صندوقچه کوچک در گنجه اتاق عمه جان بود که از اکتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این که غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نکرده باشند و به جای چهار پایه برای این که دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلکه به این دلیل که همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل کوچک آن ها نمی رسید که از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یک تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یک تار کهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت که حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی کردند. به جز یک بار که پیمان برادر کوچک تر سودابه از حد خودش تجاوز کرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.

 

پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز کرد تا آن را بردارد و گفت:

 

-عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.

 

دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.

 

سودابه برای اولین و آخرین بار در عمرش صدای فریاد عمه جان را شنید:

 

-ای وای، دیدی شکست!

 

این فریاد سودابه را از جا کند و درست در لحظه سقوط تار را در میان زمین و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه را به جلو متامیل کرده و دست ها را به سوی تار دراز کرده بود. گویی تار در هنگام سقوط تغییر جهت می داد و تصمیم می گرفت که به سوی تخت عمه جان پرواز کند و کنار او فرود آید. پیمان هم ترسید. رنگش پریده بود. نه، از عمه جان نمی ترسید. از شکستن چیزی می ترسید که اکنون همه فهمیده بودند گویی جانشینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را که بارها قول آن را داده بود عملی کرده بود. چنان پس گردنش زده بود که صدای سگ بکند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.

 

عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امکان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و کیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این که شکلات و کیک و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شکلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:

 

-این شکلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می کند.

-یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟

 

و یا رو به خواهر کوچک تر سودابه می کرد و می پرسید:

 

-سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شکلات؟

-من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.

 

و هر سه در یک نشست ته کیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند که در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراکی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می کردند و پی کار خود می رفتند.

 

اکنون مامان در حالی که با یک دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می کرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود که بیش از همه او را محکوم می کرد.

 

عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یک ظرف کریستال کوچک پر از بیسکویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش کرد و پرسید:

 

-داداش خانه نیست؟

 

چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط کنار اتومبیل ناهید خالی بود.

 

-رفته بیرون.

-کجا رفته؟

-رفته اسکی. پیمان و سپیده را برده اسکی.

 

ولی سودابه خوب می دانست که بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی که بر سر یکدیگر فریاد بکشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی که در اتاق را می بست گفت:

 

-نصیحتش کنید. شما را به خدا نصحیتش کنید.

 

سکوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این که عمه جان تظاهر به ندانستن می کرد خسته شد و با عصبانیت گفت:

 

-خوب نصیحتم کنید دیگر، عمه جان.

 

باز هم عمه جان ساکت بود.

 

-مامان می گوید اگر شما موافقت کنید، آن ها هم موافقت می کنند و اگر نکنید آن ها هم موافقت نمی کنند.

 

به عمه جان می نگریست. یک کلام بگو و جانم را خلاص کن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساکت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار که با خودش حرف می زند، آهسته گفت:

 

-آخر وقتش رسید.

-چی؟

 

عمه جان برگشت و به او خیره شد:

 

-من چه کاره هستم که به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی که باید تصمیم بگیری.

 

سودابه با بی حوصلگی گفتک

 

-عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را که بچه بودید برایم گفته اید ولی …

-نه جانم. اصل کاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یک بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تکرارش می کردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را که باید داشته باشد نداشت …

 

عمه جان باز ساکت شد. بعد بی مقدمه پرسید:

 

-خیلی دوستش داری؟

-آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ کس نمی فهمد …

 

چشمان عمه جان برق زد. یک لحظه انگار که چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید که چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است.

 

-من می فهمم.

 

و باز ساکت شد.

 

سودابه آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود. یا نفسی که به صورت آه، بیرون آمد و عمه جان لبخند زد.

 

-سودابه جانم، مواظب باش. خیلی مواظب باش. کاری نکن که عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه این و آن مزاحم و سربار باشی. نه، من ناشکری نمی کنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نیستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستی کرده. نمی گویم در حق من کوتاهی کرده. زحمتم را کشیده. تمام اموال من مال شماهاست.

 

مال بچه های برادر و خواهرهایم. نوش جانتان، من که وارثی جز شماها ندارم. با این همه خودم شرمنده ام. می دانم که سربار مادرت هستم.

-اوه عمه جان …

-نه عزیز دلم، گوش کن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولی خوب، بالاخره هر زنی خواهان یک زندگی زناشویی تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب می دانم چه می گویم. خیلی سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتی تحمل کنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافیان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم که نیستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توی سر آدم هم بزند شیرین است …

-عمه جان پس ما چی؟ جای بچه های شما نیستیم؟

-چرا عزیزم، چرا. مخصوصا تو. تو که خود من هستی. روزی صد دفعه خدا را شکر می کنم که تو در این خانه هستی. هر وقت از بیرون می آیی و از اتومبیل مادرت پیاده می شوی، ده دفعه قربان صدقه قد و بالایت می روم. وان یکاد می خوانم و از دور به طرفت فوت می کنم. دعا می کنم الهی سفید بخت بشوی. هر سه تان سفید بخت بشوید. الهی از دست خودتان نکشید. دلم می خواست هیچ وقت این صندوقچه را جلوی تو باز نمی کردم. تو این چیزها را می دانستی؟

 

سودابه هیچ چیز نمی دانست.

Nazkhaatoon.ir

 

#قسمت۲

#بامداد_خمار

عمه جان به جلو خم شد و یک کلید قدیمی از زنجیر طلایی که به گردن داشت بیرون کشید و در صندوقچه را گشود. سودابه با حیرت گفت:

 

-اوه … عمه، پس کلیدش این جا بوده؟

 

عمه خندید: -آره شیطونک ها. هر سه تایتان از بچگی دنبال کلیدش بودید، مگه نه؟

 

در صندوقچه جز مقداری خرت و پرت، کاغذهای زرد شده، یکی دو عکس و یک طلاقنامه هیچ نبود. این بود صندوقچه قیمتی عمه جان. درون آن نه عروسک بود، نه شکلات، نه کش تیر و کمان برای گنجشک ها و نه پارچه و پولک برای دوختن لباس عروسک ها. از هیچ یک از آن اشیایی که در دوران کودکی برای سودابه و خواهر و برادرش حکم گنج را داشت خبری نبود. حتی لواشک و قره قوروت و آلبالو خشکه هم در آن پیدا نمی شد. پس برای چه او در این صندوقچه تا این حد بی ارزش را قفل می کرد؟

 

عمه جان چای خود را نوشید، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پای خود را دراز کرد. مچ پای چپ خود را روی مچ پای راست انداخت. اولین بار بود که از درد پا نمی نالید. به چشمان سودابه نگریست و با محبت پرسید:

 

-اگر از اولش برایت بگویم خسته نمی شوی؟

 

سودابه با اشتیاق گفت:

 

– نه عمه، نه، خسته نمی شوم.

 

بهار بود سودابه جان، بهار. ای لعنت بر این بهار که من هنوز عاشقش هستم. اوایل سلطنت رضا شاه بود. همین قدر می دانم که چند سالی از تاجگذاری او می گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمی دانم. از من نپرس کی قاجار رفت و کی رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاری رضا خان بود. ولی من نمی دانم. انگار در این دنیا نبودم. در دنیایی دیگر بودم. آنچه دلم می خواست همان در یادم مانده.

عمه جان ساکت شد. چانه را روی عصا نهاد و به باغ یخزده خیره شد.

 

 

انگار همین دیروز بود… آخ سودابه جان که عمر چه قدر زود می گذرد…. و به خدا که خداوند چه عمر کوتاهی به ما داده و تازه بیشتر این دوران کوتاه حیات هم یا به بچگی می گذرد یا به پیری. دوران لذت چه قدر کوتاه است. قدیمی ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پیر نشوی معنای این حرف را نمی فهمی. نمی فهمی عمر برف است و آفتاب تموز، یعنی چه؟ الهی که پیر بشوی دختر جان….

 

عمه جان ساکت شد و به باغ خیره گشت. یادش رفته بود؟ یا دوباره خوابیده بود؟

 

عمه جان!

 

سکوت.

 

عمه جان!

 

عمه گریه می کرد.

 

نمی دانم. از قاجار هیچ نمی دانم. از رضا خان هیچ نمی دانم. از دنیا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر که خواهد بیا و هر که خواهد گو برو. جهان می خواهد زیر و رو شود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟

 

عمه جان با چشمان اشک آلود در چشمان سودابه نگریست و لبخند عاشقانه غمناکی زد. مانند لبخند یک دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشک بود.

 

عمه دوباره پرسید:

 

– که گفتی خیلی دوستش داری؟

 

سودابه شیفته وار پاسخ داد:

 

– آره عمه جان.

– خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.

 

بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گیاه شده بود. بیرونی و اندرونی پر از گلدان های گل بود. حیاط خانه پدریم، حیاط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوی غذاهای خوشمزه از آشپزخانه ته حیاط و پشت درخت ها بلند بود و با بوی گل ها درهم می آمیخت. آب حوض تمیز و پاک بود. آخر از خانه ما قنات رد می شد. و با این همه آب انبار و پاشیر علیحده هم داشتیم. همان ته حیاط. با فاصله کمی از آشپزخانه. دایه ما بچه ها از کنار حوض رد نمی شد چون می ترسید آب به دامنش ترشح کند و نجس شود. فیروز خان، درشکه چی پدرم که اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت که به مناسبت کاری به حیاط اندرون می آمد، می پرسید:

 

– دایه خانم، ترشح آب نجس است یا ادرار بچه ها؟

 

دایه خانم می گفت:

 

– پهن اسب، ذلیل شده.

 

فیروز خان غش غش ریسه می رفت. حالا به خودم می گویم شاید این هم یک جور خوش و بش کردن بود.

 

این قدر توی خانه ما، توی بیرونی و اندرونی، کلفت و نوکر و باغبان و برو و بیا بود که همه شان یادم نیست. روزی نبود که هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصیرالملک بود و سه چهار پارچه ده و آبادی داشت. مرد با سواد و تحصیلکرده ای بود. یکی دو سالی در روسیه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفکر بود. عاشق اپرا بود که در روسیه تماشا کرده بود. آقا بود. پدر مهربانی بود. با بچه هایش خیلی خوب تا می کرد. حالا فکر نکنی مثل داداشم بود که می نشیند با بچه هایش بحث سیاسی و علمی و هنری می کند ها! ولی خوب، برای دوران خودش به اصطلاح خیلی امروزی بود. با این همه ما باز هم از او حساب می بردیم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنین بود. مثل اسمش.

 

پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم کوچکتر بود. دختر یکی از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود که من دومی بودم. یک آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از دهانش می ریخت. خواهر اولم ازدواج کرده بود و یک پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر کوچک ترم خجسته بود. می خواست او را برای پسرش بگیرد. خواهرم پنج شش سال از من کوچکتر بود. ولی فعلا نوبت من بود که بزرگ تر بودم.

 

مادرم آرزوی یک پسر داشت. در آن زمان سی و دو سال بیشتر نداشت و یکی دو هفته بود که از بوی غذا حالش به هم می خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ویار داشت. پدرم می گفت: «نازنین خودت رو خسته نکن» یا «نازنین غذای قوت دار بخور» ، « نازنین این کار را نکن، نازنین این کار را بکن.» حالا در این هیر و ویر قرار بود برای من هم خواستگار بیاید.

 

ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:

 

– خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟

 

مادرم می نالید:

 

– وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.

 

آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:

 

– اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.

 

پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:

 

– وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.

 

پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:

 

– پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.

– ولی آقا …

– ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.

 

مادرم با شرمندگی گفت:

 

– خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.

 

پدرم رو به دایه کرد و گفت:

 

– در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.

 

دایه خانم رنجیده خاطر گفت:

 

– والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.

– بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.

 

فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.

 

– خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف و کم طاقت هم می شود.

 

و قضیه فیصله پیدا کرد. دعواهای پدر و مادرم در همین حد بود .انگار که دکلمه می کردند .یا با هم مشاعره می کردند .هر کدام به خوبی می دانستند در کجا باید کوتاه بیایند .از گل نازکتر به هم نمی گفتند .خطاهای یکدیگر را به رو نمی آوردند .این گذشت ها تا آنجا بود که همگی می دانستیم وقتی پدرم دو هفته یک بار شب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد .ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند و به روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند .

 

پنج سال پیش از آن .وقتی من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاییده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتی نکرد .حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریز طلا هم خریده بود ولی اغلب می دیدیم که در حیاط یا منزل قدم می زند و در خودش فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی

 

از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .

 

آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .

 

گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .

 

دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.

سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟

باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.

وای عمه جان، چه حما…

سودابه زبانش را گاز گرفت.

چی؟

عمه جان لبخند زد.

آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند … مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.

 

خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم …

 

 

· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.

 

بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.

 

مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:

 

– همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!

 

و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:

 

– چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.

 

مادرم گفت:

 

– پسر با نمکی است.

 

همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.

 

خیاط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قیافه ای نورانی بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدار شده بودم. سینی صبحانه جلو رویم پر از نان قندی و کره ای که از ده می آوردند و پنیر خیکی و مربا بود. دایه پشت سر هم برای من و مادر و خواهر کوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم و مادرم عق می زد. دایه و خیاط یک صدا قربان صدقه اش می رفتند تا بخورد و جان بگیرد. آخر سر مادرم خسته و ما سیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند. ما بیرون رفتیم تا او به میل دل ناشتایی بخورد. می دانستیم در خانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً که ارزش دوباره خوردن را داشت.

 

مادرم برای ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست.

 

یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.

 

زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:

 

– مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.

 

و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:

 

– برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.

 

لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.

 

می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:

 

– اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.

 

خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.

 

به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:

 

– آهای جوان .

 

بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:

 

– بله!

 

حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:

 

– چشم

 

نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.

 

– این چه جور مغزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟

 

دایه خانم با اعتراض گفت:

 

– خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.

 

مادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:

 

– آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.

– خوب نداشت خانوم جان.

 

با حرص گفتم:

 

– خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟

– از دهانه بازارچه.

 

مادرم با بی حوصلگی گفت:

 

– با گالسکه برو که زود برگردی.

 

دایه خانم گفت:

 

– وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.

 

از حرف دایه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟

 

انیس خانم به التماس گفت:- پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیغام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.

 

حدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای خِرخِر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت:

– خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟

 

با بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:

 

– قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.

– پس زود باش. خیلی طولش نده.

– می خواهی تو پیغام انیس خانم را به شاگرد نجّار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟

ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در می اورد.

 

با بی حوصلگی گفتم:

 

– خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.

 

هوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:

 

– اَه.

 

صدای رنده متوقّف شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:

 

– اَه به من دختر خانم؟

 

سرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بود؟ نمی دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می توانستند تکیه گاه باشند.

 

در شرایط معمولی جواب سلام او را هم نمی دادم. عارم می شد با افراد این طبقه همکلام شوم. ولی حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمی دانم. گفتم:

 

– چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستید؟

– لابد هستم و خودم خبر ندارم.

 

بوی چوب رنده شده در بینی ام پیچید. چه بوی مطبوعی. بوی کار و تلاش. انگار بوی تازه ای به بوهای بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پیچه چه طور فهمید جوان هستم؟ شاید از لحن صدایم بود. گفتم:

 

– برایتان پیغامی دارم.

 

با تعجّب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را موٌدبانه شما خطاب می کرد و برایش پیغام داشت. پرسید:

 

– برای من؟

– بله

– من رحیم نجّار هستم ها!!

 

چه اسم قشنگی. به دلم نشست.

 

– می دانم.

– شما کی هستید؟

– دختر بصیرالملک.

 

آهسته رنده را زمین گذاشت و موٌدب ایساد.

 

– سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیغام برای پسر انیس خان است.

– بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.

– به روی چشم.

– یادتان که نمی رود؟

– اگر زنده باشم نه.

 

زبانم لال شود که گفتم:

 

– خدا کند همیشه زنده باشید.

 

یک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:

 

– فقط برای اینکه پیغام شما را برسانم؟

 

به سرعت گفتم:

 

– خداحافظ.

 

دیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با غضب ادای خودم را در آوردم: « خدا کند همیشه زنده باشید » ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد نجّار بی سر و پا. تا به این آشغال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.

 

دوباره صدای رنده بلندشد و دلم فرو ریخ. یعنی چه؟!

 

بهار بود. نسیم بهاری بود. بوی شب بوها در گلدان بود. گل های شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صدای ساییده شدن برگ درخت های چنار در اثر باد بهاری بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب که آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روی گرامافون می گذاشت و خدا را شکر که در این بهار به یمن حاملگی مادرم، به یمن آن که شاید نوزاد جدید پسر باشد، در خانۀ ما تقریباً هر شب صفحۀ قمر روی گرامافون بود. کتاب حافظ از دستم نمی افتاد. هر وقت پدرم شاد بود، مرا می خواست:

– «محبوب برایم حافظ بخوان»، «محبوب برایم لیلی و مجنون بخوان.»

 

 

و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه می آمد، هر وقت عصبانی و خشمگین بود، مادرم می گفت:

 

– محبوب جان، بدو برو برای آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است. سنگ تمام بگذاری ها! خیلی عصبانی است.

 

زمانی که پدرم هنوز از خوردن زهر ماری توبه نکرده بود، فقط مادرم باید برای او سینی می گرفت. با دست های خودش. سینی باید نقره باشد. جام باید کریستال باشد. حتماً کریستال تراش. ماست و خیار و نان خشکه، نمک و فلفل در ظرف های مرغی. همه به قاعده و مرتب. ما باید از اتاق بیرون می رفتیم. فقط مادرم بود که باید در کنار پدرم می نشست.

 

– نروی ها نازنین جان. هیچ جا نرو. همین جا کنار من بنشین. آخر در سال یک شب هم برای من باش.

 

مادرم می خندید:

 

– بفرما آقا، نشستم. من که سیصد و پنجاه روز سال را برای شما هستم.

 

بعد، وقتی پدرم سر حال تر می شد، وقتی مادرم ظرفها را جمع می کرد و بیرون می برد، ما اجاه داشتیم وارد اتاق بشویم. آن وقت پدرم یا روزنامه می خواند یا از من می خواست که رایش اشعار نظامی یا حافظط را بخوانم.

 

– محبوب جان، برایم شعر می خوانی؟

 

تا یک ماه قبل اصلاً نمی فهمیدم کدام صفحه را باز می کنم و چه می خوانم. ولی حالا می فهمیدم چه می خانم. لای صفحه ای که می خواستم، یک تکّه کاغذ گذاشته بودم. باز می کردم و می خواندم. پدرم می گفت:

 

– به به، به به، می شنوی نازنین؟ به به.

 

چشمان مادرم می خندید.

 

 

ای دل مباش یک دم، خالی ز شور و مستی

وانگه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی

بعد می گفت:

 

– حالا شاهدش را بخوان. اصل کار شاهدشاست.

 

 

با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد، در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید

نا خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مغانم

با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی

 

 

 

چه تهیّه ای برای نوزاد دیده بودند. چه لباس هایی! همه منتظر بودند. پدرم می گفت:

 

– نازنین جان زیاد از پلّه بالا و پایین نرو.

 

خاله ام می گفت – همان که خجسته را برای پسرش می خواست:

 

– نازنین جان، مبادا چیز سنگین بلند کنی ها!

 

دایه جانم می گفت:

 

– خانم جان، این قدر دولا راست نشو.

 

نزهت که به دلیل اولاد ارشد بودن پیش پدر و مادرم هر دو خیلی احترام داشت، می گفت:

 

– خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم می کنید؟

– آمدیم و نصف شب بود.

– خوب باشد. هر وقت که بود باید خبرم کنید.

 

مادرم می گفت:

 

– وای خدا مرگم بدهد، جلوی نصیر خان از خجالت آب می شوم. سر پیری …

 

وقتی خواهرم پافشاری می کرد مادرم می گفت:

 

– باشد، باشد، خبر می کنم.

 

و نزهت می دانست که مادرم خبرش نمی کند. از دامادش خجالت می کشید. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشکه را به دنبال قابله فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالی که از ناله های مادرم دستپاچه و نگران بودیم، به حیاط دویدیم تا قابله را ببینم. زن خوش قیافه، ریزه میزه و تر و تمیزی بود. رفت توی اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقیقه یک بار از پشت در داد می زد:

 

– خانم جانم زاییدند؟

 

بعد از مدّتی قابله سرش را از لای در بیرون کرد:

 

– بیخود این جا ایستاده اید. حالا حالا خبری نیست.

 

آب جوش می آوردند. پارچۀ لطیف می آوردند. کالسکه رفت خاله جان را بیاورد. حاج علی لنگان لنگان رفت تا عمه جان را خبر کند. این یکی را مادرم اصلاً نمی خواست. نمی خواست اگر بچۀ چهارم هم دختر بود او حضور داشته باشد ولی آقا جان دستور داده بود. آقا جان که بی تاب قدم می زد. توی اتاق گوشواره می نشست. از آن جا بلند می شد به اتاق پنجدری می رفت. قدم می زد. قلیان می خواست و وقتی می آوردند نمی کشید. هیاهوی غریبی بود که با ناله های مادرم رهبری می شد.

 

هیچ کس به فکر من نبود. به فکر خجسته نبود. کسی به کسی نبود. به حال خود رها بودیم. نگران درد مادر بودم و پریشان دل خود. بین دو عشق بی تاب بودم. چه کنم. گناهکارم. مادرم درد می کشد و من به دنبال بهانه ای هستم تا از خانه بیرون بروم. تا او را ببینم … یک لحظه، یک آن، یک سلام.

 

آهسته آهسته به ته باغ نزدیک مطبخ رفتم. در آن جا محبوبۀ شب غرق در گل بود. یک شاخل پر گل چیدم. برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم:

 

– دایه جان، دایه جان.

 

دایه نبود. دنبالش دویدم:

 

– دایه جان، دایه جان.

 

از صندوقخانه بیرون می آمد:

 

– نترس ننه. هنوز زود است.

 

تازه متوجّه شد که چادر به سر دارم.

 

– کجا می روی مادر جان، تک و تنها؟

 

ملتهب تر از آن بود که پاپی من بشود یا مظنون شود.

 

– زود بر می گردم، می روم برای خانم جانم شمع روشن کنم.

– آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نیست دختر تنها توی کوچه بماند.

– الان می آیم.

 

صبر کردم تا خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر مرا می دید می خواست دنبالم ریسه شود. از صندوخانه اهسته بیرون آمدم. به اتاق دویدم. گل را برداشتم و زیر چادرم پنهان کردم. دل توی دلم نبود که مبادا بوی گل مشت مرا باز کند. خوشبختانه همه گرفتارتر و دلمشغول تر از آن بودند که به من توجّه کنند. دوان دوان وارد کوچه شدم. آن جا قدم آهسته کردم هر چه آهسته تر می رفتم، قلبم سریع تر می زد. تا به پیچ کوچه برسم، دیگر هوا برای تنفّس نبود. یا بود ولی آن قدر سنگین بود که از گلوی من پایین نمی رفت. انگار همۀ تهران بوی گل را از زیر چادر من حس می کردند. انگار همۀ بازاچه مراقب من بودند. یک کوچه، دو کوچه، سر کوچۀ سوم پیچیدم. خش خش صدای ارّه. این بار الواری را از میان ارّه می کرد. اصلاً متوجه حضور من نبود. کنار در دکان ایستادم. پای چپم را از پشت اندکی بلند کردم و خم شدم. یعنی مثلاً دارم کفشم را درست می کنم.

 

گل را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار چوب در دکان تکیه داده بودم. یعنی چهار چوب را گرفته ام که نیفتم. گل از بیرون دیده نمی شد. فقط او می توانست گل را درون چهار چوب دکانش ببیند، عاقبت سر بلند کرده بود تا ببیند این کیست که دهانۀ در دکان را مسدود کرده، یا شاید هم خوب می دانست. گفت:

 

– سلام.

 

همان طور که با پاشنه کفشم کلنجار می رفتم رو به سوی او کردم و گفتم:

 

– سلام.

 

نمی دانشتم نفسم چطور بالا می آید. گل را در دستم دید. صبر کردم تا مرد رهگذری که می گذشت دور شود و در پیچ کوچه ناپدید شود. گل را رها کردم و به راه افتادم. و دقیقه سکوت و دوباره صدی ارّه. به سقاخانه رسیدم. پیچه را بالا زدم. شمعها را با عجله روشن کردم.

 

– خدا کند به حقّ پنج تن خانم جان راحت فارغ شود.

 

انگار از خدا خجالت می کشیدم. باز آهسته گفتم:

 

– من هم از این عذاب فارغ شوم.

 

خواستم برگردم. چند نفر در زیر بازارچه بودند. صبر کردم. این دست و آن دست کردم. پا به پا شدم تا همه بروند. ولی یکی می رفت و یکی می آمد. بلاخره به در دکان رسیدم. می خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود.

 

– خانم کوچولو.

 

بر جا میخکوب شدم. شاخۀ گل روی میز نجّار بود. چشمانم از فرط وحشت گشاد شدند. وای اگر آقا جانم این را این جا ببیند! راستی که هنوز بچه بودم. انگار در تمام دنیا فقط در یک خانه گل محبوبۀ شب وجود داشت. انگار نم دانستم آقا جان و همۀ اهل خانه گرفتار درد زایمان مادرم هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلاً به خود زحمت نمی داد که به این دکان زپرتی نگاه بیندازد. چه رسد به این که این شاخۀ گل را در آن تشخیص بدهد و آن را به دختر وجیه و تربیت شدۀ خودش ربط بدهد. او گل را برداشت:

 

– این مال شماست؟

– نه، مال شماست.

– از چه بابت؟

– اجرت قاب عکس.

 

خندید و من خوشحال شدم. دندان هایش ردیف و سفید و محکم بود. مثل این که مشکل فقط دندان های او بود که کمتر از دندان های پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت خدا بروم. این شاگرد نجّار در این دکان کوچک چه قدر زیباتر از پسر محترم و زیبای شازده خانم می نمود. یا شاید به چشم من این طور بود. الحق که جای او این جا نبود. جای او در کاخ پادشاهی بود. سکوت برقرار شد. گفتم:

 

– جلوی چشم نگذاریدش.

– به چشم.

 

خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان که دیگر از بیرون دیده نمی شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته بازارچه پرده دری می کرد.

 

– اسم شما چیه دختر خانم؟

 

دو طرف بازاچه را نگاه کردم. چه موقع خلوت شده بود؟ نمی دانم.

 

– محبوبه.

 

صدا از گلویم در نمی آمد. اگر او شنید این خود معجزه بود. بدون حرف دوباره گل را برداشت و بو کرد. با نکته سنجی گفت:

 

– محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من.

 

عجب حرامزاده ای بود. حرف های دو پهلو می زد. دوباره با ملایمت و دقّت گل را در جای خودش گذاشت. با دو دست به میز وسط دکان تکتیه داد. باز هم آستین ها را تا آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات خیره بودند. باز آن نیشخند شیطنت بار بر لبانش ظاهر شد. موهایش بر پیشانی پریشان بودند. وحشی، رها، بی نظم. پرسید:

 

– شما نشان کردۀ کسی نیستید؟

 

در دل می گفتم فرار کن. فرار کن. نگذار بیش از این جسور شود. این پسرک یک لاقبا. این شاگرد دکان نجّار را چه به این غلط ها. نگذار پا از گلیم خودش بیرون بگذارد. چرا خشمگین نمی شوم. چرا ساکت ایستاده ام؟ باید توی صورتش تف بیندازم. باید فیروز خان و حاج علی را به سراغش بفرستم تا سیاه و کبودش کنند. دهان باز کردم ا بگویم این فضولی ها به تو نیامده ولی صدای خودم را شنیدم که می گفتم:

 

– می خواستند. من نخواستم.

 

دوباره خندید. باز آن دندان ها را دیدم. پرسید:

 

– چرا؟ مگر بخیل هستید؟ نمی خواهید ما یک شیرینی مفصل بخوریم؟

– نه، الهی حلوایم را بخورید.

– چرا؟

 

به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام یک مار بودیم؟ نمی دانم هر دو اسیر بازی طبیعت. سرش را پایین انداخت و آهسته آهسته دستۀ ارّه را در مشت فشرد. آنچه نباید بفهمد فهمیده بود. برگشتم و آهسته و آرام به سوی خانه به راه افتادم.

عاقبت من و خواهرم، بدون زیر انداز و پتو، در صنوقخانه به خواب رفتیم که با یک در از اتاقی که مادرم در آن جا وضع حمل می کرد جدا می شد. ناگهان یک نفر ما را به شدّت تکان داد. چه کسی این وقت شب این طور قهقهه می زند؟

 

– بلند شوید، ننه، بلند شوید.

– چی شده دایه جان؟

 

خواهرم هنوز روی زمین چشم هایش را می مالید که من در جایم نشستم.

 

– مادرتان زاییده. پسر!

 

نیش دایه تا بنا گوش باز بود.

 

– ببین آقا جانت چی به من مشتلق دادند.

 

از جا پریدم و با خواهرم وارد اتاق مادرم شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرم بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافۀ سفید گل دوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس. یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخند زنان می گفت:

 

– دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور.

 

دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت.

 

– آه … نه … این که صورتی است … ساتن آبی بیار.

 

دایه جان خندان دوید و لحاف ساتن آبی آورد. با اجازۀ قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت:

 

– نه، مادرجان، دستم را نه. این جا را.

 

و به گونه اش اشاره کرد.

 

– می دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.

 

چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازۀ یک کتاب حرف زد. حسادتی که می رفت در قلب ما لونه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد. پدرم فریاد زد:

 

– محبوب جان، برای من حافظ نمی خوانی؟

– این وقت شب آقا جان؟

– همین وقت شب خوبست، چه وقتی بهتر از حالا!

– آمدم. الان می آیم آقا جان.

 

مادرم از سر خوشبختی و بی حالی و ناز و ادا لبخندی زد و گفت:

 

– این پدر شما هم چه بیکار است ها!

 

و به خواب رفت.

 

 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که از انفاس خوشش بوی کَسی می آید

 

 

برای خودم نیّت می کردم و می خواندم، پدرم به حساب خودش می گذاشت. آخر او که حاجتش برآورده شده بود. خدا می داند در خانۀ ما چه خبر بود. چه قدر سکۀ طلا. چه قدر عیادت کننده. چه قدر طلا و جواهر چشم روشنی. چه قدر اسپند. انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدری در رختخواب مجلل خود دراز کشیده بود و خانم ها دسته دسته به دیدنش می آمدند. برادرم پیچیده در قنداق در گهواره چوبی پر از نفش و نگار در کنارش قرار داشت. پدرم را نمی شد از کنار مادرم دور ساخت. آن قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم.

 

– آقا جان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفاٌل زدن بس است.

– از سخنان حافظ لذّت می برم.

– پس خودتان بخوانید.

– تو که می خوانی بیشتر لذّت می برم.

 

پدرم اهل فضل و ادب بود. یکی از کتاب های مورد علاقۀ او لیلی و مجنون نظامی بود. یکی دو شب در هفته نظامی می خواند. در آن دوران رسم نبود که پدرها چندان شادی و محبّت خود را به نمایش در آوردند. ولی پدر من از این کار روی گردان نبود.

 

رزی چند بار اسپند دود می کردند. در آبدارخانۀ کنار پنجدری قلیان پشت قلیان چاق می شد. چای و قهوه و شیرینی و آجیل می بردند و می آوردند. شربت برای همه و شربت به لیمو و برشتوک و غذاهای قوّت دار برای مادرم.

در آشپزخانه ته حیاط خورشت قیمه می پختند. پدرم نذر داشت سالی یک بار خورشت قیمه و پلوی زعفرانی می پختند و برای پدر و مادرش خیرات می کرد. آن سال به شادی تولّد پسرش دوباره اطعام می کرد. تا دو روز در پشت در کوچکی که از ته باغ به کوچه باز می شد، جمعیّت دو پشته جمع شده بود. کاسه هایشان را می آوردند به حاج علی می دادند و او آن ها را به دست دده خانم می داد که پر برنج می کرد و یک ملاقه خورشت قیمه پر ادویه و روغن روی آن می ریخت و با یک نصفه نان سنگک به حاج علی می داد تا به صاحبش بدهد. پشت در شلوغ بود. دعوا می کردند. زرنگی می کردند و می خواستند دوباره غذا بگیرند. قیامتی بود که نگو و نپرس. خواهرم خجسته به تماشا ایستاده بود.

– محبوب، بیا برویم تماشا.

– من نمی آیم، تو برو.

 

 

 

– چرا، خیلی تماشا دارد؟ – حالش را ندارم. می خواهم بروم شمع روشن کنم.

– وا! مگر چند دفعه شمع روشن می کنند؟ این دفعۀ سوم است که برای خانم جان شمع روشن می کنی!

– به تو مربوط نیست. برای سلامتی خانم جان که نیست. برای سلامتی داداش است … تازه این دفعه دوم است.

– به من چه! می خواهی برو، می خواهی نرو.

 

خودش دوان دوان به ته باغ رفت. من می خواستم و رفتم. دم ظهر بود و باید زود بر می گشتم. نمی دانستم به چه بهانه نزدیک دکان توقّف کنم. تا از پیبچ کوچه پیچیدم، قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ … آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد. به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاغذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کف پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بود. آن را انداختم و به سرعت به بهانۀ بر داشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاغذ برداشتم. چشمم دیگر هیج جا را نمی دید. هیج جا به جز آن چشم های خیالی را که به من خیره شده بودند و فریاد می زدند. چه برداشتی؟ چه برداشتی؟ وقتی به خانه برگشتم، جرئت نمی کردم به چشم کسی نگاه کنم. آن روزها چه قدر زندگی ما شلوغ بود! در خانه مادرم پسر زاییده بود و در بیرون از خانه ایران خود را در آغوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوی یک شاگرد نجّار بودم. ایران خیلی زودتر از من موفق شده بود. خیلی زودتر و خیلی راحت تر. انگار دنیا زیرو رو می شد.

 

شب شش، ختنه سوران، حمّام رفتن، همۀ این ها برو بیایی و حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی. شبی که در گوش بچه اذان می خواندند، آقا می آمد. با آداب و تشریفات تمام، پس از پذیرایی و شیرینی و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبی او مهدی بود چون پدرم خیلی انتظارش را کشیده بود. ولی منوچهر صدایش می کردند. همان شب نامش به همراه تاریخ تولّد در پشت قرآن ثبت شد.

 

ولی من این چیزها را نمی فهمیدم. گیج بودم. دیوانه بودم. فقط از این خوشحال بودم که همه از من غافل هستند. خدا حفظت کند منوچهر جان. روی حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضی و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربی آمده بود. تمام فامیل از عمو و عمه و خاله و دایی گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهایشان شام مهمان ما بودند. سور زایمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. کجا بروم؟ نامه را کجا بخوانم؟ تا این لحظه به فکرم نرسیده بود که آیا او هم سواد دارد یا نه! پس سواد دارد. خدا را شکر. مکتب هم رفته. تمام بدنم می لرزید، از ترس، از هیجان از کنجکاوی. کجا بروم؟ دای جلویم را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن از تنبلی حاجعلی. که بیشتر روزهای سال بی کار است ولی امروز که صبح ناهار داده و شب هم باید مهمانی مادرم را اداره کند از بس غر زده بود همه را کلافه کرده بود تازه دده خانم و یک خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلاً نظم زندگی به هم ریخته بود. شادی پدرم حدّ و مرزی نداشت.

 

دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی یک تکّه کاغذ چهار گوش با خطّی بسیار خوش نوشته بود:

 

 

دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا

 

 

o عمه جان نامه را از صندوقچه بیرون کشید و به دست سودابه داد. واقعاً که خطّ زیبایی بود. ولی کاغذ از گذر زمان زرد و کهنه بود و بوی غم می داد. ناگهان محتویات این صندوقچه قدیمی که هنگامی که عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه یک مشت خرت و پرت بی ارزش بود، معنا پیدا کرد. اهمیت یافت و ارزش واقعی خود را نشان داد. انگار هنوز در این صندوقچه قلبی خونبار با گذر زمان می تپید. عمه جان ادامه داد:

 

 

دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا

پس طاقت او هم طاق شده؟ نکند دست به کاری بزند که آبروریزی شود! پس فهمیده که من هم … چه کنم؟ عجب غلطی کردم. عجب خطّی دارد. پس خطّاط هم هست. حالا می توانم به پدرم بگویم خطّاط است. ولی دکان نجّاری را چه کنم؟ تازه آن جا شاگرد است … می روم نامه را می اندازم سرش. می گویم خجالت بکش … دیگر حق نداری مزاحمم بشوی … دیگر حق نداری این طور با حسرت به سراپایم نگاه کنی … دیگر حق نداری برایم نامه پراکنی کنی. ولی اگر بگوید این نامه را برای شما ننوشت آن وقت چه؟ اسمی که روی نامه نیست. مخاطبی ندارد. شاید اصلاً برای من نبوده! مبادا کس دیگری را زیر سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نکردم. شاید دختری، زنی، پشت سر من می آمده؟ چرا خودم را کوچک کردم؟ … می برم نامه را توی صورتش می کوبم.

 

ولی به جای همۀ این ها، آن تکّه کاغذ بی ارزش مچاله شده را الا بردم و خطوط آن را بوسیدم. من، دختر بصیرالملک. خاک بر سرم. کاش پایم می شکست. کاش به در دکانش نمی رفتم. دیگر به سراش نمی رو. تا همین جا بس است.

 

تا پانزده روز از خانه بیرون نرفتم و اگر رفتم با درشکه رفتم. قتی کالسکه از مقابل مغازه اش رد می شد در دنیای خیال دو چشم او را می دیدم که دیواره های کالسکه را در جست و جوی من از هم می درد تا مرا ببیند. نمی دانست چه کسی در کالسکه نشسته. من هستم یا خواهرم یا دایه خانم که پیغامی می برد. شاید هم پدرم باشد. در آن روزها پدرم از شدّت خوشحالی، بسکه کیفش کوک و سرحال بود، هر وقت می خواست بیرون برد، دستور می داد کروک کالسکه را بالا بزنند. ولی اگر من در کالسکه بودم، از پشت پیچه چشمانم را گشاد می کردم تا از پنجره کالسکه ان چشمان نافذ درشت و نا امید را که به کالسکه خیره می شد و نیز آن موهای آشفتۀ بلند و وحشی را که در هم و آشفته روی پیشانی می افتاد، حتی الامکان خوب ببینم. تا به خود بجنبم کالسکه از برابر آن دکان محقر رد شده و مرا از قصر آرزوها دور کرده بود.

 

کم کم صحبت از تاریخ ازدواج خجسته خواهر کوچکترم به میان می آمد که خاله جان اصرار داشت زودتر او را برای پسرش نامزدی کند. مادرم یکی د ماه مهلت خواست. پسر خاله بی طاقت شده بود. می خواست زودتر ازدواج کند و خجسته را به گیلان ببرد که در آن جا آب و ملک فراوان داشتند. خواهرم راغب نبود که از مادر دور شد. آخر واقعاً هنوز بچه بود. یازده سال بیشتر نداشت.

 

پسر خاله ارامش گیلان را دوست داشت. به خصوص آن که پدرش نیز در آن سرزمین سر سبز به دنیا امده بود و تا سنین نوجوانی در آن جا به سر برده و اکنون عمه ها و عموزاده هایش همگی ساکن آن خطّه بودند. خاله می پرسید؟

 

– پس کی؟ بلاخره تکلیف این پسر من کی روشن می شود؟

 

Nazkhaatoon.ir

#داستانهای_نازخاتون

ادامه دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx