رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۹۱تا۱۰۰ 

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۹۱تا۱۰۰ 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۱۴]
#۹۱

روم شد
تو بغلش دراز کشیده بودم کنار گوشم صداش اومد
_حنـا
خواستم بگم بله ولی با وجود جنگی که با خودم داشتم گفتم
_جونم
چشماشو یه بار باز بسته کردو گفت
_دوباره بگو
منطزورشو نفهمیدم
_چیو دوباره بگم
_حنـا
فهمیدم میخواد دوباره بگم جانم با خنده گفتم
_جـــــونم
تند سرمو تو اغوشش گرفت و گفت
_دیگه هیچی نمبخوام
هیچی مهم نیست
بمیرمم مهم نیست
روشو کرد سمت سقفو داد زد
_خدا جونمو بگیر نمیخوام این لحظه ها تموم بشه
دلم واسش سوخت چقدر اذیتش کرده بود خندیدمو گفتم دیونه
_دیونم کردی لیلی من
مجنونتم
دوباره صدام زد
_حنـا
با خنده گفتم
_دیگه چی میخوای
_حنا تو دوستم داری
از سوالی که پرسید جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بهش بدم
لحنش عین بچه ای بود که با خواهرش با برادرش رقابت داشتو از مامان باباهاشون
میپرسیدن کدومو بیشتر دوست دارن
باید حرفامو بهش میزدم
_حسام بهم فرصت بده
میخوام دوست داشته باشم دارم به سمتت قدم برمیدارم توهم تو این راه کمکم کن
فشار دست حسام رو کمرم بیشتر شد و گفت
_تو جونمو بخواه
دلم میخواست با خدا درددل کنم باهاش حرف بزنم منتظر شدم حسام خوابش ببره
نیم ساعتی گذت تا بالاخره خوابید
از جام بلند شدمو رفتم وضو گرفتمو تو اتاق مهمونا سجاده رو پهن کردمو شروع کردم به
نماز خوندن بی وقفه میخوندم حس ارامش عجیبی با هر بار سلام دادن به خدا پیدا میکردم
اخرسر سرمو رو سجده گزاشتمو با خدام شروع کردم به حرف زدن
_خدا جونم بهم کمک کن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۱۷]
#۹۲

کمکم کن ارامش داشته باشمو حسامو هم اروم کنم یا مهرشو به دلم بنداز با منو بکش
راحت شم
خدا نجاتم بده نزار حسامم با خودم غرق کنم اونم گناه داره
پابه پام داره زجر میکشه
نمیدونم چقد رو سجده موندم از شدت گریه گلوم تیر میکشید سرم درد میکرد سرمو از رو
سجده بلند کردمو یه فاتحه خوندمو سجاده رو تا کردم گزاشتم کنار
برگشتم اتاقم
حسام خواب بود به چهرش نگاه کردم چقد معصوم بود
تو خواب عین فرشته هابود از ته دل پیشونیشو بوسبدمو گفتم قول میدم اذیت نکنم دیگه
توجام دراز کشدم.
صبح که بیدار شدم حسام کنارم نبود از جام بلند شدمو رفتم بیرون صدایه حموم می اومد
فهمیدم داره دوش میگیره
رفتم اشپزخونه و شروع کردم صبحونه اماده کردن وقتی حسام از حموم اومد بیرون گفت
_به به میبینم حنا خانوم کدبانو شده
هبچی نگفتم فقط خندیدم
رفت لباساشو تنش کردو اومد سر سفره حس میکردم خیلی شاده با حرکات عحیبی داشت
صبحونشو میخورد از حرکاتش خندم گرفت از شادیش شاد شدم
صبحونشو خوردو از جاش بلند شد منو بوسیدو خداحافظی کرد
حسام تو یه اژانس کار میکرد ولی چون وضع مالی عمو خوب بود مشکل مالی نداشتیم بعد
حسام افتادم به جون خونه و تمیزش کردم خیلی خسته شده بودم
حوصله غذا درست کردن نداشتم همون یه بارم همینجوری اومدم گوشتو اب پز کردمو با
زرشک سرخ کردمو و برنجم که شفته شده بود و هیچ وفت نمیگفتم از این غذاهم درمباد
علاقه ای به اشپزی نداشتم واس همین اصلا نمیدونستم چه جوری میپزن
رفتم کنار تلویزیون نشستم یکم کانال بالا پایین کردم تا بالاخره یه کارتون پیدا کردم
تاموجری بود عاشقش بودم نشستمو با دیدن کارایه تاموجری هوش از سرم پربدو با صدا
میخندیدم
نمیدونم چقدر گذشت که قامت حسام جلوم ظاهر شد
با تعجب نگاهی به من انداختو نگاهی به تلوبزیون یه دفعه زد زیر خنده
از حالتش تعجب کردم این چرا اینجوری میخندید چشامو قلبمه کردمو زل زدم بهش
خندش هی داشت شدت میگرفت اخر سر طاقت نیاوردمو گفتم
_چرا میخندی چیزی خنده داری میبینی
همینکه حرفمو زدم دوباره قهقهه زد
داشتم عصبی میشدم
اومد جلو تو بغلم کشید
_اره خانمم نشسته تاموجری میبینه انتظار داری نخندم
_خب کجاش خنده داره
_هیچ جا قربونت برم
کنارم نشستو اونم کارتون نگاه کرد وقتی تموم شد گفت
_شام چی داریم
با دهن باز نگاش کرومو دهنمو پهن کردمو گفتم
_گشنه پلو با خورشت دل ظعفه
_اخ که من میمیرم برا دل ظعفه
هردو باهم خندیدیم گفت
_پاشو اماده شو بریم بیرون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۱۹]
#۹۳

نفسی از سر اسودگی کشیدیمو رفتم اتافم و خودمو اماده کردم برو که رفتیم
دوماه گزشته بودو با حسام راه اومده بودم
هم به خودم
هم به حسام
هم به خدایه هردومون قول داده بودم
دیگه اهنگ کوروسو گوش نمیدادم
هرچیزی که منو یاد محمد مینداخت رو دور ریخته بودم
حسام با همون رابطه سردو خشک من کنار اومده بودو چیزی نمبگفت
بویه سیگارش هر روز می اومد ولی هیچ وقت جلو من سیگار دست نگرفت
هربار با کاراش شرمندم میکرد هر روز شاخه گل با بهانه و بی بهانه واسم هدیه میخرید .
یه روز صبح زود بود هردومون با صدایه زنگ در از خواب بیدار شدیم
حسام رفت درو باز کردو با واحدو زنش اهدیه برگشت از دیدنشون خیلی تعجب کرده بودم
قرار نبود اونا بیان
بهمن ماه بودو سرمایه سنگینی
دیدم زشته همونجوری بهشون خیره شدم رفتم جلو باهاشون دست دادمو خوش امد گفتم
رفتم اشپزخونه مشغول تهیه صبحونه شدم شنیدم که واحد به حسام میگفت
_شرمنده اوتوبوس ساعت پنح حرکت داشت به شیراز مجبور شدیم مزاحم بشیم
حسامم جوابشو داد
_این چه حرفیه داداش خوش اومدین صفا اوردین
صبحونه رو گزاشتمو همه نشسته بودیم با حرفی که زدن برق از سرم پرید
حسام پرسید
_حالا چیش اومدین اینجا
_والا تصمیم گرفتیم ماهم دیگه برا همیشه بیایم شیراز این شد الان اینجاییم تا وقتیم یه
خونه گیر بیاریم اینجاییم البته اگه مزاحم نیستیم
_نه داداش خونه خودتونه
چی میگفت حسام بیچاره خودشون بریده بودنو دوخته بودن و کردن تنمون و تو عمل انجام
شدمون گذاشتن
یه هفته از اومدنشون میگذشت واحد گفت یه زمین هشتاد متری خریده و شروع کرده با
ساختنش و تا تموم شدنش مهمونمونن
از اهدیه کل غذاهارو یاد گرفتم
ولی عهدیه بهم حسودی میکرد همشم تقصیر حسام بود اصال رعایت نمیکرد پیش اونام
محبتشو فوران میکرد هربار با حرفایی که میزد جلو داداشو زن داداشش سرخ و سفید
میشدم محبتشو هیچ وقت ازم دریغ نمیکرد
یه بار که حسام بهم کادو داد عهدیه گفت
_خبریه
با تعحب گفتم نه چرا
_فک کردم تولدته
حسام گفت
_کادو خریدن واس زنم دلیل نمبخواد
با حالت عجیبی رو برگردوندو گفت
-خدا بده شانس
از حرفش خیلی دلخور شدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۰]
#۹۴

حرفش روم سنگینی میکرد
نمیدونم چرا حرفش دلمو ازار داد رفتم اتاقم حسام هم دنبالم اومد بغض کرده بودم حسام
گفت
_خودتو ناراحت نکن اون بهت حسودی میکنه وگرنه از حرفش منظوری نداشته خواست
لجتو دربیاره
بابام همش از تو پیش اون میگه واس همینه
بغلم کردو اروم شدم
سکوت کردمو هبچی نگفتم دیکه کم کم به طعنه هاش عادت کرده بودم
یه روز حسام کل خانوادشو به مناسبت برگشت عمو زن عمو از شهرستان دعوت کزده بود
چون خودم دیکه غذا یاد گرفته بودم خودم غذاهارو درست کردم
سنگ تموم گزاشته بودم همه انگشت به دهن مونده بودن از چشمایه بابا و مامان و حسام
تحسین رو میخوندم از چشم بقیه تعحب
سفره از نوع رنگی چیده شده بود
خورشت قیمه
پلو
قرمه سبزی
سبزی پلو با ماهی
سوپ جو
دو نوع سالاد
بعد شام تو اشپزخونه داشتم ظرفهارو تمیز میکردم هاجر صدام زد
_حنا جان

_بله هاجر خانم
_عزیزم دستمال کاغذی کجاست
_صب کنبن خودم میام
_نه عزیزم زحمت نکش بگو خودم میارم
_تو اتاق تو دراور اولین کشو هست
چند دیقه گذشت که دوباره صدام زد
_حنا با حسام یه لحظه بیاین
ظرفهارو رها کردمو با حسام رفتیم تو اتاق
_بله هاجر خانوم
_حنا تو قرص زد بارداری میخوری
سرمو زیر انداختم حسام جایه من جواب داد
_اره چرا
_نباید بخوره
بازم حسام جواب داد
_ولی ما هنوز نمیخوایم بچه دار بشیم
_نکفتم بچه دار شین ولی حنا بچس این قزص ها بده رحمش معیوب میشه
خودت جلو گیری کن
داشتم از زور شرم اب میشدم اون شب دیگه روم نشد سرمو بلند کنم
حسام گفت که دیگه لازم نیست قرص بخورم و همه کشو هارو زود زود چک میکرد
چند هفته ای گذشته بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۲]
#۹۵

حالم اصلا خوب نبود همش سرگیجه داشتم زیر دلم درد میکرد
پاهام کم پی اوردو شل و بی حال میشدم با بویه غذا حالم بهم میخورد
خودم میدونستم چه مرگمه ولی قبول کردنش واسم سخت تر از این حرفا بود
حسام خیلی نگرانم بود حالم خیلی خراب بود نمیتونستم رو پام وایسم درجا سکندری
میخوردم میفتادم زمینو جلو چشام سیاه میشد گیر داده بود بریم دکتر ولی میترسیدم بگه
بارداریو بدبخت تر بشم
یه روز به حسام گفتم میرم خونه بابام و اونم قبول کرد جریان رو به مامانم گفتمو مامانمم
با خشحالی باهام راه افتاد سمت ازمایشگاه
توسالن نشسته بودیمو منتظر جواب ازمایش صدایه پرستار اومد
_خانم حنا صبحانی
پاهام از ترس خشک شده بودن تموم وجودم میلرزید رفتم جلو نگاهی بهم انداختو گفتم
_صبحانی هستم
_تبریک میگم خانم شما سه هفتس باردارین
دنیارو رو سرم اوار شد سرم سنگین شده بود من بچه میخواستم چیکار امادگیشو نداشتم
نباید به حسام بگم
نباید مامان بفهمه
نباید هیشکی بفهمه
اره بهترین کار همین بود
رفتم سمت مامان با خنده گفت
_چیشد مامان
زیر لب توبه ای گفتمو گفتم
_هیچی باردار نیستم
مامان با ناراحتی نگام کردو گفت
_ناراحت نباش دخترم وقت زیاد دارین هنوز بچه ای انشالله بچه دارم میشی
مامان فکر میکرد واس این ناراحتم چون باردار نیستم ولی حقیقت غیر از این بود
با مامان راه افتادیم سمت خونه
وقت شام مامان همینکه سفره رو انداخت از بویه اش کشک حالم بد شد هرچی سعی
کردم نفس نکشم بوش نیاد تو بینیم ولی نشد که نشد دلو رودم اومد تو دهنم زود اب
دهنمو قورت دادمو گفتم من سرم درد میکنه منتظر نشدم کسی حرفی بزنه زود پریدم تو
اتاق
چند دقیقه بعد مامان با یه بشقاب اش اومد تو اتاق و گفت
_بیا دخترم اشتو بخور گشنه میمونی با این حالت
_مامان جون چرا زحمت کشیدی نمیتونم بخورم بعدن که خوب شدم میام
خدا خدا میکردم مامان نیاد جلو وگرنه نمبتونستم خودمو نگه دارم خدارو شکر مامان قانع
شدو رفت بیرون
وقتی داشتیم از مامان بابا خداحافظی میکردیم مامان یه قابلمه کوچیک انداخت زیر بغلم
گفت این اشت نتونستی بخوری
مامانم بدجور گیر داده بود بدون حرف راه افتادم همین که رسیدم خونه قابلمه اش رو خالی
کردم تو سطل اشغال نمیتونستم حتی بهش نگا کنم چه برسه به خوردنش .
روزا داشت میگذشتو من هیچی به حسام نگفته بودم
هر روز میرفتم رو تختو پرش مبکردم رو زمین قاشق قاشق عسل میخوردم تا اونجا که دل
درد میگرفتم میخواستم بچه سقط بشه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۴]
#۹۶

عهدیه به رفتارم شک کرده بود هر بار وقت غذا یه چیزی رو بهونه میکردمو و از زیر
خوردنش در میرفتم ولی با بویی که تو خونه میپیچید حالم بد میشدو میرفتم حموم دوش رو
باز میکردم کسی صدایه عق زدنمو نشنوه
حالم داشت هی بدترو بدتر میشد چند روزی بود افتاده بودم تو تخت و نمیتونستم ازجام
تکون بخورم تو اینه به خودم نگاه میکردم وحشت میکردم باورم نمیشد تا این حد لاغر
شدم
حسام اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست
گفت
_حنا جان چرا نمیای نهارتو بخوری
_نمیتونم حسام حال ندارم
_خب چرا لج میکنی بیا بریم دکتر ببینم دردت چیه
_نه نمیام من حالم خوب میشه اگه شماها ولم کنین
_حنا عزیزم پاشو بریم تو اینه به خودت نگا کردی
_حسام ولم کن
پشتمو کردم بهش
_باش حالت بد شد صدام کن
_باشه
صدایه باز شدن در اومد و خواست بره بیرون که حس کردم بویه تخم مرغ میاد کل شکمم
اومد تو دهنم ک به سرعت از تخت پایین اومدم و رفتم سمت در حسام هنوز تو چهار چوب
اتاق بود کنارش زدمو رفتم سمت حموم ولی یه دفعه چشام سیاهی رفتو دیگه هیچی
نفهمیدم
…وقتی چشم باز کردم با بویه الکلی که اومد فهمیدم تو بیمارستانم کم کم یادم اومد چیشده
چند دقیقه گذشت که حسام با خشحالی اومد تو اتاق
برام عجیب بود چرا اینجوری میخنده نکنه فهمیده باشه
اومد جلو با خنده گفت
_حنـــــا
یه تیکه کاغذو گرفت سمتم با تعجب گفتم
_این چیه
_داریم مامان بابا میشیم
کاغذ از دستم افتادو با دستام سرمو گرفتم
وای خدا پس فهمید حالا دیگه چه خاکی به سرم بریزم الان دیگه چیکار کنم دیگه
بدبخت میشم
با خوشحالی گفت
_چیشد خوشحال نشدی
دوست نداری مامان بشی
_یه نی نی کوچولو خشکل
از خوشحالیش عصبی شدم گفتم
_نخیر نمبخوام مگه تو میخواستی ها الانم سقطش میکنم
با عصبانیت بهم نگاه کردو غرید
_اره نمیخواستم.نمیخواستم تو درد بکشی حالا که خدا بهمون داده بیخود میکنی میگی
سقطش میکنی فهمیدی
_ولی من بچه رو نمیخوام من هنوز خودم بچم از پسش چه جوری بر بیام من خونه داریم
لنگ میزنه شوهر داریم لنگ میزنه امادگیه یه بچه رو ندارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۶]
#۹۷

اومد رو تخت نشست گفت
_تو نگران اینی ها
مگه من مردم پس من چکارم خودم نوکرتم هم به خونه میرسم هم به تو هم به بچمون تو
غمت اینا نباشه فقط مواظب خودت باشی واس من کافیه
الانم دکتر گفته برین یه سونوگرافی انجام بدین نکنه با اون افتادنت بچه یه چیزیش شده
باشه
اهی کشیدمو باشه ای گفتم .
سونو گفت که بچه سالمه و هیچ اتفافی واسش نیفتاده
حسام از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید تو ماشین با ظبط همخونی میکردو بشکن
میزد دست رو شکمم میکشید و ادایه نی نی هارو درمیاورد
ظبطو کم کردو گفت حنا میگم بریم چندتا قوطی شیرینی بخریم ببریم خونه هاجرو مریم و
خونه بابات یکیم واس خونه خودمون اهدیه و واحد ببریم
نه نه دعوت کنیم
نه نه دعوت نه تو با بویه غذا حالت بد میشه همون شیرینی بهتره با عصبانبت گفتم
_حسام
_جانم
_نمیخوام کسی بفهمه
_چرا ولی من میخوام جار بزنم تو کل شیراز
_الان اینکارو بکنیم فکر میکنن بچه دار نمیشدیمو الان اینجوری ذوق کردیم بعدشم عهدیه
بچه دار نمیشه همبنطوری با طعنه هاش روحمو خراش میده تا یه مدت دیگه هبچی به
هیشگی نمیگیم
حسام اهی کشیدو گفت
_باشه هرچی مامان دخترم بگه
ناخوداگاه گفتم حسام تو دختر دوست داری یا پسر
_خب هردوشونو ولی میخوام دختر باشه عین مامانش خشکل و تو دل برو باشه موهاش
عین تو چشماش عین تو تا هروقت دلم واس مامانش تنگ شد اونو بغل کنم
هیچی نگفتم وقتی رسیدیم حسام به واحدو عهدیه گفت یه مسمویت ساده بوده اونام گیری
ندادن
شبو روز کارم شده بود گریه میدونستم با به دنیا اومدن بچه هیچ راه برگشتی ندار م پایه یه
بچه می اومد وسط اون طفل معصوم چه گناهی داشت
میخواستم هرطور شده از شرش خالص بشم بالا پریدنم شروع شده بود حالم بد میشد ولی
بالیی سر بچه نمی اومد
میدیدم حسام چقد از رفتارم کلافه شده هرشب دم گوشش هق هق میکردم و روزا تو
سرش میکوییدم که بچه نمیخوام
یه شب صبرش لبریز شد و با داد و بیداد شروع کرد حرف زدن
_د چه مرگته این گریه هات واس چیه
هرچی دارم سعی میکنم باهات کنار بیام ولی نمیشه چرا
این کز کردنات برا چیه
این رفتارات دلیلش چیه
از من بچه نمیخوای ها
بگو دیگه از من نمیخوای
چه کمبودی داری لعنتی
از ترسش داشتم زهر ترک میشدم تو خودم مچاله شدم اومد جلو
اومد جلو پام نشست
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۸]
#۹۸

_حنا چرا داری زجرم میدی ها
مگه تو قول ندادی دوستم داشته باشی
توهنوزم داری به اون …
دستامو رو دهنش گزاشتم نمبخواستم حرفشو کامل بگه درسته بچه نمیخواستم ولی از
همون شب قسم خوردم که دیگه به محمد فکر نکنم هیچ وقت دیگه امیدی بهش نداشتم
خواستم حرف بزنم که در اتاق به شدت باز شد واحدو عهدیه وارد اتاق شدن واحد بی توجه
به حسام به سمتم حمله ور شد
حسام از جاش پریدو جلوشو گرفت واحد با داد گفت
_چه مرگته تو چی داری به سر داداش بدبخت من میاری چرا اوارش کردی حسام هیچ وقت
نرفت سمت دود چیکارش کردی سیگارو با سیکار روشن میکنه چرا مثله یه زن به شوهرت
نمیرسی
حسام نذاشت بیشتر حرف بزنه
_داداش مشکل بین خودمون بود لطفا دخالت نکنین
واحد گفت
_اینجوری ازش دفاع میکنی که ازت سواری میگیره
_داداش لطفا
عهدیه و با پورخند نگاهم کردو رفتن بیرون
تا خود صبح اشک ریختم حسام هم خوابش نبرد دم دمایه صبح بود گفت
_حنا لباساتو جمع کن ببرمت خونه بابات من نمیتونم بیرونشون کنم اونا مهمونن خیالمم
راحت نیست با این حالت تنهات بزارم
صبحونه نخورده از خونه زدیم بیرون
حسام واس صبحونه هم اومد خونه بابامو با خوشحالی بهشون گفت من حاملمو منو برده
اونجا که استراحت کنم مامان باباهم خیلی خوشحال شدن
صبحونشو خوردو رفت بیرون .
حسام هر روز می اومدو واسم خوراکی و میوه هایی که ویار کرده بودم رو واسم میاوردو با
یه بوسه ازم خداحافظی میکرد
منم هربار با رویه باز ازش استقبال میکردم نمیخواستم فکر اینکه به محمد فکر میکنمو
بزارم تو سرش
بعد دو هفته هاجر اومد خونه بابام اومد تو اتاقمو گفت لباساتو جمع کن برگردیم وقتی
مخالفت کردم گفت
_مهمونی یه روز دو روز سه روز نه دو هفته اونم بدون شوهرت
_خب اونم بیاد
_نمیشه دختر جون پاشو واماده شو وگرنه به زور میبرمت
به بابامم گفت اگه اجازه داشته باشین حنارو ببرم خونش صلاح نیست زنو شوهر انقد از
هم دور باشن بابام با خوشحالی گفت که حق با اوناست
شام رو خوردیمو با از مامان بابا خدا حافظی کردیم با شوهرش اقا صلاحدین راه افتادیم
جلو در خونه از ماشین پباده شدیمو زنگ درو زدیم وقتی رفتیم تو حسام با تعجب بدون
سالم کردن گفت تو اینجا چیکار میکنی هاجرم تا تحکم گفت بیا اتاق کارت دارم
بیچاره حسام شکه شده بود دنبالمون راه افتاد سمت اتاق
حسام درو بستو هاجر به روش گفت
_ببینم تو خجالت نمیکیشی نرفتی دنبالش بیاریش خونه قهر کردین
حسام گفت
_ابجی من که هر روز اونجام قهر چیه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۳۰]
#۹۹

_فکر کردین بچم فکر کردین نمبدونم اون شب بعد دعوا حنا از خونه رفته
حسام خنده ای کردو گفت
-ابجی حنا بارداره بردمش اونجا استراحت کنه
هاجر با تعجب نگام کردو گفت
_حنا راست میگه
سرمو انداختم پایینو گفتم
_بله
هاجر دستمو گرفتو برد بیرون به رو به عهدیه گفت
_گوش کنین حنا بارداره
بغلم کردو تبریک گفت
واحد هم تبریک گفت با اینکه ازش دلخور بودم ولی جوابشو دادم
ولی تو چشمایه عهدیه
حسادت
کینه
نفرت
رو میتونستم بخونم سر جاش خشک شده بود نکرد یه حرفی هم بزنه .
حسام بغلم کردو گفت که دلم خیلی برات تنگ شده خدایی خودمم دلم براش تنگ شده
بود ولی غرورم اجازه نمیداد بگم بیا دنبالم
وقتی برا دومین بار رفتیم سونوگرافی حسام از دکتر پرسید که سالمه
دکتر هم اقا دامادتون خیلیم سالمه ماشالله خیلیم شیطونه
حسام خیلی خوشحال بود تو راه برگشت چند جعبه شیرینی خریدو دونه دونه پخش کرد
عهدیه دیگه دست به سیاه و سفید خونه نمیزد حسام ببچاره همونجور که قول داده بود
خونه رو تمیز میکردو جارو میکشدو به منم میرسبد و هر روز غذارو از بیرون میاورد عهدیه
شعورش نمیرسید حداقل غذا واس خودشو شوهرش درست کنه
هر بار بهم طعنه میزدو حسام با یه طعنه جوابشو میداد این بیشتر عصبیش میکرد
یه روز نزدیکایه ساعت شش بود رفتم از اتاق بیرون دیدم نشسته داره مستند نگا میکنه
گفتم
_درموردچیه
_درمورد شتر میگه گوشت شتر مثله گوشت خر شوره
از زبونم در رفت گفتم مگه شما گوش خر خوردین
با عصبانیت برگشت به روم
_بابات گوشت خر خورده بیشعور حرفتو مزه مزه کن بعد بفرست بیرون
درست بود حرفم اشتباه بود ولی حق نداشت به بابام توهبن کنه
_مواظب حرف زدنت باش ها
از جاش بلند شد اومد سمتم
_اگه نباشم چی ها چه گوهی میخوری
داشتم عصبی میشدم میلرزید گفتم
_میگم مواظب حرف زدنت باش
گفت خب اگه نباشم چی با دست زد رو شونم و هولم داد منم چون تعادل نداشتم به پشت
به اپن برخورد کردمو کمرم خورد تو لای اپن و افتادم زمین با جیغ من حسام از اتاق اومد
بیرون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۶.۱۷ ۲۳:۳۳]
#۱۰۰

اومد طرفم دستشو زد زیر بغلمو گفت چیشده با هق هق گفتم حسام نمیتونم بلند شم
کمرم درد میکنه
خواست بلندم کنه نتونست
دستشو برد زیر پامو یکم شکه شد بعد دستشو اورد جلو
بهش خیره شد با ترس سرمو انداختم پایبنو به دستاش نگاه کردم
دستاش غرق خون بود باورم نمیشد این خون من باشه
با ترسو لرز به عهدیه که سر جاش خشک شده بود نگا کردمو دستمو بردم زیر پام
خیسی رو حس کردم دستمو اوردم بالا دستام خونی بود
بی اختیار شروع کردم جیغ کشیدن
خودمو میزدم دبونه شده بودم حسام با سرعت بغلم کردو عهدیه رو کنار زد رفت منو سوار
ماشینش کرد با سرعت نور میرفت
از درد به خودم میپیچیدم درسته بچه رو نمیخواستم ولی هشت ماه بود داشتم عذاب
میکشیدم
عهدیه اخرش بهم ضربه زده بود
وقتی رسیدیم بیمارستان حسام بازم بغلم کردو رفت سمت اورژانس رو به یکی از پرستار با
عحز نالید توروخدا زنم زنم داره از دست میره دکترو صدا کنید
پرستارو با سرعت دور شدو چند دقیقه بعد با دکتر اومد
دکتر از حسام پرسد بچت چند ماهشه حسام هم با کلافگی گفت هشت ماه دکتر حالش
چطوره
دکتر دستی زد سر شونش گفت اروم باش جوون منکه هنوز معاینش نکردم الانم برو
بیرون
حسام نمیرفت دکتر به زور فرستادش بیرون
بعد معاینه دکتر حسامو صدا زد تو اتاق
حسام دوباره پرسید حال زنم خوبه
_اره خوبه هم زنت هم نی نی کوچولوت
زنت دیگه رحمش بند نیست هر لحظه ممکنه بچه به دنیا بیاد ولی معلوم نیست کی الان
ببرش خونه بچه تا نه ماهگی دووم نمباره با کوچکترین تکونی کیسه ابش پاره میشه و بچه
خفه میشه ببرش خونتو ازش مواظبت کن تا درد زایمانش شروع کنه
حسام هل هلکی گفت خب سزارینش کنید من نمیخوام درد بکشه
_نمیشه خانمت راحت میتونه طبیعی زایمان کنه سزارین عوارض داره
صبر داشته باش
حسام چاره ای نداشت بله ای گفتو از دکتر تشگر کرد
منو رو ویلچر گزاشت و برد سوار ماشین کرد
تو ماشین جریان رو ازم پرسیدو منم واسش تعریف کردم
گفت که منو میبره خونه بابام خودشم میره با عهدیه حرف بزنه و حق نداشته ابنجوری با من
برخورد کنه
از حمایتش خوشحال شده بودم
رسیدیم خونه بابا و با کمک حسام از ماشین پیاده شدم
وقتی مامان حال زارم رو دید با دست زد رو صورتشو و الهی خدا مرگم بده خدا مرگم رو بده
رو میگفت
حسام سعی داشت با حرف به مامان بفهمونه که چیزی نشده بالاخره هم موفق شد
من رو تا اتاق همراهی کردو به مامان گفت که یه کاری داره میره انجام میده و برمیگرده
میدونستم میره سراغ عهدیه هم خوشحال بود هم نمیخواستم با خونوادش درگیربشه
@nazkhatoonstory

2.3 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx