قصه کوتاه امیلی و گربه شیکمو

فهرست مطالب

امیلی و گربه شیکمو داستانهای نازخاتون

قصه کوتاه امیلی و گربه شیکمو 

داستانهای نازخاتون

امیلی و گربه شیکمو !

 

یکی بود ، یکی نبود، غیرازخدا هیچکس نبود، روزی روزگاری امیلی دخترک موخرمایی، به همراه پدرش دریک روستای خوش وآب هوای قشنگ زندگی می کرد، پدرامیلی ، آقای مگی ماهیگیر بود، وهرروز به ماهیگیری می رفت ، امیلی خیلی دوست داشت ماهیگیری کند. دریک روز از پدرش خواست که اوهم همراهش به ماهیگیری برود، آقای مگی گفت امیلی دخترم عجب هوای خوبی است، احتمالا بتوانیم امروز ماهی های زیادی بگیریم ، امیلی لبخندی زد وگفت : حق با شماست پدرجان حتما ماهی های خوشمزه ای میگیریم ، آن ها نزدیک رود خانه شدند ، پدر به امیلی نحوه ماهیگیری به او آموزش داد که اول قلاب می گیریم ، بعد طمعه بهش

میچسبانیم بعد خیلی آهسته قلاب داخل آب می اندازیم ، آن دوسرگرم ماهیگیری شدند دراین میان ببری گربه ی شیکمو آن دو را دید با خود گفت : وای خدا چقدرگشنمه دلم الان یک ماهی گنده چرب وچیلی میخواد ، این گفت به سمت امیلی

و اقای مگی رفت، آهسته پشت بوته ها قایم شد تا دیده نشود آقای مگی یک ماهی گنده ازآب گرفت و امیلی کلی خوشحال شد، آقای مگی گفت : حالا نوبت توست امیلی، امیلی سریعا قلاب انداخت، منتظرشد بعد ازچند دقیقه قلاب او هم تکان خورد، او هم توانست ماهی بگیرد امیلی کلی شاد شد و دوباره قلابش به آب انداخت ، اما دراین میان ببری گربه شیکمو آهسته وآهسته اومد نزدیک سطل امیلی ماهی که با زور وزحمت ازآب گرفته بود برداشت سریعا ازآن جا دورشد ، امیلی دوباره ماهی دیگه ای گرفت ، تا خواست ماهی داخل سطل بندازه دید که ای داد بیداد ماهی نیست ‌، به پدرش گفت: پدرماهی من نیست ، کجاست؟ آقای مگی سرش کمی خاراند گفت : اوه دخترم حتما طوری ماهی داخل سطل گذاشتی ، لیز خورده و افتاده توی آب اشکال نداره دوباره ماهی بگیری، امیلی گفت: اما من طوری گذاشتم که فرارنکن ببری که حسابی ازخوردن ماهی لذت برده بود دوباره نقش کشید ، اینبارنزدیک سطل آقای مگی شد و آهسته ماهی برداشت و سریعا ازان جا دورشد ، آقای مگی دوباره ماهی گرفت ، کلی شادمانی کرد، اما تا اومد ماهی بندازه داخل سطل دید ای داد بیداد پس ماهی قبلی که گرفته بود چی شد ؟ او به امیلی گفت : اوه امیلی دخترم ماهی منم نیست ،امیلی گفت وای پدر یعنی چه کسی اونو برداشته ، پدرگفت : نمی دونم حتما کسی این اطراف هست ، آقای مگی یه گشتی زد و دوباره شروع به ماهیگیری کردند ، ببری از خوردن آن هم ماهی سیر نشد و دوباره منتظر بود تا آن ها ماهی تازه ای بگیرند ، ببری دوباره نزدیک سطل آن ها شد و کلی ماهی قایمکی برداشت وفرارکرد، اقای مگی وامیلی با تعجب دیدن که دیگه ماهی نیست برای همین ناراحت شدند ، آقا مگی گفت : نقشه ای دارم امیلی بهتراست ۳تا دونه ماهی زیر تور قایم کنیم بفهمیم این دزد ماهی های ما کی هست امیلی لبخندی زد وگفت : موافقم پدر! آقا مگی ۳تا ماهی گرفت ، زیر تور گذاشت و خودش و امیلی درگوشه ای قایم شدند، ناگهان دیدند ببری گربه شیکمو داره نزدیک ماهی ها میشه ، آقای مگی وامیلی پاورچین ، پاورچین نزدیک او شدند وتور روی او انداختند، ببری کلی جیغ ومیو میو کرد وگفت : کمک ، کمک ، خواهشا کمکم کنید، امیلی با عصبانیت گفت: پس تو بودی کل ماهی های منو خوردی ؛ حتی ماهی های پدرم تو خوردی ، ببری گفت: اخه گرسنه ام بود ، ازصبح هیچی نخورده بودم لطفا کمکم کن، امیلی گفت: نجاتت بدم که دوباره ماهی های منو بخوری! ببری گفت : قول میدم که بدون اجازه دست به خوراکی ها نزنم ، آزادم کن، آقای مگی که دلش به حال ببری سوخت اورا آزاد کرد وگفت : دیگه هرگز خوراکی که مال تو نیست دست نزن، ببری گفت : قول ، قول میدم چند روزبعد : امیلی درخانه دید که یک موش وارد خانه شده چنان جیغی کشید ، که پدرش سریعا دوید وگفت : امیلی چی شده دخترم امیلی گفت : موش پدر ، موش دیدم ، پدرگفت : الان میرم سراغ ببری گربه شیکمو، ببری اومد و بعد نیم ساعت موش گرفت ، امیلی کلی خوشحال شد ، به عنوان جایزه به ببری ماهی های خوشمزه ای داد ، وگفت : ببری از این به

توبا ما زندگی میکنی مگه نه پدر! آقای مگی گفت : البته دخترم، ببری هم با خوشحالی کلی میو میو میو کرد ، و امیلی و آقای مگی شروع به خندیدن کردند .

 

 

 

 

پایان .

 

 

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx