رمان کوتاه خیاط کوچولو به صورت آنلاین

فهرست مطالب

خیاط کوچولو داستانهای نازخاتون
رمان کوتاه خیاط کوچولو به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون

نویسنده:پرستو مهاجر

خیاط کوچولو ……

 

روزی روزگاری لورا کوچولو دریک دهکده خوش آب وهوا وسبز وقشنگ که مردمانش همگی با هم صمیمی و مهربان بودند درکنار پدرش و مادرش زندگی می کرد. پدر لورا کوچولو آقای جک خیاط خیلی ماهری بود ولباس های خیلی قشنگی برای مردم دهکده می دوخت یک روز که آقای جک درکارگاه خیاطی بود لورا کوچولو وارد کارگاه شد و گفت : سلام پدرمن اومدم به شما کمک کنم .پدرلورا آقای جک گفت : سلام عزیزم حالت چطوره ؟ خوب شد که اومدی ! ولی لورا عزیزم مواظب باش دراینجا به چیزی دست نزنی چون که ممکن است آسیب ببینی لورا باشه ای گفت درگوشه ای از کارگاه پدرش روی صندلی نشست ناگهان کنجکاوی لورا گل کرد ،‌شروع کرد با پدرش حرف زدن پدرمیشه بگید!این وسیله به این گنده گی چیکارمی کنه؟ آقای جک گفت عزیزم این وسیله اسمش اتو هست ولباس ها را اتومی کنه ولی چون داغ هست نباید بهش دست بزنی! لورا دوباره سوال کرد پدر این دیگه چیه؟که اینقدر سر و صدا داره! آقای جک گفت:این چرخ خیاطی است که اصلی ترین وسیله اینجاست تا‌ باهاش لباس های مردم بدوزیم دوباره لورا ازپدرش سوال کرد پدر این نخ ها برای چی هست؟ پدربا کلافه گی گفت: برای اینکه بتوانیم سوزن نخ کنیم بعضی ازلباس ها را با دست بدوزیم . تا اومد دوباره لورا سوال کنه آقای جک با بی حوصله گی گفت: اه لورابس کن عزیزم سرم خوردی چقدرسوال می کنی؟من باید یک سری به شهربزنم چون کاری دارم باید انجام بدم لطفا توام همین جا بمون و قول بده دست به چیزی نزنی،تاکید می کنم لورا به هیچی لطفا دست نزن. لورا لبخندی زد گفت: باشه چشم پدرخیالتون راحت دست به هیچی نمی زنم لطفا زود برگرد!قول،قول،آقای جک لورا بوسید وگفت: مواظب خودت باش زود برمی گردم.بعد از ربع ساعتی وقتی که لورا دید پدرش رفته ! با خودش گفت:حالا که پدر نیست!امروز خودم کارهای خیاطی انجام می دهم.تا وقتی که پدر برگشت کلی خوشحال شود اینها روگفت :وکلی خوشحال شد. او سر جای پدرش نشست تا این که خانم امیلی وارد کارگاه شد سلامی کرد وگفت:سلام لورا روز بخیر! لورا گفت: سلام خانم امیلی امری داشتید؟‌ درخدمتم!خانم امیلی گفت: اومدم سفارش پیراهن به پدرت بدم که برایم بدوزد اما پدرت نیست کجاست؟لورا گفت: پدرم برای انجام کاری به شهر رفته اما من می توانم کارشما راه بندازم خانم امیلی با تعجب گفت: لورا مگه بلدی پیراهن بدوزی ؟ لورا لبخندی زد و گفت: بله که بلدم لطفا پیراهن را بدین ،خانم امیلی با شک وتردید پیراهن را به لورا داد وگفت:کنارِآستینش سوراخ شده و نیاز به چرخ خیاطی داره! لورا با شیطنت گفت:نگران نباشید کارتون راه می اندازم لورا مثل پدرش دوشاخه چرخ خیاطی زد به برق اما واقعا کار با چرخ خیاطی بلد نبود او ادای پدرش درآورد و لباس برد زیر چرخ همین که پدال چرخ خیاطی زد یهو کل لباس زیر چرخ خیاطی رفت و پاره پاره شد خانم امیلی با عصبانیت گفت:لورا تو چیکارکردی؟چرا پیراهنم خراب کردی چرا پاره شد؟ آخه توکه بلد نیستی چرا اون جا نشستی!حالا من چطوری به مهمونی برم بچه جان! لورا با ترس و لرز گفت:اشکال نداره من درستش می کنم !خانم امیلی گفت:لازم نکرده لباس خراب شد بیخود اومدم اینجا، اه.لورا گفت:حالا دیگه خراب شد من چیکارکنم؟در ضمن چرخ خیاطی بود که لباس پاره کرد تقصیر من چیه!خانم امیلی با عصبانیت خداحافظی کرد و رفت لورا که فکر می کرد چرخ خیاطی میتواند حرف بزند گفت:اه همش تقصیر تو بود که لباس پاره شد اصلا من دیگه با تو قهرم،اه،اه،بعد ازچند ساعتی آقای جیمی وارد کارگاه خیاطی شد وگفت:سلام لورا! لورا گفت: سلام آقای جیمی بفرمایید درخدمتم! آقای جیمی گفت:من اومدم یکی ازلباس هام برام اتو بزنی؟لورا پدرت نیست؟ لورا گفت: پدر به شهر رفته برای انجام کاری اما من لباس شما را اتومی زنم.آقای جیمی با تردید گفت :مگه بلدی؟ لورا با لبخند گفت: البته لطفا لباس بدید لورا با شادمانی لباس گرفت و اتو و روشن کرد او لباس پهن کرد روی میز اتو اما چون درجه داغ بودن اتو زیاد بود لورا حواسش نبود که درجه تنظیم کنه همین که لباس گذاشت ناگهان اتو روی لباس کل لباس های آقای جیمی سوزوند آقای جیمی فریاد زد و گفت: وای خدای من لورا تو چیکارکردی؟ چه بلایی سر لباسم آوردی حالا من چیکار کنم؟ لورا این بارگریه کرد وگفت: بخدا من نمی دونستم چرا پاره شد واقعا متاسفم! آقای جیمی با عصبانیت گفت:متاسفی!حالا من با این لباس پاره وسوخته چیکارکنم؟ آخه بچه جون کاری که بلد نیستی چرا دست می زنی. لورا از ناراحتی حرفی نزد آقای جیمی خدا حافظی کرد ورفت ‌.اما همین که آقای جیمی رفت لورا سمت اتو رفت که او را کتک بزند همین که دستش برد چنان جیغ و فریاد راه انداخت که تمومی نداشت!لورا دستش سوزانده بود سریع دست خود را جلوی شیر آب گرفت تا از سوختگی کمتر بشه!بعد ازاین که آروم شد باز دست از کنجکاوی وخرابکاری برنداشت سمت نخ و سوزن رفت تا ادامه کار پدرش را انجام دهد اما همین که اومد نخ را داخل پارچه کند ناگهان دوباره فریاد زد! آخ دستم، آخ دستم کمک ، کمک، دراین حین آقای جک وارد شد تا دید دست لورا خون می آید سریعا دست او را زیرشیرآب گرفت ودستش را با دوا گلی پانسمان کرد وگفت لورا عزیزم مگه من به تو نگفتم دست به چیزی نزن!لورا هم با پشیمانی تمام ماجرای امروز براش تعریف کرد.آقای جک گفت:لورا عزیزم باید ازخانم امیلی وآقای جیمی عذرخواهی کنی و دیگه به وسیله های خطرناک دست نزنی!لورا با شادمانی چشمی گفت و به نزد خانم امیلی رفت و از او عذرخواهی کرد وقول داد که پیراهن قشنگی برای او ۵شنبه بدوزد.بعد ازآن نزد آقای جیمی رفت از او هم عذرخواهی کرد و قول داد لباس جدیدی برای او بدوزد و اتو کند آقای جک با مهربانی لورا درآغوش گرفت و گفت:لورا عزیزم آماده ای که با هم کار خیاطی شروع کنیم،لورا با هیجان فریاد زد البته پدر. آقای جک گفت: پس بدو بریم که دیرشد خیاط کوچولو.

پایان.

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx