رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۱تا۱۰

فهرست مطالب

به خاطر خواهرم نیلوفر.ن رمان آنلاین داستان واقعی داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۱تا۱۰

رمان:به خاطر خواهرم

نویسنده:نیلوفر.ن

 

#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱

 

در حالی که مشت هایش را به سمت من پرتاب میکرد جیغ میزد و میگفت :من سارا نیستم!به من نگو سارا…
سعی داشتم ارامش کنم ولی هر چه بیشتر تلاش میکردم مقاومت او هم بیشتر میشد.گفتم:باشه باشه!سارا ،یا مبینا یا هر کوفتی هستی باش فقط اروم!!خواهش میکنم بس کن!
دستهایش را از بین دست هایم بیرون کشید و گفت:این تویی که اروم نمیشی وحشی!چی از جونم میخوای؟اصلا تو کی هستی؟ با من چی کار داری؟
من:این مسخره بازیا رو بذار کنار اول که اسمتو نمیدونی حالا که میخوای بگی منو نمیشناسی!حتما چند دقیقه دیگه اصلا یادت نیست اینجا کجاست؟!درست بگو چته و این بازیا رو در نیار!
نگاهی به اطرافش کرد و با جدیت تمام گفت:همین الانم نمیدونم کجام!واسه همینه که میخوام برم بیرون ولی تو نمیذاری!!
در حالی که ناباورانه نگاهش میکردم گفتم:تو حالت خوبه؟
سارا:معلومه!اونی که حالش خوب نیست تویی!بعد من را هول داد و از جایش بلند شد و به سمت کمد لباسهایش رفت.
از جایم بلند شدم و گفتم:کجا؟
سارا:به تو ربطی نداره!
دستم را روی در کمد گذاشتم و گفتم:اتفاقا به من خیلیم مربوطه!
یقه ام را محکم گرفتم و گفت:ببین اشغال به تو هیچ ربطی نداره . تو مامانم که نیستی به قیافتم نمیاد بابام باشی!حالا گمشو اون طرف!
خواست من را دوباره هول بدهد ولی محکم کتفهایش را گرفتم.سارا فریاد زد:ولم کن!
صدایم را بالا تر بردم و گفتم:تو حالت خوب نیست اعصابت خورده میخوای بری کار دست خودت بدی؟!
موهایم را گرفت و شروع به کشیدن انها کرد و گفت:خفه شو!تو عصبانیم میکنی!
شروع کردم به جیغ کشیدن همان طور که داشتیم دعوا میکردیم مهناز خانم وارد اتاق شد و با دیدن ما گفت:خدا مرگم بده! بعد به سمت ما امد و سارا را از من جدا کرد!
با فریاد گفتم:وحشی دیوونه!
با این حرفم سارا دوباره تحریک شد و به سمت من حمله ور شد ولی مهناز خانم جلویش را گرفت وبا التماس گفت:سارا خانوم تورو خدا اروم باش!بعد رو به من کرد و گفت:lمیشه بری بیرون اینجوری بیشتر عصبیش میکنی!
از اتاق بیرون رفتم و در حالی که پشت در به اینطرف و انطرف میرفتم سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم چند دقیقه بعد مهناز خانم از اتاق بیرون امد و در را بست و گفت:خوابید!
بعد با نگرانی گفت:چی شده؟چرا دعوا میکردین؟
خودم هم نمیدانستم دقیقا دعوای ما چرا شروع شد گریه ام گرفته بود گفتم:نمیدونم !اون یه دفعه ریخت به هم….
اشکم در امده بود!
اولین باری بود که با سارا اینطور دعوا میکردم احساس خیلی بدی داشتم! مهناز خانم من را در اغوش گرفت و گفت:اون از جایی عصبی بوده میخواسته خودشو تخلیه کنه شما خودتو ناراحت نکن!
من:کار بدی کردم!اون خواهر کوچیکمه!
مهناز خانم دستی بر سرم کشید و گفت:قصد بدی که نداشتی از روی عمد هم دعوا نکردی!اروم باش دخترم!
مهناز خانم همیشه مثل دخترش با من و سارا رفتار میکرد بعد از مرگ مادرم امدن و و شوهرش به خانه ما تحمل دوری مادرم و نبود پدرم را که همیشه در سفر بود اسان تر میکرد!
خودم را از اغوش مهناز خانم بیرون کشیدم و گفتم:من میرم تو اتاقم میخوام تنها باشم!
مهناز خانم لبخندی زد و گفت:برو استراحت کن اگه چیزی لازم داشتی صدام کن !
من:چشم!ممنون!
بعد به سمت اتاقم رفتم ،وارد شدم و در را محکم از پشت بستم.خودم را روی تخت رها کردم و دوباره شروع کردم به گریه کردن!عکس مادرم را از روی میز کنار دستم برداشتم و در حالی که سعی میکردم جلوی اشکهایم را بگیرم گفتم:مامانم؟!امروز زدم زیر قولی که بهت داده بودم ،با سارا دعوام شد!نه یه دعوای معمولی… خب اخه تقصیر خودش بود من واسه خودش نمیخواستم بره بیرون یه موقه بلایی سر خودش بیاره!نمیدونم چش شده مامان از روزی که بابا اومد خونه و دورباره رفت خیلی اخلاقش عوض شده همش یا تو اتاقشه یا بیرون اصلا زیاد نمیاد با من حرف بزنه و درد و دل کنه مثله قبل بعدم خیلی حواس پرت شده!نمیدونم چه مشکلی داره هر چی هست به من نمیگه!مامان جون به نظرت چی کار کنم؟یعنی افسردگی گرفته؟به نظرت با من میاد بریم دکتر؟مامان کمک کن راضیش کنم!اگه بره پیش دکتر شاید بتونه با یه غریبه راحت تر حرفشو بزنه و خودشو تخلیه کنه!
به چشمهای مادرم نگاه کردم رنگ سبز چشمانش من را دوباره یاد سارا می انداخت چقدر خواهرم شبیه مادرم بود همیشه با خودم میگفتم کار خدا بوده که سارا شبیه مادرم باشد تا شاید کمتر دلتنگ مادرم بشوم!همین شباهت بود که من را بیشتر وادار میکرد که مراقب سارا باشم !نمیخواستم او را هم مثل مادرم از دست بدهم!
اهی کشیدم و عکس مادرم را را بوسیدم و اشکهایم را پاک کردم.
باید هر چه زود تر فکری برای سارا میکردم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۲

داشتم به رفتار سارا فکر میکردم که یادم امد مادر دوستم روانشناس است حتما میتوانست به من کمک کند گوشی را برداشتم و شماره مهسا را گرفتم!
_:الو؟
من:الو؟ سلام مهسا!
_:صوفی تویی؟
من:اره!
_:به به به سلااام خانوم خانوما!چه عجب یاد ما کردی!؟
من:گرفتارم دیگه میدونی که دنبال کار میگردم!
_:از بس خنگی دختر با این همه پول تو خونه بابات بازم میخوای بری کار؟
من:اره!اینجوری احساس بی مصرفی میکنم!
_:برو بابا دلت خوشه من اگه جای تو بودم همش دنبال عشق و حال بودم نه امور مالی یه شرکت!
من:حاضرم جاهامونو عوض کنیم!
_:اگه میشد شک نکن این کارو میکردم!خب بگذریم!خوبی؟
من:ممنون!مهسا مامانت خونس؟
_:نه چطور؟کارش داری؟
من:اوهوم! درباره خواهرمه!
_:نه نیستش رفته خونه مادربزرگم!چی شده مگه؟
من:یه جورایی فکر کنم افسردگی گرفته گفتم شاید مادرت بتونه کمک کنه؟!
_:اخی!باشه بهش میگم وقتی اومد بهت زنگبزنه خوبه؟
من:اره ممنون!
_:خواهش میکنم!
من:خب دیگه مزاحمت نمیشم !کاری نداری؟
_:نه عزیزم!
من:قربونت!خدافظ
_:تا بعد!
گوشی را گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم حالا باید هر طور شده سارا را راضی میکردم تا با مادر مهسا صحبت کند!
از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون امدم وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم صدای سارا را شنیدم :صوفی؟!
هیچ اثری از عصبانیت در صدایش نبود. به بالای پله ها نگاه کردم سارا روی نرده ها خم شده بود و موهای بلندش پایین ریخته بود به جای او من سرم گیج میرفت گفتم:می افتی سارا اینجوری دم نرده ها خم نشو!
بدون توجه به حرف من گفت:بیا بالا کارت دارم!
با حرص گفتم:باشه تو برو کنار !
سارا خندید و کمی کنار رفت و گفت:باشه! زود بیا!
رفتارش برایم غیر قابل باور بود با خودم فکر کردم شاید از کارش پشیمان شده و نمیخواهد که چیزی به رویم بیاورد و خجالت میکشد که معذرت خواهی کندبه همین خاطر من هم سعی کردم همه دعوا را فراموش کنم!
گفتم:اومدم!
و از پله ها بالا رفتم.سارا دست هایش را پشتش گرفته بود و با چشمهای درشت و سبزش به من خیره شده و بود و معصومانه لبخند میزد.به او که رسیدم یک قدم عقب رفت گفتم:خب؟
سارا دستش را که مشت کرده بود جلوی من گرفت و با ذوق گفت:اینو بازش کن!
من:چیه؟
سارا با شیطنت گفت:بازش کن!
من:ببین سارا اگه بخوای اذیتم کنی یا بترسونیم باز……
سارا:من غلط بکنم!
ابرو هایم را بالا دادم و دستش را باز کردم یک پلاک طلا در دستش دیدم نقشش قدیمی بود با تعجب گفتم:اینو از کجا اوردی؟
سارا:ببین چه باحاله!بعد دو طرف پلاک را فشار داد همان لحظه از دو طرف باز شد و عکس مادرم وسط ان نمایان شد!پلاک را از دست سارا گرفتم و درحالی که با تعجب به عکس مادرم خیره شده بودم گفتم:اینو از کجا اوردی؟
سارا چشمکی زد و گفت:از تو زیر زمین!
من:زیر زمین؟
سارا سرش را به تایید تکان داد و گفت:اوهوم!
من:تو تو زیر زمین چی کار میکردی؟
سارا کمی فکر کرد و گفت:نمیدونم!ولی داشتم میگشتم تو صندوق قدیمی کنار دیوار پیداش کردم تو لباسای مامان!
من:واقعا فوضولی!حالا چرا زودتر نشونم ندادیش؟
سارا دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:”حال و حوصله درست و حسابی نداشتم!
من:چرا اونوقت؟
سارا موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:بیخیال!
بعد پلاک را از دستم گرفت و گفت:خیلی خوشگله مگه نه؟
میخواست بحث را عوض کند من هم مخالفتی نداشتم چون تا خودش نمیخواست من هم نمیتوانستم بفهمم از چه چیزی ناراحت است!گفتم:خیلی!
سارا:میخوای پیش تو باشه؟
من:نه خودت پیداش کردی!
سارا نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:اخه تو مامانوخیلی خیلی دوس داری!
او را دراغوش گرفتم و گفتم:مگه تو دوسش نداری؟
سار:چرا !
هر دو ساکت شده بودیم دلم خیلی برای مادرم تنگ شده بود. میدانستم اگر هر کدام یک کلمه دیگر حرف بزنیم اشک هر دومان در می اید پیشانی سارا را بوسیدم و گفتم:خب بذار نوبتی پیشمون باشه!
سارا دستش را عقب برد و گفت:پس اول پیش من!
سرم را با خنده تکان دادم گفتم:باشه!
سارا گونه ام را بوسید و گفت:قربونت برم که مهربونی!
با لبخند گفتم:خب دیگه لوس نشو!
سارا ادایم را در اورد و گفت:ایش!
از پایین پله ها مهناز خانم من را صدا میزد .
من:چی شده مهناز خانم؟
مهناز :تلفن!
من:کیه؟
مهناز:میگن دوستتون!
من:باشه بگو الان میام!
رو به سارا کردم و گفتم:مراقبش باش بعدا به بهونه گم شدن نذاری پیش خودت بمونه ها!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۶]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۳

بعد از پله ها پایین رفتم و گوشی ر از مهناز خانم گرفتم
من:الو؟
_سلام!
من:سلام مهسا خوبی؟
_:ممنون!صوفی مامانم الان اومد خونه گوشی رو میدم بهش باهاش صحبت کن!
من:باشه مرسی!
_خواهش!گوشی
به اتاق پذیرایی رفتم تا سارا صدایم را نشنود!
_:سلام دخترم
من:سلام!خوبین؟
_:ممنون عزیزم تو چطوری؟
من:منم خوبم ممنون!
_مهسا بهم گفت با خواهرت مشکلی داشتی!ببینم کمکی از دست من بر میاد؟
من:بله!ب یعنی فکر کنم سارا باید با یه نفر مثل شما صحبت کنه!
_:چطور
من:اخه چند وقتیه رفتارش یه جوری شده حس میکنم یه مشکل داره ولی نمیخواد به من بگه!شایدم افسردگی یا یه همچین چیزی!بعضی وقتا بی دلیل شروع به دعوا میکنه پرخاشگر شده اروم و قرار نداره یه دفعه عصبی میشه یه ذره هم فراموشکار و حواس پرت شده!بی دلیل شروع میکنه به دعوا کردن یا با عصبانیت از خونه میزنه بیرون!
_:چند وقته که اینجوری شده؟
من:از وقتی پدرم رفته!
_:خب باید با خودشم صحبت کنم اینجوری نمیتونم مشکلشو درست بفهمم!
من:مشکلش به نظرتون جدیه؟
_:نمیدونم!شاید!
نگران شده بودمگفتم:باید چی کار کنم؟
_:نگران نباش عزیزم!فقط بیارش تا حضوری با هم صحبت کنیم فکر کنم افسردگی موقتی باشه!
من:باشه کی بیارمش؟
_:فردا صبح بیاین خونه ما!
من:چشم!ولی فقط یه چیزی اگه میشه غیر مستقیم باهاش حرف بزنین چون اگه بدونه اوردمش که مشکلشو حل کنین راضی نمیشه با شما حرف بزنه !
_:باشه دخترم تو نگران نباش!پس فردا منتظرتونیم!
من:ممنون!
_:خواهش میکنم!
من:ببخشید مزاحم شدم !
_:چه مزاحمتی تو هم مثه دختر خودمی خوشحال میشم کمکت کنم!
من:مرسی!فعلا خدانگهدار!
_:خداحافظ!
راضی کردن سارا کار ساده ای بود وقتی گفتم مهسا مارا به خانه شان دعوت کرده خیلی سریع قبول کرد که با من به خانه انها بیاید!
ساعت ۹و نیم صبح بود که هر دو اماده شدیم تا به خانه انها برویم!
در راه سارا گفت: راستی به چه مناسبتی مهسا ما رو دعوت کرده خونشون؟
من:به مناسبت این که دلش واسه دوستش تنگ شده!
سارا:دوستم دوستای قدیم!
من:چرا؟
سارا:این دوستای من یه زنگ به من نمیزنن!حالا زنگ نه یه اس ام اس!یه تک… اونوقت دوستای تو زنگ میزنن با خواهرت دعوتت میکنن خونشون!خوش به حالت
من:منو مهسا خیلی وقته دوستیم!دیر نشده توهم از این دوستا پیدا میکنی!
سارا :ایشالا!
به خانه انها رسیدیم مهسا و مادرش به استقبال ما امدند و همگی به داخل خانه رفتیم و دور هم نشستیم بعد از کمی صحبت درباره خانه، مهسا دست من را گرفت و رو به سارا کرد و گفت:سارا جون تو بشین اینجا من یه دقیقه صوفی رو ببرم تو اتاق و بیام!ناراحت که نمیشی؟
سارا نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:نه!
مارد مهسا گفت:منم پیش سارا جون هستم!
از جایم بلند شدم .مهسا گفت:زود میایم که حوصلت سر نره!
بعد من را به اتاقش برد و در را بست و با صدای ارامی گفت:مامانم گفت میخواد تنها با خواهرت صحبت کنه گفتم این بهترین راهه!
لبخندی زدم و گفتم:تو هم باهوشیا!
مهسا چشمکی زد و گفت: ما اینیم دیگه!
گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد ان را از جیبم بیرون کشیدم مهسا گفت:کیه؟
نگاهی به شماره کردم و با خوشحالی گفتم عمومه!
قرار بود در کارخانه عمویم شروع به کار کند گفته بود اگر مدیر مالی موافقت کند میتوانم معاون بخش مالی شرکت بشوم!جواب دادم:بله؟
_:سلام دخترم!
من:سلام عموجون خوبین؟
_:ممنون!توخوبی؟سارا چطوره؟
من:خوبم ممنون سارام سلام میرسونه!
_:زنگ زدم خونه گفتن نیستین؟!
من:اره اومدیم خونه یکی از دوستای من!
_:خوش بگذره!
من:ممنون!
_:عموجون زنگ زدم بهت که بگم از شنبه باید بیای سر کار!
با خوشحالی گفتم:واقعا؟
_:اره دخترم!
من:یعنی پس فردا؟
_:اره عزیزم!
من:وایی عموجون ممنون!
_:خواهش میکنم!زحمتای خودت بوده!
من:لطف داری عمو!
_:گفتم که به خاطر خودت بوده پارتی بازی هم نبوده هر چند اگه اونا هم تاییدت نمیکردن حتما استخدامت میکردم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۶]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۴

خندیدم!
_:عموجون من الان کار دارم یادت نره شنبه صبح ساعت ۸!
من:چشم!یادم میمونه!
_:میبینمت!خداحافظ
من:خداحافظ!
گوشی را قطع کردم!و با ذوق به مهسا نگاه کردم و گفتم:واااااییییی …مهسا…..اخ جون!
بعد او را بغل کردم!
مهسا با خنده گفت:چی شد؟
من:استخدام شدم!
بعد برای خودم ارام دست زدم!
مهسا:پس یه شام افتادیم!
من:اره اره عزیزم میبرمت هر جا دوس داری شام بهت میدم!
مهسا:پس بیا با هم ذوق کنیم بعد شروع کرد ادا من را در اوردن!
من:کوفت!
مهسا خندید هر دو روی تخت نشستیم و درباره استخدام من حرف زدیم!
نیم ساعت گذشته بود و من و مهسا همچنان در حال صحبت بودیم که در اتاق باز شد و صورت سارا از لای در نمایان شد هر دو به سمت او برگشتیم!
سارا با لبخند گفت:نمیخواین بیاین؟قرار بود یه لحظه برین نیم ساعت گذشته!
مهسا به ساعت نگاه کرد و گفت:واقعا؟
سارا:اوهوم!
مهسا خب تو هم بیا تو!
سارا:باشه!
بعد وارد اتاق شد.
من از روی تخت بلند شدم و گفتم:من میرم یه کم اب بخورم با اجازه!
بعد رو به سارا کردم وگفتم:ابرومو نبری جلو مهساها!
بعد با عجله از اتاق خارج شدم مادر مهسا داشت ظرف های میوه را از روی میز برمیداشت!با دیدن من گفت:چیزی شده دخترم؟
با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:باسارا صحبت کردین؟
مادر مهسا با تردید نگاهی به من کرد و گفت:باید مفصل باهات صحبت کنم صوفی جان!مشکل سارا جدیه!
انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد پاهایم سست شد بی اختیار روی مبل نشستم.
مادر مهسا نگاهی به من کرد و گفت:اینجا نمیشه بیا بریم تو اتاق من!بعد بشقاب ها رو روی میز گذاشت و به سمت راهرو خانه شان به راه افتاد نمیدانم چطور خودم را به اتاقش رساندم .بعد از کلی مقدمه چینی گفت:صوفی باید با این واقعیت کنار بیای!
من:میشه بهم بگین سارا چشه؟
مادر مهسا:مشکل سارا هیچ درمانی نداره فقط به مراقبت نیاز داره با این حال من یه روانپزشکی رو بهت معرفی میکنم تا ببریش پیش اون چون ممکنه هر لحظه مشکلش وخیم تر بشه!
من:یعنی چی؟
مادر مهسا دست های من را در دستش گرفت و گفت:سارا اختلال چند شخصیتی داره!
دیگر صدای مادر مهسا برایم واضح نبود، اختلال شخصیت بیماری ساده ای نبود با ایم که چیز زیاد ی از ان نمیدانستم ولی میدانستم که هیچ راه درمانی برای ان وجود ندارد . اما چرا سارا؟!
نمیدانستم چه کاری باید میکردم اصلا چه کاری میتوانستم بکنم؟در دلم میگفتم کاش همه اینها یک خواب باشد نمیدانستم توانایی روبه رویی با این حقیقت را دارم یا نه!خدا من چطور باید به خود سارا میگفتم که بیماری روانی دارد!
سرم روی گردنم سنگینی میکرد، یک لحظه احساس ضعف همه بدونم را گرفت مادر مهسا چند بار اسمم را صدا زد هر بار صدایش بلند تر میشد ولی نمیتوانستم دهانم را باز کنم که جوابش را بدهم.کم کم چشمهایم سیاهی رفت و پس از چند ثانیه هیچ صدای مادر مهسا محوشد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵

.
با صدای سارا انگار از خواب بیدار شدم صداهای اطرافم را میشنیدم به جز سارا مهسا و مادرش هم انجا بودند ولی چیزی نمیدیدم .
سارا:اخ یه دفعه چی شد صوفی چیزیش نبود.
مادر مهسا:داشت می اومد تو اشپز خونه یه دفعه از حال رفت.
مهسا:میخوای ببریمش بیمارستان مامان؟
مادر مهسا:نه عزیزم فکر کنم ضعف کرده .
سارا:دیشب شام نخورد صبحانم که هیچوقت نمیخوره یعنی واسه همینه
مادر مهسا:احتمالا واسه همینه!
تمام توانم را در پلک هایم جمع کردم که انها را باز کنم اول همه جا سفید بود ولی کم کم اطرافم را دیدم.
سارا با خوشحالی نگاهی به من کرد و گفت:بیدار شد!
مادر مهسا بالای سرم امد و گفت:حالت خوبه؟
نگاهی به اطراف کردم کمی طول کشید که موقعیتم را به یاد بیاورم با صدای ضعیفی گفتم:چی شده؟
مهسا:انگار خوب شده حالش!
سارا دستم را گرفت یه دفعه همه حرفهای مادر مهسا به ذهنم هجوم اورد بی اختیار اشک در چشمهایم جمع شد .سارا مستحق این نبودچرا باید زندگیش تباه میشد؟
سارا با تعجب گفت:صوفی؟چرا گریه میکنی؟
مادر مهسا جلو امد و سارا را از کنار من بلند کرد و گفت:بهتره تنهاش بذاریم اگه دورو برش شلوغ باشه حالش بدتر میشه!
سارا:خب شما برین من پیشش تو اتاق میمونم!
مادرمهسا:نه عزیزم من پیششم تو بهتره با مهسا برین !
سارا:اخه….
مهسا دست سارا را گرفت و گفت:اخه نداره بیا بریم مامانم بهتر میدونه اگه حالش بد شد چی کار باید بکنه !
کمی بعد حالم بهتر شده بود روی تخت دراز کشیده بودم وفکرم شدیدا مشغول بود ولی انقدر اشفته بودم که خودم هم نمیفهمیدم به چه چیزی فکر میکنم.
مادر مهسا کنارم نشسته بود دستم را گرفت و گفت:اینقدر ضعیف نباش سارا فقط تورو داره مطمئنا واسه خودش خیلی سخت تره!
با نا امیدی گفتم:حالا باید چی کار کنم؟
او لبخند تلخی زد و گفت:فقط باید مراقبش باشی !
من:اخه چرا اون؟
مادر مهسا نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم! دلایل زیادی میتونه داشته باشه ولی فکر کنم به خاطر نبود مادرت و دوری پدرت اون اینطوری شده!با این حال جواب قطعی رو باید بعد از روانکاوی گفت.یکی از دوستان من روانپزشک خوبیه با اون تماس گرفتم! اون بیشتر از من میتونه بهتون کمک کنه!
من:نمیتونم!نمیتونم بهش بگم چه اتفاقی واسش افتاده
مادر مهسا:حتی تو اگه بهش نگی خودش کم کم این موضوعو میفهمه وقتی خودشویه دفعه توی یه جا یا یه موقعیت نا مشخص میبینه میفهمه یه مشکلای داره ولی اگه الان بهش بفهمه هم روند درمان سریعتر پیش میره هم فشار روحی واسش کمتره!باید اینو در نظر بگیری که ممکنه حتی بیشتر از این دوتا شخصیتو بروز بده واسه همین باید هر چه زود تر زیر نظر یه متخصص باشه!
با نگرانی گفتم:چطور باید بهش بگم؟
مادر مهسا:یه جوری که غیر مستقیم باشه اول باید اونو با مشکلش اشنا کنی بعد روبه رو!سعی کن وقتی اون شخصیتش خودشو نشون میده باهاش دوست باشی تا بهت احساس نزدیکی کنه اون موقع ضمیر ناخوداگاهش بیشتر متوجه اتفاقایی که واسش می افته میشه!
اشک در چشمهایم حلقه زد با تاسف سرم را تکان دادم و چشمهایم را بستم
مادر مهسا گفت:من کمکت میکنم تو تنها نیستی!
می دانستم کمک زیادی از دست او بر نمیاید .نگرانی من از مسئولیتی نبود که بعد از ان به گردنم می افتاد نگرانی ام از اینده ی خوبی بود که سارا از ان محروم میشد.
من:الو؟
_:الو؟
من:سلام بابا!
_:سلام دخترم خوبی؟
بدون هیچ احساسی حرف میزد انگار نه انگار که بیشتر از دوماه است مارا ندیده!من:ممنون !شما چطوری؟
_:منم خوبم!سرم خیلی شلوغه!
منظورش این بود که زود حرفت را بزن و قطع کن.گفتم:بابا کی میای خونه؟
_:نمیدونم معلوم نیست !تو هیچ وقت زنگ نمیزدی اینو بپرسی چیزی شده؟
من:باید اینجا باشی تا بهت بگم!درباره ساراست!
گفت:سارا؟
معلوم بود نگران شده گفتم:اره !خیلی جدیه باید زود بیای خونه شده تو همین هفته!
_:اخه چی شده؟
من:پشت تلفن نمیشه بابا باید اینجا باشی!
_:دختر تو که منو نگران کردی!
با ناراحتی گفتم:نگرانی داره!خیلیم داره فقط زودتر خودتو برسون خونه و این که خود سارا چیزی نمیدونه مواظب باش!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۸]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶

_:تو بهم بگوچی شده؟
_:سارا مریضه !یه مریضی خیلی بد!بابا تورو خدا یه بارم که شده واسه دخترت دست از کار بکش!
_:باشه !باشه سعمو میکنم که تا اخر هفته بیام خونه!
من:باشه!من دیگه باید برم!کاری نداری؟
_:مراقبش باش تا من میام!
من:باشه!
_:صوفی بهم بگو چی شده!
من:خداحافظ!
بدن این که منتظر جوابی باشم گوشی را قطع کردم .از پدرم حرصم گرفته بود همه اینها تقصیر او بود که به همین راحتی مارا تنها گذاشت.
از اتاقم بیرون امدم و سارا را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم!
من:مهناز خانم؟
از پایین پله ها صدایش را شنیدم
_:بله؟
من:سارا رو ندیدین؟
مهناز:چرا ینیم ساعت پیش دوستش اومد دنبالش و رفت بیرون!
من:کدوم دوستش؟
مهناز:فکر کنم نازنین !
من:اها!راستی اگه پدرم زنگ زد بگو خونه نیستم باشه؟
مهناز:چشم!
در حالی که از پله ها پایین میرفتم گفتم:اگرم درباره سارا پرسید بگو چیزی نمیدونی.
مهناز با تعجب گفت:درباره چی چیزی نمیدونم؟
روی صندلی را از کنر میز ناهار خوری کنار کشیدم و گفتم:راستی اصلا چیزی نگفتم!
مهناز :چیو؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سارا مریضه!
مهناز خانم با چشمهای گرد شده مثل شک زده ها گفت:چی؟
من:مریضه!بیماری روانی!
مهناز با ناباوری به من زل زده بود!
سرم را پااین انداختم و گفتم:اینجوری نگام نکن!
کنارم نشست و گفت:یعنی باید بره تیمارستان؟
من:نه!با بعض ادامه دادم:اونقدرم حالش بد نیست؟
مهناز خانوم:پس چی؟چی شده؟
من:سارا چند شخصیتی شده!
مهناز خانوم:من که این چیزا رو نمیفهمم!
من:یعنی بعضی وقتا خودش نیس! یکی دیگه میشه.
مهناز خانوم:یعنی دوتا ادمه؟
من:اره یه جورایی!
مهناز:استغر الله … نکنه جنی شده؟
من:این حرفا چیه؟!اون مریضه!
مهناز با تر گفت:صوفی جون شاید شیطون رفته توجلدش!من یه دعا نویس خوب سراغ دارم!این دکترا بعضی وقتا یه چیزی رو نمیفهمن دخترم.
نمیدانستم ناراحت باشم یا از حرفای مهناز بخندم!گفتم:نه مهناز خانوم!اینقد خرافاتی نباش. سارا مریضه.فقط حواست باشه که هنوز چیزی به خودش نگفتم.
مهناز خانم لبش را گاز گرفت و گفت:چشم!
میدانستم هنوز داشت به این فکر میکرد که دعا نویس گیر بیاورد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نمیدونم چی کار کنم!
مهناز دستم را گرفت و گفت:خدا بزرگه!
شانه هایم را بالا انداختم.گفتم:سارا نگفت کی میاد؟
مهناز:نه!
من:کاش می اومد!دلم شور میزنه.
همان موقع زنگ تلفن به صدا در امد
مهناز از جاش بلند شد و گوشی را برداشت.
مهناز:بفرمایید؟
……
مهناز:سلام.
…..
به من نگاه کرد و پشت گوشی گفت:بله بله هستن!
….
مهناز:چند لحظه گوشی…
تلفن را به سمت من گرفت و گفت:نازنین دوست سارا!
با تعجب از جایم بلند شدم و گفتم:با من؟
مهناز سرش را به علامت مثبت تکان داد با تردید گوشی را گرفتم و گفتم:الو؟
صدای مضطرب نازنینی در گوشی پیچید:صوفی خانوم خودتونین؟من نازنینم دوست سارا.
من:خودمم چیزی شده؟
_:سارا!!
با ترس گفتم:سارا چی؟
_:نمیدونم یه دفعه سر درد گرفت حالش بد شد بعد یهو از ماشین رفت بیرون پشت چراغ قرمز بودم اونجام شلوغ بود ندیدم کجا رفت چی شد.. خونه نیومده؟
نفسم بند امده بود .گوشی از دستم افتاد…
مهنازمن را گرفت تا روی زمین نیفتم بعد گوشی را برداشت وگفت:الو؟نازنین خانم چی شده؟
خودم را از اغوش مهناز بیرون کشیدم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم:ازش بپرس کجا پیاده شده؟ اون حالش خوب نیس شاید بلایی سرش بیاد.
مهناز سرش را تکان دادو دستم را گرفت و ادرس را از نازنین پرسید اما اجازه نداد خودم به دنیال سارا بروم اقا رحیم شوهر مهناز سوییچ ماشین را از من گرفت و به من اطمینان داد که باسارا برمیگردد و از خانه بیرون رفت.
من:خدایا!اگه بلایی سرش بیاد اگه بره یه جایی چی؟
مهناز لیوان ابی به دستم دادو گفت:رحیم هر کاری بگه عملیش میکنه نگران نباش!
من:اون حالش خوب نیس!
مهناز:نترس عزیزم چیزی نمیشه!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۷

یک ساعت تمام با دلهره گذشت بالاخره زنگ در به صدا در امد قبل از این که مهناز در را باز کند به سمت حیاط رفتم بالای پله ها که رسیدم رحیم اقا را دیدم که با ماشین وارد حیاط شد.سراسیمه از پله ها پایین رفتم سارا را در ماشین ندیدم نگرانی ام بیتر شده بود اما رحیم اقا از پشت فرمان لبخند ارامش بخشی به من زد به ماشین که رسیدم گفتم:سلام!چی شد؟
رحیم اقا با ارامش گفت:پیداش کردم نگران نباش!
من:کو؟کجاست؟
رحیم اقا به صندلی عقب اشاره کرد و گفت:خوابش برد!
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خدا روشکر!
رحیم اقا از ماشین پیاده شد و گفت:به موقه رسیدم منتظر تاکسی بود تا ماشینو دید سوار شد بعد یه ادرسی داد دستم نمیدونم چرا خیلی عجله داشت و رسمی برخورد کرد گفت ببرمش اونجا ولی تو راه خوابش برد منم گفتم بیارمش خونه بهتره!اینقدر نگرانی نداره دخترم اون دیگه بزرگه!
نگاهی به سارا کردم وگفتم:اون مریه!واسه همین نگرانش شدم!
رحیم اقا با تعجب گفت:مریض؟
من:مفصله!مهناز خانم در جریانه!
رحیم اقا:ایالا که چیزی نیست!
میخواستم بگویم هست!خیلی هم چیز مهمی است ولی نمیخواستم او را هم ناراحت کنم گفتم:خدا کنه!
رحیم اقا با مهربانی گفت:خدا بزرگه دخترم!تو هر کاری یه حکمتی هست!غصه نخور!
من:سرم را تکان دادم و گفتم:باشه!
رحمی اقا:خب دیگه من میرم به کارام برسم!
من:واقعا ممنونم!
لبخندی زد و گفت:وظیفم بود دخترم!
بعد سوییچ ماشین را به دستم داد و رفت در ماشین را باز کردم و دستم را روی بازوی سارا گذاشتم و گفتم:سارا؟
تکان خورد ولی بیدار نشد کمی با دستم بازویش را تکان دادم و گفتم:خانومی؟سارا؟پاشو!
سارا چشمهایش را به ارامی باز کرد و گفت:هووم؟
من:پاشو بریم توخونه بخواب؟
سارا چشمهایش را کاملا باز کرد و کش و قوسی به خودش دادو گفت:چی؟
من:بیا بریم داخل!
سارا با تعجب گفت:من کجام؟
من:توماشین!
سارا:نازنین کو؟
من:رفت!
سارانگاهی به اطراف کرد و گفت:من توماشین تو چی کار میکنم؟
من:بیا بریم داخل برات میگم!
سارا:باشه
بعد هر دو باهم رفتیم وارد که شدیم مهنازخانم جلو امد وگفت:سارااا دلمون ….
از پشت سر سارا لبم را گاز گرفتم تا مهناز چیزی نگوید! مهناز حرفش را ادامه نداد
سارا گفت:دلتون چی؟
مهنازخانم لبخندی زد و گفت:دلمون برات تنگ شد دختر! بعد پیشانی سارا را بوسید
سارا با تعجب نگاهی به مهناز خانم کرد و گفت:ممنون!
برای این که بیشتر از این مهنازخانم اوضاع را خراب نکند سارا را به جلو هول دادم و گفتم:بیا بریم تو اتاقت استراحت کن!
سارا:راستی نگفتی چجی شد از ماشین تو سر در اوردم!
من:میگم میگم بیا بریم!
واقعا نمیدانستم چه توضیحی باید به سارا بدهم تا شب دست به سرش کردم تا چیزی نپرسد اما میدانستم اگر شرایط همینطور پیش برود سارا خودش میفهمد باید قبل از این که موضوع را بفهمد هر جور شده اماده اش میکردم یا همه چیز را میگفتم!
صبح ساعت ۸ از خانه بیرون امدم اولین روز کاری ام بود و میخواستم ان را به بهترین نحو شروع کنم.
به ساختمان کار خانه رسیدم بار ها و بارها به انجا رفته بودم ولی ان روز برایم تازگی خاصی داشت.نگهبان من را میشناخت برای همین دم در معطل نشدم ولی نمیدانستم کجا باید بروم دم اسانسور ایستادم و شماره ی عمویم را گرفتم .
من:الو؟
_:الو سلام صوفی جان تویی؟
من:بله!خوبین عمو؟
_:ممنون دخترم!کجایی؟اومدی کارخونه؟
من:اره فقط نمیدونم کجا باید برم.
_:ببین بخش مالی طبقه ی سومه در اتاق روبه روته وقتی از اسانسور بیرون بری.
من:باشه ممنون!
_:خواهش میکنم دخترم!موفق باشی
من:مرسی!فعلا خداحافظ
_:خدانگهدارت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۰:۵۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۸

گوشی را قطع کردم ووارد اسانسور شدم .
دل توی دلم نبود اسانسور ایستاد بلند گو گفت:طبقه ی سوم!
چشمهایم را بستم و نفسم را بیرون دادم .در اسانسور باز شد و بیرون رفتم روبه رویم یک در چوبی بود که بالایش روی تابلویی نوشته بود امور مالی!به سمت در رفتم و ان را باز کردم همین که وارد شدم یک دختر جوان از پشت میز کنار در بلند شد .نگاهی به اطرافم کردم دوتا در دیگر هم داخل اتاق بود رو به ان دختر کردم و گفتم :سلام!
انقدر چشمهایش را سیاه کرده بود و ریمل زده بود که خود چشمهایش را به سختی میشد تشخیص داد ادامسش را در دهانش جابه جا کرد و سرتا پای من را ور انداز کرد و با ناز گفت:علیک سلام! امرتوون!؟
حالم از حرف زدنش به هم میخورد دلم میخواست همان موقع با مشت بزنم توی صورتش چشمهایم را بالا گرفتم و گفتم:اتاق مدیر کجاس؟
روی صندلی نشست و لیوان ابی که کنار دستش بود برداشت و گفت:با مهندس چی کار دارین؟
من:واسه استخدام معاونت!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخند زد و گفت:اسمتون؟
دختره از خود راضی مطمئن بودم حتی دیپلمش را هم نگرفته بود و اینقدر قیافه میگرفت!گفتم:صوفیا خجسته!با صاد مینویسن اسممو!
چشمهایش را چرخاند و گفت:اوهوم!از اقوامید؟
من:بله؟
لیوان اب را سر کشید و گفت:از اقوام رئیس کارخونه هستین؟
هوووف فوضول هم بود نمیدانستم به او چه ربطی دارد ولی برای در امد حرصش هم که شده سرم را با ناز تکان دادم و گفتم:برادر زادشونم!
ابروهایش بالا رفت و گفت:اها!
دیدم خیلی معطل میکند گفتم:چقدر باید منتظر بمونم!
_:چند لحظه صبر کنید!
بعد گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت و گفت:اقای مهندس!خانم خجسته اینجان!
….
نگاهی به من کرد و گفت:بله همین الان!
گوشی را گذاشت و به در سمت راست اشاره کرد و گفت:مهندس کامران منتظرتون هستن!
اب دهانم را قورت دادم و به سمت در رفتم دو ضربه به در زدم صدای جوانی گفت:بفرمایید وارد شدم .
مرد جوانی پشت میز روبه رویم بود که سرش را پایین گرفته بود کت و شلوار سورمه ای به تن داشت فوق العاده خوش تیپ به نظر میرسید استرسم چند برابر شد .وقتی دید سر جایم ایستادم عینکش را روی برگه ی رو به رویش جابه جا کرد و به صندلی خالی کنار میز اشاره کرد و گفت:بفرمایید!
در را بستم و به سمت صندلی رفتم مدارکم را روی میز گذاشتم و نشستم !
سرش را بالا گرفت چشمهای درشت و عسلی اش اولین چیزی بود که به چشم می امد صورتی سفید و موهای مشکی داشت که جذابیتش را تکمیل میکرد ولی لبخند شیطنت باری که روی لبهایش بود همه ان جذابیت را از بین برد با این که تیپ و قیافه اش تحسین بر انگیز بود ولی اصلا برایم دل نشین نبود برعکس نگاه اول اصلا از او خوشم نیامد!سر تا پای من را مثل منشی ور انداز کرد انگار انتظار نداشت انقدر معمولی و ساده باشم!چیزی که دقیقا نقطه مقابل دختری بود که بیرون پشت میز نشسته بود!
مدارکم را برداشت و گفت:پس معاون جدید شمایید!
حرفی نزدم پوشه را باز کرد و گفت:خانم صوفیا خجسته!معنی اسمتون چیه؟
انقدر به این سوال جواب داده بودم که به محض شنیدنش دهانم بی اختیار باز میشد:یه کلمه یونانی به معنی نگهبان!با سوفیایی که با سین مینویسن فرق داره!
زیر چشمی نگاه کرد و با همان لبخند مضحکش گفت:پس حرف زدنم بلدین!اسم قشنگیه!خیلی هم بهتون میاد
من:ببخشید ولی من نیومدم اینجا درباره اسمم با شما تبادل نظر کنم !اومدم کار کنم!
انگار از حرفم ناراحت شد ولی برایم اهمیتی نداشت از مردای پر رو خوشم نمی امد!
پوشه ام را بست و گفت:خوبه!از کارمندای وظیفه شناس خیلی خوشم میاد!راستی خودم رو معرفی نکردم من ارسلان کامران هستم!
لبخند زورکی تحویلش دادم از رو نمیرفت!گفتم:خوشبختم!
روی صندلی لم دادو در حالی که به من خیره شده بود گفت:امیدوارم این وظیفه شناسی تا اخر همراهتون باشه!
سنگینی نگاهش اذیتم میکرد به میز خیره شدم و گفتم:مطمئن باشید که هست!
_:خوبه!خب میدونید که کار شما اینجا سخته خیلی باید وظیفه شناس باشید و شما اینجا حتی در برابر یه صفر هم مسئولید میدونید که جابه جا شدن یه چیز کوچیک اینجا ممکنه تموم شرکتو بریزه به هم!
من:متوجهم!
دستش را زیر چانه اش گذاشت و همان طور که به من خیره شده بود گفت:خیلی هم عالی!
انگار فهمیده بود راحت نیستم و بیشتر سمج شده بود!
من:خب کارمو از کی باید شروع کنم؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۹

از همین امروز البته امروز کار خاصی ندارین فقط باید اتاقتونو پوشه ها و پرونده ها رومرتب کنید!اگه مشکلی داشتین هم بگین من خودم بهتون کمک میکنم!برای ماه اولم خودم به کاراتون نظارت میکنم تا دستتون راه بیفته!
ابروایم را بلا بردم و گفتم:شما لطف دارین!
چشمم به چشمش افتاد دوباره لبخندی تحویلم داد و گفت:خواهش میکنم!
بعد از جایش بلند شد و گفت:کلید اتاق دست خانم مطیعیه!
بعد به سمت در اشاره کرد از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم او هم پشت سرم به راه افتاد از اتاق که بیرون امدم انگار که یک دفعه اکسیژن هوا زیاد شده باشد احساس سبکی کردم .
او لبخندی تحویل منشی داد و گفت:کلید اتاق خانم خجسته رو بهشون بدین به اضافه لیستی که اسم و مشخصات پرونده ها هست!
منشی با عشوه نگاهی به او کرد و گفت:چشم اقای مهندس! رفتم جلو تا کلید را از او بگیرم دیدم که چشمکی به منشی زد و به اتاقش رفت! داشتم بالا می اوردم نمیدانستم چطور باید اندو را تحمل کنم!
کلید را گرفتم سریع با اتاقم رفتم!با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:نمیدونم این چه شانس گندیه! ببین گیر کیا افتادم!
برای این که سرگرم شوم لیست را روی میز گذاشتم و شروع به کار کردم تقریبا ساعت یک بود که کسی در زد کارم تمام شده بود در کشو را بستم و گفتم بفرماید!
منشی سرش را از لای در داخل اورد و گفت:کارتون تموم نشده؟
من:چرا همین الان تموم شد! چطور؟
منشی:اخه نیم ساعت دیگه باید بریم!
من:اینقدر زود؟
وارد اتاق شد و با قیافه ای حق به جانب گفت:این موقه از ماه کار زیاد سنگین نیس برای همین زود میریم خونه!حالا اگه متوجه شدین من رفع زحمت میکنم!
با تعجب نگاهی به او کردم نمیدانستم چرا اینقدر عصبی بود شاید به خاطر این بود که خلوت او و مهندس عزیزش را به هم زده بودم گفتم:باشه!بعد با حالت دستور گفتم:میتونی بری!
با حرص از اتاقم بیرون رفت و در را بست!
از پشت در ادایش را در اوردم و گفتم:افاده ای!فکر کرده کیه!
همین که کارم تمام شد خیلی سریع خدا حافظی کردم و از انجا بیرون رفتم اگر جای دیگری برای کار بود عمرا دوباره پایم را انجا میگذاشتم ولی چون هیچ سابقه ای نداشتم این تنها شانسم بود و راه دیگر نداشتم
سوار ماشین شدم و کیفم را روی صندلی کناری انداختم و سرم را به صندلی تکیه دادم اعصابم خورد بود سعی کردم رفتار زننده ی مهندس کامران و منشی اش را فراموش کنم.ولی با فراموش کردن آن دو اولین چیزی که به یاد اوردم سارا بود.یکدفعه یاد دکتری افتادم که مادر مهسا معرفی کرده بود افتادم گوشی وشماره ای که گرفته بودم را برداشتم و با ان تماس گرفتم خانومی جوابم را داد:الو؟
من:الو؟سلام!
_:سلام بفرمایید؟
من:من با اقای دکتر ارمان فر کار داشتم
_:از بیمارانشون هستین؟
من:نه!میخوام یه وقت بگیرم واسه خواهرم!
_:فامیلتون؟
من:خجسته!
_اها خانوم خجسته!خانم سعیدی زنگ زده بودن.مشکل خواهرتونم گفتن !
من:بله بله! درسته!
_:باشه من برای دوشنبه ساعت ۴ واستون یه وقت میذارم لطفا خودتونم حتما همراه خواهرتون تشریف بیارین!
من:چشم!ممنون!
_:خواهش میکنم خدانگهدار
من:خداحافظ!
گوشی را قطع کردم و به راه افتادم.وقتی به خانه رسیدم سارا هنوز دانشگاه بود.لباسهایم را عوض کردم و به سالن ناهار خوری رفتم.مهناز خانوم غذا را اورد.وقتی داشت بشقاب را به دستم میداد گفت:پدرتون تماش گرفتن!
من:خب؟
روی صندلی کنار دستم نشست و گفت:گفتن که قراره پنج شنبه بیان!
با رضایت لبخند زدم فکر نمیکردم که بیاید!من:به غذا اشاره کردم و گفتم:نمیخوری؟
مهناز خانم لبخندی زد و گفت:نه دخترم من خوردم!
من:فکر نمیکردم بیاد!
مهناز:درباره سارا چیز یگفته بودی؟
من:چطور؟
مهناز:مدام ازم سوال میپرسیدن!
من:چیز زیادی نگفتم سر بسته و جمع و جور گفتم سارا مشکل داره!چیزی که بهش نگفتی؟
مهناز:نه!گفتم شما یه چیزایی گفتی ولی من سر در نیاوردم!
من:خوبه!حالا واقعا سر در نیاوردی؟
مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من که هنوزم میگم یا جنی شده یا چیز خورش کردن!میدونی که حسود زیاده باید حواستونو جمع کنین
من:نه بابا مهناز خانوم دکتر تشخیص داده که از جن و دعا نیس!
مهناز :این دکترا تو این دوره زمونه چیز زیادی بارشون نیس!
خندیدم وگفتم:چی بگم والا!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۱۰
الاخره دوشنبه شد این چند روز هر بار خواستم باسارا درباره قرار دوشنبه بگویم نمیشد هیچ بهانه ایی برای بیرون بردنش نداشتم.سرکار همه فکرم پیش سارا بود نمیتوانستم درست تمرکز کنم .پشت میز نشسته بودم و حساب های ماه قبل را چک میکردم که در زدند گفتم:بفرمایید!
اقای کامران وارد شد و در را بست.استرس گرفتم هنوز کار زیادی نکرده بودم زیر لب گفتم:همین امروز باید می اومدی؟
دم در ایستاد و گفت:سلام!
نیم خیز شدم و گفتم:سلام! بفرمایید!
خیلی احساس راحتی میکرد سمت میز امد و گفت:در چه حالی؟
من:دارم حسابای ماه قبلو چک میکنم!
جلو امد و کنار صندی من روی میز خم شد و گفت:میشه ببینم؟
صندلی را عقب کشیدم وگفتم:پاشم بشینین؟
صندلی را با دستش جلو کشید و گفت:نه !لازم نیس !
دفتر را رو به رویش گذاشتم نگاهی کرد و گفت:چقدرش مونده؟
با شرمندگی گفتم:۴ صفحشو تموم کردم!
دستش را به کمرش زد و گفت:از صبح تاحالا؟بعد به ساعتش نگاه کرد!
سرم را پایین انداختم دفتر را بست و با کلافگی گفت:اگه بخوای اینجوری کار کنی عقب میمونیم!با این سرعت کار کردن بود و نبودت یکیه! من معاون میخواستم که کارا سریع تر پیش بره و اگر نه نیم ساعت اضافه تر بمونم خودم میتونم روزی ۶ صفحه تموم کنم.اگه میخوای اینجوری کار کنی بهتره دیگه نیای! روز اول خیلی مصمم بودی این بود پشت کاری که…
حرفش را قطع کردم و گفتم:متاسفم
اخمی کرد و گفت:تاسف تو کارو سریع تر نمیکنه!
من:فقط امروز اینطور شد همیشه وقت اضافه هم میارم!امروز یه کم فکرم مشغول بود!
لبم را گزیدم دلم نمیخواست از من ایراد بگیرد. دیدم که دست به سینه رو به رویم ایستاد و با اعتماد به نفس گفت:کی فکرتو مشغول کرده؟
خنده ام گرفته بود حتما فکر کرده بود به او فکر میکنم!سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم نفس عمیقی کشیدم و گفتم؟:خواهرم
یکدفعه وا رفت لبم را دوباره گزیدم تا نخندم سعی کرد بی تفاوت نشان دهد گفت:که این طور!خواهرت چیزیش شده؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:یه مشکلی داره!
به عکس منو سارا که روی میز بود نگاهی کرد و گفت:میشه بپرسم چه مشکلی؟
بعد به سارا اشاره کرد و گفت:خواهرت اینه؟
من:بله همونه!یه بیماری داره.
نگاهش را از عکس گرفت و گفت:خیلی با هم فرق دارین!خب بیماریش جدیه؟
من:خب من به پدرم رفتم اون به مادرم!بله!
با تعجب گفت:مگه چه بیماری داره؟
چقدر فوضولی میکرد.من:بیماری روانی؟
با تعجب سرش را تکان داد گفتم:دوشخصیتیه!
روی میز نشست و گفن:یه چیزایی درباره این مریضی میدونم!خیلی واستون سخته نه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:اره ولی خب منم تازه فهمیدم!
کامران:پس واسه این تمرکز نداری؟
من:نه واسه اینه که امروز واسش نوبت گرفتم که بره پیش روانپزشک ولی نمیدونم چطوری ببرمش!اخه خودش خبر نداره!متاسفم قول میدم مشکلم که برطرف شد همه کارا رو به موقه تموم کنم!
او که انگار منتظر فرصت بود گفت:حل این مشکل به این راحتی نیس!فعلا خودم بهت تو کارا کمک میکنم نگران نباش!
دندان هایم را روی هم فشردم و گفتم:نمیخوام مزاحم شما بشم!
بخند کجی تحویلم داد و گفت:این وظیفمه!بعد در حالی که دفتر را جلویش باز میکرد گفت:درباره خواهرتم فکر کنم فکر خوبی باشه که بگی خودت میخوای بری پیش روانپزشک و میخوای اونم باهات بیاد!
فکر خوبی بود نمیدانم چطور به ذهن خودم نرسیده بود لبخند زدم.گفت:چیه؟خوب فکری بود؟
سرم را با خوشحالی تکان دادمو گفتم:خیلی خوب!واقعا من خنگم که به ذهن خودم نرسید!
_:این حرفو نزن به نظرم خیلی باهوشی ولی استرس بعضی وقتا ادمو گیج میکنه!
خیلی چاپ لوس بود سرم را تکان دادم با حرص گفتم:لطف دارین!
بدون توجه به لحن من دوباره لبخند زد و دفتر را جلویم گذاشت و شروع کرد به توضیح و تفصیر یادداشت ها
دیگر داشت حوصله ام را سر میبرد نگاه هایش ازارم میداد ولی انگار قصد نداشت از جایش تکان بخوردم .هر بار صندلی را به سمت من میکشید عقب تر میرفتم. به طوری که یک سمت میز خالی شده بود.
بالاخره منشی به دادم رسید و در را باز کرد سرم را بالا بردم با دیدن مهندس کامران چهره اش در هم رفت! نمیدانستم با او باید چه کار کنم . با حالت عصبی گفت:مزاحم که نشدم؟
کامران بدون این که سرش را بالا بیاورد گفت:اولا که من چقدر باید به شما بگم وقتی وارد جایی میشی در بزن دوما چرا مزاحمی میبینی که کار داریم!
از لحنش تعجب کردم از رفتاری که این چند روز از انها دیده بودم فکر نمیکردم که اینطور با هم صحبت کنند.
خانم مطیعی زیر لب چیزی گفت و بعد گفت:خب باشه کارتون تموم شد میام! کامران سرش را بالا گرفت و گفت:چی کار داشتی؟
مطیعی:با شما کار نداشتم!
من:با من؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:یه خانومی به اسم مهناز زنگ زدن گفتن که گوشیتون در دسترس نبود خواستن بگن که نوبت امروزتون افتاد دو ساعت جلوتر!
به ساعتم نگاه کردم یک بود با نگرانی گفتم باید ۲ اونجا باشم!بعد به کامران نگاه کردم
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx