داستان کوتاه عیدی خورشید
داستانهای نازخاتون
داستان: عیدی خورشید
مادر یگانه داوری است که بعداز خدا
گناه ما هرچه که باشد می بخشد
عماد : سلام ننه خوبی
ننه : شکر خوبم اگه این قلبم بذاره
عماد : چطور شد دیشب یهو ؟ خورشید سر کوچه دیدمش گفت که دیشب حالت بد شده، ننه: ای دیگه منم کِرکِر میکنم یه وقت دیدی قلبم وایساد آفتاب لب بومم دیگه
عماد : خدا نکنه خوبه که تنها نبودی مراقب باش دیگه … خوب ننه چیزی نمیخوای ؟؟
ننه : خیر ببینی ، تو بعد از پدر خدا بیامرزت واسم موندی وگرنه من که توان این کاراها رو نداشتم
عماد : خدا نگه داره عمو حسین که هست
ننه : حسین که اصلا معلوم نیست کجاست و چی میکنه سر صبح ناشتائی نخورده رفته تا الان خدا نجاتش بده از من که گذشت
عماد : ننه اینطوری حرف نزن دلم شور افتاد
ننه : دیشب خواب مش حسن دیدم یه تسبیح دستش بود داشت میشمردش به من نگاه کرد گفت دیگه زهرا غصه نخور ، به دلم افتاده سال دیگه نیستم عماد : از دست تو ننه چرا بدلت بد میاری اینقدر، ببخشین اینو میگم ولی خواب زن چپه ،میوه هارو کجا بذارم
ننه بذارشون تو پاگرد اونجا خنکه الان خورشید میاد بهش میگم همشو بشوره
عماد : مگه من مُردم ، الان همشو میریزم تو حوض میشورم برات فقط یه آبکش بده
ننه : خدا بهت سلامتی بده ، برو تو زیر زمین سبد دارم همون جا کنار کُرسی . عماد : شما تاج سر من هستین یه ننه که بیشتر نداریم
ننه : خدا محسن بیامرزه بچم جوان مرگ شد . اگه زنده بود بهت افتخار میکرد هر چی خاک اونه عمر تو باشه ، والا تو اگه نبودی من چیکار میکردم
عماد : اینم قسمت من بوده ، من جای پدرمو که نمی گیرم …… خوب ننه اینم از سبد الان همه میوه هارو از حوض میگیرم قبل از اینکه ماهی قرمزا همشو بخورن ، ننه : کارت تموم شد بیا بالا برات چائی بریزم تازه دم کردم .
عماد : خودت بخور نوش جان ، باید برم میدان نزدیک عیده سرمون خیلی شلوغه .ولی هر کاری داشتی بگو!! ننه : خدا بهتون برکت بده کی بانک میری ؟؟ پول نو هنوز نگرفتی !!!
عماد : اونم به چشم صبح میرم بانک یه بسته ده هزاری میگیرم برات خوبه دیگه !!
ننه : خوبه عماد جان ، بیا پولش را بهت بدم از عمرم که خبر ندارم .عماد : ای ننه بازم از اون حرفا زدیا ،عجله نکن ، ننه : حساب به دینار ببخشش با خروار . عماد: حالا حتما باید عیدی بدی؟
بیا ببرمت بازار لباس بگیرم برات هیچی واسه خودت نخریدی یه ذره پول کرایه حجره رو که میگیری همشو داری خرج میکنی واسه شب عید
ننه : لباس من که واجب نیست بچه ها که میان اینجا یه امیدی دارند نمیشه که عیدی نگیرند
عماد : هر جور شما دوست دارین
ولی پولتو میدادی یه اجاق گاز میگرفتی اینقدر رو پیک نیک غذا درست نکنی بمیرم برات تا زیر زمین باید بری برای هر کاری .
ننه : غصه منو نخور خدا سلامتی بده همین پاهامو خدا نگیره کِرکِر میکنم فعلا ، یه عمر با سیلی صورتمو سرخ کردم
عماد : یه کم فکر خودت باش قرص قلبتو مرتب بخور که حالت مثل دیشب خراب نشه
ننه : اذان نزدیکه وضو بگیرم برم امامزاده علی
بمانی هم نهار میاد اینجا عماد : از دست این بمانی شنیدم دوباره شوهر کرده
ننه : دیگه اینم سنش بالا رفته عقلشم کمتر شده مردم نمیفهمن این شیرین عقله از هشتگرد اومدند عقدش کردند یه پیرمرد بود ، دوهفته نشده برگشت
عماد : ای وای چرا آخه
ننه : پیرمرده واسه کار خونه میخواسته بنده خدا اجاقش میگن کور بوده ، بمانی هم که عقلش سرجا نیست ، کار کردن بلد نیست طلاقش داد دیگه برگشت خونه پیش خواهرش .عماد : ای بابا این سومی شوهرش بود .
ننه : آره الانم بمانی داره همش نفرینش میکنه خودش متوجه نیست که مشکل از خودشه .
عماد: خدا عقل آدمو نگیره بنده خدا تنهایی بهش سخت میگذره . خوب ننه کار من تموم شد
ننه: در اَمان خدا صبح حتما برو بانک
عماد : چشم…. خداحافظ
بمانی : دستت درد نکنه چقدر غذات خوب بود یه کم برام بریز ببرم برای شام
ننه : برات تو کاسه ریختم ببری، فقط ظرفشو بیار
بمانی : روز عید نهار میام خونت
ننه : غذاتو میذارم کنار بیا ببرش. حسین : ننه شام چی داریم
ننه : رو پیک نیک قابلمه کوفته گذاشتم بیارش راستی مادر نون گرفتی ؟
حسین : ای وای یادم رفت . ننه : چی بگم والا برم زیر زمین نون خشک بیارم آب بزنم آخه یه نونم یادت میره بگیری صبح تا شب این عماد کار میکنه خرج خودش را در میاره ، خرج مادرش را میده
حسین : باز یه بهونه پیدا کردی که غر بزنی ؟
ننه : بهونه چیه پس تو کی میخوای اینقدر بیخودی زندگی نکنی آدم باید وجودش ارزش داشته باشه . حسین : بسه دیگه ننه خستم کردی خوب بیکارم دیگه اینجوری که نمیمونه به چند نفر سپردم برای شوفری قراره خبر بدن
ننه : آره دستت بگیر به زانوت این عماد جا بچه تو هستش ببین چقدر پشتکار داره
حسین : بله حجره دستشه خوب بایدم کار کنه هزار بار گفتم حجره را بفروش، بده من، یه ماشین واسه خودم میخرم
ننه : به تنبل گفتن برو سایه گفت سایه خودش میاد اول برادریت راثابت کن هر وقت اون کوفتی را کنار گذاشتی منم همه زندگیم را میدم دستت
حسین : خوبه یه بهانه داری همیشه
ننه: تو اتاق سیگار نکش نفسم بند اومد برو تو پاگَرد
حسین : ننه من پول میخوام یه کم بدهی دارم
ننه : استغفرا…. اون سیگارت را خاموش کن قلبم تیر میکشه ، آخه تو چه بدهی داری ؟ دادو ستد داری مگه ؟
حسین : باز من یه حرفی زدم متلک بارم کردی؟
ننه : من که پول ندارم بعدشم تو اندازه خودت از حجره میگیری. حسین : طلبکار دارم گفتن باید پولشونو زود بدم . ننه: اینهمه پول میگیری، پس
کو ؟؟؟ چیکارش کردی همشو دود کردی رفت هر چی دستت بیاد نابودش میکنی پا جون منم نشستی پاشو چراغ خاموش کن میخوام بخوابم امشب خورشیدم نیومد پیشم
حسین : همش حرف خودتو میزنی اون معصوم کور شده معلوم نیست چی زیر گوشت خونده
ننه : بسه تو بعد از من خیر نمیبینی
حسین : طلا که داری اونو بده
ننه : استغفرا..
خورشید : سلام ننه زهرا دیشب نتونستم بیام
ننه : سلام خورشید جان دیشب تنها نبودم دایی حسین پیشم بود
خورشید : ننه پیک نوروزی گرفتم بیا نگا کن عکساش چقدر خوشگلن میخوام امروز همشو بنویسم که تا آخر عید فقط بیام پیشت بمونم مامانم اجازه داده
ننه : آفرین دختر زرنگ خوب درس بخون بزرگ شدی خانم دکتر بشی
خورشید : دوست دارم پلیس بشم انوقت هیچ بابایی رو شب عید زندان نمیندازم
ننه : نگران پدرت نباش زینت بچم که شب وروز کار میکنه ایشالا بزودی میاد بالا سر تو ومادرت
خورشید: کاش امسال میومد شب عیدی الان دوساله که بابام زندانه
ننه : همیشه بعد از سیاهی شب، سپیدی صبحه .
خورشید : ننه کی بریم از تو حوض ماهی قرمز بگیریم، برم تُنگ بیارم ؟
ننه: حالا زوده بذار عماد بیاد بهش میگم ماهی قرمز بگیره .
خورشید : وای تا عماد بیاد که خیلی مونده
ننه : الان دیگه باید پیداش بشه گفتم بره بانک پول نو بگیره میخوام بهتون عیدی بدم
خورشید : آخ جون عیدی من دو تا میخوام
ننه : باشه باشه دختر قشنگم
عماد : سلام بر اهل منزل پیشاپیش عیدتون مبارک
اینم پول عیدی سالار خونه
ننه : به به همیشه تنت سلامت باشه
خورشید : بده من ببینم پولارو عماد، چقدر صاف و تمیزه
ننه : عماد جان من دستم بنده برو بذار رو صندوق کوچیکه بالای کمد بعدشم بیا اینجا که کلی کار دارم برات
عماد : چشم قربان شما فقط دستور بدین
خورشید : یالا عماد بگیرش من اون قرمز گل گلی را میخوام
عماد : بچه آروم بگیر برو عقب ،هولم نکن .
ننه : خورشید دوباره نیوفتی تو حوض
خورشید : ننه دیگه بزرگ شدم خفه نمیشم اون موقع بچه بودم
عماد : دختر عمه کوچلو هنوزم بچه ای
خورشید : آخ جون گرفتیش زود بندازش تو تنگ الان خفه میشه
عماد : نترس بیا اینم مهمون سفره هفت سین ننه زهرا خوب ننه کار نداری با من؟؟
ننه : برنج خیس کردی سنگ نمک گذاشتی روی برنج
عماد : بله گذاشتم خیالت راحت پس چرا عمه معصوم نیومده کمک
ننه : میاد امشب برای خورشت ، عماد جان بمون واسه نهار
عماد : نه دیگه میرم به عمو حسین سلام برسون دیگه بیدارش نکردم
ننه : فردا واسه سال تحویل اینجا باش به عمه زینت گفتم به مادرت زنگ بزنه که حتما بیاد برو در امان خدا
خورشید : مامانم گفت بعد از ظهر نمیاد برای کمک .
بازم تا شب بیمارستان اضافه کاری داره،ننه غصه کار نخوریا من هستم
ننه : نه غصه کار نمیخورم تا فردا خیلی مونده حالا برو زیر زمین چند تا تخم مرغ بیار واسه نهار
خورشید : اشگنه درست کردی ؟
ننه : با لیته بادمجان که خیلی دوس داری
خورشید : وای ننه بمانی اومد تا حرف نهار شد
ننه : خوب بیاد مهمون حبیب خداست
بمانی : ننه زهرا ظرفات، آوردم
ننه : بذار تو اتاق کنار سماور
بمانی : چه بوی خوبی میاد سر قسمت رسیدم
خورشید : همیشه سر قسمت میرسی
ننه : خورشید داری میری زیر زمین نون خشکم بیار که آب بزنم
بمانی: وااا حسین آقا هنوز خوابیدی پاشو لنگ ظهره
حسین : یا خدا امروز چجوری شروع شد اینجا چیکار میکنی بالا سر من
بمانی : بسم ا.. اومدم ظرفای ننه زهرا را بذارم الانم میرم . مثل برج زهر ماره .حسین : ای بابا این هر چی میخواد میگه برو بیرون ببینم
بمانی : واای ننه این حسین آقا چقدر بد اخلاقه زنش بده خلقش سر جا بیاد
ننه : دست به دلم نذار بیا سفره را پهن کن تو پاگرد نهار بخوریم خورشید جان برو دایی حسین صداش کن بیاد نهار بخوره
خورشید : الان بیدارش کنم دو ساعت میره زیر زمین
ننه : اِاِاِ دختر خوب نیست اینقدر بی پروا حرف بزنه پاشو برو صداش کن
بمانی : بچه حق داره آدم ازش میترسه
ننه : نه اینطوری نیست خیلی دلش پاکه ، بیا بشین سر سفره
خورشید : گفت بعدا میخورم
بمانی : من ظرفارو میشورم میارم تو اتاق
ننه : خیر ببینی سبد گذاشتم کنار حوض
خورشید : ننه تنگ ماهی را کجا بذارم
ننه : بذارش تو اتاق تا گربه سراغش نیومده
خورشید : دایی چرا بیدار نمیشه
حسین : بیدارم بابا ، مگه تو با اون بمانی گذاشتین من بخوابم
خورشید : دایی الان دیگه بعداز ظهره
حسین : همینم مونده بود که تو فسقلی سرم غر بزنی ننه یه چایی بریز دهنم خشکه
ننه : علیکم سلام پاشو صورتت را یه آب بزن صورتت پف کرده
حسین : چشم اول چایی بریز دهنم وا نمیشه
ننه : دهنت وا نمیشه سیگار روشن کردی پاشو برو تو پاگرد جلو بچه زشته آخه
حسین : بچه ؟ خورشید پاشو نهار منو بیار
خورشید : نهار اشنگنه بود باید تخم مرغ بشکنم توش بلد نیستم
حسین : دختر اینقدر بدرد نخور ؟ پاشو دو تا تخم مرغ بیار بهت یاد بدم
ننه : ول کن بچه رو پاشو سر صورتت را یه آب بزن منم نهارت را میارم
حسین : شد من یه حرفی بزنم شما دخالت نکنی آخه منم نا سلامتی مرد این خونم
ننه : پاشو ، شب عیدی اوقات تلخی نکن تا بری حیاط نهارت آمادست
خورشید : دایی من برات ترشی میارم
حسین : لطف نکن تو به من ،ترشی نمیخورم .
بمانی : ننه من رفتم ظرفارم گذاشتم تو پاگرد
ننه : در امان خدا شب بعد از نماز بیا برای شام
بمانی : نه نمیام آبجیم تنهاست
معصوم : داری میری بمانی خانم پای ما سنگین بود
بمانی : خیلی وقته اومده بودم
معصوم : بسلامت سلام به مادر عزیزم
ننه :سلام خوبی بچه هارو نیاوردی
معصوم : فردا میارمشون گفتم کار زیاد داریم امروز نیان بهتره
حسین : بلاخره سر وکلت پیدا شد
معصوم : تو که باز از دنده چپ پاشدی سلامت کو
حسین : حالا سلام نکنم چیزی ازت کم میشه
ننه : سلام سلامتی میاره یه کم مهربونتر باش حسین جان
معصوم : آها داره میره زیر زمین که مهربان بیاد بیرون
حسین : پرو بازی در نیار تا کورت نکردم
ننه : صلوات بفرستین بازم شما افتادین بهمدیگه
خورشید: سلام خاله
معصوم : سلام خورشید مادرت نیومده هنوز
خورشید : فردا صبح زود میاد
معصوم : ای بابا پس یکدفعه بذاره سر ظهر سال تحویل بیاد
ننه : زینت بیمارستان گرفتاره کارشه نمیشه توقع داشت بیا چایی بریزم برات خستگیت بره
خورشید : خاله پیک نوروز گرفتم بیشترش را نوشتم فقط یه کم مونده تا تموم بشه
معصوم : خوش بحالت که اینقدر بچه ای راحتی بخدا غصه چی میفهمی چیه ؟!
خورشید : من میدونم غصه چیه بابام پیشم نیست مامان زینت همش سر کاره شبا دیگه برام قصه نمیگه زود خوابش میبره
معصوم : خوب شد گفتی معنی قصه رو فهمیدیم
ننه : معصوم جان ،خورشید اندازه خودش غم داره خدا کنه هیچکس غم و غصه نداشته باشه خوب دیگه خودت چیکار کردی واسه پول خونه
معصوم : به هر دری زدم نشد صاحب خونم پولش را میخواد وگرنه خونه را بعد از عیدم خالی نمیکنه
از این طرفم که مستجرم ، مهلتم تموم شده باید از این خونم پاشم
نمیتونم دیگه از صاحب خونم وقت بگیرم خدا به خیر کنه .
ننه : غصه نخور خدا بزرگه درست میشه .
حسین : ننه کار نداری من دارم میرم
ننه : چایی ریختم بیا بالا ، نهارم برات کشیدم
حسین : دیگه معصوم که هست نهار منم بده به اون بخوره
معصوم : خدا این شب عیدی را به خیر کنه
ننه : خیره ایشالا صلوات بفرستین
خورشید : خاله ماهی گل گلی را دیدی
معصوم : بله دیدم مبارک باشه
خورشید : عماد یه عالمه اسکناس نو آورده واسه ننه که فردا به همه عیدی بده بیارم ببینیش
معصوم : بیار خورشید جان
حسین : من یه سر میرم بیرون زود برمیگردم
ننه : در امان خدا
خورشید : خاله من قَدَم نمیرسه بیا اینجا عماد گذاشتش بالا کمد
معصوم : صبر کن ببینم ، اینجا که چیزی نیست
خورشید : رو صندوقو نگا کن شایدم گذاشته توی صندوق
معصوم : بذار صندوق بیارم پایین ، نه تو صندوقم نیست مطمئنی پولو گذاشت اینجا
خورشید : آره بخدا خودم دیدم عماد اومد نزدیک کمد
معصوم : دیدی پولو گذاشت رو صندوق
خورشید : نه درست ندیدم ولی ننه بهش گفت بذار رو صندوق
معصوم : ولی نیست که، گردنبند ننه هم که همیشه تو صندوق بود اونم نیست بذار ننه بیاد رفته زیر زمین
شاید خودش برداشته
خورشید : ننه که تازه اومده بود تو اتاق فک نکنم خاله یعنی چیشده ؟
معصوم : چرا هول و ولاا برداشتی صبر کن از ننه بپرسم.
ننه: چه خبر شده چرا اینقدر صدا میکنید
خورشید : ننه گردن بندت نیست پول عیدی هم نیست
ننه : دختر آروم بگیر صبر کن الان میام پیداش میکنم معصوم : آره راست میگه گردن بندت نیست
مگه جاشو عوض کردی
ننه : نه چرا عوض کنم همیشه همونجا ست دیگه .
خورشید : حتما یکی دزدیده
ننه : زبون گاز بگیر بچه تو خونه من دزدی نمیشه
معصوم : خوب پس چی شده پر درآورده
خورشید : وای ننه حتما دیشب من نبودم خونت دزد اومده
ننه : بچه آروم بگیر دزد کجا بود کسی نیومده
معصوم : پس حتما یکی تو خونه دزدی کرده
ننه: واای چقدر حرف میزنید هیچکس دزدی نکرده
خورشید : پس پول عیدی و گردنبند چی شده شاید از ما بهترون یا اَجِنه ها دزدیدن
ننه : ای وای زبون به دهن بگیر بچه، برو سر درس و مشقت خودم پیداش میکنم
حسین : یالاا.. من اومدم ننه
ننه چرا اینقدر زود برگشتی نرفتی سر کار ؟
حسین : نه جور نشد حقوق کم میخواست بده منم قبول نکردم فردا یه جا دیگه قراره سر بزنم
معصوم : فردا روز عیده هیچکس کار نمیکنه اونوقت تو میخوای بری سر کار
حسین : تو حرف نزنی بهت نمیگم، لالی !!فَکِت بسته بمونه همیشه دیگم منو اینجوری نگاه نکن یکهو دیدی اومدم کورت کردم
ننه: صلوات بفرسین باز افتادید به همدیگه
خورشید : دایی حسین گردنبند با پول عیدی همشون گم شدن
معصوم : دزدیده شده
حسین : هاا ؟ حالا چی ؟ کسی اومده خونه ؟ غریبه ؟؟ همسایه ؟؟؟
ننه : من که کسیو ندیدم بیاد خدا عالمه چی بگم
حسین : یعنی میگی گردنبند دزدیده نشده پس باید خونه باشه خونه رو بگردید
خورشید : نه دیگه گردنبند تو خونه نیست
معصوم : تو از کجا میدونی
خورشید : خوب چون دزدیده شده پس از خونه رفته بیرون
حسین : حتما هم من بردمش ، چون من فقط بیرون رفتم. معصوم : تو و بمانی از خونه بیرون رفتین
خورشید : عماد هم بیرون رفته
حسین : خوبه فسقلی واسه من کارآگاه شده تو داری دزد پیدا میکنی ؟؟؟
ننه: بسه دیگه پاشید برید دنبال کاراتون
معصوم : ننه بی خیال شدی نمیخوای دنبال گردنبند بگردی
ننه : پیداش میکنم شما ناراحت نباشین
حسین : برم سراغ بمانی دوتا بزنم تو سرش گردنبند بگیرم ازش بحرف آوردنش چند ثانیه س
معصوم : اگه کار خودت باشه چی
حسین : تو خفه شو ننه منو میشناسه تا حالا لقمه حروم از گلوم پایین نرفته شایدم اینقدر داری بال بال میزنی کار خودت باشه
ننه : بسه دیگه چقدر تهمت میزنید به همدیگه یه بار گفتم خودم پیداش میکنم گم نشده دزدیدم نشده فردا عیده اوقات تلخی نکنید
معصوم : عاقلان دانند ،
حسین : ریش و قیچی دست خودت ننه
معصوم : خداحافظ ننه فردا صبح زود میام
خورشید : پس خاله نهار فردا چی؟ درست نمیکنی؟
معصوم : الان اعصابم نمیکشه میرم خونم خدا حافظ
حسین : منم میرم بیرون سیگارم تموم شده
ننه : در امان خدا
خورشید : یعنی ننه گردنبند چی شده پولای عیدی
نمیخوای دزد را پیدا کنی
ننه : دزدی در کار نیست هر کی برداشته خودشم میاره میذاره سر جاش
خورشید : از کجا میدونی ننه
ننه : از اونجایی که من همتون را میشناسم
حالا خودت برو بذار سر جاش
خورشید : یعنی چی ننه چطوری میگین کار منه
ننه : تو دختر خوب منی توی خونه من بزرگ شدی
لب تر کنی میفهم چی میخوای بگی
کارت خوب نبوده ولی میدونم نیتت خیر بوده پس من هیچی بهت نمیگم
خورشید : مامان زینت میگفت اگه پول دیه تا قبل از عید پرداخت میشد پدرم امسال شب عید میومد خونه پیش ما
ننه: مادرت درست میگه ولی داره شب وروز تو بیمارستان کار میکنه ولی دزدی نمیکنه
خورشید : مامان زینت میگه با این حقوق کمش نمیشه پدرم آزاد بشه
ننه: خدا بزرگه همه چی یهو درست میشه پاشو گردنبند بذار سر جاش تو گردنبند را به مادرتم میدادی دوباره برمیگرداند به من، دختر منه
چاقو هیچوقت دسته خودشو نِمیبُرِه
خورشید : به خاله یا دایی جون نمیگی؟؟
ننه : به هیچکس نمیگم بین خودمون می مونه
بعدش بیا زیر زمین نهار فردا رو درست کنیم
شکلات و شیرینی هم واسه هفت سین بچینیم تو دیس، پاشو خورشید چرا ماتم گرفتی ؟روزگار بدی شده مشکلات زیاده ولی ما باید یاد بگیریم که با هم باشیم وفقط محبت کنیم وباعث غصه وغم همدیگه نباشیم. خورشید : ننه منو میبخشی ؟
ننه : میدونی قشنگی این زندگی چیه ؟تمام مادرها برای هر نفس بچه هاشون دعا میکنن خودت مادر میشی و همه اینارو درک میکنی .
خورشید : دایی جوون دایی جوون
حسین : چیه خورشید چی شده چرا گریه میکنی اول صبحی
خورشید : هر چی ننه را صدا میکنم جواب نمیده
حسین : یعنی چی جواب نمیده
خورشید : قرص گذاشتم تو دهنش ولی اصلا نخورد
حسین : ننه … ننه…… وای جواب نمیده خدایا به دادمون برس بدبخت شدیم
ننه با تمام عشق و محبتی که به تمام اهل خانه داشت به آسمان پر کشید وعطر عشق ومحبت همیشه در اتاقهای خانه اش باقی ماند
بعد از ظهر روز اول عید خاکسپاری شد
وهمون شب وصیت نامه اش توسط داماد بزرگش خوانده شد در وصییت نامه گردنبند را به خورشید بخشیده بود تا خورشید آرزویش برآورده شود .
پایان نویسنده : نوشین تقویان