رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱۰۱تا۱۱۰

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱۰۱تا۱۱۰ 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

 

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۶]
#۱۰۱

چند ساعتی گزشت که حسام برگشت و یه سره اومد تو اتاق
اومد نزدیکم نشستو گفت
_حالت بهتره
_یکم بهترم ولی زیر دلم هرچند وقت یه بار درد میکنه
دستامو تو دستاش گرفتو اهی کشید سوالی که تو ذهنم بودو به زبون اوردم
_حسام …چیشد
_هیچی از خونه گزاشتن رفتن
_چرا
_چون هرچی که تو دلم این چند وقته تلنبار شده بودو گفتم هی اذیتت کرد هیچی نگفتم
هردومونو باهم اذیت کردو هیچی نگفتم
واحد هم از زنش دفاع کرد بهش گفتم که تا امروز مهمون بودیو هیچی نگفتم ولی زنتو
جمع کن
اوناهم وسایلشونو جمع گردنو رفتن
هیچی نداشتم بهش بگم بخاطر من اونارم از خونش بیرون کرده بود کاش پام میشکستو از
اون اتاق نمی اومدم بیرون
کاش زبونم لاا میشدو هیچی نمیگفتم
نه الان من انقد درد میکشیدم
نه حسام با زن داداششو داداشش درگیر میشد
خیلی خسته بودیم هردومون گرفتیم خوابیدیم
نمیدونم ساعت چند بود که از درد کمرم به خودم میپیچیدم
درد دیگه خیلی زیادشده بود با تندی بازویه حسامو چنگ زدمو صداش زدم
حسام از جاش بلند شدو کلید چراغ برقو زدو اتاق روشن شد به ساعت نگا کردم ساعت سه
و نیم نصف شب بود
حسام گیج و ویج هی این طرف اون طرف میرفت و دوروبرشو نگا میکرد چشاش گنده شده
بود بیچاره تعجب کرده بود از حالتش خندم گرفت
گفتم
_حسام درد دادم بیا کمکم کن بلند بشم دارم تو عرق خیس میخورم
زود به خودش اومدو …اومد سراغم گفت
_کجات درد میکنه
کمرت
شکمت
برا چی عرق کردی تب داری
_همه جام درد میکنه درد بدی میپبچه دور کمرم
_بریم دکتر
باسر گفتم اره ….زود از اتاق رفت بیرونو با مامان برگشت…کمکم کردن سوار ماشین بشم
وقتی رسیدیم بیمارستان همون خانم دکتر پیر عصر اونجا بود با دیدن ما اومد سراغمون با
حسام سلام و احوالپرسی کردو گفت
_کیسه ابش پاره شد؟
_نه درد داره اومدیم بمونه اینجا یا سزارین بشه من نمیخوام درد بکشه
دکتر لبخندی زدو گفت
_امون از دست جوونایه امروز معاینش میکنم ببینم وضعیتش چطوره
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۸]
#۱۰۲

بعد معاینه خانم دکتر که فهمیدم اسمش ارزو عباسیه گفت که دوتا امپول واسم تجویز
میکنه دردم کم بشه و هنوز وقت به دنیا اومدن بچه نیست
حسام هم هرکاری کرد که سزارین کنن اونا فقط گفتن نه
بعد زدن آمپول برگشتیم خونه بابام ..مامانم نزاشت تنهایی برم خونه
دردم کم شده بود با ارامش خوابیدم.
صبح که بیدار شدم مامان گفت که شب یلداس و عمو احمد دعوتمون کرده خونشون
حسام هم گفت که هاجرم دعوتمون کرده ولی بخاطر حضور اهدیه هیچ کدوممون نرفتیم
همه رفتیم خونه عمو
زن عمو از همه نوع چیزی رو سفره یلدا گزاشته بود
انار
هندونه
پرتقال
موز..خیار
پسته…اجیل…فندوق..بادام هندی
فال حافظ .قران
رو سفره شام هم کم نزاشته بود
ولی من هیچی از گلوم پایین نمیرفت دلم گرم شده بود همینکه اب رو هم میخوردم حس
میکردم دارم بالا میارم
داشتم تو گرما میسوختم رفتم تو حیاط رو پله ها نشستم
پسر کوچیکه عمو احمد فرهاد هم اومد کنارم نشست و با حرفا و حرکاتش سعی داشت
بخندونتم انقد خندیدم دلم دیگه دردش عادی شد و همش تو کمرم میپیچید
یه دفعه حس کردم نفسم قطع شد کمرم سفت شده بود و ازته دل جیغ کشیدم فرهاد
ببچاره بلند شدو با دهن باز نگام میکرد و گفت
_اوا خدا مرگم بده چیشد
حسام که صدایه جیغ منو شنیده بود اومد بیرون
فرهاد به روش گفت بخدا من کاریش نکردم
نه سوسک نشونش دادم
نه موهاشو کشیدم
نه نیشگونش گرفتم
حسام بی توجه به زبون ریختن فرهاد اومد جلو دستامو گرفت
_چیشده حنا
حالت بده
با سر گفتم اره
نفسم تو سینه قطع شده بود نمیتونستم حرف بزنم …اشک صورتمو خیس کرده بود همه
داشتن نگامون میکردن حسام بی توجه به همه
رو به مامان گفت که چادرمو بیاره خودشم رفت ماشینو اورد تو حیاط نمیتونستم رو پا
وایسم هرجوری بود سوار ماشینم کردنو راه افتادیم سمت بیمارستان حسام خیلی کلافه بود
هی دست تو موهاش میکشیدو چیزی زیر لب میگفتم که حالی نمیشدم
داشتم از گرما میسوختم پاهامم یخ بودن مامان سعی داشت کمرمو ماساژ بده تا یگم دردم
کم بشه ولی بدتر میشدم و بهتر نمیشدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۱۹]
#۱۰۳

رسیدیم بیمارستان حسام ماشینو با شدت متوقف کردو پرید بیرون به دقیقه نکشید با یه
ویلچر برگشت منو گذاشتن روشو رفتیم سمت اورژانس
منو خوابوندن رو تختو حسام رفت دکتر بیاره ولی چون شب یلدا بود دکتر اونجا نبود حسام
اسم دکترو گفتو اونام بهش زنگ زدنو گفتن تا اون میاد یه سرم تشنج بهش میزنیم که از
شدت گرما تشنج نکنه
چشام ازبس گریه کرده بودم خسته شده بودنو به خواب رفتن
با جیغ خودم از خواب بیدار شدم مامان زود رفت و با دکتر برگشت با دیدن دکتر اشکام
سرازیر شد
حس کردم خیس شدم خانم دکتر گفت کیسه ابش پاره شده و باید معاینه بشه
مامان رفت بیرون
بعد معاینه گفت که بچه سرش پایین نیومده باید راه برم تا بهش فشار بیاد
حسامو صدا کردو گفت به خانمت کمک کن راه بره اگه بچه تا چند ساعت دیگه نیاد پایین
خفه میشه
یگ ساعت بود بی وقفه با حسام قدم میزدیم حس میکردم صد کیلو به پشتم اویزون کرده
بودن کمرم خم شده بود لباسام از عرق و خیسی به بدنم چسپیده بودن و اشک میریختم
حسام از صدایه فین فینم به صورتم نگا کرد و با عجز نالید
_د کم اشک بریز تورو به خدا قسم کم اشک بریز
_حسام درد دارم خیلی کمرم داره خورد میشه
_حنا غلط کردم بخدا غلط کردم باید بچه رو سقط میگردیم نباید تو اینجوری درد بکشی
_حسام مبدونم میمیرم حالم خیلی بده
همین حرفم باعث شد حسام چشاشو ببنده و صداشو هوار کنه و با داد گفت
_اگه زنم چیزیش بشه این بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم
مگه میگم مجانی سزارینش کنین فقط یه مو از سر زنم کم بشه
دکتر اومد بیرونو اومد طرف حسام قبل اینکه دکتر حرف بزنه حسام باز صداشو بالا برد و
انگشت اشارش رو به سمت دکتر گرفت
_همین الان سزارینش میکنبد خوبه وگرنه میبرمش جایی دبگه بعدن به حسابتون میرسم
دکتر سعی کرد با خون سردی برا حسام توضیح بده
ببینین زن شما کیسه ابش پاره شده اگه ببریمش زیر تیغ جراحی و همون لحظه بچه شما
بره پایبن و رحم گیر کنه اون موقع هم به حسابمون میرسی
ما از این میترسم که بچه خفه بشه نمیتونیم ریسک کنیم
الانم چندتا امپول واسش تجویز میکنم که اگه بزنه به بچه فشار میادو میاد پایین
حسام گفت
_بچه بدرک زنم داره از دست میره بچه نمبخوام فقط میخوام زنم دیگه درد نکشه
_صبور باش پسرم این چه وضعشه
حسام شرمنده از از اینکه سر دکتر دادکشبده سرشو انداخت پایین
بعد آمپول دیگه ارومو قرار نداشتم یه دیقه درد داشتم یه دیقه نداشتم
بعضی وقتا انقد دردم زیاد بود که جیغ میکشیدم
نیم ساعتی گذشتو یه پرستار اومد گفت که اماده بشم برم اتاق زایمان
مامان لباسارو تنم کردو رو یه برانکاردم گزاشتن و رفتن سمت اتاق زایمان حسام با تخت
همراهی میکرد از چهرش ناراحتی بیداد میکرد ولش مبکردی همونجا گریه میکرد
همین که وارد اتاق شدم از بوش حالم بهم خورد
همیشه از زدن امپول میترسیدم حالا کارم به کجا کشیده شده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۱]
#۱۰۴

حالم اونقدر خراب بود که به بویه بخش توجهی نکنم
داشتم خفه میشدم درد امونمو بریده بود
داشتم از گرما میسوختم
دوتا پرستار با خانم دکتر کنارم بودنو سعی میکردن به شکمم فشار بیارن
انقد جیغ کشیده بودم گلوم میسوخت
چشام داشت بسته میشد هیچی نمیفهمیدم جز سیلی هایی که بهم میخورد
شل شل افتاده بودم روتخت
خانم دکتر گفت دختر خوابت نبره بچت خفه میشه
نا نداشتم زور بزنم یه دفعه کل قوتمو جمع کردم
حس کردم تختم داره میلرزه دیگه هیچی نفهمیدم و جلو چشام سیاه شد
وقتی چشم باز کردم تو یه اتاق رو یه تخت بودم خواستم بلند بشم که سوزش دستم باعث
شد به دستم نگا کنم سرم به دستم وصل بود سرمو چرخوندم مامان به در اتاق از بیرون
تکیه داده بود یه لحظه برگشت وقتی دید چشام بازه اومد جلو گفت
_بیدار شدی دخترم
_اره چیشد
_هیچی دخترم موقع زایمانت تشنج کردی
_بچه مرد
مامان لباشو با دندون گزید و گفت
_خدنکنه دخترم یه پسر خشکل و تپل به دنیا اوردی
تو دلم گفتم کاش مرده بود
حداقل یا اون یا من
حسام هم اومد تو اتاق با دیدن من باشادی اومد طرفم دستامو تو دستش گرفت و مامان از
اتاق رفت بیرون حسام رو انگشتام بوسه ای زدو به چشمام خیره شدو گفت
_حالت خوبه
_اره خوبم
روشو کرد به سقفو
_خدایاشکرت
دستامو فشار دادو گفت که میره جایی رو برمیگرده
یه ساعت بعدش با چند تا جعبه شیرینی و ابمیوه برگشت
با تعجب نگاش کردم این همه شیرینی و ابمیوه رو واس چی میخواست
مامان بهش گفت
_اینا چین پسرم
_شیرینی و ابمیوه دیگه
_میدونم ولی این همه
حسام با شادی گفت
_ما که دیگه بچه نمیخوایم اینارو به تلافی چندسال دیگم به سلامتی زنو بچم پخش میکنم
تند تند جعبه هارو باز کردو شروع کرد به پخش کردن از کاراش غرق لذت میشدم از
شادیش شاد بودم
وقت ملاقات خانواده حسام جز مریم کسی نیومد دیدنم
به جایه ابنکه من عصبانی باشم اونا واسم طاقچه بالا میزاشتن
عهدیه خانم به جا اینکه بیاد معذرت خواهی کنه رفته اونارم ازم دور کرده بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۲]
#۱۰۵

بعد ملاقات مامان گفت که بره ببینه میتونه بچه رو بیاره بهش شیر بدم چون زودتربه دنیا
اومدا بود تو یه بخش مخصوص نگهش داشته بودن
وقتی مامان برگشت گفت که مخالفت کردنو گفتن باید مادر بچه بیاد
منم حوصله نداشتم برم ببینمش حس میکردم ازش متنفرم …گفتم که ازش متنفرم
چند ساعتی گزشت که خانم دکتر با یه سبد که رو زمین کشیده میشد اومد تو اتاق و گفت
_مامان پسر کوچولومون نمیخواد به شیر پسرش شیر بده تا پسرش شیر بشه
رومو برگردوندم نمیخواستم ببینمش نمیدونم چرا ازش بدم می اومد
مامان بچه رو گرفت اورد تو بغلم جاش داد
همین که یه نوزاد کوچولو رو دستام قرار گرفک حس عجیبی پیدا کردم خیلی لطیف بود
دوست داشتم نگاش کنم ولی نگامو میدزدیدم
رو به مامان گعتم برشدار من نمیدونم چه جوری به بچه شیر میدن
دکتره رو به مامان گفت
_این خودش بچست بچه میخواست چیکار
رو به منم گفت
_یاد میگیری عزیزم
نگاش کن لباشو ازهم باز کرده
الان بچت به شیر تو نباز داره کاملش کنه باید بهش شبر بدی به صدایه قلبت نیاز داره
ارامش پیدا کنه
ببین واس سینه تو لب تکون میده چون میدونه مادرش تویی
دلت میاد بچت داشت میمرد تو رحمت گیر کرد ک توهم بیهوش شده بودی
خدا بچتو بهت داد
به پسر بچه ای که رو دستام گزاشته بودن نگاه کردم چقدر معصوم بود چقدر بی پناه بود
اون گشنش بودو داشت از من شیر میخواستو من بهش نمیدادم
دلم برا دهن باز کردنش ظعف رفت ناخوداگاه دست کوچولوهاشو تو دستام گرفتمو
نوازشش کردم
حس کردم باید ازش مواظبت کنم نباید بزارم به این موجود کوچولو اسیب برسونن
خودم دستمو بردم سمت لباسامو دکمه باالی۵ی رو باز کردم
دکترم کمک کرد سینمو داخل دهن اون موجود کوچولو بزارم
یکم طول کشید تا تونست سینمو بگیره ولی بالخره گرفت
با اولین مکیدنش حس کردم وجودمون یکی شد دومین
حس کردم از وجود خودمه
سومی
حس کردم خودم داره گشنگیم رفع میشه
از چشمام اشک سرازیر شد بچم چه گناهی کرده بود من ازش بدم می اومد
ولی ۵االن نه دیگه ازش بدم نمیاد الان دوسش دارم
الان نمیزارم بهش اسیب برسونن
الان دیگه از وحود منه
یه تیکه از قلب منه این موجود کوچولو و ناز مال منه
به هیچ قیمتی از دستش نمیدم
غرق شیر خوردنش بودم
لباشو اروم اروم به مکیدن تکون میداد ولی ریشه اولاد رو تو دلم داشت میکوبید
یه لحظه لباش از حرکت ایستاد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۴]
#۱۰۶

با ترس به دکتر چشم دوختم با خنده گفت
_نترس هیچی نیست دهنش خسته شد گشنشم هست ول کنش نیست
حالا سعی کن من دستمو رو کجاها گزاشتم توهم رو همونجا بزاریو بتونی خودت هم بچتو
نگه داری هم سینتو
بالاخره تونستم سرمو بلند کردم
حسام رو دیدم به چهارچوب تکیه داده بودو به منو پسرش نگاه میکرد
به روش لبخند زدم خانم دکتر هم وقتی حسام دید گعت
_به به بابایه عاشق هم اینجاست
رو به من گفت
_قدرشو بدون بدجور خاطرتو میخواد نزدیک بود بیمارستانو رو سرمون خراب کنه
حسام سرشو زیر انداختو دکتر با خنده ازمون دور شد
حسام اومد جلو کنارم رو تخت نشست
یه دستش رو برد پشت سرم رو بالش گزاشت دست دیگشم رو دستم که رو دست پسر
کوچولومون بود
کامل تو بغل حسام بودم اغوشش گرمایه قشنگی داشت دلچسپ بود بهم ارامش میداد
حسام زیر گوشم گفت
_اسمشو چی بزاریم حنا بهش فکر نکرده بودیم
یاد قرارم با محمد افتادم قرار بود بزاریم امیر ناخوداگاه گفتم
_امیر
حسام دستایه پسرشو لمس کردو با زمزمه گفت
_امیر..خوبه…اسمشو میزاریم امیر
چقدر دلم واس محمد تنگ شده بود یعنی اونم دلش تنگه
یعنی به من فکر میکنه
اصلا منو یادشه
یاد اون موقع ها میفته
یه سال بود ازش بی خبر بودم یعنی چی به سرش اومده …حالش خوبه
هنوزم مث من بیقراره …ولی نه اون دوستم نداشت اگه داشت می اومد جلو
با بوسه ای که حسام رو گونم کاشت از فکر خارج شدم
شرمنده از افکارم سرمو انداختم پایین
حسام انگشتشو جلو اوردو چونمو بالا اوردو تو چشمام خیره شد
تو شرارت نگاش غرق شدم
با داغی لباش رو لبام از دریایه چشاش خارج شدم چشماشو بسته بود
دو دستشو بالا اوردو صورتمو قاب گرفت
بخاطر رهایی از افکار محمد باهاش همراهی کردم صدایه ونگ ونگ امیر بلند شدو هردو با
خنده لبامونو ازهم جدا کردیم حسام امیرو بلند کردو گفت
_ای ای پسرم غیرتی شد مامانشو بوس کردم
مال خودمه دلم میخواد تو چی میگی بچه
از حرف زدن حسام خندم گرفت و با شادی بهشون نگا میکردم
ولی ته دلم یه کم تلخ بود و با اتیش خاکستر میشدو دودش داشت درونمو سیاه میکرد
بخاطر تشنج سه روز تو بیمارستان موندگارشده بودم هرشش ساعت یه بار می اومدن دو تا
امپول بهم میزدن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۶]
#۱۰۷

پاهام از کار افتاده بود با هربار زدن امپول کل بخش رو رو سرم میزاشتم میخواستم دربرم
ولی میگفتن اثر عوارض تشنج تا چهلم مادر تو وجودش میمونه اگه یه ذره ناراحت بشه
تشنج دوباره فعال میشه حتی اگه تب هم نداشته باشی
مجبور به تحمل درد شده بودو تا نیم ساعت بی جون مثله بیهوشا رو تخت میفتادم بعدن
هم که چشام باز میشد پاهام از کار افتاده بود
فقط وجود امیر بود بهم جون میداد
وقتی برگشتیم حسام به سلامتی منو امیر کل طایفشو دعوت کرده بود
شام هم از بیرون سفارش داده بود ..شک داشتم خانوادش بیان
همه مهمونا اومده بودن حتی محسن با نگاه عجیبی بهم چشم دوخته بود ولی هنوز از
مامان بابایه حسام خبری نبود
دیگه خیلی دیرشده بود مبخواستن شام رو بزارن که صدایه در بلند شد و حسام رفت درو
باز کرد
عمو و زن عمو بی توجه به من رفتن نشستن
زشت بود منم مثل اونا رفتار کنم هرچی باشه از شهرستان بخاطر امیر برگشته بودن که
عهدیه نزاشته بود بیان
رفتم جلوشون بهشون خوش امد گفتم زن عمو با سردی جوابمو داد
ولی عمو با گرمی دستامو فشردوگفت
_قدم نو رسیده مبارک باباجان
منم به همون گرمی دستاشو بوسیدمو گفتم
_زنده باشی عمو جون ممنون خوش اومدین
زن عمو چشم غره ای بهم رفت عمو هم با چشمو ابرو گفت که هیچی نیست
منم رفتم کنار مامان نشستم
چون نه پاهام توان داشت وایسم نه با اون اخمی که زن عمو کرده بود میتونستم کنارش
بشینم
سمانه و نگار با مژگان سفره رو انداختنو شام رو گزاشتن
همه کادو اورده بودن یکی سکه .یکی لباس.یکی پول گزاشته بود تو پاکت بعد دادن
کادوهاشون همه رفتن
منم رفتم اتاق به امیر شیر بدم
یه دفعه صدایه دادو بیداد اومد
زن عمو گفت
_چرا به واحدو زنش نگفتی بیان ها ..منم بابات زورم کرد وگرنه هبچ وقت پا تو خونت
نمیزاشت
_چرا بگم …بگم بیان حنارو اذیت کنن
این دفعه صدایه هاجر بود بلند شد
_حسام تو خودت فهمیدی چی به عهدیه بدبخت گفتی تو رو نقطه ضعفش دست گزاشتی
_زن من داشت بخاطرش میمرد
زن من بی عقلی کرد اون که عقل داشت
_اون عقل نداشت تو چی حرفی که زدی درست بوده
بهش گفتی چون نمیتونه بچه دار بشه این بلا سر حنا اورده
بهش گفتی به حنا حسودی میکنه
بهشون گفتی نونو نمکمو خوردینو زنمو کشتین
رسما بیرونشون کردی
اینا حرفایین که یه مرد باید بگه ابنارو باید به داداشو زن داداشت بگی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۲۸]
#۱۰۸

خوب کردم چیزایی بود که خیلی وقت پیش باید بهشون میگفتم تو این مدت فقط حنارو
اذیت کردن
ترسیدم بین خواهر برادر دعوا رابیفته از اتاق رفتم بیرون میخواستم حرف بزنم که با سیلی
که زن عمو به حسام زد حرفم تو دهنم خشک شد
بغض کردم نتونستم جلو خودمو نگه دارم و رفتم جلو گفتم
_شما حق ندارین روش دست بلند کنبن
زن عمو گفت
_ تو ساکت شو میدونم تموم این اتیشا از گور توئه گور به گور شده بلند میشه
توئه افعی پسرمو عقده ای کردی
وگرنه حسام من ابنجوری بود یه پارچه طلا بود خدا میدونه چی به روز اون اهدیه بدبخت
اوردی که باهات ابنجوری کرده
من گفتم این دختر به درد پسر من نمیخوره
تا وقتی نیومده بود کدورتی بینمون نبود پسرم همیشه پیشم بود
داشتم میلرزیدم زانوهام داشت میلرزید
صدایه داد حسام بلند شد
_مـــــامــــــــــان حنا مریضه
_بدرک که مریضه اگه مریض بود نمی اومد بمن بگه تو حق نداری و واس من زبون دراز
کنه
زن عمو چادرشو برداشتو از هال رفت بیرون گریم در اومده بود
با دادو بیداد و سرو صدایه ما گریه امیرم دراومده بود با پاهایه نااستوار راه افتادم سمت
اتاق
رو تخت نشستمو امیرو بغل کردم خواستم بهش شیر بدم ولی لرزش دستام نمیزاشت
میترسیدم امیر از دستم بیفته گزاشتمش رو تختو خودم رو زمین نشستم
صدایه بهم خوردن دندونام می اومد کمرمم داشت میلرزید حس توخالی داشتم چشام
داشت سیاهی میرفت
رو زمین نشستم
صدایه دادو بیداد هاجرو حسام داشت مغزمو سوراخ میکرد خرفاشون گنک بود چیزی
نمیفمیدم
چشام داشت بسته میشد که قامت حسام تو درگاه پیدا شد بی توجه به گریه هایه بی
مهابایه امیرو اومد طرفم
_حنا ..حنا جان ..عزیزم چی شده
حنا چشاتو بازکن حنا توروخدا
حنا من غلط کردم حنا حرف بزن
چقدر نگرانیش برام شیرین بود ولی نمیتونستم دهن باز کنم
زیر گردنمو گرفتو رو زمین نشوندم با دوست صورتمو گرفت
نمیتونستم نفس بکشم نفسم تو سینم حبس شده بود
حس کردم یه چیز داغ داره رو لبام داره میاد پایین
با دست لرزون دست بردم سمت لبام
دستامو بالا اوردم دستام خونی بود
همیشه با دیدن خون دیونه میشدم مغزم داغ میکرد با دست میزدم تو سر خودم و جیغ
میکشیدم گریه هایه امیر تو گوشم بود …حسام تقلا میکرد نگهم داره ولی دیونگی ز ده بود
به سرم حتی خودمم نمیتونستم خودمو کنترل کنم …یه دفعه حس کردم تو یه جایه گرمو
نرم فرو رفتم …دستایه حسام بود و داشت موهامو نوازش میکرد نفهمیدم کی چشام
سنگین شدو خوابم برد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۰]
#۱۰۹

وقتی چشم باز کردم رو تختم بودم امیرهم بین منو حسام بود
یکم گذشت تا یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده بود …بی رمق از جام بلند شدمو رفتم
بیرون با دیدن هال شکه شدم یه عالمه بشقابو میوه و دستمال و لیوان پخشو پلا بود
رفتم دست صورتمو شستمو شروع کردم به جمع کردن ظرفا
همشونو جمع کردمو بردم اشپزخونه دستکش دستم کردمو خواستم ظرفاروبشورم
حسام از پشت بغلم کردو گردنمو بوسید گفت
_حنا معذرت میخوام همش تقصیر من بود
بهش رو برگردوندم هیچی نگفتم
سرشو جلو اوردو پیشونیمو بوسید
_حالت بهتره
_اره
_باش پس برو کنار من میشورم ظزفارو
_نه خودم میشورم
_بده بمن ببینم توهم برو هالو جارو کن تا امیر ییدار نشده اگه هم خسته ای برو دراز بکش
خودم انجام میدم
_نه حالم خوبه
_پس برو
یه ساعتی گزشت خونه مرتبو تمیز شده بود ولی حسام هنوز تو اشپزخونه بود صدایه گزیه
امیر اومد رفتم تو اتاقو برشداشتم بهش شیر دادو زیرشو عوض کردم
حسام صدام زد گفت که برم صبحونه رو بخورم رفتم دستامو شستمو کنار حسام نشستم
امیرم کنار خودم درازش کردم
دستو پاهاشو تکون میداد حسامم باهاش بازی میکرد انگار باباشو میشناخت و واسش
بیشتر دست تکون میداد حسام صبحونشو خوردو رفت بیرون منم خسته بودم بعد جمع
کردن صبحونه رفتم دراز کشیدم.
چهل روز گزشته بود واس ولیمه به عهدیه و واحد هم گفتیم که بیان ولی نیومدن
رفتار زن عمو به همون شکل بود منم باهاش سرد برخورد میکزدم حتی حسامم باهاش سرد
بود
سعی میکردم ارامشمون بهم نخوره.خواب و خوراک نداشتم امیر شبا ده بار بیدار میشد
بعضی وقتا جوابشو نمیدادم و حسام مجبور بود ارومش کنه چندباری هم زیرشو عوض
کرده بود
حسام بدجور عاشق امیر بود بعضی وقتا حسودی میکردم میخواستم محبت حسام فقط برا
من باشه به محبتش عادت کرده بودم
ولی هیچ وقت بهش نگفتم نمیخواستم غرورم جلوش شکسته بشه
عمو زنگ زده بود که بریم شهرستان و به کمک حسام نیاز داشت ولی حسام مارو نبرد
میگفت امیر هنوز کوچیکه
رفتیم خونه بابام …یه هفته بود خونه بابا بودم مامان حالش اصلا خوب نبود هر روز ر نگش
داشت رو به زردی میرفت غذا نمیخورد زیر دلش درد میکرد روزی دوبار با بابا میرفتن دکتر
ولی فایده نداشت مامان حالش بدتر میشدولی بهتر نمیشد
رفتاراشون مشکوک بود قشنگ داشتن یه چیزی رو ازم پنهون میکردن وقتیم ازشون سوال
میپرسیدم میگفتن که مریضیه مامان سنگ کلیس
روز هشتم بود ساعت نزدیک چهار عصربود که تلفن خونه زنگ خورد رفتم سمتشو جواب
دادم
_الو
_سالم خانمم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۱۷:۳۱]
#۱۱۰

_سلام حسام برگشتی
_اره اماده باش الان میام دنبالت
_ولی حسام مامان خیلی مریضه چطوری تنهاش بزارم
_تو اماده باش بهت میگم
_باشه
رفتم واس مامان تعریف کردم اونم گفت که برگردم اگه چیزی شد بهم میگن رفتم
لباسامونو جمع کردمو امیرو اماده کردم خودمم مانتوموپوشیدم از وقتی امیر به دنیا اومده
بود دیگه چادر نمینداختم
نیم ساعتی گزشت که حسام زنگ خونه رو زدو گفت که بیرون منتظره هرچیم گفتم بیاد تو
یه چایی بخوره خستگی در کنه
گفت نه
تو ماشین حسام امیرو رو پاهاش گزاشته بودو هی قربون صدقش میرفت
_الهی فداتون بشم داشتم از دوریتون دق میکردم
_الهی بابا قربونت بره
امیرم با چشایه باز نکاش میکرد
وقتی رسیدیم خونه حسام یه راست رفت توحمومو منم رفتم چایی دم کنم
چن دقیقه گزشت حسام اومد بیرونو لباساشو پوشید اومد اشپزخونه داشتم چایی میریختم
حسام بی مقدمه گفت
_مادرت چند ماهشه
با تعحب به روش برگشتم گفتم
_چی
_مادرت میگم چندماهشه
_چی چند ماهشه
_شکمش چندماهه
با شنیدن حرفش قوری از دستم افتادو هزار تیکه شد
از ترس جیغ کشیدم که گلوم زخم شد
حسام زود بغلم کردو از اشپزخونه رفتیم بیرون وقتی رو زمین نشستم از شک سکشتن
قوری دراومدم رو به حسام گفتم
_حسام منظورت از حرفت چی بود
_خب مامانت بارداره دیگه
_امکان نداره
_بابا کل شهرستان میدونن اونوقت انتظار داری من باور کنم تو خبر نداشتی
_به جون امیر خبرنداشتم
_تو شهرستان شده نقل مجلسشون
با فهمیدن اینا یورش بردم سمت تلفن و شماره خونه بابا رو گرفتم
_الو
_نگار مامان اونجاست
_نه ابجی همینکه تو رفتی اونم با بابا رفت دکتر
_نگار یه سوال میپرسم درست جواب بدیا
_باش ابجی
_مامان بارداره
@nazkhatoonstory

3.2 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx