رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۳۱تا ۴۰
رمان:به خاطر خواهرم
نویسنده:نیلوفر.ن
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۱
سارا با دیدن قیافه در هم من از جایش بلند شد و گقت:صوفیا؟
بدون توجه به او به سمت راه پله رفتم به سمتم امد و گفت:چته؟
من:هیچی!
سارا:اره معلومه! کی زنگ زد بهت!
من:واسه اون ناراحت نیستم!ولم کن!
سارا عقب رفت با تعجب گفت:خب برو!
همان طور که از پله ها بالا میرفتم دهانم را کج کردم و گفتم:نمیذارم مال کسی بشی!پسره ی پر رو! تو غلط کردی !
پدرم از اتاق بیروند امد. نباید میفهمید عصبی هستم و اگر نه میخواست سوال پیچم کند لبخند زدم و گفتم:خواب بودی؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:اره!فردا دیگه باید بریم!
من:ارمغانم میاد؟
پدرم:اره دیگه اونم کارشه!
من:اوهوم!
پدرم:سعی میکنم زودتر برگردم!
با خودم گفتم:خیلی ممنون نیس حالا خیلی همکاری کردی پدر جان!نفس عمیقی کشیدم و گفتم:با دکتر سارا حرف زدی؟
پدرم:اره خودش زنگ زد!
من:خب باشه!
پدرم:کسی پایینه؟
من:ارمغان با مهناز رفتن خرید ارسلانم باز اومده اینجا پیش ساراس!
پدرم لبخندی زد گفت:خیلی پسرخوبیه!
زیر لب گفتم:اره خیلی!
پدرم ادامه داد:از وقتی اومده اینجا حس میکنم یه پسر دارم!
چه تعبیر مسخره ای هیچوقت دوست نداشتم چنین برادری داشته باشم گفتم:بابا!
پدرم:چیه؟!
من:هیچی!این خونه زندگیی مامان بابایی فامیلی نداره هر جمعه اینجاس؟
پدرش تو ای سی یو مادرشم همش بیمارستانه!
من:واقعا؟
پدرم:اره پدرش ۴ ماه تو کماست!
با تعجب گفتم:چی؟
پدرم:نمیدونستی؟
من:نه!خب نمیره بالا سر باباش؟
پدرم:واسه چی بره؟اون همش وضعش همینه!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:چه بی احساس!
پدرم:حالا میخوای بری تو اتاقت؟
من:اره!
پدرم:تو اون اتاق تنهایی چی کار میکنی؟
من:خب ارومه!
پدرم:نه دوستی نه فامیلی با هیچکسی هم خوب نیستی بگم بیاد دو دقیقه تو رو ببره بیرون!
من:من راحتم همین جوری!
پدرم:اینقد منزوی بودن بده واست خودت!
من:بابا! شما برو به اون اقای مثل پسر برس!
پدرم سرش را تکان داد و گفت:برو!
به سمت اتاقم رفتم خوشم نمی امد وقتی میخواست نصیحتم کند
قبول درخواستی که فربد داده بود در عین سادگی برایم مشکل بود با این که فهمیده بودم به او علاقه دارم ولی هیچوقت نمیتوانستم راحت به کسی اعتماد کنم و اجازه بدهم که وارد زندگی ام بشود .تا شب با خودم کلنجار رفتم اینبار حتی عکس مادرم هم شکم را برطرف نمیکرد. اما اخر دلم را به دریا زدم و قبول کردم! بعد از این که برایش اس ام اس زدم که موافقم گوشی ام را خاموش کردم !نمیدانم ترس بود یا خجالت که اجازه نداد برای شنیدن حرفی که شاید میخواست بزند صبر کنم!
بعد از شام وقتی میخواستم از سر میز بلند شوم پدرم لبخندی زد و گفت:میشه بشینی صوفیا جان؟
به سارا و ارمغان نگاه کردم ارسلان زیر چشمی من را زیر نظر داشت.
سر جایم نشستم و گفتم:با من؟
پدرم:اره دخترم
بعد نگاهی به ارسلان کرد و لبخند زد فهمیدم هر چیزی که هست زیر سر ارسلان است.
گفتم:خب؟
پدرم:خب یه حرفایی زده شده که مربوط به توئه!
ابرویم را بالا بردم وگفتم:من؟
پدرم:اره دخترم ارسلان یه جسارتی کرده!
هنوز متوجه نشده بودم نیش ارسلان باز شد.
با صدای نسبتا ارامی گفتم:این که کارشه!
سارا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:این فرق داره!مگه نه بابا؟
پدرم سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:ارسلان ازت خواستگاری کرده!
از حرفی که پدرم زد شکه شدم بدون توجه به این که خودش انجا نشسته با تعجب گفتم:چی؟؟؟
پدرم از عکس العملم تعجب کرده بود شاید انتظار داشت از خجالت سرخ بشوم و سرم را پایین بندازم ولی من از شدت خشم سرخ شده بودم!
پدرم چشم غره ای به من رفت و گقت:صوفیا!
از جایم بلند شدم و دست هایم را روی میز گذاشتم و با حرص گفتم:باباجون شما که انتظار نداری من به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم؟
ارمغان:اگه خوب باشه چرا که نه؟!
رو به ارمغان کردم و گفتم:من شک دارم این اقا به درد من بخوره!
ارسلان معذب شده بود شاید میترسید که موضوع شرکت را بگویم!
پدرم گفت:مودب باش صوفیا!
من:دست به سینه ایستادم و گفتم:چشم!خب من قصد ازدواج ندارم بابا جون شما بهتره به جای این که نگران من باشی نگران این باشی که فردا باید دوباره بری لازم نکرده تو این چند روزی که اینجا اومدی واسه من پدری کنی!
بعد با عصبانیت انها را ترک کردم .
سارا:صوفیا!
جوابش را ندادم!گفت:شرمنده ! میرم ببینم چشه!؟
سارا همان طور که دنبالم می امد گفت:صبر کن!
از پله ها بالا رفتم خودش را به من رساند و بازویم را گرفت و گفت:صبر کن!
به سمتش برگشتم و گفتم:بله؟
سارا:این چه کاریه پسره بیچاره از خجالت اب شد ! خب نمیخواستی میگفتی نه!
من:واقعا که! شماها رو هم خام کرده!
سارا :تو دیوونه ای!
اعصابم خورد بود نمیفهمیدم که چه حرفی میزنم گفتم:خودتم میدونی دیوونه تویی نه من!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۴۶]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۲
با این حرفم یکدفعه ساکت شد. فهمیدم ناراحت شده جلوی دهانم را با دست گرفتم و گفتم:ببخشید!
با ناراحتی سرش را پایین انداخت!
من:سارا منظوری نداشتم!
سارا:اشکالی نداره! تو راست میگی! بعد بدون هیچ حرفی از پله ها پایین رفت!
خیلی احمق بودم ! همه اینها تقصیر ارسلان بود! با صدای خفه ای جیغ کشیدم و به اتاقم رفتم! بغضم ترکید. نباید سارا را اینطور ناراحت میکردم
صبح دوباره به شرکت نرفتم تصمیم داشتم بعد از رفتن پدرم به عمویم زنگ بزنم و بگویم که دیگر نمیخواهم کار کنم! سارا صبح زود از خانه بیرون رفته بود.پدرم و ارمغان ساعت ۱۰ به فرودگاه رفتند. برای این که اتفاق دیشب را از دل سارا در بیاورم ساعت ۱ رفتم دم دانشگاه تا برای ناهار با هم به رستوران برویم.
ساعت یک ونیم شده بود چند تا از دوستان سارا را دیدم که از در دانشگاه بیرون امدند ولی سارا بین انها نبود .از ماشین پیاده شدم بیشتر دقت کردم ولی سارا نبود. در ماشین را بستم و به سمت انها رفتم نازنین را دیدم من را نشاخت وجلو امد.
نازنین:سلام!
با او دست دادم و گفتم:سلام!سارا هنوز بیرون نیومده؟
نازنین:سارا؟
من:اره!
نازنین:سارا امروز داشنگاه نیومده! یعنی ۴-۵ روزی هست که نمیاد!
با تعجب گفتم:اصلا سر کلاسا نمیاد؟یعنی امروزم نبود؟
نازنین با تعجب گفت:نه! شما نمیدونستی؟فکر کردم به خاطر برگشتن باباشه!
ترسیده بودم گفتم:نمیدونی احتمال داره کجا رفته باشه؟
سرش را به علامت منفی تکان داد.
من:وای خدایا!
گوشی ام را بیرون اوردم تا به سارا زنگ بزنم. که نازنین گفت:گوشیش خاموشه!
درست میگفت خاموش بود گفتم:باشه! من میرم ببینم پیداش میکنم یا نه.
نازنین:اگه خبری شد به منم خبر بدین من نمیدونستم که کسی از غیبتش خبر نداره و اگر نه زودتر میگفتم.
سرم را تکان دادم و گفتم:باشه!
بعد انجا را ترک کردم نمیدانستم کجا باید دنبال سارا بگردم کمی در خیابان ها گشتم و به خانه رفتم!
وارد خانه که شدم سارا را دیدم که داشت غذا میخورد. با تعجب گفتم:تو کجا بودی؟
سارا:الان امدم دانشگاه بودم!
خواستم بگویم که میدانم انجا نبوده که یاد مبینا افتادم.گفتم:اوهوم!
سارا با تعجب گفت:چیزی شده؟
من:نه!
سارا سرش را پایین انداخت و شروع به خوردن غذا کرد گفتم:از دستم ناراحتی؟
سار:نه!
من:مطمئنی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد به سمتش رفتم و گفتم :منو ببخش اون موقه عصبی بودم!
سارا به من نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:باشه!
من:ممنون!
سارا :خب بیا بشین پیشم ناهارتو بخور دیگه!
سارا همیشه مهربان بود دلم برایش میسوخت!نباید میگذاشتم بیماری اش او را به خطر بندازد
تصمیم گرفتم تا فردا صبح دنبالش بروم!
عصر به عمویم زنگ زدم با این که از چیزی که گفتم تعجب کرده بود ولی مخالفتی نکرد و گفت:هر وقت خواستم میتوانم به کارم برگردم و لازم نیست که به اوخبر بدهم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۴۷]
#قسمت۳۳
#به_خاطر_خواهرم
وارد اتاقم شدم گوشی ام که معلوم نبود از کی داشت زنگ میخورد را جواب دادم:الو؟
صدای فربد توی گوشم پیچید:سلام!
نفسم بند امده بود.به سختی گفتم:سلام!
فربد:حالت خوبه؟صدات انگار گرفته!؟
اولین بار بود که اینقدر راحت با من صحبت میکرد
من:نه نه! خوبم ممنون! بعد با صدای ارامی گفتم:هول شدم!
فربد:منم ولی خب سعی کن اروم باشی!
من:سعی میکنم!
فربد:خواهرت چطوره؟
من:تعریفی نداره! امروز فهمیدم که دانشگاه نمیره!
فربد:واقعا متاسفم میدونم سخته ولی تا اونجا که میتونی مراقبش باش!
من:باشه!
فربد:خب بگذریم!چرا دیروز گوشیتو خاموشکردی؟خیلی از چیزی که شنیدم خوشحال شدم وقتی خواستم تشکر کنم دیدم که گوشیت خاموشه!
من:نمیدونم!
فربد:درک میکنم
من:ممنون!
فربد:میتونم ببینمت؟
ضربان قلبم شدت گرفت گفتم:کی؟
فربد:فردا عصر خوبه؟
من:مگه مطب نمیری؟
فربد:خب یه روز تعطیل میکنم عصر کارمو!
من:اخه..
فربد:قبول؟
من:باشه!
فربد:خب پس بهت دوباره زنگ میزنم که جا و ساعتشو هماهنگ کنیم فعلا مریض دارم! خداحافظ
من:خدانگهدار!
گوشی را قطع کردم هنوز هم مردد بودم که کار درستی کرده ام یا نه ولی پشیمان نبودم!
صبح اماده شدم و دنبال سارا رفتم. تا نزدیک دانشگاه رفت ولی بعد کنار در ماشینش را نگه داشت و سرش را روی فرمان گذاشت .دورا دور داشتم نگاهش میکردم ،بعد از چند دقیقه سرش را بالا اورد و خودش را در اینه نگاه کرد، گوشی اش را بیرون اورد و به کسی زنگ زد بعد از این که گوشی را قطع کرد. دور زد و از دانشگاه دور شد . من هم به دنبالش راه افتادم.
از خیابان اصلی بیرون رفت، بعد از چند کوچه پس کوچه جلوی یک مجتمع مسکونی نگه داشت و دوباره تلفنش را برداشت و کمی حرف زد. بعد از چند دقیقه مردی حدودا ۳۵ ساله از ساختمان بیرون امد. سارا پیاده شد و به سمت او رفت با یکدیگر دست دادند یکدفعه دیدم که یکدیگر را در اغوش گرفتند.حیرت زده از ماشین پیاده شدم و با صدای بلندی گفتم:مبینا؟!
هر دو به سمت من برگشتند مرد تعجب کرده بود و ساراهم انگار عصبی شده بود به سمتش رفتم و گقتم:داری چی کار میکنی؟
مرد رو به سارا کرد و گفت:این دیگه کیه؟
با حرص نگاهی به من کرد و گفت:یکی از دوستامه!
بعد دست او را گرفت و رو به من کرد و گفت:الانم میخواد بره!
دست سارا را گرفتم و گفتم:نه ما با هم میریم!
دستش را سریع از دستم بیرون کشید و گفت:صوفیا دخالت نکن لطفا برو تا اون روی من بالا نیومده!
من:تو دیوونه شدی؟اصلا این مردو میشناسی؟نگاهی به ان مرد کردم و گفتم:شرط میبنم زن و بچه داره!
سارا نگاهی به او کرد و گفت:اره داره یه پسر ۴ ساله که خیلیم نازه الانم بالا منتظره خالشه!
با تعجب گفتم:چی؟
سارا:به تو ربطی نداره برو!
اینبار دستش را محکم تر گرفتم ان مرد جلو امد و گفت:مگه نمیشنوی چی میگه؟
من:شما دخالت نکن! بهتره بری خجالت بکشی با یه بچه!
عصبی شد و گفت:به کسی مربوطه؟
سارا:دستمو ول کن!
میخواستم جلوی سارا را بگیرم تا با ان مرد به خانه شان نرود ولی انها دو نفر بودند. همان لحظه تاکسی جلوی در خانه ایستادو زن جوانی از ان پیاده شد.با دیدن ما لبخند روی لبهایش خشک شد و حیرت زده داشت به ان مرد و منو سارا نگاه میکرد. نا خود اگاه دست سارا را ول کردم. زن جوان با صدای گرفته ای گفت:علی!
بعد از حال رفت و روی زمین افتاد…
با این اتفاق مرد دست سارا را ول کرد و به سمت او رفت .در حالی که او را بغل کرده بود پشت سر هم میگفت:مینا .. مینا چشماتو باز کن…
اما جوابی نمیشنید به سارا نگاه کرد از شدت خشم چشمهایش قرمز شده بود با فلریاد گفت:برو گمشو عوضی…. ببین با زنم چی کار کردی!
فریادش انقدر وحشتناک بود که چند قدم عقب رفتم. مرد او را بغل کرد و به سمت پرایدی که کمی انطرف تر بود رفت و در حالی که سعی میکرد در ماشین را باز کند به ساراگفت:دیگه نمیخوام ببینمت فهمیدی؟
بعد سوار ماشین شد و رفت!
سارا:عوضی!نمیدونم این دیگه از کجا پیداش شد!
به سمت سارا رفتمو سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم:نمیذارم خواهرم به خاطر تو خراب شه!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۴۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۴
چند لحظه سکوت کرد بعد حالت صورتش تغییر کرد و گفت:صوفیا؟
دستش را روی صورتش گذاشت و گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟نگاهی به اطرافش کرد و گفت:اینجا کجاس؟
سارا دوباره برگشته بود او را در اغوش گرفتم و گفتم:چیزی نیس!مبینا تو رو اورده اینجا!
بعد از این که سارا حالش بهتر شد از من خواست که تنها باشد .سوار ماشینش شد و رفت. میدانستم قبول این اتفاقات برایش سخت است. نه او و نه من نمیدانستیم باید چه کاری بکنیم!؟
سوار ماشین شدم دیدم که فربد برایم اس ام اس داده و ساعت و محل جایی که قرار بود برویم را تعیین کرده.
حوصله نداشتم. ناراحت بودم گوشی را روی صندلی کناری گذاشتم و به راه افتادم.
به خانه که رسیدم مهناز دم در امد و به من گفت:اقا ارسلان اینجان!
همیشه در بدترین موقعیت ها پیدایش میشد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه ممنون!
وارد سالن شدم ارسلان روی صندلی لم داده بود و داشت میوه میخورد گفتم:سلام!
سرش را بالات اورد و گفت:سلام!فکر کردم خدایی نکرده مریضی!
من:میبینی که حالم خوبه خوبه!
ارسلان:خدا رو شکر!
من:خب بفرمایید؟کاری داشتی؟میدونی که خاله جونتون نیستن !
ارسلان:اومدم تورو ببینم!
من:خب؟
ارسلان:میخوام یه چیزی رو بهت بگم!
دست به سینه ایستادم و گفتم:میشنوم!
ارسلان لبخند کجی زد و گفت:بیا بشین!
من:راحتم!
ارسلان:باید بشینی!
با حرص روی اولین صندلی که کنارم بود نشستم و گفتم:خب؟
ارسلان:چرا نیو مدی سر کار؟
من:عموم اطلاع نداد که دیگه نمیام؟
ارسلان :چرا ولی میخوام دلیلشو بدونم!
من:واقعا؟
ارسلان سرش را به علامت مثبت تکان داد گفتم:واسه این که دیگه تحمل تورو ندارم!
پوزخندی زد و گفت:یعنی فکر میکنی به همین راحتی میذارم از دستم فرار کنی؟
من:ببینم مثلا میخوای چی کار کنی؟
ارسلان با اعتماد به نفس کامل گفت:من تورو میخوام!
با تحکم گفتم:عمرا!
ارسلان:ببینم وقتی قضیه رو شد بازم میگی عمرا!
بعد از جایش بلند شد و گفت:خوشحال شدم عزیزم!
با تعجب گفتم:کدوم قضیه!
خندید وگفت:ترسیدی؟
از لحن حرف زدنش خوشم نمی امد گفتم:نه!
ارسلان ابرویش را بالا برد و گفت:معلومه!حالا خود دانی میتونی زود تر از این که لازم باشه چیزی ناراحتت کنه بهم جواب بله بدی…
بعد به سمت در خروجی رفت. از حرفهایش سر در نمی اوردم ! شاید فقط میخواست من را بترساند ولی من انقدر ساده نبودم که گول حرفهایش را بخورم.
همان طور که از در خارج میشد گفت:واست گل اوردم دادم مهناز خانم!
دم در ایستادم و گفتم:به سلامت!
به سمتم برگشت و با خنده گفت:خداحافظ عزیزم!رنگت پریده مراقب خودت باش!
در را محکم بستم!چرا اینقدر سربه سرم میگذاشت نمیدانم چه چیزی نصیبش میشد مطمئن بودم قضیه ی خواستگاری هم فقط برای اذیت کردن من بود.
عصر به کافی شاپی که فربد دعوتم کرده بود رفتم. پشت میز دونفره ای نشسته بود. جلو رفتم وسلام کردم . حواسش نبود یک دفعه به خودش امد و سرش را بالا گرفت. بعد لبخندی زد و گفت:سلام!
نیم خیز شد و گفت:بشین!
رو به رویش نشستم ! گل رزی که کنار دستش بود جلویم گذاشت و گفت:ناقابله!
ان را برداشتم و بو کردم یک گل رز صورتی که تازه باز شده بود. از همه ی دسته گل هایی که ارسلان برایم میخرید زیبا تر بود.اصلا نمی فهمیدم چرا اینقدر فربد را با ارسلان مقایسه میکنم!لبخندی زدم و گفتم:ممنون!
دستش را روی میز گذاشت و به من نگاه کرد . کمی با تردید نگاهش کردم و دستم را در دستش گذاشتم!
تمام بدنم گر گرفته بود سرم را پایین انداختم دستم را محکم گرفت و گفت:از این که قبول کردی ممنونم
۴ ساعت تمام با هم حرف زدیم ولی خیلی برایم زود گذشت. فربد خواست که وقتی پدرم برگشت با او درباره فربد صحبت کنم،من هم قبول کردم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۴۸]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۵
یک
هفته گذشته بود. فربد خیلی کمک کرد تا بتوانم اوضاع روحیم را کنترل کنم هر چند درباره ارسلان زیاد با او صحبت نمیکردم چون میترسیدم عکس العمل نشان دهد. سارا هم وضعیت خوبی نداشت حمله هایش بیشتر شده بود . برای همین بیششتر برای معاینه میرفت فربد میگفت که روند کار برای سارا خیلی مشکل است چون همیشه چیزی را مخفی میکند. برای همین اجازه نمیدهد که از طریق هیپنوتیزم با مبینا ارتباط داشته باشد.
بعضی روزها صبح دنبال سارا میرفتم تا مطمئن شوم که در دانشگاه میماند ولی انجا هم وضعش خوب نبود.
ان روز باز هم حال سارا بد شده بود.روی مبل نشسته بودم و با او صحبت میکردم تا متقاعدش کنم که دست از این کارهایش بردارد ولی او نمیخواست به حرفم گوش کند. من:مبینا دیدی که اون زن چه حالی شد وقتی ما رو اونجا دید!
سارا پوزخندی زد و گفت:همینو میخواستم! حالا زنش ولش میکنه!
من:میدونی چه ضربه ای به اون بیچاره زدی؟
سارا:واای بیچیال من شو میشه؟
من:نه نمیشه!
سارا:اووفف! گیر میدیا! تازه الان یکی رو پیدا کردم خوشگل و خوش تیپو پولدار!
با ناراحتی گفتم:وای نه!
سارا:گوشی اش را بیرون اورد و گفت:میخوای ببینیش؟
با تعجب گفتم:عکس داری ازش؟
چشمکی زد و گفت:اره! این یکی خیلی خوب باهام راه اومده کلی مدرک دارم واسه نشون دادن به زنش!موبایلش را جلوی من گرفت و گفت نگاش کن!
داشتم فکر میکردم که چرا همه مرد ها اینقدر زود از خود بی خود میشوند که یک دفعه با دیدن عکسی که سارا نشانم داد جا خوردم!
زبانم بند امده بود. در حالی که حیرت زده به صفحه ی موبایل سارا نگاه میکردم گفتم:ارسلان؟!
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:میشناسیش؟
گوشی را به او دادم و گفتم:من باید برم بیرون!
از جایش بلند شد و گفت:چی شد؟
من:هیچی!در حالی که از پله ها بالا میرفتم گفتم:فقط دیگه اون پسره رو نبین خطرناکه!
وارد اتاقم شم با عجله لباس پوشیدم در اینه به خودم نگاه کردم.روی صندلی نشستم و گوشی ام را برداشتم همان طور که موهایم را شانه میزدم به ارسلان زنگ زدم!
بعد از چجند بوق جواب داد.:جونم؟
با عصبانیت گفتم:باید ببینمت!
_:چی؟
کوهایم را با کش بستمو گفتم:نشنیدی؟میگم باید ببینمت؟!همان الان !کجا؟
_:چی شده میخوای منو ببینی؟
من:وقتی دیدمت میفهمی؟
_:از کارات پشیمون شدی؟
من:عمرا!حالا میگی کجا یا نه؟
_:باشه بابا چته؟بیام خونتون؟
من:نه بیرون از خونه!
_:خب بیا خونه ی ما!
من:عمرا!
_:خب پس چی؟تو که همه رو یه چیزی میگی!
من:بیرون پارکی! جایی!
_:میخوای بگیرنمون؟
من:ببین من باید باهات حرف بزنم همین الان !
_:باشه میام دنبالت!
من:خداحافظ!
با حرص گوشی را خاموش کردم.کمی کرم زدمو شالم را سرم کردم.
وقتی از پله ها پایین امدم سارا نبود . به مهناز خانم گفتم مراقبش باشد تا من برگردم .
دم در ۵ دقیقه ای منتظر بودم تا بالاخره ارسلان امد.
در جلو را باز کردم و نشستم ارسلان با تعجب نگاهی به من کرد و لبخند زد و گفت:اوه اوه!سلام!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:علیک!
راه افتاد.گفت:چی شده؟چته؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:نمیدونی؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باید بدونم؟
من:عکس تو تو گوشی ساراچیکار میکرد؟
فکر کردم عکس العمل نشان میدهد ولی با بی خیالی گفت:از خودش بپرس!
من:از مبینا یا سارا؟
ارسلان پوزخندی زد و گفت:از هر دو شون!
محکم روی داشبرد کوبیدم و گفتم:عوضی!
ترمز کرد . اگر خودم را محکم نگه نداشته بودم با سر به شیشه میخوردم! گفت:بهت گفته بودم کاری میکنم که انتظارشو نداشته باشی!
خونسردی اش ازارم میداد گفتم:بهتره این بازی رو تموم کنی!
پوزخندی زد و فگت:بازی وقتی تموم میشه که یکیمون ببره!
با حرص به چشمهایش خیره شدم و گفتم:دست از سرخواهرم بردار!
ارسلان:مبینا بهم گفته تو دوستشی نه خواهرش!
من:خفه شو!
ارسلان خندید و گفت:عصبی میشی جذاب تری!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۴۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۶
دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم به سمتش حمله ور شدم ولی دستهایم را گرفت زورش از من بیشتر بود در ماشینش را قفل کرد و من را روی صندلی حول داد و گفت:میخوای منو بزنی؟
نگاهش نکردم!
ارسلان:ببین اگه میخوای کاری به کار خواهرت نداشته باشم باید زنم بشی فهمیدی؟
خواستم در را باز کنم اما نشد!
من:درو چرا قفل کردی؟
ارسلان:جوابمو ندادی؟
من:درو باز کن!
نمیدانستم باید چه جوابی به او بدهم!
حرفی نمیزد محکم به در کوبیدم و گفتم بازش کن!
خندید و در را باز کرد و گفت:یادت باشه چی گفتم! منتظر جوابتم!
از ماشین پیاده شدم و در را محکم بستم ارسلان به سرعت از انجا دور شد انگار برای همه چیز برنامه ریزی کرده بود زیاد با خانه فاصله ای نداشتم .به سمت خانه به راه افتادم! نباید تسلیم میشدم باید بیشتر مراقب سارا می بودم
به خانه که رسیدم یکراست به اتاق سارا رفتم! حالش خوب شده بود و فرصت خوبی بود که درباره ی مبینا با او صحبت کنم . سارا روی زمین نشسته بود و جزوه هایش را دورش ریخته بود.روی تختش نشستم و گفتم:سارا؟
سرش را تکان دادو گفت:هوم؟
من:دکتر درباره مبینا چیزی بهت گفته؟یا خودت چیزی فهمیدی؟
ساراسرش را بلند کرد و لبخدی زد و گفت:اره!
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:خب؟چی میدونی؟
سارا:یه دختریه که مثله من مادر نداره پدرش مثه این که زن داره و این که یه ذره مخش اسیب دیده و این که خیلیل از وسایل من به خصوص گوشیم استفاده میکنه و خیلیم شیطونه!تازه زیادی مشکوکه!
من:میدونی چه کارایی میکنه؟
سارا:تقریبا!
من:میدونی با ارسلان دوسته؟
با تعجب گفت:ارسلان؟بعد خنده ای کرد و گفت:شوخی میکنی؟
من:نه! یه عکسم ازش تو گوشیت داره!
سارا:واقعا؟
بعد گوشی اش را که کنار دستش بود برداشت و گفت:بذا ببینم!
من:باشه!
سارا:ایناها!با خنده گفت:عجب ادمیه !
من:سارا بهتره گوشیتو دیگه دنبال خودت نبری بهتره بدیش به من میترسم مبینا کار دستت بده!
چشمکی زد وگفت:چیه میترسی ارسلانو از راه به در کنه؟
من:میترسم؟
سارا:اره دیگه…. میترسی ازت بدزدتش؟
من:هووف!نه خیر!همون بهتر یکی بیاد برداره ببرتش از دستش راحت شم!
سارا یشخندی زد و گفت:بله!
بالشتش را به سمتش پرتاب کردم و گفتم:مرض! من حالم از این پسره به هم میخوره!
جا خالی داد و با خنده گفت:باشه بابا!
من:خب گوشیتو بده ب من!
سارا سرش را تکان داد و گفت:اگه این خیالتو راحت میکنه بیا!وموبایلش را به سمت من گرفت.
نیم خیز شدم و گوشی را از دستش گرفتم و گفتم:مرسی!
سارا لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم!
گوشی اش را خاموش کردم و در جیبم گذاشتم.حالا باید برای مبینا فکری میکردم تا از ارسلان دور شود.
سارا:خب دیگه کار خودتو کردی ابچی جونم پاشو برو بذار من به درسام برسم!
از روی تخت بلند شدم و گفتم:باشه!بازم ممنون!
سارا بوسه ای برایم فرستاد و گفت:میدونم واسه خودمه!
لبخندی زدم و از اتاقش خارج شدم.
روی مبل نشسته بودمو به این فکر میکردم که چطور باید مبینا را متقاعد کنم که موبایلم در دستم شروع به لرزیدن کرد. به شماره نگاه کردم فربد بودجواب دادم:الو؟
_:سلام!
من:سلام!
_:خوبی؟
من:ممنون خوبم!تو چطوری؟
_:مرسی! صدات یه جوری شده اتفاقی افتاده؟
نمیخواستم درباره اتفاقی که افتاده بود با فربد صحبت کنم نمیدانستم چرا هر بار چیزی مانعم میشد .گفتم:نه چیزی نیست یه کم خستم!
_:صوفیا میخواستم بپرسم پدرت کی بر میگرده؟
من:حدودا سه چهار ماه دیگه!چطور؟
_:خیلی زیاده! میخوام زودتر موضوعو بهشون بگیم!
با خنده گفتم:چرا اینقدر عجله داری؟
_:نمیدونم!دل شوره دارم! حس میکنم اگه دیر بشه اتفاق بدی می افته!
حرفش نگرانم کرد.گفتم:چرا چنین فکری میکنی؟
_:نمیدونم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بهش فکر نکن!
_:سعی میکنم!
من:مطمئن باش چیزی نمیشه!امکانش هست بابام زودتر بیاد!
_:خدا کنه!
من:بسه دیگه داری منم نگران میکنی!
_:چشم دیگه نمیگم!
لبخندی زدم و گفتم:افرین!
_:خب دیگه چه خبر!
من:خبری نیست سلامتی تو چه خبر؟
_:سلامتی شما!خواستم زنگ بزنم حالتو بپرسم!حال خودم که خیلی خبو شد!
من:خدا رو شکر!
_:خواهرم داره صدام میکنه اگه شد بعدا دوباره تماس میگیرم کاری نداری؟
من:نه !
_:میبوسمت خداحافظ!
من:خداحافظ!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۴۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۷
قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم و به موبایلم نگاه کردم درست . وقتی دبیرستان بودم همیشه بچه های کلاسمان را که با شوق و ذوق از کسی که دوست دارند صحبت میکردند مسخره میکردم ولی حالا خودم در سن ۲۳ سالگی به راحتی میتوانستم ان شوق را احساسا کنم. نمیدانم چرا فربد ارامش خاصی را درونم به وجود می اورد. عشق انقدر ها هم که همه میگفتند پیچیده نبود.با وجود فربد بیشتر مصمم میشدم تا ارسلان را از خودم دور کنم!
ان روز صبح باران می امد .سارا هم کلاس نداشت. حوصله ام سر رفته بود عادت نداشتم بیکار بمانم دلم میخواست به شرکت بروم ولی اصلا تحمل ارسلان را نداشتم.به مهناز خانم سپرده بودم جوابش را ندهد خودم هم گوشی ام را جواب نمیدادم.
ساعت ده و نیم بود رفتم تا سارا را بیدار کنم!در زدم ولی جواب نشنیدم وارد اتاق شدم دیدم سارا لباس پوشیده وجلوی اینه در حال ارایش کردن است گفتم:کجا؟
در اینه نگاهی به من کرد وگفت:سلام!میرم ارسلانو ببینم!
فهمیدم که مبیناست گفتم:وقت داری باهات حرف بزنم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:اگه نصیحت نیس میشنوم!
روی صندلی نشستم و گفتم:میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
به سمت من برگشت و گفت:از من؟
من:اره!
ابرویش را بالا برد وگفت:چی؟
من:میشه ارسلانو بیخیال شی؟
سارا:واسه چی؟
من:خب اون که زن نداره!
با تعجب گفت:ولی خودش گفت…
وسط حرفش پریدم و گفتم:دروغ گفته!
کمی فکر کرد و گفت:خب اینجوری که بهتره چرا میگی ولش کنم؟
گفتم:یعنی میخوای باهاش بمونی؟
سارا:خب پسر خوبیه!اینجوری خیال تو هم راحته دیگه!
من:خواهش میکنم ازت اونوولش کن!
موهایش را کنار زد و گفت:میشه بدونم چرا اینقدر اصرار میکنی؟
دیگر نمیدانستم چه چیزی باید بگویم یک دفعه از دهانم پرید که:اخه من ارسلانو دوست دارم!
چشمهایش گرد شد با خنده گفت:چی؟
سرم را پایین انداختم حرفی که زده بودم حماقت محض بود حتما به گوش ارسلان میرسید ولی چاره دیگری نداشتم گفتم:خب حالا میشه…؟
پوزخندی زد و گفت:پس بگو چرا اون روز مثه برق گرفته ها از جات پریدی بالا!
با حالت مظلومانه این به او خیره شدم و گفتم:خواهش میکنم!
سرش را تکان داد و گفت:اخه من تازه داره ازش خوشم میاد!
متقاعد کردنش کار ساده ای نبود با نا امیدی از جایم بلند شدم و گفتم:امیدوارم خوش باشید!
خواستم از اتاق بیرون بروم که گفت:باشه!
به سمتش برگشتم . گفت:من اونقدر که تو دوسش داری دوسش ندارم این نشد یکی دیگه!
باید برایش فیلم بازی میکردم تا مبادا نظرش عوض شود به سمتش رفتم ومحکم او را در اغوش گرفتم و گفتم:واقعا ممنون!
خواستمگونه اش را ببوسم که من را کنار زد و گفت:بسه… ببین مثه بچه ها افتاده به جون من!
من:نمیدونی چقدر ازت ممنونم مبینا! تو خیلی خوبی؟
دستش را جلوی من گرفت و گفت:باشه باشه دیگه حمله نکن!
لبخند زدم در دلم گفتم:حالا ببینم میخوای چی کار کنی ارسلان خان!
سارا:راستی گوشی منو ندیدی؟
من:نه! گمش کردی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:پیداش میکنم!خب دیگه من برم یه ذره قدم بزنم!
من:باشه!
وقتی داشت از اتاق خارج میشد گفتم:مبینا چیزی به ارسلان نگیا! اون نمیدونه که من…
سارا:باشه باهش متوجهم خیالت راحت!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مراقب خودت باش!
سارا:باشه!خدافظ!
لبخند زدم و از اتاق سارا خارج شدم حالا هم جلوی ارسلان را گرفته بودم هم میتوانستم بهتر با مبینا ارتباط برقرار کنم.
همراه با سارا وارد اتاق فربد شدیم. فربد:بفرمایید!
روی صندلی نشستیم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۲٫۱۷ ۲۲:۵۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۸
هنوز به سارا درباره ی فربد چیزی نگفته بودم .
ان روز قرار بود که فربد سارا را هیپنوتیزم کند برای همین سارا خواسته بود تا همراهش بروم.
فربد سارا را بروی کاناپه ای که طرف دیگر اتاق بود برد و شروع کرد به صحبت کردن با او بعد از پنج دقیقه از با اشاره دست از من خواست که نزدیک بیایم سارا چشمهایش را بسته بود ، انگار به خواب رفته بود . فربد گفت:خب ازت میخوام خودتو معرفی کنی!
دستم را زیر چانه ام گذاشتم .سارا گفت:سارا خجسته!
فربد:چند سالته؟
سارا:۲۱!
فربد:میتونی اسم پدر و مادرت رو بم بگی؟
سارا:بهروزو رویا!
فربد:میدونی الان کجان؟
سارا:پدرم رفته سفر ولی مادرم فوت شده!
فربد:چند وقته؟
سارا:۱۰ ساله!
فربد:میدونی مادرت چرا مرد؟
سارا:اره!
فربد:میتونی به منم بگی؟
سارا:همه میگن به خاطر بیماریش بود ولی من میدونم بیماری مادرم تنها دلیلی نبود که اونشب حالش بد شد.
با تعجب به فربد نگاه کردم
انگشتش را جلوی بینی اش گرفت و بعد گفت:پس چی؟
سارا اخمی کرد و گفت:اونشب بابا و مامانم با هم دعواشو شد!مثل همیشه مامانم داشت از پدرم واسه کارش گله میکرد!
فربد:یعنی فکر میکنی به خاطر اون دعوا مادرت مرد؟
سارا:به خاطر دعوا نه! به خاطر پدرم!
با تعجب به سارا خیره شده بودم!
ادامه داد:اگه اون روز با هم بحث نمیکردن اگه بابا خودشو زودتر به مادرم میرسوند دیگه اون نمیمرد! پدرم عمدا دیر رفت سراغش!اون میدونست وضعیت مادرم وخیمه!
صورتش از عرق خیس شده بود.
حرفهایش مثل پکت به سرم کوبیده میشد. این همه سال سارا با این تفکر بزرگ شده بود مطمئنا از پدرم متنفر بود. چقدر عذاب کشیده بود.شایدم هم راست میگفت! هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم!دعوای انشب را به خوبی به خاطر می اوردم من بالای پله ها نشسته بودم و به انا گوش میدادم!خدا خدا میکردم که زودتر این بحث را تمام کنند! بالاخره مادرم سراسیمه از پله ها بالا امد و به اتاقش رفت و در را قفل کرد. نیم ساعت بعد صدای داد و فریاد هایش پدرم را به بالای پله ها کشاند من گریه میکردم . و پدرم محکم به در میکوبیدو کم کم صدای مادرم قطع شد. پدرم با تمام توانش در را باز کرد ولی دیگر دیر شده بود. شب سختی بود نمیدانستم سارا هم انشب در اتاقش بیدار بوده.
فربد نگاهی به من کرد و گفت:واسه امروز کافیه! ازت میخوام تمام حرفایی رو که زدیم فراموش کنی و با چند تا نفس عمیق بکشی بعد با صدای من چشماتو باز کنی!
بعد شروع به شمردن کرد و از سارا خواست تا چشم هایش را باز کند
وقتی سارا چشم هایش را باز کرد لبخند زد و از جایش بلند شد و با شوق به من گفت:خب؟چیا گفتم؟
همین که خواستم چیزی بگویم فربد گفت:هیچی دفعه اول به خاط این که فشاز زیاد نباشه سوالای خاصی نمیپرسن اسمتون مشخصاتت فقط!
سارا به سمت فربد برگشت و گفت:واقعا؟یعنی حرفم زدم؟
فربد لبخندی زد و گفت:اره!
سارا دستهایش را به هم زد و گفت:میشه دفعه بعدی فیلم بگیرم بعدش ببینم؟
فربد کمی فکر کرد و گفت:به شرطی که تا اخر درمان فیلما پیش من بمونه و بعد همشو بهتون بدم!
سارا به من نگاه کرد حرفی برای گفتن نداشتم .لبخند زدم سارا گفت:باشه!
فربد از جایش بلند شد و گفت:بهتره برای این که حالتون بهتر بشه یه مسافرت برین!
منو سارا هم از جایمان بلند شدیم!
سارا گفت:اخه دانشگاهو چی کار کنیم؟دو ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه!
فربد:خب برای کم شدن استرس امتحانم شده یه مسافرت کوچیک حتی یه روزه بد نیستى!
سارا به من نگاه کرد و چشمک زد گفتم:باشه!
سارا با خوشحالی گفت:خیلی ممنون اقای دکتر!
فربد سرش را پایین انداخت و گفت:خواهش میکنم!واسه هفته دیگه واستون یه نوبت میذارم!
سارا:باشه!مرسی!
به سمت در رفتیم! سارا از اتاق خارج شد فربد گفت:خانم خجسته!
به اون نگاه کردم! سارا هم برگشت فربد رو به من گفت:میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
به سارا نگاهی کردم و گفتم:بله!
فربد:اگه میشه یه لحظه بیاین داخل!
در را بستم و جلو رفتم فربد گفت:درباره چیزایی که گفت باهاش حرفی نزن باشه!
سرم را تکان دادم و گفتم:باشه حواسم هست!
لبخندی زد و گفت:مراقب خودتم باش!
لبخند زدم و گفتم:باشه!
دستش را جلو اورد و گفت:خداحافظ!
دستش را گرفتم و گفتم:خدافظ!
از مطب بیرون امدیم سارا گفت:دکی چی کارت داشت؟
من:هیچی گفت که حتما ببرمت یه جا اب و هوا عوض کنی!
سارا:خوب هوامو داره ها!
لبخند زدم. سوار ماشین شدیم سارا گفت:خب حالا چیا گفتم؟
من:چیز خاصی نپرسید ازت!
سارا کمی فکر کرد و گفت:کم کم داره از دکتر خوشم میاد!
با تعجب گفتم:خوشت میاد؟
سارا :اوهوم!به نظرت ما به هم میایم؟فکر میکنی اونم از من خوشش اومده؟
اب دهانم را قورت دادم و با نگرانی گفتم:نمیدونم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳۹
سارا لبخند ملیحی زد و گفت:نمیدونم چرا ازش خوشم اومده!
حلاجی حرف هایی که سارا زده بود برایم سخت بود.یعنی واقعا فربد را دوست داشت؟حرفهایش به نظرم جدی می امد!گفتم:سارا جدی دوسش داری؟
سارا شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی زد وگفت:میدونی که من به هیچ پسری هیچ حسی ندارم!
خیالم راحت شد لبخند زدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:ولی به این دکتره یه حس خاصی دارم!
سارا:خوشگل نیس ولی جذابه!
راست میگفت فربد حالت مردانه زیبایی داشت.ولی حرفهای سارا برایم دلهره ایجاد میکرد نمیخواستم هیچکس بین منو فربد باشد حتی سارا.
روی تختم دراز کشیده بودمو به حرفهای سارا فکرمی کردم که موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد. بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:الو؟
_:سلام به عشق خودم!
ارسلان بود! زبانم را با چندش بیرون اوردم و گفتم:علیک! امرتون؟!
_:خانومم چرا با من اینجوری حرف میزنی؟
با حرص گفتم:من خانوم شما نیستم!
_:خب یه کارایی کردی میدونم ولی من دست بردار نیستم!
من:میشه این مسخره بازیا رو یه بار واسه همیشه تموم کنی؟اخه تو چی میخوای از من؟
_:خودتو!
من:خفه شو! اینقدر به من زنگ نزن دست از سرم بردار! نمیخوام چیزی ازت بدونم میفهمی؟
_:اینقد دروغ نگو! خودم میدونم منودوست داری!
حتما از مبینا شنیده بود!
گفتم:نکنه باور کردی؟
_:چرا که نه؟دلتم بخواد!
من:دلم نمیخواد! برو بچسب به یکی دیگه!
_:ارسلان با خنده گفت! از دست شما دخترا! هر دفعه یه چیزی میگین!
من:ببین اون موقه دروغ گفتم!دیگه دست از سرم بردار
گوشی را قطع کردم. نمیدانستم چرا خدا ارسلان را وارد زندگی من کرده واقعا از او متنفر بودم!
دوباره زنگ زد اینبار جوابش را ندادم. اس ام اس داد:اگه نمیخوای سارا ناراحت بشه جواب بده!
نقطه ضعفم را میدانست با چیزی که از او دیده بودم ترسیدم که جوابش را ندهم دوباره زنگ زد.
من:بله؟
_:خوبه یه چیزی هست که مجبورت کنه جوابمو بدی!
من:خب؟چیه؟
_:با خنده گفت تو یه نفرو دوست داری مگه نه؟
من:ببینم به تو چه ربطی داره؟
بدون توجه به من گفت:احیانا اون دوستت دکتر سارا نیس؟
نمیدانستم او از کجا فهمیده که من فربد را دوست دارمگفتم:میخواستی جوابتو بدم که این مزخرفاتو تحویلم بدی؟
_:نه !میخواستم بگم سارا ناراحت میشه اگه بفهمه خواهرش با کسیه که حس میکنه اولین و اخرین مردیه که دوسش داره!
من:حتما جناب عالی میخوای خبر چینی کنی دیگه؟!
_:اگه بهم بازم جواب رد بدی اره!
من:ببین چرا نمیفهمی من از تو خوشم نمیاد ! این همه دختر دورو برت هست !
_:تو هم باید اینو بفهمی اگه مال من نشی نمیذارم به عشقت برسی!
من:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_:حالا میبینی!
گوشی را قطع کرد .
نمی دانستم اینبار چه فکری در سرش دارد ولی نمیخواستم سارا بفهمد که من و فربد با هم رابطه ای داریم!
تا شب با خودم کلنجار رفتم .نه میتوانستم به سارا چیزی بگویم نه از فربد دست بکشم!
سر میز شام به سارا گفتم:سارا ظهر چرا گفتی از دکتر خوشت میاد؟
سارا لقمه ای که در دهانش بود قورت داد و گفت:چون ازش خوشم میاد دیگه!ولی خب میدونم که هیچکس حاضر نیست با کسی مثل من ازدواج کنه حتی اون که دکتره!
من:این چه حرفیه؟
سارا لبخند تلخی زد و گفت:خودت میدونی بیماری من چیز ساده ایی نیست که کسی بتونه باهاش کنار بیاد.
سرم را پایین انداختم. راست میگفت. دلم برایش میسوخت .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۲٫۱۷ ۱۹:۳۱]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴۰
گفتم:اگه کسی واقعا دوست داشته باشه….
سارا قاشقش را روی میز گذاشت و گفت:تا قبل از این موضوع همه دوستم داشتن الانم دارن چون خوشگلم ولی از این به بعد دیگه هیچکس حتی واسه خوشگلی هم منو نمیخواد. هفته پیش تو دانشگاه وقتی یکی از پسرا ازم خواست با بابا صحبت کنه حتی ترسیدم دیگه باهاش حرف بزنم….
نفس عمیقی کشیدم.بغض گلویم را گرفته بود.سارا گفت:بیخیال! حالا دوست داشته باشم یا نه اون واسه من نیست فقط دلم میخواد زودتر ازش دور بشم نمیخوام با دیدنش دوباره احساساتی بشم!
بعد ملتمسانه به من نگاهی کرد و گفت:میشه ازش بخوای دوره درمانمو کنسل کنه و بریم پیش یه دکتر دیگه؟
فقط نگاهش میکردم گفت:نه؟
سرم را تکان دادم و با ناراحتی گفتم:باشه!
فهمیدن این که من و فربد یک دیگر را دوست داریم برای سارا شکست بدی بود میدانستم که تا به حال از هیچ پسری خوشش نیامده بود.نمیدانستم باید چه کاری بکنم باید با فربد در این باره صحبت میکردم .
بعد از شام به فربد زنگ زدم و موضوع را گفتم .او فقط از من خواست تا چیزی درباره خودمان به سارا نگویم ولی دل من ارام نمیشد میترسیدم ارسلان حرفی بزند
باید هر طور شده او را متقاعد میکردم که به سارا چیزی نگوید.تصمیم گرفتم صبح به شرکت بروم و انجا با او صحبت کنم.
صبح بعد از این که سارا را رساندم به شرکت رفتم.وقتی وارد اتاق شدم به جای خانم مطیعی پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود . با دیدن من از جایش بلند شد خیلی لاغر و نحیف بود . عینک مستطیلی هم به چشم داشت.قدش از من هم کوتاه تر بود حدودا ۲۰ساله میزد.نمیفهمیدم ارسلان چطور این پسر را به جای خانم مطیعی استخدام کرده.دستپاچه سرش را پایین انداخت و گفت:بفرمایید!
من:با اقاب کامران کار دارم!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:شما؟
من:خجسته!
گوشی را برداشت و گفت:چند لحظه منتظر بمونید!
شماره ای را گرفت و چند ثانیه بعد گفت:خانوم خجسته اینجان!
……
همین الان!
گوشی را گذاشت و دستش را به سمت در اتاق ارسلان دراز کرد و گفت:بفرمایید!
یاد خانم مطیعی افتادم دیگر از ان نگاه ها و عشوه ها خبری نبود! لبخندی زدم و وارد اتاق ارسلان شدم!
ارسلان از جایش بلند شد و با لبخند همیشگی اش سر تا پای من را ور انداز کرد و گفت:به به سلام! صوفیا خانم!
بعد به صندلی اشاره کرد و نشست من هم نشستم .
گفت:اومدی دوباره سر کار؟
پوزخندی زدم و گفتم:یعنی به نظرت من دوباره برمیگردم اینجا؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:پس دلت واسه من تنگ شده بود؟
سرم را تکان دادم و با انزجار گفتم:چی با خودت فکر کردی؟
ابروهایش را بالا بد و گفت:پس چی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:یه چیزی ازت میخوام!
نیشش باز شد گفت:چی؟
میدانستم به این راحتی قبول نمیکند ولی گفتم:میخوام درباره منو فربد چیزی به سارا نگی!اومدم ازت خواهش کنم!
دست هایش را روی میز غلاب کرد و زیر چانه اش گذاشت و موزیانه خندید!
با حرص به زمین خیره شدم. گفت:انتظار داری خشک و خالی قبول کنم؟
اب دهانم را قورت دادم مطمئن بودم چنین حرفی میزند با این که عصبی شده بودم ولی سعی کردم کنترل خودم را حفظ کنم. گفتم:خب پس چی؟
کمی فکر کرد و گفت:جمعه با بچه های فامیل داریم میریم شمال!
با تعجب گفتم:انتظار که نداری باهات بیام؟
به من خیره شد و گفت:چرا که نه؟
از لحنش چندنشم میشد!سنگینی نگاهش برایم غیر قابل تحمل بود.گفتم:نمیتونم سارا رو تنها بذارم!
@nazkhatoonstory