رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۴۱تا ۵۰
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۱
،برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم
.جواد افراســیابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند
بعد دو نفر از کردهای محلی که راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند. به
اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. ساح و مواد منفجره و
.مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتی ها بسته بندی کردیم و راه افتادیم
۱ امام
از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم
حســن۷ وارد شدیم. آنجا محل اســتقرار یک تیپ ارتش عراق بود. میان
.شیارها و لابه لای تپه ها مخفی شدیم
.دشمن فکر نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند
.برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم
سه روز در آن منطقه بودیم. هرچند بارندگی های شدید کمی جلوی کار ما
.را گرفت، اما با تاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهیه گردید
پس از اتمام کارِ شناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتیم. چندین
مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای
.خودی برگشتیم
هنوز زیاد دور نشــده بودیم که صــدای چندین انفجارآمــد. خودروها و
.نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت
مــا هم ســریع از منطقه خطر دور شــدیم. پس ازچند دقیقه متوجه شــدیم
تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده، مشغول تعقیب ما هستند. ما با عبور از
.داخل شیارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن۷ رساندیم
.با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند
.محل مناسبی را در پشــت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم
!دقایقی بعد، از دور صدای هلی کوپتر شنیده شد
فکر این یکی را نکرده بودیم. ابراهیم بافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی
.ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید
کاری نمی شــد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آن ها دادیم و با
.ناراحتی از آن ها جدا شدیم و حرکت کردیم
اصاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع
.به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد
از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می کنند و
با ژ۳ به سمت هلی کوپتر تیراندازی می کردند. هلی کوپتر عراقی هم مرتب با
.دور زدن به سمت آن ها شلیک می کرد
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها
که خیلی ابراهیم را دوســت داشــت گریه می کرد، ما هیــچ خبری از آن ها
.نداشتیم. نمی دانستیم زنده هستند یا نه
یادم آمد دیروز که بیکار داخل شــیارها مخفی بودیــم، ابراهیم با آرامش
.خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد
بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش می داد. آنقدر آرامش
.داشت که اصاً فکر نمی کردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم
!وقتی هم موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگوید
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۱۴]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۲
امــا با اصرار بچه ها خیلــی آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوی خاصی
مشغول نماز شد. ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه
بچه ها خارج می کرد. حالا دیگر شب شده بود. از آخرین باری که ابراهیم را
.دیدیم ساعت ها می گذشت
به محل قرار رسیدیم، با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را
.تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند
چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آن ها نشد. هوا کم کم در
حال روشن شدن بود. ما باید از این مکان خارج می شدیم. بچه ها مرتب ذکر
.می گفتند و دعا می خواندند. آماده حرکت شــدیم کــه از دور صدایی آمد
.اسلحه ها را مسلح کردیم و نشستیم
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شدیم که ابراهیم و جواد هستند. خوشحالی
.در چهــره همه موج می زد. با کمک بچه های تازه نفس به کمکشــان رفتیم
.سریع هم از آن منطقه خارج شدیم
نقشــه های به دســت آمده از این عملیات نفوذی در حمله های بعدی بسیار
کارســاز بود. این جز با حماسه بچه های شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد
به دســت نمی آمد. فردا ظهر ابراهیم و جواد مثل همیشه آماده و پرتوان پیش
بچه هــا بودند. با رضــا رفتیم پیش ابراهیــم. گفتم: داش ابــرام، دیروز وقتی
هلی کوپتر رسید چه کار کردید؟
با آرامش خاص و همیشــگی خودش گفت: خدا کمک کرد. من و جواد
از هــم فاصله گرفتیم و مرتب جای خودمان را عوض می کردیم و به ســمت
.هلی کوپتر تیراندازی می کردیم
او هم مرتب دور می زد و به سمت ما شلیک می کرد. وقتی هم گلوله هایش
تمام شد برگشت. ما هم سریع و قبل از رسیدن نیروهای پیاده به سمت ارتفاع
!حرکت کردیم. البته چند ترکش ریز به ما خورد تا یادگاری بمونه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۱۵]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۳
از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این
حرف را از ابراهیم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه
هستند. باید اسام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آن ها هم مخالف
حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در
.فکر به اسارت درآوردن نیروهای آن ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت
.سه اسیر عراقی را داخل شهرآوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن ها نبود
مسئولیت حفاظت آن ها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات
برای مــا می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهیم همان را بین اســرا
.توزیع می کرد. همین باعث می شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند
.کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد
دو روز ابراهیم با آن ها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آن ها از ابراهیم
سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت
شــدند. آن ها با گریه التماس می کردند و می گفتند: مــا را اینجا نگه دار، هر
!کاری بخواهی انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم
٭٭٭
عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای
ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی
.عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید
۱۰۶
:فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم
!حرکت کنید. اما آن ها هیچ حرکتی نمی کردند
.طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند
!شاید هم فکر نمی کردند ما فقط دو نفر باشیم
دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دســت اشاره کردم ولی همه عراقی ها به
!افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند
افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا
در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم
.گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود
هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از
خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما
می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم
!گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟
،گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد این ها حرکت کنند! بعد با دست
.افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقیه فرق داشت و کاماً مشخص بود
ابراهیم اســلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه
افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند
.کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد
تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر
بعثی مرتب به ابراهیم التماس می کرد و می گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم
،و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمی گنجیدم
تمام ترس لحظات پیش من برطرف شــده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان
.اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد
.بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۱۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۴
عصر روز نیمه شــعبان ابراهیم وارد مقر شــد. از نیمه شب خبری از او نبود
!حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده
پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیرکیه!؟
گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشــمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد
خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شــد یک جیپ عراقی را
دیدم، با یک سرنشــین به ســمت من می آمد. ســریع رفتم وسط جاده، افسر
.عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم
بیــن راه بــا خودم گفتم: این هم هدیه ما برای امــام زمان)عج( ولی بعد، از
.)حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان)عج
همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد
:تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید
!بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟
ابراهیــم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های ســپاه هیچکس را مثل محمد
.بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمی کرد
در کردســتان با وجود آن همه مشــکات توانســت گروه هــای پیش مرگ
.کــرد مســلمان را راه اندازی کنــد و از این طریــق کردســتان را آرام کند
.در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل ســرگرد علی صیاد شیرازی نیست
ایشــان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک
.جوان حزب اللهی و مومن است
،از نیروهای هوانیروز، هر چه بگردی بهتر از ســروان شیرودی پیدا نمی کنی
.شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت
با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شــده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب
می کنید! وقتی هم از طرف ســازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشــی
.آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت
همان روز صحبت به اینجا رســید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کسی
.چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود
بعضی ها مثل شهیدسید ابوالفضل کاظمی به شوخی می گفتند: خدا بنده های
خوب و پاک را ســوا می کند. برای همین ما مرتب گناه می کنیم که مائکه
سراغ ما را نگیرند! ما می خواهیم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خندیدند و بعد
.هم نوبت ابراهیم شد
همــه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیــم مکثی کرد وگفت: آرزوی من
!شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم
٭٭٭
صبح زود بود. از سنگرهای کمین به سمت گیان غرب برگشتم. وارد مقر
.سپاه شدم. برخاف همیشه هیچکس آنجا نبود
!کمی گشتم ولی بی فایده بود. خیلی ترسیدم. نکند عراقی ها شهر را تصرف کرده اند
.داخل حیاط فریاد زدم: کســی اینجا نیست؟! درب یکی از اطاق ها باز شد
!یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا
!وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند
.ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می کرد
برای دل خودش می خواند. با امام زمان)عج( نجوا می کرد. آنقدر سوز عجیبی
.در صدایش بود که همه اشک می ریختند
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۱۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۵
یکــی از عملیات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رســید. بچه ها را
.فرستادیم عقب
پس از پایان عملیات، یک یک ســنگرها را نگاه کردیم. کسی جا نمانده
.بود. ما آخرین نفراتی بودیم که بر می گشتیم
:ســاعت یک نیمه شــب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتیم. به ابراهیم گفتم
آقا ابرام خیلی خســته ایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم. ابراهیم
.موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به
!ما نزدیک می شود
یکدفعه از جا پریدم. از گوشه ای نگاه کردم. درست فهمیده بودم در زیر
نور ماه کاماً مشخص بود. یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمل
!می کرد به ما نزدیک می شد
خیلی آهســته ابراهیم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه کردم. کسی غیر
!از آن عراقی نبود
وقتــی خوب به ما نزدیک شــد از ســنگر بیرون پریدیــم و در مقابل آن
.عراقی قرار گرفتیم
.سرباز عراقی خیلی ترسیده بود. همانجا روی زمین نشست
یکدفعــه متوجه شــدم، روی دوش او یکی از بچه های بســیجی خودمان
!است! او مجروح شده و جامانده بود
،خیلــی تعجب کــردم. اســلحه را روی کولم انداختم. بــا کمک بچه ها
مجروح را از روی دوش او برداشتیم. رضا از او پرسید: تو کی هستی، اینجا
چه می کنی!؟
ســرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زنی در میان
سنگرها و مواضع شما بودم. یکدفعه با این جوان برخورد کردم. این رزمنده
شــما از درد به خود می پیچید و مولا امیرالمومنین۷و امام زمان)عج( را
.صدا می زد
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی۷ تا هوا تاریک اســت و بعثی ها
!نیامده اند این جوان را به نزدیک سنگر ایرانی ها برسانم و برگردم
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شیعه که
.مجبوریم به جبهه بیائیم جدا کنید
حســابی جاخــوردم. ابراهیم به ســرباز عراقی گفت: حــالا اگر بخواهی
.می توانی اینجا بمانی و برنگردی. تو برادر شیعه ما هستی
ســرباز عراقی عکســی را از جیب پیراهنش بیــرون آورد وگفت: این ها
خانواده من هســتند. من اگر به نیروهای شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را
.می کشد
بعد با تعجب به چهره ابراهیم خیره شد! بعد از چند لحظه سکوت با لهجه
!!عربی پرسید: اَنت ابراهیم هادی
همه ما ســاکت شدیم! باتعجب به یکدیگر نگاه کردیم. این جمله احتیاج
به ترجمه نداشــت. ابراهیم با چشمان گرد شــده و با لبخندی از سر تعجب
پرسید: اسم من رو از کجا می دونی!؟
!من به شــوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفیق داری
ســرباز عراقــی گفت: یک مــاه قبل، تصویر شــما و چند نفــر دیگر از
:فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارســال کردند و گفتند
هرکس ســر این فرماندهان ایرانی را بیــاورد جایزه بزرگی از طرف صدام
!خواهد گرفت
در همان ایام خبر رســید که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه
.اندرزگو انتخاب شده و با حکم مسئولیت راهی گیان غرب شده
.ما هم منتظر شدیم ولی خبری از فرمانده نشد
تا اینکه خبر رســید، جمال تاجیک که مدتی اســت به عنوان بسیجی در
!گروه فعالیت دارد همان فرمانده مورد نظر است
با ابراهیم وچند نفر دیگربه سراغ جمال رفتیم. از او پرسیدیم: چرا خودت
را معرفی نکردی؟! چرا نگفتی که مسئول گروه هستی؟
جمال نگاهی به ما کرد وگفت: مســئولیت برای این اســت که کار انجام
.شود. خدا را شکر، اینجا کار به بهترین صورت انجام می شود
من هم از اینکه بین شــما هســتم خیلی لذت می بــرم. از خدا هم به خاطر
.اینکه مرا با شما آشنا کرد ممنونم
شما هم به کسی حرفی نزنید تا نگاه بچه ها به من تغییر نکند. جمال بعد از
مدتــی در عملیات مطلع الفجر در حالی که فرمانده یکی از گردان های خط
.شکن بود به شهادت رسید
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۱۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۶
روزهای پایانی سال ۱۳۵۹ خبر رسید بچه های رزمنده، عملیاتی دیگری را بر
،روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو
.عملیات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند
برای این کار به جز ابراهیم، وهاب قنبری
.۱ و رضا گودینی و من انتخاب شدیم
.شاهرخ نورایی و حشمت کوه پیکر نیز از میان کردهای محلی با ما همراه شدند
.وسایل لازم که مواد غذایی و ساح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم
با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. با عبور از ارتفاعات، به
منطقه دشت گیان رسیدیم. با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا
.کردیم و خودمان را مخفی کردیم
در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســایی مواضع دشــمن و جاده های
داخل دشت پرداختیم. از منطقه نفوذ دشمن نیز نقشه ای ترسیم کردیم. دشت
روبروی ما دو جاده داشــت که یکی جاده آســفالته)جاده دشــت گیان( و
.دیگری جاده خاکی بود که صرفاً جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد
فاصله بین ایــن دو جاده حدوداً پنج کیلومتر بود. یــک گروهان عراقی با
.استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت آن را برعهده داشتند
با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز حرکت کردیم
من و رضا گودینی به سمت جاده آسفالته و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی
رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتیم. وقتی جاده خلوت شــد به ســرعت روی
.جاده رفتیم
دو عدد مین ضد خودرو را در داخل چاله های موجود کار گذاشتیم. روی
.آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم
از نقــل و انتقالات نیروهای دشــمن معلوم بود کــه عراقی ها هنوز بر روی
بازی دراز درگیر هســتند. بیشــتر نیروهــا و خودروهای عراقی به آن ســمت
می رفتند. هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت
!سرمان شنیدیم. ناگهان هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم
یک تانک عراقی روی مین رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی
گلوله های داخل تانک نیز یکی پس از دیگری منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانک روشن شــده بود. ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها افتاده
.بود. به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند
.وقتی به ابراهیم و بچه ها رسیدیم، آن ها هم کار خودشان را انجام داده بودند
با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم گفت: تا صبح وقت زیادی
داریم. اســلحه و امکانات هم داریم، بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در
.دل دشمن ایجاد کنیم
هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل
جاده خاکی شــنیده شد. یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد. همه
ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم. صدای تیراندازی عراقی ها بسیار
زیاد شد. آن ها فهمیده بودند که نیروهای ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند برای
.همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند. ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم
روبروی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشــت آن به سمت ما
!آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت
۱۱۴
بچه ها ســریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی
به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او
کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به
.پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد
یکی از بچه ها اســلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان
.عراقی مرتب می گفت: الامان الامان
!ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟
.گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم
ابراهیم جواب داد: رفیق، تا وقتی تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما
!حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی
.کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم
یکــی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنــی!؟ از اینجا تا مواضع خودی
ســیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن
!قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته
بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم
عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم
.و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم
پس از هفت ســاعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم
با اســیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان
صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم. اســیر عراقی هم با ما
!نمازش را به جماعت خواند
آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز،کمی غذا خوردیم.
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۱۹]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۷
هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم
:اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد وگفت
من ابوجعفر، شــیعه و ساکن کربا هســتم. اصاً فکر نمی کردم که شما اینگونه
.باشــید و…خاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار»بان سیران« در همان نزدیکی رفتیم و
.استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت
.ســاعتی بعد رضا با وســیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد
پرســیدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتی به ســمت غار برمی گشــتم یکدفعه جا
.خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست
ولی وقتی جلو آمدم باتعجب دیدم ابوجعفر، همان اســیر عراقی در حالی که
اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم
.پرید. اما ابوجعفر سام کرد و اسلحه را به من داد
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی
شدم که از این جا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک
!شدند آن ها را بزنم
.با بچه ها بــه مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشــتیم
.ابراهیم به خاطر فشــاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد
چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم
!را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند
!باتعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم: تو بیا متوجه می شی
،با ابراهیم رفتیم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر
اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق
بــوده. اطاعاتی که او به ما از آرایش نیروها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های
.نفوذ و… داده بسیار بسیار ارزشمند است
بعد ادامه دادند: این اســیر ســه روز است که مشــغول صحبت است. تمام
.اطاعاتش صحیح و درست است
،از روز اول جنــگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه های عبور عراقی ها
تمامی رمزهای بیسیم آن ها را به ما اطاع داده. برای همین آمده ایم تا از کار مهم
شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کارخدا
بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تاش
کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش می کنم من را
.اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود
٭٭٭
.مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند
.آن ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند
عصر بــود. یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشــحالی
گفــت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اســیر عراقی در مقر تیپ بدر
!مشغول فعالیت است
:عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم
.هر طور شــده ابوجعفر را پیدا می کنیم و به جمع بچه های گروه ملحق می کنیم
قبل از ورود به ســاختمان تیپ، با صحنه ای برخورد کردیم که باورکردنی
نبود. تصاویر شــهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر
!در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد
.سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه کردم
.دیگر وارد ساختمان نشدیم
.از مقر تیپ خارج شــدیم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور می شد
حمله به دشــمن، فداکاری ابراهیم، بیســیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ
!بدر و… بعد هم شهادت، خوشا به حالش
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۲۱]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۸
خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم: چیزی شده!؟
ابراهیــم با ناراحتی گفت: دیشــب با بچه هــا رفته بودیم شناســائی، تو راه
۱ رفت روی مین و
برگشــت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی
.شهید شد. عراقی ها تیراندازی کردند. ما هم مجبور شدیم برگردیم
،تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد
!نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال
!مرتب فریاد می زد؛ امدادگر… امدادگر… سریع بیا، ماشاءالله زنده است
بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم
!گوشه ای نشسته بود به فکر
کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری!؟
.مکثی کرد و گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها
.اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود
!کمی عقب تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن
.نشسته بود منتظر من
٭٭٭
خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شــده بــودم. عراقی ها اما مطمئن
حالت عجیبی داشت
هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم
.را به سختی باز کردم
مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شــد. در گوشه ای امن مرا روی
.زمین گذاشت. آهسته و آرام
.من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد
!بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست
.لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صابت همیشگی
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود
معرفی کرد. خوشا به حالش
.این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیان غرب
٭٭٭
ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمین با اخاص وباتقوای
گیــان غرب بود کــه از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شــجاعانه در
.جبهه ها و همه عملیات هاحضور داشت
.او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۲۲]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۹
قبل از اذان صبح برگشــت. پیکر شــهید هم روی دوشش بود. خستگی در
.چهره اش موج می زد
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شــهید حرکت کردیم. ابراهیم
.خسته بود و خوشحال
می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین
شــهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او
.را بیاوریم
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از
.میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد
می خواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه
.است
.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم
٭٭٭
.با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ایســتادیم. بعد از اتمام نماز بود
.مشغول صحبت و خنده بودیم
پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش
.را از بالای ارتفاعات آورده بود. سام کردیم و جواب داد
همه ســاکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواســت
!چیزی بگوید، اما
لحظاتی بعد ســکوتش را شکســت و گفت: آقا ابراهیــم ممنونم. زحمت
!کشیدی، اما پسرم
!!پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است
لبخند از چهره همیشــه خندان ابراهیم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
!!تعجب، آخر چرا
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشــمانش خیس از اشک شد. صدایش
:هم لرزان و خسته
دیشــب پســرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی کــه ما گمنام و
۳بی نشــان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا
!به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست
»!پسرم گفت: »شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند
.پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشــت اشــک از گوشــه چشمانش غلط
می خورد و پایین می آمد. می توانســتم فکرش را بخوانم. گمشــده اش را پیدا
»!کرده بود. »گمنامی
٭٭٭
:بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شــهدا بسیار تغییر کرد. می گفت
دیگر شــک ندارم، شــهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا و
.امیرالمؤمنین کم ندارند
.مقام آن ها پیش خدا خیلی بالاست
بارها شنیدم که می گفت: اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین
.درکربا باشد، وقت امتحان فرا رسیده
ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت
.و کمال انسانی است
برای همین هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ
تعریــف می کرد. اخاق و رفتارش هــم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر
.می شد
در همان مقر اندرزگو معمولاً دو ســه ساعت اول شب را می خوابید و بعد
!بیرون می رفت
:موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. با خودم گفتم
ابراهیم مدتی است که شب ها اینجا نمی ماند!؟
یک شــب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه
.رفت
فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار می کرد پُرس وجوکردم. فهمیدم
.که بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند
ابراهیم برای همین به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب می خواند
.همه می فهمند
این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی به نوف
:بکالی می انداخت که فرمودند
».شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند«
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۹ ۲۲:۲۴]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۰
.رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد
پای او شــدیداً آســیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشــحال شد و
!خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم
دوســتم گفت: ســید جون، خیلــی زحمت کشــیدی، اگه تــو مرا عقب
نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی می گی!؟ من زودتر از
:بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت
!نه بابا، خودت بودی، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی
.اما من هر چه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود
مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فکر کردم. یکدفعه چیزی به ذهنم
.رسید. رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا
ابراهیم است نه من! چون من اصاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومترآن
!هم در کوه با خودم عقب بیاورم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد
یک آدم کم حرف، که هم هیکل من باشــد و قدرت بدنی بالائی داشــته
!باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است
امــا ابراهیم چیزی نمی گفــت. گفتم: آقا ابرام به جَ ــدم اگه حرف نزنی از
.دستت ناراحت می شم. اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود
گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی
می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من
تقریباً آخرین نفر بودم. درآن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و
حرکت کردیم. در راه به من می گفت سید، من هم فهمیدم که باید از رفقای
.شما باشد. برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچه های امدادگر
!بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد
.علتش را می دانستم. او همیشه می گفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد
٭٭٭
به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسائی بودیم
.که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم
چوپان گله جلو آمد و سام کرد. بعد پرسید: شما سربازهای خمینی هستید!؟
.ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم
.بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت: زندگی می کنم
!دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟
.پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم
ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم
.از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: این ها هدیه امام خمینی)ره(برای شماست
.پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم
بعضــی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه
!باشیم. تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی
ابراهیم گفت: اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن
باشــید این پیرمرد دیگر با ما دشــمنی نمی کند. شما شــک نکنید، کار برای
،رضای خدا همیشــه جواب می دهد. درآن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه
.کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم
@nazkhatoonstory