رمان کوتاه افیون

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون افیون

رمان کوتاه افیون

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

افیون ….

 

 

اصغردرآن شب سرد زمستانی با عجله چراغ خوراک

 

پزی را که تنها وسیله گرمایشی اتاق محقرخانواده ۳نفره

 

اش بود برداشت وداخل مخزن آنرا ازنفت پرکرد وبه اتاق

 

پذیرائی که درآنسوی حیاط خانه قرارداشت برد وبه

 

اعتراض های همسرش توجهی نکرد که می گفت : آخه

 

مرد ، این ۲طفل معصوم گناهی ندارند که باید تا صبح از

 

سرما زیرپتو بلرزند ، آخه توی این زمستون واین اتاق

 

سرد مریض می شن . اصغرانگارحرفهای همسرش را

 

نمی شنید ودرحالیکه سیگارروشنی به گوشه لب داشت به

 

سرعت ازاتاق بیرون آمد و منتظرمشتریش ماند که ناگهان

 

زنگ خانه بصدا درآمد وآقا مهدی که جهت دود کردن و

 

خرید تریاک ماهی یکباربه سراغ اومی آمد یک راست به

 

اتاق پذیرائی آنجا که کمی بزرگترازاتاق محل زندگی اهل

 

وعیال اصغربود وارد شد و کنارچراغ خوراک پزی

 

نشست . مهدی : خب اصغرجون چخبر؟ چی برای ما

 

فراهم کردی ….‌ اصغر: آقا مهدی به موت قسم به سختی

 

تونستم برات حدود ۱۵۰ گرم تهیه کنم ، اصلا نامصب

 

گیرنمی آد ، با هزارقسم وآیه واین دراون درزدن ،

 

براتون جورکردم‌ . مهدی : می دونم یخورده این روزا

 

دارن گیرمی دن به معتاد جماعت ، اما اینقدرم که می گی

 

نایاب نیست ، الان دیگه توهرمحله یکی دوتا ساقی پیدا

 

می شه که بشه ازش مواد گرفت … اصغر: نه جون

 

بچه هام آقا مهدی ازدست بچه محصل که نمی شه مواد

 

خرید ، زودی می رن آدم رو لو می دن یا برای همه

 

می گن به کسی فروختند …. اینا امروز هستند می

 

فروشند ، فردا توی جوی آب می افتن ومی میرن … من

 

اصلا به این جوونا اعتماد ندارم وازخماری بمیرم هم

 

ازشون جنس نمی گیرم . مهدی : چرا جون بچه هات رو

 

قسم‌ می خوری ، خبردارم خودت به این جوونا جنس

 

می دی تا برات بفروشن . اصغر: دروغه جون آقا مهدی

 

دشمن دارم که ایناروبه شما گفتند …. مهدی : خب

 

بگذریم …. قیمت چی حساب می کنی !؟ اصغر: جون

 

اصغراینبارشما مهمون ما شو… مهدی : خیلی ممنون

 

جنس مطمئنه دیگرقاطی که نداره مثل ماه قبل ؟! اصغر :

 

نه جون اصغر…. ماه قبل هم خودم امتحان کرده بودم ..

 

اونجورا قاطی نداشت بخدا … مهدی : چرا چرت وچولا

 

می گی ، یعنی من دروغ می گم ، بعد یه عمرمصرف

 

نمی دونم جنس توش چی می زنین ! ؟ اصغر: من غلط

 

بکنم رو حرف شما حرف بیارم آقا مهدی انشالله … این

 

دفعه تلافی قبلی دربیاد وشما هم ازم راضی باشید ….

 

آن شب مهدی نزدیک دوساعت درآن اتاق مواد مخدر را

 

خرید ومقداری ازآن را هم مصرف کرد وهنگامی که

 

خواست آن خانه را ترک کند ، اصغربه او گفت : آقا

 

مهدی جسارت می کنم بخدا ، ازشما درخواست مقداری

 

پول دارم ، اگرشما لطف کنید ، تا آخرعمرغلام شمام ….

 

مهدی : چقدرلازم داری ! ؟ اصغر: حدود ۳میلیونی اگر

 

لطف کنید ، ممنون شما می شم ، بخدا خیلی گیرم ……

 

مهدی : مرد حسابی الان ماشین کره ای پراید ۳/۷۰۰

 

پولشه … این همه پول روبرای چی می خوای ! ؟

 

چطوری می خوای پس بدی !؟ نکنه می خوای همه رو

 

بری مواد بخری !؟ نادونی نکن مرد ، زن و۲تا بچه

 

داری …. پول زیادیه ، واسه چی می خوای !؟ اصغر :

 

آقا مهدی جون شما که نگم ، جون مادرم ، همسرم

 

مریضه ، سرطان داره ، برای مداوای اون می خوام ….

 

مهدی قدری به فکرفرو رفت و گفت : خب پس فردا بیا

 

بازار، مغازه چکشش روبرات بکشم . فقط باید سند خونه

 

رو دررهن من بذاری …. قبوله !؟ اصغر: قربون قد و

 

بالا وجوانمردی شما برم آقا مهدی ، سند خونه گیربانکه

 

بخدا …. مهدی : مرد توکه سندت گیربانکه یعنی بدهی

 

داری یا ضامن شدی … اصغر: بخدا ازدست این برادر

 

زن کره خرمن … رفتم ضامن شدم … شما پول رو بدی

 

سند رو ازضمانت بانک خارج می کنم ، خودم قول میدم

 

بیارم بدم دست شما باهم بریم محضراسناد هرچی شما

 

شرط کنی همون بشه …. مهدی : باشه قبول ، پس فردا

 

بیا مغازه .. هنگام خروج ازدرب اتاق متوجه شد که ۲تا

 

بچه اصغرکه ۵ و۷ ساله بودند پشت درب ورودی اتاق که

 

داخل ایوانی تاریک قرارداشت بخواب رفتند تا گرمای

 

خروجی درزدرب اتاق ، خود را گرم کنند وهمانجا پتو

 

روی خود انداخته وبخواب فرو رفته بودند . مهدی نگاهی

 

غضب آلود به اصغرانداخت وسری ازروی تاسف تکان

 

داد وازمیان آن دو عبورکرد و کفش های خود را به پا

 

کرده وازآن خانه خارج شد …‌ که ناگهان علی پسربچه

 

۷ ساله اصغرازخواب بیدارشده ودرحالیکه چشمهایش

 

گرم خواب بود متوجه خالکوبی آس پیک مشکی پشت

 

دست مهدی شد که درحال کشیدن پاشنه کفش خود بود و

 

تا بحال چنین طرحی ندیده بود. بعد ازرفتن مهدی ، اصغر

 

بچه ها را به اتاق محل سکونت خود برد وچراغ را هم

 

درگوشه اتاق گذاشت ودرحالیکه نشئه تریاک بود پتو را

 

روی خود کشید وبه خواب عمیقی فرو رفت ….. چند

 

روز بعد اصغرچک را نقد کرد ولی ازارائه سند طبق

 

قول وقراربه مهدی امتناع کرد وبا پول آن یک پیکان

 

۱/۲۰۰ خرید وبه خرید وفروش تریاک مبادرت کرد …

 

مهدی وقتی فهمید اصغربه او دروغ گفته ودستش بجائی

 

بند نبود وازاو هیچ گونه مدرکی نگرفته بود ازدرنصیحت

 

وتهدید او برآمد . اما اصغرمرد شیاد وبسیارخونسردی

 

بود وازفروش مواد ، مقداری ازسود ازاو تریاک بگیرد

 

مهدی : اصغر، نالوطی به من کلک می زنی !؟ می خوای

 

پول منو بالا بکشی تریاک می خوام چکار، پول منو بده

 

نامرد …. اصغر: آقا مهدی چرا حرص وجوش می زنی

 

ما که نمک پرورده شما هستیم، کی می خواد پول شمارو

 

بالا بکشه ! … من این ماشین رو یک طلب قدیمی از

 

اقوام درجریان ارث ومیراث پدری داشتم که ازیارو

 

گرفتم ….. پول شما صرف هزینه مداوای بیماری همسرم

 

شد ، که خدا بشما عوض بده الهی … با این ماشین مسافر

 

کشی می کنم تا یه لقمه پول حلال سرسفره زن وبچم ببرم

 

اگربه شما گفتم تریاک جای مابقی پولت بگیربخاطراینکه

 

این مواد روازقدیم جائی پنهان کرده بود و فراموشش

 

کردم ، یهوپیداش کردم … حالا شما خود دانی اگرنمی

 

خوای صبرکن بفروشمش یکجا پول شما رو بدم ….

 

مهدی که دید اصغرزرنگترازاونی هست که فکرمی کرد

 

رو به او گفت : ازقرارمعلوم آب من وتو توی یک جوی

 

نمی ره خودت خواستی اصغر….. یک ماه به توفرصت

 

می دم بیای حساب تسویه کنی ، اومدی که خب اگر

 

نیومدی هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی ، این خط ، این

 

نشون . هنوز زاده نشده ازمادرکسی بیاد سرمهدی کلاه

 

بزاره ….. اصغر : آقا مهدی کلاه کدومه ، خط ونشون

 

چیه ؟ ! جون بچم اگردلم نخواد پولت روبدم … مهدی

 

حالا به ما تریاک رو چند حساب می کنی ؟! اصغر :

 

جون شما قیمت مایه همون ۲۵۰ تومن …. مهدی : مرد

 

حسابی الان برو بچه ها کیلوئی ۲۴۵ هزارتومان

 

می خرند ….. بیام تریاک‌ قاطی تورو گرون ترازبیرون

 

بخرم که چی ؟! اصغر : نه مثل اینکه شما سرناسازگاری

 

با من بدبخت داری نمی دونم که ذهن شما رو نسبت به من

 

آشفته کرده ….! مهدی : چرا پرت وپلا می گی …. نه

 

مثل اینکه اصغرتوبه هیچ صراطی مستقیم نیستی یا سرماه

 

پول رومی آری یا سرت رو به باد می دی …. ختم کلام

 

! …. اصغر : آقا مهدی احترامت واجبه ، من یه عمراز

 

شما برکت گرفتم ، اما اصغرهم ازکسی ترسی نداره ….

 

زندون زیاد دیدم ، خودم حسابی یک لاتم … رفقا اگه

 

دعوا می شد سراغ من می اومدن …. من قلبا شما رو

 

دوست دارم …. اما شما هم منو تهدید نکن رفیق ، خوب

 

نیست …. مهدی : کارت بجائی رسیده اصغرگدا ، برای

 

من خط ونشون می کشی ! ؟ اصغر: نه تورو خدا آقا

 

مهدی فقط گوشزد کردم که ازبس ازبچه گی تا حالا کتک

 

ازاین واون خوردم ، کتک خورم حسابی ملسه …. شما

 

هم می خوای بیا بزن زیرگوشم ….. مهدی : که بری

 

شکایت کنی . به دست وپات بیفتم و بری دیه بگیری ….

 

خبرش رو بمن دادن اصغر…. اما این لقمه به دهنت

 

خیلی بزرگه …… چند ماهی گذشت اما اصغرهیچ پولی

 

برای مهدی نفرستاد وخودش رو آفتابی نکرد وهمچنان

 

بکارخرید وفروش وتوزیع مواد مشغول بود وگاهی هم

 

علی را با خود جهت پوشش کارمی برد .

 

تا اینکه علی روزی درکنارپدرش داخل ماشین نشسته بود

 

که دید یک ماشین شاسی بلند پیچید جلوی خودروی پیکان

 

پدرش و۲نفربزرگسال ازآن پایین آمدند اصغرروبه پسرش

 

گفت : بچه ، سرت رو بنداز پایین ونبینم جلورونگاه کنی .

 

برگشتم توماشین برات دوچرخه می خرم ، سروصدا

 

شنیدی به هیچ وجه بیرون ماشین رونگاه نکن … اصغر

 

سروپسرش روزیرداشبورد جلوی ماشین برد و خود پیاده

 

شد. علی کوچولو ، ناگهان سروصدای زیادی شنید ومی

 

ترسید بیرون ازکابین خودرو را نگاه کند ، آن دومرد

 

حسابی پدرش را گوشمالی دادند و اورا محکم به سمت

 

جلوی ماشین کوبیدند ، صدا آنچنان بلند بود که بی اختیار

 

علی کوچولو گریه کنان سرش را بلند کرد ودید یکی از

 

آن دو گوش پدرش را گرفته وچندین سیلی محکم به

 

صورتش زد ، علی متوجه خالکوبی آس پیک پشت دست

 

چپ مرد شد و آن شب زمستان را که ازشدت سرما به

 

همراه برادرکوچکش نتوانستند بخوابند وپشت درب

 

پذیرائی داخل دالان خانه قدیمی بخواب رفته بودند را به

 

یاد آورد …. مدتی بعد پدرش وارد اتومبیل شد ودر

 

حالیکه سروصورت خونین خود را با دستمال تمیز می

 

کرد ، چند فحش ناسزا به روزگارواهل آن داد وراهی

 

خانه شدند . چند ماهی ازماجرا گذشت که صبح یک روز

 

تابستانی ، صدای ناله وشیون مادرش به گوشش خورد که

 

نفرین کنان گفت : ای اصغربدبخت ، دیدی چه برسرمن و

 

این دو طفل صغیرآوردی …. خدایا من چرا اینقدرسیاه

 

بختم … آن روز علی کوچولو متوجه ورود چند مامور به

 

خانه شد وآنان با حکم دادستانی خانه را گشتند ومقداری

 

مواد مخدر به همراه ترازوی توزین آن کشف کردند و

 

رفته رفته سروکله بزرگان فامیل به خانه آنان پیدا شد …

 

ماجرا ازاین قراربود که اصغررا به قتل رسانده و جنازه

 

او را درصندوق عقب همان پیکان گذاشته ودرگوشه

 

خیابانی رها کرده بودند ..‌‌.. علت قتل را پلیس ۲چیز می

 

دانست چون هیچ گونه سرقتی توسط قاتل یا قاتلان

 

صورت نگرفته بود احتمال یک عمل تلافی جویا نه

 

محتمل بود ویا اینکه یکی ازمشتریان این مرد سابقه دار

 

یعنی اصغربرسرعدم تفاهم قیمت یا کلاهبرداری با او

 

وارد نزاع شده وسپس منجربه قتل اوشده بود . به هرحال

 

بعد ازمرگ اصغر، مادرعلی کوچولو با فروش آن ماشین

 

وآن خانه به سختی ۲طفل خود را بزرگ کرد وازآنجائیکه

 

التیام زخم ها گاهی با گذشت روزگارممکن می شود ،

 

علی کوچولو بخاطر فداکاری مثال زدنی مادرش به

 

دانشگاه علوم پزشکی رفته وفارغ التحصیل آنجا شد وبه

 

سمت دکتربخش اورژانس بیمارستان مرکزی شهرگارده

 

شد ودرکنارمادروبرادردانشجوی خود زندگی آبرومندانه

 

و بدورازجنجالی را سپری می کرد . تا اینکه مادرش

 

برای او دخترتحصیلکرده وآموزگاررا ازیک خانواده

 

آبرومند درنظرگرفت . علی که اینک همگان او را آقای

 

دکترصدا می زدند ، با کلی نصیحت وتشویق مادرش به

 

امرازدواج وحساب وکتاب بسیاربه لحاظ میزان درآمد و

 

غیره بلاخره با دیدن الهه سخت دل باخته او شد وقرار

 

ازدواج را با اهداء یک انگشتر، گذاشتند . همه چی خوب

 

پیش می رفت ومادرعلی بسیارخشنود ازاین پیشامد خوش

 

یمن با خاطری شاد درپی تدارک مراسم بود ، اودرمقابل

 

قاب عکس اصغرشوهرمتوفایش گفت : ببین مرد، برای

 

این بچه ها پدری نکردی ومعلوم نشد که چطورسربه

 

نیست شدی اما من برای بچه هات هم پدربودم وهم مادر،

 

الان پسربزرگت علی شده آقای دکترواسم ورسمی برای

 

خودش بدست آورده پاهام ازقوت افتادند وچشمهام کم سو

 

شدند، اما خداروشکربعدازرفتن تو دیگردرزندگی رسوائی

 

نداشتیم وهمه چی به خیرگذشت .‌آن شب آقای دکترعلی

 

اسدی یعنی همان علی کوچولو کشیک بود وسوزسرمای

 

زمستانی بیداد می کرد . تقریبا مراجعه کننده ای به

 

اورژانس نداشتند ودکترمی بایست فردای آن روزبه اتفاق

 

مادروخاله وهمسرآینده اش الهه جهت خرید به بازار

 

شهربروند تا ضمن انتخاب وخرید هدایای ویژه مراسم

 

ازدواج برای عروس . رفت تا ازاین خلوت اورژانس

 

استفاده کرده و اندکی استراحت نماید . چشمان اوتازه گرم

 

شده بود که یکی ازپرستاران درب مطب او نواخت . دکتر

 

ازخواب بیدارشده واونیفورم سفیدش را پوشید وگوشی

 

معاینه را به گردن آویخت وبا اوراهی سالن اورژانس شد

 

تا به حال وخیم یک مراجعه کننده برسد . بیمارازدرد کلیه

 

به خود می پیچید وقامتش ازکمربعلت شدت درد خم شده

 

بود . اوبا دیدن علی به اوگفت : آقای دکتر، بدادم برس ،

 

ازسرشب درد کلیه امون منو‌ازم گرفته توروخدا اگه خوب

 

نمی شم یا دردم ساکت نمی شه منوازبین ببرید که تحمل

 

این درد روندارم …. آقای دکتردست شما رو می بوسم

 

نمی تونم نفس بکشم ، عجیب دردی دارم !!!!؟ علی ازاو

 

پرسید : شما سابقه سنگ کلیه داری ؟ پیرمرد : بله آقای

 

دکتر، اما هیچوقت اینقدردرد نداشت . علی بعدازمعاینه

 

گفت : ممکنه که عفونت کلیه باشه ، باید تا فردا صبرکنی

 

تا یک عکس رادیولوژی ازت بگیرند …. احتمال می دم

 

همون سنگ کلیه باشه …. پیرمرد : ای وای برمن آقای

 

دکتر…. من تا فردا می میرم … طاقت این درد روندارم

 

بخدا … علی : همینطوری که ولت نمی کنیم ، الان یک

 

مسکن قوی می زنم کمی آروم بشی ، باید مطمئن بشم بعد

 

فردا پرونده روبه دکترروزمی بخشم تا شاید با دستگاه

 

سنگ شکن شما رو خلاص کنه ! ؟ پیرمرد : درحالیکه

 

به وضوح ازگوشه چشمش اشک جاری بود ، دست علی

 

روگرفت وبرد تا ببوسه که علی مانع شد وگفت : نکن پدر

 

جان ، الان بهت چند دز مورفین تزریق می کنم تا دردت

 

آروم بشه . پیرمرد درحالیکه همچنان دست علی را می

 

فشرد گفت : ببخشید پسرم ، من خودم عمل تریاک دارم

 

فکرنکنم مورفین هم بتونه دردم روتسکین بده …. تورو

 

خدا چیزی قویترازمورفین دارید به من تزریق کنید ….

 

علی ! پدرجان ، شما کمی تحمل کن تا من کارم روانجام

 

بدم …. ناگهان علی متوجه خالوبی آس پیک پشت دست

 

چپ پیرمرد شد …. این همان خالوبی آنشب سرد

 

زمستانی بود ….. این همان خالکوبی پشت دستی بود که

 

پدرش را گرفته بود وبه شدت به صورت اوسیلی می زد

 

خاطرات تلخ گذشته با وضوح شگفت انگیزی که به یادش

 

آمد … مضطرب وشتابان به دفترخود وارد شد ودرب را

 

ازداخل قفل کرد با دست سرش را گرفت وبه یادش آمد

 

که چگونه ازاولین سال تحصیلی خود بدون پدرویتیم ، به

 

مدرسه می رفت …. بیادش آمد که چگونه مادرش جوانی

 

وعمرخود را به پای اووبرادرش سپری کرده بود، او

 

موهای سپید مادرش را بیاد آورد که چگونه درجوانی ،

 

بیوه شده بود . فریادهای نزن آقا مهدی توروخدا منو پیش

 

بچم نزن، برو خودت ببین علی پسرم داخل ماشین نشسته

 

آن سروصداهای عجیب درون کله علی بطرزآزاردهنده

 

ای اورا ازخود بیخود کرد …. چه کند ؟ ! … می تواند

 

با یک آمپول دگزا به زندگی آن پیرمرد خاتمه دهد …

 

علی تقریبا مطمئن بود که قاتل پدرش حالا هرگناهی هم

 

که مرتکب شده باشد، همین مرد است … یا پول ویا مواد

 

مخدر، فرقی نمی کرد ، انگیزه قتل هرچی باشد عمل آن

 

بسیارشوم وغیرقابل توجیه است ..‌‌‌… علی غرق این

 

عوالم بود که پرستاردرب دفترکاراورا نواخت وگفت :

 

آقای دکتراسدی ، لطفا عجله کنید ، پیرمرد با ضجه هایش

 

تمام اورژانس رو روی سرش گذاشته داره زجرمی کشه

 

زود باشید توروخدا …… علی بخود آمد وگفت : شما

 

برید الان میام . وبه سمت قفسه داروها رفت ویک سرنگ

 

برداشت وبا خود گفت : دریک فرصت مناسب این انگل

 

جامعه رو به سزای عمل ننگین خودش می رسونم ، نمی

 

شه اونو به دادگاه کشوند واثبات جرم کنم ووقت تلف کنم .

 

الان بهترین موقعیت ممکن پیش اومده ، اگراونوقصاص

 

نکنم ، پسربی غیرتی محسوب می شم ، پدرم هرچه که

 

بود این حقش نبود. علی با احتیاط یک پوکه مورفین داخل

 

جیبش گذاشت وبه سمت اورژانس قدم گذاشت وبا خودش

 

گفت : این حق منه تا اونوبه همون جائی بفرستم که پدرم

 

رواوفرستاد . فردا اگه به مادرم بگم که چطورقاتل

 

شوهرش روکشتم ، خیلی خوشحال می شه …. اگه

 

برادرم هم جای من بود حتما همین تصمیمم رومی گرفت

 

شاید این مرد چندین نفرروکشته ، حتی اگرپدرم گناهکارم

 

می بود شایسته نبود کسی که دست چند نفربه سفرش

 

درازه روبکشه …. علی به سختی نفس می کشید وپیشانی

 

او خیس عرق شد . رنگ به چهره نداشت … کم کم به

 

کنارتخت پیرمرد رسید وبه چشمان درمانده وپرازالتماس

 

اوخیره شد … آستین پیرمرد را بالا زد و پرستاررا جهت

 

آوردن تنظیف ازآنجا دورکرد وبا پیرمرد تنها شد ….

 

سرنگ خالی را بروی رگ پیرمرد گذاشت وبه اوچشم

 

دوخت …. پیرمرد درحالیکه اشک می ریخت با لکنت

 

زبان به اوگفت : آقای دکتر… خدا پدرومادرت رواگه

 

هستند یا نیستند ، بیامرزه . خدا به شما عمربده …. طاقت

 

ندارم‌ پسرم ..‌‌…. علی مدتی درهمان حال ماند وپیرمرد

 

هم به چشمان اوخیره شد ….. ثانیه ها به کندی سپری

 

می شدند …. علی قطرات اشک ازچشمانش سرازیرشد

 

وبه هق هق افتاد پیرمرد که گوئی تمام جانگاه درد کلیه

 

او ازخاطرش رفته با چشمان خیس به اوهمچنان می

 

نگریست …… : پسرم ، آقای دکتر، زندگی من ارزشی

 

نداره عزیزم …. گفتم پدرومادرت روخدا بیامرزه ، شما

 

رو ناراحت کردم ….. ببخشید پسرم …. من هم جای پدر

 

شما ….. مثل اینکه دعای من شماروبه یاد والدینت

 

انداخت …. اونها حتما هرجا که باشند حتی پیش خدا ، به

 

وجود شما افتخارمی کنند . علی به تندی ، پوکه مورفین

 

رو برداشت وسرنگ را ازمحتویات آن پرکرد اما دستانش

 

می لرزید …‌ پرستارآمد : آقای دکتر… اجازه بدید من

 

تزریق کنم …. دکتر….‌ دکتراسدی پیرمرد با شنیدن نام

 

اسدی به فکرفرورفت وپرسید : شما …‌ شما اصغر…

 

اصغراسدی رومی شناختید ! ؟ علی درحالیکه اشک می

 

ریخت با سربعلامت مثبت سری تکان داد وروبه پرستار

 

گفت : لازم نیست خودم تزریق می کنم و سوزن سرنگ

 

را بداخل رگ دست پیرمرد یا همان مهدی فرو کرد و

 

مهدی پاک درد خود را ازیاد برد ومتعجب وخاموش فقط

 

به او می نگریست ، علی گفت : اون پدرم بود …‌.

 

صبح آن روز دکتراسدی بخانه آمد ومادرش به اوگفت :

 

پسرم دیشب سرت شلوغ که نبود …. علی : نه مادر.

 

فقط یک پیرمرد بنده خدا ، سنگ کلیه داشت ، آمده بود

 

اورژانس ، مادر: بیچاره پیرمرد ، می گن سنگ کلیه

 

برای مردها ازدرد زایمان مادران هم بیشتر…. علی :

 

بله مادرخیلی زجرمی کشید ، اما شکرخدا دردش

 

بلافاصله ساکت شد …. مادر: پس خیلی خوش شانس

 

بوده که آروم گرفته … علی : مادرجون شاید من خیلی

 

خوش شانس بودم که طبابت من به درستی انجام شد ….

 

مادر: زود باش پسرم الان خاله پری می یاد بریم با

 

عروس گلم الهه بازارکلی خرید پیش رو داریم مادر.

پایان ..‌.‌‌‌….

نویسنده : حمید درکی

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx